اشعار و نوشته هاي عاشقانه

[h=3]شعر فروغ فرخزاد ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد[/h]و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک اسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی .
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد میآمد
در کوچه باد میآمد
و من به جفت گیری گلها میاندیشم
به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش
بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
-سلام
- سلام
و من به جفت گیری گل ها میاندیشم
در آستانه فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که میرود اینسان
صبور ،
سنگین ،
سرگردان .
فرمان ایست داد .
چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچوقت
زنده نبوده است.
در کوچه باد میاید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد .
آنها ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد رخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پالگد خواهد کرد؟
ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند .
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده ها
نمایان شدند
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
انگار
آن شعله های بنفش که در ذهن پاک پنجره ها میسوخت
چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود .
در کوچه ها باد میامد
این ابتدای ویرانیست آن روز هم که د ست های تو ویران شد
باد میآمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه
آورد ؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجاد ما قضاوت خواهد کرد .
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار ” آن شراب مگر چند ساله بود ؟ ”
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت های مرا میجوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟
من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
ز چند قطره خون
چیزی بجا نخواهد ماند .
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکل های هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت چناه خواهم برد
من عریانم ، عریانم ، عریانم
مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق ، عشق ، عشق .
من این جزیره ی سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن ، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد .
سلام ای شب معصوم !
سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
ودر کنار جویبارهای تو ، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را میبویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها میآیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا میبوسند
در ذهن خود طناب دار ترا میبافند
سلام ای شب معصوم
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست
چرا نگاه نکردم ؟
مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد
چرا نگاه نکردم ؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود ،
و آن کسی که نیمه ی من بود ، به درون نطفه ی من بازگشته بود
، و من در آینه میدیدش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم
.انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم ؟
تمام لحظه های سعادت میدانستند
که دستهای تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره ی ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به ان زن کوچک بر خوردم
که چشمهایش ، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهایش میرفت
گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا
با خود بسوی بستر میبرد
آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد ؟
آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟
آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟
به مادرم گفتم : ” دیگر تمام شد ”
گفتم :” همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم ”
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود میخوانند
و چشمهایش
چگونه وقت خیره شدن میدرند
و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد :
صبور ،
سنگین ،
سرگردان…
در ساعت چهار
در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش ان هجای خونین را
تکرارمی کند
سلام
سلام
آیا تو
هرگز آن چهار لاله ی آبی را
بوییده ای ؟
زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشیه های پنجره سر میخورد
و با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را به درون میکشد
من از کجا میآیم ؟
من از کجا میآیم ؟
که اینچنین به بوی شب آغشته ام ؟
هنوز خاک مزارش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم……
چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را میبستی
و چلچراغها را
از ساق های سیمی میچیدی
و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق میبردی
تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب
مینشست
و آن ستاره ها مقوایی
. به گرد لایتناهی میچرخیدند
چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند !
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم
مصلوب گشته است
و به جای پنج شاخه ی انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده ست
سکوت چیست ، چیست ، ای یگانه ترین یار ؟
سکوت چیست بجز حرفهای ناگفته
من از گفتن میمانم ، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعتست .
زبان گنجشکان یعنی : بهار . برگ . بهار .
زبان گنجشکان یعنی : نسیم . عطر . نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد .
این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت
بسوی لحظه توحید میرود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند .
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمیداند
آغز بوی ناشتایی میداند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه های عروسی پوسیده ست .
پس آفتاب سرانجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب ناامید نتابید .
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی .
و من چنان پرم که روی صدایم نماز میخوانند …
جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های ساکت متفکر
جنازه های خوش بر خورد ،خوش پوش ، خوش خوراک
در ایستگاه های وقت های معین
و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
شهرت خرید میوه های فاسد بیهودگی و ….
آه ،
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
واین صدای سوت های توقف
در لحظه ای که باید ، باید ، باید
مردی به زیر چرخ های زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس میگذرد….
من از کجا میآیم؟
به مادرم گفتم :”دیگر تمام شد.”
گفتم :” همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم.”
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنیم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند.
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل
به داس های واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی .
نگاه کن که چه برفی میبارد….
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر ، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فواره های سبز ساقه های سبک بار
شکوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد…
 

tj-co

عضو جدید
[h=3]اشعار استاد شهریار چراغ هدایت[/h]کنون که فتنه فرا رفت و فرصتست ای دوست

