اشعار و نوشته هاي عاشقانه

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در کشاکش از زبان آتشین بودم چو شمع
تا نپیوستم به خاموشی نیاسودم چو شمع

دیدنم نادیدنی، مدنگاهم آه بود
در شبستان جهان تا چشم بگشودم چو شمع

سوختم تا گرم شد هنگامهٔ دلها ز من
بر جهان بخشودم و بر خود نبخشودم چو شمع

سوختم صد بار و از بی‌اعتباریها نگشت
قطرهٔ آبی به چشم روزن از دودم چو شمع

پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود
زیر دامان خموشی رفتم، آسودم چو شمع

این که گاهی می‌زدم بر آب و آتش خویش را
روشنی در کار مردم بود مقصودم چو شمع

مایهٔ اشک ندامت گشت و آه آتشین
هر چه از تن‌پروری بر جسم افزودم چو شمع

این زمان افسرده‌ام صائب، و گرنه پیش ازین
می‌چکید آتش ز چشم گریه آلودم چو شمع
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
عجب آن دلبر زیبا کجا شد
عجب آن سرو خوش بالا کجا شد

میان ما چو شمعی نور می​داد
کجا شد ای عجب بی​ما کجا شد

دلم چون برگ می​لرزد همه روز
که دلبر نیم شب تنها کجا شد

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شانه ات مجابم می کند
در بستری که عشق
تشنه گی ست
زلال شانه هایت
هم چنانم عطش می دهد
در بستری که عشق
مجاب اش کرده است.
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق يعني ....

اي پنــــاه قلـــب هـــاي بــي پنـــاه
اي اميــد آسمـــان هـــاي غــريــب
اي بـــه رنـــگ اشــك هاي گـرم شمع
اي چنـــان لبخنــد ميخـك ها نجيب


اي دواي درد دل هــــــاي اسيــــر
اي نگـــاهـــت مـــرهم زخـــم بهـار
اي عبــــــور تـــــو غـــــــروب آرزو
اي ز شبنـــم هـــاي رؤيـــا يـــادگـار


كوچـــة دل بـــا تـــو زيبا مي شود
تـــو شفـــابخش نگـــاه عـاشقي
مهرباني، نــازنيني مثـــل عشــق
بــا تمـــام شـــاپـــرك ها صادقي


چشــم هـــايت مثـل يك رنگين كمان
دســت هــايت بـــاغ پـاك نسترن
قلبـــت اقيــانــوسي از شوق و نگاه
بـــا دلت پروانه شد احساس من


قلــب مـــن يـــك جـــادة تـــاريك بـود
بـــا تـــو قلبــم كلبة پيوند شد
اشــك هـــايم مثــل نيلـــوفر شكفت
حـــاصلش يـك آسمان لبخند شد


مـــرز مـــا گلــداني از احســاس شد
تـــوي گلـــدان پيچكــي از عــاطفـه
تـــــــــو شـــــــدي راز شكــــــفتن
مــن شـدم برگ سبز و كوچكي از عاطفه


اي تمـــاشــاي تـــو يك حسّ لطيف
بي تو فرش كوچه ها باراني ست
بي تـــو صـــد نيلوفــر عـاشق هنوز
در حصـــار عاشقي زنداني ست


قلــب مــن تقـــديم چشمـان تو شد
عشـــق يعنــي تـــا ابـد آبي شدن
عشــق يعنــي لحظـــه اي بـاراني و
لحظه اي شفاف و مهتابي شدن


عشـــق يعنــــي لـــــذت يـــــك آرزو
عشـــق يعنــي يـك بلاي ماندگار
عشق يعني هديه اي از آسمان
عشـــق يعنـي يك صفاي سازگار


عشـــق يعنـــي بـــا وجـــود زنـــدگــي
دور از آداب مــــــــردم زيستـــــن
عشـــق يعنــي لحظـــه اي خنـديدن و
ســـال هـــا اشك نــدامت ريختن


عشـــق يعنـــي زنـــگ تكـــــرار نگـــاه
عشـــق يعنــي لحظه اي زيباشدن
عشـــق يعنــي قطــره بـودن، سوختن
عشـــق يعنــي راهــي دريــا شدن


