اندر حکایات باشگاه مهندسان

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز روزگاری یک لردی بود که خیلی احوال خاله پیر و فرطوتش رو می پرسید ولی از بد روزگار این لرد عاشق یک دختر خانمی شد که ... چه یک کلاغ چهل کلاغ خوبی کردم .:w11:
یکی بیاد بیقیه این رو بنویسه .:w00:
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگه تکراری بود ببخشید، چون از بس حکایت دیدم و خوندم دیگه همه رو با هم قاطی کردم


ماشین مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چه کار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت:

خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت:

من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
مـــرد: عزیزم داری به چی فکر می کنی؟
زن به خودش آمد: هیچی.همین طوری.
مـــرد:نه، بگو، داشتی به یه چیزی فکر می کردی!
زن :خیلی دلت می خواد بدونی؟
مـــرد: سر به نشانه تایید تکان داد.
زن آهی کشید: خوب، راستش، داشتم به مرد رویاهام فکر می کردم.مردی که می خواست منو خوشبخت کنه.ولی...تو همه چیز رو خراب کردی....تمام رویاهای منو به هم زدی...می فهمی؟
مـــرد با عصبانیت پرسید:اون کیه؟
زن به چشم او خیره شد و با صدای بغض آلودی گفت:خود تو.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی دختر کوچولویی از مادرش پرسید:’مامان؟ نژاد انسان ها از کجا آمده اند؟
مادر جواب داد: ‘لرد کبیر آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژاد انسان ها به وجود اومد.’
دو روز بعد دخترک همین سوال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد: ‘خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد.’
دختر کوچولو که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت: ‘مامان؟ تو گفتی لرد انسان ها رو آفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته میمون ها هستند…من که نمی فهمم!’
مادرش گفت: ‘عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده خودم گفتم و بابات در مورد خانواده خودش!!


البته! : تکامل یک حقیقت است ...
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ادمین باشگاه مهندسان و همسرش
در بزرگراه تهران-بوشهر
در حال رانندگی بود که متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. ادمین به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد. از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند.سپس برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.

هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت ، دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتی به داخل اتومبیل برگشت ، دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید :” گفتگوی خیلی خوبی بود.”

پس از خروج از جایگاه ، ادمین از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد. او بی درنگ پاسخ داد که آنان در دوران تحصیل به یک دانشگاه می رفتند و یک سال هم با هم نامزد بوده اند.

ادمین با لحنی آکنده از غرور گفت :” هی خانم ، شانس آوردی که من پیدا شدم . اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر سایت، همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی.

” زنش پاسخ داد :” عزیزم ، اگر من با او ازدواج می کردم ، اون مدیر سایت بود و تو کارگر پمپ بنزین
"
 

H A M I D

عضو جدید
کاربر ممتاز
کینه و بیگانگی بین دو برادر بر سر ارث پدر چند سالی بود که آنها را از یکدیگر دور کرده و هر یک دیگری را متهم می کرد .
همسران آنها خسته از این دشمنی ، به پیش ریش سفید روستا لردکبیر رفته و داستان را باز گفتند .
لرد دو برادر را خواست و سکوت پیشه کرد دو برادر به موهای سفید او می نگریستند و در دل می گفتند چه شده که او ما را خواسته است .
پیر جهان دیده نگاهی به آن دو کرد و گفت : یادگار پدر مایه دوستی بیشتر است نه قهر و دشمنی .
دو برادر سر فرود آوردند می دانستند هر چه بگویند در نهایت او می تواند براحتی پی به نهان اندیشه آنان ببرد . روی یکدیگر را بوسیدند و دست در دست یکدیگر از خانه لرد بیرون آمدند .
به سخن bmd کبیر : گِره هایی که به هزار نامه دادگستری باز نمی شود ، به یک نگاه و یا ندای ریش سفیدی گشاده می گردد .

باشد که قدر ریش سفیدان و پیران خود را بدانیم و بزرگشان داریم:smile:
 
آخرین ویرایش:

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
سه دوست در يك اتومبيل به مسافرت رفته بودند و متاسفانه يك تصادف مرگبار باعث شد كه هر سه در جا كشته شوند يك لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده مي شد كه آنها را به بهشت راه دهد...
يك سوال!!!

