اندر حکایات باشگاه مهندسان

VRWH

عضو جدید
کاربر ممتاز
vrwh گذرش به باشگاه افتاد و وقتی ادرس باشگاه را در مرروگرش تایپ کرد پنجره ای برایش باز شد
که پیامی از سوی مدیر پیرجو برایش رسیده است اولش بسیار خوشحال شد که خورشید از کدامین سو طلوع
کرده است که مدیر پیرجو افتخار داده اند و برای ما پیام فرستاده اند اولش فکر کرد ار همان پیامهایی است که
سالها پیش برایش می فرستادن و از اش می خواستند در باشگاه فعالیت کند ولی بعد از باز کردن پیام متوجه شد
اخطاری است که جناب پیرجو لطف کرده و برای پستی که پاک شده (توسط خود vrwh)فرستاده است.
vrwh بعد از دیدن این پیام سرش ر تکان داد و این ضرب المثل را زیر لب خواند
اب که سربالا برود قورباغه ابوعطا می خواند.
:)
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ناگهان در میان دشتی، باران گرفت. مردم به دنبال سرپناه می‌دویدند، به جز فانوس تنهایی که همان طور آرام به راه‌خود ادامه می‌داد.
کسی پرسید: `چرا نمی‌دوی؟`
فانوس تنهایی پاسخ داد: `چون جلو من هم باران می‌بارد!`
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی عطار از یزد می گذشت، ناگهان چشمش به دکان شیرینی فروشی رزا اینا افتاد ، به یکباره به سراغ شیرینی ها رفت و شروع به خوردن کرد.
ni_rosa_ce شروع کرد به زدن او، عطار همانطوریکه می خورد با صدای بلند می خندید و می گفت: عجب شهر خوبی است و چه مردمان خوبی دارد که با زور و کتک رهگذران را وادار به شیرینی خوردن می کنند!

 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک روز پیرجو دست بچه ای (ریکاردو) را گرفت و به دکان سلمانی فانوس تنهایی برد.
به
فانوس تنهایی گفت: من عجله دارم، اول سر مرا بتراش ، بعد هم موهای بچه را بزن.
فانوس تنهایی سر او را تراشید. پیرجو کلاهش را بر سر گذاشت و گفت: تا موهای بچه را اصلاح کنی برمی گردم.
فانوس تنهایی
سر ریکاردو را هم اصلاح کرد ولی خبری از آمدن پیرجو نشد.
به
ریکوگفت: چرا پدرت نمی آید؟ ریکو جواب داد: او پدرم نبود.
فانوس تنهایی گفت: پس کی بود؟ گفت:مردی بود که درکوچه به من گفت بیا دونفری برویم مجانی اصلاح کنیم!!
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
روزی ستایش در باشگاه قدم میزدندی و جمع کثیری از کاربران مشاهده کردندی
ایشان را بپرسید:
از بهر چه اجتماع کرده اید؟
گفتند:
بر آنیم تا بفهمیم ادمین اینجا که باشد!؟
ستایش ایشان را فرمود:
ادمین آن است که سالی یک پُست زند و هزاران امتیاز بستاند...

و کاربران نعره ها زدندی و برفتندی.
 
آخرین ویرایش:

Admin

مدیر کل سایت
عضو کادر مدیریت
مدیر کل سایت
روزی ستایش در باشگاه قدم میزدندی و جمع کثیری از کاربران مشاهده کردندی
ایشان را بپرسید:
از بهر چه اجتماع کرده اید؟
گفتند:
بر آنیم تا بفهمیم ادمین اینجا که باشد!؟
ستایش ایشان را فرمود:
ادمین آن است که سالی یک پُست زند و هزاران امتیاز بستاند...

و کاربران نعره ها زدندی و برفتندی.

مدیری ادمین را کنایه همی زد که سالی پستی زدی و هزاران امتیاز بستاندی و دیگر هیچ!
ادمین تاملی کرد و در دل بگفت: ادمینی به پست زیاد دادن نیست، به اداره امور در پس پرده، بی هیاهو و بی نشان است!
ادمین را تدبیر امور باید، ورنه پست کثیر دادن از هر اسپمری صادر.
 

افشـین

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی ستایش در باشگاه قدم میزدندی و جمع کثیری از کاربران مشاهده کردندی
ایشان را بپرسید:
از بهر چه اجتماع کرده اید؟
گفتند:
بر آنیم تا بفهمیم ادمین اینجا که باشد!؟
ستایش ایشان را فرمود:
ادمین آن است که سالی یک پُست زند و هزاران امتیاز بستاند...

و کاربران نعره ها زدندی و برفتندی.

