نتایح جستجو

  1. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 24 چهارشنبه بعد از ظهر بود که مجبور شدم موضوع خواستگاری را به مادرم بگویم مادر نگاهی به صورتم انداخت وئ گفت:تو او را خوب می شناسی؟ آرام گفتم:آره مادر.مدت یازده ماه است که می شناسمش.پسر خیلی خوب و مهربانی است او تا سه سال دیگه مهندس میشه. مادر آهی کشید و گفت:پارسال که خاله و حامد به تهران...
  2. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 23 هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که سجاد در حالی که بلوز آستین بلند پاییزی تراشیده بود به طرفم آمد.صورتش با ظرافت خاصی تراشیده شده بود و قیافه ی بچگانه و معصومش نگاه هر دختری را به طرف خودش جذب میکرد.با دیدن همدیگه خوشحال شدیم.سلام کردم او با ذوق زدگی روبرویم ایستاد و گفت:سلام ، نمیدانی چقدر از...
  3. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 22 روز جمعه همه در خانه بودیم و پدر داشت برای فوزیه تخت خواب محکمی درست میکرد.فوزیه هم کنار پدر با بوم رنگ و قلموهایش مشغول بود و مادر هم طبق معمول در آشپزخانه سر میکرد و من هم کنار پنجره نشسته بودم و به حرکات سرد و پر از تمسخر ارسلان فکر میکردم.لحظه ای بعد خانم بزرگمهر به خانه مان آمد و...
  4. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 21 بعد از ظهر ساعت سه بود که با غرغر فوزیه و اصرار او به مطب رفتم.کف مطب موکت فیروزه ای رنگ شده بود و رنگ اتاق ها و پرده ها به رنگ فیروزه ای بود و آرامش خاصی به محیط میداد.صندلی ها همه از چرم سفید در اتاق انتظار ردیف به چشم میخورد.وقتی وارد سالن شدم خانم قد بلند و مسنی را دیدم که پشت میز...
  5. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 20 در مدتی که آنجا بودم ، حامد را داداش صدا میزدم ولی او از این حرفم ناراحت میشد و با دلخوری نگاهم میکرد.یک ماه از آمدنم به آمل می گذشن که با حامد به مخابرات رفتم تا حال پدر و مادرم را جویا باشم.وقتی چند تا زنگ خورد ارسلان گوشی را برداشت و گفت:الو بفرمایید. لحظه ای سکوت کردم و بعد با صدای...
  6. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 19 بغض سنگینی روی گلویم نشسته بود وقتی داخل خانه شدم فوزیه را دیدم که در حال کشیدن نقاشیست.با تعجب نگاهی به صورتم انداخت و با نگرانی گفت:چی شده؟تو چرا رنگت پریده؟چرا اینقدر زود برگشتی؟ یکدفعه به گریه افتادم و به اتاقم پناه بردم و در را از داخل کلید کردم.فوزیه مدام در میزد و می خواست موضوع...
  7. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    - آره . - چی باعث شده که اینطور ناگهانی به گذشته ی من علاقمند بشی ؟ - خب ... چون هیچی ازت نمی دونم . چون تو همه چی از من می دونی اما من هیچی از گذشته ی تو نمی دونم . نگاه مشکوکش را موشکافانه به چشمان اریکا دوخت و گفت : - مثلا چی ؟! - مثلا ... اممم ... مثلا اینکه با کیا رابطه داشتی . از بین...
  8. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    پشت میز نشسته بود و عصبی با برگه های مقابلش ور می رفت .اخم هایش درهم بود و گاهی دندان هایش را روی هم می فشرد . خودش نمی دانست به دنبال چه می گردد . بیشتر حواسش به پشت در ِ بسته ی اتاق محمد بود . در حالی که برگه ها را دسته می کرد و روی میز می کوبید ، نگاهش را به در دوخت و زیر لب گفت : - معلوم...
  9. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 17 شب ارسلان همراه خانم و اقای بزرگمهر به دیدن من امدند از خانم بزرگمهر خجالت می کشیدم و سعی می کردم تو صورت او نگاه نکنم و او متوجه ی خجالت من شده بود و خوشحال لبخندی روی لب داشت. مادر داشت با آب و تاب قضیه ی امپول زدن ظهر را برای خانم بزرگمهر تعریف می کرد و همه می خندیدند.پدر گفت:انشالله...
  10. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 16 احساس خستگی زیادی در تنم می کردم بعد از ناهار به اتاقم رفتم و خوابیدم و تا موقع شام مادر اجازه داد که بخوابم.هرچه بیشتر می خوابیدم بیشتر احساس خستگی و درد در تنم می کردم.وقتی شام را خوردیم پدر گفت که آقای بزرگمهر از ما خواسته که امشب شب نشینی به خانه ی آنها برویم چون می خواهند با او...
