نتایح جستجو

  1. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 3-11 دختر ها به خنده افتادند و متين لقمه اي را كه در دهانش داشت قورت داد.جرعه اي از نوشيدني اش سر كشيد و وقتي خوب همه را منتظر گذاشت گفت :من هم به ايران مي آيم. آيلين حيرت زده با صداي بلندي پرسيد : چه گفتي ؟ متين با چشمان خندانش گفت :گفتم دارم به ايران مي آيم. ــمنظورت چيست ؟تو كه گفتي...
  2. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 2-11 خودش را كنار او انداخت و كفش هايش را در آورد.پرسيد :خوش ميگذرد ؟ خنديد و گفت :اگر سودي هم بود عالي ميشد . متين با لبخند گفت :من هنوز سرحرفم هستم.اگر خيلي دلتنگ او هستي ميتوانم تو را ببرم . لحظه اي فكر كرد و گفت :نه .مرسي.اين طوري بهتر است. ــمطمئنم او هم دلش براي تو تنگ شده است.چرا نمي...
  3. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    روزهاي باقي مانده از اقامنتش در انگليس با سرعت در حال سپري شدن بود.شنبه آخرين روزي بود كه در فروشگاه پيتر كار ميكرد.زماني كه خسته به خانه برگشت فهميد كه دوستانش براي او گودباي پارتي راه انداخته اند.همه ي دوستان نزديكش در دانشگاه و انجمن دعوت شده بودند و به افتخار بازگشت او به ايران شادي...
  4. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 4- 10 سودابه با خمیازه ای که می کشید، وارد اتاق خواب مشترکشان شد. آیلین را نشسته روی زمین، با وسایل مختلف در اطرافش دید. روی تخت خود نشست و سیگاری آتش زد. نگاهی به خرده ریزهای او انداخت. همه چیز را بیرون آورده بود. با حسرت و ناراحتی زمزمه کرد: "خوش به حالت الی!" آیلین سر بلند کرد و او را...
  5. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 3-10 از ترس اینکه مبادا متین چنین چیزی از او بخواهد، مسیر صحبت را عوض کد و پرسید: "به نظرم می آید زمانی از تو شنیدم که هر سال زمان سال نو، به ایران میروی. امسال هم چنین تصمیم داری؟" متین متوجه بی علاقگی ناگهانی او برای ادامه بحث شد. مطمئن بود اگر حرف ادامه می یافت،اختیار زبانش را هم از دست...
  6. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل2-10<xml><o></o> <o> </o> پشت چراغ قرمز توقف کرد. هنوز نگاهش به خیابان و مردمی که در حال تردد بودند، خیره بود که آیلین به آرامی گفت: "نمی فهمم چه اجباری برای ازدواج است؟ چرا نمی توان با آزادی تجرد زندگی کرد؟ در این چند روز، بیش از هر زمان دیگری به این مسئله فکر کرده ام که چرا آقا جونم ترجیح...
  7. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    - چون اگر مثل من بودند ،تو باید تا حالا برای خودت می شدی !چطور نتوانسته ای از محضر بزرگانی چون من چیزی یاد بگیری؟ متین تازه متوجه منظور او شد .خندید و گفت:"چون از بد شانسی من انها هم مثل تو،با یک تکه یخ هیچ فرقی نداشتند !من نمی دانم کدام ادم برفی بی ذوقی گفته که زنها و دخترهای ایرانی دنیای عاطفه...
  8. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل1_10 اولین و مهمترین کاری که باید آن روز می کرد، فراهم نمودن وسایل فرارش بود. بلیط پرواز به ایران را گرفت و بعدبه خانه برگشت.لیست بلند و بالایی از تمام خریدهایش تهیه کرد که در راس آن لباس عروس برای آلما بود. همان شب با ایران تماس گرفت و خبر باز گشت خود را به انها داد.صدای فریاد آهو و آلما با...
  9. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 7-9 آيلين تكاني خورد.ولي چشم باز نكرد.متين كنار گوشش زمزمه كرد : در سحرگاهان سر از بالش خوابت بردار ! كاروانهاي ... آيلين چشم باز كرد .لحظه اي خواب آلود به مقابلش خيره شد.متين دوباره صدايش كرد.تكاني به خود داد و در جايش صاف نشست. -خوابم برد ؟ ساعت چند است ؟ آرام شده بود و ظاهرا از غصه ي قبل...
  10. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 6-9 نگاهش هنوز به او مات بود.بايد او را به خانه برمي گرداند و خودش هم به خانه مي رفت و يك دوش مي گرفت.بعد مي خوابيد اما حالا نياز به اين بي خوابي داشت.ديگر معلوم نبود كه ستاره ي بخت اين چنين ياري اش كند و آنها را تنها كنار هم بگذارد.نمي دانست آخر دعواي آيلين و جمشيد و خانواده اش به كجا...
  11. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 5-9 متین خودش هم فکر نمی کرد بتواند به این راحتی او را راضی کند که دست از پیاده روی چند ساعته اش بکشد.بخاری ماشین با شدت کار میکرد.متین در سکوت گذاشته بود او خودش اگر دوست داشت به حرف بیاید.برخلاف همیشه که کاری می کرد حرف بزند .این اندازه آشفتگی در او می توانست باعث شود ماجرای چند ساعت پیش...
  12. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 4-9 صدای زنگ پیجرش نوای بهشتی بود.بلافاصله پیجرش را از کمر باز کرد و شماره ها را نگاه کرد.تمام شوق و ذوقش برای دیدن آیلین دود شد و به هوا رفت.چه بیچاره بود و خودش خبر نداشت.شماره ی پیمان بود نه خانه ی او .کنار کیوسک تلفنی توقف کرد.حتما به پیمان هم خبر داده بودند که چه شده است.حدسش درست...
  13. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 3-9 سودابه در نزدیک ترین باجه ی تلفنی که سر راهش بود خزید و شماره ی تلفن آپارتمان خودشان را گرفت.هوا تاریک شده بود و او یک ساعت تمام جلوی در خانه ی پدری جمشید کشیک داده بود تا شاید آیلین را آنجا قبل از اینکه کاری به دست خودش بدهد پیدا کند و به خانه برگرداند .ولی آیلین آنجا نیامده بود .حالا...
  14. abdolghani

