فاصله قلبها زهرا فروغی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
نام رمان: فاصله قلبها
نویسنده: زهرافروغی
320 صفحه
12 فصل


فصل اول
ازپله های محضرکه پایین می آمدم،افشین صدایم کردوگفت:
- راحت شدی افسون،نه؟
ایستادم وبه طرفش برگشتم دهانم قفل شده بود،احساس کردم قلبم تندترمی زندبه چهره افشین دقیق شدم.اکثرموهایش سفیدشده بودوشکمش جلوآمده بود واندام مناسبی راکه سالها پیش داشت ازدست داده بودآه کوتاهی کشیدم وگفتم:
- خداحافظ
وبه راه افتادم. دوباره صدایم کرد،به طرفش برگشتم با عجله چندپله ای راکه بامن فاصله داشت پیمود ویک پله بالاترازمن ایستادوبدون مقدمه گفت:
- من تورادوست داشتم افسون باورمی کنی؟
سرم رابلندکردم وبه چشم هایش زل زدم ودستش رابه طرفم درازکرد ودستم راگرفت سرم راپایین انداختم.احساس کردم تمام بدنم بی حس شده است.افشین دستم رارهاکردوگفت:
- به خاطرزحماتی که برای امیرکشیدی.
دو،سه پله پایین رفت وگفت:
- امیدوارم موفق باشی.خداحافظ
برگشتم ورفتنش راتماشاکردم سوارماشین آخرین مدلش شدوبدون این که نگاهم کند،رفت.
ازدرتنگ وکهنه محضربیرون آمدم.نگاهی به خیابان هاکردم احساس آزادی می کردم،تصمیم گرفتم زودتربه خانه بروم وکمی استراحت کنم.اما یادم افتادکه بایدمقاله هایم رابه دفترروزنامه برسانم سوارتاکسی شدم وبه راه افتادم. وقتی ازپنجره تاکسی خیابان ها رانگاه می کردم،احساس کردم همه چیزبه من لبخندمی زند.حدودبیست وسه سال پیش باافشین ازدواج کرده بودم وامروزخیلی راحت ازهم جداشدیم. البته این طوربه نظرمی آمد.
چون زجری راکه دراین سال هاکشیده بودم هیچ کس نمی داند.
روحم دراین سال ها آن قدرمجروح شده است که نسبت به تمام چیزهایی که دوروبرم می گذرد،بی تفاوت هستم.....به مقصدرسیدم،کرایه راننده راپرداخت کردم وپیاده شدم دو،سه پله را بالارفتم وواردهال شدم.سیامک مثل همیشه پشت کامپیوترنشسته بودوابروهایش درهم گره خورده بود.حرکات ورفتارش مرایادسال های گذشته ومخصوصاًپسرخاله ام،مهران می اندخت بادیدن من ازجایش پریدوگفت:
-به به!سلام خانم محمدی،افتخارداد،چه عجب!
لبخندزدم وجواب سلامش رادادم روی صندلی کنارمیزش نشستم وگفتم:
- تنهایی؟مگه امیرنیومده؟
قیافه متعصبی به خودش گرفت وگفت:
- نفرمایید،خانم محمدی،نفرمایید .امیرشما دو،سه هفته اس زن گرفته ،اون وقت،می یادسرکار؟!
باخنده گفتم:
- فکرکردی خودتی؟امیرم اگه روزعروسیش هم باشه،مجبوربشه میادسرکارش.
سیامک پشت میزش نشست وگفت:
- وای ،بازم من بااین خانوما دهن به دهن شدم.
درکیفم رابازکردم ومقاله هایم رابیرون آوردم سرم رابلندکردم.
دراتاق سردبیربازشد.سینارادیدم که دستش رادرسرهایش فروکرده بود وبه برگه هایی که دردست دیگرش بودنگاه می کرد نزدیک میزسیامک آمدوبدون این که نگاهش کندگفت:
- بیا،سیاجون،تایپ بشه.
سیامک باعصبانیت برگه هاراکنارزدوگفت:
- احترام خودتون رونگه داریدآقا،سیایعنی چی؟
سینابلندخندیدوچشمش به من افتاد.سلام کردوخنده اش رافروداد وباحالت خاصی نگاهم کردوگفت:
- بفرمایید،اتاق من.
درحالی که ازحرکت سیامک خنده ام گرفته بود،بلندشدم به اوگفت:
- آقای سیامک محمدی ،لطفاً این مطالب روتایپ کنید.
سیامک بااحترام برگه هارابرداشت وگفت:
-حالا شد.چشم آقای مهرانفر،خیلی چاکریم.
من وسیناخندیدیم و وارداتاق شدیم روی مبل کنارمیزنشستم وسینارفت پشت میزش برگه های روی میزرامرتب کردوبعدروبه منلبخندی زدوپرسید:
-تموم شد؟
سرم راتکان دادم. چنددقیقه ای نگاهم کردوبعدسرش رابه سوی پنجره گرداند.دستش رادرازکرد وگفت:
- افسون......
نگاهش کردم .چشم هایش غمگین بود وپرازاشتیاق گفت:
- هنوزم.....هستی؟
سعی کردم بغضم تبدیل به گریه نشود.ازاتاق بیرون رفتم.سیامک به محض دیدنم گفت:
- توروخدابه این پسرتون بگین بیادسرکارش مردم ازبس کارکردم.
خندیدم وگفتم:
- چقدرغرمی زنی سیا.
اخم هایش رادرهم کردوگفت:
- به سلامت.
خداحافظی کردم وبیرون آمدم.
واردخانه که شدم احساس کردم سرم دردمیک ند.مانتووروسری ام راروی جالباسی آویزان کردم وتوی هال نشستم کف دستم راروی پیشانی ام فشاردادم وبدون این که احساس دلتنگی کنم،گریه کردم.اطرافم رانگاه کردم تاچیزی برای سرگرم کردنم پیدابشود.به اتاقم رفتم پشت میزنشستم وسعی کردم چیزی بنویسم درتمام این سال ها نوشتن تنهاکاری بودکه آرامم میک رد.اماامروزاحساس می کردم مغزم خالی شده ودیگرچیزی برای روی کاغذ آوردن نداشتم برای همین تصمیم گرفتم زندگی ام رادرسال هایی که دورازسینابودم مرورکنم. میدانستم خاطرات آزارم خواهند داد،ولی تصمیم من جدی بود.شایدهم خاطراتم رامثل داستان دنباله داری درنشریه چاپ می کردم. به هرحال فرقی نمی کرد خودکارتوی دستم بودومی خواستم چیزی بنویسم وچه چیزی بهترازخاطرات روزهایی که دلم برای لحظه ای دیدن سیناپرمی کشید.
برگه های سفیدرا زیردستم گذاشتم وشروع کردم به نوشتن.
******
مادرم چندضربه به دراتاقم زدوگفت:
- افسون جان،خوابیدی؟چرانمی آیی بیرون؟
سرم رابه لبه تخت تکیه کردم وچیزی نگفتم.مادرم دوباره گفت:
-دخترم غصه خوردن که دردی رودوانمی کنه.قبول نشدی که نشدی.بازم فرصت هست،دوباره شرکت می کنی.
دلم می خواست چیزی به مادرم بگویم ولی نمی دانستم چه؟
مادرم گفت:
-افسون در روبازکن،جان مامان،......
بلندشدم ودررابازکردم.بدون این که به مادرم نگاه کنم دوباره روی تخت نشستم.مادرم داخل اتاق آمدوروی تخت کنارمن نشست دستش رادوربازوهایم حلقه کردومرابه خودش نزدیک کرد وگفت:
- خودت روتوی آینه دیدی ازصبح تا حالاچه شکلی شدی؟اگه دوروزدیگ ههم غصه بخوری می دونی چه بلایی سرت میاد؟
بابغض گفتم:
- خیلی زحمت کشیده بودم،مامان این همه خرج کلاس کردم آخرش هم هیچی؟
مادرم لبخندی زدوگفت:
- فدای سرت مامان. برایت وخرج نشه برای کی بشه؟تازه باراولت بود،سال بعدشرکت می کنی وقبول می شی.
سرم رابلندکردم وبه چشم های مادرم نگاه کردم. لبخندی زد وگفت:
- باغصه خوردن هیچ گره ای بازنمی شه.مطمئن باش فقط به روحیه ات مجال ضعیف شدن می دی.
خواستم چیزی بگویم که مادرم محکم به پشتم زدوگفت:
- بلندشویک چیزی بخوریم،مردم ارگرسنگی.
باهم بلندشدیم وازاتاق بیرون رفتیم.مادرم صورتم رابوسیدوگفت:
-برویه دوش بگیر.بعدش هم یک عصرونه حسابی.
لبخندزدم وبه طرف حمام رفتم.توی آیینه ازدیدن قیافه ام بدم آمدموهای مشکی ام خیلی چرب وژولیده شده بود،چشم هایم بی حالت وغمگین بود.برای این که دیگرچشمم به خودم نیفتد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بلافاصله زیردوش آب رفتم وتصمیم گرفتم تمام قصه هایم رابه دست آب بسپارم تاباخودش ببرد.
سرمیزعصرانه به مادرم گفتم:
- مامان ازدست من ناراحتی؟
مادرم بدون این که نگاهم کنه گفت:
- برای چی؟
- برای قبول نشدنم.
- بس کن دیگه افسون.
- هستی یانه؟
- معلومه که نه.
خندیدم وگفتم:
- یه سئوال دیگه هم بپرسم؟
- کنکوری نباشه ها.
- باشه می خواستم بپرسم ازقحطی اومدی؟
- نه خیر،ازغصه سرکارخانم نهارنخوردم.
بادلسوزی گفتم:
- الهی بمیرم!
مادرم بادهان پرگفت:
- خدانکنه خوشگلم.
وازپشت میزبلند شدوگفت:
- بخوروزودحاضرشوبریم منزل خاله.
- الان؟
- آره،فردا آش نذری می پزه،صبح تماس گرفت که برم کمکش.
- ماما نمن خیلی خسته ام،می شه بمونم واستراحت کنم.
- استراحت اشکالی نداره،ولی غصه خوردن ممنوع.
- این قدرپرشدم که جایی برای غصه خوردن ندارم....
مادرم لبم راکشید وگفت:
- آفرین !....هرجور راحتی.
کیفش رابرداشت وبعدازخداحافظی بیرون رفت.
بلندشدم ومیزآشپزخانه رامرتب کردم.بعدهم به اتاقم رفتم وروی تخت درازکشیدم نگاهم به قفسه کتابهای درسی ام افتادازهرکدامشان خاطرهای زیادی داشتم کتاب شیمی که هیچ وقت حوصله اش رانداشتم وهمیشه به زور مطالعه اش می کردم. زیست شناسی که حجم زیادش همیشه اعصابم راخردمی کردوبه همین خاطرکتابم راورق ورق کرده بودم وحتی توی تاکسی هم خطی می خواندم. ادبیات که خیلی به آن علاقه داشتم وهمیشه دلم میخواست نویسنده بشوم......زنگ تلفن مراازحال خودبیرون کشید.
سرزنگ سوم گوشی رابرداشتم.
- الو.
- سلام،منزل آقای مجدی؟
- بفرمایید.
- خانم افسون مجدی؟
- بله،شما؟
- من مهرانفرهستم،سینا.
- آه بله، حالتون چطوره؟فرمایشی داشتید؟
- افسون خانم بایدباشما راجع به کارجدیدم صحبت کنم.امکان داره؟
- من حوصله تئاترندارم آقای مهرانفر قبلاً هم...
- نه،نه،تئاترنه،یه فیلم مستند.اگرامکان داره حضوری صحبت کنیم.
- باشه،کی؟
- فرداعصر،همون سالن تئاترقبلی.
- باشه،تافرداعصرخداحافظ.
گوشی راگذاشتم وروی مبل کنارتلفن نشستم باآقای مهرانفرچندماه پیش آشناشده بودم. آن روز روی تابلوی اطلاعات مدرسه یک آگهی دیده بودم.جلسه نقدوبررسی تئاتر،باحضورنویسنده،کاردگ ردان وبازیگران.حدودیک هفته قبل تئاتررادیده بودم وخیلی خوشم آمده بود. دلم می خواست در جلسه نقد هم شرکت کنم. بایکی ازدوستانم قرارگذاشتیم وعصربه سالن تئاتررفتیم.جوصمیمی وآرامی بود. شرکت کنندگان دیدگاههای خودرا درموردمسائل مختلف نمایش می گفتند وکارگردان نمایش،آقای سینامهرانفر،درمورد هرکدام توضیح می داد. درپایان جلسه به ذهنم رسید موضوع علاقه ام به ادبیات ونوشتن رابه آقای مهرانفربگویم. با هم صحبت کردیم وآقای مهرانفر گفت:
- صدای خوبی دارید خانم مجدی،فکرکنم بتونم ازشمادرکارهایم استفاده کنم.
مهرانفردانشجوی سال آخررشته کارگردانی بودآن روزآدرس وشماره ام رابه اودادم وآشنایی من وسینا ازهمین جاشروع شد.
عصرفردا مادرم صدایم کرد وگفت:
- افسون جان داری حاضرمی شی؟
- من هم باید بیام؟
- آره عزیزم،دیروزکه نیومدی،خاله ناراحت می شه.
- مامان من جایی قراردارم،قول دادم.
چندوچون قراری راکه باسینا داشتم برای مادرم توضیح دادم وقرارشدبعدازاتمام صحبت هایم باآقای مهرانفربه سرعت به خانه خاله ام بروم وبرای پخش آش کمکشان کنم.
به اتفاق مادرم حرکت کردیم وابتدای خیابان هرکدام سوارتاکسیهای جداگانه ای شدیم. تارسیدن به سالن یک ربع طول کشید. بدون معطلی واردسالن شدم. چندنفری روی سن دورهم نشسته بودند وبلند بلندصحبت می کردند. نگاه گذرایی کردم وگفتم :
- آقای مهرانفر تشریف ندارند؟
قبل ازاین که جوابی بگیرم مردی از روی صندلی جلوی سالن بلندشد وبه طرف من برگشت. سینا بودازهمان فاصله سلام واحوالپرسی کردوبه طرف من آمد. قبل ازاین که به من برسد روبه بازیگرانی که روی سن بودند گفت:
- شما ادامه بدید.
بادست به صندلی های آخرسالن اشاره کردوگفت:
- بفرمائید.
روی یکی ازصندلی های تاشوی ردیف آخرنشستم. سیناهم روی صندلی کناری من نشست وگفت:
- صحبت کنید.
به چهره اش نگاه کردم،باچند ماه پیش خیلی فرق کرده بود
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
موهایش بلندترشده بود وزیرچشم هایش انگارگودرفته بود. لبخندی زدوگفت:
-اگرناراحتید بگم چراغ هارو روشن کنن؟
گفتم:
- نه،مشکلی نیست. فقط چرام نباید صحبت کنم؟
نفس بلندی کشیدوگفت:
- برای این که صداتون خیلی قشنگه!
سرم راپایین انداختم وگفتم:
- لطف دارید.
سرش رابلندکردوخطاب به بازیگران روی سن فریاد زد:
- چرادورخودت می گردی خانم مهربان؟ازوسط بیا،بروچپ،دوباره بیاوسط بایست.
خانم مهربان که دخترریزه ای بود،زیرلب چیزی گفت وکارروی صحنه دوباره ادامه پیداکرد.
سینا دوباره نفس بلندی کشید وآهسته گفت:
- تئاتردراه خسته ام می کنه،می خوام فیلم بسازم.
بلافاصله گفتم:
- من هم ازتئاترخوشم نمی یاد فیلم جالب تره.
به طرفم برگشت وبالبخند نگاهم کرد. حس کردم می خواهد بگوید کسی نظرتورا پرسید؟ خواستم معذرت خواهی کنم که گفت:
- شماروکشف می کنم.
گفتم:
- اگرامکان داره درمورد اصل مطلب صحبت کنید.چون من عجله دارم.
سرش راتکان داد وگفت:
- باشه، اصل مطلب یه فیلم مستند پانزده دقیقه ایه که من کارگردانش هستم. البته فیلمبرداری تموم شده،فقط مونده صدای فیلم که زحمتش روشما می کشید.
- خب؟
- همین،این که چی باید بگیدوکی بگید وبقیه مسائل هم دراستودیودرموردش صحبت می شه.
- من الان بایدچه کارکنم؟
- این کار روقبول می کنید؟
- بایدبامادرم مشورت کنم.
- باشه،فرداصبح تماس می گیرم.
خداحافظی کردم وازهم جداشدیم باعجله سوارتاکسی شدم وبه طرف منزل خاله حرکت کردم. دم درخانه روسری ام رامرتب کردم ووارد حیاط شدم. خاله که روی صندلی کنارحوض نشسته بود،به محض دیدنم گفت:
- چه عجب!افسون خانم تشریف آوردن.
همان طورکه به طرفش می رفتم گفتم:
- ببخشید خاله جون عوضش همه ظرف هاروخودم می شورم.
خاله خندید وصورتم رابوسید.مادرم گفت:
- دیرکردی افسون!
صورت مادرم رابوسیدم وگفتم:
- توضیح می دم.
صدای پسرخاله ام راازپشت سرشنیدم که گفت:
- دختری که دیربیادخونه یعنی عاشق شده.
ملاقه راازدست خاله گرفتم وباتهدید گفتم:
- بازفضول شدی مهران؟
مهران چند قدم به عقب برداشت وباخنده گفت:
- شنیدم پزشکی تهران قبول شدی خرخون!
به خاله ام نگاه کردم داشت باعصبانیت به مهران نگاه می کرد.گفتم:
حالاهنرکردی پزشکی گیلان قبول شدی؟
مهران روبه مادرش گفت:
- مامان داری به یه پزشک نگاه می کنی ها.
خاله خنده اش گرفت وزیرلب گفت:
-پدرسوخته!
مهران گفت:
- بالاخره ماهم رفتنی شدیم.
خاله نگاهی به مادرم کردوخطاب به من گفت:
- مگه سال آخرزندگیته که عزا گرفتی افسون؟توهم سال دیگه قبول می شی. بروبالا برات آش گذاشتم بخور.
لبخندزدم وروبه مهران گفتم:
- بالاخره بایه دخترشمالی عروسی می کنی.
دویدم ومهران هم دنبالم آمد وبافریاد گفت:
- غلط کردی!برات یه شوهرافغانی گیرمی یارم.
صدای خنده مامان وخاله راازتوی حیاط شنیدم توی آشپزخانه ظرف اش روی میزبود.نشستم ومشغول خوردن شدم مهران هم جوک تعریف می کرد.بعدیک قاشق برداشت وازکاسه من آش خورددادزدم:
- مهران کثیف ،نکن.
بامشت ارام توی سرم زدوگفت:
- دیوونه،جیغ جیغو.
باهم خندیدیم مهران کنارنشست وبه چشم هایم نگاه کرد. می دانستم می خواهد چیزی بگوید. گفت:
- برم رشت تونیستی،کی رواذیت کنم؟
چشم هایم راتنگ کردم وگفتم:
- عقده ای!
لبخندزدوگفت:
- جدی می گم،اصلاً دلم نیم خواد ازاین جابرم.
دلم براش سوخت.مهران هم مثل من بود. ازبچگی اکثراوقات باهم بودیم.آن قدرباهم دوست وصمیمی بودیم که همه فکرمی کردندخواهروبرادرهستیم .تنهایی مان راباهم پرمی کردیم،اکثراوقات باهم درس می خواندیم.پدرمهران کارمندنیروی دریایی بودومدام به ماموریت می رفت.اوایل خاله ومهران هم بااوهمراه می شدنداماچندوقت بعدخاله گفت که خانه به دوشی روی درس خواندن مهران اثربدی داردوبهتراست یک جامستقربشوند.شوهرخاله هم قبول کردوبرایشان خانه خریدو ماموریت های بعدی اش راتنها رفت. من ومهران هم روز به روز به هم نزدیکترشدیم. گفتم:
- مهران توخیلی مامولکی!اون ازموقع کنکورکه هی می گفتی من نخوندم،نرسیدم،آخرش هم قبول شدی،این هم ازالان که داری فیلم بازی می کنی.
بلندخندیدوگفت:
- به جون افسون،شانسی قبول شدم،خره.
بامشت زدم روی دستش وگفتم:
- خرخودتی،برورشت حالت جابیاد.این قدرمیرزاقاسمی بخورکه بمیری،بعدهم عروس خانم.
دویدم توی حیاط،مهران دنبالم دوید ودادزد:
- داماد افغانی.
توی حیاط مادرم نگاهم کرد وگفت:
- چرااین قدربپربپرمی کنی؟
باخنده به مهران اشاره کردم وگفتم:
- تقصیراینه.
مهران گفت:
- قبول شده دیگه خاله،خوشحاله.
بلندترخندیدم وگفتم:
- توروسننه؟ سال دیگه قبول می شم.
خاله دستم رافشردوگفت:
- آفرین خاله!روحیه داشته باش.
مادرم خندید وگفت:
- یواش یواش حاضرشوبریم.
دست وصورتم راشستم ولباسم راپوشیدم توی آینه داشتم موهایم رامرتب می کردم که مهران پشت سرم گفت:
- پس فردا می رم برای ثبت نام بامن بیا.
باخنده گفتم:
- دخترهای شمال مهربونند گم نمی شی.
گفت:
-جدی می گم،خوش می گذره.
روسری ام راگره زدم وگفتم:
- من بایه فیلمساز بایدکارکنم،فکرنمی کنم وقت بده.
کمی نگاهم کردوگفت:
- باشه،دفعه بعد می ریم.
مادرم صدایم کردوبعدازخداحافظی وکمی شوخی هم من ومادرم راهی منزل شدیم.
در راه موضوع فیلم رابرای مادرم تعریف کردم. خوشحال شد. گفت:
میل خودته،اگرکارخوبیه ردش نکن،هم استراحته. هم کار من حرفی ندارم.
به صورت مادرم نگاه کردم وباخود گفتم: (( کاش پدرمزنده بود؟))
ساعت نه صبح ازخواب بیدارشدم بعدازامتحان کنکورهمیشه همین قدرمی خوابیدم.ازاتاق بیرون آمدم وبه مادرم که درحال مشغول خوندن روزنامه بود سلام کردم. بالبخند جوابم راداد وگفت:
- فکرکنم آب سماورکم باشه دخترم، زودترخاموشش کن.
واردآشپزخانه شدم وسماوررا خاموش کردم وبرای خودم چای ریختم. چند لقمه نان وپنیرخوردم که تلفن زنگ زد. مادرم گوشی را برداشت وبعدصدایم کرد!گوشی راگرفتم:
- الو......
 
آخرین ویرایش:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- سلام ،خانم افسون مجدی.
- سلام آقای مهرانفر،صبح بخیر.
- صبح شما هم به خیرچطورشد؟صحبت کردید؟
- بله موافقت کردند.
- عالی شد!امروزصبح تشریف می آرید؟
- بله، کجا؟
- شماتشریف بیارین سالن تئاتر،باهم می ریم.
- باشه چشم،ساعت ده میام.
به مادرم گفتم که باید بروم. سرش راتکان داد وگفت:
- بروعزیزم،موفق باشی.
میزآشپزخانه رامرتب کردم وظرف های صبحانه راشستم توی اتاقم رفتم. جلوی آیینه ایستادم وبه خودم لبخند زدم. موهایم راشانه کردم وبستم.مانتو وشلوارطوسی رنگی پوشیدم وشالم راروی سرم انداختم.
بعدازخداحافظی بامادرم بیرون رفتم وسوارتاکسی شدم. وقتی به سالن تئاتررسیدم ساعت درست ده بود.آقای مهرانفرکنارماشینش ایستاده بود وباکسی صحبت می کرد.نزدیک تررفتم وسلام واحوالپرسی کردم. سینا مرابه همراهش معرفی کرد:
- خانم مجدی.
بعدروبه من کردوگفت:
- آقای میرزایی،تهیه کننده فیلم.
آقای میرزایی گفت:
- خوشوقتم خانم. قرارداد روبه سینادادم. سعی کنیدبه تفاهم برسید. این برای شماموقعیت خوبیه که شناخته بشید.
قبل ازاین که حرفی بزنم به شانه سینا زد وگفت:
- می بینمت.فعلاً خداحافظ. خداحافظ خانم مجد.
خداحافظی کردم وآقای مهرانفرگفت:
- بفرمائید،می ریم استودیو.
سوارماشین شدو درجلو رابرایم بازکرد.سوارشدم وراه افتادیم. چند دقیقه ای که رفتیم سینا روبه من کردوگفت:
- چراساکتید؟
لبخندزدم وگفتم:
- چی بگم؟
خندید ونگاهم کرد وگفت:
- نمی خواید درموردقرارداد ومبلغش چیزی بدونید؟
- اتفاقاً می خواستم بپرسم،گفتم شاید....
خندید وسرش راتکان داد وگفت:
- آقای میرزایی برای شما مبلغ خوبی رودرنظرگرفتن برای کار اول عالیه!نظرشماچیه؟
- نمی دونم،من درجریان کارنیستم. یعنی دراین مورد اطلاعات ندارم. به نظرشما خوبه؟
- به نظرمن کم!برای صدای شما هرقدربدن کمه؟
خندیدم تعریف می کنید!صدای آش دهن سوزی هم نیست.
نگاهم کرد وزیرلب چیزی گفت که نفهمیدم.بعدضبط ماشین راروشن کردوآهنگ ملایمی درفضا پخش شد.احساس خوبی داشتم.به مبلغی که ازاین کارعایدم می شدفکرمی کردم ازاین که به جای قبولی درکنکورلااقل تونسته بودم کارمناسبی پیداکنم خشوحال بودم.ازطرف دیگرهم می تونستم باادامه کارم وکمک گرفتن ازآقای مهرانفردرآینده به آرزویم برسم ونویسنده شوم.خیابان ها راتک تک پشت سرمی گذاشتیم به ساعتم نگاه کردم،سینابه طرفم برگشت وگفت:
- خسته شدید؟
لبخندزدم وگفتم :
-نه.
گفت:
- ساعت باید ده ونیم باشه.
دوباره به ساعتم نگاه کردم ده ونیم بود. سینا نگاهم کرد وگفت:
- کمی درموردخودتون صحبت کنید.
خودم را روی صندلی جه به جاکردم وبرایش حرف زدم. ازخانواده ام گفتم، که مادری مهربان ومنطقی دارم وپدرم که شانزده سال پیش فوت کرد هبود. اوت ک تک سوال می کرد وم نجواب می دادم. ازسن وسال وتحصیلاتم وازچیزهایی که به آنها علاقه دارم وسرگرمی های لحظات فراغتم واین که چه محیطی رابیشترمی پسندم،پرسیدومن به همه سئوالاتش جواب دادم.جلوی یک ساختمان ماشین متوقف شد.سیناروبه من کردوگفت:
- ازهمه این ها گذشته،این صداروازکی به ارث بردید؟
خندیدم شیشه کناردستش رابالاداد وگفت:
- خیلی خوش خنده ای دختر،سرکارنخندی موجب ایراد گرفتن می شه.
پیاده شدودررامحکم بست.به اوخیره شدم. لحظاتی به کارم فکرکردم .اشتباه بزرگی مرتکب شده ام احساس کردم قلبم تندتند می زند.سینا ازبیرون ماشین نگاهم می کردآرام به طرف من آمد ودررابازکردوگفت:
- چراپیاده نمی شی؟رسیدیم.
به دست هایش که روی دستگیره بودنگاه کردم. چشم هایش رادرسیرنگاهم قرارداد وگفت:
- ناراحت شدی؟
نگاهش کردم ودوباره گفت:
- من شوخی کردم،باورکن.
نگرانی درچهره اش موج می زد،چشم هایش تنگ شده بود.بی آن که بخواهم خنده ام گرفت. اوهم خندید وگفت:
- هرجای فیلم دلت خواست می تونی بخندی.
بلندترخندیدم.سینا کناررفت وپیاده شدم. درماشین رابست باهم داخل ساختمان شدیم. صلاً احساس نیم کردم تازه واردم. باسینا احساس صمیمیت خاصی داشتم. وارد اتاق های تودرتوی ساختمان شدیم. سینا باچندنفری احوالپرسی کرد. من هم سلام کردم وتک تک به هم معرفی شدیم .سینا اتاقی رانشان داد وگفت:
- بیاتو.
پشت سرش داخل شدم. اتاق نیمه تاریک بود وفقط نورمونیتورهایی که پشت هرکدامشان کسی نشسته بود توی اتاق پخش بود. سینا باپسرجوانی احوالپرسی کردومرامعرفی کرد. سلام کردم واوراافشین معرفی کرد. اظهارخوشوقتی کردم وسیناگفت که م اباید باهم کارکنیم کنارافشین نشست ومن روی صندلی کنارسینا فیلمی ک هسین اساخته بود روی صفحه مانیتوربه نمایش درآمد مستندی بود اززن هایی که کنارخیابان به تکدی گری مشغول بودند.فیلم ازصبح یک زن شروع می شد که چطورازخانه اش بیرون می آید وطرزکارکردن ومسائلی راکه برایش پیش می آمد وبرخوردمردم با این زن ودرپایان هم زن دست خالی به خانه برمی گشت وصدای بپه هایش که ازپشتدرشنیده می شد.قسمتی ازفیلم روی مونیتوری ثابت می شدوسینا متنی راجلوی من می گذاشت ومی گفت: این رابخوان. فیلم که تما مشد ازافشین تشکرکردیم وبیرون ازاتاق روی مبل های هال نشستیم وسینا برای چای آورد وگفت:
- خسته که نیستی؟
گفتم:
- نه.