_ الان كه هر سه تا دارين وارد بهشت مي شين اونجا روي زمين بدن هاتون روي برانكارد در حال تشييع شدن بسوي قبرستان است و خانواده ها و دوستان در حال عزاداري در غم از دست دادن شما هستند دوست دارين وقتي دارن از كنار جنازه راه مي رن در مورد شما چي بگن؟

اولي گفت : دوست دارم پشت سرم بگن كه من جز بهترين مهندسان زمان خود بودم و مرد بسيار خوب و عزيزي براي خانواده ام

دومي گفت : دوست دارم پشت سرم بگن كه من جز بهترين معلم هاي زمان خود بودم و توانسته ام اثر بسيار بزرگي روي آدمهاي نسل بعد از خودم بگذارم

سومي گفت : دوست دارم بگن : نگاه كن داره تكون مي خوره مثل اينكه زنده است
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت: ای پدر امرت چیست؟ پدر گفت: پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و فرشتهء مرگ را نزدیک حس می کنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی می کند. از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از لرد مغفرت مرا خواهند.

پسر گفت ای پدر چنان کنم که می خواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم.

پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد.

‫از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی به ماتحت آن مردگان فرو می نمود و از آن پس خلایق می گفتند لرد کفن دزد اول را بیامرزد که فقط می دزدید و چنین بر مردگان ما روا نمی داشت !
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
گروهکی تروریستی، اقدام به جذب فردی جهت اجرای اهداف خود بود. بدین منظور تحقیقات گسترده ای رو آغاز کرد. پس از برسي موقعيت خانوادگي و آموزش ها و تستهاي لازم، دو مرد و يك زن ازميان تمام شركت كنندگان مناسب اين كار تشخيص داده شدند.
در روز تست نهايي مامور مربوطه يكي از شركت كنندگان را به دري بزرگ نزديك كرد و در حاليكه اسلحه اي را به او مي داد گفت :


- ما بايد بدانيم كه تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرايطي اطاعت مي كني، وارد اين اتاق شو و همسرت را كه بر روي صندلي نشسته است بكش!

مرد نگاهي وحشت زده به او كرد و گفت:

- حتما شوخي مي كنيد، من هرگز نمي توانم به همسرم شليك كنم.

مامور نگاهي كرد و گفت :
مسلما شما فرد مناسبي براي اين كار نيستيد.

بنا براين آنها مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حاليكه اسحه اي را به او مي دادند گفتند:

- ما بايد بدانيم كه تو همه دستورات ما را تحت هر شرايطي اطاعت مي كني. همسرت درون اتاق نشسته است اين اسلحه را بگير و او را بكش.

مرد دوم كمي بهت زده به آنها نگاه كرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. براي مدتي همه جا سكوت برقرار شد و پس از 5 دقيقه او با چشماني اشك آلود از اتاق خارج شد و گفت:

- من سعي كردم به او شليك كنم، اما نتوانستم ماشه را بكشم و به همسرم شليك كنم. حدس مي زنم كه من فرد مناسبي براي اين كار نباشم!

مامور پاسخ داد:

- نه! همسرت را بردار و به خانه برو..

حالا تنها خانم شركت كننده باقي مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند:

- ما بايد مطمئن باشيم كه تو تمام دستورات ما را تحت هر شرايطي اطاعت مي كني. اين تست نهايي است. داخل اتاق همسرت بر روي صندلي نشسته است . اين اسلحه را بگير و او را بكش.

او اسلحه را گرفت و بلافاصله وارد اتاق شد. حتي قبل از آنکه در اتاق بسته شود آنها صداي شليك 12 گلوله را يكي پس از ديگري شنيدند. بعد از آن سر و صداي وحشتناكي در اتاق راه افتاد، آنها صداي جيغ، كوبيده شدن به در و ديوار و ... را شنيدند. اين سرو صداها براي چند دقيقه اي ادامه داشت. سپس همه جا ساكت شد و در اتاق خيلي آهسته باز شد و خانم مورد نظر را كه كنار در ايستاده بود ديدند. او در حاليكه عرق را از پشاني اش پاك مي كرد گفت:

- شما بايد مي گفتيد كه گلوله ها مشقی است. من مجبور شدم مرتيكه را آنقدر با صندلي بزنم تا بميرد
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
حامد به جلو نگاه كرد و مرد سياهپوش را ديد كه به او زل زده بود . ياد دوستش پژمان افتاد كه هميشه در مورد اين مرد سياه پوش مي گفت :

- او يك زندانبان مخصوصه كه تا خودت قبول نكني ، حكم زندان رو برات نمي خونه!