بیا که نوبت انس است و الفتست ای دوست


دلم به حال گل و سرو و لاله می سوزد

ز بسکه باغ طبیعت پرآفتست ای دوست
[h=3]مگر تاسفی از رفتگان نخواهی داشت[/h]


بیا که صحبت یاران غنیمتست ای دوست


عزیز دار محبت که خارزار جهان

گرش گلی است همانا محبتست ای دوست
[h=3]به کام دشمن دون دست دوستان بستن[/h]


به دوستی که نه شرط مروتست ای دوست


فلک همیشه به کام یکی نمی گردد

که آسیای طبیعت به نوبتست ای دوست
[h=3]بیا که پرده پاییز خاطرات انگیز[/h]


گشوده اند و عجب لوح عبرتست ای دوست


مآل کار جهان و جهانیان خواهی

بیا ببین که خزان طبیعتست ای دوست
[h=3]گرت به صحبت من روی رغبتی باشد[/h]


بیا که با تو مرا حق صحبت است ای دوست


به چشم باز توان شب شناخت راه از چاه

که شهریار چراغ هدایت است ای دوست

 

tj-co

عضو جدید
[h=3]اشعار استاد شهریار سپاه من[/h]منم که شعر و تغزل پناهگاه من است

چنانکه قول و غزل نیز در پناه من است


صفای گلشن دلها به ابر و باران نیست

که این وظیفه محول به اشک و آه من است


صلای صبح تو دادم به نالهٔ شبگیر

چه روزها که سپید از شب سیاه من است


به عالمی که در او دشمنی به جان بخرند

عجب مدار اگر عاشقی گناه من است


اگر نمانده کس از دوستان من بر جا

وفای عهد مرا دشمنان گواه من است


هر آن گیاه که بر خاک ما دمیده ببوی

اگر که بوی وفا می دهد گیاه من است


کنون که رو به غروب آفتاب مهر و وفاست

هر آنکه شمع دلی برفروخت ماه من است


تو هرکه را که چپ و راست تاخت فرزین گوی

پیاده گر به خط مستقیم شاه من است


نگاه من نتواند جمال جانان جست

جمال اوست که جوینده نگاه من است


من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

که دلپسند تو ای دوست دل بخواه من است


چه جای ناله گر آغوشم از سه تار تهی است

که نغمه قلمم شور و چارگاه من است


خطوط دفتر من سیم ساز را ماند

قلم معاینه مضراب سر به راه من است
[h=3]کلاه فقر بسی هست در جهان لیکن[/h]

نگین تاج شهان در پر کلاه من است


شکستن صف من کار بی صفایان نیست

که شهریارم و صاحبدلان سپاه من است
 

tj-co

عضو جدید
اشعار استاد شهریار زکات زندگی

اشعار استاد شهریار زکات زندگی

[h=3]اشعار استاد شهریار زکات زندگی[/h]شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست

روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست


متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد جهان

حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست


چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم

اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست


نو گل نازنین من تا تو نگاه می کنی

لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست


ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین

قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست


لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن

چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست
[h=3]غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه[/h]

سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست


از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند

این هم اگر چه شکوه شحنه به شاه کردنست


عهد تو سایه و صبا گو بشکن که راه من

رو به حریم کعبه لطف اله کردنست


گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی

پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست


بوسه تو به کام من کوه نورد تشنه را

کوزه آب زندگی توشه راه کردنست


خود برسان به شهریار ای که در این محیط غم

بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست
 

tj-co

عضو جدید
[h=3]اشعار استاد شهریار همت ای پیر[/h]پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه تست

همه آفاق پر از نعره مستانه تست


در دکان همه باده فروشان تخته است

آن که باز است همیشه در میخانه تست


دست مشاطه طبع تو بنازم که هنوز

زیور زلف عروسان سخن شانه تست


ای زیارتگه رندان قلندر برخیز

توشه من همه در گوشه انبانه تست


همت ای پیر که کشکول گدائی در کف

رندم و حاجتم آن همت رندانه تست


ای کلید در گنجینه اسرار ازل

عقل دیوانه گنجی که به ویرانه تست


[h=3]شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل[/h]
هر که توفیق پری یافته پروانه تست


همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست

همه بازش دهن از حیرت دردانه تست


زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد

چشمک نرگس مخمور به افسانه تست


ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان

شهریار آمده دربان در خانه تست
 

tj-co

عضو جدید
شعر استاد شهریار یک شب با قمر

شعر استاد شهریار یک شب با قمر

[h=3]شعر استاد شهریار یک شب با قمر[/h]از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست

آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست


آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید

چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست


آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت

آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اینجاست


شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق

پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست


تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم

یک دسته چو من عاشق بی پا و سر اینجاست


هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا

جائی که کند ناله عاشق اثر اینجاست


مهمان عزیزی که پی دیدن رویش

همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست


ساز خوش و آواز خوش و باده دلکش

آی بیخبر آخر چه نشستی خبر اینجاست


ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام

برخیز که باز آن بت بیداد گر اینجاست


آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود

بازآمده چون فتنه دور قمر اینجاست


ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید

کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست
 

tj-co

عضو جدید
[h=3]شعر استاد شهریار بر سر خاک ایرج[/h]ایرجا سر بدرآور که امیر آمده است

چه امیری که به عشق تو اسیر آمده است


چون فرستاده سیمرغ به سهراب دلیر

نوشداروست ولی حیف که دیر آمده است


[h=3]
[/h]گوئی از چشم نظرباز تو بی پروانیست

چون غزالی به سر کشته شیر آمده است


خیز غوغای بهارست که پروانه شویم

غنچه شوخ پر از شکر و شیر آمده است


[h=3]
[/h]روح من نیز به دنبال تو گیرد پرواز

دگر از صحبت این دلشده سیر آمده است


سر برآور ز دل خاک و ببین نسل جوان

که مریدانه به پابوسی پیر آمده است


[h=3]
[/h]دیر اگر آمده شیر آمده عذرش بپذیر

که دل از چشم سیه عذرپذیر آمده است


گنه از دور زمان است که از چنبر او

آدمی را نه گریز و نه گزیر آمده است


[h=3]
[/h]گوش کن ناله این نی که چو لالای نسیم

اشکریزان به نوای بم و زیر آمده است


طبع من بلبل گلزار صفا بود و صفی

که چو مرغان بهشتی به صفیر آمده است


مکتب عشق به شاگرد قدیمت بسپار

شهریاری که درین شیوه شهیر آمده است
 

tj-co

عضو جدید
شعر استاد شهریار دیدار آشنا Shahryars poetry

شعر استاد شهریار دیدار آشنا Shahryars poetry

[h=3]شعر استاد شهریار دیدار آشنا Shahryars poetry[/h]ماهم که هاله ای به رخ از دود آهش است

دائم گرفته چون دل من روی ماهش است


دیگر نگاه وصف بهاری نمی کند

شرح خزان دل به زبان نگاهش است


دیدم نهان فرشته شرم و عفاف او

آورده سر به گوش من و عذرخواهش است


بگریخته است از لب لعلش شکفتگی

دائم گرفتگی است که بر روی ماهش است


افتد گذار او به من از دور و گاهگاه

[h=3]
[/h]خواب خوشم همین گذر گاه گاهش است


هر چند اشتباه از او نیست لیکن او

با من هنوز هم خجل از اشتباهش است


اکنون گلی است زرد ولی از وفا هنوز

هر سرخ گل که در چمن آید گیاهش است


این برگهای زرد چمن نامه های اوست

[h=3]
[/h]وین بادهای سرد خزان پیک راهش است


در گوشه های غم که کند خلوتی به دل

یاد من و ترانه من تکیه گاهش است


من دلبخواه خویش نجستم ولی خدا

با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش است


در شهر ما گناه بود عشق و شهریار

زندانی ابد به سزای گناهش است
 

tj-co

عضو جدید
[h=3]شعر استاد شهریار خودپرستی خداپرستی[/h]تا چشم دل به طلعت آن ماه منظر است

