نتایح جستجو

  1. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی تا از سر صوفی برود علت هستی سعدی
  2. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی!
  3. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    اگر تو را نسرودست انوری دیروز اگر تو را نسرودست منزوی امشب برای از تو سرودن قصیده کوتاهست مگر تو را بسرایم به مثنوی امشب اصغر عظیمی مهر
  4. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم مکنید دردمندان گله از شب جدایی که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم
  5. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    دلا مباش چنین هرزه گرد و هر جایی که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود! (این رو حافظ میگه من نمیگم یه وقت کسی دلگیر نشه!) امشب مشاعره ی خوبی بود .شب به خیر یعنی صبح به خیر!
  6. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم گفت و گو آیین درویشی نبود ورنه با تو ماجراها داشتیم!
  7. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن کس عیار زر خالص نشناسد چو محک!
  8. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم قامتش را سرو کنم سر کشید از من به خشم دوستان از راست می رنجد نگارم چون کنم!
  9. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    یار آن بود که صبر کند بر جفای یار ترک رضای خویش کند در رضای یار گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ بیند خطای خویش و نبیند خطای یار سعدی
  10. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    دوش می آمد و رخساره برافروخته بود تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود!
  11. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای دشمن از دوست ندانسته و نشناخته ای :gol:
  12. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    دگر به صید حرم تیغ بر مکش زنهار وزآنچه با دل ما کرده ای پشیمان باش! :gol:
  13. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند هزار فتنه به هر گوشه ای برانگیزند
  14. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    نکته ناسنجیده گفتم دلبرا معذور دار عشوه ای فرمای تا من طبع را موزون کنم زرد رویی می کشم زان طبع نازک بی گناه ساقیا جامی بده تا چهره را گلگون کنم
  15. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    در پارس که تا بوده ست از ولوله آسوده ست بیم است که برخیزد از حسن تو غوغایی
  16. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    در پرده ی عراقی میزد به نام ساقی مقصود باده بودش ساقی بدش بهانه
  17. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    در معرفت بر کسانی ست باز که درهاست بر روی ایشان فراز
  18. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    دردی پیمانه تو را نوش باد کز قدح اهل صفا خورده ای
  19. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    تو بی وفا و اجل در قفا و من بیمار بمردم از غم و جز این چه انتظاری بود ملک الشعرای بهار
  20. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    دوستان عیب من بیدل حیران مکنید گوهری دارم و صاحبنظری می جویم
بالا