نتایح جستجو

  1. abdolghani

    سلام محسن جان خوبی خسته نباشید مشکلات داشتم الان هم درگیرکارهای ازدواجم هستم

    سلام محسن جان خوبی خسته نباشید مشکلات داشتم الان هم درگیرکارهای ازدواجم هستم
  2. abdolghani

    سلام ریحانه جان خسته نباشید خوبی عیدت مبارک مرسی عزیزم برای پیغام های قشنگت

    سلام ریحانه جان خسته نباشید خوبی عیدت مبارک مرسی عزیزم برای پیغام های قشنگت
  3. abdolghani

    سلام گلی جان خوبی خسته نباشید عیدت مبارک سراغی نمی گیری

    سلام گلی جان خوبی خسته نباشید عیدت مبارک سراغی نمی گیری
  4. abdolghani

    راستی ببخشید عیدتون مبارک

    راستی ببخشید عیدتون مبارک
  5. abdolghani

    سلام آقا محسن خوبی خسته نباشید آقامحسن من اگه خدابخواد ظرف چندروزآینده فعالیتموشروع می کنم. اگه...

    سلام آقا محسن خوبی خسته نباشید آقامحسن من اگه خدابخواد ظرف چندروزآینده فعالیتموشروع می کنم. اگه هم چیزی خواستم بذارم بهتون اطلاع میدم
  6. abdolghani

    سلام ملی جان خوبی ملی من هرچی بهت زنگ میزنم دردسترس نیستی پیام هم که نمی گیری

    سلام ملی جان خوبی ملی من هرچی بهت زنگ میزنم دردسترس نیستی پیام هم که نمی گیری
  7. abdolghani

    سلام آقامحسن چرارمان دارم ولی منتظرم ازشراین امتحان زبان فنیم راحت شم تاسرکیف بشینم برای تایپ

    سلام آقامحسن چرارمان دارم ولی منتظرم ازشراین امتحان زبان فنیم راحت شم تاسرکیف بشینم برای تایپ
  8. abdolghani

    سلام محسن آقا خوبید خسته نباشید محسن آقا رمان شهره شهراثرسامان چندبارنوشته شده توتایپیک لیست...

    سلام محسن آقا خوبید خسته نباشید محسن آقا رمان شهره شهراثرسامان چندبارنوشته شده توتایپیک لیست رمانهای کامل شده ممنون می شم اگه درستش کنی وچندتایی روکه تکرارین پاک کنی.
  9. abdolghani

    سلام نیلوفرجان خوبی عزیزم ادامه رمان گندموگذاشتم وتمام شد دوست داشتی بروادامه اش روبخون