کنارم نشست وگفت:
- همین الان یک دورمتن ها روبخون.اصل کارمی مونه برای فردا.
قبول کردم وکاغذها راتوی دستم گرفتم وباصدای بلندشروع به خواندن کردم .روی بعضی هافقط چند کلمه .بعضی دیگرچندصفحه ای بودندازپس خواندنشان برآمدم.تمام ک هشدبرگه ها راگذاشتم روی میزوبه صورت سینا نگاه کردم .چشم هایش به من خیره شده بود ودستش راپشت سرمن روی مبل درازکرده بود. توی دست دیگرش هم استکان چای بود که گذاشته بود روی پاهایش. پاهایم راروی هم گذاشتم وگفتم:
- تموم شد، چطوربود؟
لبخندزدودستش راازپشت سرم برداشت وگفت:
- عالی بود افسون،خیلی عالی بود!
ازاین که مرا بااسم کوچکم صدامی کردخجالت کشیدم پاهایم راپایین انداختم. گفت:
- چاییت سردشد،برم عوضش کنم.
آهی کشید وبلندشد واستکان ها رابا خودش برد. به رفتنش نگاه کردم. نفهمیدم چرا آه کشید. پیش خودم فکرکردم،((نکنه کارم خوب نبوده ومنصرف شده وحالانمی دونه چطوربگه،استکان هارا روی میزگذاشت وروبروی من نشست. گفتم:
- آقای مهرانفر اگرازکارم راضی نیستید،بگید. من ناراحت نمی شم.
ابروهایش رادرهم کشید وگفت:
- چرا این فکررومی کنید؟
- آخه.....شما......
- شنیدی می گن هنرمندها دیوونن؟
- من منظوری نداشتم.
- می دونم،کارشما عالیه! چائیت روبخور.
نفس راحتی کشیدم وچایم راخوردم وگفتم:
- من باید برم؟
لبخندی زدوگفت:
- اگردوست داری بمون. ولی این جا دیگه کاری نیست تاصبح فردابه نظرمن استراحت کنی بهتره.
لبخندزدم وگفتم:
- باشه،پس تافرداصبح،خداحافظ.
به طرف در رفتم که صدایم کرد وگفت:
- افسون......
نگاهش کردم. گفت:
- فردا صبح خودم می آرمت این جا،بازم بیاسالن نمایش.
تشکرکردم وازدربیرون رفتم .کنارخیابان منتظرتاکسی ایستادم آفتاب داغی بود. ماشین جلوی من توقف کرد. درش رابازکردم وقبل ازسوارشدن یک باردیگرساختمان رانگاه کردم.سرم راکه بلندکردم چشمم به سینا افتاد که ازپشت پنجره بازبالبخند نگاهم میک رد. عکس العملی نشان ندادم وسوارشدم. قلبم تندمی زد.نمی دانم ازخوشحالی بودیا...

پایان فصل اول
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- نباید می رفتی سرکارتوکه سابقه داشتی.
خندیدم وخاله گفت:
- برات شربت بیارم؟حتماًفشارت پائینه؟
گفتم:
- ول کن خاله،خوب شدم،باراولم نبودکه.
مادرم آهی کشید،برای این که فضاراعوض کنم گفتم:
- مهران رفت؟
خاله گفت:
آره،رفتوببین خونه ام چطورصوت وکورشده.
گفتم:
- دستت دردنکنه خاله جان،پس من چی کاره اماین جا؟
خاله خندیدوگفت:
- الهی فدات بشم،بریم نهاربخوریم.
همگی واردآشپزخانه شدیم ومادرم درچیدن میزبه خاله کمک کرد.کمرم هنوزکمی دردمی کرد،ولی قابل تحمل بود.سرمیزدرموردکارهایی که توی استودیوانجام دادم بامامان وخاله صحبت کردیم. خاله می گفت که برای مهران آش پشت پا پخته وبرای من کنارگذاشته است با خنده گفتم:
- هنوزنرفته که خاله!
مادرم لبخند زدوگفت:
- آخه خاله یه تصمیمی گرفته.
نگاه پرسشگری به خاله کردم ومادرم گفت:
- می خوادبره پیش شوهرش
باناراحتی نگاهش کردم وگفتم:
- آره خاله؟
خاله خندید وگفت:
- خیلی تنهامی شم افسون،مهران بره دق می کنم شما هم که نمی تونین کاروزندگیتون روول کنین وبمونین پیش من....دوماهه شوهرم روندیدم دخترم.
مادرم سرش روپایین انداخت وگفت:
- حق داره خواهرم.
به خاله نگاه کردم،دلم گرفت. بدون شک مادرم یاد پدرافتاده بود.خاله دوماه نتوانسته بود دوری شوهرش راتحمل کند.ولی مادرم این همه سال....
خاله گفت:
- افسون جان مهران یک کتاب برات گذاشته توی اتاقشه بروبرس دارعزیزم.
بلند شدم ورفتم توی اتاق مهران،روی میزی یک کتاب شعربود.نگاهش کردم،همان کتابی بودکه چندهفته پیش باهم ازیک کتابفروشی خریده بودیم.نصف پولش رامن پرداخته بودم ونصف دیگرش رامهران.
موقع گرفتن کتاب مهران به فروشنده گفته بود:
- آقا اگرخوشم نیومد،پس می گیرید؟
فروشنده نگاهش کرده بودومن نتوانسته بودم جلوی خنده ام رابگیرم.ازکتابفروشی که بیرون آمدیم مهران زده بود توی سرم وگفته بود.
- یک لحظه نتونستی خودتو نگه داری؟
ازفکرآن روزخنده ام گرفت. روی تخت مهران درازکشیدم چشمم به قاب عکس روی دیوارافتاد.سرمهران روی یک تن دایناسورچسبانده شده بود. بلند خندیدم وگفتم:
- مهران دیوونه!
چشمم رابستم،دلم می خواست به وقایع امروزفکرکنم لحظه ای که سینا دستش را روی دستم گذاشته بود. حرف هایی که شنیده بودم دلم می خواست موضوع رابه مادرم بگویم،احساس خوبی داشتم اولین باربودکه به مردی این قدرنزدیک شده بودم. نمی دانستم تمام مسائل رابرای مادرم توضیح بدهم یانه.اگرناراحت می شد؟اگرمی گفت که اجازه چنین کاری رانداشتم؟اصلاً نمی خواستم مادرم فکربدی درموردم بکند یاازدستم دلخورباشد.دلم برای سیناتنگ شده بود.کاش شماره ای ازا وگرفته بودم. دستم به هیچ کاری نمی رفت.حتی دلم نمی خواست روی تخت تخت تکان بخورم. کتاب رابرداشتم و ورق زدم.پاکتی که درش چسبانده شده بود ازلای کتاب بیرون آمدو افتادکنارسرم.پاکت رابرداشتم وبه پشت ورویش نگاه کردم. خط مهران پشت پاکت بود. روی یک تکه کاغدنوشته بود:
I love you)) )) وبه عنوان تمبربه سمت راست پاکت چسبانده بود وکنارش نوشته بود،مبدا؛مهران. مقصد؛افسون.....خنده ام گرفت.کنارپاکت راپاره کردم نامه ای راکه داخلش بود بیرون آوردم. مهران نوشته بود:
(( افسون عزیزم، سلام.
بهت می گم عزیز اما زیادخودت رونگیر،شوخی می کنم. فرداصبح می رم رشت که ثبت نام کنم،کاش توهم بامن می اومدی.می خواستم توی راه باهات حرف بزنم اماعیبی نداره.شاید این طوری بهترباشه. افسون جان خیلی خلاصه بهت می گم که حساس می کنم تورودوست دارم خیلی زیاد، می خوام مامان روبفرستم خواستگاری ات،نامزدبشیم ومن برم سردرسم وعروسی بمونه برای بعدازدکترشدن من. نمی دونم الان چه احساسی داری؟فقط اینوبگم که جوابت هرچی باشهمن همون مهران سابقم.فکرهات روبکن اگرمی خوای به مامان وخاله هم بگو،قیافه ات رواون جوری نکن،خیلی دلت بخوادیه آقای دکتربیاد خواستگاریت زیادهم دلت روخوش نکن،شایدهمین فردا،پس فردایک دخترشمالی روآوردم یاخودم و....
خداحافظ افسون.))
احساس کردم تمام بدنم سرد شده است.نامه راتاکردم وگذاشتم توی پاکت وتوی دستم مچاله اش کردم .دستم را روی قلبم گذاشتم وروی تخت نشستم.خیلی چیزها توی سرم بودکه نمی دانستم به کدامشان فکرکنم.حوصله هیچ چیزرا نداشتم،دلم می خواست گریه کنم. به خودم لعنت کردم که چرانامه رابازکردم. مهران مثل برادرم بود. هیچ وقت به ازدواج بااوفکرنکره بودم.حتی فکرش هم آزارم می داد!تمام این سال ها مهران ازسادگی ام سوءاستفاده کرده بود وحالاهم پیشنهاد ازدواج می داد. روی تخت درازکشیدم وبه خاطراین که مهران شمال بودخداراشکرکردم.نمی دانستم اگرالان جلوی چشمم بودچه برخوردی می کردم .اشکم سرازیرشد ونفهمیدم کی خوابم برد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
توی حیاط پشتی خانه خاله نشسته بودم وکتاب می خواندم. چشمم روی اشعارکتاب بودوفکرم به هرجایی می رفت غیرازکتابی که می خوندم.حوصله چیزی رانداشتم دلم می خواست با کسی حرف بزنم وراهنمائی بخواهم .نمی دانستم چه تصمیمی باید بگیرم.خاله داشت ازپنجره صدایم می کرد:
- افسون جان تلفن.
حدس می زدم چه کسی پشت خط است.می خواستم بلندشوم که خاله گوشی تلفن را گرفت طرف من.
- بگیرخاله همون جاصحبت کن.
گوشی را پرت کردطرف من ومن هم توی هواگرفتمش. گوشی راروشن کردم وگفتم:
- الو......
- الو،سلام افسون خوبی؟
- سلام چه عجب!فکرکردم فراموشم کردی.
- فراموش کردم؟دیروزتاحالامی خوام تماس بگیرم.گفتم شاید....خیلی منتظربودی؟
نفس بلندی کشیدم وگفتم:
- آره،خیلی منتظربودم.
- طوری شده؟چراناراحتی؟حالت بهترشد؟
- حالم خوبه، فقط.....
- چی؟
- هیچی ولش کن.
- افسون عصرمی آیی پیش من؟
- عصر....باشه می یام.
- ساعت شش جلوی سالن می بینمت.
- باشه فعلاً خداحافظ.
- بمحض قطع کردن گوشی صدای مادرم را ازپنجره شنیدم.
- افسون جان بیانهارمامان.
احساس آرامش می کردم باهیجان بلندشدم وداخل خانه رفتم نهارراخوردم،به قرارعصر فکرمی کردم که مامان گفت:
- چشات بادکرده افسون،بدخوابیدی؟
باخنده گفتم:
- آره مامان،تخت مهران شپش داشت.....
حرفم تمام نشده بود که مادرم زیرخدن زدوخاله باحرص نگاهم کرد.باخنده صندلی ام راعقب کشیدم وگفتم:
- شوخی کردم خاله.
خاله پشقاب راسرجایش گذاشت وگفت:
- حالا هی سربه سرمن بذار،فرداکه مهران برگشت ببینم بازجرات داری اذیت کنی؟
مادرم همچنان می خندید.ازپشت میزبلندشدم وروبه مادرم گفتم:
- من می رم روی تخت مهران،کمی استراحت کنم.
- ورپریده.
به اتاق مهران رفتم وروی تخت درازکشیدم وچشم هایم رابستم تصویرسینا جلوی چشمم بود.
باصدای مادرم ازخواب بیدارشدم.
- بلند شودخترساعت پنجه.
با عجله بلندشدم وسرجایم نشستم. مادر مانتوپوشیده بود وداشت روبروی آینه موهایش راپشت سرجمع می کرد. به ساعتم نگاه کردم پنج بود.خمیازه ای کشیدم وگفتم:
- کجامامان؟
- می ریم خریدعزیزم،پاشوحاضرشوباماب یا.
- نمی تونم مامان،بایدبرم پیش آقای مهرانفر.
- مگه کارت تموم نشد؟
- چراولی امروزتماس گرفت.
مادرم روسری اش راگره زدو گفت:
- خیلی خوب، مواظب خودت باش وسعی کن زودبرگردی.
لبخندزدم وهمراه مادرم ازاتاق بیرون رفتیم. خاله حاضرشده بودوداشت کیف پولش راوارسی می کرد.باهر دوخداحافظی کردم ودر راپشت سرشان بستم. ضبط صوت رار وشن کردم وصدایش رابلندکردم. خودم هم به حمام رفتم،دوش گرفتم وموهایم راخشک کردم. لباس هایم راپوشیدم وباآژانس خودم رابه سالن تئاتررساندم.
به محض پیاده شدن سینا هم ازماشینش پیاده شد وبالبخند به طرفم آمد. سلام کردم. بدون این که جوابم رابدهد درماشین رابرایم بازکرد وسوار شدم. قبل ازروشن کردن ماشین به طرفم برگشت وگفت:
- ممنون که اومدی.
نگاهش کردم. نمی دانستم درجوابش چه بگویم ،ماشین راروشن کرد. وچنددقیقه ای گذشت دلم می خواست حرف بزنم اما نمی دانم چه چیزی مانع می شد. بالاخره سینا سکوت راشکست وگفت:
- بهترشدی؟
آره بهترم،چیزی نبود.زیادی نازکنارنجی ام.
چشم هایش راتنگ کردوگفت:
- دلم برات تنگ شده بود!
نگاهش کردم. موهایش به نظرشانه نکرده می آمد روی صورتش ته ریش داشت دوباره گفت:
- باورنمی کنی؟
سرم رابه طرف شیشه کنارم برگرداندم. گفت:
- حرف بزن افسون،صدات روفقط برای خودت نگه نداربرای من حرف بزن.
آرام گفتم:
- چی بگم؟
- هرچی دلت می خواد.
- خیلی حرف برای گفتن دارم اما.....
- بگو،هرچی که هست بگو.
آهی کشیدم وبه روبرونگاه کردم:
- هیچ وقت فکرنیم کردم یه آدم به این راحتی واردزندگیم بشه.
- ناراحتی افسون؟به خدا اگه ناراحت باشی نمی مونم می رم.
لبخند زدم ونگاهش کردم. سرعت ماشین آرام شده بود.
- ناراحت نستم. می ترسم اگه.....
- بس کن هیچ طوری نمی شه،مطمئن باش من می خوام باتو ازدواج کنم.
- اگه من نخوام؟
باسرعت تزمرکرد وهردوبه جلوپرت شدیم .پیشانی من به داشبورد خورد وآخ بلندی گفتم.سینا دستپاچه دستش رادرازکرد وسرم رابلندکرد. نگرانی رابه وضوح توی نگاه وحرکاتش می دیدم. گفت:
- طوریت شد؟
دستم را روی پیشانی ام زدم وبه کف دستم نگاه کردم. بلند بلندنفس می کشیدم .سینا باسرعت پیاده شد. اصلاً دلم نمی خواست بدانم کجا می رود. روی صندلی ام جابجا شدم وشیشه کنارم راپایین کشیدم وتوی آینه بغل ماشین به پیشانی ام نگاه کردم. سینا کنارم نشست ولیوان آب رابه طرف دهانم گرفت وگفت:
- بخور.
ناخودآگاه خنده ام گرفت ولیوان راازدستش گرفتم. سینا بادیدن خنده ام نگاهی عصبی به من کردوبعدخودش را انداخت روی صندلی وسرش رابه پشتی تکیه داد.دستی درموهایش فروکرد وآه کشید. لیوان راتوی دستم فشردم ونگاهش کردم وگفتم:
- طوری شده؟
به طرفم برگشت وهمان طورعصبی نگاهم کرد وگفت:
- شوخی کردی؟
- معذرت می خوام،نمی خواستم....
قبل ازتمام شدن حرفم دستش را دراز کردطرف پیشانی ام وبا انگشت هایش لمس کرد.تنم گر گرفته بود دلم می خواست سرم رااززیردست هایش بیرون بکشم.اما احساس می کردم آن قدرمحکم است که توان خلاص شدن ازآنها راندارم چشم هایش راتنگ کرد وگفت:
- دیگه چنین شوخی بامن نکن باشه؟
توانایی جواب دادن نداشتم.خفه شده بودم. نمی خواستم لذت آن لحظه راباحرف زدن خراب کنم. دوباره گفت:
- من تورودوست دارم افسون باورمی کنی؟
نمی دانم ازگرمای دستش بودیا ازچیزدگیری که اشکم سرازیرشد.تصویرمهران جلوی چشمم آمد اشک گونه هایم رامی سوزاند.
دوباره گفت:
- توچی؟ دوستم داری؟
قلبم به شدت می تپید احساس خفگی می کردم. دلهره داشتم. سینا دستش راروی پیشانی ام فشارداد.سرش رابه علامت سئوال دوباره تکان داد. توی چشمم نگاه کردو گفت: جواب بده،منتظرم.
سرم را آرام از زیردستش بیرون کشیدم وگفتم:
-آره،دوستت دارم.
قبل ازاین که هرفکری به ذهنم بیاید دست های سینا دورشانه هایم حلقه شد ولب هایش به پیشانی ام چسبید.
پایان فصل دوم
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل سوم
مادرم پیش دستی میوه را گذاشت روی پاهایش وروبه مهران گفت:
- همه کارهات روکردی خاله؟ تافردا زیاد وقت نداریها!
مهران یک قاچ سیب تودهانش گذاشت وگفت:
- مامان همه کارها روکرده،من هم فردانمی رم،امشب باید حرکت کنم.
خاله که کنارمن نشسته بود گفت:
- کاش برای فردای می موندی مهران،می ترسم خواستگارافسون اخموباشه،حداقل اگه توبودی کمی خنده وشوخی می کردی.
مهران بدون این که به من نگاه کند،گفت:
- مگه من دلقکم؟
مادرم وخاله نگاهی به هم کردند ومادرم گفت:
- ناراحت نشوآقای دکتر،مادرت شوخی می کرد.
مهران پیش دستی را روی میزگذاشت وازاتاق بیرون رفت خاله فوری به من نگاه کرد وگفت:
- چی شده؟ دعواکردین؟
دستمال کاغذی را روی انگشت هایم مالیدم وگفتم:
- دعواچیه خاله؟مگه بچه ایم؟
مادرم گفت:
- پاشو ببین چه اش شده؟
دستمال مچاله شده راگوشه ظرف گذاشتم وبلندشدم مهران روی پله ها نشسته بود ومشغول واکس زدن کفش هایش بود. می دانستم از این که سینا به خواستگاری ام می آمد ناراحت بود. گوشه دمپایی ام را آرام به پهلویش زدم وگفتم:
- واکسمون روتازه خریدیم،چطوره؟
جوابی نشنیدم.محکم تربه پهلویش زدم وگفتم:
- کرشدی آقای دکتر؟
بی آن که نگاهم کندگفت:
- حوصله ندارم افسون.ول کن.
کنارش نشستم وگفتم:
- مگه نگفتی جوابم هرچی باشه فرق نمی کنه؟
رویش رابرگرداند.دوباره گفتم:
- باتوام مهران،بچه شدی؟
توی چشم هایم نگاه کردوگفت:
- منوگذاشتی رفتی دنبال غریبه ها،چی ازمن بیشترداره؟
- بس کن،چرااین جوری شدی؟مگه عروسی به زورهم نشد تومثل برادرمنی.اون همه رفاقت ببین چه جوری داره تمام می شه......تمومش کن.
مهران پایش را توی کفش فروکرد وبلندشد. به سرعت راهش راگرفتم،نگاهم کرد ورویش رابرگرداند.گفتم:
- تموم کن این اداها رو،من به کمک تواحتیاج دارم،خوب می کنم.
ازنیم رخش دیدم که لبخند می زند.دستش رابیرون کشید وگفت:
- به همین راحتی؟
- زیاد هم سخت نیست.آخه منم آدمم که توازمن خوشت می یاد.خودم یه دخترخوب برات پیدامی کنم....لج نکن مهران.
- دستش راتوی موهایش فروبرد.چشمش توی چشم هایم بود. معنی خاصی درنگاهش ندیدم. خواستم دوباره چیزی بگویم که پشت به من کردو ازدربیرون رفت .برخلاف همیشه نمی توانستم حدس بزنم که درمقابل خرف هایم چه عکس العملی نشان می دهدورفتارش بعدازاین چطورمی شود؟دلم می خواست همه چیزرافراموش کندوبازهم مثل گذشته رفتاردوستانه ای درپیش بگیرد.برگشتم توی اتاق مامان وخاله داشتند درمورداین که مهران دررشت احساس غربت می کندوبه خاطرهمین موضوع ناراحت است،صحبت می کردند.فقط من می دانستم دردمهران چیست وموضوع رابه مادرم وخاله ام نگفته بودم. اصلاً دلم نمی خواست خاله مرابه چشم کسی که خواستگاری پسرش را ردکرده است نگاه کند.
من خاله وپسرش رامثل مادروبرادرم دوست داشتم... خاله به محض دیدنم روی مبل نیم خیز شد وگفت:
- چی شدخاله؟ رفت؟
- هیچی خاله،من دارم عروسی می کنم ناراحته،براش زن بگیرین دیگه.
خاله پشتش رامحکم به پشتی مبل زد وگفت:
- الهی بمیرم!جدی می گی افسون؟
خنده ام گرفت. خاله دوباره گفت:
- ورپریده،راستش روبگو،نکنه دو روزپاشده رفته رشت عاشق شده؟
مادرم بلند خندید وصدای خنده من هم بلند شد. خاله بانگرانی به مانگاه کرد وگفت:
- افسون جدی؟زن می خواد؟
نشستم وگفتم:
- آخه مهران عرضه عاشق شدن داره؟
- پس چی شده؟
- هیچی بابا،داره خودش رولوس می کنه،انگارنه انگارکه دکتره.خاله اخم هایش رادرهم کردو گفت:
- پدرسوخته به باباش رته،تاحالا نشناخته بودمش.باباش هم هروقت می خواد بره ماموریت تاصبح برام نازوادادرمی یاره.هی می گم مردگنده بگیربخواب،بذاردودقیقه من آروم بگیرم مگه سرش می شه؟ وقتی هست یک بدبختیه،وقتی هم نیست یکی دیگه حالاهم نوبت پسرشه.
به حرف های خاله می خندیدم.مادرم دائماً پلک می زدوبه خاله نگاه می کرد. متوجه ناراحتی اش شدم. هروقت ناراحت می شد دست می گذاشت زیرچانه اش وبه کسی نگاه می کرد وآرام پلک می زد. خاله هم متوجه شد. بلندشدم.می دانستم خاله می خواهد بحث راعوض کند ومادرم رادلداری بدهد. رفتم توی اتاقم در راهم بستم چشمم افتاد به قاب عکس پدرم که هیچ وقت یادم نمی آمد،خودم فکرکردم حقش نبود مادرم این همه سال تنها زندگی کند.روی تخت درازکشیدم فکرمادرم بغض رابه گلویم آورد. پدرومادرم توی دانشگاه باهم آشنا شده بودند. هردو ادبیات می خواندند.مادرم سال اول بود وپدرم سال سوم رامی گذراند.خاله تعریف می کرد که پدرومادرم ازهمان روزهای اول آشنایی چنان به هم دل داده بودند که همه خانواده متوجه ارتباط آنها شده بودند. ووقتی پدربزرگم مادرم رابه خاطر رابطه باهمکلاسی اش تنبیه کرده بود وتصمیم داشت مانع دانشگاه رفتن اوبشود مادرم سه روز دربیمارستان بستری شده بودو وخامت حالش باعث شده بودکه پدربزرگ ازتصمیمش منصرف شود.پدرم هم بعدازشنیدن موضوع اززبان خاله ام،به خواستگاری مادرم رفته بودوباجواب منفی پدربزرگم روبروشده بود.خانواده مادری ام پربودازافرادتحصیل کرده وسرمایه دار.به همین خاطرپدربزرگ معتقدبود که دودخترش حتماً بایدقبل ازازدواج تحصیل کنند وسربلندش نمایند.بعدهم زن کسی بشوندکه لیاقت خانواده آنها راداشته باشد. مادرم می گفت؛پدربزرگت همیشه می گفت دخترهام بعداز ازدواج هم باید درنازونعمت زندگی کنند. من این همه سال زحمت این بچه ها رونکشیدم که حالابدمشون به یه دانشجوی یک لاقبا با یه زندگی بخورونمیر.
خانواده پدری ام وضع بدی نداشتند ولی نسبت به ثروت پدربزرگم خانواده آنها درسطح پایین تری بودند.پدرم،مادرش راازدست داده بود.خواهربزرگش ازدواج کرده بود وپدرش هم باحقوق بازنشستگی زندگی رامی گرداند.پدرهم علاوه برتحصیل با کلاس های خصوصی کمک خرج خانواده بود. وقتی مادرم هرروز لاغرترمی شدوپدرم برای چندمین باربه خواستگاری اش رفت. پدربزرگم موافقتش راتاحدودی اعلام کردوگفت که الهام بعدازتمام شدن درسش می تواند ازدواج کند،ولی تاحدودی روحیه پدرومادرم راتقویت کرد. خاله تعریف می کردکه از زبان پدربزرگم شنیده بود که به مادربزرگم می گفت:(( فقط به خاطراصرار توراضی شدم،دلم نیم یاد بچه ام روز به روزآب بشه،من عاشق این دوتا دخترهستم.خیلی دلم می خواد توی این دو،سه سال که ازدرس الهام مونده،نظرش عوض بشه این پسره به دردش نمی خوره، ومادربزرگم گفته بود: (( دوستش داره آقا،بذارعروسی کنن.))
مادرم سال سوم دانشگاه رامی گذراند.پدرم فارغ التحصیل شده بود ودردبیرستانی مشغول تدریس بود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خاله باشوهرش عروسی کرده بود. پدرومادرم تلفنی باهم ارتباط داشتند.مامان می گفت(( تنهاموسنم توی اون دوران سخت خواهرم بود. تاوقتی که توی خونه پدری بودم هیچ غمی نداشتم فقط ازدوری پدرت داشتم آب می شدم. خواهرم تمام جیک وپیک زندگی ام رومی دونست.گاهی که باپدرت مخفیانه بیرون می رفتیم ودیرمی شد. اعظم اوضاع رودرست می کردوبهونه ای توی خونه می آورد.توی اون دوران فقط خواهرم روداشتم.جرات حرف زدن بامادرم رونداشتم.چون رابطه تنگاتنگی باپدرم داشت وکوچک ترین اتفاق روبه اون می رسوند.این بودکه مادوتا خواهرشدیم سنگ صبورهم اون به درس خوندن علاقه ای نداشت.توی دانشگاه آزاد جفرافیامی خوند.سال دوم بودکه شوهرش اومد خواستگاری اش،پدربزرگ هم به خاطراصالت خانواده خواستگاروآشنایی قدیمی ووضع مالی مناسب که داشتند.راضی به ازدواج اعظم شد.روزعروسی اش آن قدرگریه کردیم که پدربزرگ هم اشک توی چشم هاش جمع شده بود برام خیلی سخت بود که توی خونه پدری بدون خواهرم زندگی کنم،مخصوصاًکه قراربودشوهراعظم به ماموریت بره واعظم روهم همراهش ببره.هرجورکه بودبااوضاع کناراومدم وسال آخردانشگاه روهم تموم کردم واعظم بعدازاولین ماموریت شوهرش دانشگاه رورها کردوغرغرهای پدربزرگ روهم به جون خرید.بالاخره پدرم به خواستگاری مادرم اومدوپدربزرگ که فکرش روهم نمی کردودخترش بعدازسه سال بازهم روی حرفش پافشاری کنه راضی به ازدواج اون دوشد.خاله تعریف می کرد که جشن ازدواج مادرم باشکوه برگزارشد ومامان وخاله باشوهرهایشان توی یک آپارتمان ودریک واحدهای کنارهم شروع به زندگی کردند. خاله می گفت زندگی پدرومادرم عاشقانه می گذشت ووضعیت روحی مادرم هرروزبهترمی شد.چند ماه بعدمامان وخاله خبربچه دارشدنشون روبه هم دادند. خاله باشوهرش به ماموریت رفت وبازمادرم روتنهاگذاشت. امااین بارتنهایی زیادآزارش نمی داد.چراکه هم شوهرش کنارش بودوهم بچه ای که درشکم داشت.مادرم پنج ماه مرا درشکمش نگه داشت.یک روزعصرکه مثل همیشه منتظرصدای زنگ بودکه تلفن زنگ زد.گوشی رابرداشت وخبرتصادف پدرم راشنید.خودش رانباخت وبه بیمارستان رفت. پدرم درICU بود،نه مادرم رامی دیدونه می توانست حرف بزند.حتی دکترهم نمی دانست پدرم چه وقت به هوش می آید.خاله تعریف می کرد،دوماه بعدکه مهران به دنیاآمدهنوزپدرم به هوش نیامده بودوحال مادرم هرروزبدترمی شدوتنها کارش شده بودروی سجاده نشستن ودعاکردن وبعدهم به بیمارستان رفتن وازپشت شیشه به پدرم نگاه کردن وگریستن یکی دوماه بعدازتولدمهران من به دنیاآمدم اماپدرم هنوزبی هوش بود.خاله می گفت بعدازبه دنیا آمدن توبعدازچندماه بالاخره مادرت خندید وبه چیزی علاقه نشان داد.دوسال ازتولدمن گذشت وبالاخره یک روزازبیمارستان به مادرم تلفن کردندکه پدرم دیگرپدرم نفس نمی کشد.مادرم بعدازفوت پدرم چیزی برایم تعریف نمی کرد.اماخاله می گفت که مادرت هرروزگوشه گیرتروافسرده ترمی شد،فقط به بچه اش میرسیدوباخنده اومی خندید.هیچ چیزخوشحالش نمی کردوحرف نمی زدوازچیزی هم شکایتی نمی کردواین وضع تاامروزادامه دارد. خیلی هم خواستگارداشت حتی حاضربودندباداشتن بچه هم بااوزندگی کنندولی مادرت قبول نمی کرد.مدتی تدریس کرد اماروحیه اش عوض نشدوهمان طورباقی ماند.ازتوی جعبه یک دستمال کاغذی بیرون کشیدم.ظرف میوه رابلندکردم وبادستمال میزراپاک کردم.ظرف راگذاشتم سرجایش،خاله بلندصدایم کردوگفت:
- این خوبه افسون؟خوش رنگه.