حامد نگاهي به هم بندش انداخت كه با اشتياق به او نگاه مي كرد،و بعد ياد دوست دیگرش لرد افتاد كه او را قبلا در اين مورد نصيحت كرده بود :

- حامد فريب خنده هاي اين گونه هم بند ها را نخور ... اونها شايد ابتدا بهت لبخند بزنند و محيط رو برات تبديل به بهشت كنند ... اما خيلي زود بلايي سرت ميارند كه از ترس آنها هم كه شده از اين زندان فرار مي كني...

حامد نگاهي به اطرافش كرد ، در ميان مدعوين،خيلي ها مانند او طعم اين زندان را چشيده بودند،اما حالا براي او كف مي زدند! و بعد ناگهان ياد حرف سجاد افتاد كه هميشه ميگفت : خيلي ها ميگن با اين كار وارد زندان ميشي ... اما باور كن اين زندان ، از بهشت هم قشنگ تره! با تداعي حرف سجاد حامد همه ي حرف ها را فراموش و رو به مرد سياهپوش كرد و دست هم يند سفيد پوشش را گرفت و با صداي بلند گفت : بله ...

مهمانان جشن عروسي براي عروس و داماد كف مرتب زدند!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی لرد کبیر (عِطرنا فدا!) به جمع دوستان خود رفت، بوی تند زنانه ای که میداد باعث شد همه گمان ببرند که او شاید دقایقی قبل دویده باشه .... از او پرسیدید که ای لرد! این بوی زنانه از کجاست؟
لرد گفت: دور شید!! خسته ام!! میخوام بخوابم!!
اصرارهای
دوستان دوستدار این ورزش سالم و مفرح باعث شد لرد از جایش بلند شود.
همه با هم به زیر ساختمانی بلند رفتند و لرد گفت: آن واحد را میبینید که چراغش روشن است و در آن دختران زیادی مشغول رقصیدن هستند؟؟
همه با شادمانی فریاد زدند: آری یا لرد! میبینیم!
لرد گفت: پس به همانجا بروید، چون من چیزی نمیبینم!!
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
شخصی وارد باشگاه مهندسان شد و در مكاني كه قطرات باشگاه جمع شده بودند نشست و بناي گريه گذاشت.
سبب گريه‌اش را پرسيدند، گفت: تازه وارد هستم و عنوانی ندارم براي بدبختي خودم گريه مي‌كنم، قطرات باشگاه او را به عنوان مدیر ارشد برگزیدند.
شب ديگر ديدند همان مرد باز گريه مي‌كند، گفتند ديگر چه شده؟ حالا كه عنوان پيدا كردي،
گفت: شما همه تالاری داريد و مي‌توانيد خوتان را مشغول كنيد ولي من غريبم و تالاری ندارم براي همين بدبختي گريه مي‌كنم.
بار ديگر قطرات سایت همت كردن و برايش تالار مهندسی شیمی ایجاد كردند و وي را در آنجا جا دادند. ولي شب باز ديدند دارد گريه مي‌كند. وقتي علت را پرسيدند
گفت: هر كدام از شما‌ با دختری ارتباط داريد ولي من تنها در ميان تالارم فعالیت می کنم.
قطرات باشگاه اين مشكل او را نيز حل كردند و دختري از دختران باشگاه را با او مرتبط ساختند.
ولي باز شب هنگام او داشت گريه مي‌كرد. گفتند باز چي شده، گفت: همه شما قطره هستيد و شماره قطره دارید و من در ميان شما جایی.
به دستور كدخدا شماره قطره برای او درنظر گرفته شد تا شايد از صداي گريه او راحت شوند ولي با كمال تعجب ديدند او شب باز گريه مي‌كند، وقتي علت را پرسيدند گفت: بر صاحب قطرات گريه مي‌كنم و به شما هيچ ربطي ندارد!!!
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانمی برای طرح مشکلش به نزد سجاد رفت. او با سجاد ملاقات کرد و برایش گفت: من دو دختر دارم که فوق العاده زیبا :surprised:هستند. اما متاسفانه وقتی با پسری برخورد می کنند می گویند «ما دو تا بد هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟». این موضوع برای من واقعا دردسر شده و آبروی من را به خطرا انداخته. از شما کمک میخواهم. من را راهنمایی کنم که چگونه آنها را اصلاح کنم؟

