نتایح جستجو

  1. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر
  2. باران بهاری

    شعر نو

    خدا روستا را... بشر شهر را... ولی شاعران آرمانشهر را آفریدند که در خواب هم خواب آن را ندیدند.. قیصر امین پور
  3. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    من هر چه دیده ام ز دل و دیده دیده ام گاهی ز دل بنالم و گاهی ز دیده ام
  4. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم
  5. باران بهاری

    با بامدادِ شاعر، احمد شاملو

    ماهی من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ: احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای چندین هزار چشمه ی خورشید در دلم می جوشد از یقین؛ احساس می کنم در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یاس چندین هزار جنگل شاداب...
  6. باران بهاری

    با بامدادِ شاعر، احمد شاملو

    میعاد در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم. آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده روشنی و شراب را آسمان بلند و کمان گشاده ی پل پرنده ها و قوس و قزح را به من بده و راه آخرین را در پرده ای که می زنی مکرر کن. در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست می دارم. در آن دور دست بعید که رسالت...
  7. باران بهاری

    سلام!از طرف خودم و بقیه ی بچه های باشگاه به شما خوش آمد می گم..

    سلام!از طرف خودم و بقیه ی بچه های باشگاه به شما خوش آمد می گم..
  8. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    منصور وار گر ببرندم به پای دار مردانه جان دهم که جهان نیست پایدار
  9. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
  10. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم دوستان!از راست می رنجد نگارم چون کنم
  11. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    دل به رغبت جان سپارد دل به چشم مست یار گر چه هشیاران ندادند اختیار خود به کس
  12. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    دلم خزینه ی اسرار بود و دست قضا درش ببست و کلیدش به دلستانی داد
  13. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    دیری ست از خود از خدا از خلق دورم با این همه در عین بیتابی صبورم . . آخر دلم با سر بلندی می گذارد سنگ تمام عشق را بر خاک گورم قیصر امین پور
  14. باران بهاری

    شعر نو

    ای کاش عشق را، از بال زاغ و گلوی کبوتر، تقویمی بود تا من و تو می دانستیم چراغ را، کی خاموش کنیم و اسم شب را، از چار سوق گزمگان چگونه بدزدیم که ماه، با گوشوار خون آلود به بستر نرود حسین منزوی
  15. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    دوشینه فتادم به رهش مست و خراب از نشئه ی عشق او،نه از باده ی ناب دانست که عاشقم ولی می پرسید این کیست؟ کجایی ست ؟چرا خورده شراب! قاآنی
  16. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    یار،بی پرده کمر بست به رسوایی ما ما تماشایی او، خلق، تماشایی ما
  17. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    تا نشد رسوای عالم ،کس نشد استاد عشق نیم رسوا عاشق، اندر فنّ خود استاد نیست
  18. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست!
  19. باران بهاری

    اگه یه روز از خواب بیدار شیو ببینی همه شادن...چه فکری می کنی؟

    اولش فکر می کنم قراره دنیا بهشت بشه..ولی بعد می بینم که نه..هم چنان در همون جهنم داریم زندگی می کنیم.
  20. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    واعظ!مکن دراز حدیث عذاب را این بس بود که بار دگر زنده می شویم!
بالا