بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اشکال نداره دوستای خوبم.:gol:
مهم این بود که بخونید
من خیلی خوشم اومد گفتم برا شما هم بگم
انشاالله که تکراری نبوده

ممنون باران جان
خيلي جالب بود تكراري هم نبود
بچه ها منم يه داستان بگم برم
نظرتون چيه
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
لبخند بهانه ايست براي زنده ماندن.

لحظه هايتان سرشار از اين بهانه ها......... :gol:


خب دوستای عزیزم :
من دیگه برم
شبتون خوش
قلبتون پر آرامش
آسمونتون پر ستاره .....:gol:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرسی محمد صادق
بچه ها باز سایت که داستان می دزدم خرابه
:biggrin:
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
لبخند بهانه ايست براي زنده ماندن.

لحظه هايتان سرشار از اين بهانه ها......... :gol:


خب دوستای عزیزم :
من دیگه برم
شبتون خوش
قلبتون پر آرامش
آسمونتون پر ستاره .....:gol:
شبت بخیر..:gol:

مرسی محمد صادق جان
داستان قشنگی بود:gol:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لبخند بهانه ايست براي زنده ماندن.


لحظه هايتان سرشار از اين بهانه ها......... :gol:


خب دوستای عزیزم :
من دیگه برم
شبتون خوش
قلبتون پر آرامش
آسمونتون پر ستاره .....:gol:

شب خوش خواباي خوب خوب ببيني
ولي كاش وايسي منم داستانمو بگم بعد برو
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرام جان فوق می خونی .......
بابا ای ول :gol::gol::gol:

شوخی کردم اون موقع
میدونم درس خونی:smile:
ناراحت نشیا:smile:؟

برا منم دعا کن که سال دیگه موفق بشم.
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پدر سراسيمه در راهروهاي بيمارستان بدنبال دکتر ميگشت...
_دکتر! دکتر ! چي شده !؟ بچم...!
_متاسفم! کاري نميشه کرد واقعا متاسفم!
_يعني چي!؟ مگه ميشه؟! اينجا بيمارستانه و تو هم دکتري، من بچمو از شما ميخام!
_ نميشه، نميتونم! نميشه، تجهيزات نداريم، برق نيست، دارو نيس هيچي نيس؛ نميدونم چرا اصلا خودمم اينجا وايسادم ! ااوضاع اصلا خوب نيست!
_اما، اما...!
_اما چي!؟ مثل اينکه هواست نيست! اينجا غزه است!! ما در محاصره ايم، ميدوني من توي اين مدت چند تا بيمار رو...
پدر گريه مي کرد...
_ خدايا! نه، نگو! هيچي نگو دکتر ! اون فقط چهار سالشه ...! خواهش مي کنم..!
_ آروم باش، آروم...!
دکتر در حالي که سعي ميکرد پدر رو آروم کند پرسيد:
_ مادرش کجاست؟
_مادرش!؟ چند وقت پيش تو يه بمبارون هوايي زير آوار موند و حالا ديگه نميتونه راه بره...! خونه است؛ منتظر!!
پدر در حالي که سرش رو تو دستاش گرفته بود رفت و يه گوشه نشست....
_حالا بهش چي بگم ؟! ما دو تا پسرمونو از دست داديم يکي چهارده ساله و اون يکي يازده سالش بود! اسرائيليهاي پست، پسر بزرگمونو با گلوله مستقيم توپ زدن!! دوميو هم با خودشون بردنو...!
_ توکلت به خدا باشه! صبر داشته باش، صبر!
ساعتي نگذشته بود که ديگه دختر کوچولو در اين دنيا نبود!
......
_خدايا آروم آروم در آغوشم سرد شد! آره آروم و معصوم...! خورد شدم...! فقط چهار سالش بود؛ آخه چرا.... !؟ خدايا! ديگه امشب نور شمع در چشم‌هاي زيبايش نمي رقصه، چشمهايي که خونه دائمي وحشت بود! بعضي شبها که ناآرومي مي‌کرد با تمام وجود سعي مي کردم آرومش کنم وانمود مي‌کردم همه چيز خوب است و امن و امان! طفلکم فکر مي‌کرد من از همه قوي‌ترم مثل همه باباها براي پچه هاشون ! چرا؟ چرا اونها با ما اين کارها رو مي کنند...؟!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب بخیر بچه ها

واسه اینکه بلد نیستی دفاع کنی
:biggrin:
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرسي بارون جان خيلي خوب بود

محمدصادق دستت درد نكنه خيلي خيلي قشنگ بود

منم يكي دارم كه بگم
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقا محمد صادق
خیلی قشنگ بود....:gol:
یک حالیم کرد
ممنون:gol:

خواهش میکنم


لبخند بهانه ايست براي زنده ماندن.


