نتایح جستجو

  1. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    فصل 4-3 بهترین لحظات انسان زمانی است که فارغ از همه اندیشه ها, دردها, هراسها ودلشوره ها در عالم خواب میگذراند وقتی دوباره چشم گشودم خورشید با انوار هستی بخشش پهنه زمین را روشن کرده بود اما دیگر هیچ نوری قلب مرا روشن نمی ساخت روزهای پس از آن غم انگیزترین و سخت ترین ایام زندگی ام بود غمی به...
  2. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    فصل1-3 در این مدت که با انها زندگی می کردیم رابطه فرامرز با من خیلی صمیمی شده بود از این رو خود را در مقابل من مسئول میدید همه سعی ام را بهکار گرفتم که اندوهم را پنهان کنم .گفتم:صبر کن بیام تو بعد سئوال کن. در خانه همه دلواپس من بودند.مادر با نگاه خشمگینی پرسید:این چه وقت برگشتن است؟مگر قرار...
  3. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    فصل 3 اقامت دو ماهه ما در تهران با لحظات تلخ وشیرینی همراه بود .هواپیماهای دشمن تهران وبیشتر شهرهای ایران را تهدید می کرد در این جا هم با اعلام وضعیت قرمز اکثر مردم به کوچه وخیابان می ریختندودر گوشه ای پناه می گرفتند. به محض شروع حمله پدافند هوشیار ومقاوم شهر را زیر پوشش دفاعی خود قرار می داد...
  4. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    فصل 5-2 بهداری پایگاه مجهز بود برق تمامی منطقه قطع بود اما بعضی از قسمتهای ساختمان درمانگاه با موتور برق اضطراری روشنایی داشت معمولا" بهداری از کادر با تجربه ای سود میبرد اما در آن وقت شبو با آن شرایط جز یک پزشک وظیفه و دو نفر تزریقات چی شخص دیگری آنجا نبود پزشک کشیک با معاینه دست ورم کرده ام...
  5. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    فصل 4-2 دوستی ها چه آسان صورت می گیرد هنوز ساعتی از رسیدن ما نمی گذشت که مادر وخانم کاشانی کاملا" با هم صمیمی شدند مادربزرگ خسته تر از آن بود که بتواند مانند بقیه بیداربماند از مادر سراغ آذین راگرفتم با دلواپسی گفت : در اثر حمله های هوایی اعصابش شدیدا تحریک شد و به حال بدی افتاد با داروهای آرام...
  6. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    فصل 3-2 با حرکت دوباره اتومبیل مادربزرگ وخانم کاشانی در مدت کوتاهی به خواب رفتند و مریم به دنبال خمیلزه ای کشدار نگاهی به سویم انداخت وپرسید : چرا نمی خوابی؟ معمولا" در سفر نمیتوانم بخوابم حتی اگرتمام شب را در راه باشم همراه با خمیازه دیکری گفت :من که حسابی خوابم گرفته راستی مهرداد چند ساعت...
  7. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    مانده بودم چه بگویم .پدربزرگ دخالت کرد وگفت :اگر موجب زحمت نشود پیشنهاد به جایی است خصوصا" که اقدس با این وضع نباید اینجا بماند .مادربزرگ دخالت کرد وگفت : اگر قرار باشد برویم همگی با هم از اینجا میرویم . من هم اضافه کردم مادربزرگ درست می گوید ما نمی توانیم شما وامیر را اینجا رها کنیم و فقط به...
  8. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    فصل 1-2 چهره او هم بی رنگ شده بود صدای انفجار دوباره ودوباره تکرار شد پدربزرگ ومادربزرگ سراسیمه به حیاط دویدند آن دو نیز رنگ به صورت نداشتن من که تا آن لحظه بازوی امیر را محکم چسبیده بودم با مشاهده آنها به سویشان دویدم خود را به مادربزرگ چسباندم همه ما با ناباوری به اطراف نگاه میکردیم گویا از هم...
  9. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    فصل 2 روزی که قرار شد مادربزرگ را به خانه بیاوریم همراه پدربزرگ وامیر به بیمارستان رفتم مریم سرگرم روبراه کردن او بود به محض مشاهده ما لبخند زنان گفت : به موقع آمدید خانم شریفی کم کم داشت بی حوصله می شد . مادربزرگ تبسمی کرد و گفت : اختیار دارید مریم خانوم با رسیدگی های شما مگر ممکن است حوصله...
  10. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    فصل 5-1 عصر همان روز همراه پدربزرگ راهی بیمارستان شدم مادر بزرگ با چهره ای رنگ پریده مرا سخت در آغوش کشید پیدا بود که از ناحیه کلیه ها درد زیادی را تحمل می کند از مشاهده او در آن حال نگاهم را پرده ای از اشک تار کرد در حالیکه دستش را می بوسیدم با کلمات دلگرم کننده ای گفتم انشاالله بعد از عمل...