سرم راکج کردم وبه لب های خاله نگاه کردم.حدودیک ربع بودکه خاله جلوی آینه هال ایستاده بودورنگ انواع روژلبهارا تست می کرد.گفتم:
- خاله همون قهوه ایه خوب بود.چراپاکش کردی؟
بادستمال کاغذی لبش راپاک کردوگفت:
- قهوه ای چیه دختر؟مگه پیرزنم؟الان صورتی می زنم ببین خوبه؟
دوباره برگشت به طرف آینه دستمال کاغذی راتوی دستم مچاله کردم وبه دورهال نگاه کردم. تغییرخاصی نکرده بود.همه چیزمرتب بود،مثل همیشه مادرم ازاتاق خوابش بیرون آمد وبه من لبخندزد. لباس بلندمشکی پوشیده بودکه آستین ها وسینه اش تزئین زیبایی داشت.موهایش راجمع کرده بود وروسری رازیرچانه اش گره زده بود. به مادرم لبخندزدم وگفتم:
- ماه شدی مامان!
خاله به طرف مادرم برگشت وگفت:
- خیلی بهت میاد!
مادرم گفت:
- بسن کن دیگه،خواستگاری توکه نمی یان،زخم شد لبت.
خاله خدید وروبه من کردوگفت:
- خوبه افسون؟
تامن دهن بازکنم خاله گفت:
- یه جوریه نه؟بدرنگه!
خنده ام گرفت.مادرم روژلبی راکه دردستش بودبه خاله دادوگفت:
- این خوش رنگه،هنوزلباس عوض نکردی ها!خاله رفت توی اتاق مادرم که لباسش روعوض کند. مادرم توی آینه نگاهی به خودش کردوآمدطرف من کنارم نشست وبه چشمهایم نگاه کردوگفت:
- اضطراب داری؟
- نمی دونم،زودنیست مامان؟
- ازدواج کردنت؟
- آره
- نمی دونم،اجباری نیست،می تونی قبول نکنی
- نظرشماچیه؟
مادرم خندید وگفت:
- بذارببینمش،شاید کچل باشه.
بلندخندیدم .خاله ازاتاق بیرون آمدوگفت:
- روژت خوشرنگه،چرازودترندادی؟
مادرم گفت:
- بیچاره مهران،برای خواستگاریش فکرکنم ازدوروزقبل باید شروع کنی به حاضرشدن.
خاله خندید وکنارم نشست وگفت:
- هنوزشوهرنکرده تحویل نمی گیره.
مادرم با خنده گفت:
- فدای دخترم بشم،خانومه.
صورت مادرم رابوسیدم. خاله آهی کشیدوباخنده گفت:
- آی.....مهران کجایی؟
بلندشد وهنوزبه آینه نرسیده بودکه صدای زنگ آمد. خاله به ما لبخند زدو رفت طرف گوشی آیفون.
سینا بادسته گل کوچک رزواردشد. اول خاله احوالپرسی کردوبعدمن ومادرم که کنارهم ایستاده بودیم به سینا خوش آمدگفتیم وباتعارف مادرم روی مبل نشست ودسته گل رابه دست خاله داد. خاله گل رابه دست من داد وهمراه مادرم روبروی سینانشستند. دلم به شدت می تپید.نمی دانستم چرا سینا تنها آمده است. بیش خودم فکرکردم شایدامروزفقط برای آشنایی آمده و.....روسری ام رامرتب کردم.صدای خاله بلندشد:
- افسون جان بیادیگه خاله.
دسته گل راتوی گلدان فروکردم وگذاشتم روی میزبه هال رفتم وروی مبل کنارخاله نشستم.نمی توانستم به سینا نگاه کنم.سرم پایین بود وفقط دستهای سینا رامی دیدم که برپاهای روهمش بود وخیلی خونسردنشان می داد. بالاخره مادرم سرصحبت رابازکرد وگفت:
- خیلی خوش آمدیدآقای مهرانفر!چراخانواده تشریف نیاوردن؟
سینابلافاصله جواب داد:
- یک وقت دیگه خدمت می رسند.
خودش رابرای جواب دادن به سئوال مادرحاضرکرده بود. خاله لبخندی زدوبرای سینامیوه گذاشت وبه طرفش گرفت وگفت:
- بفرمائید پسرم.
سیناپیش دستی راگرفت وتشکرکرد. خاله برای من وخودش ومادرهم میوه گذاشت.بعدازتمام شدن کارش درحالی که سیب پوست می گرفت گفت:
- قرارنیست ساکت باشیم.
بعد به مادرم لبخندی زدوگفت:
- آقای مهرانفر ازخودتون صحبت کنید.ازخانواده،تحصیلات،آینده.
سرم پایین بود اما می توانستم حدس بزنم که سینا لبخندمی زند. اگرمهران توی مجلس بود حتمآً زیرلب می گفت: چقدرالکی می خنده!صدای سیناراشنیدم.
- بنده سینامهرانفرهستم،امسال درسم تمام شده،درواقع لیسانس هنرهای نمایشی گرفتم. کارم هم همون طورکه افسون جانم درجریان هستند. فیلمسازیه من عاشق این کارهستم،درآمدخوبی هم دارم. البته گاهی برای نشریات می نویسم وحقوق می گیرم.خانواده ام یه خانواده کاملاً معمولی هستن .درموردپدرومادرم چیزی خاصی برای گفتن ندارم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سینابعدازگفتن این جملات یک دستش رابالابرد وسرش راتکان داد.نگاهش کردم ولبخندزدم. مادرم گفت:
- خواهش می کنم،فکرکردن وتصمیم گرفتن حق شماست.فقط چقدرطول می کشه؟
خاله میوه اش راقورت داد وگفت:
- ماهنوز باخانواده شماآشنانشدیم. به هرحال هرکاری یه شرایطی داره.
سینا پیش دستی اش راروی میزگذاشت وبه من نگاه کرد.نگاهش درست مثل زمانی بودکه توی ماشین سرم به داشبوردخورده بود.ازفکرآن روزخجالت کشیدم وسرم راپایین انداختم مادرم گفت:
- آقای مهرانفر،افسون تنهادخترمنه،درواقع تنهاچیززندگیمه. تصمیم نهایی باخودشه.من دخالتی نمی کنم. خوب دخترعاقلیه.اگرباشرایط شما موافق باشه جواب مثبت می ده وگرنه رودربایستی نداره. درضمن فکرمی کنم بین شماعلاقه ای به وجوداومده که نمی دونم.......
مادرم به حرفش ادامه نداد.تنم گرگرفته بود.آرام بلندشدم وگفتم:
- می رم چایی بیارم.
داخل آشپزخانه که رفتم صدای سیناراشنیدم که گفت:
- خانم محمدی من به افسون خیلی علاقه دارم،هیچ ترسی هم ازابرازعلاقه ندارم،من واقعاً دوستش دارم.
چای رادراستکان ها ریختم. قلبم به شدت می تپید.ازسینا خوشم اومده بود.صداقتش راتحسین کردم.ازاین که این قدرراحت حرف می زد.راضی بودم باسینی چای واردهال شدم.سینی راجلوی سینا گرفتم. استکان رابرداشت ومستقیم توی چشم هایم نگاه کرد. صدای قلبم رامی شنیدم .ازکنارش گذشتم وبرای مادروخاله هم چای گذاشتم ویرجایم نشستم. خاله گفت:
- یه قراری بگذاریم باخانواده اتون آشنابشیم.بهترنیست؟
سیناگفت:
- چشم،هرجورشمابفرماییدومن باشما تماس می گیرم.
ازجاش بلندشدوبعدازمعذرت خواهی وخداحافظی بیرون رفت. مادرم وخاله همراهش رفتند ومن ازپشت پنجره دورشدنش راتماشاکردم.
****
مادرم سینی چای راروی میزگذاشت وکنارم نشست کمی به تلویزیون که داشت مناظرطبیعی زیبایی راپخش می کردنگاه کردوبعدفنجانش رابردنزدیک دهانش،جرعه ای نوشید وگفت:
- نظرت چیه افسون؟
به مادرنگاه کردم،می خواستم بامن حرف بزند.تلویزیون راخاموش کردم وگفتم:
- راجع به چی؟
لبخندی زد وگفت:
- سینا.
قلبم شروع به تپیدن کرد.فنجان راازتوی سینی برداشتم وگفتم:
- نمی دونم.
- واقعاً نمی دونی؟
- آره،واقعاً نمی دونم.
مادرم بالحنی آرام گفت:
- مگه دوستش نداری؟
سرم راپایین انداختم.احساس کردم مادرم ازتمام ماجرااطلاع دارد. گفت:
- ازعلاقه ات خجالت می کشی افسون؟مگه چه کارکردی؟
سرم رابلندکردم.مادرم چشم هایش راتنگ کرده بود. احساس کردم ناراحت است. گفتم:


دستکش راپوشیدم ومشغول شستن ظروف شدم. چندثانیه طول نکشید که مادرم باصدای بلندگفت:
- افسون دیرنکنی.......نخوابی تاشب زودبیا.
شیرآب رابستم ولی قبل ازاین که جواب مادرم رابدهم صدای بسته شدن درراشنیدم.بشقاب ها راسرجایشان گذاشتم وتوی هال روی کاناپه درازکشیدم. هوای بیرون ابری بودوبادملایمی می وزید وپرده توری پنجره راآرام تکان می داد.اشک توی چشم هایم جمع شد هبود. به جایی که سینا آن روزنشسته بود نگاه کردم.پیش خودم گفتم: (( نکنه سینا همه چیزروفراموش کرده باشه!یک قطه اشک ازچشم هایم سرخوردولای موهایم فرورفت. دلم می خواست باصدای بلندگریه کنم.تلفن زنگ زد. حوصله بلند شدن نداشتم .می دانستم خاله تماس گرفته که زودتربه خانه اشان بروم بااکراه بلندشدم وگوشی رابرداشتم وآرام گفتم:
- بله.
جوابی نیامد.باصدای بلندتری گفتم:
- الو؟
صدای مردی راشنیدم که گفت:
- داری گریه می کنی افسون؟
احساس کردم قلبم ازحرکت ایستاده است.باورم نمی شدکه سینا پشت خط باشد.دوباره صدایم کرد:
- افسون،چراجواب نمی دی؟
بغض راه حرف زدنم رابسته بود.می خواستم نام سینا رافریاد بزنم ولی نمی توانستم.باصدای بلندگریه کردم؛ازآن طرف گوشی صدایی نمی آمد جزهق هق سینا.سعی می کردم حرف بزنم ولی نمی توانستم .گوشی راگذاشتم وچنددقیقه گریستم. تلفن دوباره زنگ زد.فوراً گوشی رابرداشتم وگفتم:
- الو؟
- افسون،من سرکوچه تون هستم،آماده شوبیاکارت دارم.
بدون حرفی گوشی راگذاشتم ورفتم توی اتاقم وحاضرشدم ازدرکه بیرون رفتم،به ابتدای کوچه نگاه کردم وماشین سینارا دیدم.در رابستم وباعجله به طرفش رفتم.داخل اتومبیل نشسته بودوسرش راروی فرمان گذاشته بود.دررابازکردم وسوارشدم.رعدوبرق شدیدی سینه آسمان راشکافت.یک قطره اشک ازچشمم پایین آمدوسینابدون حرفی مرادرآغوش کشید وبی صدا گریست.هیچ احساس بدی نداشتم. خودم را درآغوشش رهاکردم وراحت گریستم.دقایقی به همان حالت ماندیم.سینا سرم رابوسید ومراازخودش جداکرد.توی چشم هایم نگاه کرد.گفتم:
- کجابودی؟
همراه بااشک خندیدم وچشم هایم راپاک کردم. بعدماشین راروشن کرد وحرکت کردیم.سرم رابه پشتی صندلی فشردم. احساس آرامش می کردم.سبکی خاصی دروجودم حس می کردم.سینادستمالی راازجعبه بیرون کشید وطرف من گرفت وگفت:
- خیلی خودت رواذیت کردی افسون.
چشم هایم راپاک کردم.سینا نگاهم کردوگفت:
- نمی خوای حرف بزنی؟دلم برات تنگ شده ها!
- یه هفته اس نیومدی سراغم،فراموشم کرده بودی؟
- درگیریه کاری بودم.
پرسشگرانه نگاهش کردم. بدون این که به طرفم برگرده گفت:
- کارم مهم ترازتونبودولی به ما مربوط می شد.
- چی شده؟
آه بلندی کشید وگفت:
- پدرم سکته کرده،درگیرکارهای بیمارستان بودم.
- حالش چطوره؟
- بهترشده ولی..
- ولی چی ؟برای چی سکته کرده؟
سیناماشین راجلوی رستوران کوچکی متوقف کردوگفت:
- پیاده شو،برات می گم.
باهم پیاده شدیم ازدرکه خارج شدیم هوای تازه ای به صورتم خورد.سینا دستش رابه پشتم تکیه داد وبه یکی ازمیزها اشاره کرد هردونشستیم وسینا گفت:
- هرچی دوست داری سفارش بده.
- من چیزی میل ندارم،برام تعریف کن.
سینا سفارش کیک وبستنی دادوروبه من کرد وگفت:
- تعریف می کنم،فرصت هست.فعلاًتوحرف بزن.چکارکردی این مدت؟
توی چشم هایش نگاه کردم وآه کشیدم.سینا دستش راروی دستم گذاشت وآرام نوازشم کردوگفت:
- خیلی سخت بود!
بغش راه حرف زدنم راگرفته بود.به سختی گفتم:
- وحشتناک بود.دیگه هیچ وقت این کارروبامن نکن.
دستم رامحکم فشردوگفت:
- دیگه هیچ وقت تنهات نمی ذارم.
لبخندزدم وگریه ام رافروخوردم.سینا یک قاشق بستنی دردهانش گذاشت وگفت:
- باخانواده ام صحبت کردم.پدرم وقتی شنید.می خوام زن بگیرم سکته کرد.
ازلحن حرف زدنش خنده ام گرفته بوداما خودم راکنترل کردم وگفتم:
- داری شوخی می کنی؟
- جدی می گم.پدرم می خواد خواهرزاده اش روبه من قالب کنه،به خاطرهمین.....
خیره به چشم های سینا نگاه کردم. قاشق کیک راتانزدیک دهانش بردووقتی نگاهش به من افتاد قاشق راتوی ظرف ول کردوگفت:
- ناراحت شدی افسون؟
دستم رابیرون کشیدم وگفتم:
- پدرومادرت باازدواج ما مخالفند؟
- بیخودکردن مخالف باشن.من تورومی خوام،دوستت دارم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- ولی تاوقتی خانوده ات مخالف باشن،مادرم....
- راضیشون می کنم افسون فقط بهم مهلت بده.
ازلحن ملتمسانه سینا دلم گرفت.آرام گفتم:
- چرابادخترعمه ات ازدواج نمی کنی؟
چشم هایش راتنگ کردوبااخم نگاهم کرد.آه بلندی کشیدوگفت:
- فقط برام دخترعمه اس.من تورودوست دارم.فقط تومی فهمی افسون؟
آن قدرجدی وعصبی این جملات راگفت که جرات نکردم جوابی بدهم.بلندشدم وگفتم:
- من بایدبرم منزل خاله ام،دیرمی شه.
بدون حرف دیگری کیفم رابرداشتم وبه طرف در رفتم.سیناآهسته اسمم راصداکرد.نشنیده گرفتم وبیرون رفتم.چند دقیقه طول کشید تاسیناهم بیرون آمد.به طرفم دوید وگفت:
- افسون ناراحت شدی؟معذرت می خوام،باهات بدحرف زدم.
- ناراحت نیستم،فقط عجله دارم.
- خب می رسونمت،این جوری که خیس می شی.
- دستشرادوربازوهایم حلقه کردومرابه طرف ماشین برد،سوارشدیم.دستی به موهای خیسم کشیدم وبعدحرکت کردیم به برف پاک کن ماشین که مدام این طرف وآن طرف می رفت نگاه کردم . خیابان هاخلوت بود.سکوت سنگینی همه جاراگرفته بود.سینا ضبط راروشن کرد.صدای آشنایی درفضای ماشین پیچید.همان آهنگی بودکه چندروزپیش توی اتاقم گوش کرده بودم وبه یادسینااشک ریخته بودم.بی اختیاراشکم جاری شد.سینادستش راازپشت سرم عبورداد ومرابه خودش نزدیک کردوسرم راروی شانه اش گذاشت ونفس بلندی کشید وآرام گفت:
- خیلی دوستت دارم!
آرامش عظیمی بروجودم حکمفرمابود.نگران هیچ چیزنبودم. حتی موقعی که سینا کنارپارکی توقف کردوازمن خواست که پیاده شوم هیچ مقاومتی نکردم ودست دردست هم زیرباران قدم زدیم.آب ازسرورویمان می چکید امانگاه های عاشقانه سینامانع ازاین می شدکه احساس سرما کنم.سوارماشین که شدیم سیناگفت:
- حتماً سرمامی خوری.
- مهم نیست.
- مهمه،اگه سرمابخوری صدات می گیره و.....
خندیدم سینا آه بلندی کشید وگفت:
- همیشه بخندافسون،وقتی می خندی امیدوارمی شم.
سرم راپایین انداختم.ماشین روشن شدوحرکت کردیم.مسیرمان درسکوت طی می شد.دستم دردست سینابودوهیچ کمبودی حس نمی کردم.نزدیک منزل خاله توقف کردیم.سینادستش راروی شانه ام گذاشت وگفت:
- توی تموم دنیافقط تورودوست دارم،باورمی کنی؟
قلبم به شدت می تپید،سرم رابه علامت مثبت تکان دادم.سینا دوباره گفت:
- توچی افسون؟
لبخندزدم. ازصراحت اوجرات پیداکرده بودم،گفتم:
- منم دوستت دارم،باورکن.
- سیناهردودستم رابلندکردوبوسید.لبخندزدم وکیفم رابرداشتم وگفتم:
- مواظب خودت باش،منتظرت هستم.
بدون حرفی پیاده شدم وبالباس خیس به طرف منزل خاله رفتم.
فصل چهارم
مادرم آمپول به دست وارد اتاق شد ودرحالی که سرنگ راکمی بالاترازچشم هایش گرفته بودگفت:
- حاضرشوافسون.
سرم راکه ازشدت تب ودرد سنگین شد هبود بازحمت بلندکردم وروی شکمم خوابیدم.مادرم روی تخت نشست .پنبه الکلی رامالید وبعدسوزن رافروکرد.لبم رابه دندان گزیدم وآرام گفتم: ((آخ)) تزریق تمام شدومادرم دوباره پنبه رابه جای سوزن مالید وگفت:
- فعلاً پانشو،دیدی ندونم کاری چه کاری دست آدم می ده،مسافرتمون به هم خورد.
دستم رااز زیرسرم بیرون کشیدم وگفتم:
- کدوم مسافرت؟
- مگه قرارنبود باخاله اینا بریم بندرعباس؟
- جدی؟ من نمی دونستم،کی؟
- فرداقراربود که دیگه نمی شه.
- چرا خوب توبرو.
مادرم باتعجب نگاهم کردوگفت:
- توروبااین حال تنهابذارم؟دیوونه شدی؟
منتظرجواب نماند وازاتاق بیرون رفت روی تخت جابجاشدم. جای آمپول هادردمی کرد.سه روزبودکه پشت سرهم آمپول تزریق می کردم وقرص وکپسول می خوردم اما حالم اصلاًخوب نشده بود.گلویم به شدت می سوخت واکثراوقات تب داشتم. توی چشم هایم پرازاشک بودوراه نفس کشیدن به هیچ وجه بازنمی شد.سرفه های پشت سرهم من مادرم رانگران کرده بود.بلندشدم وشال پشمی راروی شانه ام انداختم وبیرون رفتم.
سرم سنگین بود.مادروخاله مشغول آماده کردن میزشام بودند.
شوهرخاله هم یک چنگال داشت باخیارشور روی میزورمیرفت.سلام کوتاهی کردم وپشت میزنشستم وگفتم:
- می خواستید تنهابخورید؟
خاله باعصبانیت گفت:
- ای ورپریده،ببین چه جوری همه چی روبه هم ریختی.
باتعجب گفتم:
- چکارکردم؟
- آخه زیربارون رفتنت چی بودکه شدی بلای جون ما؟
شوهرخاله باخنده گفت:
- حالا یه سوپ برای این بچه درست کردی،ببین چقدرمنت میذاری؟
خاله ظرف خیارشوررااززیردست شوهرش بیرون کشید وگفت:
- شمادخالت نکن،دو روزه اومدی فوری پسرخاله شدی؟
شوهرخاله نگاهی به من کرد و گفت:
- همه اش تقصیرتوبودکه زنم دعوام کرد.
بلندخندیدم.مادرم هم خنده اش گرفت.خاله همچنان عصبانی بود.ظرف سوپ را روی میزگذاشت.شوهرخاله ظرف رابه طرف من هل داد .مامان وخاله هم پشت میزنشستند.مادرم گفت:
- فقط سوپ بخور،به چیزدیگه دست بزنی خفه ات می کنم.
شوهرخاله بازهم خندید.خاله چپ چپ نگاهش کردوروبه من گفت:
- اصلاً حقته که تنها بمونی توی خونه.
مادرم به خاله نگاهی کرد.گفتم:
- من حرفی ندارم.مگه بچه ام،یاسل گرفتم که این قدرنگرانید؟خب برین دیگه.
مادرم نگاهی به من کرد،قبل ازاین که چیزی بگوید،گفتم:
- جدی می گم مامان!به خاطرمن می خوای بمونی؟به خدا دلخورمی شم.
خاله گفت:
- راست می گه الهام،بچه که نیست می مونه استراحت می کنه دیگه، قبول کن.
مادرم بانگرانی گفت:
- آخه آمپول داره،نصف شب بایدقرص بخوره.
گفتم:
- مامان آمپول ها رومی گم سمیرابیادتزریق کنه،قرص هاروهم می گم خودم می خورم دیگه.
- سمیرا کیه؟
- دوستم دیگه.
- آخه سمیراازاون سرشهربیادآمپول تروبزنه؟انصاف داشته باش.
شوهرخاله گفت:
- دوستی مال همین وقت هاست دیگه.
گفتم:
- اصلاً می گم میناخانم بیاد.اون که دیگه همسایه اس،بهانه نیاردیگه مامان.
مادرم لبش راکج کرد وحرفی نزد.خاله باصدای بلندگفت:
- پس میای؟
مادرم نگاهش کردوحرفی نزد.گفتم:
- میاد خاله،بایدبیاد.
شوهرخاله گفت:
- بالاخره می ذارین غذابخوریم یانه؟گرسنه ام.
خاله برای شوهرش غذاکشید وبقیه هم مشغول خوردن شدند.
گلویم موقع قورت دادن سوپ چنان می سوخت که دلم می خواست گرسنه بمانم واین دردراتحمل نکنم. مجبوربودم دم نزنم وگرنه بازهم بهانه گیری مادرم شروع می شدوبه خاطرمن مجبورمی شد که درخانه بماند وبعدازدو،سه سال ازخیراین مسافرت بگذرد.ازاین که تنوعی درزندگیش به وجود می آمد.خوشحال بودم.آخرین باری که به مسافرت رفته بودیم سه سال پیش بود.تابستان بودوشوهرخاله ماموریتش رادرمشهد می گذراند.مهران آن قدرتلفن کردوبهانه آورده بود تا بالاخره پدرش راضی شد هبودکه مرخصی بگیرد وخانواده اش رابه مشهدببرد.خاله هم که بدون خواهرش جایی نمی رفت .بنابراین ماهم همراهشان شدیم ویک هفته حسابی خوش گذشت. سرمیزشام شوهرخاله ازمردم جنوب گفت وازخاطرات واتفاقاتی که پیش آمده بود. همه گوش می کردیم وگاهی می خندیدیم. خاله هم یک لقمه می خورد ومی گفت:
- جای مهران خالی،بچه ام الان چکارمی کنه.
شوهرخاله هم کج نگاهش می کردو می گفت:
- بابابذاراین بچه یه نفس راحت بکشه،خفه شد ازبس توبالای سرش بودی.
خاله عصبانی می شد وبه بازوی شوهرش مشت می زدومامی خندیدیم. زودترازبقیه بلندشدم ورفتم توی اتاقم. تمام تنم گرگرفته بود. درازکشیدم وتوی دلم دعامی کردم کهع امشب دوباره تب نکنم که مادرم مجبورشود به خاطرمن قیدرفتن رابزند.چشم هایم رابستم مثل همیشه تصویرسیناجلوی چشمم آمد. دستشرادرازکردوبه موهایم کشید. لبخند زدم وگفت:
- همیشه بخند افسون،خیلی دوستت دارم.
نفس بلندی کشیدم،سیناگفت:
- بخواب وزودترخوب شو.
دوباره لبخند زدم. ازسه روزپیش سیناراندیده بودم. تماس تلفنی هم نداشتیم.من تمام این مدت دررختخواب بودم وسینا....دلم برایش تنگ شده بود.توی این سه روزرختخواب رافقط با یادتوتحمل کرده بودم.ازاین که سرماخورده بودم ومی توانستم توی اتاق تنهاباشم وبه اوفکرکنم خوشحال بودم. مخصوصاً که به خاطرسیناسرماخورده بودم. قدم زدنمان زیرباران وقتی به یادم می آمد قندتوی دلم آب می شد وآرزومی کردم زودتربااودریک خانه باشم ومال اوباشم وهروقت دلم می خواهد کنارش بشینم واودستش را دورگردنم حلقه کند وپیشانی ام راببوسد.
غلتی توی رختخواب زدم وبه سینا شب بخیرگفتم.زود خوابم برد.صبح زودباصدای خاله بیدارشدم وبیرون رفتم. خاله جلوی آینه ایستاده بود وروسری اش رامرتب می کرد.ازتوی آشپزخانه صدای مادرم وشوهرخاله می آمد. گفتم:
- چه خبره خاله؟
- نمی خوای بدرقه مون کنی؟داریم راه می افتیم.
چهره ام بازشد.آرام گفتم:
- مامان هم میاد؟
- پس چی؟فکرکردی اگه نیادمن می رم؟
خندیدم ورفت مطرف آشپزخانه. مادرم به محض دیدنم به طرفم آمد ومرادرآغوش گرفت وگفت:
- مامان سرمامی خوری....بهتری عزیزم؟
مادرم دستش رادوطرف شانه ام گذاشت وگفت:
ببین چه مادری ام،بچه ام مریضه،دارم می رم مسافرت.
- مامان مگه من سرطان گرفتم؟خوب می شم دیگه.
- خدانکنه افسون.دلم پیش توئه،تنهایی چکارمی کنی؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- استراحت می کنم که خوب بشم،شما دو،سه روزکه بیشترنمی مونی؟
- نه عزیزم،زودبرمی گردم.همه اش تقصیرخاله اته،وگرنه....
خاله بازوی مادرم راگرفت واوراازمن جداساخت وگفت:
- بسه دیگه،چقدرلوسش می کنی!مگه بچه من تنها نیست؟
مادرم آرام گفت:
- آخه این مریضه.
- چیزیش نیست الهام،این قدربزرگش نکن،راه بیفت.
مادرم طرف اتاقش رفت.خاله روکردبه من وگفت:
- جدی چیزیت نیست؟
قیافه ی جدی به خودم گرفتم وگفتم:
- خاله برین دیگه،عجب غلطی کردم سرماخوردم.
شوهرخاله خندید وگفت:
- حیف شد!مهران که نیست،کاش لااقل تومی اومدی.