سجاد که از حرفهای خانم خیلی جا خورده بود گفت: این واقعاً جای تاسف دارد که دختران شما چنین عبارتی را بلدند... من دو پسر در خانه دارم. آنها خیلی مودبانه حرف میزنند و اغلب اوقات دعا میخوانند. به شما توصیه میکنم دخترانتان را مدتی به من بسپارید. شاید در مجاورت پسران من آنها به جای آن عبارت وحشتناک یاد بگیرند کمی دعا بخوانند.

خانم که از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود با کمال میل پذیرفت. فردای آن روز خانم با دختران خود به منزل سجاد رفت. سجاد اتاق پسرانش را نشان داد و دخترها وارد اتاق شدند.

یکی از دخترها گفت: ما دو تا بد هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟

پسران سجاد نگاهی به همدیگر انداختند. سپس یکی به دیگری گفت: اون کتاب دعا رو بذار کنار. دعاهامون مستجاب شد.
 

H A M I D

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی من ۴ ساله بودم: بابای من میتونه هر کاری رو انجام بده.

وقتی من ۵ ساله بودم: بابای من خیلی چیزا می دونه.

وقتی من ۶ ساله بودم: بابای من زرنگتر از بابای توست.:whistle:

وقتی من ۸ ساله بودم: بابای من همه چیز رو هم نمیدونه.

وقتی من ۱۰ ساله بودم: اونوقتا که بابام همسن من بود همه چیز با حالا فرق داشت.

وقتی من ۱۲ ساله بودم: بابا یه قدری پیر شده .

وقتی من ۱۴ ساله بودم: به حرفهای بابام توجه نکن، اون از مد افتاده.

وقتی من ۲۰ ساله بودم: وای لردِمن بابا دیگه کاملا از رده خارجه. :d

وقتی من ۲۵ ساله بودم: بابا هرچی باشه یه پیرهن از من بیشتر پاره کرده.

وقتی من ۳۵ ساله بودم: من تا با بابام مشورت نکنم کاری انجام نمیدم.

وقتی من ۴۰ ساله بودم: متعجبم که پدر چطور اون جریان رو حل کرد، لرد بیامرز خیلی عاقل بود.

وقتی من ۵۰ ساله بودم: حاضرم همه چیزمو بدم فقط چند لحظه با بابای لردبیامرزم مشورت کنم. خیلی چیزا بود که میتونستم ازش یاد بگیرم
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردي صبح از خواب بيدار شد وديد تبرش ناپديد شده، شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد.براي همين تمام روز او را زير نظر گرفت.

متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد مثل يك دزد راه مي رود، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند پچ پچ مي كند. آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه اش برگردد لباسش را عوض كند و نزد قاضي برود و از او شكايت كند.

