نتایح جستجو

  1. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 3-16 باران زیبای پاییزی یکباره هم را غافلگیر نمود. او هم به خیال اینکه فقط هوا ابری است، راهی دانشگاه شده بود. وقتی بته دانشگاه رسید، مقنعه اش خیس و صورتش از سرمای هوای بارانی سرخ شده بود.جرعه ای آب گرم نوشید و چون ساعت اموزش شروع شده بود ،روانه کلاس گشت. با سلامی از سر نشاط به همه دانشجوها...
  2. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 2-16 ظهر بود که پای جاده خاکی ،مینی بوس توقف نمود و گروه خندان و شاد دانشجویان پیاده شدند . اهو هم کنار بنیامین بود . ایلین به روی هر دویشان در دل لبخندی زد و کوله پشتی اش را برداشت . رود خانه ای که پیش رویشان بود ،امکان راه را با ماشین نمی داد. ایلین رو به کوه های پوشیده از جنگل ایستاد و...
  3. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 1-16 برای شروع ترم جدید برنامه هایی داشت. ماریا حدادیان مدیر گروه امریکایی مکزیکی تبار با پیشنهادی که به او کرد،نشان داد از برنامه کاری ترم پیش او کاملا راضی است. تعداد ساعتهای درسی اش را اضافه کرده بودند . گرچه قرار نبود همیشه دروس تخصصی را تدریس کند. اما همین که چند واحدی را با دانشجویان...
  4. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 3-15 كاست دوم را گذاشت و دوباره صداي سودابه را شنيد .برايش از همه چيز گفته بود .از دلتنگي اش براي او.براي خانواده اش .براي خانه شان. ژاله خواهرش مرداد ماه ازدواج كرده بود.با پسر همسايه شان.آيلين از تغيير تن صداي سودابه مي توانست حدس بزند كه او اشك مي ريزد.دلش براي او سوخت.مي دانست چقدر دلش...
  5. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 2- 15 نگاهش به تصوير خندان متين در عكس روي تخت افتاد.دست دراز كرد ودسته ي عكس ها را برداشت .عكس هاي عروسي پيمان و نيلوفر بود. درست همان طور كه فكر ميكرد عروس و داماد فوق العاده بودند . ولي نگاه او در اين لحظه چون تشنه اي در بيابان به دنبال عكس هاي متين بود. فراگ مشكي با يقه ي ساتن و پاپيون...
  6. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 1-15 صحبت جمشيد در خانه شان كم كم داشت رنگ مي باخت.اما هنوز گاه و بيگاه شايعاتي كه وجود داشت به گوشش مي رسيد و از شنيدن برخي از آنها مو بر تنش راست مي شد.اما هميشه مي خنديد .نمي گذاشت كسي بداند اين حرف ها چه بلايي سرش مي آورند.مطمئن بود كه سونا با وجود اينكه در ايران نيست از طريق كساني كه...
  7. abdolghani