باخنده گفتم:
- حالانوبت شماست؟جمع کنیدایناروببریددیگه!
مادرم بایک چمدون کوچک ازاتاقش بیرون آمد. خاله وشوهرخاله هم وسایلشون رابرداشتندوبه طرف دررفتند.مادرم بغلم کردوصورت مرابوسید وقول داد که حتمآً تماس بگیرد.بعدازکلی
سفارش وبوسه ونصیحت ودرآوردن صدای خاله بالاخره ازدربیرون رفت ومن ازپنجره دورشدن ماشین راتماشا کردم.چنددقیقه ای توی هال قدم زدم،احساس سردرد می کردم. به اتاقم رفتم ودوباره خوابیدم .توی ساعت های مختلف چندباربیدارشدم واصلاً حوصله ی چیزی رانداشتم.حتی برای غذاخوردن هم ازتخت بیرون نیامدم.نزدیک غروب بود که یادقرص هاوآمپول ها افتادم.ازاتاق بیرون رفتم وشماره سمیرا،دوستم راگرفتم.مادرش گفت که برای نامزدی یکی ازدوستانش دعوت شده ودیروقت برمی گردد.تشکرکردم وگوشی راگذاشتم.می خواستم بامیناخانم همسایه مان تماس بگیرم که دیدم اصلاً حوصله وراجی هایش راندارم.میناخانم بهیاربیمارستان بودوهرجاکه می نشست ازاعتیادشوهرش واین که بچه هایش راخودش به تنهایی بزرگ کرده وآنهاهم باعث افتخارش هستند،صحبت می کرد.مینا خانم چهارفرزندداشت.پسربزرگش دبیریکی ازمدارس بودوچندسال پیش ازدواج کرده بود ویک دخترکوچک داشت.دخترهای دوقلویش هردوپرستاربودند.وبه قول مادرشان هردودرسن کم ازدواج کرده بودند.منظورش سال اول دانشگاه بود.پسرکوچکش هم مهندس بودوبعدازاتمام دانشگاه به خدمت سربازی رفته بود.یک روزکه خاله ومهران میهمان مابودند. میناخانم سرزده به خانه ماآمد وبرای چندمین بارداستان زندگیش راتعریف کرد.به پسرکوچکش که رسید روبه مادرم کردوگفت:
- من عاشق افسون شما هستم. اگه دانشگاه قبول بشه حتمآً می گیرمش برای پسرم.
مهران هم بلافاصله گفته بود:
- حالاهمین جوری نمی شه بگیرینش،آخه هیچ کس خواستگاراین دختره نیست.
خاله چاقوی میوه خوری رابه طرف مهران پرت کرده بود ومن ومهران باخنده دویده بودیم توی حیاط.یادمهران دوباره خنده رابرلب هایم آورد.ازخیرآمپول گذشتم ورفتم توی آشپزخانه کمی سوپ توی یخچال بود.گرمش کردم وچندتاقاشق خوردم .کمی تلویزیون تماشاکردم وبعدگوشی تلفن رابه اتاقم بردم که اگرمادرم تماس گرفت مجبورنباشم بیرون بیایم.رفتم توی تخت وخوابیدم.
صدای زنگ تلفن ازخواب بیدارم کرد.مطمئن بودم که مادرم پشت خط است.قبل ازبرداشتن گوشی چشمم به ساعت افتاد.پنج ونیم صبح بودگوشی راروی گوشم گذاشتم وگفتم:
- الو.
چشم به دیوار روبرویم خیره مانده. چشم هایم رامالیدم تاازبیداربودنم مطمئن شوم.دوباره گفتم:
- الو.
- افسون.....سلام.
بیداربودم،صدای سینابود.ازته دلم لبخندی زدم وگفتم:
- سینا سلام،کجایی؟چرابیداری؟
صدای خنده اش راشنیدم گفت:
- یکی یکی بپرس،توی خونه ام،خوابم نمی برد،توخواب بودی؟
- آره،چطوری؟
- خوبم،صدات خواب آلوده یاسرماخوردی؟
- سرماخوردم،وحشتناک.
- الهی بمیرم.جدی می گی ؟کسی پیشت هست؟
- تنهام مامان رفته مسافرت.
- می خوای بیام پیشت؟
جمله اش راچنان شتاب زده وباجدیت گفت که خندم ام گرفت وگفتم:
- دست بردار،بگیربخواب. حالم زیادبدنیست.
بادرماندگی گفت:
- کاش پیش توبودم .اگه بودم حتی به جای تونفس می کشیدم سکوت کردم.آرام اسمم راصداکردو گفت:
- افسون....دوستت دارم.خیلی زیاد،حتی تاروزی که بمیرم هم فقط تورودوست دارم.
- منم همین طور.
- اجازه می دی ببوسمت؟
سکوت کردم وسیناازپشت گوشی مرابوسید گفتم:
- من که معذورم،اگه ببوسمت سرما می خوری.
سینا خندید وگفت:
- خیلی ماهی افسون،کاش زودتربیای پیش من.
آب دهانم راقورت دادم وسرفه ام گرفت.سینادستپاچه گفت:
- طوری شده؟
- نه،خوبم.
- بگیربخواب افسونم،بدموقع زنگ زدم،شرمنده ام.
- مهم نیست،کارخوبی کردی.
- مواظب خودت باش،خیلی دوستت دارم،شب بخیر.
- خداحافظ.
گوشی راسرجایش گذاشتم باورم نمی شد که صدای سیناراشنیده ام.چنان شیرینی وجودم راگرفته بود که دلم می خواست پروازکنم.قرص هایم راخوردم وبایادسین اتوی تختخواب درازکشیدم.
نمی دانستم ساعت چنداست هواروشن شده بود. ازپنجره اتاقم آسمان رادیدم. صدای بچه مدرسه ای ها ازکوچه شنیده می شد.
برای لحظه ای اولین روزمدرسه ام ازذهنم گذشت وبی اختیارخنده برلبم آمد.احساس کردم دلم برای مادرم تنگ شده است درست مثل اولین روزمدرسه ازرختخواب بیرون آمدم وبه آشپزخانه رفتم.
اجاق گازرا روشن کردم وکتری رارویش گذاشتم نان وپنیرراازیخچال بیرون آوردم ومشغول خوردن شدم. بلندشدم ورفتم طرف تلفن،می خواستم شماره همراه شوهرخاله ام رابگیرم وازوضعشان باخبرشوم.هنوزبه تلفن نرسیده بودم که زنگ زد.باعجله گوشی رابرداشتم وگفتم:
- الو.
- کنارتلفن خوابیده بودی افسون؟سلام.
صدای شوهرخاله بود.گل ازگلم شگفت وگفتم:
- سلام،چه عجب!فکرکردمفراموشم کردین.همین الان می خواستم تماس بگیرم.
شوهرخاله خندید وگفت:
- گوشی رومی دم به مادرت.
کمی صبرکردم وبعدصدای آرام مادرم راشنیدم:
- الو.....افسون جان.
- سلام مامان.الهی فدات بشم،کجایین؟
- قربون دخترم برم.خوبی مامان؟خواب بودی؟حالت خوبه.
- خوبم،همین الان بیدارشدم،شماکجایین؟
- ماصبح رسیدیم،جات خالیه افسون کاش می اومدی.
- تامی تونی خوش بگذرون مامان،اصلاًفکرمن نباش.
- مگه می شه عزیزم؟حالت بهترشده؟
- خوب خوبم.ازصدام مشخص نیست؟
- نمی دونم،صدات قطع ووصل می شه...
- باشه،پس خداحافظی می کنم.یک وقت دیگه تماس بگیرین،خاله چطوره؟
- خوبه عزیزم،سلام می رسونه.مواظب خودت باش، بازم تماس می گیرم.
خداحافظی کردم وگوشی راروی دستگاه گذاشتم.دلم می خواست پروازکنم. احساس می کردم هیچ مشکلی درزندگی ام وجودندارد.مادرم درمسافرت بود وکنارخواهرش.می دانستم که به اوخوش می گذرد.سینا حالش خوب بود وبی نهایت دوستم داشت. حال خودم هم خوب بود. نفس بلندی کشیدم وبرای دوش گرفتن به حمام رفتم.
چنان آوازی سردادم که خودم هم تعجب کردم.تادیروز حالم،آن قدرخراب بود که طاقت نشستن وجواب دادن به سوال دیگران راهم نداشتم اما امروزچنان شادبودم که انگاراصلاً مریض نبودم.شادی تمام وجودم رافراگرفته بود،غافل ازاین که این حالت زیاد طول نخواهید کشید وچندساعت دیگربندبند روحم ازهم خواهد پاشید.
عصربود. روی کاناپه هال درازکشیده بودم وکتابی راسطحی مطالعه می کردم .دلم می خواست تنهایی ام راباسیناپرکنم کناراوباشم یاحداقل صدایش رابشنوم. کتاب رابستم وشماره همراه سینا راگرفتم.کمی منتظرشدم.بوق کوتاهش شنیدم وبعدصدای زنی که گفت: ((دستگاه مشترک موردنظرخاموش می باشد))شماره رادوباره گرفتم وبه جای سینا همان زن جوابم وداد....آه بلندی کشیدم.کمی نگران بودم.نمی دانستم چراگوشی سیناخاموش است.شماره همراه شوهرخاله راگرفتم. گوشی دست خاله بود.باهم صحبت کردیم خاله گفت که مادرم خوابیده است.بعدازکمی صحبت وشوخی قطع شد.دوباره شماره سیناراگرفتم وباگوشی خاموش مواجه شدم.نمی توانستم ازخیرصحبت کردن بااوبگذرم.به شدت احساس می کردم که به اووحرف هایش نیازدارم.باخودم فکرکردم شایددرسالن نمایش باشدوبه اجبارگوشی راخاموش کرده است.شماره سالن راگرفتم وازمردی که گوشی رابرداشته بودسراغ سیناراگرفتم ولی آنجاهم نبود. سرجایم نشستم. دلم شورافتاده بود وانتظاراتفاقی رامی کشیدم.به خودم فشاورآوردم که شماره استودیوی فیلم رابه یادبیاورم.بعدازچندبارشماره گیری اشتباه ومعذرت خواهی،بالاخره موفق شدم.مردی گوشی رابرداشت ووقتی سراغ سیناراگرفتم،گفت:
- چند لحظه گوشی.
نفس راحتی کشیدم.ازاین که چندلحظه دیگرصدای گرم ومهربان سینادرگوشم می پیچید خوشحال شدم وخودم رابه خاطربدبینی چندلحظه پیش سرزنش کردم.
- الو....
سکوت کردم انگارصدای سینانبود.دوباره گفت:
- الو....صدامی رسه؟
اشتباه نمی کردم.صدای سینا نبود.مردی خشن وبی احساس پشت گوشی بود.گفتم:
- ببخشید،من باآقای مهرانفرکاردارم.تشریف دارین؟
- آقای مهرانفر؟شما؟
- من مجدی هستم،روی فیلمشون.....
- إ....بله خوب هستید خانم مجدی؟من صوفی هستم.افشین.
- حالتون چطوره؟آقای مهرانفرنیستن؟
- الان که نیستن ولی صبح این جا بودن....فرداجشن عقدکنان ایشونه سرشون شلوغه. به شمانگفتن؟
جمله افشین آب سردی بود که رویم پاشیده شد. یخ زدم،دهانم به همان حالت مانده بود.چیزی گلویم رامی فشرد.زانوانم می لرزید.
روی مبل کنارتلفن نشستم.احساس سرگیجه می کردم. دهانم خشک شده بود وچشم هایم سیاه می دید.
- الو.....خانم مجدی؟اگرکاری هست بفرماییدمن بهشون می گم. به زحمت صدایم رابیرون فرستادم وگفتم:
- نه.....خداحافظ.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
گوشی راگذاشتم.هزاران دست داشتند قلبم رامی فشردند.تمام تنم دردمی کرد.چیزی راه نفس کشیدنم رابسته بود واحساس خفگی می کردم.هوای خانه سنگین شده بود دلم می خواست گریه کنم ولی نمی توانستم .بلند بلند نفس می کشیدم ولی بازهم هوابه ریه هایم نمی رسید . بدون این که بفهمم چه کارمی کنم به اتاقم رفتم آماده شدم وبایک آژانس خودم رابه درخانه سینارساندم . آدرس را قبلاًخود سینا به من داده بود . پیاده شدم وپلاک موردنظرراپیداکردم . جاده بزرگی بودبادیوراهای سنگ کاری شده . بلافاصله بیادحرف سینا افتادم که گفته بود خانواده من کاملاً معمولی هستند . یک لحظه نسبت به اواحساس تنفرکردم . جلورفتم وکناردرورودی بزرگ خانه ایستادم . احساس سرمای شدیدی می کردم . حتی توی هوای آزاد هم نمی توانستم نفس بکشم . انگشتم رابه دکمه آیفون نزدیک کردم ولی توان فشردن آن رانداشتم . تمام نیروی بدنم ازمن گرفته شده بود . آن قدرناتوان بودم که فشردن زنگ هم برایم کار شاقی بود . سرم رابه دیوارتکیه دادم . می خواستم گریه کنم ولی برایم اهمیتی نذاشت . تنهاچیزمهم زندگیم سینا بود که ازدست داده بودمش . وقتی یادم می آمد که مهربانی سینا دیگرمال من نیست دلم می خواست بمیرم . راننده به طرفم برگشت وگفت : - چکارکنم خانم بریم ؟ درمانده بودم .نمی خواستم بروم . نمی خواستم ازکنارسینا تکان بخورم .نمی توانستم بروم واجازه بدهم سیناآغوشش رابه روی زن دیگری بازکند . قبل ازاین که جوابی به راننده بدهم درحیاط بازشد ودخترجوانی بالباس مشکی وروسری آبی بیرون آمد وبعدسینارا دیدم که دررابست . چشم های دخترآبی بود وجثه کوچکی داشت . صورت گردوقشنگی داشت . هیچ احساسی نسبت به اونداشتم دلم می خواست بیرون بروم وخودم رادرآغوش سینابیندازم . می خواستم دستم رادرموهای نامرئیش فروکنم وخودم رابه اونزدیک کنم . نمی توانستم اجازه بدهم همراه زن دیگری برود آنقدرنگاه کردم تاماشین دورشد . سیناپشت فرمان نشسته بود ودخترروی صندلی جلو، جای من ، نشسته بود . سرم رادرمیان دست هایم گرفتم وباناتوانی فشاردادم .سرم خالی بود ، گنگ وسنگین . به راننده گفتم که به خانه بازگردد. واردکه شدم دیگرزنده نبودم . نفس هایی می کشیدم که بیشترشبیه ***که بود . صدای زنگی درخانه پیچیده
 

abdolghani

عضو فعال داستان
صدای زنگی درخانه پیچیده بود که تشخیص نمی دادم ازکدام طرف است . رفتم طرف تلفن ولی فاصله من وتلفن خیلی زیاد بود . وسط هال افتادم . قدرت بلند شدن نداشتم . حرکتم دست خودم نبود . همه وجودم باهم متفق شده بودند وفقط یک چیزبه ذهنم رسید، تحمل این وضعیت برایم غیرممکن بود ! وقتی یادم می آمد که سیناراازدست داده ام...... وقتی فکرمی کردم که بازیچه سیناشده ام.. یعنی سینا مرابازی داده وازمن سوءاستفاده کرده بود ؟ به طرف اتاق مادرم رفتم . قوطی قرص هایش روی میزکنارتختش بود درقوطی رابازکردم وچندقرص راباهم انداختم توی دهانم به آشپزخانه رفتم . لیوان آب راسرکشیدم . انگارداشتم غرق می شدم نفس هایم به ***که های تندتبدیل شده بود . چشم هایم جایی رانمی دید . خواستم داخل هال شوم اما پاهایم توان حرکت نداشتند . توی آشپزخانه کنارمیزافتادم . تهوع داشتم وبدنم سنگین شده بود . قلبم نصفه ونیمه می تپید . چشم هایم راروی هم فشردم ودردل آرام خداراصدازدم .
همه جاچراغانی شده بود . چراغ های رنگی که نورشان به شدت چشم هایم رامی زد . سعی کردم چشم هایم رابازنگه دارم ولی پلک هایم این قدرسنگین شده بود که به محض بازکردن چشمم دوباره پایین می آمد . به چراغ هاپشت کردم وپشت پرده نازکی سایه ای رادیدم که به طرفم می آمد . مردی بو دباموهای آشفته ولباس مشکی ، هرقدمی که به طرف من برمی داشت ازمن دورترمی شد . آن قدردورشد که دیدنش برایم سخت شد . دورترکه می شد انگارلباسش سفید شده بود . دوباره برگشتم طرف چراغ هانورشدیدی به چشمم خوردوباتکان شدیدی چشم هایم رابازکردم . صدای نازک زنی راشنیدم که گفت :
- بیدارشد دکتر .
نفهمیدم صداازکدام طرف آمد. دست سنگینی پیشانی ام رافشردوچندضربه آرام به گونه ام زد . جلوی چشمم پرده تاری بودکه مانع دیدن می شد . چشمم رابستم ودوباره بازکردم . دست سردو خیسی روی صورتم کشیده شد. تکان کوتاهی خوردم واحساس کردم اولین نفس راکشیدم . یکی ازچشم هایم خوب می دید . طرف چپم مردسفیدپوشی ایستاده بود . جلوی سرش فقط چندتارموریخته بود وبقیه موهاپشت سرش بود . بااخم نگاهم کرد . چشمم رابستم ودوباره گشودم . پرده تارازجلوی چشمم کناررفته بود. سمت راستم پرستاری ایستاده بود که مدام دست سردش رابه صورتم می کشید . احساس خفگی می کردم . دهانم رابازکردم وهوای اتاق راتنفس کردم . دهانم گه بسته شد . احساس تهوع می کردم . دستم رابلند کردم که بگذارم روی سینه ام . اماهیچ حسی توی دستم نبود ، همین طوردرپاهایم ،تمام بدنم سنگین شده بود . چشمم رابستم وبادرماندگی سرم راتکان دادم . دکتردوباره دستش راروی پیشانی ام گذاشت وبانوک انگشت چندضربه زد . دست سردپرستارهم روی صورتم کشیده شد. پلک هایم سنگین بود . به شدت احساس خواب آلودگی می کردم ودکتروپرستارباکارهایشان زجرم می دادند . ناگهان سرمای شدیدی رادرتمام بدنم حس کردم . به شدت تکان خوردم وچشم هایم بازشد . پرستارگفت :
- خوابیدن کافیه ، حالت خوبه ؟
دهانم خسته وسنگین بود . حوصله حرف زدن نداشتم . پرستاربالشتی رازیرگردنم گذاشت وکمی به حالت نشسته درآمدم آخردست وپایم راتکان داد . کم کم بدنم ازبی حسی درمی آمد . دکترنگاهی به پرستار کرد وگفت :
- حالش خوبه ، خانواده اش می تونن بیان مراقب باشید .
کم کم داشت یادم می آمدکه چه اتفاقی افتاده است . به محض به خاطرآوردن سینااشک ازچشم هایم جاری شد . سرم راتوی بالش فروکردم وآرام گریستم . صدای بازشدن دراتاق راشنیدم وبعدهم صدای مادرم راکه اسمم راصداکرد ومحکم مرادرآغوش گرفت گریه ام بندنمی آمد. باصدای بلندمی گریستم ومادرم هم بامن همراه شده بود . متوجه نشدم که خاله کی به ماپیوست. هرسه گریه می کردیم وشوهرخاله کناردراتاق ایستاده بود ونگاهمان می کرد. آن قدرگریه کرده بودم که احساس خواب آلودگی می کردم . پرستارمراازآغوش مادرم جداکرد وتوی تختم خواباند . دست مادرم رامحکم دردست گرفته بودم واواشک هایم راپاک می کرد . خاله هم سرم رانوازش می کرد وگاهی اشکش روی موهایم می ریخت. پرستارموقع بیرون رفتن سفارش کردکه غذابخورم. غذایم رامادروخاله به خوردم دادند . آن قدرخسته وخواب آلود بودم که بعدازغذافوراًچشم هایم بسته شد وبه خواب عمیقی فرورفتم . نمیه های شب بودکه باسوزش سوزنی که پرستاربه دستم فروکرده بود بیدارشدم . احساس دردنمی کردم . پرستاربالبخند گفت :
- بخواب ، فعلاً بخواب .
چشم هایم رابستم . پرستاربیرون رفت نفس هایم آرام بود . یادسینا درخاطرم بودواشکم راجاری می کرد . خداراصداکردم دلم می خواست بمیرم وازاین که زنده مانده بودم ناراحت بودم . دلم برای سیناتنگ شده بود . پلک هایم راروی هم فشردم وسعی کردم بخوابم ولی اصلاً خوابم نمی آمد . ضربه کوتاهی به درخورد وپرستارواردشد و کنارم آمد وگفت :
- بیداری ؟
جوابی ندادم وفقط نگاهش کردم . دوباره گفت :
- یکی اومده می خواد توروببینه ، حوصله داری ؟
ازاین که این همه مادرم رازجرداده بودم ناراحت بودم وخجالت می کشیدم . چشمم رابستم . پرستاربیرون رفت وچندلحظه بعدکسی وارداتاق شد . سنگین قدم برمی داشت ، مادرم نبود . آرام سرم رابرگرداندم وچشم هایم رابازکردم . مردی باموهای ژولیده وبلندبه تخت من نزدیک می شد . لباس سفید پوشیده بود کنارتختم رسید . دست بردم که چراغ راروشن کنم ولی باعجله دستم راگرفت ومانع شد . دستم را چنان توی دستش فشرد که باتمام بی حسی ام بلند گفتم :
- ا....... ی .
دستم رارهاکرد . قطرات اشک ازچشمانش روی صورتم ریخت خم شد . نفسش به صورتم می خورد . آرام گفت :
- افسون خانم .
تکان شدیدی خوردم ودستم رابین صورت خودم واوقراردادم وگفتم :
- گم شو سینا .
سیناسرش رابلندکرد وایستاد بادودستش لبه تختم راگرفته بودوچنان فشاری می داد که تخت فرورفته بود . سرم رابرگرداندم طرف دیواروچشم هایم رابستم واشک هایم بی اختیارجاری شدند . گوشه پتورابادست محکم فشردم وسعی کردم صدایم درنیاید . ازاین که خبربه گوش سینارسیده بود ناراحت بودم . نتوانستم صدای گریه ام راخفه کنم آرام هق هق می کردم. صدای گریه سینا همان طورکه لبه تختم رامی فشردبلندشد . ازاین که می گریست خوشحال بودم ازاین که برای دیدنم آمده بود راضی بودم ، دلم برایش تنگ شده بود . می خواستم نگاهش کنم ، اشک هایش راپاک کنم ، اماغرورم اجازه نمی داد .
- افسون جان گریه نکن ، خواهش می کنم .
برگشتم ونگاهش کردم . سعی کردم خودم راکنترل کنم . موهای سینابلندوژولیده بود وریش هایش صورتش راسیاه کرده بود . نفس بلندی کشیدم . سینا آرام انگشتش راروی گونه ام کشید واشک هایم راپاک کرد . توی چشم هایم زل زد وگفت :
- چرااین کارروکردی افسون ؟
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم . دلم نمی خواست کارم راتوجیه کنم . حرفی هم اگربود توان گفتنش رانداشتم فقط نگاهش کردم . اشکم دوباره جاری شد .
- افسون جان ، من به تو خیانت نکردم من هنوزهم عاشقت هستم . من بارضایت خودم ازدواج نکردم . افسون توباید بفهمی چی می گم .
جمله آخرش راباگریه گفت . سرم رابه دیواربرگرداندم . طاقت دیدن درماندگی سینارانداشتم . نمی خواستم کسی راکه عاشقش بودم آزاربدهم . سیناسرم رابه طرف خودش برگرداند وگفت :
- باهام حرف بزن افسون دلم برات تنگ شده ، بخند افسون..... نگاهم کن ......
پشت سرهم اشک می ریختم وسینا بدون وقفه اسمم راصدامی کرد . دلم می خواست چیزی بگویم اما نمی دانستم چه ؟
- افسونم ، یک هفته اس زندگی ندارم ، یک هفته اس نخوابیدم ، افسون جانم ، چراباهام حرف نمی زنی ؟
سرم راتکان دادم . همراه گریه سعی کردم بخندم .سینا دستش رادرموهایم فروکرد . انگشتانش راروی پوست سرم حس می کردم . بدنم گرگرفته بود . گریه ام متوقف شد .
- حرف بزن افسون ، خواهش می کنم .
دستم رابلند کردم وتانزدیک صورت سینابردم . بایک حرکت دستم راگرفت وروی لبش گذاشت وبوسید وباصدای بلند شروع کرد به گریه کردن . سرش راپایین آوردم وروی سینه ام گذاشتم . دست دیگرم هم خودبه خودبلندشد وباهردودستم سرش رانوازش کردم . قلبم به شدت می تپید . احساس کردم نیرویی درتمام بدنم پخش شده است . پاهایم خسته بود . دلم می خواست تکانشان بدهم .
دهانم بانیرویی فوق العاده بازشد وگفتم :
- سیناگریه نکن .
سرش ارازروی سینه ام برداشت ونگاهم کرد .
- به خدامن به توخیانت نکردم . دوستت دارم افسون پدرم مجبورم کرد، داشت می مرد وقتی فهمیدن می خوام باتوازدواج کنم......
سرش رادرمیان دست هایش گرفت وبه من پشت کرد . نفس راحتی کشیدم . تمام بدنم به حالت عادی برگشته بود . دلم می خواست بلندشوم ، راه بروم، حرف بزنم ، ازخوابیدن بدم می آمد . کف دستم راروی بازوی سیناگذاشتم . به طرفم برگشت ونگاهم کرد .
آرام گفتم :
- من اشتباه کردم ، نه ؟
خم شد ودستش رادورشانه هایم حلقه کرد وآرام بغلم کرد سرم راروی سسینه اش فشرد و گفت :
- خیلی اشتباه کردی ! من ارزش این کاررونداشتم . خودت روخیلی اذیت کردی . منوهم اذیت کردی . ولی مهم نیست افسون ، من هنوزهم عاشقت هستم هنوزهم برات می میرم ، باورکن .
سرم راتکان دادم . مراازخودش جداکرد وگفت :
- تمنامی کنم دیگه گریه نکن . به پات می افتم افسون ، فقط کمی بخند.
- خسته شدم ، می خوام بلند شم .
لبخند زد ودستش رازیربازوهایم گرفت وازتخت پایین آمدم . استخوان هایم سروصدایی کردند وآرام شدند . کمرم خشک شده بود .احساس راحتی می کردم . باکمک سینا توانستم بایستم وچندقدم راه بروم . سینا دستش رادورکمرم حلقه کرده بود وباهم تاکنارپنجره رفتیم . پرده راکنارزد وپنجره رابازکرد. باران می بارید . یاد روزی افتادم که درپارک باهم قدم زده بودیم وسرمای شدیدی خورده بودم وبلافاصله یادمادرم افتادم .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- سردت نیست عزیزم؟
- زودترخوب شو افسونم. توکه مریضی دلم می خوادبمیرم.
به تاریکی شب خیره شدم. چراغ های حیاط بیمارستان روشن بود. سکوت سنگینی حکمفرماشده بود. نسیم خنکی به صورتم خورد. احساس سرگیجه کردم وخودم رابه سیناچسباندم. دستش رادورکمرم محکمتر کردو گفت:
- خوبی؟ بریم درازبکش.
پنجره رابست ودوباره مراروی تخت خواباند. دستم رامحکم دردست هایش گرفت وگفت:
- باعث تمام دردکشیدن های تومن هستم افسون. هیچ وقت خودم رونمی بخشم.
- بس کن سینا، بس کن. حال من خوبه. ناراحت هم نیستم، مطمئن باش.
- پس خوب شو، زودترازت خواهش می کنم.
اشک دوباره جاری شد وگفتم:
- من بی توچه کنم سینا؟ به چه امیدی خوب بشم؟ برای چه کسی برگردم؟
- به خاطرمن، من توروفراموش نمی کنم افسون درهرحالی که باشی باتوهستم.
- قول بده تنهام نذاری. تونباشی من می میرم سینا. همون طوری که حالا داشتم می مردم.
دستم رامحکم فشردوگفت:
- بهت قول می دم، مطمئن باش......... توهم یه قولی بده.
منتظرنگاهش کردم وگفت:
- ازاین جاکه خلاص شدی ازدواج کن.
خنده ام گرفت وقطره ای اشک ازچشمم جاری شد. رویم رابه طرف دیواربرگرداندم. سیناگفت:
- قول بده افسون اگردوستم داری قول بده.
سرم رابه نشانه موافقت تکان دادم. احساس خستگی می کردم ازطرفی راحت شده بودم. عذاب وجدان نداشتم وازاین که سیناهنوزدوستم داشت وبازیچه اش نشده بودم خوشحال بود. سینا لبخندزد وگفت:
- الان اگردکتربیادخفه ام می کنه. یک هفته اس هرشب بدون اجاره میام این جا. حسابی ازمن بدش میاد.
لبخندزدم وگفتم:
- غلط کرده.
