نتایح جستجو

  1. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    روز بعد، با وجود خستگی ناشی از کار در بیمارستان، خود را به آپارتمان آنها رساند. زنگ را فشرد، امیدوار بود این بار خود آیلین در را به رویش باز کند؛ اما نه آیلین و نه سودابه، بلکه نیلوفر به اتقبالش آمد. وقتی سراغ دختر ها را گرفت، او گفت: "سودابه هنوز از فروشگاه باز نگشته است. تا نیم ساعت دیگر...
  2. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل چهارم صدای زنگ در، سودابه را وحشت زده از جا کند . با نگاه به نیلوفر گفت: "من باز میکنم." از چشمی در نگاهی به راهرو انداخت. لازم به اعصاب خرد کردن نبود. غریبه و مزاحم نبود. اما از دیدن متین پشت در، دلش لرزید. خون به صورتش دوید و قلبش به سرعت به قفسه سینه اش کوبید. دست دراز کرد در را باز کند...
  3. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    دلش به شور افتاد و قلبش به شدت تپید. متین با کنجکاوی و نگرانی پرسید: "حالتان خوب است آیلین خانم؟" آیلین به سوی متین برگشت. در حضور او باید خود را جمع و جور میکرد. نباید این قدر ضعف نشان میداد. سرش را تکان داد و گفت: "بله، خوبم. همه اینها تقصی این سودابه است که این قدر حرف میزند و ذهن من را مسموم...
  4. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل سوم صبح حالش بهتر بود. صبحانه اش را تازه خورده بود که نیلوفر وارد اتاقش شد و گفت: "الی وکیلت با یک خانم آمده اند و میخواهند تو را ببینند." باز هول شد. گفت: "صبح به این زودی؟... ممکن است کمکم کنی بنشینم؟" نیلوفر به کمکش آمد و بعد سراغ آن دو رفت. آقای گروسی همراه زنی مو قرمز و کک مکی وارد...
  5. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 3-2 متین با دولیوان آبمیوه و لیموناد بازگشت و دوباره روی صندلی لسلی نشست. آیلین نگاهش که به لیوانها افتاد، دلش برای خوردن آن ضعف رفت؛ اما وقتی به یاد آورد که خوردن آن به دردسر بعدش نمی ارزد، از خوردن آن صرف نظر کرد. معلوم نبود سودابه کی می آید و او چه زمانی میتواند به دستشویی برود. پرسید...
  6. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل2-2 آیلین صدای او را شنید و این بار حق را به او داد و خود نیز خندید.آخرین باری که به ایران رفته بود، خود به عینه دیده بود که از تهران دیگر خاکی باقی نمانده است. در محله پدربزرگش که زمانی پر از خانه های قدیمی و ویلایی بود، حالا تا چشم کار میکرد، آپارتمان ساخته بودند. خدا را شکر میکر که پدر و...
  7. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 1-2 میان خواب و بیداری ، صدای پا دوباره تمرکزش را برهم زد. از زمانی که به خود آمده بود، این صدا را شنیده و هربار نیز حواسش را به ان معطوف کرده بود. تا ان زمان دقت نکرده بو که صدای پای افراد با همدیگر چقدر متفاوت است. یک چیز خاص در صدای این پا بود. چیزی که با هر بار شنیدنش ، به او نوعی...
  8. abdolghani

    دفتر تالار داستان

    سلام من دورمان تران ههای نیمه شب وبخت سپیدزمستان روبرای تایپ گذاشتم اگه ممکنه مو.افقت کنید
  9. abdolghani

    ترانه هاي نيمه شب | مريم جعفري

    ترانه های نیمه شب مریم جعفری ا406 صفحه 24 فصل فصل1 وقتی برادرم مُرد، دانستم باید به فکر ترک هرچه زودتر خانه اش باشم. بدبخت با مرگش هم مرا از زندگی در چنان جهنمی نجات داد وهم خودش راحت شد. مگر از زندگی در کنار چنان زنی چه دیده بود غیر از سنگ زیرین بودن و سپر بلای من شدن؟ جداً که سر کردن با سپیده...
  10. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل اول سرش به شدت درد میکرد.نفس کشیدن نیز برایش مشکل شده بود.آن چنان فشاری به سر و چشمانش می آمد که حتی نمیتوانست چشمانش را باز کند.استخوان صورتش به شدت درد میکرد.گیج بود .گویی میان زمین و آسمان معلق است.نمیدانست چه بلایی سرش آمده است.به یاد نمی آورد که تا آن روز چنین دردی را تجربه کرده باشد...
  11. abdolghani