اما همين كه وارد خانه شد تبرش راپيدا كرد.زنش آن را جابه جا كرده بود.مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه ميرود ،حرف ميزند و رفتار مي كند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
لرد داشت نان و عسل مى خورد که پژی داخل شد، لرد زود نان را برداشت و زیر پیراهن خود پنهان کرد. پژی دستش را براى عسل دراز کرد. لرد گفت: مى خواهى عسل بدون نان بخورى؟ والله، اى برادر از خوردن عسل دلت مى سوزد. پژی گفت: دروغ مى گویى، دل تو مى سوزد، نه دل من».
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
« حامد و پژی و مهران پیش هم نشسته بودند. ملیسا از آنها پرسید: تو چه اندازه بخیلى؟ حامدگفت: من به اندازه اى بخیلم که اگر سفره اى پهن باشد و در حال ناهار خوردن کسى برسد، سفره را جمع مى کنم تا مبادا به او بگویم بسم الله و او از غذاى من لقمه اى بخورد. پژی گفت: پس من از تو بخیل ترم؛ چون اگر جایى میهمان باشم و میهمانى دیگر سر برسد، من بخلم مى شود که چرا این آدم اینجا آمده. مهران گفت: من از همه شما بخیل ترم؛ چون اگر کسى چیزى به من بدهد، من بخلم مى شود و گویم که چرا او باید مال خودش را کم کند و به من بدهد!»:w01:
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
بد نيست..واسه يه چند روزي اين تاپيك خستگي در كنه تا همگي يه استراحتي بكنيد...
اميدوارم در شروع دوباره احترام و شان و شخصيت يكديگر را حفظ كرده و مراعات كساني را كه حتي به اين تالار گذري هم ندارند را بنماييد....


قفل شد.
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
با عرض سلام خدمت دوستان...و دوستداران اين جستار
اميدوارم بعد از اين مدت تقريبا يكماهه...دوستان در رفتار و گفتار و كردار خودشون تجديد نظر كرده باشند و با روحيه بهتر و بالاتري آماده براي ادامه دادن به مطالب مفيد اين جستار باشند.

اين جستار با درخواستهايي از جانب مدير ارشد اين باشگاه جناب پيرجوي عزيز و چندي از دوستان دوباره باز گشايي ميشود.
اميد دارم كه در ادامه براي رعايت شئونات و شخصيت افراد احتياجي به تذكر نباشد...كه متاسفانه مجبور به برخورد شديد خواهيم شد.

در ضمن حتي المقدور از زدن اسپم نيز خودداري بفرماييد.
:gol:
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پست هایِ تکراریِ تالارِ ادبیات واسپم ها!!

پست هایِ تکراریِ تالارِ ادبیات واسپم ها!!

با عرض سلام خدمت دوستان...و دوستداران اين جستار
اميدوارم بعد از اين مدت تقريبا يكماهه...دوستان در رفتار و گفتار و كردار خودشون تجديد نظر كرده باشند و با روحيه بهتر و بالاتري آماده براي ادامه دادن به مطالب مفيد اين جستار باشند.

اين جستار با درخواستهايي از جانب مدير ارشد اين باشگاه جناب پيرجوي عزيز و چندي از دوستان دوباره باز گشايي ميشود.
اميد دارم كه در ادامه براي رعايت شئونات و شخصيت افراد احتياجي به تذكر نباشد...كه متاسفانه مجبور به برخورد شديد خواهيم شد.

در ضمن حتي المقدور از زدن اسپم نيز خودداري بفرماييد. :gol:

دستت درد نکنه گلابتون جان
منتها اینجا دیگه هیچ لطفی برا من نداره، امیدوارم دوستان در ادامه حکایت دادناشون کاری با من نداشته باشند چون مسلما من اهل تلافیم و حکایتهای آماده من بیشمار!
 

گلابتون

مدیر بازنشسته


دستت درد نکنه گلابتون جان
منتها اینجا دیگه هیچ لطفی برا من نداره، امیدوارم دوستان در ادامه حکایت دادناشون کاری با من نداشته باشند چون مسلما من اهل تلافیم و حکایتهای آماده من بیشمار!

خواهش ميكنم مهران جان
هرجور صلاح ميدونيد...
دقيقا مد نظر بنده هم همين مطلب بود...كه دوستان سعي كنند واقعا حكايت و قصه درج كنند و از نوشتن داستان براي دوستان و دشمنان و باشگاه و مديران و متصديان و مامورين و بقال و چقال محلشون خودداري كنند...اينجا اصلا جاي تلافي و بازتاب مخاصمات و مجادلات و مكالمات شخصي نيست .

