قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
قلب طلائی
نویسندش زهرا اسدی
420 صفحه

یا حق


می نویسم
به یاد روزهای انتظار
به یاد لحظه های فراق
به یاد چشمهای اشکبار
به یاد سینه های داغ دار

می نویسم
به یاد خلوت های غم بار
به یاد غروب های دلگیر
وطلوع حسرت بار

مینویسم
به یاد او که چون پرنده ای به سوی آسمان پر کشید
و چشمهای منتظر را تا ابد به انتظار خود گذاشت

یادش گرامی :خلبان مفقود الاثر
فیروز رحمتیان

گرمایخورشید دیگر آن داغی ظهر را نداشت و انوارش تقریبا به صورت مایل می تابید.امواج نسبتا آرام دریا، تن های گرما زده را به یک شنای جانانه دعوت میکرد.عده زیادی خود را به آب زده و با سر و صدا سرگرم شنا بودند .بعضی ها هماز لذت دیدن ، بهره می بردند .هجوم مهمانهای تابستانی حال و هوای خوشی بهساحل دریا، داده بود .پلاژ داران شادمان بنظر می رسیدند .طنین خوش ، آهنگهای ترکی که از درون بعضی از پلاژها به گوش می رسید ، انسان را بی اختیاربه وجد می آورد . در آن هیاهو ، دستفروشها هم بیکار نبودند و انواع تنقلاترا به مردم عرضه میکردند ، یخ در بهشت ، باقلا ، پشمک و بستنی ، از جملهخوردنیهایی بود که هر رهگذری را به هوس می انداخت .با گذشتن از کنار دکهبستنی فروشی، دوقلوها نگاهی بهم انداختند و هر دو با هم لبخند زدند .احساندستم را کشید .
- آذر ، این آقا بستنی چوبی داره برامون نمی خری؟
ازدیدن تصویر خوشرنگ بستنی ، بر روی بدنه دکه فروشنده، منهم به هوس افتام ،با اینحال گفتم : هنوز از راه نرسیده نق نق شروع شد، مگر قرار نبود بهانهنگیرید ؟احسان با نگاه مظلومانه ای نگاهم کرد .
- فقط یک بستنی ..........همین
- باشد .اما حالا نه، موقع برگشتن ، بعد از اینکه شنا کردید .
ظاهراقانع شد ، چون بی هیچ کلامی در کنارم به راه افتاد .آذین، چند قدم جلوتردر حرکت بود .او چنان در عالم خود سیر میکرد که انگار هیچکسی را در اطرافشنمی دید .چهره ایمان نشان می داد بی حوصله است، نگاهی به دور و برش انداختو گفت:
- پس کی شنا می کنیم ؟ وقتی که شب شد ؟
نگاهم را از سایه بانهای خوشرنگی که جلوی یکی از پلاژها علم کرده بودند گرفتم و گفتم:
- اینجا خیلی شلوغه ، اگر بری توی آب ممکنه تو جمعیت گم بشی بعد از کمی پیاده روی به مکان کم جمعیتی رسیدیم .
آذینهمانطور بی اعتنا جلو می رفت ، اما من خسته شده بودم .صدایش کردم .گویامتوجه نشد بلندتر صدایش کردم .بسویم برگشت و نگاه پرسش گرش را به من دوخت.گفتم:
- بهتر نیست بچه ها همین جا کمی شنا کنند؟
شانه هایش را بالا انداخت
- بشرط اینکه خودت مواظبشون باشی.
احسانو ایمان از خوشحالی به هوا پریدند و در یک چشم بهم زدن با پوشیدن مایوهایخوشرنگشان بسوی دریا، هجوم بردند .همانطور که پاچه های شلوارم را بالا میزدم ، به دنبالشان روان شدم ، با صدای رسایی گفتم:
- احتیاط کنید ، زیاد جلو نرید .
