نتایح جستجو

  1. abdolghani

    تلافی

    فصل 21-1 کاش می مردم و این طور خود را خوار و ذلیل نمی کردم . کاش امید کمی انصاف داشت و تا این حد ا احساسات من بازی نمی کرد . کاش همه چیز خوب پیش می رفت و امید بی هیچ کینه ای به طرفم می آمد و برای همیشه مرا با خود به دور دست ها می برد . کاش هیچ وقت عاشق نمی شدم و به بهانه گیری قلبم گوش نمی دادم...
  2. abdolghani

    تلافی

    فصل 20-4 ساعتی بعد ناچار به رخت خواب رفتم تا هر چه زودتر طلوع افتاب را ببینم . با خود فکر کردم فردا کلاس زنگ اخر را از دست می دهم ؛ در عوض می خواستم خیلی چیزها به دست آورم سر کلاس در عالم خود پرواز میکردم . هر چند دقیقه یکبار به ساعت نگاه میکردم و بی قرار دیدار بودم ؛ دیداری که قطعا در زندگی...
  3. abdolghani

    تلافی

    فصل 20-3 به محض رسیدن به خانه سراغ مادر رفتم و گفتم : چه خبر از حاج آقا ؟ _ صبر کن از در بیای تو بعد بپرس چه خبر ؟ در کنارش نشستم و گفتم : حالا برام تعریف کنین _میشه بگی چرا اینقدر هیجان داری؟ _ خوب مامان به من حق بدین هم نگرانم و ... مادر جمله ام را نا تمام گذاشت و گفت : حسود ... _ من و...
  4. abdolghani

    تلافی

    فصل 20-2 بی صبرانه منتظر ملاقات با ویدا بودم . از شب گذشتع فکر میکردم چه میخواست بگوید و بی قرار لحظه دیدار بودم . مادر سفارش کرد زود برگردم تا نگران نشود . او نسبت به هر چه به امید مربوط می شد حساس شده بود . ویدا مثل بار اولی که با هم قرار گذاشتیم زودتر رسیده بود . صورت همدیگر را بوسیدیم و در...
  5. abdolghani

    تلافی

    فصل 19 -3 _ نمی اومد . فکر میکردم برام بی اهمیته . فکر میکردم دوستش ندارم . دوست داشتم تحقیرش کنم . اون و در حد و اندازه خودم نمی دیدم _ یه دفعه چی شده که فکر میکنی عاشقی ؟ _ بعد از اون اتفاقات ، امید نامه ای فرستاد . با خوندن اون نامه ، احساس می کنم گم شده مو پیدا کردم مادر در کنار در نشست...
  6. abdolghani

    تلافی

    فصل 19-2 صبح روز سه شنبه همراه خاله عاطفه و خاله مرضیه به خانه رفتیم . قرار بود حوری از مدرسه به آنجا بیاید . زری خانم خانه تکانی کرده بود و خانه از تمیزی مثل آینه برق می زد . صورتش را بوسیدم و تشکر کردم . خوشحال بودم ؛ چرا که آن روز امید را میدیدم . امید تماس گرفت و گفت : تا ساعتی بعد دو نفر...
  7. abdolghani

    تلافی

    فصل 18-3 مادر و حاج آقا به مرتب کردن کارها و وسائل سفر سرگرم بودند . صبح چهارشنبه پرواز داشتند . مادر تلفنی با اقوام خداحافظی می کرد و حلالیت می طلبید و به من و حوری سفارش های لازم را می کرد . صبح روز چهارشنبه امید امد تا مادر و حاج آقا را به فرودگاه برساند . چمدان ها را داخل اتومبیل گذاشتند ...
  8. abdolghani

    تلافی

    فصل 18-2 صبح جمعه بود ساعتی بیشتر از معمول خوابیدم و چه خواب خوبی دیدم ! در کنار ساحل ، همراه امید قدم می زدم و او مثل ان روزها مشتاق و بی قرار نگاهم می کرد و سخن از عشق می گفت . کاش دوباره می خوابیدم ؛ اما تندی تابش آفتاب وادارم کرد از رخت خواب بیرون بیایم و رویاهایم را نیمه کاره رها کنم...
  9. abdolghani

    سلام آقامحسن خوبی خسته نباشید آقامحسن من امضاءخودمو عوض کردم لینک تایپیک های بخش کتابوگذاشتم ولی...

    سلام آقامحسن خوبی خسته نباشید آقامحسن من امضاءخودمو عوض کردم لینک تایپیک های بخش کتابوگذاشتم ولی لینکها اسامی بخش ها رونشون نمیده ممکنه کمکم کنید.
  10. abdolghani

    تلافی

    ادامه فصل 17 صبح جمعه مادر همراه زری خانم مشغول نظافت و جمع کردن ریخت و پاش های مهمانی بود . سوالات زیادی از مادر داشتم و منتظر زمانی مناسب بودم . بعد از اتمام کار ، زری خانم چای ریخت تا خستگی ما به در آید . وقتی تنها شدیم گفتم : مامان دیشب بلخره چی شد ؟ _ در مورد چی؟ _ فرزانه _ حاج آقا می...
  11. abdolghani