لحظه هايتان سرشار از اين بهانه ها......... :gol:


خب دوستای عزیزم :
من دیگه برم
شبتون خوش
قلبتون پر آرامش
آسمونتون پر ستاره .....:gol:

اِ ، کجا پس؟
پس لا اقل بزار این محمد حسین هم داستانشو بگه بعد برو.
محمد حسین زودی بگو داستانتو.
شبتم بخیر و خوشی بارون آرامش عزیز :gol:
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
پدر سراسيمه در راهروهاي بيمارستان بدنبال دکتر ميگشت..._دکتر! دکتر ! چي شده !؟ بچم...!
_متاسفم! کاري نميشه کرد واقعا متاسفم!
_يعني چي!؟ مگه ميشه؟! اينجا بيمارستانه و تو هم دکتري، من بچمو از شما ميخام!
_ نميشه، نميتونم! نميشه، تجهيزات نداريم، برق نيست، دارو نيس هيچي نيس؛ نميدونم چرا اصلا خودمم اينجا وايسادم ! ااوضاع اصلا خوب نيست!
_اما، اما...!
_اما چي!؟ مثل اينکه هواست نيست! اينجا غزه است!! ما در محاصره ايم، ميدوني من توي اين مدت چند تا بيمار رو...
پدر گريه مي کرد...
_ خدايا! نه، نگو! هيچي نگو دکتر ! اون فقط چهار سالشه ...! خواهش مي کنم..!
_ آروم باش، آروم...!
دکتر در حالي که سعي ميکرد پدر رو آروم کند پرسيد:
_ مادرش کجاست؟
_مادرش!؟ چند وقت پيش تو يه بمبارون هوايي زير آوار موند و حالا ديگه نميتونه راه بره...! خونه است؛ منتظر!!
پدر در حالي که سرش رو تو دستاش گرفته بود رفت و يه گوشه نشست....
_حالا بهش چي بگم ؟! ما دو تا پسرمونو از دست داديم يکي چهارده ساله و اون يکي يازده سالش بود! اسرائيليهاي پست، پسر بزرگمونو با گلوله مستقيم توپ زدن!! دوميو هم با خودشون بردنو...!
_ توکلت به خدا باشه! صبر داشته باش، صبر!
ساعتي نگذشته بود که ديگه دختر کوچولو در اين دنيا نبود!
......
_خدايا آروم آروم در آغوشم سرد شد! آره آروم و معصوم...! خورد شدم...! فقط چهار سالش بود؛ آخه چرا.... !؟ خدايا! ديگه امشب نور شمع در چشم‌هاي زيبايش نمي رقصه، چشمهايي که خونه دائمي وحشت بود! بعضي شبها که ناآرومي مي‌کرد با تمام وجود سعي مي کردم آرومش کنم وانمود مي‌کردم همه چيز خوب است و امن و امان! طفلکم فکر مي‌کرد من از همه قوي‌ترم مثل همه باباها براي پچه هاشون ! چرا؟ چرا اونها با ما اين کارها رو مي کنند...؟!
:cry::cry::cry::cry:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
آرام جان فوق می خونی .......
بابا ای ول :gol::gol::gol:

