میترا2011
عضو جدید
شب سـردي است، و من افسرده. راه دوري است، و پايي خسته.
تيرگي هست و چراغي مرده. مي كنم، تنها، از جاده عبور: دور ماندند زمن آدم ها.
سايه اي از سر ديوار گذشت، غمي افزود مرا بر غـم ها.
فكـر تاريكي و اين ويـراني بي خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز كند پنهاني.
نيست رنگي كه بگويد با من اندكي صبـر، سحــر نزديك است.
هر دم اين بانگ برآرم از دل: واي، اين شب چقدر تاريك است!
خنده اي كـو كه به دل انگيزم؟ قطره اي كـو كه به دريا ريزم؟ صخره اي كـو كه بدان آويزم؟
مثل اين است كه شب نمناك است. ديگران را هم غمـي هست به دل. اما افســوس كه:
غــم من، غمي غمنــاك است.
تيرگي هست و چراغي مرده. مي كنم، تنها، از جاده عبور: دور ماندند زمن آدم ها.
سايه اي از سر ديوار گذشت، غمي افزود مرا بر غـم ها.
فكـر تاريكي و اين ويـراني بي خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز كند پنهاني.
نيست رنگي كه بگويد با من اندكي صبـر، سحــر نزديك است.
هر دم اين بانگ برآرم از دل: واي، اين شب چقدر تاريك است!
خنده اي كـو كه به دل انگيزم؟ قطره اي كـو كه به دريا ريزم؟ صخره اي كـو كه بدان آويزم؟
مثل اين است كه شب نمناك است. ديگران را هم غمـي هست به دل. اما افســوس كه:
غــم من، غمي غمنــاك است.