نتایح جستجو

  1. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل2-8 تا ظهر سمینار در دانشگاه برگزار می شد و بعد از ان ایلین برنامه اصلی را با مهمانهایش داشت. او تمام وقتش را در اختیار انها گذاشته بود و از این امر لذت می برد . سومین روز سمینار را با انها تمام وقت بیرون از خانه سپری کرد و اخرین شام را با خانم زند ،در یکی از رستورانهای شهر خوردند و با هم گپ...
  2. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 1-8 هفته بعد در حالی اغاز شد که جمشید از لندن تماس گرفت وگفت برای یک ماموریت کاری دیگر به انجا رفته ،ایلین فهمید که باز باید درجا بزند.این وضعیت باعث افسردگی بیشترش می شدو او را از درون نابود می کرد؛اما عادت کرده بود مشکلاتش را برای خودش نگه دارد.وقتی متین و پیمان یک شب با هم به دیدارشان...
  3. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 4-7 سر راه از سوپرمارکتی مواد لازم برای تهیه ی شام را خریدند.آیلین هنوز لبخندش را از آنچه متین گفته بود بر لب داشت.اما به روی او نمی آورد که به حرف او میخندد.داشتند از جلوی مزون الیزابت رد می شدند که نگاه آیلین بی اختیار به سوی لباس سپید عروسی که هنوز در آنجا بر تن مانکن بود برگشت و راهش...
  4. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 3-7 متین میزی را به او تعارف کرد.تا آمدن قهوه متین که به صندلی اش تکیه داده و با لذت او را نگاه میکرد .پرسید :«فکر نمیکنم کسی به اندازه ی جمشید از تمام شدن درست خوشحال باشد .این طور نیست ؟ ((آیلین نگاهش کرد .لبخندش بسیار کمرنگ شده بود .با این همه سرش را تکان داد و حرف او را تایید...
  5. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 2-7 بالای نردبان مغازه رفته بود و داشت کتاب هایی را که تازه آورده بودند در قفسه های بالایی میچید که در مغازه باز شد و متعاقب ان صدای زنگوله ی بالای در بلند شد.از همان جا برگشت و نگاهی به تازه وارد انداخت و لحظه ای از دیدن متین در آنجا خشکش زد.متین هم ظاهرا در همان لحظه ی اول او را دیده...
  6. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 1-7 اضطراب و استرس کار دفاعیه کم کم داشت او را عصبی میکرد.کار از دستش در امده بود و دیگر لازم نبود کاری بکند جز اینکه منتظر باشد و خودش را برای دفاع در دانشگاه آماده کند.برای فرار از این حال و روز تمام وقتش را یا در کتاب فروشی پیتر میگذراند یا با خالد و بچه های دیگر در کارهای به قول متین...
  7. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 5-6 با صدای سودابه از خواب بیدار شد. سودابه بالای سرش با چهره ای گرفته ایستاده بود. - نمیخواهی بیدار شوی؟ نفس عمیقی که کشید و بیرون داد، به سودابه فهماند که یدار است. در جایش غلتی زد و بهبدنش کش و قوسی داد. سودابه دست او را گرفتو کمکش کرد تا در تختش بنشیند. چه سردرد بدی دشتو. دستی به صورتش...
  8. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 4-6 برخلاف آنچه فکر کرده بود، جمشید به این راحتی از این کار او نگذشت. روز بعد،موقع عصر بود که سراغش آمد. چهره اش گرفته بود و بی حوصله به نظر می رسید. بدون هیچ حرفی فقط گفته بود: "بیا بیرون برویم." سودابه با ناراحتی نگاهش کرد که لباس پوشید و آماده شد. جمشید با خونسردی همیشگی اش رانندگی می...
  9. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    دستان ایلین را در میان دستان خود جلوی بخاری ماشین گرفت. دستانش را ماساژ داد و گفت: "چرا نگفتی سردت شده است. حتما بی حس شده اند." با فک لرزانش خندید و گفت: "نه به اندازه پاهایم. ارزش این همه خوشی را داشت. عیب ندارد." متین با ناراحتی گفت: "نه اتفاقا ارزش سرما خوردن را نداشت." اما ایلین با او موافق...
  10. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 3-6 زمین از برفی که باریده بود، خیس و گل آلود بود. نگاهی به دامن لباسش انداخت. روی زمین کشیده میشد. اما او توجهی به ان نکرد. حالا که متین این فرصت را در اختیارش گذاشته بود، چرا از آن استفاده نکند؟هرچه جلوتر می رفتند، صدای موزیک و ازدحام جمعیت بیشتر می شد. هیجانش لحظه به لحظه بیشتر میشد و...