طالع مگو که چشمه خورشید خاورست


کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی است

آنرا که شور عشق به سر نیست کافر است


بر سردر عمارت مشروطه یادگار

نقش به خون نشسته عدل مظفر است


ما آرزوی عشرت فانی نمی کنیم

ما را سریر دولت باقی مسخر است


راه خداپرستی ازین دلشکستگی است

اقلیم خود پرستی از آن راه دیگر است


یک شعر عاقلی و دگر شعر عاشقی است

سعدی یکی سخنور و حافظ قلندر است


بگذار شهریار به گردون زند سریر

کز خاک پای خواجه شیرازش افسر است
 

tj-co

عضو جدید
دل درویش نوازت شعر استاد شهریار

دل درویش نوازت شعر استاد شهریار

[h=3]دل درویش نوازت شعر استاد شهریار[/h]ای چشم خمارین تو و افسانه نازت

وی زلف کمندین من و شبهای درازت


شبها منم و چشمک محزون ثریا

با اشک غم و زمزمه راز و نیازت


بازآمدی ای شمع که با جمع نسازی

بنشین و به پروانه بده سوز و گدازت


گنجینه رازی است به هر مویت و زان موی

هر چنبره ماری است به گنجینه رازت


در خویش زنیم آتش و خلقی به سرآریم

باشد که ببینیم بدین شعبده بازت


صد دشت و دمن صاف و تراز آمد و یک بار

ای جاده انصاف ندیدیم ترازت


شهری به تو یار است و غریب این همه محروم

ای شاه به نازم دل درویش نوازت
 

tj-co

عضو جدید
[h=3]شعر استاد شهریار مرغ زخمی Shahryar[/h]ای جگر گوشه کیست دمسازت

با جگر حرف میزند سازت


تارو پودم در اهتزاز آرد

سیم ساز ترانه پردازت


حیف نای فرشتگانم نیست

تا کنم ساز دل هم آوازت


وای ازین مرغ عاشق زخمی

که بنالد به زخمه سازت


چون من ای مرغ عالم ملکوت

کی شکسته است بال پروازت


شور فرهاد و عشوه شیرین

زنده کردی به شور و شهنازت


نازنینا نیازمند توام

عمر اگر بود می کشم نازت


سوز و سازت به اشک من ماند

که کشد پرده از رخ رازت


گاهی از لطف سرفرازم کن

شکر سرو قد سرافرازت


شهریار این نه شعر حافظ بود

که به سرزد هوای شیرازت
 

tj-co

عضو جدید
شعر استاد شهریار نقش حقایق

شعر استاد شهریار نقش حقایق

[h=3]شعر استاد شهریار نقش حقایق
ای چشم خمارین که کشد سرمه خوابت[/h]
وی جام بلورین که خورد باده نابت


خواهم همه شب خلق به نالیدن شبگیر

از خواب برآرم که نبینند به خوابت


ای شمع که با شعله دل غرقه به اشگی

یارب توچه آتش که بشویند به آبت


ای کاخ همایون که در اقلیم عقابی

یارب نفتد ولوله وای غرابت


در پیچ و خم و تابم از آن زلف خدا را

ای زلف که داد اینهمه پیچ و خم و تابت


عکسی به خلایق فکن ای نقش حقایق

تا چند بخوانیم به اوراق کتابت


ای پیر خرابات چه افتاده که دیریست

در کنج خرابات نبینند خرابت


دیدی که چه غافل گذرد قافله عمر

بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت


آهسته که اشگی به وداعت بفشانیم

ای عمر که سیلت ببرد چیست شتابت


ای مطرب عشاق که در کون و مکان نیست

شوری بجز از غلغله چنگ و ربابت


در دیر و حرم زخمه سنتور عبادت

حاجی به حجازت زد و راهب به رهابت


ای آه پر افشان به سوی عرش الهی

خواهم که به گردی نرسد تیر شهابت


شهریست بهم یار و من یک تنه تنها

ای دل به تو باکی نه که پاکست حسابت
 

tj-co

عضو جدید
[h=3]شعر استاد شهریار ساز حبیب Shahryars poetry[/h]صدای سوز دل شهریار و ساز حبیب