مدیری ادمین را کنایه همی زد که سالی پستی زدی و هزاران امتیاز بستاندی و دیگر هیچ!
ادمین تاملی کرد و در دل بگفت: ادمینی به پست زیاد دادن نیست، به اداره امور در پس پرده، بی هیاهو و بی نشان است!
ادمین را تدبیر امور باید، ورنه پست کثیر دادن از هر اسپمری صادر.

روزی افشین... در باشگاه صدای داد و بیداد و دعوا شنیدی !
نزدیک که گشت ادمین و مدیر ارشد را بدید که بحث فلسفی نمودندی و مریدان به دور ایشان حلقه زده و هر دو را تحسین نمودندی !
از همین رو افشین... از در ِ داوری بر آمده و بگفت :
« ادمین را اسپم نشاید ، که اداره امور به پست کثیر نباشد ؛ ادمین را همین بس که از پس پرده ، بی هیاهو و بی نشان به 1743 پیام خوانده نشده رسیدگی نمودندی ! »

و
مریدان نعره زنان جامه ها دریده ، سر به بیابان نهادندی !

Admin.jpg

:d
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
مدیری ادمین را کنایه همی زد که سالی پستی زدی و هزاران امتیاز بستاندی و دیگر هیچ!
ادمین تاملی کرد و در دل بگفت: ادمینی به پست زیاد دادن نیست، به اداره امور در پس پرده، بی هیاهو و بی نشان است!
ادمین را تدبیر امور باید، ورنه پست کثیر دادن از هر اسپمری صادر.

ستایش بعد از هفته ای مرخصی از سفر بازگشتندی
سرعت باشگاه را دیده !!:surprised:
و اسمهای پررنگ شده ی جدید
و ظرفیت جدیدتر ...
و حیرت نمودندی حیرت نمودنی!:w22:


و این بود که بسی خاطر ایشان اسوده گشتندی
و خستگی راه از تن برون کرده
غرغرهای دیگر را برای مدتی به فراموشی سپرده
و به خواندن همین بیت در بین کاربران اکتفا کردندی:

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من

و کماکان کاربران انگشت به دهان ماندندی از گذر ادمین بر این وادی...
:D
 
آخرین ویرایش:

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی من برفتندی خواستگاری.....همی مردم منو بدیدند با کت و شلواری ...و موهای فشنی....:w02:....
به خانه که رسیدمی .....دخترکی زیبا را دیدمی.....در مجلس که بنشستندی...یکی بپرید و گفت او دروغ گوی است...اورا از پنکه آویزن کنید....:surprised:
گفتمی ...تو چیرا چیرت و پیرت میگویی...:D
گفت تو زنی دیگر داریووووگفتمی چیرت نیگو بیچه...بیشین سرجایتتتت....:cool:
ولی او همی اصرار ورزید وازش پرسیدمی خو بیگو زنم را که بووود..:eek:
گفت باشگاه مهندسان ایران....که روز و شب با آن برفتی....:surprised:
سینما بروی فیکرت را او گیرفته....فوتبال بیروی فیکرت را او گرفته....:surprised:...
و من به خاطر باشگاه دیه نمیرم خواستگاری!!!!:D
 
آخرین ویرایش:

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهنام به سختی مریض بود:surprised:
علی به او گفت که باید قی کنی
بهنام گفت: من هیچوقت نمیتوانم قی کنم
روزا گفت: کاری ندارد، در آینه به صورت خود نگاه کن، خود به خود حالت به هم میخورد و قی میکنی
بهنام در آينه نگاه كرد اما باز قي نكرد !
علی را بگفت چاره اي بيانديش من در حال مرگم ! علی بعد از كلي انديشيدن بگفت تنها يك راه باقي مانده است ولي خيلي دردناك...
بهنام بگفت: ملالي نيست آخرين راه را هم بگو شايد فرجي حاصل شد
سپس علی عكس روزا را بيرون آورد و به بهنام نشان داد:
ناگاه ... بهنام هم قي كرد هم چيزهاي ديگر !!!
:D
 

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرجو را گفتند که فلان دخترک از سایت خداحافظی کرد. سجده شکری به جای آورد.
گفتند که دختری رفت و خدای را شاکر شدی؟ گفت: خدا را شاکر شدم چون که چیزی که زیاد خلق کرده است دختر است!!
:w02:
 

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
ستایش مدتی به سفر برفته بود....
اورا که پرسیدیم تو را چه از سفر بگرفتی؟
جواب داد...اینکه من آنجا نمازم را بشکسته میخواندم!!
:D
 

