روز بعد آنقدر مشغول بود که گذر رمان را فراموش کرد فقط زمانی که سر بلند کرد وچشمش به عقربه های ساعت دیواری اتاق افتاد مثل برق از جا پرید دقیقا یک ربع به هفت بود .سریع حاظر واز شرکت خارج شد خودش هم نمیدانست که چرا اینقدر عجله میکند شاید به خاطر تاکیدهای شبنم بود که گفته بود پرستار بسیار وقت شناس...