اشعار و نوشته هاي عاشقانه

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بنال بلبل اگر با منت سر یاریست
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست

در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن نافه‌های تاتاریست

بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق
که مست جام غروریم و نام هشیاریست

خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست
که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست

لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداریست

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست

بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواریست

سحر کرشمه چشمت به خواب می‌دیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست

دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاریست
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
در مني و اين همه ز من جدا
با مني و ديده ات به سوي غير
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوي غير

غرق غم دلم به سينه مي تپد
با تو بي قرار و بي تو بي قرار
واي از آن دمي كه بي خبر ز من
بر كشي تو رخت خويش ازين ديار

سايه توام به هر كجا روي
سر نهاده ام به زير پاي تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا كه برگزينمش به جاي تو

شادي و غم مني به حيرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشيم كه بي خبر ز خويش
گشته ام اسير جذبه هاي ماه

گفتي از بگسلم ... دريغ و درد
رشته وفا مگر گسستني است ؟
بگسلم ز خويش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شكستني است ؟

ديدمت شبي به خواب و سرخوشم
وه ... مگر به خواب ها ببينمت
غنچه نيستي كه مست اشتياق
خيزم و ز شاخه ها بچينمت

شعله مي كشد به ظلمت شبم
آتش كبود ديدگان تو
ره مبند ... بلكه ره برم به شوق
در سراچه غم نهان تو
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مگر غروب دلم را همان تو دریابی
که راز بستگیش بین مدّ و مهتابی

کنار جادۀ شیری به جست و جو اما
تو در میان درختان کاج در خوابی

منم مسافر این جنگل کبود ولی
همین که می رسم آری ! تو باز مهتابی

در این مداومت سعی بین ماه و زمین
کجاست روزنه ای آشنا به شبتابی

تو ابر داری و باران به دست می دانم
بیا نسیم مقدس به عزم سیرابی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

بی روی تو راحت ز دل زار گریزد
چون خواب که از دیده بیمار گریزد

در دام تو یک شب دلم از ناله نیاسود
آسودگی از مرغ گرفتار گریزد

از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست
سرگشته نسیم از گل و از خار گریزد

شب تا سحر از ناله دل خواب ندارم
راحت به شب از چشم پرستار گریزد

ای دوست بیازار مرا هر چه توانی
دل نیست اسیری که ز آزار گریزد

زین بیش رهی ناله مکن در بر آن شوخ
ترسم که ز نالیدن بسیار گریزد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شکست و ريخت به خاک و به باد داد مرا
چنانکه گويي هرگز کسي نزاد مرا
مرا به خاک سپردند و آمدند و گذشت
تکان نخورد درين بي کرانه آب از آب
ستاره مي تابيد
بنفشه مي خنديد
زمين به گرد سر آفتاب مي گرديد
همان طلوع و غروب و همان خزان و بهار
همان هياهو
جاري به کوچه و بازار
همان تکاپو
آن گير و دار آن تکرار
همان زمانه که هرگز نخواست شاد مرا
نه مهر گفت و نه ماه
نه شب نه روز
که اين رهگذر که بود و چه شد؟
نه هيچ دوست
که اين همسفر چه گفت و چه خواست
نديد يک تن ازين همرهان و همسفران
که اين گسسته
غباري به چنگ باد هوا است
تو اي سپرده دلم را به دست ويراني
همين تويي تو که شايد
دو قطره پنهاني
شبي که با تو درافتد غم پشيماني
سرشک تلخي در مرگ من مي افشاني
تويي
همين تو
که مي آوري به يادمرا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زيباترين تصوير دنيا

ناز کن تا روز و شب غرق تمنايت شوم
تا قيامت شاعر چشمان زيبايت شوم
از ازل زيباترين تصوير دنيا بوده ای
کاش می شد تا ابد محو تماشايت شوم
دوست دارم لحظه ای که دل به دريا می زنم
قايقم را بشکنی تا غرق دريايت شوم
ای تمام آرزو و جملگی اميد من
آرزو دارم يکی از آرزو هايت شوم
ای تمام هستی من ای همه دنيای من
کاش من هم گوشه ای از کل دنيايت شوم
در تمام لحظه ها اميد فردايم تويی
دوست دارم لحظه ای اميد فردايت شوم
شعرهايم را اگر قابل بدانی بعد از اين
قصد دارم شاعر چشمان زيبايت شوم

