اشعار و نوشته هاي عاشقانه

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
منو صدا کن میخوام صدای بارون
بشه گم تو صداتو
بره از یاد ناودون
منو صدا کن ولی نگو نمیشه
بذار یکی بمونیم واسه هم همیشه
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم
مگر ببینمت از دور و گام برگیرم

من این خیال نبندم که دانه‌ای به مراد
میان این همه تشویش دام برگیرم

ستاده‌ام به غلامی گرم قبول کنی
و گر نخواهی کفش غلام برگیرم

مرا ز دست تو گر منصفی و گر ظالم
گریز نیست که دل زین مقام برگیرم

ز فکرهای پریشان و بارهای فراق
که بر دلست ندانم کدام برگیرم

گرم هزار تعنت کنی و طعنه زنی
من آن نیم که ره انتقام برگیرم

گرم جواز نباشد به بارگاه قبول
و گر مجال نباشد که کام برگیرم

از این قدر نگریزم که بوسی از دهنت
اگر حلال نباشد حرام برگیرم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قیامت باشد آن قامت در آغوش
شراب سلسبیل از چشمه نوش

غلام کیست آن لعبت که ما را
غلام خویش کرد و حلقه در گوش

پری پیکر بتی کز سحر چشمش
نیامد خواب در چشمان من دوش

نه هر وقتم به یاد خاطر آید
که خود هرگز نمی‌گردد فراموش

حلالش باد اگر خونم بریزد
که سر در پای او خوشتر که بر دوش

نصیحتگوی ما عقلی ندارد
بر او گو در صلاح خویشتن کوش

دهل زیر گلیم از خلق پنهان
نشاید کرد و آتش زیر سرپوش

بیا ای دوست ور دشمن ببیند
چه خواهد کرد گو می‌بین و می‌جوش

تو از ما فارغ و ما با تو همراه
ز ما فریاد می‌آید تو خاموش

حدیث حسن خویش از دیگری پرس
که سعدی در تو حیرانست و مدهوش
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در صفت عشق تو شرح و بیان نمی‌رسد
عشق تو خود عالی است عقل در آن نمی‌رسد

آنچه که از عشق تو معتکف جان ماست
گرچه بگویم بسی سوی زبان نمی‌رسد

جان چو ز میدان عشق گوی وصال تو برد
تاختنی دو کون در پی جان نمی‌رسد

گرچه نشانه بسی است لیک دراز است راه
سوی تو بی نور تو کس به نشان نمی‌رسد

عاشق دل خسته را تا نرسد هرچه هست
در اثر درد تو هر دو جهان نمی‌رسد

بادیهٔ عشق تو بادیه‌ای است بی‌کران
پس به چنین بادیه کس به کران نمی‌رسد

سوی تو عطار را موی‌کشان برد عشق
بی خبری سوی تو موی کشان نمی‌رسد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ازصداي سخن عشق نديدم خوشتر
يادگاري كه درين گنبد دوار بماند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
رواق منظر چشم من اشيانه تست
كرم نما و فرود ا كه خانه خانه تست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق حقيقيست مجازي مگير
اين دم شيرست به بازي مگير
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
به كدام مذهب است اين به كدام ملت است اين
كه كشندعاشقي را كه تو عاشقم چرايي

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خیال روی توام دوش در نظر می‌گشت
وجود خسته‌ام از عشق بی‌خبر می‌گشت

همای شخص من از آشیان شادی دور
چو مرغ حلق بریده به خاک بر می‌گشت

دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود
که در میانه خونابه جگر می‌گشت

چنان غریو برآورده بودم از غم عشق
که بر موافقتم زهره نوحه گر می‌گشت

ز آب دیده من فرش خاک تر می‌شد
ز بانگ ناله من گوش چرخ کر می‌گشت

قیاس کن که دلم را چه تیر عشق رسید
که پیش ناوک هجر تو جان سپر می‌گشت

صبور باش و بدین روز دل بنه سعدی
که روز اولم این روز در نظر می‌گشت
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماييم كه در پاي تو چون خاك رهيم
مدهوش و ز دست رفته ازيك نگهيم
با ما شبي از مِهر درآميز، كه ما
كم عمرتر از ستاره صبحگهيم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل را نگاه گرم تو دیوانه می‌کند
آیینه را رخ تو پریخانه می‌کند