ضربه آرامی به گونه ام زدوگفت:
- الهی فدای خنده ات بشم افسون.
وقتی می خندی انگاردنیاروبهم می دن.
چشم هایم رابستم. گفت:
- خسته ات کردم عزیزم. خیلی خوشحالم که حالت خوب شده افسون.......
نگاهش کردم. دستم راگرفت وگفت:
- اگرنتونم بیام پیشت ناراحت می شی؟
بلافاصله سرم رابه علامت منفی تکان دادم. سینالبخند زدودستم رافشردوگفت:
- آفرین! ازاین جاکه بیرون اومدی یه لحظه هم تنهات نمی ذارم. چشمهایم رابستم. سیناخم شد وپیشانی ام رابوسید وبعددستش راروی قلبم گذاشت. تنم داغ شده بود. سیناآرام گفت:
- دوستت دارم، خیلی زیاد!...... شب بخیرعزیزم.
وبعدازاتاق بیرون رفت. پلک هایم سنگین شده بودوزود خوابم برد.

فصل پنجم - قسمت اول

خاله درماشین رابرایم بازکردوکمکم کردکه روی صندلی عقب بنشینم. به محض نشستن احساس دل ضعفه کردم. خاله کنارم نشست ودررابست. شوهرخاله ساکم راتوی صندوق عقب ماشین گذاشت وباعجله پشت فرمان نشست وازتوی آیینه نگاهم کرد وگفت:
- خوبی افسون؟ بریم؟
خاله سرم راروی شانه اش گذاشت وبه جای من جواب داد:
- آره عزیزم، بریم.
باحرکت ماشین سرم روی شانه خاله تکانی خورد وحس کردم حالم بهترشده است. خودم رابه خاله تکیه دادم وگفتم:
- مامان نیومد؟
خاله دستم رادردستش گرفت وگفت:
- مونده خونه عزیزم، دلت براش تنگ شده؟
لبخند کوتاهی زدم وچشمم رابستم. حوصله فکرکردن به چیزی رانداشتم. فقط دلم می خواست بخوابم. احساس گرسنگی می کردم وچهره مادرم پشت پلک های بسته ام مجسم شد.
حرف های خاله رامبهم می شنیدم که می گفت:
- همیشه این جاترافیکه، تاغروب هم نمی رسیم.
بعدهم صدای مردانه ای که گفت:
- غرنزن زیرگوش بچه، الان می رسیم.
پشت سرهم صدای بوق وسوت پلیس های راهنمایی به گوشم می رسید. نمی توانستم چشم هایم رابازنگه دارم.
اطرافم پراززن هاومردهایی بودکه بالباس های رنگانگ ولبخند به لب مرابراندازمی کردند. لباس، سفیدپف داری پوشیده بودم وازپله هابالامی رفتم. به سیناکه بالای پله هامنتظرم بودنگاه می کردم. چشم هایش برق می زد. پیش خودم فکرکردم مگرمن وسیناازهم جدانشده ایم؟ پس چراالان....... ناگهان گوشه دامنم زیرپایم ماند وقبل ازهرحرکتی زمین خوردم. صدای سیناراشنیدم که دادمی زد:
((افسون)).
ازخواب پریدم، دست مادرم روی پیشانی ام بود. دستم راروی دستش گذاشتم. مادرم آرام گفت:
- خواب دیدی عزیزم، چیزی نیست.
آرام نفس کشیدم. درچشم های مادرم زل زدم. مادرم لبخندی زد وگفت:
- بهتری؟ می خوای بلندت کنم؟
دستم راروی تخت فشاردادم وسرجایم نشستم. مادرم بالش راپشتم مرتب کرد ومرابه آن تکیه داد وگفت:
- چیزی می خوری؟ برم برات شام بیارم.
باعجله ازاتاقم بیرون رفت. حرکاتش مثل قبل نبود. آرامش همیشگی رانداشت. سرم رابه بالش پشتم کوبیدم وازپشت پرده بیرون رانگاه کردم. هواتاریک شده بود. یادم آمد که صبح ازبیمارستان مرخص شده ام. حرف هایی راکه سیناتوی بیمارستان گفته بودبه یاد آوردم. پیش خودم گفتم: (( چطوربه خودش اجازه داد بااحساس من بازی کند؟ وبعدهم بایک معذرت خواهی سروته قضیه راهم بیاورد؟!)) ازاین که به خاطرازدست دادن سینادست به چنین کاری زده بودم پشیمان شدم. نیروی عجیبی دروجودم پیداشده بود که می گفت (( دنیابه آخرنرسیده است!)) مادرم وارداتاقم شد. سینی بزرگی راروی میزگذاشت وبالبخند گفت:
- منم شام نخوردم برای هردومون آوردم.
نگاهی به سینی انداختم، زرشک پلوبامرغ، ماست، سبزی خوردن، سالاد ودولیوان نوشابه که فکرکردم رنگ غیرطبیعی دارد به مادرم نگاه کردم وبدون مقدمه گفتم:
- مامان من اشتباه کردم.
مادرم نفسش رادرسینه حبس کرد؛ کارهمیشگی اش بود. وقتی که بغض می کرد سعی می کرد نفس نکشد. می ترسید اشکش جاری شود. ظرف هاراتوی سینی جابجاکرد وگفت:
- بخورعزیزم، خیلی وقته غذانخوردی.
یک جرعه ازنوشابه اش راخورد. سعی می کرد به من نگاه نکند. پیش خودم فکرکردم که حتماً دکترسفارش کرده که درمورد خودکشی ام بامن صحبت نکنند. تاصحنه برایم تداعی نشود. یک قاشق ازبرنج راتوی دهانم گذاشتم. احساس کردم زرشک بیش ازحد ترش است. بدون این که بجوم غذا رافرودادم وگفتم:
- خاله اینانیستن؟
مادرم خندید وگفت:
- تاالان بودن، تازه رفتن. وای افسون خاله ات اعصاب آدمو خردمی کنه بیچاره شوهرش، اگربدونی چقدرغرمی زنه سرهرچیزی به شوهرش می توپه، مهران راحت شد ازدستش.
باشنیدن نام مهران خنده ام گرفت. مادرم هم خندید وگفتم:
- من چندروزبیمارستان بودم؟
توی چشم هایم زل زد خواست سرش راپایین بیندازدکه گفتم:
- حرف بزن مامان. من یک غلطی کردم حالاهم پشیونم، دلیلی نداره ملاحظه منوبکنی.
دیگرنتوانست خودش راکنترل کند. اشک هایش جاری شد و گفت:
- نباید این کار رومی کردی افسون. خیلی به من ظلم کردی.
دستم راروی صورتش گذاشتم گریه مادرم راکم دیده بودم. من هم داشتم اشک می ریختم. گفتم:
- وضع بدی بود مامان، هیچ کس رونداشتم، فکرم کارنمی کرد.
- مگه دنیاتموم شده بود؟ فکرنکردی این پسره اصلاً ارزشش روداره یانه؟
- اشتباه کردم. باورکن پشیمونم. باورکن.
سرم راروی پای مادرم گذاشتم. بلندم کرد وصورتم راپاک کرد وگفت:
- بس کن عزیزم. عیبی نداره خداروشکرحالت خوب شده، اصلاً فراموش کن.
بشقابش راروی پایش گذاشت ومشغول خوردن شد. می خواستم بازهم حرف بزنم امادلم نیامد بیشترازاین اذیتش کنم.
غذایم راخوردم. بعدازشام باکمک مادرم کمی توی خانه قدم زدم ومادرجسته وگریخته به سوالاتم جواب داد. یک هفته دربیمارستان بودم وروزی که بی هوش شده بودم همسایه مان وارد خانه شده ومرابه بیمارستان رسانده بود وبعد هم موضوع رابه مادرم اطلاع دادند. شام راکه خوردم احساس سنگینی کردم. کنارمادرم نشستم ومشغول تماشای تلویزیون شدم. احساس می کردم کم کم اشیا راشفاف می بینم. ازاین که حالم داشت خوب می شد احساس خوشحالی می کردم. مخصوصاً که درکنارمادرم آرامش بیشتری راحس می کردم وتمام فکرم این بودکه زندگی جدیدی راشروع کنم واجازه ندهم مادرش بیش ازاین زجربکشد. گاه گاهی که تنهامی شدم تصویرسیناپیش رویم بوداما وقتی فکرمی کردم اوکنارزن دیگری زندگی می کندوبه همین راحتی مرافراموش کرده است حالم به هم می خورد وسعی می کردم فراموشش کنم.
*****
تلفن سه بارزنگ خوردوخاله ازتوی آشپزخانه فریادزد:
- افسون کجایی؟ بردارشاید مهران باشه.
فاصله ام باتلفن خیلی زیادبود گفتم:
- حوصله ندارم خاله، مامان بیاگوشی روبردار.
خاله ازتوی آشپزخانه دوید ودادزد:
- مادرت حمامه وروپریده، چسبیدی به مبل؟
بلافاصله گوشی رابرداشت وبعدازاحوالپرسی کوتاهی گفت:
- شما؟
بعدروبه من کردوآرام گفت:
- صوفی، می شناسی؟
فکرم رامتمرکزکردم وباداستودیوافتادم وآقای صوفی رابه یادآوردم. احساس کردم بدنم می لرزد. بعدازچندهفته که سعی کرده بودم قوایم راجمع کنم، این اولین چیزی بود که دوباره روحم رابه هم ریخت. خاله بدون توجه به من صحبت می کرد گاهی لبخندمی زد ونگاه تحسین آمیزی به من می کرد. تشکرکرد وباگفتن: ((منتظرتان هستیم)) تماس راقطع کرد. مادرم ازحمام بیرون آمده بود وحوله رابه موهایش می مالید. خاله باخنده گفت:
- خودتون روجمع کنیدبرای جمع خواستگاردعوت کردم.
مادرم به حرکات خاله نگاه کرد وبعد روبه من کرد وگفت:
- چی شده؟
خطاب به خاله گفتم:
- کی بودخاله؟ بازدسته گل به آب دادی؟
خاله گفت:
- آقای صوفی، افسون می شناسه، گفت جمعه باخانواده ام می یام خواستگاری افسون. منم گفتم بیان، کاربدی کردم؟
قلبم به شدت می تپید. مادرم لبخندی به من زد وگفت:
- حالاکی هست این آقای صوفی؟ آشناست افسون جان؟
- توی استودیوباهم آشناشدیم. درست نمی شناسمش.
خاله وسط حرفم پرید وگفت:
- بعداً باهاش آشنامی شی. خیلی مودب بود. صداشوکه نگوانگارداشت ترانه می خوند.
مادرم خندید وگفت:
- غذاسوخت اعظم، مشخره.
خاله به طرف آشپزخانه دوید ومادرم کنارم نشست وگفت:
- اگه راضی نیستی می گم نیان. بامن تعارف نکن.
خنده ای کردم وگفتم:
- نه. پسرخوبیه! من حرفی ندارم.
مادرم آهی کشید وبه طرف آشپزخانه رفت. صدای تلویزیون رازیادکردم. به هرطرف که نگاه می کردم تصویرسینارامی دیدم. روی مبل درازکشیدم وسعی کردم فکرم رامتمرکزکنم. لحظات به سختی می گذشت....... من واقعاً اجازه داده بودم که نزدیک ترین دوست سینا به خواستگاری ام بیاید؟ اصلاً ازکجامعلوم که سیناافشین راتشویق به ازدواج بامن نکرده باشد. من چقدرافشین رامی شناختم؟ واقعاً می شد. بعدازسینابه مرددیگری فکرکرد؟ باکسی که رفاقت نزدیکی باسینا داشت؟ اگریاداوتاهمیشه مزاحم زندگیم می شد چکارمی کردم؟ اصلاً افشین ازموضوعی که بین مابوداطلاع داشت؟ قطعاً چیزی نمی دانست چون دراین صورت محال بود ازمن خواستگاری کند. چطورممکن بود افشین بادو، سه برخوردی که توی استودیوباهم داشتیم به من فکرکرده باشد؟ چراپیشنهادش رازودترمطرح نکرده بود؟ شایدازعلاقه ای که بین من وسینابودمطلع بود وحالا که ازدواج کرده بود......
این همه فکرخسته ام کرد. موقع خوردن شام خاله ازمن خواست که کمی درموردآقای صوفی برایشان حرف بزنم. مادرم زیرچشمی نگاهی به خاله کردوخواست موضوع راعوض کند. که شروع به صحبت کردم. نمی خواستم مادرم فکرکند که من هنوزازفکرسینابیرون نیامدم وهرموردی که اورابه خاطرم آوردموجب عذابم می شود. ازافشین وچندباری که یکدیگررادیده بودیم صحبت کردم. به آنهاگفتم که درموردخانواده اش چیزی نمی دانم وخاله گفت که جمعه وقتی مهران آمد برای تحقیق می فرستمش ومادرم بلندخندید.
خیلی سعی می کردم وضعیتم راعادی جلوه بدهم وازاین که من هم مثل تمام دخترهاشوهرمی کردم احساس خوشحالی کنم. همه این ها به خاطرمادرم بود. حاضرنبودم حتی برای لحظه ای دیگرغم رادرچهره اش ببینم. گرچه می دانستم دلشوره اش راپشت خنده وشوخی هایش مخفی می کند. اماتاجایی که امکان داشت سعی می کردم مادرم فکرکندکه من درآرامش هستم.
برای رسیدن جمعه خیلی انتظارکشیدم. دلم می خواست زودتراین همه استرس به پایان برسد ودوباره زندگی عادی ام راازسربگیرم. حوصله نداشتم هرلحظه منتظریک حادثه باشم یاانتظاریک تغییروتحول رابکشم که اصلاً مطابق میلم نبود. صبح جمعه امدن مهران اعصاب همه راکمی آرام ترکرد. روی تختم خوابیده بودم که لگدمحکمی به تخت خورد باترس وعصبانیت برگشتم ومهران رادیدم که دست به کمردرچشمم نگاه می کرد ومی گفت:
- عجب عروس بی معنی هستی بابا. ساعت نه شد. جون من پاشودیگه.
ازلحن مهران وکلماتی که به کاربرده بود. خنده ام گرفت وسرجایم نشستم وگفتم:
- اومد؟ سلام، تنهااومدی؟
مهران لحن جدی به خودش گرفت وگفت:
- منظورت چیه که تنهااومدی؟
بلندخندیدم وگفتم:
- می گم باخاله اومدی یا.....
- آها..... فکرکردم..... نه تنها اومدم. مامان یکی، دوساعت دیگه می یاد.
مهران محکم روی تختم نشست وبه صورتم نگاه کرد. به چشم هایم دقیق شد وآرام گفت:
- چقدرضعیف شدی؟
به صورتش نگاه کردم . رویم رابه طرف پنجره برگرداندم . هواابری بود. مهران بلند شدو ضربه ای به پشتم زد وهمین طورکه بیرون می رفت گفت:
- الان برات کارت دعوت می فرستم بیای صبحانه بخوری، فعلاً بیرون نیا.
خندیدم وازاتاق خارج شد. ازتختم خارج شدم ولباسم راعوض کردم. صدای حرف وخنده مادرومهران ازآشپزخانه شنیده
 

abdolghani

عضو فعال داستان
می شد. به جمعشان پیوستم ظرف میوه روی میزبود ومادرم مشغول پاک کردنشان بود. صبحانه ام رخوردم وبه پیشنهاد مهران رفتیم که چرخی توی شهربزنیم.
حاضرشدم وهمراه اوبیرون رفتیم. فرصت خوبی برای هدردادن وقت بود. دلم می خواست تاعصرقدم بزنم ووقتی برمی گردم مراسم خواستگاری تمام شده باشد. به سرم زدکه همین کاررابکنم. اگربه مهران می گفتم حتماً برنامه ای جورمی کرد ومراسم راخراب می کرد اما دلم نیامدمادرم راآزاربدهم. مخصوصاً که موقع بیرون آمدن سفارش کرده بودکه زودبرگردیم ومن هم قول داده بودم. روی همین حساب تصمیم گرفتم بااوضاع کناربیایم وازلحظاتم استفاده کنم. می خواستم اصلاً به عصرفکرنکنم امانمی شد. بامهران راه می رفتم واوازدانشگاه وشمال وهمکلاس هایش می گفت. هرموضوعی رابه مسخره می گرفت وباعث خنده ام می شد ووقتی بلند می خندیدم می ایستاد وچپ چپ نگاهم می کرد ومی گفت:
- آروم بخند، غیرتی می شم ها!
حرکاتش خنده ام رابیشترمی کرد. مهران آن قدرازشمال وغذاهای محلی صحبت کردکه احساس کردم اشتهایم بازشده است. جلویک ساندویچی ایستادم . به مهران پیشنهاد کردم که چیزی بخوریم. دستش راتوی موهایش فروکرد وگفت:
- پول داری یا می خوای منوبچایی؟
خنده ام گرفت وباهم داخل رفتیم. به محض ورود احساس سرگیجه کردم وچشم هایم سیاهی رفت. روی نزدیکترین صندلی نشستم. مهران جلوی پیشخوان بود ومتوجه حالت من نشد. بعدازسفارش روبروی من نشست وگفت:
- بریم بیرون بهتره.
- کجا؟
- می ریم پارک. توی هوای آزاد بخوریم بهتره. شاید بالاآوردیم. مشتم رابلندکردم ومهران سرش راعقب کشید وهمین طورکه روی صندلی بلند می شدم درگوشم گفت:
- بی کلاس، این جا جای دعواست؟
لبخند زدم وبلندشدم. مهران ساندویچ هاراهمراه سس ودوغ گرفت وداد دست من پولش راپرداخت ووقتی بیرون آمد گفت:
- این یاروچقدرشبیه انجیرخشک بود.
با خنده به طرف پارک رفتیم. روی نیمکتی نشستیم و مشغول خوردن شدیم. مهران بادهان پرحرف می زد وازدخترانی که درشمال باآنهاصحبت کرده بود وغذاخورده بود تعریف می کرد وازهرکدام ایرادی می گرفت. گاهی هم برای این که حرصم رادرآورد یک تکه ازغذاراعمداً ازدهانش بیرون می آورد وروی زمین می انداخت ووقتی حرکات مرامی دید. می خندید.
- این چه وضعیه مهران؟ ناسلامتی داری دکترمی شی، چراکثیف کاری می کنی؟!
مهران بادهان پرگفت:
- خب زیادی چپوندم تودهنم. درمیارم دیگه، توچکارداری؟
رویم رابرگرداندم. مهران دستش رادرازکرد وخیارشوری راازساندویچ من بیرون کشید وگذاشت توی دهانش. بلند داد زدم:
- ا........ دیوونه، غذام کثیف شد.
مهران خندید وگفت:
- بیابامن عوض کن.
ساندویچ نصفه ام روروی نیمکت گذاشتم ومهران بااشتهاآن راخوردو گفت:
- بعداً بهت پول می دم بروواسه خودت بگیر.
خندیدم ومهران روی نیمکت لم دادوپشتش رابه آن تکیه داد وبلندنفس کشید. به ساعتم نگاه کردم ازظهرگذشته بود. قبل ازاین که حرفی بزنم گفت:
- دیرنمی شه. به موقع می رسیم.
نگاهش کردم. لحنش کاملاً جدی بودگفتم:
- داره بارون میاد. زودتربرویم بهتره. ممکنه تندبشه.
مهران چشم هایش رابست و روی نیمکت صاف نشست وگفت:
- آخرین باریه که باهم بیرون می آییم.
باخنده گفتم:
- چرا؟ می خوای بمیری؟
باهمان لحن جدی گفت:
- اول باید حلوای توروبخورم. عروس بشی دیگه کی منومحل می ذاره؟
- حالاکی خواست عروس بشه بچه ننه؟
- هرچی خدابخواد می شه، نمی تونی جلوشوبگیری.
- توچراناراحتی؟
مهران نگاهش رابه جاده دوخت وگفت:
- وقتی شنیدم اون غلط روکردی یک روزنتونستم حرف بزنم.
صدام می لرزید، رفتم برات نذرکردم که خوب بشی تااین که مادرزنگ زد وگفت حالت خوبه.
سرم راپایین انداختم. می دانستم مهران ازموضوع اطلاع دارد. فکرش رانمی کردم که می خواهد اشتباهم رابه رخم بکشد. درموردش صحبت کند. دوباره گفت:
- اگریک روزی دختری به خاطرمن خودش روبکشه. دورش روطلامی گیرم.
خنده ام گرفته بود. ولی حوصله خندیدن نداشتم به لبخندکوتاهی اکتفا کردم وسرم رابالاگرفتم. مهران گفت:
- این پسره که میادخواستگاریت آشناست؟
- تقریباً، دوسه روزی همکاربودیم.
- خوش تیپه؟
- دست بردارمهران.
- به جان خودم اگراجق وجق باشه خفه ات می کنم. تنها داماد خانواده مادری! ماپس فردامی خوایم باهاش قدم بزنیم. مردم نمی گن این آقای دکترچراداره بااون دهاتیه می گرده!
باخنده گفتم:
- پاشوبریم، بارون داره زیادمی شه.
مهران همان طورکه باعجله پشت سرم می آمد گفت:
- شرمن برای شوهردادن تواینه که طرف پولدارباشه اولاً، دوم این که تیپ وقیافه درست وحسابی داشته باشه. حالاهرکی باشه مهم نیست.
تارسیدن به خانه درموردخواستگاروشرایط ومهریه وآینده من حرف زدومرابه خنده انداخت. به خانه که رسیدیم یک ساعتی تاآمدن مهمان ها وقت بود. مادرم وخاله توی هال مشغول صرف چای بودند. سرووضع خانه هم مرتب بود. مهران به محض ورورد به طرف حمام رفت وهمین طورکه سیبی راگازمی زد گفت:
- من سرووضعم غبارگرفته، می رم دوش بگیرم.
مادرم با خنده گفت:
- اشتباه! یک روزبرای خواستگاری توحاضربشیم عزیزم.
مهران ازتوی حمام داد زد:
- مگه شما به فکرمن باشید. خاله، پدرومادردرست وحسابی که نداریم.
هرسه خندیدیم. استکان هاراازروی میزجمع کردم وآشپزخانه بردم. خاله دادزد:
- بروسرو وضعت رومرتب کن، من می شورم.
به اتاقم رفتم ولباسم راعوض کردم پیراهن بلندطلایی پوشیدم وشال همرنگش راروی تخت گذاشتم. روی تختم نشستم وبه چندگلدان که روی دیوارهمسایه بودنگاه کردم. باران شدید شده بود وهواگرفته تر.
*****
خاله به آشپزخانه آمد وگفت:
- چای نمی خواد عزیزم.
بعدپارچ آب پرتغال راازتوی یخچال بیرون آورد وگفت:
- فعلاً اینوبیار.
آب پرتغال راتوی لیوان هاریختم وهمراه خاله ازآشپزخانه بیرون آمدم. سینی راجلوی تکت تک کسانی که درهال نشسته بودن گرفتم. جلوی مهران که رسیدم. لیوانش رابرداشت وبالحن خاصی گفت:
- متشکرم خانم.
لبم راجمع کردم که صدای خنده ام بلندنشود. سینی را که گذاشتم وروی مبل پیش مادرم نشستم. افشین سمت چپ من کنارمهران نششته بود وپاهایش راروی هم انداخته بود. همان آدمی بود که توی استودیو دیده بودم. پدرومادرش روبروی من نشسته بودند وبابی خیالی مشغول خوردن میوه بودند. مهران هرازگاهی که نگاهش به من می افتاد باچشم به پدرومادرافشین اشاره می کرد وسرش را تکان می داد. خاله به مهران چشم غره می رفت ومهران نفس بلندی می کشید. صحبت های ابتدایی شده بودوتاحدودی باافشین وخانواده اش آشناشده بودیم. پدرش تاجرفرش بود وهرازگاهی به کشورهای خارجی سفرمی کرد وخانواده اش راهمراه می برد. افشین دردانشگاه هنردرس خوانده بود اما به کارپدرش علاقه بیشتری داشت وحرفه اوراپیش گرفته بود. مادرافشین می گفت: پسرشان هردختری راانتخاب کند. برایشان فرق نمی کند وهرکس مسئول زندگی خودش است. بعدازصوف چای وشیرینی وکمی صحبت درموردمسائل جانبی، پدرافشین ازمادرم خواست که تاریخ عقدوعروسی رازودترتعیین کنند. چون پدرش عازم سفربودو می خواست قبل ازرفتن خیالش ازبابت ماراحت باشد. مادرم آرام بود. شایدمن این طورحس می کردم. اماوقتی به خاله نگاه کردم واوهم سرش رابه علامت تایید تکان داد، مادرم باصدای بلندازمن پرسید:
- افسون جان نظرشماشرطه، چکارکنیم؟ راضی هستی؟
قبل ازاین که دهان بازکنم مهران باصدای بلند گفت:
- عروس رفته فیلم بسازه.
صدای بلندخنده مثل پتکی به سرم خورد. بغض توی گلویم بود. دلم می خواست فرارکنم. دلم می خواست به مادرم بگویم که برای من فرقی نمی کند. وقتی سینانباشد زندگی رامی خواهم چکار؟ این مردمی تواند جای سینارابگیرد؟ امانگفتم، قدرت حرف زدن نداشتم. سکوت کردم وحرفم راریختم توی دلم. آینده داشت می آمد وکاری هم به رضایت من نداشت. حرف نزدم وصدای پدرافشین بودکه می گفت:
- سکوت نشانه رضایته.
مادرم دستش راروی زانویم گذاشت و....
دیگربقیه مراسم برایم مهم نبود. خانواده ام مراتقدیم مردی کرده بودند که هیچ علاقه ای به اونداشتم. قرارهاگذاشته شد ومراسم عقدوعروسی مان به هفته آینده موکول شد وقراربراین شد که دراین یک هفته خریدها وسایرکارهاانجام شود. مهران وافشین حرف می زدند ومی خندیدند ومادرم وخاله سرمهریه وجهیزیه باپدرومادرافشین صحبت می کردند.
پدرومادر افشین بدون تعارف هرمساله ای رامی پذیرفتندوخاله بی نهایت شادبود.
هواتاریک شده بود. علی رغم تعارف های زیادمادروخاله ام، خانواده افشین برای صرف شام نماندند. موقع رفتن مادرافشین صورت مرابوسید وافشین صمیمانه با من خداحافظی کردو گفت:
- مواظب خودت باش.
بالبخند سرم راتکان دادم وقول دادم که مواظب خودم باشم. خاله ومادرم بی نهایت ازاین وصلت شادوراضی بودند ومهران هم مدام برای خودش دعامی کرد ومی گفت:
- کاش یک خواهرهم داشت که سرمن بی کلاه موند.
یکی، دوساعتی رابهم گذراندیم وبعدازصرف شام ونصیحت هایی که خاله رادرموردآینده وازدست دادن فرصت به من کردبه خاطرپروازمهران خاله وپسرش ازماجداشدند ومن هم به بهانه خستگی خوابیدم.
همه درتب وتاب بودند. هفته ای سخت وپرازخستگی رامی گذراندم هرروزتعدای مهمان به خانه می آمدند ومادروخاله مشغول پذیرایی می شدند. من هم هرروزخریدعروسی، یک روزبرای انجام آزامایشات وروزدیگربرای پخش کارت های دعوت. سرمان خیلی شلوغ شده بود. اماهمیشه احساس تنهایی می کردم. افشین حرف می زد، می خندید. آن قدرشوروحال برای زندگی کردن داشت که دلم نمی آمد بااوهمرنگ نشوم. من به یاد سینا می خندیدم. درحالی که افشین فکرمی کرد ازحرف های خنده دارش خوشحالم. به یادازدست دادن سیناغمگین بودم درحالی که افشین فکرمی کرد به خاطراحساسات ودلتنگی هایش غمگین می شوم. همه حالاتم به یادانسان دیگری بودوافشین این رادرک نمی کرد. دلم نمی آمد حرفی بزنم. دوست نداشتم دلش بشکند. من که مزه دل شکستن راچشیده بودم، چراباید این کاررامی کردم؟ تصمیم خودم راگرفته بودم، می خواستم بااوزندگی کنم. می خواستم آن قدربه اومحبت کنم که بفهمد مهربانی کردن یعنی چه، همان کاری که می خواستم باسینا بکنم. وقتی آن همه شوروحال افشین رامی دیدم راضی می شدم.
بالاخره همه چیزتمام می شد. یک هفته سخت راپشت سرگذاشته بودیم وکم کم داشتیم به مقصد می رسیدم اما اشتباه، من نمی خواستم به این جابرسم. نمی خواستم شریک غم وشادی های آدمی باشم که خیلی اتفاقی واردزندگیم شده بود. مراناخواسته راهی این سفرکرده بودند. روزجمعه ازساعت هفت صبح توی آرایشگاه بودم. همه شاد بودند ومن غمگین انگارعروسی همه بود غیرازمن هربلایی که لازم بود سرم آوردند وتمام چیزهایی راکه دوروبرم بود به سروصورتم مالیدند ونزدیک ظهرباکلی نازوادامراتحویل افشین دادند. چه حالی شد وقتی آن همه زیبایی رادید ومن چه حالی داشتم وقتی ماشین سیناراجلوی آرایشگاه دیدم. همسرسیناتوی ماشین نشسته بود وخودش بیرون ازماشین بادوربین فیلمبرداری ورمی رفت. به محض دیدنم جلو آمد وصمیمانه تبریک گفت وبعدهم همسرش راحله رابه من معرفی کرد. چشم های راحله آن قدرآبی وزیبابودکه دلم نمی آمد به چیزدیگری نگاه کنم. دستم رابه طرفش درازکردم واوپیشانی ام رابوسید وتبریک گفت. صدایش ظریف وآرام بود. افشین دستش رادوربازویم حلقه کردوبه طرف ماشین هدایتم کرد. ماشین سیناجلوترازماحرکت می کرد وتمام طول راه سینا ازپشت دوربین نظاره گرخوشبختی من بود نمی دانم دردلش چه می گذشت؟ به خانه رسیدیم وباکلی تشریفات، من وافشین به عقد هم درآمدیم. خیلی خسته کننده بود.
