نتایح جستجو

  1. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 42 سجاد با خشم گفت:مرتیکه ی بی همه چیز فکر میکنه میتونه زن منو ازم جدا کنه.بعد بطرفم امد و سرم را روی سینه اش گذاشت.احساس میکردم سجاد وضع روحی خوبی ندارد و حالتش غیر عادی بود.آرام گفتم:خوب نیست میت روی زمین بمونه. پدر سجاد با خشم گفت:به تو ربطی نداره که داری فرمان میدی! سکوت کردم ، قرآنی را...
  2. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 41 دو روز بعد ، نارسیس در حالیکه صورتش غمگین بود به فرانسه برگشت ولی ارسلان خیلی سرحال و انگار از زندان آزاد شده بود.چهار روز از رفتن نارسیس می گذشت و سجاد دوباره به خانه ما آمد و داد و بیداد راه انداخت که زنش را می خواهد ولی ایندفعه ارسلان او را با عصبانیت از خانه بیرون انداخت و خواست کسی...
  3. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    به شوخی گفتم:اوه اوه چقدر هم از خودش تعریف میکنه.ببینم نکنه شما حسن یوسف داری که اینطور حرف بزنی. ارسلان با خنده گفت:شاید هم حسن یوسف داشته باشم و شما خبر ندارید.مهم نیست.روز عروسیم حتما منو با قیافه ی اصلیم میبینی و آن موقع قضاوت کن که من خوشگلتر هستم یا حضرت یوسف. از این حرف او خنده ام گرفت و...
  4. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 40 وقتی به اتاق برگشتم پدر شوهرم با خشم نگاهم کرد و گفت:حالا تو راستش را بگو.چرا سجاد به این روز افتاده است؟میدانم که تو از همه چیز خبر داری. جا خوردم.انگار او منتظر بود تا سجاد از خانه خارج شود.با صدای لرزان گفتم:خودش که بهتون گفت که... حرفم را با خشم قطع کرد و گفت:اون به من دروغ گفت و...
  5. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    پدر با خشم گفت:بی خود حرف نزن مگر از روی جنازه ی من رد شوی و بطرف در رفت و درها را بست و با اخم گفت:بسه دیگه.هر چی تو گفتی ما همه انجام دادیم حالا تو باید به حرف ما گوش کنی.تو چطور میتونی با یک معتاد زندگی کنی؟ ارسلان با ناراحتی گفت:این فکر پوچ هم طبقه بودن هم تو را نابود کرد و هم همه ی مار ا...
  6. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 39 ساعت چهار بعد از ظهر بود.تصمیم گرفتم به دیدن پدر و مادرم بروم.وقتی زنگ را فشردم با تعجب دیدم ارسلان در را به رویم باز کرد.از دیدن او با شرمندگی و خجالت سرم را پایین انداختم وارام سلام کردم.او نگاه سردی به صورتم انداخت و با تمسخر گفت:سلام خانم خوشبخت.حالتون چطوره؟حال مرد بزرگتان چطوره؟خوب...
  7. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 38 سه هفته گذشت و سجاد به خانه نیامد.برای من هم اصلا مهم نبود.آخر هشت ماهگی را سپری می کردم و خیلی سنگین وزن شده بودم.شبها در خانه تنها بودم و وقتی دردم شروع میشد دوست داشتم سجاد در کنارم بود و قوت قلبم میشد.موقع خواب که میشد ، درد لعنتی به سراغم می امد و جز خودم کسی ناله ام را نمی...
  8. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 37 یک هفته گذشت.یک شب که در کنار سجاد نشسته بودم و با هم حرف میزدیم و او مانند گذشته عشقش را نثارم میکرد ، زنگ در به صدا در امد.وقتی در را باز کردم با تعجب پدرشوهرم ا پشت در دیدم.در حالیکه از دیدن او وحشت کرده بودم آرام تعارفش کردم که داخل شود. پدر شوهرم نگاهی به صورتم و بعد به شکمم...
  9. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 36 از ان روز به بعد دیگه نمی توانستم ارام و قرار داشته باشم از اینکه سجاد به من خیانت کرده بود داشتم دیوانه میشدم.سه روز بعد از ان ماجرا یک شب به خانه ی پدر رفتم انها از دیدن من خوشحال شدند و مادرم مدام بهم میرسید.از فوزیه شنیدم که ارسلان به ایران امده است و یک زن فرانسوی را با خودش به...
  10. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 35 دو ماه از ان موضوع می گذشت و من نه مادر شوهر و نه پدر شوهرم را دیده بودم.فقط مادرم و یا فوزیه و پدرم هفته ای یکبار به دیدنم می امدند.شمشاد گهگاهی به دیدنم می امد و از اوضاع خانه مدام گله میکرد.احساس می کردم سجاد زیاد به درسهای دانشگاه توجهی نشان نمیدهد.چند بار به او تذکر کرده بودم که از...