صدایمن میان هیاهو و قیل و قال آنها گم شد .احسان که در همه کارها عجولتر بنظرمی رسید ، خود را زودتر به آب رساند و بمحض ورود، قطره های آب را بامشتهای کوچکش به اطراف پراکند .ایمان هم لحظه ای بعد به او ملحق شد.اینبار یکدیگر را نشانه گرفتند و مشتهای آب را بهم می پاشیدند . من چندقدم دورتر سرگرم باد کردن توپ پلاستیکی شان بودم . پس از پایان کار ، آنرابسویشان پرتاب کردم .با مشاهده آن ، فریادهای شادیشان به هوا بلند شد . بهحالت هشدار گفتم :
- مواظب باشید توپ را بجای دوری پرتاب نکنین . ضمنا از این هم جلوتر نرید، ممکنه یه وقت زیر پاتون خالی بشه .
ایمان که بچه هوشیاری بنظر می رسید ، متوجه نگرانیم شد و در حالیکه توپ را بسوی احسان شوت میکرد ، گفت: نترس ، مواظبیم .
نگاهیبه پشت سر انداختم که از حضور آذین مطمئن باشم .بر روی شنها، در فاصله کمیاز آب نشسته بود و به نقطه ای در کنارش خیره نگاه میکرد .در این چند روزاخیر، غمگین بنظر می رسید .خبر انتقالی پدر به یکی از بنادر جنوب ، ظاهراعلت اصلی این افسردگی بود .مادر هم دست کمی از او نداشت و از خبر منتقلشدن به بندر بوشهر، هیچ استقبال نکرد .برای دو قلوها آگاهی از این خبر،خالی از لطف نبود ، خصوصا که شنیدند در آن شهر هم دریایی به بزرگی همیندریا، وجود دارد .
بنظرمآذین در اینمورد، بیش از حد سخت می گرفت .او باید درک میکرد که پدر یکنظامی است و مقررات نظام ، او را وادار می کند که همیشه مطیع دستور باشد.از آنجایی که خواهرم بزرگتریم فرزند خانواده بود، با سابقه ای که ازجابجایی قبلی داشت ، باید با این مسئله خو می گرفت .اما روحیه حساسش همیشهموجب آن بود که در هر موردی اینطور حساسیت به خرج دهد و هر موضوعی او رابرنجاند .همه خانواده به خلق و خوش او آشنا بودیم و در اکثر مواقع، تمامتلاشمان را به کار می گرفتیم که موجباتی برای آزردنش پیش نیاوریم .
پدرامروز از من خواسته بود که او را به بهانه ای از منزل بیرون بکشم و تاجایی که مقدور است، روحیه اش را برای سفر به شهر ناآشنای بوشهرآماده کنم .
احسانو ایمان در کنار کم عمق دریا، سرگرم توپ بازی بودند و اینطور که بنظر میرسید، حضور من لزومی نداشت ، به همین خاطر ، فرصت را غنیمت شمردم و بهکنار آذین برگشتم .با نگاهی به سویم پرسید:
- مطمئنی اینجا خطرناک نیست؟
در حالیکه پهلویش می نشستم ، گفتم: جایی که بچه ها بازی می کنند عمق زیادی ندارد .ببین فقط تا زانو خیس شدم .
دیگرحرفی نزد و به سویی دیگر نظر انداخت .افراد خانواده ای در آن نزدیکی سرگرمشنا بودند.خانم مسنی که ظاهرا مادر بزرگ خانواده بود ، از ورود به دریا ،هراس داشت .مرد جوانی دست او را گرفته و با قدمهای آرام و کلامی مهربان،او را به درون آب می برد .
همراه با لبخندی گفتم :
- من و تو به اندازه او هم شهامت نداریم
متوجه نگاه بی اعتنایش شدم .در همانحال گفت:
- مسئله شهامت نیست .من از دریا خوشم نمی یاد .