موقع خواندن خطبه عقدبالاخره اشکم جاری شد. ازدیدن سینا که روبرویم ایستاده بود وبادوربین به دهانم زل زده بود گریه ام گرفت اوهم گریه می کرد. فقط یک قطره اشکش رادیدم اما به خودم قبولاندم که سینا سنگدل ترازآن است که گریه کند. مادرم شانه ام را فشردودرگوشم چیزی گفت. اما متوجه نشدم. برایم لحظات بدی بود. بالاخره بله راگفتم وخودم رادردام یک مرداسیرکردم. مردی که احساس می کردم هیچ علاقه ای به اوندارم. نمی دانم چرا چنین کاری باخودم کردم. همان شب جشن مفصلی برپاشدوبعدهم هرکس پی زندگی خودش رفت. بی حالی وسردی من فقط ازچشم افشین دورماند. بقیه متوجه بی حوصلگی من شده بودند وهیچ کس هم دلیلی اش رانمی پرسید. افشین هم مدام به فکررقص وپذیرایی وفقایش بود. گاهی حس می کردم هیچ علاقه ای به من ندارد ومادونفرفقط به خاطربدبخت شدن باهم ازدواج کرده ایم.
آن قدرخسته وبی حوصله بودم که حتی باچندروزخوابیدن واستراحت هم حالم خوب نشده بود. خانه ام مرتب بود. افشین آپارتمان بزرگی خریده بودوباکمک مادروخاله تمام وسایل زندگی ام رامرتب کرده بودیم واین کارخسته ترم کرده بود. روزهای اول سرم شلوغ تربود. نامرتبی منزل ازیک طرف وپذیرایی ازفامیل های اصلی افشین ازطرف دیگرهیچ وقتی رابرای خودم نمی گذاشت. کمک های مادروخاله ام اگرنبود نمی دانم چه بلایی به سرم می آمد. پدرومادرافشین هم روزبعدازعروسی مان راهی سوئد شدند وتمام کارهایشان درایران به افشین سپرده شد. روی همین حساب افشین فقط چندساعت ازشب درخانه می گذراند. گاهی باخودم فکرمی کردم که اگرباسینا هم ازدواج کرده بودم زندگی ام همین قدربی معنی می شد؟ نمی توانستم افشین رادوست داشته باشم. گاهی خیلی ناراحتش می کردم متوجه بی حوصلگی ام که می شد اصرارمی کرد که به دکترمراجعه کنم. من هم همه چیزراانکارمی کردم وبهانه ام فقط خستگی بود. اماکاش خودم رابه دکترنشان می دادم، کاش افشین ازدکترمی شنید که من چه دردی راتحمل می کنم. دلم تنگ شده بود، هرچندروزچندبارشماره منزل سینارامی گرفتم وقطع می کردم. شنیدن صدایش کافی بود. نمی دانستم چه باید بگویم. می گفتم من ازدواج کرده ام اما هنوزدوستش دارم؟ سخت بود که مخفیانه عاشق سیناباشم. لحظاتی که با افشین می گذشت طاقت فرساترین لحظات زندگی ام بود. مجبوربودم حرکاتی خلاف میلم انجام بدهم. شاد باشم وحرف بزنم آن هم ازامیدوآینده وزندگی. تنهاکه می شدم کارم فقط گریه بودواین که آرزوی مرگ کنم.
روزهارایکی یکی پشت سرمی گذاشتم. صبح ازخواب بیدارمی شدم وبعدازآماده کردن صبحانه افشین رابیدارمی کردم. باهم صبحانه می خوردیم وافشین می رفت سرکارومن به کارهای منزل می رسیدم. آشپزی می کردم، ظرف می شستم، ولباس هارامرتب می کردم. گاهی افشین برای نهارمی آمد وگاهی نه شب باهم شام می خوردیم واگرحوصله ای بود کمی صحبت می کردیم وبعدهم خواب بود.
من نمی خواستم این طورزندگی کنم. من خوشبختی می خواستم، بعدازازدواج به خیلی چیزهابایدمی رسیدم چرانشد؟ تمام وقتم درآشپزخانه می گذشت برایم خسته کننده بود. دلم برای سیناو راحله تنگ می شد. حتی نمی توانستم باآنها تماس بگیرم. به چه بهانه ای؟ نمی دانستم زندگی سیناهم همین طورسردویخ زده است؟ ولی مطمئن بودم که سیناراحله رادوست دارد. آنها خوشبخت بودند وخوشی سیناتناچیزی بودکه باعث می شد من زنده باشم وگرنه با این همه مشکل وبدبختی ، اگرناراحتی سیناهم اضافه می شد. حتماً می مردم. من هم سیناوهم همسرش رادوست داشتم.
ظهربودوافشین بعدازچند روزکارپی درپی به خانه آمد. بسته بزرگی دردستش بود وخوشحال به نظرمی رسید. به محض ورود صدایم کرد وگفت:
- افسون جان، نیستی؟
ازآشپزخانه بیرون آمدم وسلام کردم گفت:
- سلام خانوم، چطوری؟
- خوبم، ایناچیه؟
بسته رابه دیوارتکیه داد وگفت:
- هدیه عروسیه، ازسرف سیناوخانمش.
باشنیدن نام سینادلم لرزید ولی به روی خودم نیاوردم وگفتم:
- الان کادرآوردن؟
افشین روی مبل نشست وگفت:
- همراه فیلم عروسی آورده.
فیلم رابه دستم داد ومشغول بازکردن کاغذهای بسته شد. تابلوی نقاشی بزرگی بود که خیره ام کرد. کنارش امضاء راحله بود وباخط زیبایی نوشته شده بود(( پیوندتان مبارک)) افشین هم مثل من چند دقیقه ای به تابلو خیره شد وگفت:
- عجب زن هنرمندی داره سینا!
لبخند زدم ودردل راحله راتحسین کردم. میزنهارراچیدم ودرحین نهارفیلم عروسی مان رادیدیم. صحنه هایی توی فیلم بود که هم من وهم افشین ازدیدنشان تعجب کردیم وافشین باخنده می گفت:
- این سینای مارمولک ایناروکی گرفته؟ من خودم یادم نبود کجاتوروبوسیدم.
خندیدم وگفتم:
- ولی من یادم بود.
افشین سرش راآرام تکان داد وگفت:
- می دونم توهرچی به نفعت باشه یادت می مونه.
- نه خیر، همه چی یادم هست.
- همه چی؟
- آره، مثلاً یادم هست که هنوزماه عسل نرفتیم آقا.
افشین دستش رامحکم به میزکوبید وگفت:
- ای داد وبیداد، نرفتیم؟ تاآخرعمرباید منوکچل کنی.
- نه، برای چی؟ مگه ماه عسل ندیده ام؟
افشین بلند خندید وگفت:
- جان من قبلاً دیدی؟
ازخنده اش وازحرفی که زده بودم خنده ام گرفت وگفتم:
- آره، دوستام عروسی کردن رفتن ماه عسل، من دیدم.
افشین همان طورکه می خندید لپم راکشید وگفت:
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- ماهم می ریم عزیزم، همین هفته می ریم، می برمت شیراز.
احساس خوبی داشتم. مدت هابودکه نخندیده بودم. شایدهم خوشحالی ام به این خاطربود که سینابه فکرمن است. به هرحال روزخوبی بودوعصربعدازرفتن افشین مشغول بستن چمدان هاشدم. شب که به منزل بازگشت، گفت که تمام برنامه هاراجورکرده وصبح فردابایدراهی شویم.
- چرافردا؟ کلی ازکارام مونده.
- دوتاچمدون بستن که کاری نداره افسون، منم کمکت می کنم.
- بایدازمامان ایناخداحافظی کنم. حداقل الان بریم پیش مامان.
- دیروقته عزیزم، یک تلفن بزن تمومش کن. برمی گریدم دیگه.
روی کاناپه درازکشید. می دانستم که اصراربی فایده است. به اتاقم رفتم وتلفنی ازمادروخاله خداحافظی کردم. شماره منزل سیناراهم گرفتم وبه محض برداشته شدن گوشی، تلفن راقطع کردم. دلم می خواست باراحله حرف بزنم ولی باوجودافشین امکان نداشت.
صبح زودازخواب بیدارشدم ووقتی افشین مشغول وارسی ماشین بودبه راحله تلفن کردم وازاوخداحافظی کردم. بالاخره راهی شهری شدیم که همیشه آرزوی دیدنش راداشتم. دربین راه افشین آن قدرتوقف کردکه دوروزبعدبه شیرازرسیدیم. اولین روزوروزدوم درهتل خوابیدیم وازصبح روزبعدشروع به گشت وگذارتوی شهرکردیم. افشین پشت سرهم خرج می کردوازخریدن هیچ چیزی نمی گذشت. شهرزیبایی بود. آرامگاه حافظ وسعدی مجذوبم کرده بودوهرروزافشین راوادارمی کرد که حداقل دوبار به آنجابرویم. بازارهاومحله های قدیمی شیرازهم دست کمی ازبقیه جذابیت هایش نداشت. آن قدربه من خوش گذشت که متوجه گذرزمان نشدم. بیست روزرادرشیرازگذرانده بودم وهنوزدلم نمی خواست برگردم. افشین پیشنهاد کردکه قبل ازبرگشتن سری هم به اصفهان بزنیم ومن هم قبول کردم. مدتی هم دراصفهان بودیم امابه اندازه شیرازبه من خوش نگذشت. بااین که باراولم بودکه به این شهرمی رفتم ولی خیلی بی حوصله بودم. خستگی برمن غلبه کردودلم برای شهرم تنگ می شد. سخت بودکه نتوانم ازچیزی که آزارم می دهدباافشین حرف بزنم. احساس می کردم ارتباطی راکه باسیناباشم باهیچ مرددیگری نمی توانم برقرارکنم.
بالاخره ناراحتی وخستگی من افشین رامجبوربه بازگشت کرد. چندروزمدام حالم به هم می خوردوحساسیتم نسبت به اطراف بیشترشده بود. ازهرغذایی خوشم نمی آمد وازادوکلن های افشین حالم بهم می خورد.
احساس می کردم اتفاق بزرگی درزندگیم درشرف وقوع است. ولی حرفی به افشین نزدم واجازه ندادم مراپیش دکترببرد. قبول این که موجوددیگری هم درزندگی ام وجودداشته باشد برایم مشکل بود. فقط ازاوخواستم که برگردیم واوهم قبول کرد.
زمستان ازراه رسیده بود. باران های سخت وسردخودشان رابه شیشه ودیوارها می کوبیدند. آن قدردلتنگ بودم واحساس تنهایی می کردم که به سختی می توانستم نفس بکشم. پشت پنجره منتظررسیدن آژانس بودم. مدتی بودکه ازسفربازگشته بودیم ومن هنوزبه دکترمراجعه نکرده بودم. مشغول درست کردن کارهای مادرم بودیم.
مادرم را، کسی که همیشه همراهم بودوتنهامونس زندگیم، ازخودم دورمی کردم. خاله همراه شوهرش به جنوب کوچ کرده بودند. مادرمن هم خانه اش رافروخته بودوهمراه خاله می رفت . شوهرخاله یک واحدازآپارتمانی راکه خودشان زندگی می کردند. برای مادرم خریده بود ودوخواهربازمی توانستند کنارهم باشند. مادرم هم برای این که خیالش ازبابت من وزندگی ام راحت بود، می رفت که زندگی آرامی شروع کند. افشین که فقط فکرخودش بود وهمه تلاشش دربدست آوردن پول خلاصه می شد. سیناوراحله هم بایدزندگی خودشان رامی کردند. تنهادلخوشی ام تهوع های گاه به گاه بودو بچه ای که دشات واردزندگیم می شد. مریضی ام باعث دلخوری افشین شده بودوباهم دعواکرده بودیم. سرمیزصبحانه حالم بدشدوسرم گیج رفت. افشین استکانش رامحکم روی میزکوبید وگفت:
- وای چته آخه افسون؟ چراتوهمه اش مریضی؟
برای اولین بارسرش داد کشیدم وگفتم:
- برات مهمه؟
چیزی نگفت. کیفش رابرداشت وبه سرعت بیرون رفت من هم حاضرشدم که خودم رابه دکترنشان بدهم. آزمایش که دادم دکتراحتمال حاملگی ام راداد. ازحرفش دنیای جدیدی به رویم بازشد. داشتم به آرزویم می رسیدم. ازطرفی می ترسیدم. من برای به دنیاآوردن یک موجودسالم توانایی داشتم یانه؟
صبح روزبعدجواب آزمایش راگرفتم. حدس دکتردرست بود. من حدودچندهفته بودکه داشتم موجودی رادروجودپرازدردم پرورش می دادم. بادنیایی پرازامیدوشاخه ای گل به دفترکارافشین رفتم. وارداتاقش شدم. نگاهم کردو گفت:
- چه عجب! بشین.
روی صندلی نشستم وگل راروی میزش گذاشتم. نگاهی به گل کردوگفت:
- ازاین کارهاهم بلدبودی؟ خود گلی.
لبخندزدم وگفتم:
- معذرت می خوام افشین.
شانه اش رابالاانداخت ودرحالی که برگه های یک پوشه راوارسی می کرد گفت:
- فدای سرت مهم نیست.
ازخونسردی اش حرصم گرفت. گفتم:
- یک خبرخوب دارم، بگم؟
سرش رابلندکردو منتظرشد. لحظاتی سکوت کردم. افشین آرام گفت:
- بگودیگه.
برگه آزمایش راروی میزگذاشتم وگفتم:
- رفته بودم دکتر، آزمایش دادم. داریم بچه دارمی شیم.
مات نگاهم کرد. نمی دانستم خوشحال است یانه. ازروی صندلی بلندشد وگفت:
- الان کاردارم، میام خونه صحبت می کنیم.
عصرزودترازهمیشه به منزل برگشت ودرجواب سلامم گفت:
- الان وقت بچه دارشدن بودن افسون؟ مگه مابیکاریم؟
داخل اتاق رفت ودررابست. پدربچه ای که چندماه دیگرمتولدمی شد ازوجودش ناراضی بود. زندگی ام داشت خراب می شد. کم کم داشتم بدبخت می شدم. تمام دلتنگی هاوغصه های دنیاکم کم درخانه من ماندگارمی شدندومن داشتم مطمئن می شدم که خوشبخت شدن کارهرکسی نیست. کاش کسی راداشتم که راهنمایی ام فقط نمی دانم چطورراضی به رنج من می شدوسیناراازمن گرفت. تنهای تنهابودم بابچه ای که نمی دانستم عاقبتش چه می شود.
شب پرسروصدایی راگذرانده بودم پدرومادرافشین بعدازشنیدن خبربارداری من به همراه چندنفرازاقوام برای صرف شام به منزل ماآمده بودند. ازدیدنشان خیلی خوشحال شدم. مخصوصاً خانواده افشین که چندبرابرخودش سنگ مرابه سینه می زدند وهمه تلاششان این بودکه من خسته نشوم. پدرومادرافشین ازاین که داشتندنوه دارمی شدنددرپوست خودشان نمی گنجیدندوبه همین مناسبت سرویس طلایی گران قیمت رابه من هدیه کردند. افشین هم به این شادی لبخندمی زدواحساس می کردم حالش بهترشده است. باپدرش درموردکاروتجارت صحبت می کردودرآخرپدرش به خنده به پشت افشین زدوگفت:
- به هرحال ریش وقیچی دست خودته. یه کاری کن برای نوه ام سرمایه بمونه.
افشین خندید وگفت:
- نوه ات دختره پدرم، سرمایه می خوادچکار؟
مادرافشین بغلم کرد وگفت:
- دختره که دختره، خیلی هم دلتون بخواد.
صورتم رابوسید ودوباره گفت:
- هرچی باشه قبوله عزیزم، فقط سالم باشه.
افشین نگاهم کردوباخنده سرش راتکان داد. شام میان حرف وخنده های میهمانان صرف شدوساعتی پس ازآن همگی به منزل خودشان بازگشتند. تمام ظروف راداخل آشپزخانه گذاشتم لباسم راعوض کردم وروی تخت درازکشیدم. خسته شده بودم ومهره های کمرم دردمی کرد. افشین وارداتاق شدوکمی خودش راتوی آینه نگاه کردوبعدکنارمن آمدوروی تخت نشست. نگاهم کردودستش راروی صورتم گذاشت. مدت هابوداین کاررانکرده بود. چشم هایم رابستم. افشین گفت:
- ازمن دلخوری؟
نگاهش کردم، لبخندزدم وگفتم:
- نه.
افشین لب هایش راجمع کردوکنارم درازکشید وصورتم رابوسید وگفت:
- من تورودوست دارم افسون، زندگیم رودوست دارم فقط....
منتظرادامه حرفش شدم. گفت:
- این بچه مال منه، من ازش بدم نمیاد، فقط بزرگ کردنش سخته. می دونی، بااین همه مشغله وکار...... اماچه می شد کرد؟ مجبورم قبول کنم، کاریه که شده.
دستش رادرموهایم فروکردبه چشم هایم نگاه کرد. پدربچه ام مجبوربه قبول کردنش بود. بلندشد وگفت:
- بگیربخواب، خسته ای.
ازاتاق بیرون رفت. اشک درچشم هایم جمع شده بود. هیچ دلم نمی خواست بچه ام ناخواسته به دنیابیاید. من دوستش داشتم، حاضربودم خودم رافداکنم تااوسالم به دنیابیاید. دلم تنگ شده بود، مدت هابودکه خبری ازسینانداشتم. این خبرراهنوزنشنیده بودند. نمی توانستم برخوردراحله رامجسم کنم. فقط وجودهمین سه آدم به من نیرومی داد. سیناوراحله وموجودکوچکی که درشکمم بود. تصمیم گرفتم اگربچه ام پسربوداسمش راامیرسینابگذارم واگردختربود راحله تاهروقت که صدایش می کنم تصویرعشقی به چشمم بیاید که این گونه ختم شد.
پایان فصل پنجم
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل ششم- قسمت اول
هرروزحالم بدترمی شد. وضعیت روحی ام اصلاً مناسب نبود.
باوراین که مادرمی شوم برایم مشکل بود. تنهاکه می شدم بیشتروجودش راحس می کردم. بااوحرف می زدم واوهم فقط گوش می کرد ودریغ ازیک کلمه. باخودم می گفتم یعنی روزی می آید که من صدایش رابشنوم. ترسم ازاین بودکه نکندبلایی سرش بیاید. خیلی مواظب خودم بودم. مامان وخاله هرروزبه نوبت تماس می گرفتند وحالم رامی پرسیدندوسفارشات لازم رامی دادند. دلم نمی آمد مادرم رانگران کنم این بودکه ازدردهایم چیزی نمی گفتم. به وجودافشین نیازداشتم. امااومرابه حال خودم رهاکرده بود. صبح زودازخانه بیرون می رفت ونیمه های شب بازمی گشت. طی روزهم فقط تماس می گرفت وحالم رامی پرسید. این همه بی خیالی دردم رابیشترمی کردونگران آینده وفرزندم می شدم.
بالاخره تنهایی ودلتنگی برمن غلبه کردوشماره منزل سیناراگرفتم. گوشی رابرداشت وبعدازسلام واحوالپرسی پرسید:
- چه خبر؟
طاقت نیاوردم. من سینارامسئول تمام رنج هایم می دانستم. روی همین حساب بالحن طلبکارانه ای گفتم:
- ازچی خبربدم؟ ازبدبختی هام؟
آه بلندی کشید وگفت:
- بیاپیش ما، من دارم می رم بیرون، راحله تنهاست.
نام راحله ضربان قلبم راتندکرد انگاردنیایی رابه من داده باشند. گفتم:
- بگوراحله بیاداین جا، منم تنهام، خیلی تنها؟
سیناقبول کرد وگفت:
- باشه، یکی، دوساعت دیگه اون جاست. خداحافظ.
گوشی راگذاشتم ومنتظرآمدنش شدم. اولین باری بودکه همسرسیناپابه خانه من می گذاشت. ذوق عجیبی سراسروجودم ارگرفته بود. قندتوی دلم آب می شد، شایدهم ازاین که می توانستم تنهایی ام راباکسی قسمت کنم خوشحال بودم.
بالاخره آمد، لحظات خوبی بود. راحله دربدوورود بغلم کردوصورتم رابوسید وگفت:
- دلم برات تنگ شده بود؛ خیلی وقته ندیدمت!
- منم دلم تنگ شده بود.
خبربارداری ام راکه شنید باخوشحالی خندید واحساس کردم دوباره خوشی زندگی ام بازمی گردد. راحله بوی سینارامی داد. قطعه ای ازاوبودووجودش آرامم می کرد. کاش خواهرم بود، کاش برای همیشه کنارم می ماند. چشمانش چنان خوب نگاه می کرد که کندن نگاه ازآنها سخت بود. وجودش آرامش رابرایم به آرمغان آورده بود. دیگراین همان دختری نبودکه سیناراازمن گرفته بود پس چرااین قدردوستش داشتم؟ چراوجودش برایم ارزشمند بودوحاضرنبودم لحظات راباچیزی عوض کنم؟
باهم ازگذشته حرف زدیم. راحله دخترعمه سینابودوپدرومادرش رادریک تصادف ازدست داده بود. تنهافرزندخانواده بودوپس ازفوت پدرومادرش خانواده سیناسرپرستی اش رابه عهده گرفته بودند و.....
نهارراباهم خوردیم وعصربعدازبوسه ای که راحله به صورتم زدگفت:
- دیگه بایدبرم، سینابرمی گرده خونه، تنهامی شه.
- بروعزیزم، بازم بیاپیشم. می بینی که چقدرتنهام.
- حتماً میام. مواظب خودت باش، بچه ات بایدسالم باشه ها.
خندیدم وقول دادم راحله رفت ومرابافضای تاریک خانه ام تنهاگذاشت. سیناچقدرخوشبخت بود که چنین همسری داشت!
گاهی دراوج دردهاوغم ها، روزنه ای پیدامی شودکه همه چیزراعوض می کند. برای من ناامیدی همیشه به معنای مرگ تدریجی بوده وهست. من چندماه اززندگیم رادرمرگ تدریجی گذراندم وامروزروزنه امیدی درزندگیم پیداشد.
باران به شدت می بارید، دلتنگ بودم وازدردتنهایی گریه می کردم که تلفن زنگ زد. یک هفته بودکه ازآمدن راحله می گذشت. به این امیدکه مثل هفته قبل صدای راحله رابشنوم گوشی رابرداشتم ودراوج ناباوری صدیا سیناراشنیدم. مدت هابودکه به من زنگ نزده بود. بعدازاحوالپرسی گفت:
- می خواستم باهات حرف بزنم افسون، گوش می کنی؟
- حتماً، بگو.
سیناآه کوتاهی کشید وگفت:
- مگه همیشه نمی گفتی خوشبخت شدن سخت نیست؟ مگه نمی گفتی توی بدترین شرایط هم آدم می تونه عاشق باشه؟ مگه نمی گفتی آدم اگه بخوادمی تونه تمام مشکلات روحل کنه وآروم زندگی کنه؟ توی شرایطی که زیادهم سخت نیست کم آوردی؟ عاشقی یادت رفته؟ آینده توبرام مهمه افسون جان، آینده بچه ات مهمه، براهم اهمیت داره که بدونم چه بلایی داره سرزندگیت میاد.
- افشین ازم فرارمی کنه سینا، اهل زندگی نیست. یک دنیاباتوفرق داره. فقط به فکرخودشه، دارم می پوسم، می دونی چقدرتنهام؟
- گریه نکن افسون، وضعیت جسمی توایجاب می کنه که این قدرحساس باشی. این توهستی که افشین روازخودت فراری دادی افشین جوونه، نبایدازش توقع داشته باشی ظرف چندروزتبدیل به یه آدم پخته بشه. مگه خودت چندسالته؟ ازت تعجب می کنم، چطوراون همه شوروحال روازدست دادی؟
- من همه چیزروباتومی خواستم، باتوراحت می شد خوشبخت شد.
- بسه افسون، خواهش می کنم. الان هم دیرنشده، باورکن شرایط زندگی من به مراتب سخت ترازتوئه.
- نگوخوشبخت نیستی، چون باورنمی کنم.
- خوشبخت هستم، ولی چه فایده؟
- چی می گی سینا، طوری شده؟
- نه مشکلی نیست، توناراحت نباش. فقط بذارخیالم ازطرف توراحت باشه. مواظب زندگیت باش، افسون جان افشین مردخوبیه.
- باشه، سعی خودمومی کنم. ولی این تنهایی باهیچی پرنمی شه. هرچندروزیک بارراحله روبفرست پیش من.
- باشه، مشکلی نیست. مواظب خودت باش. مواظب افشین وزندگیت هم باش. بذارخیالم راحت باشه.
- باشه، چشم. ممنون که زنگ زدی.
خداحافظی کردیم وآرامش عظیمی روحم رافراگرفت عصرروزبعدراحله آمدودو، سه ساعتی باهم بودیم. خوبی هایش آن قدرزیادبودکه تمام غصه هایم رافراموش می کردم. باکمک هم کیک کوچکی پختیم وتمام مدت حرف زدیم وخندیدیم. ازخاطرات
مدرسه اش گفت وازشیطنت های بچگی سینا حرف زدبرایم شام پخت وبازهم زما نرفتن رسید. دستش راگرفتم وگفتم:
- راحله، هرروزبیاپیش من.
- باشه، اگرسینااجازه بده میام.
- اگرهم نیومدی زنگ بزن.
صورتم رابوسید ورفت. ازرفت وآمدش آن قدرشادبودم که فکرنمی کردم چیزی دیگری بتواند آن قدرروحیه ام راعوض کند. اماانگارمن محکوم بودم که درازای هرشادی چیزبزرگی رادرزندگیم ازدست بدهم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ه خاطرهرخنده باید مدت زیادی می گریستم. نزدیک ظهربودکه افشین باعجله به خانه آمد. ازآمدنش تعجب کردم قبل ازاین که حرفی بزنم به طرف اتاق خواب رفت وگفت:
- حاضرشو بریم افسون.
به دنبالش به اتاق رفتم وگفتم:
- کجابریم؟ چی شده؟
- بیمارستان، مامان وباباتصادف کردند.
مات به افشین نگاه کردم که داشت دکمه های پیراهنش رابازمی کرد.
- چرالباس سیاه برداشتی؟
افشین بادرماندگی گفت:
- عجله کن افسون، هردوشون مردن، بیچاره شدم.
دستم رابه چارچوب درگرفتم وسرجایم نشستم. افشین مانتووروسری مشکی ام راازکمدبیرون آورد. دستم راگرفت وبلندم کرد وگفت:
- بپوش، خواهش می کنم، دیرمی شه.
لباسم راپوشیدم وهمراه افشین راهی بیمارستان شدیم. چندنفری ازبستگان درحیاط بیمارستان ایستاده بودندوغم درچهره شان نشسته بود. بعدازانجام مراحل قانونی کارتوسط افشین جوازدفن صادرشدوجنازه پدرومادرافشین به سردخانه منتقل گردید. افشین روی پله های حیاط نشسته بود ودستش رادوطرف سرش گرفته بودواشک می ریخت. تحمل گریه اش رانداشتم. هنوزنمی توانستم باورکنم که پدربزرگ ومادربزرگ بچه ام قبل ازتولد نوه اشان ازدنیارفته اند.
نمی دانستم چطورافشین راتسلی بدهم. کنارش نشستم وسرش رابرروی سینه ام گذاشتم. افشین باصدای بلندمی گریست ونامم راصدامی کرد.
عصرروزبعدپس ازرسیدن اقوام افشین ازخارج ازکشورجنازه هارابه خاک سپردندومن وافشین دراوج غم وناباوری راهی منزل گشتیم. ندارک مراسم ختم باشکوهی توسط همکاران افشین داده شده بودوتمام کارهاتوسط دوستانش انجام می گرفت.
غم ازدست دادن آدم هایی که عمری درآغوششان زندگی کرده ایم. بایدخیلی سخت باشدکه افشین حتی ازاتاقش هم بیرون نمی آمد. نمی دانم دراتاق به ازدست دادن پدرومادرش فکرمی کردیه به ثروت کلانی که به ارث برده بود. درهرصورت به همدردی من نیازی نداشت ومی گفت که بایدتنهاباشد.