دل می‌خورد غم من و من می‌خورم غمش
دیوانه غمگساری دیوانه می‌کند

آزادگان به مشورت دل کنند کار
این عقده کار سبحهٔ صددانه می‌کند

ای زلف یار، سخت پریشان و درهمی
دست بریدهٔ که ترا شانه می‌کند؟

غافل ز بیقراری عشاق نیست حسن
فانوس پرده‌داری پروانه می‌کند

یاران تلاش تازگی لفظ می‌کنند
صائب تلاش معنی بیگانه می‌کند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پرسيدم : عشق چيست ؟ گفت : آتش است .

گفتم : مگر آن را ديده ای ؟ گفت : نــــه در آن سوخته ام.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می‌برد
ترک از خراسان آمدست از پارس یغما می‌برد

شیراز مشکین می‌کند چون ناف آهوی ختن
گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا می‌برد

من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان
کان چشم خواب آلوده خواب از دیده ما می‌برد

برتاس در بر می‌کنم یک لحظه بی اندام او
چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا می‌برد

بسیار می‌گفتم که دل با کس نپیوندم ولی
دیدار خوبان اختیار از دست دانا می‌برد

دل برد و تن درداده‌ام ور می‌کشد استاده‌ام
کآخر نداند بیش از این یا می‌کشد یا می‌برد

چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعده‌ای
دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا می‌برد

حاجت به ترکی نیستش تا در کمند آرد دلی
من خود به رغبت در کمند افتاده‌ام تا می‌برد

هر کو نصیحت می‌کند در روزگار حسن او
دیوانگان عشق را دیگر به سودا می‌برد

وصفش نداند کرد کس دریای شیرینست و بس
سعدی که شوخی می‌کند گوهر به دریا می‌برد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد.
 

amator-2

عضو جدید
[FONT=&quot]بی تو طوفان زده دشت جنونم
صیدافتاده به خونم
تو چه‌سان می‌گذری غافل از اندوه درونم؟
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره‌ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی...
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم،
دگر از پا نشستم
گوئیا زلزله آمد،
گوئیا خانه فروریخت سر من
بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو، کس نشنود ازاین دل بشکسته صدائی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من
که ز کوی‌ات نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
به تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی؟
نتوانم، نتوانم
بی تو من زنده نمانم[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دست عشق از دامن دل دور باد!
مي‌توان آيا به دل دستور داد؟

مي‌توان آيا به دريا حكم كرد
كه دلت را يادي از ساحل مباد؟

موج را آيا توان فرمود: ايست!
باد را فرمود: بايد ايستاد؟

آنكه دستور زبان عشق را
بي‌گزاره در نهاد ما نهاد

خوب مي‌دانست تيغ تيز را
در كف مستي نمي‌بايست داد

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من خاک درش به دیده خواهم رفتن
ای خصم بگوی هرچه خواهی گفتن

چون پای مگس که در عسل سخت شود
چندانکه برانی نتواند رفتن
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بسياري از مردم لايه نقره را در انتظار طلا از دست ميدهند.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد
محقق است که او حاصل بصر دارد

چو خامه در ره فرمان او سر طاعت
نهاده‌ایم مگر او به تیغ بردارد

کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد

به پای بوس تو دست کسی رسید که او
چو آستانه بدین در همیشه سر دارد

ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب
که بوی باده مدامم دماغ تر دارد

ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را
دمی ز وسوسه عقل بی‌خبر دارد

کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد
به عزم میکده اکنون ره سفر دارد

دل شکسته حافظ به خاک خواهد برد
چو لاله داغ هوایی که بر جگر دارد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
صنما با غم عشق تو، چه تدبير کنم
تا به کی در غم تو، ناله شبگير کنم

دل ديوانه از آن شد که نصيحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجير کنم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گفتی چه شود کار فراقت یک‌سو