میدانستم که او، خاطره بدی از دریا دارد .سال قبل یکی از دوستان صمیمیشهنگام شنا، غرق شد و خاطره مرگ جانگدازش را در ذهنها باقی گذاشت .نگاهی بهسطح آبی آب انداختم .موجهایی آرام ، کفی سفید رنگ را بر روی شنهای ساحل میغلتاند .آهسته گفتم:
- همهچیز در دنیا ، دو روی زشت و زیبا دارد .وقتی از زیبایی آن بهره می بریم ،راضی و خوشحالم اما بمحض دیدن زشتیهایش، خشمگین می شویم تا حدی که حتیمنکر محاسن آن هستیم . بعد از مرگ مینا ، نگاه تو به دریا همیشه توام باکینه بوده ، اما قبول کن که در آن حادثه و حوادثی نظیر آن، دریا مقصر نیست.این ما آدمها هستیم که همیشه به استقبال خطر می رویم و گاهی آنرا به جانهم می خریم
چشمان خوشرنگش بسمت من چرخید .
- بیخودحرف مینا را میان کشیدی. گرچه خاطره مرگ او را هرگز فراموش نمی کنم ، امابه این خاطر نیست که از دریا متنفرم ، من در درون این آرامش و زیبایی،چیزهایی می بینم که برای تو یا دیگران قابل روئیت نیست .
نگاهش مات و کلامش سرد و بی روح بود.برای لحظه ای از دیدن حالت او جا خوردم . وقتی به خود آمدم، به شوخی گفتم :
- دست بردار آذین ، باز مثل غیبگوها حرف زدی
اینبار نگاهش ملامت بار بود .
- تو تقصیری نداری آذر، حرفهای مرا نمی فهمی .
از اینکه مرا نفهم خطاب کرد، رنجیدم با این حال جوابی را که برایش آماده داشتم ، فرو خوردم و گفتم:
- گیرم حق با تو باشه، در این صورت میشه بگی تو چه می بینی که ما نم بینیم
دقایقی در سکوت گذشت .نگاه ثابتش به روی دریا خیره مانده بود ، وقتی شروع به صحبت کرد، صدایش لرزش نامحسوسی داشت . در همانجال گفت:
- فریادهایبی صدا ، چشمانی که از حدقه در می آید .دست و پا زدنهای بی ثمر و پنجههایی که به هنگام جان دادن ، در شنهای کف دریا فرو می رود .اینها، آنچیزهائی ست که من به راحتی می بینم ولی..........
نحوه گفتارش آنقدر عجیب بود که قلبم از تاثیر آن لرزید .با دلخوری گفتم:
- بس کن، جوری صحبت می کنی مثل اینکه یکبار زیر اب خفه شدی! نگاه گذرایی به سویم انداخت اما هیچ نگفت .