مادروخاله وخانواده اش هم بعدازمراسم چهلم به شهرخودشان رفتند. وضع جسمی ام بدنبود. بچه ام داشت بزرگ می شد ومن انتظارتولدش رامی کشیدم. افشین مثل همیشه هیچ توجهی به من نداشت. ده روزی می شدکه ازخانه خارج نشده بودوتمام کارهایش راتلفنی انجام می داد. صبح یک روزکه افشین درمنزل بودراحله آمد. می دانستم افشین حوصله شنیدن خنده هاوحرف هایمان راندارد. فوت پدرومادرافشین رابهانه کردم وهمراه راحله بیرون رفتیم. کمی قدم زدیم وچون هواسردبودزودبرگشتیم. راحله به منزل خودشان رفت ومن هم دوباره تنهاشدم. اگروضع همین طورادامه پیدامی کردوافشین تجارتش رادرخانه انجام می داد، دیدن راحله محال بود. افشین می گفت من حوصله مهمان بازی راندارم. نمی دانستم چکارکنم. دوباره داشتم تنهامی شدم. خیلی سعی کردم خودم رابه افشین نزدیک کنم اما نمی تونستم دنیای من واوخیلی باهم فرق داشت بالاخره یک روزطاقتم تمام شد. خواستم وارداتاق شوم که درقفل بود. درزدم وافشین راصداکردم بابی حوصلگی گفت:
- بله؟ چیه؟
- درچراقفله؟ بازش کن کارت دارم.
- کاردارم، بذاربرای بعد.
مشتم رامحکم به درکوبیدم ودادزدم:
- بازش کن افشین.
باعصبانیت دررابازکردونگاهی به من انداخت وروی تخت نشست وارداتاق شدم وگفتم:
- این چه وضعیه؟ منم آدمم.
خیره نگاه کرد. دادزدم:
- باتوام، خسته ام کردی.
بلندشد وقصد بستن درراداشت که درمحکم به شکمم برخوردکرد. حتی نگاهم نکرد. گفتم:
- کجامی ری افشین؟
دادزد:
- به توربطی نداره. زندگی خودت روبکن، توبه من احتیاجی نداری ، خیلی هاهوات رودارن.
حلقه اش رودرآوردوبه طرفم پرت کردورفت. تمام روحم زخمی شده بود. دردزیادی درشکمم پیچید.چشم هایم درست نمی دید. دلم می خواست فریادبکشم ولی هیچ کس صدایم رانمی شنید. سراغ تلفن رفتم وشماره راحله راگرفتم. جواب نمی داد. حالم هرلحظه بدترمی شدودردم شدیدتر.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
حلقه اش رودرآوردوبه طرفم پرت کردورفت. تمام روحم زخمی شده بود. دردزیادی درشکمم پیچید.چشم هایم درست نمی دید. دلم می خواست فریادبکشم ولی هیچ کس صدایم رانمی شنید. سراغ تلفن رفتم وشماره راحله راگرفتم. جواب نمی داد. حالم هرلحظه بدترمی شدودردم شدیدتر.دعامی کردم که برای بچه ام اتفاقی نیفتد. چندبارشماره راحله راگرفتم ولی کسی نبودکه گوشی رابردارد. دقایقی صبرکردم چاره نبود جزاین که خودم رابه دست سرنوشت بسپارم. تمام قوایم راازدست داده بودم. برای آخرین بارشماره راحله راگرفتم وبالاخره موفق شدم.
چشم که بازکردم راحله بالای سرم بودبادیدنش بغض فروخورده ام بازشدوشروع کردم به گریه کردن راحله سرم رادرآغوش گرفت وبدون حرف نوازشم کرد. مدتی به خاطروضع بدروحی ام توی بیمارستان بستری شدم. دکتراحتمال می داد که امکان سقط جنین باشدواین موضوع استرسم رابیشترمی کردهیچ چیز شادم نمی کردجزحضورمدوام راحله وآمدن گاه به گاه سیناونگاه های به غم نشسته اش. بارهاآرزومی کردم که کاش سینامال من بود. یک هفته بعدمادرم آمدوبه خاطروجوداوسعی کردم خوب باشم وروحیه ام راحفظ کنم. چهره مادرم گرفته وافسرده به نظرمی رسید. دلم می خواست علت راازاوبپرسم امامی ترسیدم گریه کند. می ترسیدم بگوید نگران من است. توان دلداری دادن به مادرم رانداشتم. افشین هم می آمد اما دلخوروبی خیال. لحظات سختی راگذراندم . آن چنان به راحله وابسته شده بودم که شب هاهم کنارم می ماند. بالاخره افشین ترتیب مرخصی ام رادادوبادسته گلی مرابه خانه آورد. اخلاقش عوض شده بود. بامهربانی رفتارمی کرد. حلقه اش رابه دستش کرده بودومدام مواظب من بود. همین برایم کافی بودکه خلایی احساس نکنم. برای بچه خطری وچودنداشت وحال من هم بهتربود. نمی خواستم همسروفرزندم راازدست بدهم.تصمیم گرفتم بیشتربه فکرهمه چیزباشم وحواسم به زندگی وافشین باشد.
تمام تلاشم رابه کاربسته بودم اماامکان پذیرنبودانگارزندگی بامن لچ کرده بود. حتی یک روزهم نمی توانستم راحت وبی دردسرزندگی کنم. گناه من چه بودکه بایدازچیزهایی که دوستشان داشتم دورمی بودم؟ چراهم چیزرابه زورواردزندگیم می کردندوبه زورازمن می گرفتند؟ چرااین قدراحساس بدبختی می کردم؟چندروزبودکه خبری ازراحله نداشتم منتظربودم به دیدارم بیایداماانتظارم به نتیجه نمی رسید.شماره خانه اشان راگرفتم. راحله گوشی رابرداشت.
- فراموشم کردی راحله؟ یادت رفته من تنهام.
- افسون جان به خداخیلی دلم برات تنگ شده، اماسیناگفته که نیام پیشت، می گه نبایدمزاحم زندگیت بشم.
- مزاحم چیه؟ راحله جون سینایادش رفته که من خودم خواستم بیای پیشم؟
- نمی دونم، نمی شه باهاش مخالفت کرد.
- گوشی روبده سیناببینم چی می گه؟
راحله، نام سینارابلندصدازدوچندلحظه بعدگوشی دردست سینابود.
- سلام افسون خانم، گوش کن......
- شماگوش کن، حالاکه همه جای زندگیم کم کم داره خراب می شه، داری آخرین ضربه روهم می زنی؟ حالاکه وابسته راحله شدم داری ازمن می گیریش؟ فکرمنونکردی سینا؟
- افسون جان، اسم این کارروضربه نذار، اینا به خاطرخودته، وضع راحله هم بهترازتونیست. باورکن شوهرت ازدست ماناراحته، می گه ماباعث شدیم که تودست اززندگیت برداری. می گه همه زندگی افسون پرشده ازسیناوراحله. افشین یک مرده، نمی تونه این چیزهاروتحمل کنه. من هم باشم قبول نمی کنم. یک کمی درکش کن. توحق نداری فقط فکرخودت باشی، زندگی وبچه وتمام چیزهایی که توباهاشون قهری مال افشین هم هست. من حق ندارم باحضورم زندگی توروخراب کنم به راحله هم اجازه نمی دم. ازت خواهش می کنم افسون، کمی بیشترمواظب اوضاع باش. نذارهمه چیزخراب ترازاین بشه. کاربه جاهای باریک می کشه، گوش می کنی افسون؟
درحالی که باصدای بلندگریه می کردم گفتم:
- حالامن چکارکنم؟
- هرکاری غیرازگریه کردن. چندماه دیگه بچه ات به دنیامی یادوهمه چیزعوض می شه. هم افشین عوض می شه وهم وضع زندگیت. توهم اون قدرسرت شلوغ می شه که همه چیزروفراموش می کنی. می دونم سخته، ولی می شه. سعی کن من وراحله روفراموش کنی، یه کم به افشین برس. بهش اطمینان بده که دوستش داری. افسون به خدادلم نمی خوادزندگیت ازهم بپاشه...... بهم قول بده.
- سعی خودم رومی کنم.
- امیدوارم موفق باشی. مطمئنم که می تونی.
باسیناخداحافظی کردم. همه چیزراازمن گرفته بودند. حق نداشتم حتی باراحله تلفنی حرف بزنم. ازافشین بدم می آمد. راحله وسیناباهم خوشبخت بودندومن تنهای تنهارهاشده بودم وزندگی برایم معنانداشت. آرزوی مرگ می کردم واگروجودبچه ام نبودخودم راازدست این همه بدبختی خلاص می کردم.
لحظه هاسریع ترازچیزی که تصورش رامی کردم درحال گذربودراحت می رفتندوبرای من فقط حسرت می ماند. حسرت چیزهایی که به دست نیاورده بودم وعمری که ازدستم می رفت. زندگیم آن قدرعادی وبی روح بودکه کم کم داشتم به تندیسی بی احساس بدل می شدم. تندیسی که افشین ازمن ساخته بودوفقط خودش استفاده می کردوگاهی خسته می شد. چهارماه بودکه نه باسیناحرف زده بودم ونه باراحله.
شماره منزلشان رامی گرفتم وبدون حرفی به صدایشان گوش می کردم. ذره ذره آب می شدم وهیچ کس نمی فهمید.ساعاتم دردلتنگی واسترس می گذشت. دلتنگی برای سینا وراحله واسترس برای ورودپسرم. دلم می خواست حداقل دراین روزهای سخت راحله کنارم باشد. افشین قادربه درک وضعیت من نبودوسرش به تجارت وکارش گرم بود وزنم زیادشده بود وآن قدرسنگین شده بودم که بلندشدن وایستادن برایم مشکل بود. تنهاتکیه گاهم مادرم بودودلداری های دکترم که فقط ازمن می خواست آرام باشم ونترسم.
همه چیزداشت تمام می شد. نه ماه انتظارواحتیاط داشت به پایان می رسید وچندروزتاتولدپسرم باقی مانده بود. گاهی دردم آن قدرشدیدمی شد که سروصدایم مادرم رامی ترساند اما دقایقی بعدآرام می شدم. مادرشدن کارسختی بود. نمی دانستم مادربودن هم به همین اندازه سختی داردیانه؟
بیش ازهرچیزی تنهایی آزارم می داد. حضورمادرم آرامش بزرگی بود. امادلم برای سیناوراحله تنگ شده بود. گاهی باخودم فکرمی کردم که چرابعدازاین همه مدت سینارافراموش نکرده ام؟ چراگذشته ها وخاطره هاازیادم نمی رود؟ سینادوستم داشت، چطورمی توانست رهایم کندوبه دنبال زندگی خودش برود؟روزهای آخربارداری نامه کوتاهی برای افشین نوشتم. نمی دانستم به دستش بدهم یانه.
افشین عزیز، همیشه سعی خودم راکردم تایک زندگی پرازعشق برایت بسازم امانشد. آدم وقتی دلش جای دیگری باشد عشق وزندگی برایش بی معنی می شود. می دانم که من...... توراهم دوست دارم اما.......مراببخش که اذیتت کردم این روزهاحس می کنم بعداززایمان دیگرزنده نمی مانم اگرنماندم مواظب پسرم باش. همه تان رادوست دارم.
افسون
عصرگرمی بود. هم افشین درمنزل بودوهم مادرم. دردم که شروع شد فکرکردم مانند دفعات پیش است اماآن قدرادامه پیداکردکه ناله ام بلندشدوراهی بیمارستان شدم. ساعاتی دردکشیدم وبه خودم پیچیدم تابالاخره غروب همان روزمادرشدم. صدای گریه نوزادم حال تازه ای به من داد. بعدازتمام دردهایی که کشیده بودم سالم به دنیاآمده بودوبزرگ می شدتاشریک رنج هایم باشد. ازبیمارستان مرخص شدم ومدتی مادرم مواظب من وپسرم بود. افشین مدام دوروبربچه بودوعلاقه نشان می داد. شناسنامه اش راکه به دستم دادخشکم زد. نامش راامیرسیناگذاشته بود. یادم نمی آمدهیچ وقت درموردنام فرزندمان باهم صحبت کرده باشیم. به این فکرمی کردم که افشین بااین کارش قصدثابت کردن چه چیزی راداشت. می خواست به من بفهماندکه ازعلاقه ام به سیناباخبراست و......؟اخلاقش عوض شده بودوپشت سرهم برای من وامیرهدیه می خرید. شایدواقعاً همان طورکه مادرم می گفت احساس پدربودن انسان رابه وجدمی آورد.امیرآن قدرکوچک وزیبابودکه ساعت هابه تماشایش می نشستم. صدایش که می کردم تمام گذشته پیش چشمم بودوعشق سینااماحضورامیرتمام خلاءهاراپرمی کرد. بغلش که می کردم انگاردنیاراداشتم. همیشه آرزوی داشتن بچه ای راداشتم. عروسکی بزرگ که حرف بزندوگریه کند. می خواستم به فکرهمه چیزباشم وزندگی ام راازنوبسازم. وضع جسمی ام بدنبوداماروحم انگارنمی خواست رنگ خوشی راببیند. روزهای تیره وتارزندگی تمامی نداشت. خوشی من مثل سایه ای بودکه باغروب خورشید ته می کشید. من داشتم درغم غرق می شدم ووضع سینابهترازمن نبود.
نزدیک ظهربود.امیرراحمام کرده بودم وتازه خوابش برده بودکه تلفن زنگ زد. باعجله گوشی رابرداشتم که صدایش امیررابیدارکندوبعدازهفت ماه انتظارصدای سیناراشنیدم. قلبم انگاردرآتشی می سوخت. همان جانشستم وگوشی رامحکم به دست گرفتم وگفتم:
- سیناکجایی؟ بچه ام دوماهه به دنیاآمده چرااین قدربی انصاف شدی؟
سیناباصدایی لرزان دلداریم داد. درحالی که خودش اشک می ریخت. گفتم:
- حالت خوبه سینا؟ دلم براتون تنگ شده. نمی خواهیدپسرمنوببینید؟
- بس کن افسون، بس کن، این قدرشکایت نکن، الان وقتش نیست.
صدایش می لرزید وبلندگریه می کرد.
- داری گریه می کنی؟ طوری شده؟
- دلم داره می پوسه، هیچ کس نیست بفهمه من چی می کشم، دارم خفه می شم.
- راحله کجاست؟ طوری شده؟ چراحرف نمی زنی؟
- چی بگم؟ ازکجابگم؟ توباورت می شه؟
قلبم به شدت می تپید. عصبانی ونگران بودم. باگریه وصدای بلندگفتم:
- حرف بزن دیگه، چی شده؟ دارم سکته می کنم، راحله کجاست؟
- راحله بستری شده، چندهفته پیش.
- برای چی؟ اون که خوب بود.
- توچی می دونی افسون؟ تواززندگی من چی می دونی؟
داد زدم:
- چی شده؟ حرف بزن.
- راحله سرطان داره، داره می میره، توباورمی کنی؟
صدایم می لرزید، گریه امانم نمی داد، آرام گفتم:
- شوخی نکن، مسخره بازی درنیار، توروخدابگوشوخی می کنی، راحله طوریش بشه من می میرم.
سیناهمراه حرف های من گریه می کرد وبلندنفس می کشید. نمی توانستم باورکنم که چشم های آبی راحله رادرحال بسته شدن باشه.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آن همه مهربانی چطورمی توانست زیرخاک جا بگیرد؟چطورتنهازندگی کند؟من وسیناباهم گریه کردیم، برای خوشبختی ازدست رفته وشایدهم به دست نیامده برای راحله که سال های کمی زندگی کرده بود. سینا حرف می زد ولی پس ازناامیدی ویاس. می گقت ازهمان روزهای اول ازدواج که برای انجام آزمایش مراجعه کرده بودند دکترهااحتمال بیماری راحله راداده بودند. اما سیناموضوع راجدی نگرفته، تااین که چندی بعداززمانی که سینادیدارمن وراحله رامنع می کند، ناراحتی های اوشروع می شود وسینا به اجبارهمسرش رابه نزدپزشک می برد. چندوقت بعدهم دکترخبربیماری وبارداری راحله رامی دهد. دوهفته بعدبه خاطرجنین دربیمارستان بستری می شود وراحله اجازه سقط جنین رانمی دهد. سینامی گفت که راحله ازبیماریش بی اطلاع است وفکرمی کندفقط به خاطربچه بستری شده است. ازمن خواست که به بیمارستان بروم وراحله راراضی به سقط جنین کنم. من هم قبول کردم.
چشم های آبی راحله بعدازاین همه مدت وبعدازتمام سختی وبیماری هنوزپرازمحبت بود. چنان گرم مرابه آغوش کشید وبوسیدکه یاداولین بوسه ای افتادم که روزعروسی ام راحله به صورتم نشانده بود. حرف می زد، ازدلتنگی های هفت ماه دوری وازبچه ای که درشکمش بود. التماس می کردکه سیناراراضی کنم تااجازه ندهدبچه اش راازبین ببرند. آن قدرذوق مادرشدن داشت که دلم نمی آمداصرارکنم. روحم پراززخم شده بود. زخمی که راحله وسینا راآزارمی داد. نمی دانم چراخداداشت چنین کاری می کرد؟ اگرقراربودراحله وسیناازهم جداشوندچراازاول سرراه هم قرارگرفته بودند؟ هیچ نمی دانستم چه کارکنم.
آن شب برای اولین بارسرم راروی شانه افشین گذاشتم وگریستم. اماهیچ نوازشی آرامم نمی کرد. زندگی وآرزویم خلاصه شده بوددرسلامتی راحله وازخداخواسته بودم که اورادوباره برگرداندودرعوض تاپایان عمرم دیگرچیزی ازاونخواهم خواست. زندگی سینا بامرگ راحله تمام می شد.
هرروزصبح وعصربه دیدن راحله می رفتم وچندساعتی کنارش می ماندم. هیچ تلاشی هم برای سقط جنین نداشتم. من خودم مادربودم. می دانستم راحله نمی تواند ازکودکی که پنج ماه برایش زحمت کشیده دل بکند. سینادرحال دیگری بود. تمام حرکاتش غیرارادی می نمودومدام التماس می کردکه پیش راحله بمانم. اشکم ازآن همه دردی که داشت درمی آمد. باورم نمی شد که این همان سیناباشد. من هم دست کمی ازاونداشتم. به دردراحله می گریستم وبه شادی های چنددقیقه ایش می خندیدم. ازمن می خواست که به سینابرسم ونگذارم غصه بخوردومن نمی دانستم چطوراورادلداری بدهم.وقتی روی نیمکت بیمارستان می نشست واشک می ریخت، چطور می توانستم اورابه زندگی برگردانم.
شب وروزرابادعامی گذراندم وبالاخره راحله ازبیمارستان مرخص شد. نمی دانم وضعش بهترشده بودیااین که کاری ازدست دکترهابرنمی آمد. به هرحال فعلاً حالش بهتربودوروحیه خوبی داشت. مخصوصاًوقتی می دیدکه کسی اصراری برای ازبین ببردن بچه ندارد. همراه امیرکوچکم درخانه سینابودیم وسالگردازدواجشان راجشن می گرفتیم. دورهم خوش بودیم وسینابه خاطرراحله درپوست خودنمی گنجید. راحله هم خوشحال بود. بعدازصرف نهارمشغول صحبت بودیم که دوباره حال راحله بدشدوتهوع وردسراغش آمد. راحله رابه بیمارستان رساندیم. دکترازکاهش وزن محسوس راحله ووضعیت بحرانی اش حرف می زد واورابه بخش مراقبت های ویژه منتقل کردند. سیناکه طی چندروزگذشته خیلی امیدوارشده بوددوباره به همان حالت برگشت. درراهروی بیمارستان خودش راروی نیمکت انداخت وبلندآه کشید. امیردربغلم خوابیده بود. کنارسینانشستم؛ قبل ازاین که چیزی بگویم، گفت:
- افسون، یعنی می شد خداهم راحله روبه من بده هم بچه رو؟
- خدابزرگه.
- بچه نباشه هم مهم نیست. فقط راحله بمونه.
چنان باالتماس حرف می زد که انگارزندگی راحله رامن به دست گرفتم. اشکم جاری شد. چطورمی توانستم دردکشیدن آدمی راکه عاشقش بودم ببینم وکاری نکنم؟ سیناداشت زجرمی کشید،کاش می توانستم زندگیم راباراحله عوض کنم. سینادست ازکاروزندگی کشیده بودوفقط به دنبال دردراحله بود. هروقت هم من آن جا بودم حرف می زدواشک می ریخت. نمی دانستم چطوردلداری اش بدهم. چون دردی نبودکه بادلداری دادن وحرف زدن درمان شود. سیناعزیزترین موجودزندگیش راازدست می داد وپرازناامیدی می شد. روزهای سیاه وتیره می رفتند. بالاخره دکترها ازراحله قطع امیدکردندواوراروانه منزل کردندو تشخیص دکتربودکه حتی احتمال سالم بودن جنین هم وجود نداردوراحله هیچ کدام ازاین هارانمی دانست. وقتی به خانه آمد، امیدوارترازهمیشه شروع به زندگی کرد. دردش رافروخوردودم نزد وسینابیش ازپیش شاهدازدست رفتن همسرش بود. اگرفرصتی پیش می آمد، برایش حرف می زدم، ازامیدوآینده می گفتم واوفقط نگاهم می کرد. گاهی اشک می ریخت وگاهی هم بی هیچ دلیلی لبخندمی زد ومن هیچ نمی فهمیدم چراخداچنین کاری بازندگی سیناکرده است؟!
هرروزبه راحله سرمی زدم وساعاتی می ماندم. افشین عصبانی بوداماجرات اعتراض نداشت. آن قدراسترس داشتم کارم به داروهای اعصاب کشیده بود. شب هافقط چندساعت می خوابیدم وهرروزرنگ پریده ترمی شدم. راحله روی تختی درازکشیده بود وبه امیدمادرشدن زنده بود. سیناهم کنارش می نشست ونوازشش می کرد وگریه اش رافرومی خورد. این وضع چندماه ادامه داشت تااین که بالاخره آن شب سیاه رسید.
ساعت ازیازده گذشته بودامیرتازه خوابش برده بود. من هم روی تخت درازکشیده بودم وبه صداهای نفس های افشین گوش می دادم که تلفن زنگ زد. افشین غلتی زد وناله ای ازروی عصبانیت کرد. مدتی که راحله بیماربودبه صدای وقت وبی وقت تلفن عادت کرده بودم. باعجله گوشی رابرداشتم وصدای سیناراکه دشت گریه می کرد شنیدم:
- افسون، بایدبیای بیمارستان.
قبل ازاین که فرصت حرفی پیداکنم تماس قطع شد وقلبم شروع به تپیدن کرد. فقط یک چیزفکرم بود؛ مرگ راحله.
باعجله خودم رابه بیمارستان رساندم. راحله روی تختی درازکشیده بود وگاهی ازشدت دردمی نالید. بادیدنم لبخندزد. دستش راگرفتم وبی اختیارگریه کردم. بریده بریده وباصدای گرفته ای گفت:
- افسون، بچه ام سالمه، مواظبش باش.
ناله بلندی کردوبه سینانگاه کردوچسشم هایش پرازاشک شدسینابلندگریه می کرد. ازاتاق بیرون رفت. خواستم چیزی به راحله بگویم اما حرفی به خاطرم نمی آمد. حتی یک کلمه، تخت اوبه طرف اتاق جراحی می رفت ومن منتظربودم که کسی مراازخواب بیدارکنداماتمام این دردهاواقعی بودوبعدازساعتی انتظارنوزادی رابدون مادرازاتاق عمل بیرون آوردند.
راحله برای همیشه رفته بودومن دیگرچیزی نفهمیدم.
پایان فصل ششم
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 7
نیم ساعتی بودکه امیرتوی بغلم خوابیده بود. وقتی درآغوشم بوداحساس می کردم هیچ دلتنگی دردنیاندارم. صورتش آرام بودوبه پاکی فرشته زندگی می کرد، باخودم تصمیم گرفتم که امیرراطوری بزرگ کنم که هیچ وقت آلوده به گناهی نشودوهمیشه مثل الان پاک بماند. صدای تلفن مراازحال خودم بیرون کشید. امیررادرتختش گذاشتم وگوشی رابرداشتم. صدای آرام سینا، لبخندرابرلبم نشاند. سینابعدازسلام واحوالپرسی آه بلندی کشیدوگفت:
- دلم برای راحله تنگ شده. اگرریحانه نبودتاحالامرده بودم. اصلاٌ نمی دانم چرابهت تلفن کردم اگروقت داری کمی صحبت کنیم می خوام کمکم کنی.
- توهرکاری بخوای می کنم سینا، هرکاری می کنم که زندگیت به حالت عادی برگرده.
- زندگی من دیگه به حالت عادی برنمی گرده. توی این مدت خیلی به راحله عادت کرده بودم. اگرهم می بینی تاحالازنده ام به خاطر ریحانه اس. دخترم خیلی شبیه مادرشه.
- مرگ راحله به همه ماضربه زد. می دونم چقدردلت تنگه!
- بدون اون هیچی برام معنی نداره افسون خیلی سخت که آدم از اول ازدواجش دغدغه ازدست دادن همسرش روداشته باشه. شایداگرزودترمی جنبیدم درمان می شد.
- باسرنوشت نمی شه جنگید،خودت گفتی راحله برای مانمرده. بیازندگیت روازنوبساز. بادخترت ریحانه به تواحتیاج داره. هرطورهم بخوای کمکت می کنم.
- توی این چندوقته خیلی فکرکردم. می خوام همین کارروبکنم. فیلم بسازم، بخاطرریحانه.
- خیلی خوشحالم سینا. فقط خدامی دونه چقدرنگرانت هستم توکه خوش باشی من هیچ غمی ندارم.
- توهنوزهم مثل گذشته ای افسون هنوزهم خوبی.
- درموردریحانه اگربه مشکلی برخوردی، روی من حساب کن. حاضرم مثل امیرازش نگهداری کنم.
- ممنونم، به موقع مزاحم می شیم.
سیناسکوت کرد وهرکدام منتظرصدای دیگری بودیم. سیناگفت:
- افسون...........
بازهم سکوت کرد. منتظربودم ادامه حرفش رابشنوم ولی صدایی نیامد. آهسته گفتم:
- بگوسینا، چی شده؟
بادستپاچگی گفت:
- هیچی، راستی ازخودت چه خبر؟ افشین؟امیر؟
- همه خوبن، نگرانی من فقط توهستی.
خنده ای کردوگفت:
- یعنی شدم دردسر؟
- نه. این چه حرفیه!فقط ازروی علاقه اس. نمی دونی چقدرخوشحالم که حالت بهترشده. درموردریحانه هم نگران نباش بزرگ می شه.
- ممنون. تو همیشه کمک حالم بودی باورکن تاتوهستی ازهیچی هراس ندارم. صدای گریه پسرت میادبروبهش برس. منوفراموش نکن.
خداحافظی کردم وگوشی راگذاشتم. امیررادرآغوش گرفتم وبه صدای سینافکرکردم. احساس خوبی داشتم انگاردوباره خوشی داشت واردزندگیم می شد.
سرم به زندگی گرم شده بود. به نگهداری امیروریحانه عزیزم. گاه گاهی سینادخترش رادست من می سپردوبه کارهایش می رسید. ریحانه ازامیرشیرین تربود. هردوشان رابه یک اندازه دوست داشتم. گاهی که امیروریحانه کنارهم به خواب می رفتندبه اینده اشان فکرمی کردم ولبخندبرلبم می نشست. کاش راحله زنده بودوکودکش رانوازش می کرد.ریحانه دردنیافقط مادرش راکم داشت. اوضاع زندگی تقریباً عادی بود. افشین مثل همیشه سرکارش بودوبه فکرکمبودهای مادی زندگی مان. من هم درمنزل به کارهای بچه هامی رسیدم وگاهی برای خریدوواکسن بچه هابیرون می رفتم. آخرهفته هاهم به مزارراحله می رفتم. همیشه سیناجلوترازمن می رسید وبرایش گل می برد. روحیه اش کم کم داشت عوض می شد.اکثراوقات تلفنی باهم صحبت می کردیم ودلداری اش می دادم. فقط دلم می خواست اوضاع زندگی ام همین طورعادی بماند اماخودم رابرای هراتفاقی آماده کرده بودم. می خواستم طوری بشوم که غم هانتوانندمراازپادرآورند. من مسئولیت بزرگ کردن دوبچه رابرعهده داشتم. حالم بهترشده بود. ازقرص هااستفاده نمی کردم. می خواستم همه چیزراازنوبسازم. خیلی سختی کشیده بودم هم من، هم سینا، هم افشین اماافشین انگارسرناسازگاری داشت.
بالاخره چیزی که ازآن می ترسیدم اتفاق افتاد. صبح سینا، ریحانه رابه دست من سپرده بودودنبال کارش رفته بود. ظهرکه افشین به منزل آمدمتوجه عصبانیتش شدم وسعی کردم بچه هاراازچشمش دورنگه دارم. مدت هابودکه می گفت: حوصله شنیدن صدای بچه راندارد. سعی می کردم مراعاتش رابکنم. مخصوصاً حالاکه ریحانه هم اضافه شده بود ودلم نمی خواست حرف ناجوری ازدهن افشین بشنوم. اماعصرآن روزبالاخره فریازدوگفت:
- افسون این جاپرورشگاه نیست، خونه منه. پول اضافی هم ندارم برای توله مردم خرج کنم.
