بهار در کنار ستایش بود .مدام می خندید وباعث شده بود دیگران نیز احساس خستگی نکنند وهم پای او به صحبت وخنده مشغول باشند .در این میان فرید بیش از دیگران می خندید.
ساعتی از ظهر گذشته بود وباید فکری برای ناهار می کردند به دلیل کمبود وقت از بیرون غذا سفارش دادند .وقتی میز غذا توسط سه دختر جوان چیده شد...