نادر صهبا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در انتهاي عالم
دشتي است بي کرانه
فروخفته زير برف
با آسمان بسته مه آلود
با کاج هاي لرزان آواره در افق
با جنگل برهنه
با آبگير يخ زده
با کلبه هاي خاموش
بي هيچ کورسويي
بي هيچ هاي و هويي
با خيل زاغهاي پريشان
خنياگران ظلمت و غربت
از چنگ تازيانه بوران گريخته
پرها گسيخته
با زوزه هاي گگ گرسنه
در زمهرير برف
در پرده هاي ذهن من از عهد کودکي
سرماي سخت بهمن و اسفند
اينگونه نقش بسته است
اهريمني
اماهميشه در پي اسفند
هنگامه طلوع بهار است و ايمني
شب هر چه تيره تر شود آخر سحرشود
اينک شکوه نوروز
آن سان که ياد دارمش از سالهاي دور
و انگار قرن هاست که در انتظارمش
آن سوي دشت خالي اسفند
کوهي است شکل کوه دماوند
يک شب که مردمان همه خوابند ناگهان
از دور دست ها
آواز و ساز و هلهله اي مي رسد به گوش
طبل بزرگ رعد
بر مي کشد خروش
شلاق سرخ برق
خون فسرده در دل ابر فشرده را
م يآورد به جوش
باران مهربان
بوي خوش طراوت و رحمت
آن گاه
درياي روشنايي در نيلي سپهر
معراج شاعرانه پروانگان نور
در هاله بزرگ سپيده
ظهور مهر
گردونه طلايي خورشيد
با اسب هاي سرکش
با يالهاي افشان
با صد هزار نيزه زرين بيدمشک
بر روي کوهسار پديدار مي شود
ديو سپيد برف
از خواب سهمگينش
بيدار مي شود
تا دست ميبرد که بجنبد ز جاي خويش
در چنگ آفتاب گرفتار مي شود
در قله دماوند بر دار مي شود
آنک بهار
کز زير طاق نصرت رنگين کمان
چون جان روان به کوچه و بازار مي شود
دشت بزرگ
از نفس تازه نسيم
گلزار مي شود
بار دگر زمانه
از عطر از شکوفه
از بوسه از ترانه
وز مهر جاودانه
سرشار مي شود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اما
با اين همه
تقصير من نبود
که با اين همه...
با اين همه اميد قبولي
در امتحان ساده تو رد شدم

اصلا نه تو ، نه من!
تقصير هيچ کس نيست



از خوبي تو بود
که من
بد شدم!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سرچشمه رويش هايي دريايي پايان تماشايي
تو تراويدي باغ جهان تر شد ديگر شد
صبحي سر زد مرغي پر زد يك شاخه شكست خاموشي هست
خوابم برد خوابي ديدم تابش آبي در خواب لرزش برگي در آب
اين سو تاريكي مرگ آن سو زيبايي برگ اينها چه آنها چيست ؟ انبوه زمان چيست ؟
اين مي شكفد ترس تماشا دارد آن مي گذرد وحشت دريا دارد
پرتو محرابي مي تابي من هيچم : پيچك خوابي بر نرده اندوه تو مي پيچم
تاريكي پروازي روياي بي آغازي بي موجي بي رنگي درياي هم آهنگي
 

moein_13

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سرچشمه رويش هايي دريايي پايان تماشايي
تو تراويدي باغ جهان تر شد ديگر شد
صبحي سر زد مرغي پر زد يك شاخه شكست خاموشي هست
خوابم برد خوابي ديدم تابش آبي در خواب لرزش برگي در آب
اين سو تاريكي مرگ آن سو زيبايي برگ اينها چه آنها چيست ؟ انبوه زمان چيست ؟
اين مي شكفد ترس تماشا دارد آن مي گذرد وحشت دريا دارد
پرتو محرابي مي تابي من هيچم : پيچك خوابي بر نرده اندوه تو مي پيچم
تاريكي پروازي روياي بي آغازي بي موجي بي رنگي درياي هم آهنگي




سلام زهره خانوم:w14:

من میگم میخوای بشم گم
تومیگی حرفای مردم؟

من میگم نگذری ساده؟
تو میگی ادم زیاده

من میگم دل به تو بستن؟
من میگم اینقده هستن

من میگم تنهام میزاری؟
تو میگی طاقت نداری؟

من میگم خدا به همرات
تو میگی چه تلخ حرفات

...............
 