صدایفریاد احسان، مرا از آن گفتگوی ملال آور راحت کرد. وقتی به آنها نزدیک شدم، با دست اشاره کرد که توپشان را آب برده است .از آنها خواستم همانجابایستند .تا من توپ را از روی آب بگیرم .باد ملایمی که وزیدن گرفته بود ،توپ را لحظه به لحظه از ما دورتر میکرد .برای رسیدن به آن ، گامهایم رابلندتر کردم .حالا تا نزدیک سینه در آب فرو رفته بودم .وزش باد، سطح آب رامتلاطم تر کرد و موجها ، ارتفاع بیشتری گرفتند .اگر یک خیز دیگر بر میداشتم، توپ در چنگالم بود. اما با گام بعدی بجای توپ، پایم در یک گودالفرو رفت و تا خواستم فریاد بکشم ، یک دهان پر، آب شور و تلخ را قورت دادم.همزمان سرم به زیر آب فرو رفت و صدای فشار آن را بر پرده های گوشم شنیدم.در آن لحظه فقط در این فکر بودم که بهر طریق نفسی تازه کنم .با نوک پنجههای پا ، به سطح شنی زیر آّب فشار آوردم و برای لحظه ای زودگذر ، سرم ازآب بیرون آمد ، اما فرصت کمتر از یک نفس کشیدن بود .دوباره به زیر فرورفتم . اینبار از راه بینی و دهان اب به گلویم سرازیر شد . در آن حالعاجزانه دست و پا می زدم و به اطراف چنگ می انداختم .تلاش برای زنده ماندنمرا به تقلا وا می داشت .با تمام قدرت ، پنجه هایم را در آب بالا و پایینمی بردم اما فقط آب بیشتری وارد دهانم می شد .چیزی شبیه به گریه و فریاد ،در هم آمیخته بود اما حتی به گوش خودم نیز نمی رسید .فقط احساس میکردمهربار که پاهایم را بیشتر به روی شنها فشار می دهم ، دستانم که برای یافتنکمک به بالا تمایل داشت ، کمی از سطح آب بیرون می آمد ولی همه این تلاشهابیهوده بود و من لحظه به لحظه به مرگ نزدیکتر می شدم . در این گیر و دار ،چشمانم دیگر جایی را نمی دید و چیزی را تشخیص نمی داد، با اینحال برایفرار از چنگال مرگ ، با نیروی بیشتری دست و پا می زدم .ناگهان فشار پنجههای محکمی که موهایم را در چنگ گرفت .بخوبی احساس کردم.دستانم هنوز آزادبود و بهر طرف چنگ می انداخت . در آن بین متوجه دستاویزی شدم و با تمامقدرت ، برای بالا کشیدن خود، آنرا به پایین کشیدم .اما درد شدیدی در ناحیهگردن، مقاومت مرا در هم شکست و به دنبال آن دیگر چیزی نفهمیدم .زمانیکهدوباره به خود آمدم. ابتدا ضربه سیلی هایی را روی صورتم حس کردم پلکهایمبه سنگینی از هم باز شد، ولی دوباره به روی هم افتاد، اما گوشهایم صداهایدرهم و برهمی را می شنید . گویا عده ای گرداگردم جمع شده بودند وهرکس چیزیمی گفت در آن بین صدای گریه چند نفر نیز به گوش می رسید .کم کم تشخیصصداها برایم ممکن شد
- آذر جان..........آذر
- گریه نکنید خانم.............خواهر شما زنده ست اما هنوز کاملا بهوش نیامده
- بهتر نیست او را به بیمارستان ببریم؟
- لازم نیست ، خطر رفع شده .ببینید چشمهایش را باز کرد
صدایزمزمه و صلوات ، در میان حاضرین، نگاه مرا بسوی آنها کشید. عده زیادیدایره وار در اطرافم ایستاده بودند و من به حالت دراز کش بر روی شنها قرارداشتم .صدای بغض آلود خواهرم، مرا متوجه او کرد .
- آذر........تو زنده ای؟ خدا را شکر......
با دیدن چهره اشک آلودش ، احساس علاقه ای شدید، قلبم را گرم کرد.با صدای بی حالی گفتم:
- من حالم خوبه، نگران نباش .
احسانو ایمان ، هنوز با صدای بلند گریه میکردند. بسختی لبخند کمرنگی به رویشانزدم و گفتم: بچه ها ...... چرا گریه می کنید؟ در همانحال تلاش کردم از جابرخیزم .در حالیکه آذین کمکم میکرد بلند شوم صدای مردانه ای گفت:
- خدا رو شکر که همه چیز به خیر گذشت .
وقتی با کنجکاوی نظر انداختم، مرد جوانی را دیدم که با چشمانی خندان مرا می نگریست .صدای آذین، حاکی از تشکر بود .
- آقا واقعا متشکرم .که خواهرم را نجات دادید .اگر شما نبودید......
- این خواست خدا بود که من به موقع متوجه داد و فریاد بچه ها شدم والا.........