چون اشک چو شمع گرم باشم بی‌تو

آن روز ز روبهای اشکت به کجا

وان گرم سریهای چو اشکت پس کو
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جان و دلم از عشقت ناشاد و حزین بادا

غمناک چه می‌خواهی ما را تو چنین بادا

بر کشور جان شاهی ز اندوه دل آگاهی

شادش چو نمی‌خواهی غمگین‌تر ازین بادا

هر سرو که افرازد قد پیش تو و نازد

چون سایه‌ات افتاده بر روی زمین بادا

با مدعی از یاری گاهی نظری داری
لطف تو به او باری چون هست همین بادا
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند
دعاي نيم شبي رفع صد بلا بكند
عتاب يار پريچهره عاشقانه بكش
كه يك كرشمه تلافي صد جفا بكند
ز ملك تا ملكوتش حجاب برگيرند
هر آن كه خدمت جام جهان نما بكند
طبيب عشق، مسيحا دم است و مشفق ليك
چو درد در تو نبيند، كه را دوا بكند
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه خوش باشد دل امیدواری
که امید دل و جانش تو باشی!


همه شادی و عشرت باشد، ای دوست
در آن خانه که مهمانش تو باشی

گل و گلزار خوش آید کسی را
که گلزار و گلستانش تو باشی

چه باک آید ز کس؟ آن را که او را
نگهدار و نگهبانش تو باشی

مپرس از کفر و ایمان بی‌دلی را
که هم کفر و هم ایمانش تو باشی

مشو پنهان از آن عاشق که پیوست
همه پیدا و پنهانش تو باشی

برای آن به ترک جان بگوید
دل بیچاره، تا جانش تو باشی

عراقی طالب درد است دایم
به بوی آنکه درمانش تو باشی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زهی! شب نسخه‌ای از زلف و خالت
تراز کسوت خوبی جمالت

حروف نقش چین را نسخه کرده
مسلسل گشتن زلف چو دالت

به نام ایزد، چه فرخ فالم امروز!
که دیدم طلعت فرخنده فالت

اگر بودی مرا در دست مالی
نمی‌بودم بدین سان پایمالت

بسی گندم نمایی می کنی، لیک
نشاید شد بدین‌ها در جوالت

تو می‌گوئی که که: من ما هم، ولیکن
من مسکین ندیدم جز بسالت

نگشتی اوحدی همچون خیالی
اگر در خواب می‌دیدی خیالت
 

VRWH

عضو جدید
کاربر ممتاز
در این متروکه ی دنیا که یاری نیست ، نشانی از کسی یا از دیاری نیست ، به عشقی جز خداوند اعتباری نیست
 

VRWH

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماچشم هايمان را با هم معامله كرديم وقلب هايمان را به يكديگر داديم ما يك نفر شديم و از داستان عشق بزرگمان تنها من ماندم من كه خورشيدم در ظهر زندگي غروب كرد

(با تشکر از نگین )
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلدار به طبع گشت رام آخر
وین کار به صبر شد تمام آخر

آن کرهٔ سر کشیدهٔ توسن
بی‌رایض گشت خوش لگام آخر

وان مرغ رمیده وز قفس جسته
باز آمد چون دلم به دام آخر

هرکس که به صبر پای بفشارد
روزی برسد چو من به کام آخر

منشوری نیست دور محنت را
چون یابد دولت دوام آخر
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا وقتی که آدم تنها میشه
غم و غصه ش قد یک دنیا میشه
میره یک گوشه پنهون میشینه
اونجا رو مثل یه زندون میبینه

غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت میکنه

وقتی که تنها میشم
اشک تو چشام پر میزنه

غم میاد یواش یواش خونه دل در میزنه
یاد اون شب ها میفتم زیر مهتاب لبات

توی جنگل
لب چشمه
مینشستیم من و یار

غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت میکنه

میگن این دنیا دیگه مثل قدیم ها نمیشه
دل این آدم ها زشته دیگه زیبا نمیشه

اون بالا باز داره ظالم ابرها را چوب میزنه
اشک این ابرها زیاده ولی دریا نمیشه

غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت میکنه



زنده یاد : فریدون فروغی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
 

Similar threads

بالا