خوشبختانه تا یک هفته امید را ندیدم . اخر هفته وقت رفتن به دانشگاه اتومبیلم پنچر شد . ناچار با تاکسی خود را رساندم . بعد از اتمام کلاس همراه سیما از دانشکده بیرون امدم . سیما با اشاره به کنار خیابان گفت : حمیرا مثل اینکه این پسره با تو کار داره
به طرفی که سیما نشان داد نگاه کردم وامید را دیدم که...