    فاصله قلبها زهرا فروغی

    - من باشماکاری ندارم. - من کارت دارم، چندلحظه بیا. همراه امیرازاتاق بیرون امدم وروبروی افشین نشستم زن باگردن کج نگاهم می کردوچشم وابرویش راتکان می دادگاهی ازحرکاتش خنده ام می گرفت امادلم می خواست گریه کنم. افشین گفت: - مادوساله ازدواج کردیم ویک پسرهم داریم امامن همیشه احساس کمبودکردم افسون، نمی...
  8. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 4-14 جمشید با بی توجهی خود ،سوهان دیگر روحش شده بود . حالا دیگر بیش از پیش مطمئن بود که جمشید دست از تلاشهای قدیمش کشیده وبا این حقیقت که انها برای زندگی زناشویی مشترک ساخته نشده اند ،کنار امده است. وقتی مادرش نیز از طریق اقاجون از مسئله پیش امده بین او و خانواده جمشید با خبر شد،ایلین...
  9. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 3-14 متین با کلافگی چنگ در موهایش زد . نفس عمیقی کشید و بیرون داد. سعی کرد صدایش ارام باشد . گفت:"حق با توست . من اشتباه کردم . راه درست را انتخاب نکردم . ولی آیلین من این طور نمی خواستم بشود.سودابه برای من یکی مثل پیمان بود؛مثل نیلوفر !نمی دانستم به جای نزدیکی به تو دارم دور می شوم . نمی...
  10. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 2-14 ان چنان گور گرفت که حتی هرم نفسش گلویش را سوزاند . خون داغ به سرش هجوم برد. قلبش چنان به دیواره سینه می زد که ترسید متین ان را ببیند . نگاهش را از اودزدیده بود و مغز و زبانش هر دو ناگهان از کار افتاده بود ند . نمی دانست چه بلایی بر سرش امده است و چقدر به ان حال مانده است که صدایش از...
  11. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 1-14 با خستگی وارد خانه شد. ملوک جلوی تلویزیون نشسته بود. آیلین سلام کرد و ملوک با همان مهر مادرانه جوابش را داد: "سلام دخترم. خسته نباشی. کم کم داشتم نگران می شدم". - در ترافیک گیر افتاده بودم. - خوب عزیزم این ساعت، ساعت اوج ترافیک است. چرا تا حالا ماندی؟ - رفته بودم سری به کتابخانه های...
  12. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 3- 13 اخم هاي متين در هم رفت .بايد حدس مي زد كه باز موجودي به نام جمشيد در اين حال و روحيه ي آيلين دخيل است .آيلين گفت : آنجا من هنوز بر سر پذيرفتن و نپذيرفتن جمشيد با خودم درگير بودم .حالا اينجا...اينجا نمي دانم چطور و از كجا من را به عنوان نامزد رسمي جمشيد قبول كرده اند.ديوانه كننده...
  13. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 2-13 مهمانها بعد از ناهار مجلس را از حالت رسمي در آورده بودند.آقاي تميمي و آقاجون تخته نرد را در گوشه ي سالن راه انداخته بودند.خانم تميمي و ملوك نيز بدون اينكه ديگران سر از حرف هايشان در بياورند گوشه اي ديگر پچ پچ مي كردند .ولي گويي اين حالت راضي شان نكرد و براي همين به باغ رفتند.امير اشكان...
  14. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    سپس خنده اي از روي سرخوشي كرد واضافه نمود : شما مردها مثل هم هستيد.تا در حرفهاي زنها چيزي به نفع خود ميشنويد... حالا من هم كم كم مثل سودي از شما مردها قطع اميد ميكنم.ضرب المثلي را هميشه تكرار ميكرد كه ميگفت مردها جنسشان صاف نيست. متين به خده افتاد و گفت : بي سواد ! ضرب المثلش اين است كه مي گويد...
  15. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 1-13 پرده را با خشم رها كرد و دست به گردنش كشيد.صداي موزيك اعصابش را تحريك مي كرد و براي او كه تلاش مي كرد به دستور مادر چهره اي شاد و آرام داشته باشد فشار مضاعف ايجاد كرده بود.آهو چون هميشه بي صدا و ناگهاني در كنارش ظاهر شد و گفت : بس كن ! كندي آن گردنت را ! شايد واقعا نتوانسته بيايد . ـ...
  16. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 4-12 اقاجون بخوبی متوجه شده بود در پشت این سکوت چیزی وجود دارد . برای همین گفت:"ایلین چیزی شده است؟...تو یک هفته است که از انجا برگشته ای . در این مدت دقت کرده ام که هیچ حرفی از جمشید و خانواده اش نزدی . علاوه بر ان ؛هر وقت هم صحبتی از ان می شود،متوجه شده ام به نوعی از صحبت گریخته ای . عجیب...
  17. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل3-12 - اقای تمیمی؟ ایلین متوجه تلاش پدرش برای به خاطر اوردن نام چنین شخصی شد. به همین دلیل به کمکش رفت و گفت:"دکتر متین تمیمی. همان که گفتم پزشک من در انگلیس بوده است". - اهان حالا به یاد اوردم. منتظر شد تا او کمی فکر کندو بعد پرسید:"خوب؟". - ای کاش قبل از ان می توانستیم همدیگر را ملاقات...
  18. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 2-12 تماس که قطع شد ،حس خوش سبکی را در وجودش یافت. چقدر ممنون و متشکر بود. باز موجب ارامش شده بود. دوباره میان جمع برگشت . اقاجون لبخندی به رویش زد و گفت:"که بود؟". کمی جا خورد. فکر نمی کرد این طور صریح و یکباره به سراغش بیایند . لبخند تصنعی بر لبش نشست و گفت:"یکی از دوستان ایرانی ساکن در...
  19. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    شب هنگام همه خانواده دور هم جمع شده بودند . ایلین داشت برای انها می گفت مدارکش را برای وزارت خانه فرستاده و بر خلاف انجه انتظار داشته او را برای تدریس در دانشگاه ، ان هم بعد از تعطیلات عید خواسته اند . صدای زنگ تلفن میان صحبتهایشان فاصله انداخت . اهو گفت:"من جواب می دهم ". الما بحث دانشگاه را...
  20. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل1-12 هواپیما ساعت چهار بعد از ظهر در فرودگاه مهر اباد تهران به زمین نشست. نگاه دوباره ای در ایینه به صورت خود انداخت . چشمانش هنوز اندکی سرخی گریه جدایی از سودابه را داشت. تا اخر عمرش لحظه جدایی از سودابه را فراموش نمیکرد.مطمئنا وضع چشمانش بدتر از این می شد ،اگر کمپرس اب گرم در هواپیما یی...
بالا