    سلام نیلوفرجان خوبی عزیزم ادامه رمان گندموگذاشتم وتمام شد دوست داشتی بروادامه اش روبخون
  10. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    ارسلان در حالی که کاپشنش را می پوشید گفت:باشه.او را بیاورید. سید جواد و شوهر آن زن کمک کردند تا ان زائو در ماشین ارسلان بنشیند.وقتی همه سوار ماشین شدند نگاهی به صورت ناراحت و غمگین ارسلان انداختم.ارام دستم را روی دستش که لبه ی پنجره ی ماشین گذاشته بود گذاشتم و با بغض ارام گفتم:تو خیلی بی انصاف و...
  11. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    سوسن گفت:آره ولی برای ماه قبل است که من حالم بد شده بود ولی دیگه از سرم استفاده نکردم. با عجله گفتم:زودتر آن را بیاور. به نرگس سرم وصل کردم و از سجاد خواستم او را هر چه زودتر به بیمارستان برساند چون نرگس احتیاج به خون داشت.خون هیچکدام انها به نرگس نمیخورد و من مجبور شدم خون خودم را به او بدهم...
  12. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    و اما قسمت آخر یک هفته گذشت و ارسلان بیشتر اوقات در کنارم بود.برای خرید عروسی خانم بزرگمهر گفت که بهتره ما دو نفر خودمان خرید را بر عهده بگیریم تا من راحت تر بتوانم وسایل هایم را انتخاب کنم.ارسلان خیلی خوشحال و سرحال بود.در کنارش احساس آرامشی کامل را داشتم و او هم متوجه ی این موضوع بود و بیشتر...
  13. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 49 فردای آن روز وقتی از دانشگاه بیرون آمدم با ناباوری چشمم به سجاد افتاد که جلوی در منتظر من است.وقتی مرا دید بطرفم امد.قلبم به شدت می طپید.ایستادم و به صورت تکیده او خیره شدم چقدر قیافه اش درهم و در ان سن کم کنار شقیقه هایش تارهای سفیدی به چشم میخورد.نزدیکم شد به او خیره شده بودم..لحظه ای...
  14. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 48 پنجشنبه عروسی شاهپور و فوزیه برگزار شد و فوزیه با لباس سپید عروسی به پیشم آمد.از دیدن او در آن لباس ذوق زده شده بودم و اشک در چشمانم حلقه زده بود.حتی نمیتوانستم بمشینم.فوزیه خم شد و صورتم را بوسید و اشک به ارامی از روی گونه اش می غلتید.اشکش را پاک کرده و برایش آرزوی سعادت و خوشبختی...
  15. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 47 ده روز در بیمارستان بستری بودم.شاهپور و فوزیه هر روز به دیدنم می آمدند و از اینکه شنیده بودند پدر راضی شده که ما با هم ازدواج کنیم خیلی خوشحال بودند.حامد هم وقتی دید که عمل موفقیت آمیز بوده است خوشحال شد و به آمل رفته بود.بعد از ده روز از بیمارستان مرخص شدم.تازه میتوانسان روی پشت بخوابم...
  16. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 46 وقتی به هوش آمدم دیدم که در رختخواب هستم و همه دورم نشسته اند.خواستم از جا بلند شوم که درد شدیدی در کمرم حس کردم و با ناله ی دردناکی سر جایم بی حرکت ماندم. حامد با بغض گفت:فیروزه تکان نخور ، ببخشید که اینطور شدی.یک مار سیاه جلوی اسب بود و چون اسب ها به مارها حساسیت دارند آنطور خواست به...
  17. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 45 فردای آنروز وقتی در مطب بودم ، ارسلان خیلی ناراحت بود و مدام از طرز فکر غلط پدر گله می کرد و من فقط در جوابش می گفتم:پدر هر چی بگه گوش میکنم.و او عصبانی می شد. ارسلان خیلی بد اخلاق و عصبی بود و سر هر چیز کوچکی عصبانی می شد و به گفته ی خودش فقط من بودم که در برابر این برخوردش سکوت می کردم...
  18. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 44 ده ماه از طلاق من و سجاد می گذشت که یک روز در خیابانشمشاد را دیدم.او از دیدن من خیلی خوشحال شد و همدیگر را در آغوش کشیدیم.او را به یک رستوران دعوت کردم و چون از دانشگاه می بایست به مطب می رفتم ناهار با شمشاد صرف کنم.وقتی سر میز نشستم ، از او حال خانواده اش را جویا شدم.شمشاد با خجالت و...
  19. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    ارسلان لبخندی سرد زد و گفت:ولی من دوست مدارم کسی بدون اجازه ی من در کتابخانه باشد و بعد بطرفم آمد و گفت:بهتره با هم بیرون و با هم خارج شدیم.ارسلان کنار دوستش رفت و من هم کنار خاله نشستم. خاله گفت:انگار این پسره دوست نداره بیاد سر جتیش بنشیند.گفتم:نه خاله جان.این دخترهای وروجک اجازه نمی دهند او...
  20. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 43 در اتاق خواب دراز کشیدم.دلم برای سجاد تنگ شده بود.دلم هوای او را کرده بود.خدای من او چرا با زندگیمان اینطور کرد؟چرا عشق پاک خودش را به پول و ثروت اقای سعادت فروخت؟چرا گول حرف های پدرش و سوسن را خورد؟چرا سعی نکرد روی پای خودش بایستد؟تمام چراها در ذهنم بسیار بزرگ شده بودند.سرم درد گرفته...
بالا