چه دولتی است به زندانیان خاک نصیب


به هم رسیده در این خاکدان ترانه و شعر

چو در ولایت غربت دو همزبان غریب


روان دهد به سر انگشت دلنواز به ساز

که نبض مرده جهد چون مسیح بود طبیب


صفای باغچه قلهک است و از توچال

نسیم همره بوی قرنفل آید و طیب


به گرد آیه توحید گل صحیفه باغ

ز سبزه چون خط زنگار شاهدان تذهیب


دو شاهدند بهشتی بسوی ما نگران

به لعل و گونه گلگون بهشت لاله و سیب


چو دو فرشته الهام شعر و موسیقی

روان ما شود از هر نگاهشان تهذیب


مگر فروشده از بارگاه یزدانند

که بزم ما مرسادش ز اهرمن آسیب


صفای مجلس انس است شهریارا باش

که تا حبیب به ما ننگرد به چشم رقیب
 

tj-co

عضو جدید
اشعار زیبا و احساسی استاد شهریار

اشعار زیبا و احساسی استاد شهریار

اشعار زیبا و احساسی استاد شهریار

باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب

تا کنی عقده اشک از دل من باز امشب


ساز در دست تو سوز دل من می گوید

من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب


مرغ دل در قفس سینه من می نالد

بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب


زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است

بیم آنست که از پرده فتد راز امشب


گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان

پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب


گلبن نازی و در پای تو با دست نیاز

می کنم دامن مقصود پر از ناز امشب


کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ناز

بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب


شهریار آمده با کوکبه گوهر اشک

به گدائی تو ای شاهد طناز امشب
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می خواهم و کنجی که بجز یار نباشد

من باشم و او باشد و اغیار نباشد

آن جا اثر رحمت جاوید توان یافت

کان جا ز رقیبان تو آثار نباشد

هر جا که حبیب ست به پهلوی رقیب ست

در باغ جهان یک گل بی خار نباشد

بر من که گرفتار توام، رحم مفرمای

رحم ست بر آن کس که گرفتار نباشد

ما خانه خرابیم و نداریم پناهی

ویرانهٔ ما را در و دیوار نباشد

تقصیر و فارسم رقیب ست، عجب نیست

هرگز سگ دیوانه وفادار نباشد

بی یار به عالم نتوان بود، هلالی

عالم به چه کار آید اگر یار نباشد؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,times,serif]حتما بخونید

بعضی از رفیقام میگن دخترا همشون سروته یه کرباسن

اما من میگم

هستن دخترایی که نگران پاک شدن آرایششون نیستن چون آرایش ندارن


و صورتشون بی آرایش زیباست

با روسرشون گنبد امام زاده درست نمیکنن

دخترایی که وقتی یه پسر. پولدار میبینن دلشون نمی لرزه ...چون دلشون دله نه ژله

هستن دخترایی که با دیدن ماشین پسرا کف نمیکنن ....چون اینا دخترن نه دلستر

عشق براشون مقدسه ...اگه بهش دچار بشن همه کار برای عشقشون انجام میدن

سلامتی همشون♥♥♥
[/FONT]​

__________________
 

bahar_cve

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز

برو

در را هم محکم ببند

خیالی نیست

من که می دانم

خواب می بینم!

 

*sasa*

عضو جدید

گاهی پروانه ها هم
اشتباه عاشق میشوند
بجای شمع
گرد چراغهای بی احساس خیابان میمیرند …



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه هــوای سنگینــی دارد امشــب!

دارد و نــدارد.. دلــم هــوای بــاران را..

هــوای تـــو!


دردی حــس نمی کنــم.. اما

زندگیــم آســان نیــست..
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بــــاران که می بارد تمام کوچـــه های شهر پر از فریاد من است



که می گویم:


من تنهـــــا نیستم ,


تنهــــا منتظرم

!
 

abyss ocean

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همیشه شیرین ترین"توت" ها پای درخت ریخته در حالی که ما برای چیدن توت های کال چشم به بالاترین شاخه ها دوختیم و این است"قصه ندیدن"
 

abyss ocean

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوست داشتن به تعــــداد دفعات گفـــــتن نیست.؟؟؟!! حسی است که باید بــــــی کلام هم لمــــــس شود...
 

*sasa*

عضو جدید
تو می خندی ...
حواست نیست ...
من آروم می میرم
تو می رقصی و من ...

عاشق شدن رو یاد می گیرم
چه جذابی ...

چه گیرایی
چه بی منطق به چشمات می شه عادت کرد
توی دستای تو باید

به سیگارم حسادت کرد
 

*sasa*

عضو جدید
تنم می لرزه و میری ، حواست نیست
هوامو کام می گیری ، حواست نیست
حواسم هست و می میرم ، حواست نیست
کنارت اوج می گیرم ، حواست نیست
 

fahimeh89

عضو جدید
کاربر ممتاز
قــول بــده کــه خــواهــی آمــد
امــا هــرگــز نیــا!
اگــر بیــایــی
هــمه چیــز خــراب می شــود!
دیــگر نــمی تــوانــم
اینــگونــه بــا اشتــیاق
بــه دریــا و جــاده خیــره شــوم!
مــن خــو کــرده ام
بــه ایــن انتــظار،
بــه ایــن پــرســه زدن هــا
در اسکــله و ایستــگاه!
اگــر بیــایــی
مــن چشــم بــه راه چــه کســی بمــانــم؟
 

Similar threads

بالا