سلام محسن جانمن این شب زنده داری را دوست دارم
پریشان رو زگاری را دوست دارم
به پای خویشتن بر خاستن را
بدون دست یاری دوست دارم
نمی گیرم به یک جا یکدم ارام
چو طوفان بیقراری را دوست دارم
سلام بر شب کرسی نشینان عزیز
روزگار بر کام وجود
به شخصه خوبم:دیسلام بر هر دو
خوبین؟![]()
سلام محسنی!!چطوریایی؟چه خبرا؟کجا بودی؟هان؟من این شب زنده داری را دوست دارم
پریشان رو زگاری را دوست دارم
به پای خویشتن بر خاستن را
بدون دست یاری دوست دارم
نمی گیرم به یک جا یکدم ارام
چو طوفان بیقراری را دوست دارم
سلام بر شب کرسی نشینان عزیز
روزگار بر کام وجود
به به!!سلام پاکر خانوم!!!چه عجب!!کم پیدایی؟!هان؟از این ورا؟سلام آرام خان :دی
سلام فریبا جان
سلام سکرت جان
شبتان پشمکی:دی
والا ما الکی خوش هستیم ولی دوستان رو نمی بینیم مجبوریم الکی تر خوش باشیم!!
از دست شماها
ما رو نمیبینین خوش میگذره؟![]()
من رو که با اینا یکی نمی کنی فریباجون!!من همه جا با جت شخصی م این ور اون ور می رم!!ببخشین دوستان شما همگی با یه مینی بوس نیومدین ؟ همه با هم رسیدین ؟
سلام مجدد به همه
هیچی دیگه اومدم به آقامون سر بزنم برمبه به!!سلام پاکر خانوم!!!چه عجب!!کم پیدایی؟!هان؟از این ورا؟
پاکر:دیسلام سکرت جان .
سلام آقا محسن
سلام آقا پارکر
خوبین ؟
شب بخیر
بابا بارون جون این پاکر دختره!!چرا میگی آقا؟!سلام سکرت جان .
سلام آقا محسن
سلام آقا پارکر
خوبین ؟
شب بخیر
هیچی دیگه اومدم به آقامون سر بزنم برم:دی:پی
پاکر:دی
سلام خوبی شما؟
مرسی![]()
از اونجایی که کلا همه می دونن آرام مخش معیوبه می تونی خودت به نتیجه درست برسی:دیو اما اینجا یه معما مطرح میشه .. تا الان من فکر میکرد پاکر پسره .. بعد ارامش میگه دختره .. اما من همچنان میگم پسره ...
وووووووی
يکى از زيباترين داستان هاى واقعى
در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آن ها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. رضايت کامل».
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.»
معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.»
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي برد.»
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.»
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش «زندگي» و «عشق به همنوع» به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي کرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يکى از با هوش ترين بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شده بود.
يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.
چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه کمى طولاني تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم.»
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: «تدى، تو اشتباه مي کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.»
بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است. همين امروز گرمابخش قلب يکنفر شويد ... وجود فرشته ها را باور داشته باشيد، و مطمئن باشيد که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.
به نقل از iranshadi
ای بابا پاکر:دیممنون.
اصلا پارکر یعنی چی ؟
یک اسمه ؟
یا معنیه خاصی داره ؟
نگو که به مخ تو هم شک می کنما:دیاصلا هم اینجوری نیس. ارام خیلیم مخش سالمه . تازشم خیلی بهت لطف کرده جز ما خانوما حسابت کرده:دی
سلام سکرت کجایی کم پیداسلام بر هر دو
خوبین؟![]()
سلام پاکر جان الهی شکر که خوبیسلام محسن جان
به شخصه خوبم:دی![]()
سلام فریبا خوبیببخشین دوستان شما همگی با یه مینی بوس نیومدین ؟ همه با هم رسیدین ؟
سلام مجدد به همه
سلام ارامشی خوبی چه خبرسلام محسنی!!چطوریایی؟چه خبرا؟کجا بودی؟هان؟![]()
![]()
سلام بارانسلام سکرت جان .
سلام آقا محسن
سلام آقا پارکر
خوبین ؟
شب بخیر
وا عجبااااااای بابا پاکر:دی
اسم یه پادشاه اشکانیه، حاکم ارمنستان و برادر بلاش (ولاش) پادشاه اشکانی بوده
رومیا بهش می گفتن پاکروس...![]()
سلامسلام سکرت کجایی کم پیدا
درسا تو خوندی
اگه به مخ ما شک داری ما به تعطیل بودن مخت مطمئنیم :دینگو که به مخ تو هم شک می کنما:دی
کافر همه را به کیش خود پندارد:دیاگه به مخ ما شک داری ما به تعطیل بودن مخت مطمئنیم :دی
پاکر جرات داری یه چیز دیگه به فریباجونم بگو!!ببین مخت رو همچین بخورم کانهو اصلا نداشتی!!تو در جریان نیستی!!از محسن بپرس شیرفهمت می کنه!!مخلص کلام دیگه از این شوخی پوخیای مخی نداریم که من گشنمه م میشه بدجورنگو که به مخ تو هم شک می کنما:دی
مخ نداره می خواد مخه منو بخوره:دیپاکر جرات داری یه چیز دیگه به فریباجونم بگو!!ببین مخت رو همچین بخورم کانهو اصلا نداشتی!!تو در جریان نیستی!!از محسن بپرس شیرفهمت می کنه!!مخلص کلام دیگه از این شوخی پوخیای مخی نداریم که من گشنمه م میشه بدجور![]()
چه جالب داستان بلاش رو من دارم میگم دنباله دارهای بابا پاکر:دی
اسم یه پادشاه اشکانیه، حاکم ارمنستان و برادر بلاش (ولاش) پادشاه اشکانی بوده
رومیا بهش می گفتن پاکروس...![]()
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
((تشکر از بچه های زیر کرسی و زیر آسمان باشگاه مهندسان )) | ادبیات | 16 | |
![]() |
دلت برای قصه های بچگیت تنگ شده؟بیا تو کودک گذشته... | ادبیات | 2 | |
P | آخرين قصه | ادبیات | 1 |