  11. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    حرفش را نیمه کاره رها نمود و ایلین نیز دنبالش را نگرفت؛ اما در عوض گفت: "نه، پشیمان هم نیستم. اتفاقا داشتم به این فکر میکردم که چرا این همه مدت که اینجا بودم، از این کارها نکردم... نمیدانم، شاید هم اشتباه میکنم و این ناشکری باشد. باید خدارا شکر کنم ک در اینجا هم یک خانواده داشتم که من را دوست...
  12. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 2-6 سودابه با شادی ای که از چشمانش به خوبی هویدا بود، کنار متین ایستاده و با لذت از وقتش استفاده میکرد. اما آیلین زیاد با انها نماند. نمی خواست مزاحم او و متین باشد. بالاخره امشب اولین مهمانی بود که آن دو با هم در آن حضور داشتند و اودرک می کرد که هیچ چیزی برای سودابه شیرین تر از این نخواهد...
  13. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    از ترس کلمه ای نا به جا از دهان متین، وسط حرفش دوید و گفت: "سلام آقا متین. بفرمایید تو." متین با تعجب متوجه دستپاچگی او شد و گفت: "نه متشکرم. آماده هستید؟ میتوانیم برویم؟" در را بیشتر باز کرد و گفت: "بله. تقریبا حاضریم. البته اگر سودی بیاید. بفرمایید تا ما لباس بپوشیم." در را باز گذاشت تا او...
  14. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 1-6 با نزدیک شدن ایا کریسمس سر هر سه دختر به شدت شلوغ شده بود. آیلین درگیر و دار رسیدگی به کارهای دانشگاهی اش، مجبور بود که مدت بیشتری را در مغازه با پیتر بماند. هنوز افراد زیادی بودند که به عنوان هدیه کریسمس کتاب در نظر میگرفتند. گاهی انقدر در مغازه با مشتریها حرف میزد که شبها ترجیح میداد...
  15. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 5-5 اواخر هفته ی بعد وقتی آیلین تنها در خانه نشسته بود و به مطالعه ی کتابی برای آماده شدن بیشتر جهت دفاعش مشغول بود در خانه باز شد و سودابه با صورتی گل انداخته و هیجانی که در چشمانش برق میزد وارد خانه شد .اول چیزی بروز نداد و مستقیم به اتاقش رفت.آیلین با لبخندی فکر کرد زیاد طول نمیکشد و...
  16. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 4-5 حواس همه به او جلب شد و حتی متین نیز با شیطنت چشم به دهان نیلوفر دوخت . نیلوفر با نگاهی به فنجان آیلین به قهقهه افتاد و گفت :«امشب همه یک چیزی شان میشود .» بچه ها با تعجب نگاهش کردند و آیلین بی اختیار جمشید را در ذهنش آورد .حاضر بود بخشی از سال های عمرش را بدهد تا بداند زندگی اش تا چند...
  17. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 3-5 خنده کوتاهی کرد و ادامه داد :«اگر بورسیه میشدم باید اینجا میماندم.من هم از ترس اینکه آقا جونم از دانشگاه رفتنم در اینجا منصرف شود بورسیه را پس فرستادم و تقاضای یک دانشجوی آزاد را کردم.داشتم دانشگاه را تمام میکردم که کارم به سفارت افتاد.بر حسب تصادف به آنها خودم را معرفی کردم و به خاطر...
  18. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 2-5 بوی خوش زرشک پلو، خانه را عطرآگین نموده بود. باز آیلین را به یاد خانه انداخت. . یک لحظه خود را در خانه دید. مادر داشت زعفران را روی سماور میگذاشت تا خوب رنگ بگیرد. آقاجون دوست داشت پلوی سر سفره همیشه زعفرانی باشد. مادر هم به عادت قدیم حتما باید خودش این کار را میکرد. بی بی حتما عصبانی...
  19. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    آیلین با شرمندگی دست او را گرفت و گفت: "خیلی اذیت شدید. ببخشید." سودابه خندید و گفت: "فدای سرت عزیزم. بالاخره از خان گسترده شهرت تو باید ما هم استفاده میبردیم یا نه؟ حالا اسم و عکس ما رفت جزو تاریخ . پیمان هم که قربانش بروم، عکسمان را کرد دلقک." پیمان با اخمی تصنعی گفت: "ما غلط بکنیم. من کی گفتم...
  20. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 1-5 صدای دبی را در پیج شنید که او را میخواند تا داخلی هفتاد را جواب بدهد. وقتی خود را به ایستگاه رساند، دبی با ان هیکل چاقش داشت با یکی از پرستاران سر و کله میزد. گوشی را برداشت و جواب داد: "دکتر تمیمی هستم. بله؟" از شنیدن صدای زنی در آنسوی خط که به فارسی گفت: "آقا متین خودتان هستید؟" تعجب...
بالا