هر چه هست اين عشق صدها قلب صــاف
بــا حضــورش آبي و بي كينه است
عشــق يعنــي سبــز بـــودن تـــا ابـــد
عشـــق رنــگ نقــرة آيينـــه اســت


تــو گـــل گلـــدان قلـــب مــن شدي
عشــق شـد يك برگ از گلدان تو
در بهـــــار آرزوهــــــا مـــي دهــــــد
ميـــوه هـــاي عاطفه چشمان تو


چشمهـــايم بـــاز بـــارانـي شـــدند
قلبــم امـا گشت دريايي ز عشق
دل گــذشت از كــوچـــه هـــاي خاطره
روح شد مضمون و معنايي ز عشق


بــايــد از آرامــش دل هـــا گـذشـت
شادمــان چــون لحظـــه ديـدار شد
بهتــرين تسكيـــن دل ايـن جمله است
بــايــد از پيــوند تــو سرشـــار شــد

مريم حيدرزاده
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری

فریدون مشیری

مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم را
مگر شوید شراب لطف او از دل غبارم را
بهشت عشق من در برگ ریز یاد ها گم شد
مگر از جام میگیرم سراغ چشم یارم را
به گوشش بانگ شعر و اشک من نا آشنا آمد
به گوش سنگ میخواندم سرود آبشارم را
به جام روزگارانش شراب عیش و عشرت یاد
که من با یاد او از یاد بردم روزگارم را
پس از عمری هنوز ای جان به یاری زنده می دارد
نسیم اشتیاق من چراغ انتظارم را
خزان زندگی از پشت باغ جان من برگشت
که دید از چشم در لبخند شیرین بهارم را
من از لبخند او آموختم درسی که نسپارم
به دست نا امیدی ها دل امیدوارم را
هنوز از برگ و بار عمر من یک غنچه نشکفته است
که من در پای او میریزم اکنون برگ و بارم را
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
خوشا از بند دام رستن

ز دست بی وفایان دل گسستن

نصیب این وامانده این شد

شکستن!هی شکستن!

هی شکستن!
 
  • Like
واکنش ها: noom

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حالا تو هستی
و من از شانه هایت غبارِ خستگی
با نوازش صد نگاه می روبم..!
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز


بمان با من که من بی تو صدایی خسته دربادم

در این اندوه بی پایان بمان تنها تو در یادم

بلور اشکهای من همان آغاز تنهایست

مرور خاطرات دل عجب تکرار زیبایست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تو را دارم ای گل جهان با من است
تو تا با منی جان جان با من است
چو می تابد از دور پیشانی ات
کران تا کران آسمان با من است
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد رفت

دراین خانه ندانم به چه سودا زد رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد

تنه ای بر در این خانه تنها زد رفت
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گل مــی کنـــد به باغ نگـاهت جـوانیم

وقــتی بروی دامـــن خـــود می نشانیم

داغ جنون قـــطره ی اشــکم به چشم تو

هر چند از دو چـشم خودت می چکانیم

مـن عابـــر شــکســته دل خـلوت تو ام

تا بیـکران چشــم خـــودت مــی کشانیم

یک مشـت بغض یخ زده تفسیر می کند

انـــــدوه و درد غربــت بــی همــزبانیم

وقــتی پـرید رنگ تو از پشت قصه ها

تصــویر شد نهـــایت رنـــگــین کـمانیم

تو، آن گلی که می شــکفی در خیال من

پُر می شود زعطر خوشــت زنــدگانیم

در کـهــکشان چـشم تو گم می شود دلم

سرگـشتـــه در نــــهایــتی از بی نشانیم

زیــبـــاترین ردیف غـــزلهای من توئی

ای یـــــار ســــرو قـــامت ابـرو کمانیم

حـــالا بیـــا و غــربت ما را مرور کن

ای یــــادگــــــار وســعت سبـز جوانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قیصر امین پور

قیصر امین پور

حتی اگر نباشی
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال ِ پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی ، می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قیصر امین پور

