سپس برخاست واشکریزان به اتاقش پناه برد .شاهرخ متعجب به فکر فرو رفت .نمیدانست چه اتفاقی افتاده ولی از سخنان او عصباین وناراحت نشده بود زیرا درک میکرد که او ناراحت است واز روی خشم آن جملات را بر لب رانده .
پس از لحظاتی به اتاق بهار رفت ومشاهده کرد که او به خواب رفته .پتو را رویش کشید وبر پیشانی اش...