    سلام ممکن خودتون واسه ی من درستش کنید

    سلام ممکن خودتون واسه ی من درستش کنید
  12. abdolghani

    فاصله قلبها زهرا فروغی

    سعی کردم خودم رانبازم امامعنی کارهای افشین رانمی فهمیدم. بادرماندگی گفتم: - من این جاخوشبختم، همه چی دارم، چرابایدبریم؟ - این جابرای من کوچیکه، من خیلی چیزهاندارم. تمام کارهاجورشده،پس فرداپروازداریم. باورم نمی شد. التماس کردم واشکم جاری شد. به وجودامیرکوچکم قسمش دادم که این کاررانکند. نمی دانستم...
  13. abdolghani

    فاصله قلبها زهرا فروغی

    فصل 7 نیم ساعتی بودکه امیرتوی بغلم خوابیده بود. وقتی درآغوشم بوداحساس می کردم هیچ دلتنگی دردنیاندارم. صورتش آرام بودوبه پاکی فرشته زندگی می کرد، باخودم تصمیم گرفتم که امیرراطوری بزرگ کنم که هیچ وقت آلوده به گناهی نشودوهمیشه مثل الان پاک بماند. صدای تلفن مراازحال خودم بیرون کشید. امیررادرتختش...
  14. abdolghani

    تلافی

    وقتی دید برگ های باغچه را جمع می کنم گفت : شما دست نزنید و علی آقا اومد می دم تمیز کنه _ از بی کاری بهتره اعظم خانم بیرون رفت . درخت سیب یادگار پدر را تماشا کردم . خشکیده و در انتظار بهار به سر می برد . بعد از دقایقی زنگ در زده شد . یا خود گفتم اعظم خانم زود برگشت ! و با این فکر در را باز کردم...
  15. abdolghani

    تلافی

    فصل 23 با صدای عطسه و سرفه های خشکم ، مادر با دستگاه بخور و حوله وارد اتاق شد . بازان هم چنان می بارید و خیال بند امدن نداشت . مادر حوله را روی سرم انداخت و وادارم کرد از بخوری که بوی اکالیپتوس آن آرام بخش بود تنفس کنم و با غرولند گفت : ببین چه به روز خودت آوردی . دیگه اجازه نمیدم پات و از در...
  16. abdolghani

    تلافی

    با توام برگرد . با جسارت آمیخته به غرور گفتم : اگه بخوای میتونی بزنی . می دونم که قدرت اینکارو داری . دستم را با خشم رها کرد و گفت : اگه دلم بخواد اینکارو می کنم فکر نکن پشیمونم _ تو پشیمون نیستی . می دونم این منم که پشیمونم تو می تونی بدزدی ؛ رها کنی ، بری و برگردی این منم که برای تو شدم عروسک...
  17. abdolghani

    تلافی

    فصل 22-3 سر وقت مهمانها آمدند . زری خانم برای خیر مقدم و پیشواز به حیاط رفت تا آنها را به خانه دعوت کند . مادر ویدا بر خلاف دخترش ، قدی متوسط داشت و زیبا بود و جوانتر از سن و سالش بنظر می رسید . هر دو آراسته و با آرایش به ما نزدیک شدند . ویدا مادر را معرفی کرد . آن دو صورت یکدیگر را بوسیدند...
  18. abdolghani

    تلافی

    فصل 22-2 در حالیکه بی صبرانه در انتظار خبری از حاج آقا بودم به خانه رسیدم . مادر در هال نشسته بود و دوخت و دوز می کرد . سلام کردم . در حالیکه پارچه ای را در دست خود این طرف و انطرف می کرد گفت : سلام بشین کارت دارم در کنارش نشستم و گفتم : چی می دوزید ؟ _ چادر نمازه . دارم کوک می زنم ببرم زیر...
  19. abdolghani

    تلافی

    فصل 21-3 خدایا ، یعنی صبح شد و آفتاب طلوع کرد و من هنوز بیدارم ؟ گریان برخاستم و وضو گرفتم و نماز خواندم . دعا کردم اگر امید مرد زندگی من است مرا به او برساند . نذر کردم تا اگر به امید رسیدم ان را ادا کنم . بعد از ساعتی خوابیدم . تا نزدیک ظهر در رختخواب بودم و چه خوب بود که برای ساعتی از این...
  20. abdolghani

    تلافی

    فصل 21-2 با کسالت کلاس ها را گذراندم . همراه سیما از دانشکده بیرون امدم و به چند کتاب فروشی سر زدیم . برای ناهار ، ساندویچ گرفتیم و به پارکی در همان حوالی رفتیم . هنگام خوردن ناهار سیما گفت : پس تو این مدت خیلی خبرها بوده . بیخود نیست قیافت اینجوری شده _ همش حرف ، همش حرف خسته شدم . الان دو...
بالا