شوخی کردم اون موقع
میدونم درس خونی:smile:
ناراحت نشیا:smile:؟

برا منم دعا کن که سال دیگه موفق بشم.
:redface: نه گلم از دست خودم ناراحتم.
حتما حتما قبول میشی!!از تیزهوشیت معلومه;)
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پدر سراسيمه در راهروهاي بيمارستان بدنبال دکتر ميگشت..._دکتر! دکتر ! چي شده !؟ بچم...!
_متاسفم! کاري نميشه کرد واقعا متاسفم!
_يعني چي!؟ مگه ميشه؟! اينجا بيمارستانه و تو هم دکتري، من بچمو از شما ميخام!
_ نميشه، نميتونم! نميشه، تجهيزات نداريم، برق نيست، دارو نيس هيچي نيس؛ نميدونم چرا اصلا خودمم اينجا وايسادم ! ااوضاع اصلا خوب نيست!
_اما، اما...!
_اما چي!؟ مثل اينکه هواست نيست! اينجا غزه است!! ما در محاصره ايم، ميدوني من توي اين مدت چند تا بيمار رو...
پدر گريه مي کرد...
_ خدايا! نه، نگو! هيچي نگو دکتر ! اون فقط چهار سالشه ...! خواهش مي کنم..!
_ آروم باش، آروم...!
دکتر در حالي که سعي ميکرد پدر رو آروم کند پرسيد:
_ مادرش کجاست؟
_مادرش!؟ چند وقت پيش تو يه بمبارون هوايي زير آوار موند و حالا ديگه نميتونه راه بره...! خونه است؛ منتظر!!
پدر در حالي که سرش رو تو دستاش گرفته بود رفت و يه گوشه نشست....
_حالا بهش چي بگم ؟! ما دو تا پسرمونو از دست داديم يکي چهارده ساله و اون يکي يازده سالش بود! اسرائيليهاي پست، پسر بزرگمونو با گلوله مستقيم توپ زدن!! دوميو هم با خودشون بردنو...!
_ توکلت به خدا باشه! صبر داشته باش، صبر!
ساعتي نگذشته بود که ديگه دختر کوچولو در اين دنيا نبود!
......
_خدايا آروم آروم در آغوشم سرد شد! آره آروم و معصوم...! خورد شدم...! فقط چهار سالش بود؛ آخه چرا.... !؟ خدايا! ديگه امشب نور شمع در چشم‌هاي زيبايش نمي رقصه، چشمهايي که خونه دائمي وحشت بود! بعضي شبها که ناآرومي مي‌کرد با تمام وجود سعي مي کردم آرومش کنم وانمود مي‌کردم همه چيز خوب است و امن و امان! طفلکم فکر مي‌کرد من از همه قوي‌ترم مثل همه باباها براي پچه هاشون ! چرا؟ چرا اونها با ما اين کارها رو مي کنند...؟!
:crying2::crying2::crying2:
خيلي خوب بود مرسي.چقدر خوب وقتشو انتخاب كردي.بچه ها اين روزا واقعا براشون دعا كنيد
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
وای آقا محمد حسین خیلی قشنگ بود
ممنون:gol::gol::gol::gol:
اشکمو در آورد .:crying2:

دوستان برا همشون خصوصا بچه های بی گناه
دعا کنید.:crying2:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بچه ها من ديگه برم ممنون كه داستانمو گوش كردين
ببخشيد يكم ناراحت كننده بود واقعيته ديگه
شب همگي خوش خواباي خوب خوب ببينيد
فلسطيني هارم فراموش نكنيد
يا حق
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها من ديگه برم ممنون كه داستانمو گوش كردين
ببخشيد يكم ناراحت كننده بود واقعيته ديگه
شب همگي خوش خواباي خوب خوب ببينيد
فلسطيني هارم فراموش نكنيد
يا حق


خیلی قشنگ بود .:gol:
و خیلی به جا :gol:
شبت خوش
خواب های رنگی ببینی


منم دیگه برم
شبتون بخیر.:gol:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی از همه:gol:
شب خوبی داشته باشین:gol:
دعا یادتون نره:gol:
شب بخیر:gol::w21:
شبت بخیر سکرت جان :gol:

بچه ها من ديگه برم ممنون كه داستانمو گوش كردين
ببخشيد يكم ناراحت كننده بود واقعيته ديگه
شب همگي خوش خواباي خوب خوب ببينيد
فلسطيني هارم فراموش نكنيد
يا حق

محمد حسین خیلی قشنگ بود، دستت درد نکنه :gol:
شبت هم بخیر و خوشی :gol:

بچه ها من دیگه برم
با اجازه
بابای

شب شما هم بخیر و خوشی :gol:
 

Similar threads

بالا