سوگند خیره به چشمان شاهرخ نگریست وباعث شد او سر به زیر افکنده وبگوید:
-خب با این اوصاف باید فکری کنم.حالا بفرمایید بشینید .شما هنوز قهوه تون رو میل نکردید.
سوگند با ناراحتی نشست وسخنی بر لب نیاورد .شاهرخ لبخندی زد وگفت:
-تو این ماه نمیتونم کاری براتون انجام بدم .چون تا چند روز دیگه تعطیلات شروع...