ارسلان در حالی که کاپشنش را می پوشید گفت:باشه.او را بیاورید.
سید جواد و شوهر آن زن کمک کردند تا ان زائو در ماشین ارسلان بنشیند.وقتی همه سوار ماشین شدند نگاهی به صورت ناراحت و غمگین ارسلان انداختم.ارام دستم را روی دستش که لبه ی پنجره ی ماشین گذاشته بود گذاشتم و با بغض ارام گفتم:تو خیلی بی انصاف و...