قیصر امین پور

غزل محال
تو قله ی خیالی و تسخیر تو محال
بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال
ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی
شرح تو غیر ممکن و تفسیر تو محال
عنقای بی نشانی و سیمرغ کوه قاف
تفسیر رمز و راز اساطیر تو محال
بیچاره ی دچار تو را چاره جز تو چیست ؟
چون مرگ ، ناگزیری و تدبیر تو محال
ای عشق ، ای سرشت من ، ای سرنوشت من !
تقدیر من غم تو و تغییر تو محال
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتمش:
” شیرین ترین آواز چیست؟ ”
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند:
” ناله زنجیرها بر دست من! ”
گفتمش:
” آنگه که از هم بگسلند … ”
خنده تلخی به لب آورد و گفت:
” آرزوئی دلکش است اما دریغ!
بخت شورم ره بر این امید بست.
و آن طلائی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست!… ”
من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست.
گفتمش:
” بنگر در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی است! ”
سر به سوی آسمان برداشت گفت:
” چشم هر اختر چراغ زورقی است
لیکن این شب نیز دریایی ست ژرف.
ای دریغا شبروان کز نیمه راه
می کشد افسون شب در خوابشان… ”
گفتمش:
” فانوس ماه
می دهد از چشم بیداری نشان… ”
گفت:
” اما در شبی این گونه گنگ
هیچ آوایی نمی آید به گوش.. ”
گفتمش:
” اما دل من می تپد
گوش کن اینک صدای پای دوست! ”
گفت:
” ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست!… ”
گریه ای افتاد در من بی امان
در میان اشک ها پرسیدمش:
” خوش ترین لبخند چیست؟”
شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گو نه اش آتش فشاند
گفت:
” لبخندی که عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند. ”
من ز جا برخواستم بوسیدمش.


هوشنگ ابتهاج
 

noom

عضو جدید
و باور كن
دوست داشتن
چيز ساده‌ايست
كه گاهي
از ونك تا مترو حقاني
تا آب و آتش **
كــش مي‌آيد
و چيز خوشمزه‌ايست
شبيه طعم هايدا
و پپسي
و لب‌هاي تـو


و گاهي
چيز ِ كوچكي مي‌شود
كه در چشم‌هاي روشنت مي‌گنجد
پشت آن عينكي كه
با شال من تميزش كردي

و گاهي آن‌قدر كوچك مي‌شود
تا در قلب من جـا شود
و عاقبت
با روباني تزئين شده
در چمدان سفر تو جاي گيرد!!
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
عـقــل تا تدبیـر و اندیشه کند
رفته باشد عشــق تا هفتـــم سما
عـقــل تا جوید شتر از بهر حج
رفته باشد عشــق بر کــــوه صفا
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
ديدم او را آه بعد از بيست سال
گفتم : اين خود اوست، يا نه، ديگري ست
چيزكي از او دراو بود و نبود
گفتم : اين زن اوست ؟ يعني آن پري ست ؟

هر دو تن دزديده و حيران نگاه
سوي هم كرديم و حيرانتر شديم
هر دو شايد با گذشت روزگار
در كف باد خزان پرپر شديم

از فروشنده كتابي را خريد
بعد از آن اهنگ رفتن ساز كرد
خواست تا بيرون رود بي اعتنا
دست من بود در را برايش باز كرد

عمر من بود او كه از پيشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
باز هم مضمون شعري تازه گشت
باز هم افسانه مردم شد او

حمید مصدق
 
آخرین ویرایش:

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
در من غم بيهودگيها مي زند موج
در تو غرور از توان من فزونتر
در من نيازي مي كشد پيوسته فرياد
در تو گريزي مي گشايد هر زمان پر
***
اي كاش در خاطر گل مهرت نمي رست
اي كاش در من آرزويت جان نمي يافت
اي كاش دست روز و شب با تار و پودش
از هر فريبي رشته عمرم نمي بافت
***
انديشه روز و شبم پيوسته اين است
((‌من بر تو بستم دل ؟
دريغ از دل كه بستم
افسوس بر من، گوهر خود را فشاندم
در پاي بتهائي كه بايد مي شكستم
***
اي خاطرات روزهاي گرم و شيرين
ديگر مرا با خويشتن تنها گذاريد
در اين غروب سرد دردانگيز پائيز
با محنتي گنگ و غريبم واگذاريد
***
اينك دريغا آرزوي نقش بر آب
اينك نهال عاشقي بي برگ و بي بر
در من،
غم بيهودگيها مي زند موج
در تو،
غروري از توان من فزونتر
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
آن روز با تو بودم
امروز بي توام