  11. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    فصل 4-1 کمی دستپاچه شدم و به طرفینم نظر انداختم دو تسمه بزرگ برزنتی محکم دیدم که بر سر آنها فلزی به چشم می خورد، آند. را به هم نزذیک کردم اما ظاهرا"چفت هم نبودند نگاه متعجبم به آنها دوخته شده بود در همان حال فکر میکردم کمربند این هواپیما هم مانند بقیه وسایلش عجیب غریب است اما صدای مسافر کناریام...
  12. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    فصل 3-1 درختان نارنج و لیمو در حیاط شاخ وبرگ گسترده بودند و شکوفه های سفید رنگ و خوش عطر خود را به رخ هر بیننده ای میکشیدند آسمان آبی هوای پاکیزه و ... بیش از پیش زندگی شیرین میکرد. با آمدن خانواده دایی ناصر انقدر خوش بودیم که گذر روزها را حس نمیکردیم در این ایام معمولا" صبح به نظافت وتمیز کردن...
  13. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    فصل2-1 سوسن فرزند بزرگ محسوب میشد چون خواهر و تنها برادرش چند سال از او کوچکتر بودند چهره گندمگون او شباهت زیادی به مادرش داشت قدش نسبتا" کوتاه به نظر می رسید اجزاء صورتش تک تک بی نقص و زیبا جلوه میکرد اما در مجموع چهره ای معمولی داشت موقع صحبت کردن حرف (ش) را به نحوی تلفظ میکرد که مایه لطف...
  14. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    پرواز با هواپیما همیشه حال مرا دگرگون میکرد احساس سرگیجه و حالت تهوع یک لحظه راحتم نمی گذاشت به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم احسان در کنارم مدام در حال شیطنت بود اما جرات نمی کردم دهانم را باز کنم صدای خوش طنینی پرسید : حالتون خوب نیست؟ پلک هایم از هم باز شد مهماندار با چهره ای دلنشین...
  15. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    امیدوارم شهر خوبی باشد و زیاد توی ذوق ما نزند . دایی لبخند زنان گفت :آگر آذین این حرف را میزد زیاد تعجب نمیکردم اما تو چرا معترضی دختر بندری؟ تو که در گرمای آبادان متولد شدی با لحن پر حرارتی گفتم من همیشه به این موضوع افتخار میکنم گرچه آبادان یکی از شهرهای جنوب است اما شور ونشاطی که درآنجا پیدا...
  16. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    شکوفه من را به اتاق برد و گفت: حالا که اینجا هستیم بیا سرت را پانسمان کنم. نمی دانم چرا از آن به بعد هر وقت شکوفه را می دیدم چنان قلبم به طپش می افتاد که خودم به خوبی در آن سن و سال آن را حس میکردم. رویا و شکوفه خیلی ساکت و آرام بودند و همیشه در خانه به مادر کمک می کردند و اجازه نمی دادند که...
  17. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    قلب طلائی نویسندش زهرا اسدی 420 صفحه یا حق می نویسم به یاد روزهای انتظار به یاد لحظه های فراق به یاد چشمهای اشکبار به یاد سینه های داغ دار می نویسم به یاد خلوت های غم بار به یاد غروب های دلگیر وطلوع حسرت بار مینویسم به یاد او که چون پرنده ای به سوی آسمان پر کشید و چشمهای منتظر را تا ابد...
  18. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    نام کتاب: قلب سنگی نویسنده فرزانه رضائی دارستانی این کتاب سرگذشت دختری است که به قلب سنگی معروف بوده خیلی جذاب و قشنگه فقط صفحه اول کسل کنندست سرآغاز بمناسبت روز باشکوه مادر پدر جشن کوچکی ترتیب داده بود. با شوهر و پسر کوچکمان اشکان زودتر رفته بودم تا به مادر کمک کنم. برادرم فرهاد نیز...
  19. abdolghani

    دفتر تالار داستان

    سلام بردوستان عزیز من می خواستم دورمان قلب طلایی وقلب سنگی روبذارم اگه ممکنه باتایپ این دورمان موافقت کنید متشکرم
  20. abdolghani

    ترانه هاي نيمه شب | مريم جعفري

    فصل بیست و چهار در تمام طول سفر گریه کردم و برای رسیدن به تهران لحظه شماری نمودم.همان مسیری که روزی آرزو داشتم هرچه زودتر از تهران دورم کند اکنون برایم به قدری طولانی بود که هر ثانیه اش بسان یکسال می گذشت.رضا بدرقه ام کرده و سفارش نمود از حال خودم بیخبرشان نگذارم.گاهی با خود فکر می کنم اگر رضا...
بالا