قسمت 42
سجاد با خشم گفت:مرتیکه ی بی همه چیز فکر میکنه میتونه زن منو ازم جدا کنه.بعد بطرفم امد و سرم را روی سینه اش گذاشت.احساس میکردم سجاد وضع روحی خوبی ندارد و حالتش غیر عادی بود.آرام گفتم:خوب نیست میت روی زمین بمونه.
پدر سجاد با خشم گفت:به تو ربطی نداره که داری فرمان میدی!
سکوت کردم ، قرآنی را...