از همگي دوستان بي نهايت سپاسگزار خواهم بود كه رعايت شئونات اخلاقي و اجتماعي را بفرمايند....
سربلند باشيد .:gol:
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خواهش ميكنم مهران جان
هرجور صلاح ميدونيد...
دقيقا مد نظر بنده هم همين مطلب بود...كه دوستان سعي كنند واقعا حكايت و قصه درج كنند و از نوشتن داستان براي دوستان و دشمنان و باشگاه و مديران و متصديان و مامورين و بقال و چقال محلشون خودداري كنند...اينجا اصلا جاي تلافي و بازتاب مخاصمات و مجادلات و مكالمات شخصي نيست .

از همگي دوستان بي نهايت سپاسگزار خواهم بود كه رعايت شئونات اخلاقي و اجتماعي را بفرمايند....
سربلند باشيد .:gol:

گلابتون جان باید یادآوری کنم برای حکایت و قصه جا زیاد هست و حداقل میشه 50 تا تاپیک تو همین باشگاه پیدا کرد، قشنگی اینجا این بود که میشد به همین مواردی که شما اشاره کردی و منم زیرش خط کشیدم پرداخت! :smile:
اما خب من به شخصه دیگه از اون حال و هوای گذشته برخوردار نیستم و هرچند حکایات زیادی آماده گذشتن دارم، ترجیح میدم نباشم. در هر صورت ادامه اینجا زیر سایه شما مدیر محترم
:gol:
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
مهران جان اينجام مثل همه جاهاي ديگه يه مكان عمومي هست و اصلا مناسبتي نخواهد داشت كه موارد شخصي رو به يه همچين جاهايي بكشيد و در واقع پشت نوشته ها و رنگها خودتون رو پنهان كنيد..و منتظر بازخورد نيش و كنايه هاتون باشيد...
پيشنهاد ميكنم اگر با كسي مشكل يا صحبت جدي يا برخوردي جانانه داريد خارج از تاپيكها و تالارها و باشگاه ...شماره طرف رو بگيريد و شخصا باهاش برخورد بفرماييد و از مطرح كردن مخاصمات و مجادلات و مكالمات شخصي و بعضا پنهاني و نيش و كنايه دار در جمع خودداري كنيد.
:gol:

درضمن اميدوارم ديگه اين بحث رو اينجا ادامه ندهيد و اگر حرفي براي گفتن داريد به صفحه شخصي بنده يا محسن جان مراجعه بفرماييد با كمال ميل درخدمت هستيم.
اين گفتمان هم به حكم اسپم تا دو روز ديگه پاك ميشه.
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد


دستت درد نکنه گلابتون جان
منتها اینجا دیگه هیچ لطفی برا من نداره، امیدوارم دوستان در ادامه حکایت دادناشون کاری با من نداشته باشند چون مسلما من اهل تلافیم و حکایتهای آماده من بیشمار!

پست نامربوط و بی محتوی در تاپیک ارسال نکنید.
 
آخرین ویرایش:

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي يکي از مريدان (آرامش) پريشان حال ،به نزد شيخ(خودمو عرض کردم) آمد و عرض کرد : يا شيخ خوابي ديدم بس ناگوار! فرمود: بنال ببينم تعبيرش چه بُود ؟ گفت : خواب مردماني ديدم که از تنشان گوشت همي کندند و گوشت را به دهانشان همي گذاردند. رنگ از رخسار شيخ پريد ، فرمود : به گمانم زمان پرداخت يارانه ها رسيده
 

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز

گوشهای sharifi1984
روزی « ادمین »، کاربرش، « شریفی 1984» را دید که گوشهایش از زیر کلاهش بیرون آمده بود. نظری خشم آلود به وی افکند و گفت:
« گوشهایت را زیر کلاه بگذار. »
شریفی در حالی که کلاه خود را روی گوش های می کشید گفت:
«بفرمائید قربان. این هم گوش های بنده. حالا ببینم کارهای باشگاه، با رفتن گوش من در زیر کلاه درست می شود. »
 

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقای ادمین کلنگ خود را بردارید!
قلمی از قلمدان ادمین افتاد

شخصی(مانی) که آنجا حضور داشت گفت : جناب ادمین کلنگ خود را بردارید
ادمین خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ
تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟

مانی گفت: هر چه هست باشد، تو باشگاه را با آن ویران کردی
 
بالا