ماهی
من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه گرم و سرخ:
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه ی خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب...
میعاد
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم.
آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده ی پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرده ای که می زنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست می دارم.
در آن دور دست بعید
که رسالت...
ای کاش عشق را،
از بال زاغ و
گلوی کبوتر،
تقویمی بود
تا من و تو می دانستیم
چراغ را،
کی خاموش کنیم
و اسم شب را،
از چار سوق گزمگان
چگونه بدزدیم
که ماه،
با گوشوار خون آلود
به بستر نرود
حسین منزوی