آن روز كه با تو بودم
- بي تو بودم
امروز كه بي توام
- با توام
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اما افسوس که هیچ کس نبود ...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آری با تو هستم ...![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]با تویی که از کنارم گذشتی... [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و حتی یک بار هم نپرسیدی، [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!![/FONT] [/FONT]

 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
بس که دیوار دلم کوتاه است...
هرکه از کوچه تنهایی من می گذرد ،
به هوای هوسی هم که شده ....
سرکی می کشد و می گذرد!!!!
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
به کجا باید رفت؟.....ز که باید پرسید؟!!!

واژه عشق و پرستیدن چیست؟

جان اگر هست چرا در من نیست؟

من که خود می دانم ..راه من راه فناست

قصه عشق فقط یک رویاست....

اه ای راه سکوت...

اه ای ظلمت شب....

من همان گمشده این خاکم...

به خدا عاشق قلبی پاکم....
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
ديشب به در خانه او رفتم مست انگشت به در زدم گمان کردم هست

همسايه ولي پنجره بگشود و بگفت: او ماه عسل رفت ، سپس پنجره را بست
 
  • Like
واکنش ها: noom

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
شاگردی از استادش پرسيد:" عشق چست؟"



استاد در جواب گفت:"به گندم زار برو و پر خوشه ترين

شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته

باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی!

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

استاد پرسيد: "چه آوردی؟"

و شاگرد با حسرت جواب داد:

"هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه های پر پشت تر ميديدم و به

اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهای گندم زار رفتم ."

استاد گفت: "عشق يعنی همين!"


شاگرد پرسيد: "پس ازدواج چيست؟"

استاد به سخن آمد که:" به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور.

اما به ياد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!"

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد

پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:

"به جنگل رفتم و اولين درخت بلندی را که ديدم، انتخاب کردم.

ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."

استاد باز گفت: "ازدواج هم يعنی همين!!"
 

maede66

عضو جدید
شبي بود و بهاري ، در من آويخت
چه آتش ها ، چه آتش ها برانگيخت

فرو خواندم به گوشش قصه ي خويش
چو باران بهاري اشك مي ريخت

من آن ابرم كه مي خواهد ببارد
دل تنگم هواي گريه دارد

دل تنگم غريب اين در و دشت
نمي داند كجا سر مي گذارد
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
عابر خسته که از کوچه می گذرد

انچنان در فکر است که نمی بیند

از پس پنجره کوچک بی پرده خود

من به او می نگرم...

و به خودمیگویم: این همه تاریکی

این همه سکوت

این همه فاصله

این همه تنهایی

چه صفایی دارد

با هم بودن . با هم زیستن . با هم مردن و گریز زین همه تنهایی
---------------------------------------------------------------------
 
  • Like
واکنش ها: noom

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
سهراب :
گفتی چشمها را باید شست !
شستم
ولی.....
گفتی جور دیگر باید دید!
دیدم
ولی.....
گفتی زبر باران باید رفت
رفتم
ولی او نه چشم های خیس و شسته ام را
نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید
فقط در زیر باران با طعنه ای خندید
و گفت : دیوانه باران زده !
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
کودکی به کوچه باغی گذران
ذغالی در دست
روی دیوار ,دوان, دستش راست
خط کشید و رفت
هر رهگذر خطی
خط خطی ها در هم
شده نقشی مبهم
تو ذغالی بردار
روی دیوار بکش
نقش خوبی و بدی
از درون دل خویش
من همیشه آتشم
آتش سوخته و جا مانده
که تو نقشی ز دل خود ز وجود من خسته بکشی
منتظر دیوارم
روی دیوار بکش جان مرا
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
گل مصنوعی را

تا به دستش دادم

لحظه ای چشم آن بست و سپس

گل صد قطره ی اشک

در دل برکه ی چشمش روئید

به من گفت به قهر

عشق تو چون گل تو مصنو عیست!...
 

Similar threads

بالا