پترو

عضو جدید
کاربر ممتاز
در حضور خار ها هم میشود یک یاس بود / در هیاهوی مترسک ها پر از احساس بود میشود حتی برای دیدن پروانه ها / شیشه های مات یک متروکه را الماس بود کاش میشد ، حرفی از کاش میشد هم نبود / هرچه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود
 

پترو

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش میشدکه در این قرن عجیب/همه بودند به خوشبویی سیب/سیب یعنی که تو زیبا هستی/تو

رباینده دلها هستی/سیب یعنی اثر بوسه ناز/روی لبهای ترک دار نیاز/سیب یک واژه تو خالی

نیست/پر عطر است، گل قالی نیست
 

پترو

عضو جدید
کاربر ممتاز
تور پوسيده تاب اين همه صيد را نداشت بايد عوضش ميكرديم. نخ نما شده بود زندگي....
 

پترو

عضو جدید
کاربر ممتاز
راهي نمانده است مگر راهي كه مرا به من ميرساند دست در دست خويش همچون گل سرخي به گل بودن خود شادمان باش
 

moein_13

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در حضور خار ها هم میشود یک یاس بود / در هیاهوی مترسک ها پر از احساس بود میشود حتی برای دیدن پروانه ها / شیشه های مات یک متروکه را الماس بود کاش میشد ، حرفی از کاش میشد هم نبود / هرچه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود


پترو جون متنت فوق العاده بود:gol:+thanks


من میگم خدا بزرگه / تومیگه زندگی گرگه

من میگم عاشق پرندست / تو میگی معشوق پرندست

من میگم به روزها شک کن / تو میگی بهم کمک کن

...............:crying2:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقتي تو نسيتي خورشيد تابناك شايد دگر درخشش خود را و كهكشان پير گردش خود را از ياد مي برد و هر گياه از رويش نباتي خود بيگانه مي شود و آن پرنده اي كز شاخه انار پريده پرواز را هر چند پر گشوده فراموش مي كند آن برگ زرد بيد كه با باد تا سطح رود قصد سفر داشت قانون جذب و جاذبه را در بسط خاك مخدوش مي كند آنگاه نيروي بس شگرف مبهم نامرئي نور حيات را در هر چه هست و نيست خاموش مي كند وقتي تو با مني گويي وجود من سكر آفرين نگاه تو را نوش مي كند چشم تو آن شراب خلر شيرازست كه هر چه مرد را مدهوش مي كند
 

moein_13

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مثل اون موج صبوری که وفادار به دریا / تو مهی مثل حقیقت مهربونی مثل دریا

چقد تازه و پاکی مثل یاسای تو باغچه / مثل اون دیوان حافظ که نشسته لب طاقچه
.............
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دُم به کله می‌کوبد و شقیقه‌اش دو شقه می‌شود. بی آنکه بداند حلقه‌ی آتش را خواب دیده است، عقرب عاشق
سلام؛ خداحافظ / حسین پناهی​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه انديشه ام انديشه فرداست
وجودم از تمناي تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بيدار است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
خيالم چون کبوترهاي وحشي مي کند پرواز
رود آنجا که مي يافتند کولي هاي جادو گيسوش شب را
همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها خود مي سوزند
همان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل مي افروزند
همان جاها که رهبانان معبدهاي ظلمت نيل مي سايند
همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشيد فردا را مي آرايند
همين فرداي افسون ريز رويايي
همين فردا که راه خواب من بسته است
همين فردا که روي پرده پندار من پيداست
همين فردا که ما را روز ديدار است
همين فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همين فردا همين فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بيدار است
سياهي تار مي بندد
چراغ ماه لرزان از نسيم سرد پاييز است
دل بي تاب و بي آرام من از شوق لبريز است
به هر سو چشم من رو ميکند فرداست
سحر از ماوراي ظلمت شب مي زند لبخند
قناري ها سرود صبح مي خوانند
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
ترا از دور مي بينم که مي آيي
ترا از دور مي بينم که ميخندي
ترااز دورمي بينم که مي خندي و مي آيي
نگاهم باز حيران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خويش خواهم ديد
سرشک اشتياقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برايت شعر خواهم خواند
برايم شعر خواهي خواند
تبسم هاي شيرين ترا با بوسه خواهم چيد
وگر بختم کند ياري
در آغوش تو
اي افسوس
سياهي تار مي بندد
چراغ ماه لرزان از نسيم سرد پاييز است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
زمان در بستر شب خوابو بيدار است
 

moein_13

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دُم به کله می‌کوبد و شقیقه‌اش دو شقه می‌شود. بی آنکه بداند حلقه‌ی آتش را خواب دیده است، عقرب عاشق
سلام؛ خداحافظ / حسین پناهی​