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
علیرا روزیه رفته بوده مکه و خود را بچسباندی به خانه ی خدا و از خدا طلب بخشش می کرده و می گفته اس:خدایا مرا از آمرزش خود بیاور...دیگر برای آدمین جوکی نمیگویم و نمیخندم...... و از این حرفا.یه دفعه آدمین می اد مرا آنجا بدیدندی و مرا سوالی کرد و از من جوابی خواست..
بپرسید علی ...قبله را کدام طرف است؟
آن هنگام است که رو می کنم به آسمان و خدا را گویشی کردمی و گفتم...خدایا حلا خودت که اینجا هستی...تقصیر را کدام است!!!؟
:D
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بهنام به سختی مریض بود:surprised:
علی به او گفت که باید قی کنی
بهنام گفت: من هیچوقت نمیتوانم قی کنم
روزا گفت: کاری ندارد، در آینه به صورت خود نگاه کن، خود به خود حالت به هم میخورد و قی میکنی
بهنام در آينه نگاه كرد اما باز قي نكرد !
علی را بگفت چاره اي بيانديش من در حال مرگم ! علی بعد از كلي انديشيدن بگفت تنها يك راه باقي مانده است ولي خيلي دردناك...
بهنام بگفت: ملالي نيست آخرين راه را هم بگو شايد فرجي حاصل شد
سپس علی عكس روزا را بيرون آورد و به بهنام نشان داد:
ناگاه ... بهنام هم قي كرد هم چيزهاي ديگر !!!
:D

روزی علی در آینه به چهره خود می‌نگریست و می‌گفت :
- حمد و سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد !

رفیقش ایستاده بود و این سخن می‌شنید و چون از نزد او بدر آمد کسی بر در خانه ، او را از حال علی پرسید گفت :
-در خانه نشسته و بر خدا دروغ می‌بندد !!!
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
روزی دخترکی بود که در قیافه کم و سن و سال نشان میداد
نام این دخترک دخترک شرقی بود که از دیار غرب به شمال آماده بود و قصد جنوب داشت
در این میان جوانی خوش قد و بالا که نامش در کتب شاهنامه آمده بود و مردم او را فانوس تنهایی فرمیخواندند او را دید و به حیله آن دخترک پی برد
که او پیرزنی است وخود را چون دخترکانی جوان کرده است
چون دست پیرزن رو شد از آن دیار رفت تا خود را به دست طبیبان بسپارد و چهره خود دگرگون سازد
و حال همه در انتظار هنر دست طبیبان می باشند
 

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
مدتی بود که مسابقه ای بین علی و روزا برگزار میشد!!!!
این مسابقه که خوشکلی یکی را به عموم نشان میداد برگزار شد...روزا با تیلیغاتی فراوان میخواست خود را از من خوشکل تر بنمایاند ولی در نظرسنجی هیچ اتفاق خاصی رخ ندادوووجز اینکه نتیجه ی نظرسنجی اعلام بشددد
علی را 99 درصد خوشکلی فرا گرفت و روزا فقط 1 درصد:D
 

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزا بخیلی بود که هرگاه درهمی به دست می آورد ، آن را در کیسه ای می نهاد و می گفت : ای درهم تو بسیار مردم دیده ای و بسیار ناکسان را بزرگ و با قدر کرده ای و بسیار بزرگان را به زمین فرو برده ای ، اکنون به جایی افتاده ای که آفتاب بر تو سایه نتوان انداخت. بیارام و قرار بگیر که تو را از اینجا تحویل نخواهد بود ، مگر به وقت مرگ
 

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهنام به در سایتي رسيد جمعي مدیران را ديد آن جا نشسته. گفت: مرا امتیاز و عنوانی دهيد وگرنه با اين سایت همان كار كنم كه با سایت ديگر كردم
ايشان بترسيدند. گفتند : مبادا كه هکري باشد كه از او خرابي به سایت ما برسد. آن چه خواست بدادند. بعد از آن پرسيدند كه : با آن سایت چه كردي؟ گفت : آن جا چيزي خواستم ندادند به اين سایت آمدم ; اگر شما نيز چيزي نمي داديد اين سایت را رها مي كردم و به سایتي ديگر مي رفتم!
 

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی بهنام همی از بی توجهی به تنگ آمده، تصمیم گرفت تا خود را مطرح نموده، کمی آرام گیرد.
از این رو زبان به کام چسبانده، چند روزی خاموش ماند.خدم و حشم برآشفته، او را به نزد طبیب بزرگ، اسکریم بردند.
طبیب گفت:دوای درد وی همی پیش پیرجو باشد.
دیگر بار بهنام را بلند کرده تا به نزد پیرجو برند.در راه بهنام زبان باز کرده،سخن همی راند که:
"حال ما کنون رو به بهبود است،بازگردیم!!!"
 