  11. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 15 فوزیه به گریه افتاد جا خوردم با ناراحتی گفتم:ببخشید که ناراحتت کردم.لازم نیست خودت را ناراحت کنی. فوزیه دستم را گرفت و در حالی که سعی میکرد آرام باشد گفت:ولی من دوست دارم همه چیز را برایت تعریف کنم،از عشق بین خودم و شاهپور برات حرف بزنم حرفی که سالهاست در سینه انبار کرده ام. متوجه شدم که...
  12. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 14 سجاد کمی دورتر از ما نشسته بود و رو به رویم قرار گرفته بود با خودم گفتم:چرا یک دختر ثروتمند عاشق پسری فقیر مانند سجاد شده است او که چیزی ندارد تا خوشبختش کند.در همان لحظه نگاه من و سجاد به هم افتاد لبخندی به هم زدیم که این لبخند از چشم تیزبین ارسلان به دور نماندبا خشم گفت:پاشو برویم...
  13. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 13 در همان لحظه همان زنی که به پیشوازمان آمده بود نزدیکمان شد و سر میز ما نشست به اجبار لبخندی زدم.صورتش سفید و جذاب بود ولی مشخص بود که تمام آن زیبایی از آرایش بیش از حد او است.موهای رنگ کرده و به رنگ طلایی و چشمان میشی رنگ و با لباسی که اصلا پشت نداشت او را دلرباتر کرده بود و احساس میکردم...
  14. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 12 پدر را دیدم که با ارسلان جلوی در صحبت می کرد.آرام به ارسلان سلام کردم.او خیلی سرد نگاهم کرد و با لحنی سنگین جوابم را داد و رو به پدر کرد و گفت:با اجازه شما ما میرویم اگه دیر کردیم دلواپس نشوید ممکنه نیمه های شب برگردیم. پدر با دودلی گفت:ولی سعی کنید زودتر برگردید فیروزه فردا امتحان دارد...
  15. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 11 ساعت ده صبح بود و من همراه مادر به بازار رفتم.اصلا به مدل لباس توجهی نداشتم و فقط چشمم به قیمت لباس ها بود.مادر متوجه این موضوع شده بود.لبخند سردی زد و گفت:عزیز دلم بیشتر به مدل لباس ها نگاه کن به قیمت آن کاری نداشته باش این همه لباس های زیبا چرا اینقدر سخت میگیری. با ناراحتی گفتم:مامان...
  16. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 10 داخل اتوبوس خیلی گرم بود شیشه را باز کردم نسیم خنکی صورتم را سرحال آورد سعی داشتم صورت غمگین حامد را فراموش کنم از اینکه نمیتوانستم قلبا او را به عنوان مرد زندگیم انتخاب کنم و به چشم برادر همیشه دوستش داشتم کمی از خودم دلخور بودم و حالا که میدیدم او چطور به من دل بسته از ته دل ناراحت...
  17. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 9 آن روز صبح بعد از خداحافظی از پدر و مادرم و فوزیه وقتی در اتوبوس نشستم یکدفعه دلم گرفت ولی همچنان در سکوت و به اجبار خودم را مشغول خواندن کتاب کرده بودم.میخواستم همه چیز را به اجبار فراموش کنم اشکهای گرمم را روی صورتم حس میکردم هر کاری کردم نتوانستم جلوی ریزش آنها را بگیرم با خودم گفتم:من...
  18. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 8 ساعت چهار صبح بیدار شدم.کتابم را برداشتم و به باغ رفتم و زیر نور چراغها نشستم ولی نمیدانم چرا منتظر صدای پایش بودم.مدام حواسم را جمع میکردم تا شاید او بیاید.میدانستم که بدجوری به ارسلان دل بسته ام و هر کاری میکردم نمیتوانستم این بند را آزاد کنم.سپیده زده بود و من مشغول حل مسأله ای بودم...
  19. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 7 فردا غروب به بهانه ای از خانه خارج شدم و به کتابخانه ی محلمان رفتم.کتاب جلوی چشمم بود ولی ذهنم پیش ارسلان مشغول بود.میدانستم او منتظرم است تا در درسهایم به من کمک کند اصلا نمیتوانستم درس بخوانم وقتی به خودم آمدم که هوا تاریک شده بود و ساعت نه شب را نشان میداد.از کتابخانه بیرون آمدم همان...
  20. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 6 با دستی لرزان و صورتی رنگ پریده،دستگیره ی در را گرفتم.احساس میکردم دستانم قدرت ندارد تا در راباز کند ولی بالاخره با هر مکافاتی بود در را باز کردم و داخل کتابخانه شدم. کتابخانه بزرگ و وسیعی بود.چند بار با اجازه ی خانم و آقای بزرگمهر داخل کتابخانه شات شده بودم و کتابهای مورد علاقه ام را در...
بالا