اخر یروزز دق میکنم فقط به خاطر تو / دنیارو عاشق میکنم فقط به خاطر تو


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ی دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی
اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی

چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنی
باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی

این خون که موج می‌زند اندر جگر تو را
در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی

مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی

ترسم کز این چمن نبری آستین گل
کز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی

در آستین جان تو صد نافه مدرج است
وان را فدای طره یاری نمی‌کنی

ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
و اندیشه از بلای خماری نمی‌کنی

حافظ برو که بندگی پادشاه وقت
گر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت
جهان کلاه ز شادی بر آسمان انداخت

سپاه عشق تو از گوشه‌ای کمین بگشود
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت

حدیث حسن تو، هر جا که در میان آمد
ز ذوق، هر که دلی داشت، در میان انداخت

قبول تو همه کس را بر آشیان جا کرد
مرا ز بهر چه آخر بر آستان انداخت؟

چو در سماع عراقی حدیث دوست شنید
به جای خرقه به قوال جان توان انداخت
 

moein_13

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت
جهان کلاه ز شادی بر آسمان انداخت

سپاه عشق تو از گوشه‌ای کمین بگشود
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت

حدیث حسن تو، هر جا که در میان آمد
ز ذوق، هر که دلی داشت، در میان انداخت

قبول تو همه کس را بر آشیان جا کرد
مرا ز بهر چه آخر بر آستان انداخت؟

چو در سماع عراقی حدیث دوست شنید
به جای خرقه به قوال جان توان انداخت[/quote



[FONT=&quot]عشق یعنی خون دل یعنی جفا عشق یعنی درد و دل یعنی صفا عشق یعنی یك شهاب و یك سراب عشق یعنی یك سلام و یك جواب عشق یعنی یك نگاه و یك نیاز عشق یعنی عالمی راز و نیاز [/FONT][FONT=&quot]



[/FONT]
]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ماه رویا روی خوب از من متاب
بی خطا کشتن چه می‌بینی صواب

دوش در خوابم در آغوش آمدی
وین نپندارم که بینم جز به خواب

از درون سوزناک و چشم تر
نیمه‌ای در آتشم نیمی در آب

هر که بازآید ز در پندارم اوست
تشنه مسکین آب پندارد سراب

ناوکش را جان درویشان هدف
ناخنش را خون مسکینان خضاب

او سخن می‌گوید و دل می‌برد
و او نمک می‌ریزد و مردم کباب

حیف باشد بر چنان تن پیرهن
ظلم باشد بر چنان صورت نقاب

خوی به دامان از بناگوشش بگیر
تا بگیرد جامه‌ات بوی گلاب

فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سرگران از خواب و سرمست از شراب

بامدادی تا به شب رویت مپوش
تا بپوشانی جمال آفتاب

سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب
 

moein_13

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ماه رویا روی خوب از من متاب
بی خطا کشتن چه می‌بینی صواب

دوش در خوابم در آغوش آمدی
وین نپندارم که بینم جز به خواب

از درون سوزناک و چشم تر
نیمه‌ای در آتشم نیمی در آب

هر که بازآید ز در پندارم اوست
تشنه مسکین آب پندارد سراب

ناوکش را جان درویشان هدف
ناخنش را خون مسکینان خضاب

او سخن می‌گوید و دل می‌برد
و او نمک می‌ریزد و مردم کباب

حیف باشد بر چنان تن پیرهن
ظلم باشد بر چنان صورت نقاب

خوی به دامان از بناگوشش بگیر
تا بگیرد جامه‌ات بوی گلاب

فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سرگران از خواب و سرمست از شراب

بامدادی تا به شب رویت مپوش
تا بپوشانی جمال آفتاب

سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب



خیلی قشنگه زهره خانوم:w27:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است

گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است

افسوس که شد دلبر و در دیده گریان
تحریر خیال خط او نقش بر آب است

بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است

معشوق عیان می‌گذرد بر تو ولیکن
اغیار همی‌بیند از آن بسته نقاب است

گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است

سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است

در کنج دماغم مطلب جای نصیحت
کاین گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است

حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ایام شباب است
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دروغ است که شاعرها عاشق هستند، کسی که عاشق باشد دستش به قلم نمی‏رود.
گوشه‏ای کز می‏کند و می‏میرد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست

 

Similar threads

بالا