اشعار و نوشته هاي عاشقانه

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
حال و روز ِ عجيبي دارم

همیشه بر سر دوراهیم

یک راه به تو می رسد
...
و یک راه به تنهایی !

همیشه تُرا بر می گزینم

و می رسم به

تنهایــ ـ‌ـ‌ـ‌‌ـ‌ ـ‌ ـی ...
____
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
يکي را دوست دارم ولي افسوس که او هرگز نمي داند /

نگاهش مي کنم شايد بخواند از نگاه من که او را دوست مي دارم /

ولي افسوس که او هرگز نگاهم را نمي خواند /

به برگ گل نوشتم من , که او را دوست مي دارم ولي برگ گل بر زلف کودکي آويخت تا او را بخنداند /

صبا را ديدم و گفتم : صبا دستم به دامانت بگو از من به دلدارم که او رادوست مي دارم ولي افسوس زابر تيره برفي هست روي ماه تابان مرا پوشاند


پ.ن:فاقد مخاطب خاص
 
آخرین ویرایش:

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
من ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ
ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﻢ
ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﺸﻮﯾﻨﺪ
ﻣﻦ ﻣﯽ ﻧﮕﺮﻡ
ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ
ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ
ﺩﯾﮕﺮ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ؟
 

fantastic.fati

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تمــــــــــــام دنیـــا در آغوشـــت خــــلاصه شـــــــــده اســـــــــت …
کـــــــــــودکـــــــــانه
پنــــــــــــاه میـبـــــــــــرم …
بـــــــــه خلاصــــــــــه ی دنیــــــــــــــــا
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
از ظهر تا غروب طول کشید
دشتی را شخم زدم
تا دفنش کنم
بد عادت شده بود
جلوتر از من راه می رفت تا زودتر به تو برسد؛
سایه ام را می گویم
که خواب دیده بود
تو به دیدارش آمده ای.
 

baran270

عضو جدید
کاربر ممتاز
به کوه گفتم عشق چیست؟ لرزید.

به ابر گفتم عشق چیست؟ بارید.

به باد گفتم عشق چیست؟ وزید.

به پروانه گفتم عشق چیست؟ نالید.

به گل گفتم عشق چیست؟ پرپر شد.

و به انسان گفتم عشق چیست؟

اشک از دیدگانش جاری شد و گفت؟ دیوانگیست!!!
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
آن قاصدك كه برایت فوت كردم

جایی بین ما سرش به هوا شد و

انگار به تو نرسید

تمام زندگی ام را نذر میكنم

به نیت سر به راهی قاصدك

كه بیاید

نام مرا توی گوش تو زمزمه كند......
 

fantastic.fati

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نفس نمی کشــــــــد هــــــــوا
قـــــــــدم نمی زند زمیـــــــن
سکـــــــــوت میکنـــــد غزل
بــــــــدون تـــــو یعنی همین
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
روزها پر و خالی می شوند
مثل فنجان های چای
در کافه های بعد از ظهر
اما
هیچ اتفاق خاصی نمی افتد
این که مثلا
تو ناگهان
در آن سوی میز نشسته باشی
گاهی، فنجانی
روی کاشی ها می افتد
حواس ما را پرت می کند.
 

azadefarahi

عضو جدید
عاشقی چیزی برای هدیه نیست
طرح دریا و غروب گریه نیست
عاشقی یک کلبه ویرانه نیست
صحبت از شمع و گل و پروانه نیست
عاشقی تنها و تنها یک تب است
بی تو مردن در غروب یک شب است...
 

ICE-G

عضو جدید
کاربر ممتاز
خــدایــا خــط و نــشــان دوزخــت را بــرایــم نــکــش

جــهــنـــم تـــر از نــبــودنــش...

جــایــی را ســـراغ نــدارم...
 

Similar threads

بالا