نه بابا معلوم میشه وضعت خیلی وخیمه گفتم بهت اینقدر با تخیلت ور نرو دیدی اخرش قاطی کردسلام بارون جونم.نه حالم خوب نیست!!باید یکی رو بکشم!!مغزش رو بخورم خوب بشم!!...هان؟!......من؟!....ضحاک؟!...!نه!!!!نه...از فامیلاشون هستیم!!![]()
نه بابا معلوم میشه وضعت خیلی وخیمه گفتم بهت اینقدر با تخیلت ور نرو دیدی اخرش قاطی کردسلام بارون جونم.نه حالم خوب نیست!!باید یکی رو بکشم!!مغزش رو بخورم خوب بشم!!...هان؟!......من؟!....ضحاک؟!...!نه!!!!نه...از فامیلاشون هستیم!!![]()
وااااااااااااا!!می خوای پس همه رو بفرستی هوا!؟!!خب من خمپاره ت رو گذاشتم کنار!!دیگه چرا نارنجک بستی به خودت؟!!ایش!!نخواستم بابا!!این خودش می خواد بمیره فقط عذاب وجدانش رو می خواد بندازه سر من!!!
ای جان!!ای من به قربون تو برم!!قبل از این یه خراش بهت وارد کنم خودم رو میکشم!!ای نفس!!ای باقلوا!!ای پشمکببین تنهایی!!یاد بگیر!!اینجوری داوطلب میشن!!
بارون جان شرط قبولی این می باشه که پسر باشی!!
ممنون راستی دیشب گفته بودید کتاب نوشتید در مورد چی ببخشید من دوباره دارم می پرسمسلام محسن خان
شب شما هم بخیر
محسن می خوای مغز تو رو بخورم ها!!معلومه!!تو عملا داری من رو ترغیب می کنی!!نه بابا معلوم میشه وضعت خیلی وخیمه گفتم بهت اینقدر با تخیلت ور نرو دیدی اخرش قاطی کرد
ای خدا از دست این مولا نصر الدین
یکی از دوستان ملا نصر الدین به کنایه از او پرسید: "اگر بگویی خدا کجاست، یک سکه به تو می دهم."
ملا نصرالدین پاسخ داد: "اگر بگویی خدا کجا نیست، دو سکه به تو می دهم!"
ممنون راستی دیشب گفته بودید کتاب نوشتید در مورد چی ببخشید من دوباره دارم می پرسم
یه سوال
ارامی
یه بنده خدایی معتاده ( ارامشو که نمیگم یکی دیگس )
این معتاد آر پی چی شده
به نظرت به تخت بندیمش
بعد دهنشم چسب بزنیم
الان سر و ته داشت سوالت؟چه ربطی به هم داشتن اینا که گفتی؟!!بذار آرپی جی رو بزنه بعد هر کاری خواستی بکن!!یه سوال
ارامی
یه بنده خدایی معتاده ( ارامشو که نمیگم یکی دیگس )
این معتاد آر پی چی شده
به نظرت به تخت بندیمش
بعد دهنشم چسب بزنیم
خیلی قشنگ بود
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد.
یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتر و تمام مهارتی که در کار داشت را برای ساخت آن بکار می برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.
این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد.
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست.
آري ، درست است .
شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود
وایییی!!خیلی بیدار کننده بود!!من عذاب وجدان گرفتم بارون!!من با روزهام چه کردم!!
اون داستانه خیلی باحال بود!!من این ملانصرالدین رو انقدر دوست دارم
ببین من رو!!پاین می خندم بالا گریه می کنم!!بابا یه تناسبی می دادی به اینا بارون!!![]()
باران ارامشاون بنده خدا اعتیادش بی خطره
کار نداره تفلکی که
فقط آقایونی رو که جبهه گیری می کنن
یک کوچولو تنبیه میکنه
.. همین ...
تازه تو دنیای امروز که دیگه از تخت و چسب استفاده نمی کنن .![]()
بخور بخور که داری خوب می خوریمحسن می خوای مغز تو رو بخورم ها!!معلومه!!تو عملا داری من رو ترغیب می کنی!!
اون تنهایی که فقط مظلوم نماییی کرد ولی تو معلومه از زندگیت دست شستی!!
راستی سلام خوشمزه مغز!!![]()
![]()
پس من اشتباه شنیدمشاید اشتباه شده
من نگفتم
دلم می خواد یه روز بنویسم اما هنوز ننوشتم
دیشب گفتم امتحان اعتیاد دارم
اگه سوالی راجع به مواد هست در خدمتم ...![]()
آی قربون تو آدم چیز فهم!!من کلی طفلکی هستم!!کلی مظلوم!!کلی بی آزار!!حالا یه وقتایی مغز می خورم دلیل نمی شه که!!اون بنده خدا اعتیادش بی خطره
کار نداره تفلکی که
فقط آقایونی رو که جبهه گیری می کنن
یک کوچولو تنبیه میکنه
.. همین ...
تازه تو دنیای امروز که دیگه از تخت و چسب استفاده نمی کنن .![]()
خیلی قشنگ بود
باران آرامش عزیز
واقعا که به دلم نشست
والا منم موندم!!باران ارامش
اینو اگه به تختم ببندی با تخت راه میافته
بهش میگن ارامش
ولی من موندم که چرا بهش میگن آرامی
بخور بخور که داری خوب می خوری
من کی دستام شستم
اتفاقا دیگه مغزم سلول خاکستری نداره
پس من اشتباه شنیدم
حالا که تو کار اعتیاد هستید انجمنNA رو میشناسید
به به!!محسن جان!واردی ها!!!!!NA!! دیگه چی!!چشمم روشن!!آقا من مغز این رو نمی خوام ها!!ابهداشتی نیست!!نشسته دستاش رو!!بخور بخور که داری خوب می خوری
من کی دستام شستم
اتفاقا دیگه مغزم سلول خاکستری نداره
پس من اشتباه شنیدم
حالا که تو کار اعتیاد هستید انجمنNA رو میشناسید
کوججا!!!؟!من مغزت رو نخوردم!!خوردم بعدش می تونی بری!(البته اگه تونستیمحسن جان
یه شعری بخون تا من دیگه برم بخوابم
تنهایی جان شعر های انتخابی ما بدرد بخور نیست اینم برای دست گرمیهمحسن جان
یه شعری بخون تا من دیگه برم بخوابم
نه خیلی خوبه یه چیزایی میدونیددیگه تو کار اعتیاد که نیستم
فقط یه 2 واحدی درس اعتیاد داشتیم که خدا کنه پاس بشه
چون سخته
ولی آره شنیدم .
معتادان گمنام که به مرحله ای رسیدن که خودشون
می خوان ترک کنن .
یعنی از مواد اشباع شدن .
هر از چند گاه جلسه دارن
اما کسی رو از بیرون به جمعشون راه نمیدن .
اما تو جلسات عمومیشون فکر کنم میزارن بری
ولی اکثرشون واقعا ترک می کنن . و پاکه پاک میشن .
کلا انجمنیه که افکار خوب و جالبی دارن ..
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
((تشکر از بچه های زیر کرسی و زیر آسمان باشگاه مهندسان )) | ادبیات | 16 | |
![]() |
دلت برای قصه های بچگیت تنگ شده؟بیا تو کودک گذشته... | ادبیات | 2 | |
P | آخرين قصه | ادبیات | 1 |