بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام بارون جونم.نه حالم خوب نیست!!باید یکی رو بکشم!!مغزش رو بخورم خوب بشم!!...هان؟!......من؟!....ضحاک؟!...!نه!!!!نه...از فامیلاشون هستیم!!:D
نه بابا معلوم میشه وضعت خیلی وخیمه گفتم بهت اینقدر با تخیلت ور نرو دیدی اخرش قاطی کرد
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
وااااااااااااا!!می خوای پس همه رو بفرستی هوا!؟!!خب من خمپاره ت رو گذاشتم کنار!!دیگه چرا نارنجک بستی به خودت؟!!ایش!!نخواستم بابا!!این خودش می خواد بمیره فقط عذاب وجدانش رو می خواد بندازه سر من!!!

ای جان!!ای من به قربون تو برم!!قبل از این یه خراش بهت وارد کنم خودم رو میکشم!!ای نفس!!ای باقلوا!!ای پشمک:w15: ببین تنهایی!!یاد بگیر!!اینجوری داوطلب میشن!!
بارون جان شرط قبولی این می باشه که پسر باشی!!

به هر حال تعارف نکن عزیزم
من حاضرم در راه دوست عزیزی چون شما فداشم
از تو به یک اشاره از من به سر دویدن ;)
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
محسن جان
فکر کنم یادم رفت سلام کنم
اگر سلام کردم بازم سلام میکنم چون سلامتی میاره
یادت باشه به آدمین بگیم یه تالار بزنه
که اسمش باشه
بیمارستان روانی
آرامم بزاری مدیرش
ههههههههه
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
نه بابا معلوم میشه وضعت خیلی وخیمه گفتم بهت اینقدر با تخیلت ور نرو دیدی اخرش قاطی کرد
محسن می خوای مغز تو رو بخورم ها!!معلومه!!تو عملا داری من رو ترغیب می کنی!!
اون تنهایی که فقط مظلوم نماییی کرد ولی تو معلومه از زندگیت دست شستی!!
راستی سلام خوشمزه مغز!!:lol:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته

یکی از دوستان ملا نصر الدین به کنایه از او پرسید: "اگر بگویی خدا کجاست، یک سکه به تو می دهم."

ملا نصرالدین پاسخ داد: "اگر بگویی خدا کجا نیست، دو سکه به تو می دهم!"
ای خدا از دست این مولا نصر الدین
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون راستی دیشب گفته بودید کتاب نوشتید در مورد چی ببخشید من دوباره دارم می پرسم

شاید اشتباه شده
من نگفتم
دلم می خواد یه روز بنویسم اما هنوز ننوشتم
دیشب گفتم امتحان اعتیاد دارم
اگه سوالی راجع به مواد هست در خدمتم ...:smile:
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد.
یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتر و تمام مهارتی که در کار داشت را برای ساخت آن بکار می برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.

این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد.
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست.
آري ، درست است .
شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود

 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
یه سوال
ارامی
یه بنده خدایی معتاده ( ارامشو که نمیگم یکی دیگس )
این معتاد آر پی چی شده
به نظرت به تخت بندیمش
بعد دهنشم چسب بزنیم
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
وایییی!!خیلی بیدار کننده بود!!من عذاب وجدان گرفتم بارون!!من با روزهام چه کردم!!:crying2::crying2:

اون داستانه خیلی باحال بود!!من این ملانصرالدین رو انقدر دوست دارم:w15::w15:

ببین من رو!!پاین می خندم بالا گریه می کنم!!بابا یه تناسبی می دادی به اینا بارون!!:w25::D:gol:
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه سوال
ارامی
یه بنده خدایی معتاده ( ارامشو که نمیگم یکی دیگس )
این معتاد آر پی چی شده
به نظرت به تخت بندیمش
بعد دهنشم چسب بزنیم

اون بنده خدا اعتیادش بی خطره
کار نداره تفلکی که
فقط آقایونی رو که جبهه گیری می کنن
یک کوچولو تنبیه میکنه :D
.. همین ...:biggrin:

تازه تو دنیای امروز که دیگه از تخت و چسب استفاده نمی کنن .:smile:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
یه سوال
ارامی
یه بنده خدایی معتاده ( ارامشو که نمیگم یکی دیگس )
این معتاد آر پی چی شده
به نظرت به تخت بندیمش
بعد دهنشم چسب بزنیم
الان سر و ته داشت سوالت؟چه ربطی به هم داشتن اینا که گفتی؟!!بذار آرپی جی رو بزنه بعد هر کاری خواستی بکن!!:thumbsup2::thumbsup2:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد.
یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتر و تمام مهارتی که در کار داشت را برای ساخت آن بکار می برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.

این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد.
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست.
آري ، درست است .
شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود

خیلی قشنگ بود
باران آرامش عزیز
واقعا که به دلم نشست
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:
وایییی!!خیلی بیدار کننده بود!!من عذاب وجدان گرفتم بارون!!من با روزهام چه کردم!!:crying2::crying2:

اون داستانه خیلی باحال بود!!من این ملانصرالدین رو انقدر دوست دارم:w15::w15:

ببین من رو!!پاین می خندم بالا گریه می کنم!!بابا یه تناسبی می دادی به اینا بارون!!:w25::D:gol:

غصه نخور آررام جون
هممون با روزامون این کارو کردیم ... اونا که گذشته ..
از حالا به بعد و باید دریابیم ....:gol:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
اون بنده خدا اعتیادش بی خطره
کار نداره تفلکی که
فقط آقایونی رو که جبهه گیری می کنن
یک کوچولو تنبیه میکنه :D
.. همین ...:biggrin:

تازه تو دنیای امروز که دیگه از تخت و چسب استفاده نمی کنن .:smile:
باران ارامش
اینو اگه به تختم ببندی با تخت راه میافته
بهش میگن ارامش
ولی من موندم که چرا بهش میگن آرامی
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
محسن می خوای مغز تو رو بخورم ها!!معلومه!!تو عملا داری من رو ترغیب می کنی!!
اون تنهایی که فقط مظلوم نماییی کرد ولی تو معلومه از زندگیت دست شستی!!
راستی سلام خوشمزه مغز!!:lol:
بخور بخور که داری خوب می خوری
من کی دستام شستم
اتفاقا دیگه مغزم سلول خاکستری نداره
شاید اشتباه شده
من نگفتم
دلم می خواد یه روز بنویسم اما هنوز ننوشتم
دیشب گفتم امتحان اعتیاد دارم
اگه سوالی راجع به مواد هست در خدمتم ...:smile:
پس من اشتباه شنیدم
حالا که تو کار اعتیاد هستید انجمنNA رو میشناسید
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
اون بنده خدا اعتیادش بی خطره
کار نداره تفلکی که
فقط آقایونی رو که جبهه گیری می کنن
یک کوچولو تنبیه میکنه :D
.. همین ...:biggrin:

تازه تو دنیای امروز که دیگه از تخت و چسب استفاده نمی کنن .:smile:
آی قربون تو آدم چیز فهم!!من کلی طفلکی هستم!!کلی مظلوم!!کلی بی آزار!!حالا یه وقتایی مغز می خورم دلیل نمی شه که!!:D
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بخور بخور که داری خوب می خوری
من کی دستام شستم
اتفاقا دیگه مغزم سلول خاکستری نداره

پس من اشتباه شنیدم
حالا که تو کار اعتیاد هستید انجمنNA رو میشناسید

دیگه تو کار اعتیاد که نیستم :surprised:
فقط یه 2 واحدی درس اعتیاد داشتیم که خدا کنه پاس بشه
چون سخته :(

ولی آره شنیدم .
معتادان گمنام که به مرحله ای رسیدن که خودشون
می خوان ترک کنن .
یعنی از مواد اشباع شدن .
هر از چند گاه جلسه دارن
اما کسی رو از بیرون به جمعشون راه نمیدن .
اما تو جلسات عمومیشون فکر کنم میزارن بری

ولی اکثرشون واقعا ترک می کنن . و پاکه پاک میشن .
کلا انجمنیه که افکار خوب و جالبی دارن ..
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
بخور بخور که داری خوب می خوری
من کی دستام شستم
اتفاقا دیگه مغزم سلول خاکستری نداره

پس من اشتباه شنیدم
حالا که تو کار اعتیاد هستید انجمنNA رو میشناسید
به به!!محسن جان!واردی ها!!!!!NA!! دیگه چی!!چشمم روشن!!آقا من مغز این رو نمی خوام ها!!ابهداشتی نیست!!نشسته دستاش رو!!
محسن جان
یه شعری بخون تا من دیگه برم بخوابم
کوججا!!!؟!من مغزت رو نخوردم!!خوردم بعدش می تونی بری!(البته اگه تونستی:lol:)
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
محسن جان
یه شعری بخون تا من دیگه برم بخوابم
تنهایی جان شعر های انتخابی ما بدرد بخور نیست اینم برای دست گرمیه


کنج خونه نشستی و
درو رو دنیا بستی و
از بس شکایت می کنی
به مردن عادت می کنی

هی میگی تقدیر منه
نمیگی تقصیر منه
تو این وسط چی کاره ای
که عمریه آواره ای

بهش میگم بسه دیگه
چیکار داری کی چی میگه
نذار خودتو سر کار انگار نه انگار

میگم هنوز دیر نشده
هنوز دلت پیر نشده
پاشو و دست رو دست نذار انگار نه انگار

توی گذشته موندی و
هی دلتو سوزوندی و
هر چی میگم بخند یه بار انگار نه انگار

انگار همه بیکارن و
دشمنی با تو دارن و
همش باتو بد میکنن
راه تو رو سد میکنن

اینا همش بهونته
کارای بچه گونته
چشم دلت تا نبینه
صد سال دیگم همینه

این دیگه حرف آخره
عمر تو داره میگذره
تموم که شد به روت نیار انگار نه انگار
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
من دچار آینده هستم

آیا این آینده هم مانند گذشته من است ؟

یا اینکه زمان تصویر رنگ پریده ای

در کالبد همیشگی من است .....


دوستای خوب من دیگه برم که باید تا صبح بخونم
برا امتحانم دعا کنید لطفا ...
ممنون
شب همگی خوش :gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دیگه تو کار اعتیاد که نیستم :surprised:
فقط یه 2 واحدی درس اعتیاد داشتیم که خدا کنه پاس بشه
چون سخته :(

ولی آره شنیدم .
معتادان گمنام که به مرحله ای رسیدن که خودشون
می خوان ترک کنن .
یعنی از مواد اشباع شدن .
هر از چند گاه جلسه دارن
اما کسی رو از بیرون به جمعشون راه نمیدن .
اما تو جلسات عمومیشون فکر کنم میزارن بری

ولی اکثرشون واقعا ترک می کنن . و پاکه پاک میشن .
کلا انجمنیه که افکار خوب و جالبی دارن ..
نه خیلی خوبه یه چیزایی میدونید
تنها جایی که واقعا نه تنها توی پاک موندن بلکه توی بهبودی و بهتر زیستن جواب داده
 

Similar threads

بالا