  11. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 34 چهار ماهه باردار بودم که این رفت و امد روز به روز بیشتر میشد.اصلا از سوسن خوشم نمی امد چون برای جلب توجه کردن سجاد دست به هر کاری میزد و حرص من در می امد.ولی از طرف سجاد حیالم راحت بود و به او اطمینان داشتم.مادرم از برایم غذاهای مقوی میفرستاد و بهم خیلی میرسید.سجاد هم مانند یک شیرمرد مثل...
  12. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 33 شش ماه از ازدواجم میگذشت که برای من و سجاد مانند شش سال بود.هر روز پدر شوهرم بهانه ای در می اورد و با ما دعوا میگرفت. یکروز غروب که در مطب مشغول کار بودم یکدفعه حالم بهم خورد و بی حال روی صندلی نشستم.دکتر که متوجه ی حالم بود به طرفم امد ، لبخندی زد و گفت:تبریک میگم حتما می خواهی به زودی...
  13. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 32 -وقتی به هوش امدم سجاد را بالای سرم دیدم.دستم را در دست داشت ، وقتی دید که به هوش امده ام با خوشحالی اشکش را پاک کرد و گفت:خدار ا شکر که به هوش امدی منکه داشتم دیوانه میشدم. آرام گفتم:من کجا هستم؟ سجاد دستی به پیشانی ام کشید و گفت:در اتاقک خودمان هستیم.پدرم راضی شد که ما اینجا بمانیم ولی...
  14. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 31 ساعت هشت شب با خستگی به خانه رفتم.برف سنگینی همه جا را پوشانده بود و هنوز هم می بارید.هر چه زنگ را فشردم کسی در را باز نکرد.با خودم گفتم:پس مادر شوهر و خواهر شوهرهایم کجا هستند.چرا در را باز نمی کنند؟تکنه هیچکس خانه نیست!با ناراحتی در برف قدم زدم یادم رفته بود از سجاد کلید بگیرم.جلوی در...
  15. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 30 مادر دستی به موهایم کشید و با ناراحتی گفت:برات مقداری شیرینی و کلوچه و میوه هم آورده ام ، نگذار بهت سخت بگذره.به خودت کمی بیشتر برس تو باید قوی باشی تا بتوانی اینطور زندگی را تحمل کنی.بهتره دیگه ما برویم طفلک سجاد توی این سرما یخ کرد الهی خدا پدرش را ذلیل کنه که باعث شرمندگی پسرش میشود...
  16. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 29 اصلا دوست نداشتم موقع ناهار سر یک سفره کنار ان پیرمرد بی رحم بنشینم ولی به اجبار همراه سجاد به طبقه ی پایین رفتم.اتاقهای پایین خیلی گرم و دلچسب بود و وقتی وارد آنجا میشدم گرمای مطبوعی را روی پوستم حس میکردم.در صورتی که صدای باد شدیدی که از لابه لای درز حلبهای اتاقکمان به گوش می خورد...
  17. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 28 بعد از مراسم عروسی به خانه پدر شوهرم رفتم و هیچکس مرا همراهی نکرد چون چدر سجاد با بی رحمی تمام گفت که خانه اش کوچیک است و نمیتواند از انها پذیرایی کند ، همه از این حرف این حرف او ناراحت شدند و همراهیم نکردند.خیلی احساس تنهایی می کردم وقتی وارد خانه ی انها شدم پدر شوهرم در همان شب رو به...
  18. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 27 هفته ای دو سه مرتبه سجاد مرا به خانه شان میبرد و هر دفعه از پدر سجاد کلی گوشه و کنایه می شنیدم تا اینکه یک ماه از عقدمان گذشت.هوای زمستان بود و برف سنگینی روی زمین به چشم میخورد.یک شب پدر سجاد همراه پسرش به خانه ما آمد و از پدرم خواست که هر چه زودتر عروسی ما سربگیره و با کمال پررویی...
  19. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 26 یک هفته از نامزدیمان نمیگذشت که به اصرار سجاد و پدرش مجبور شدم که در محضر به عقد سجاد در بیایم.بیشترین جهازم را اقای بزرگمهر تهیه کرده بود و من از این بابت خیلی ناراحت بودم و وقتی چشمم به ارسلان می افتاد خجالت میکشیدم و سریع خودم را به گوشه ای پنهان می کردم.دو روز از عقدکنان ما می گذشت...
  20. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 25 فردای آن روز به مطب رفتم.با تعجب دیدم که ارسلان زودتر از من در مطب حضور دارد رنگ صورتش به وضوح پریده بود و آشفته به طرفم آمد.آرام سلام کردم و پشت میز نشستم ارسلان روبرویم ایستاد.نگاه سنگینی به صورتم انداخت و با صدایی که از فرط ناراحتی بم شده بود گفت:فیروزه این چه کاری بود که کردی؟تو داری...
بالا