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرجویی در هنگام سحر به در خانه ستایش رفت ، ديد ستایش از پنجره آویزان است! پیرجو به او رو كرده ، گفت : آيا پايين نمى آيى تا با هم نماز جماعت بخوانيم ؟ ستایش گفت : امام جماعت در زير درخت خوابيده است ، او را بيدار كن تا باهم نماز جماعت بخوانيم ، پیرجو نظر كرد ادمین را ديد! پا به فرار گذاشت ستایش به او گفت : آيا نمى آيى با هم نماز جماعت بخوانيم!؟
پیرجو گفت : مى روم تجديد وضو كنم وبزودى بر مى گردم!!
 

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرجو را گفتند امروز اخراج کردن بهتر است یا فردا در بهشت بودن؟؟ گفت میخواهم امروز اخراج کنم و فردا با بقیه مدیران به دوزخ روم!
 

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاربری !.. ، سرگردان در صحرا می رفت تا این که خود را در کنار چاهی یافت.
مدیره ای بسیار زیبا همچون قرص ماه، از آن آب می کشید.
به او گفت:"دیوانه وار عاشق توام "
مدیره جوان پاسخ داد:"کنار چشمه زن دیگری هم هست، چنان زیباست که من حتی لایق خدمت گذاری او هم نیستم."
کاربر !.. فورا روی برگرداند،کسی نبود.
پس مدیره ندا داد:"صداقت چه زیباست و دروغ چه زشت! می گویی واله و شیدای منی، اما همین بس که از زن دیگری با تو سخن گویم تا روی از من بر گردانی "

" اگر عمیقا به زنی عشق بورزی، این عشق هرگز تازگی خود را از دست نخواهد داد..."
 

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک روز شیخنا ابوالحمید ام بی خروس اسکریم را دزدید و در کیسه اش گذاشت,
اسکریم که اورا را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! ابوالحمید گفت: من خروس ترا ندیده ام,
اسکریم دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به شیخ ابوالحمید گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.
 
آخرین ویرایش:

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک روز شیخ ابوالحمید به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به شیخ ابوالحمید ام بی(hamid mb) کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
شیخ ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند شیخ این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
شیخ گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!
 
آخرین ویرایش:

Coraline

مدیر تالار پزشکی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
ادمین به آغاجی گفت که «کیسه ها بیاور» و مرا گفت«بستان!در هر کیسه،هزار مثقال بنر پاره است.ستایش را بگوی که برنز هاست که پدر ما آنها را از پارک آورده و مجسمه های برنزین شکسته و بگداخته و پاره پاره کرده و حلالتر مالهاست!!و در هر سفری ما را از این بیارند تا صدقه ای که خواهیم کرد حلال بی شبهت باشداز این فرماییم.و می شنویم که پیرجو و پسرش (صدیق) سخت تنگدست اند و اندک مایه ضیعتکی دارند.یک کیسه به پدر باید داد و یک کیسه به پسر».من کیسه ها بستدم و به نزد ستایش آوردم و حال بازگفتم.دعا کرد و به خانه بازگشت و کیسه ها با وی بردند.سپس کس فرستاد و پیرجو و پسرش آمدند.ستایش پیغام ادمین به پیرجو رسانید.اندکی چشم تنگ کرد و سپس گفت:این صلت فخر است.ولی اندکی کم است!ما که در اخطار و اخراج چیزی فروگذار نکرده ایم و در خدمت به ادمین کم نگذاشته ایم و رای به نفع او داده ایم.آیا این مزد ماست؟مدیران در خرید لوازم مورد نیاز همچون باتوم گاهی به گدایی می افتند و مالیات جمع می کنند! حقّا که کم است! سپس کیسه پسر را خواست بدهد که صدیق اندکی تفکر کرد و دهان جنبانید و به ریش دست کشید.سپس تف های جمع کرده را به حالتی آرتیست گونه به زمین پرتاب کرد و گفت:همین؟!من که بر کاربرلن اخطار داده ام و اخراج فراوان کرده ام و همه جا خرج ادمین کرده ام،سهمم اینقدر است؟از طرفی،من نیز فرزند همین پدرم.پس حق آقازادگی ام چه می شود؟ستایش خجل شد و مرا گفت که نزد ادمین بروم و حال بازگویم.فردا ی آن روز در مراسم اخراج آن دو شرکت کردیم!حقّا که مراسمی شایسته بود
 

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزیشیخ ابوالحمید ام بی خرش را گم کرده بود و راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
شیخ گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟:w25:
 

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی از کاربران شکایتی جهت رسیدگی نزد ادمین برد.
ادمین گفت: وقت ندارم
کاربر گفت : اگر شکایت مرا رسیدگی نکنی نفرین میکنم تو و باشگاه را
ادمین گفت : اگر دعای تو مستجاب است، از خدا بخواه به شکایت تو رسیدگی کند
 
بالا