    یه مادر و یه باشگاه... گلاب جان تولدت مبارک

    سلام سایه جان تولدددددددددددددددددددددددددددددددددت مبارک عزیزم اشناءالله هزارسال عمرکنی وسایه ات بالای سرفرزندات باشه عزیزم وخوشبختی اونهاروببینی
  15. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 2-9 آیلین از شدت خشم سیاه و کبود شده بود و هیچ کنترلی بر زبانش نداشت .همچنان می غرید و پیش می رفت.نمی دانست عاقبت چه چیزی این آتشفشان خاموش را به این جا کشانده که فوران کند .اما این را می فهمید که اگر زودتر کاری نکند خود آتشفشان هم در زیر گدازه هایش نابود خواهد شد پیش رفت و با عقب کشیدن...
  16. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 9-1 آن چنان اشفته و عصبانی بود که حتی متوجه اتومبیلی که مقابل آپارتمان پارک کرده بود نشد.سرمای بیرون و آتش درونش صورتش را سرخ کرده بود .نفسش از زور خشم در نمی آمد .پله ها را داشت دو تا یکی بالا می رفت که جمشید را روی پله ای مقابلش نشسته دید .خشمش اوج گرفت.اما خواست بی اعتنا از کنارش بگذرد...
  17. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 5-8 تصمیم گرفتن برای رفتن یا منتظر ماندن مشکل ترین تصمیم عمرش شده بود. نمیدانست برود و از جمشید سراغ بگیرد یا بگذارد جمشید از او سرخورده شود و در عوض سونا و شوهرش از او راضی گردند. دلشوره به شدت آزارش میداد و نگرانی از جانب جمشید که در این سه روز کجا رفته و چه کار می کند، آرامش را از او سلب...
  18. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 4-8 با دهانی که از تعجب باز مانده بود به حرفهای سودابه گوش می دادو بی توجه به خنده های نیلوفر از وضعیتش تمام وجودش یک جفت چشم ویک جفت گوش شده بود. سودابه بشقاب را جلویش گذاشت و مقابلش نشست و گفت:"باور کن اگر متین نمی گفت وضعیتت طبیعی است مطمئن می شدم یک بلایی سر خودت اوردی .چنان چهار چنگولی...
  19. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 3-8 دل متین آرام و قرار نداشت. ان چنان به سینه اش میزد. که فکر میکرد میتواند طپش هایش را از روی پلیور ببیند..گویی منتظر خبر خاصی است .جلوی اپارتمان توقف کرد و درحال بستن در ماشین نگاهش به پنجره اتاق ایلین افتاد . چراغش روشن بود. پله ها را دوتا یکی بالا رفت.جلوی در تقریبا از نفس افتاده بود ...
  20. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    یک لحظه ایلین در جایش متوقف شد .اما وقتی به یاد اورد که تنها نیست،گوشی را از او گرفتواز سودابه تشکر کرد.صدای گرم جمشید از ان سوی تلفن به گوش می رسید:"الی؟". - سلام عزیزم .ممکن است یک لحظه گوشی تلفن را داشته باشی تا ان را به اتاق دیگر ببرم؟نمی خواهم حرفهایم مزاحم صحبتهای دخترها بشود. - بله البته...
بالا