من هم انگارمنتظربودم که جواب تمام بی اعتنائی های افشین رابدهم. سیلی محکمی به صورتش زدم. هیچ عکس العملی نشان نداد. پالتویش رابرداشت وباصدای بلندودرحالی که بیرون می رفت. گفت:
- نشونت می دم باکی طرفی.
تانیمه های شب نیامد. غروب ریحانه رابه سینادادم وموضوع رابه اوگفتم. معذرت خواهی کرد ورفت. واقعاً شرمنده بودم. افشین فقط به فکرخودش بود. باورم نمی شدکه هنوزعاشق سیناباشم. گاهی حس می کردم ازدواج کردنم اشتباه بزرگی بود. من بایدمی ماندم وبعدازتنهاشدن سینابرای بچه اش مادرمی شدم. من نبایدخودم راتوی چاه می انداختم. نبایداسیرافشین می شدم امادیگردیرشده بود. گاهی باخودم فکرمی کردم بلایی سرافشین بیاورم امابعدبه دیوانگی خودم می خندیدم. من حق داشتم عاشق باشم. حق داشتم ریحانه راببینم وسینارادوست داشته باشم وتصمیم گرفته بودم حتی اگربه قیمت فروپاشی زندگی ام هم تمام شود ریحانه راداشته باشم.
بالاخره افشین آمد. نزدیک ظهربودوشتاب زدگی درحرکاتش دیده می شد. پاکت بزرگی راروی میزگذاشت وبه اطراف نگاه کرد. استکان چای راجلویش گذاشتم وقصدداشتم به خاطرکارم ازاومعذرت خواهی کنم . کنارش نشستم وافشین چنددفترچه وبرگه راازپاکت بیرون آوردوگفت:
- یواش یواش بایدحاضربشی برای رفتن.
نگاهش کردم وگفتم:
- کجا؟
- می ریم خارج. یک جایی که راحت زندگی کنیم. مدرن باشیم. جایی که تودیگه احساس بدبختی نکنی.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سعی کردم خودم رانبازم امامعنی کارهای افشین رانمی فهمیدم. بادرماندگی گفتم:
- من این جاخوشبختم، همه چی دارم، چرابایدبریم؟
- این جابرای من کوچیکه، من خیلی چیزهاندارم. تمام کارهاجورشده،پس فرداپروازداریم.
باورم نمی شد. التماس کردم واشکم جاری شد. به وجودامیرکوچکم قسمش دادم که این کاررانکند. نمی دانستم آن قدروجود امیربرایش مهم نیست که قبول کند. راضی شد که ترکم کندوتنهابرودولی قرارشدچندماه بعدبرگرددومراهم همراهش کند ومن فقط چندماه فرصت داشتم خودم راراضی به جدایی ازتمام تعلقات کنم.
رفت ومراباتنهائی هایم تنهاگذاشت احساس پوچی وبیهودگی می کردم. تمام سرنوشت من به دست این مردخط خطی شده بود. امیربابهانه پدرش می خوابید وبیدارمی شد. ریحانه رانمی دیدم وباسیناکمترحرف می زدم. ماچراازهم دورافتاده بودیم؟ تاکی باید مخفیانه عاشق هم می بودیم؟ چراازاسارت افشین خلاص نمی شدم. دلم به هوای سیناودخترش پرمی کشید. هیچ وقت فکرنمی کردم که افشین رادوست داشته باشم. اماحالاکه نبوددلم برایش تنگ شده بود. توی تمام مدتی که افشین رفته بودحتی یک بارهم تلفن نکرده بود. مونس تنهائی ام فقط سینابود. ریحانه راکمتربه من می سپرد وگاهی تماس می گرفت. مدام نصیحت می کردوتشویقم می کردکه باافشین همراه شوم. یک روزکه زنگ زد گفتم:
- سینا، دلم برات تنگ شده.
سکوت کردولحظاتی بعدگفت:
- حق نداری دلت برام تنگ بشه، من هم حق ندارم.
- چطورازاین بندخلاص بشم؟
- فکرمی کنی اگرخلاص بشی می ریم طرف خوشبختی؟ ماهمین الان هم می تونیم خوشبخت باشیم. می خوای خلاص بشی که چی؟ به عاقبت امیرفکرکردی؟
- من افشین رودوست ندارم. من ازاول هم ناخواسته وارداین زندگی شدم.
آه بلندی کشید وگفت:
- اشتباه کردی، هنوزهم داری اشتباه می کنی.
دلم گرفته بود. چندشب بودکه ازخیالات وفکرآینده خوابم نمی برد. نمی دانستم درموردرفتن باافشین چه تصمیمی بگیرم دلم برای ریحانه تنگ می شد. عشقم دوباره داشت تازه می شدوپامی گرفت. همه چیزازنوشروع می شدواین شروع به نوعی دیگری شکل گرفت.
افشین ازسفریک ماهه اش بازگشت برایم هدایای رنگارنگ آوردواتاق امیرپرازاسباب بازی های لوکس خارجی شدبامن حرف زد. مهربان ترومنطقی ترازهمیشه گوش کردم واحساس کردم جایی برای مخالفت نگذاشته است. خودم رابه دست همسرم سپردم واجازه دادم هرکاری که صلاح می داند بکند. شاید واقعاً بارفتنم هوای این عشق که زندگی ام راازهم پاشیده بودازسرم بیرون می رفت. هرجایی که اومی گفت می رفتیم وهرسازی که اومی زدمی رقصیدم. افشین قول داده بودکه اگرنتوانم درآلمان زندگی کنم مرابه ایران برگرداند. شب آخری که درایران بودم نامه کوتاهی برای سینانوشتم وصبح فرداقبل ازپروازبرایش پست کردم.
دیگربرایم مهم نبودکه اجازه دارم سینارادوست داشته باشم یانه. خودم رابه مرگ تدریجی نزدیک می دیدم. دلم برای امیرمی سوخت. اگرنمی رفتم. افشین پسرم راباخودش می برد. لحظه ای سختی کشیدن امیررانداشتم. دلم نمی خواست کودک شیرخوارم درمیان آن همه غریبه بزرگ شود. آن هم تنها دلم برای سینا ودخترش تنگ شده بودولی چاره ای نداشتم شایدواقعاً این سفر به نفعم بودراحتم می کرد. اگرامیرنبودحتماً خودم راخلاص می کردم. من نمی خواستم به این جابرسم . یعنی واقعاً خوشبختی امرمحالی بود؟باورم نمی شد. من که معتقدبودم تحت هرشرایطی می شودعاشق بود وراحت زندگی کردبه این جارسیده بودم. خودم راسپرده بودم. به دست سرنوشت ومی رفتم که یک زندگی جدیدراتجربه کنم.
دربدوورودهمه چیزخوب بود. اطرافم جالب می نمودوهیچ غمی رااحساس نمی کردم امایک هفته که گذشت دنیای رویایی خودم بازگشت. دردهای بزرگی که مردم آنجاباآن دست وپنجه نرم می کردندبرایم قابل تحمل نبود. کسی حرفم رانمی فهمید ونگاه آدم هاطوردیگری بود. غیبت های افشین عذابم می داد. درغربت وتنهایی بزرگ کردن امیرکارسختی بود. دلم تنگ شده بود. بازهم هوای شهرم وآدم هایش راکرده بودم. دلم می خواست کسی مرابه آغوش بکشدوراحت بتوانم گریه کنم. ازاین که درغربت بمیرم ودورازعزیزانم باشم، می ترسیدم. این رابه افشین هم گفتم، به اوگوشزدکردم که وضع روحی ام مناسب نیست واوطبق قولش بایدمرابه ایران برگرداند. اماقبول نکرد. مدام امروزوفردامی کرد وسعی داشت راضی ام کند که داریم قشنگ ومدرن زندگی می کنیم. می گفت:
- اگراین جاباشیم آینده خودمان وامیرتامین شده است. معتقدبودکه امیرنیازه به یک دنیای مدرن دارد. حرف هایش آرامم می کرداماچندساعت بعدوقتی تنهایی هجوم می آورد دوباره همان حال بودم وبه خودم برمی گشتم. بازهم من بودم ودلتنگی ومرگ که خیلی به من نزدیک می شد. به افشین التماس می کردم واوقبول نمی کردتااین که بالاخره زندگی رنگ سیاهش رابه من نشان داد واواخرماه دوم اقامت مان بودکه یک شب طاقتم تمام شد. امیرتازه خوابش برده وافشین باشبکه های تلویزیون ورمی رفت تلویزیون راخاموش کردم وروبروی افشین نشستم باعصبانیت نگاهم کرد.گفتم:
- افشین، دوماهه که رنگ زندگی روندیدم نمی خوای برگردیم؟
نفس بلندی کشید وکنترل تلویزیون راروی میزپرت کردوگفت:
- بازهم شروع شد؟
- یابرمی گردیم ایران، یافردامی رم سفارت ازت شکایت می کنم.
- تواین کارونمی کنی.
- می دونی که می کنم، دارم می میرم افشین چراحالیت نیست؟
نمی تونم نفس بکشم، به خدادارم می پوسم. آخه چرااین قدرسنگدلی؟
اشکم جاری شده بود. من تاکی بایدمقابل این مردالتماس می کردم وآرامشم راازاومی خواستم؟
- یک حرف رومگه چندبارمی گن؟ عادت می کنی ، کمی صبرکن.
- می خوام هفتاد سال سیاه عادت نکنم. به چی عادت کنم؟
می خوام برگردم سرزندگیم، حق ندارم؟ دلم برای خانواده ام تنگ شده.
افشین بلندشدوکنارپنجره ایستاد وگفت:
- خانواده تواینجاهستن، من، امیرمی خوای تنهابری ایران برای چه غلطی؟
- چراتنهایی؟ باهم می ریم ازاین بلاتکلیفی درمی آییم.
- به همین خیال باش زندگی من اینجاست. توهم زن من هستی. هرجامن باشم توهم میای.
- باشه، پس توهم به همین خیال باش، من فردامی رم سفارت.
- بیخودمی کنی. سفارت نمی تونه درموردتوتصمیم بگیره توزن منی، اختیارت دست منه. نمی فهمی؟
- دیگه نمی خوام اختیارم دست توباشه. چرادست ازسرم برنمی داری؟ من دارم می میرم.
دادمی زدم وغیرازصدای خودم چیزی نمی شنیدم. حمله هاوفریادهای افشین توی صدای گریه امیرگم شده بودومن بدون هیچ تلاشی برای آرام کردن امیردرآ؛وشم می فشردمش.
روزهاگذشتند تااین که بالاخره افشین آخرین ضربه اش رازدومن رابرای همیشه تنها گذاشت. نزدیک غروب بودتازه امیرراازحمام بیرون آورده بودم ومشغول پوشاندن لباس هایش بودم که افشین همراه زنی آلمانی واردخانه شد. ازدیدن زن جاخوردم. اماسعی کردم برخودم مسلط باشم وعکس العملی نشان ندهم. افشین روی مبل کمی دورترازمن نشست وبه زبان آلمانی چیزی به زن گفت که خنده اش گرفت باعصبانیت امیررابغل کردم وبه اتاقش بردم. اشکم درحال جاری شدن بودکه افشین صدایم کرد. جوابی ندادم. بلندتراسمم راصداکرد.
- افسون، بیابشین کارت دارم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- من باشماکاری ندارم.
- من کارت دارم، چندلحظه بیا.
همراه امیرازاتاق بیرون امدم وروبروی افشین نشستم زن باگردن کج نگاهم می کردوچشم وابرویش راتکان می دادگاهی ازحرکاتش خنده ام می گرفت امادلم می خواست گریه کنم. افشین گفت:
- مادوساله ازدواج کردیم ویک پسرهم داریم امامن همیشه احساس کمبودکردم افسون، نمی خوام باهات دردودل کنم، می خوام بگم تمام بدبختی هازیرسرخودته.
مشغول بازی بادست های امیرشدم. افشین به زن اشاره کردوگفت:
- این خانم که می بینی زن منه. المانیه شادوراحت بدون مشکلاتی که توپیش آوردی. می خوام باهاش زندگی کنم. همین.
تعجب نکردم، حدس می زدم که افشین ازدواج کرده باشد. امیرداشت می خندید. زن افشین همچنان نگاهم می کردوسرش راتکان می داد. نمی دانم چرانزدم توی گوشش، شایدخوشحال بودم. فکرمی کردم که ازبنداسارت افشین خلاص شده ام. افشین طلاقم می دهدوبرمی گردم ایران وبه تمام آرزوهایم می رسم. شایدبه همین خاطربودکه ازهمسرجدیدافشین بدم نیامد. فرشته ای بودبرای نجات من.
یک هفته ای گذشت دررویای رسیدن به آرزوهایم ومادری کردنم برای ریحانه غرق شده بودم. روحیه تازه ای داشتم، افشین فقط تماس می گرفت واحتیاجات مارارفع می کرد. روزی که افشین تماس گرفته بودگفتم:
- معلوم هست کجایی؟ این ادهایعنی چه؟
- ادانیست، واقعیه، توی خونه خودم هستم، مشغول زندگی
- پس من چی؟ امیر؟مارواین جاول کردی که چی؟
- مگه توبه من هم احتیاج داری؟ مگه نگفتی دست ازسرت بردارم؟
- افشین کارهاروجورکن برگردم ایران. می خوام طلاق بگیرم.
خنده ای کردوگفت:
- به همین راحتی؟ پس من چی؟ فکرکردی عاشقی فقط مال خودته؟ نه خیرخانم. من هم حق دارم، من هم بلدم دوست داشته باشم.
- من بچه نیستم که بخوای سرم شیره بمالی، بایدطلاقم بدی.
- که چی بشه؟ بری سراغ خوشبختی؟ مگه من چیزی برات کم گذاشتم؟ مگه دوستت نداشتم؟ داشتم افسون، به خدادوستت داشتم، منتهانذاشتن.
- دیگه کارازکارگذشته، جدابشیم به نفع هردومونه.
- شایدبه نفع توباشه امامن نه، امشب میام صحبت می کنیم.
نیمه های شب بودکه افشین آمد، روی تخت درازکشیده بودم وگریه می کردم. امیرکنارم خوابیده بود. افشین آن قدرآرام واردشده بودکه متوجه آمدنش نشدم. وارداتاق شدوسلام کرد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
باسرعت چراغ راروشن کردم. گفت:
- نترس منم
دستم راروی صورتم کشیدم وچراغ راخاموش کردم که نورامیررااذیت نکند. افشین صورت امیررابوسیدوازروی تخت بلندش کردوبردتوی اتاقش. دوباره امد وکنارم روی تخت نشست. زیرنورچراغ خواب صورتش رامی دیدم. به من نگاه کردودست گذاشت روی موهایم وگفت:
- چرااین قدرخودت رواذیت می کنی؟
مدت هابودکه کسی نوازشم نکرده بود. مدت هابودکه افشین دلش به حال من نسوخته بود. بغضم بازشدوبی صداگریستم. افشین کنارم درازکشید وسرم رابه سینه اش چسباندوگفت:
- بس کن افسون، برای چی گریه می کنی؟
جوابی ندادم. موهایم رانوازش کردوگفت:
- به حرفام گوش بده. می خوام خودت قضاوت کنی وببینی حق باکیه. وقتی باهات ازدواج کردم هزارتاآرزوداشتم. به هیچ کدومشون نرسیدم. افسون!من توروفقط برای خودم می خواستم.
خودم راازآغوشش بیرون کشیدم وروی تخت نشستم. همان طورکه درازکشیده بود گفت:
- ازهمان اول هم ناسازگاربودی . می دونستم عاشق اون پسره هستی ولی به روت نیاوردم. گفتم این قدربهت محبت می کنم که همه چی یادت بره! هرکاری کردم فایده نداشت. تمام فکروذهنت شده بود سینا ...... سینا ....... سینا...... تمام دلخوشیم این بودکه حداقل اون مجردنیست. گاهی توروتحسین می کردم. می گفتم حتماً به من هم همین قدروفادارمی مونه امانشد. آدم فقط یک بارعاشق می شه، نه؟
جوابی ندادم. دلم می خواست افشین به آخرحرف هایش برسد وتکلیفم راروشن کند. ادامه داد:
- ازوقتی زنش مرددیگه توروازدست دادم. هرجامی رفتم انگارسایه سیناهمراهم بود. انگارمن مقصر نرسیدن شمادوتابه هم بودم. همه چی مال سینابودوفقط اسمت مال من. می دونی ، همیشه دلم می خواست یک زن شادوسرزنده داشته باشم. توروکه دیدم .... فکر کردم همونی هستی که می خواستم اما چرامتوجه دلدادگی ات نشدم؟ من هنوزهم دوستت دارم افسون. هنوزهم اگربخوای حاضرم.....
نگذاشتم به حرفش ادامه بدهد. نمی خواستم ازطلاق من منصرف شودودوباره تصمیم به زندگی بگیرد، گفتم:
- من به اجبارباهات ازدواج کردم. به خودم فشارآوردم، سعی کردم بهت علاقه داشته باشم امانشد. دیگه هم نمی خوام ادامه بدم. بایدجدابشیم.
- جدایی به این راحتی نیست. توهنوزمنونشناختی. اگرقرارباشه طلاقت بدم بایدبه خاک سیاه بشینی. هیچی برات نمی ذارم حتی سینارو، یه بلایی سرش می آرم که .......
- تونمی تونی این کاروبکنی افشین. آخه چرا؟
- به خاطرخودم، برای این که دلم آروم بگیره.
- بودن یانبودن من دیگه فرقی برات نداره، توکه ازدواج کردی، طلاقم بده هم خودت روخلاص می کنی وهم منو.
لبخندی زدو گفت:
- یعنی این همه مدت اسیربودی ؟ می دونی چرازن گرفتم؟ می خوام زجرت بدم. می خوام بفهمی وقتی بامنی ودلت جای دیگه ست من چه حالی دارم.
باالتماس گفتم :
- عذابم نده افشین، مگه عاشقی گناه؟ مگه .....
نه گناه نیست. من هم گناه نکرده زن گرفتم. هم تورومی خوام هم اونو.
- امامن تورونمی خوام. این برات قابل درک نیست؟
- چراهست ولی دوتاشرط دارم، یاطلاقت می دم بدون هیچ حقی.
باعجله گفتم:
- مهم نیست. همه چیزمال خودت.
لحظه ای نگاهم کرد وبعدگفت:
- حتی امیر؟
فکراین جارانکرده بودم. به هیچ قیمتی حاضربه ازدست دادن امیرنبودم. آرام گفتم:
- توازپس امیربرنمیای. بچه باتوغریبه اس.
بلندشد ودرچارچوب درایستاد وگفت:
- هیچ بچه ای باپدرش غریبه نیست. می برمش پیش خودم.
- افشین! می بریش زیردست نامادری؟چطوردلت می آد؟ اون مال من هم هست، باهیچی عوضش نمی کنم.
- شرط دومم اینه که امیرپیش توباشه وفعلاً همین جازندگی کنیدتابعداً. چندسال دیگه می ریم ایران. طلاق بی طلاق.
نفسم تنگ شده بود. نمی دانستم چطورازخودم دفاع کنم.
- افشین این کارهایعنی چی؟ چرازجرم می دی؟ یک کمی منطقی فکرکن.
افشین رفت ومرابادنیای دلتنگی ها وبی کسی هایم تنها گذاشت من ماندم ودوراهی که شوهرم پیش پایم گذاشته بود. می توانستم امیررارهاکنم وخودم رانجات بدهم، یااین که تا همیشه بسوزم وبسازم. خیلی فکرکردم وراه دوم راانتخاب کردم . به پای امیرنشستم ودلم رازیرپاگذاشتم.
روزهارفتند. آن قدرتندوبی حوصله که هیچ وقت نمی دانستم چندشنبه رامی گذرانم ودرچه ساعتی ازروزهستم هیچ کس وهیچ اتفاقی تکانم نمی داد. حتی شنیدن خبرفوت مادرم هم باعث نشد زندگی ام عوض شود وتحولی درمن به وجودبیاید. مادرم دوری من راتاب نیاورده بودوبعدازمدت هابیماری،رفته بود. سه سال از زندگی مان درآلمان می گذشت وهرروزمثل گذشته بودوچون عوض نمی شد.
ظهربود. امیرراروی زانوانم نشانده بودم وباقاشق غذاتوی دهانش می گذاشتم که صدای زنگ راشنیدم. افشین وقت وبی وقت خریدمی کردوبرای مامی فرستاد. فکرکردم بازهم یکی ازنماینده هایش رافرستاده است. امیرراروی مبل نشاندم وبه طرف دررفتم. دررابازکردم، دختری چمدان به دست روبروی من ایستاده بود. سلام کردولبخندزد. به چهره اش دقیق شدم. هیچ وقت ندیده بودمش . آرام گفتم:
- بفرمایید.
لبخنذزذوآرام گفت:
- اجازه می دین بیام داخل؟
- شما؟
حرفی نزد. لبخندش بزرگترشد. احساس کردم مسخره ام می کند. شایدهم ازآشناهای افشین بود. خواستم درراببندم که مهران پریدجلووباعصبانیت گفت:
- بازکن بابابعدازاین همه علافی پیدات کردم، بیرونم می کنی؟
بادیدن مهران گل ازگلم شکفت. اسمش رابلندصداکردم ومرادرآغوش گرفت وسرم رابوسید وگفت:
- چقدرشبیه خارجی هاشدی عزیزم.
داشت گریه ام می گرفت اما به حرفش خندیدم. مهران امیررابه آغوش گرفت وباصدای بلندگفت:
- این پدرسوخته روببین، چه قدی کشیده!
سرازپانمی شناختم. بعدازمدت هاکسی آمده بودوگذشته رابرایم تداعی می کرد. مهران خودش راروی مبل انداخت ومحکم صورت امیرابوسیدودرگوشش چیزی گفت که امیربلندخندید. مهران سرش رابلندکرد وخطاب به دختری که کناردرایستاده بود. گفت:
- بیاتودیگه، دم دربده ...... بهاره جان، اینم افسون خانم، دیدی چقدرخانومه!
بعدروبه من کردوگفت:
- بهاره خانم، همسرم، اگه گفتی مال کجاست؟
باخنده گفتم:
- حتماً شمالیه!
قصداذیت کردن مهران راداشتم اماحرفم درست بود. مهران باخنده گفت:
-آخرش هم حرفت درست شدافسون.
به طرف بهاره رفتم وبوسیدمش. دورهم نشستیم. باورم نمی شد که مهران بعدازسال ها دوباره کنارم بود. آن هم باهمسرش مهران لب های امیررابوسید وبه من نگاه کرد وگفت:
- چه خبر؟ قیافه ات چرااین جوری شده؟ مگه هیچی نمی خوری؟ بچه ات به این خوشگلی، توچراداری ازدست می ری؟
این شوهربی غیرتت کجاست؟ لابدمی ره سرکار؟
بلندخندیدم. بهاره لبش رابه دندان گزید وبه من نگاه کرد. دستش راگرفتم وگفتم:
- باتوهم همین طوری رفتارمی کنه؟
بهاره باخنده گفت:
- الان که خوبه، بعضی وقت هااحساس می کنم کم داره.
بلندخندیدم ومهران باحرکات سرش بری بهاره خط ونشان می کشید. به مهران نگاه کردم وگفتم:
- چه خبرازایران؟ خاله چطوره؟
می خواستم حال مادرم رابپرسم، ولی یادم آمد که اودیگروجودندارد. دلم گرفت وآه بلندی کشیدم. بهاره به جای مهران جواب داد:
- همه خوب بودن افسون جان، سلام رسوندن. خاله گفت خیلی ببوسمت.
مهران گفت:
- به من گفت نه تو.
بهاره خندید وامیررابغل کرد وآرام گفت:
- کمی حیاکن جلوی بچه.
مهران باقیافه حق به جانبی گفت:
- این باباش رفته زن گرفته اون وقت سراین که من مادرش روببوسم حساسه؟ غلط کرده.
خندیدم وبهاره مشغول نوازش امیرشد. مهران نگاهش کرد وباحسرت گفت:
- بس کن، زشته.
مهران گفت:
- تونمی خوای یه چیزی بدی بخوریم؟ ازراه رسیدیم مثلاً.
باخنده بلندشدم وبه آشپزخانه رفتم بهاره هم آمدولحظاتی بعدهمگی دورمیزنهارنشسته بودیم. فضای شاد وآرامی بودوبعدازمدت هاخندیده بودم. مهران حرف می زدوسربه سرامیرمی گذشت وافشین رابه مسخره می گرفت. بهاره مهربان بودوبه همه چیزلبخندمی زد.
شب وروزبامهران وبهاره زودمی گذشت وغربت راکمتراحساس می کردم. سه روزازآمدنشان می گذشت. عصریک روزکه دورهم بودیم،امیردستش رابه استکان چای بهاره زدواستکان سرازیرشد. مهران باخنده گفت:
- زنم سوخت، آخه توباناموس مردم چکارداری بچه؟
بعدروبه من کردوگفت:
- یه کمی به این بچه ات اخلاق ایرانی یادبده.حسابی به اون بابای بی شرفش رفته.
بهاره باخنده امیررابغل کردووقتی خندیدن من تمام شدگفتم:
- این قدرجلوی این بچه به افشین ناسزانگو!
مهران استکانش راروی میزگذاشت وگفت:
- الهی بمیرم واسه این وفاداریت!این همه زجرت داده بازم .....
- صحبت وفاداری نیست مهران، امیرحق داره آرامش داشته باشه. دلم نمی خواد ذهنش نسبت به افشین خراب بشه هرچی باشه پدرشه.
مهران بلندشد وگفت:
- نمی دونم شایدحق باتوباشه، سعی می کنم باادب باشم.
دست امیرراگرفت وگفت:
- ما می ریم بیرون زودبرمی گردیم. امیرهم مال من.
لباس های پسرم راعوض کردم وهمراه مهران بیرون رفتند. بهاره استکان ها جمع کردوبه آشپزخانه برد. باراولی بودکه باهم تنهامی شدیم بهاره گفت:
- فردازحمت روکم می کنیم افسون جان، خیلی ریخت وپاش کردیم.
ازحرفش دلم گرفت. بغض به گلویم نشست وگفتم:
- تازه بهتون عادت کرده بودم. کاش می موندین، نمی دونی چی می کشم؟
دستم رافشردوروی صندلی کنارم نشست وگفت:
- همه سختی دارن افسون جان، ولی درموردتونمی دونم چی بگم، واقعاً سخته. من ومهران هم که نتونستیم کاری برات بکنیم. شوهرت فقط حرف خودشومی زنه. چندروزپیش که رفته بودیم پیشش تامهران باهاش صحبت کنه، حاضرنبودباورکنه که مافامیلت هستیم. مهران هم که می دونی مسخره بازیش گل کرد وشناسنامه هامون رونشونش داد وگفت: مازن وشوهریم.
افشین هم یه نگاه به شناسنامه هاکرد وبعدش گفت: زن وشوهری شمابه دردمن نمی خوره،خلاصه باهزاربدبختی حاضرشدچندکلمه بامهران صحبت کنه. آخرش هم هیچی.
- من افشین رومی شناسم بهاره جان یه دنده اس. کاش حداقل اجازه می دادبرگردم ایران.
- صبرداشته باش، اگه صبرکنی به همه چیزمی رسی.
آه بلندی کشیدم وبالبخندبه بهاره نگاه کردم. گفت:
- می خوام یه چیزی برات تعریف کنم، وقت داری؟
- حتماً خیلی وقته کسی برام حرف نزده. ازهرچی بگی گوش می کنم.
- می خوام اززندگی وگذاشته ام برات بگم. این چندروزه دیدم چه زجری می کشی! می دونم تنهایی چه بلایی سرآدم میاره. فقط قول بده موضوع پیش خودت باشه، یعنی مهران ندونه که برات تعریف کردم.
لبخندزدم وگفتم:
- مطمئن باش.
بهاره به پشتی مبل تکیه داد وشروع به تعریف زندگیش کرد.
پایان فصل هفتم
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 8
وضع زندگی ما تعریف نداشت. مثل اکثرخانواده ها خانه کوچکی داشتیم وپدرم باکشاورزی زندگی رامی گذراند. تنهافرزندخانواده بودم وازفامیل شنیده بودم که بعدازبه دنیاآمدنم پدرم قصدداشت مرابه خانواده ای که صاحب فرزندنمی شدند بفروشد. سعی می کردم به حرف مردم اهمیت ندهم واین موضوع رافقط یک شایعه تلقی کنم. اماوقتی می شنیدم که پدرم فرزنداول خانواده راکه برادرم بود. به خانواده ای فروخته، کم کم باورم می شد که عضو زیادی هستم ونبودنم هم مشکلی ایجادنمی کند. باپول فروش برادرنوزادم پدرم توانسته بودقطعه زمینی بخردوچندسالی رادرخانه لم بدهدوبه درودیوارهانگاه کندوفقط ازجیب خرج کند. کم کم که پول بادآورده داشت ته می کشید، پدرم به فکرافتاد وکشاورزی راشروع کرد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
abdolghani قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ) داستان نوشته ها 52

Similar threads

بالا