    تلافی

    فصل 17-3 تمام قضایا را برای سیما تعریف کردم . سیما گفت : یه جوری باید مامانت و راضی کنی تا از امید دعوت کنه بیاد خونه تون . اون وقت رفتارهاشو بسنجی . _ دیگه بریدم . مامان سر لج افتاده ؛ که البته حق داره . چطور راضیش کنم ؟ _ با هر زبونی که می دونی نظرش و عوض کن . یه بهانه بیار ؛ مثلا بگو پیش...
  12. abdolghani

    تلافی

    فصل17-2 آخرین روز های تابستان ؛ همراه مادر و حوری به شمال کشور مسافرت کردیم . حال آقای صادقی چندان با آب و هوای شمال سازگار نبود . چهار روز در ویلای یکی از دوستان حاج آقا بودیم . جایی خوب و دنج بود . شب ، در کنار ساحل نشسته بودیم و به امواج که در تلاطم بود نگاه می کردیم . گفتم : مامان بالاخره...
  13. abdolghani

    تلافی

    فصل 17 -1 اکنون هفت ماه از رفتن امید می گذشت و من همچنان در بی خبری به سر می بردم . مادر و حاج آقا راجع به او هیچ حرفی نمی زدند . کم کم غم دوری و شاید هرگز ندیدنش بر دلم سنگینی می کرد و نمی دانستم جطور این دلتنگی آزار دهنده را از خود دور کنم . گاه به فکر می افتادم که از ویدا خبری بگیرم ؛ اما...
  14. abdolghani

    تلافی

    فصل 16-3 ساعتی بعد مهمانها رفتند ؛ اما دلگیر و با تاسف از اتفاقی که افتاده بود خانه را ترک کردند . شب مادر با حاج آقا صحبت کرد و قرار شد موضوع را به اصلاع اقوام بخصوص عمو مهدی برساند . حاج آقا گفت : حمیرا جان مطمئنی که تصمیمت عوض نمیشه ؟ _ محاله . فکرام و کردم _ تازه داشتم یقین پیدا می کردم...
  15. abdolghani

    تلافی

    فصل 16-2 بعد از ظهر خاله مرضیه و خاله عاطفه همراه زندایی ثریا به آنجا امدند . صدای بچه ها و خنده بزرگ تر ها در خانه پیچیده بود . به محض دیدن من پرسیدند : حمیرا بالاخره عروسی کی هست ؟ لباسامون قدیمی شد ! _ اگه بابت لباساتون ناراحتید حاضرم براتون بخرم خاله عاطفه گفت : یه دلیلش اینه ، یه دلیلش هم...
  16. abdolghani

    تلافی

    فصل 16-1 با شوری وصف ناپذیر ، جعبه ای را که مدت ها در پناه کتابخانه آرام گرفته بود بیرون اوردم . آن را باز کردم و بوسیدم و زنجیر را رو به روی آینه بر گردنم اویختم . حوری به اتاق امد و گفت : چرا من و با خودت نبردی ؟ حوصله ام حسابی سر رفت حوری را محکم بوسیدم . با تعجب گفت : حمیرا چت شده ؟ صورتم...
  17. abdolghani

    تلافی

    اما تو برای من مثل بقیه نبودی و همین باعث عذابم بود. با خود عهد کردم که تو را راحت تر از ان چه فکر میکنم به دست بیاورم تا به خود ثابت کنم که اشتباه نکردم و تو هیچ فرقی با دیگران نداری . با مرگ مادربزرگ در میان جمعیت فقط به دنبال تو بودم که با چشمان گریان و چهره ای متاثر و دردمند به هیچ کس توجهی...
  18. abdolghani

    تلافی

    فصل 15-1 بهار آمده بود ؛ اما در قلب من هنوز زمستان بود و گرمایی حس نمی کردم . از دید و بازدیدهای روزهای عید منزجر شده بود و انزوا بهترین تسکین دهنده برای درد من بود غم ، درد ، آشفتگی همبستر شبهایم بود و ناامیدی و افسردگی همگام روزهایم . وقتی دختران را با شادی و خنده در کنار هم میدیدم حسرت نگاهم...
  19. abdolghani

    تلافی

    فصل 14-3 بالاخره حمید امد . صدای فریاد او تا اندازه ای بلند بود که مرا به پاگرد پله ها کشاند . _ من باید بدونم تو این خونه چه خبره . این حق منه مادر گفت : کمی آروم تر . از شما چنین حرکاتی بعیده _ خانم محترم . شوخی که نیست الان ده روزه که خون خونمو می خوره وهیچ کس نیست جواب بده . من باید حمیرا...
  20. abdolghani

    تلافی

    فصل 14-2 کسی امد . شاید مادر بود ، شاید حوری . چندان مهم نبود . آنها می امدند و می رفتند . چه اهمیتی داشت ! دست کسی مثل پیچکی نرم به دور گردن من حلقه زد از سبزی دستانش باورم شد و برای لحظه ای شوق زندگی به سراغم امد . با بی حالی گفتم : حوری بازم حوصلت سر رفت ؟ صدایی نشنیدم . آرام برگشتم و سیما را...
بالا