با صدای ضعیفی گفتم :
- شما مر از آب بیرون کشیدید؟
- بله.........گرچه اول خیال میکردم بچه ها بخاطر توپ گریه می کنند، اما وقتیمسیر توپ را دنبال کردم.متوجه دستهای شما شدم که برای لحظه ای از آب بیرونآمد .دیگر معطلی جایز نبود به همین خاطر با عجله بسوی تان آمدم .البتخموقع نجات شما، متاسفانه مجبور شدم ضربه محکمی به گردنتان وارد کنم، درغیر اینصورت شما مرا هم به زیر اب می کشیدید .علت بی هوش شدنتان هم بخاطراصابت همان ضربه بود .
هنوزباورم نمی شد که توانسته ام از چند قدمی مرگ، جان سالم به در ببرم، مردمکم کم از اطراف ما پراکنده شدند و نسیمی که می وزید ، مرا دچار لرز کرد.همه لباسهایم خیس شده بود و مقدار زیادی شن به لباسهایم چسبیده بود .بایددر مقام قدر دانی جمله ای به نجات دهنده خود می گفتم ، اما زبان در دهانمسنگینی میکرد. در تمام بدنم احساس خستگی و کوفتگی شدید میکردم مثل اینکهوزنه سنگینی را به دست و پایم بسته بودند بسختی گفتم:
- بخاطر زحمتی که کشیدید ، واقعا ممنونم .من زنده بودنم را مدیون شما هستم .
لبخند شرم آگینی چهره اش را از هم گشود.
- خواهش می کنم ، نیازی به تشکر نیست ، من به وظیفه انسانیم عمل کردم و خوشحالم که شما نجات پیدا کردید.
بادور شدن مردم، احسان و ایمان به کنارم آمدند و با صورتهای اشک آلود خود رابه من چسباندند. سرهای کوچکشان را در آغوش گرفتم و نوازش کردم .در آن لحظهبی اختیار قطره های اشک از کنار چشمانم فرو چکید .با دیدن آن دو ، تازه پیبردم که خداوند زندگی دوباره ای به من داده است .
منبع: http://www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
امیدوارم شهر خوبی باشد و زیاد توی ذوق ما نزند .
دایی لبخند زنان گفت :آگر آذین این حرف را میزد زیاد تعجب نمیکردم اما تو چرا معترضی دختر بندری؟ تو که در گرمای آبادان متولد شدی با لحن پر حرارتی گفتم من همیشه به این موضوع افتخار میکنم گرچه آبادان یکی از شهرهای جنوب است اما شور ونشاطی که درآنجا پیدا میشود درهیچکدام از شهرها نیست.
صدای خوشایند خنده دایی در فضا پیچید در همانحال گفت چه کسی گفته ماست من ترشه است آذر خانوم؟ پس بگو تو اینهمه نمک و شور وحال را از شهرت به ارث بردی؟!
هوس کرده بود سر به سرم بگذارد منهم در پاسخش گفتم نخیر دایی جان اینها را از پدرم به ارث برده ام یادتان رفته با آن قیافه با نمکش چطور خواهر شما را ه تور انداخت .
این بار شلیک خنده حاضرین در فضای اطاق پیچید . دایی با لحن بامزه ای پرسید :
تو اگر این زبان را نداشتی چه میکردی؟
کاری نمیکردم فقط میآمدم از شما قرض می گرفتم .
همراه با خنده پرصدایی دستش را دور گردنم انداخت و مرا در آغوش کشید وپیشانیم را بوسید .و همزمان خطاب به دیگران گفت آذر هیچوقت در جواب نمی ماند .
خداوند از مال و دارایی دنیا هین یک زبان را به من داده اگر این را نداشتم آنوقت چه میکردم؟
فرامرز دخالت کرد و گفت اشکار کار اینجاست که موقع تقسیم زبانها سه تو کمی زیاد شده پس مواظب باش یک وقت این زبان درازی کار ستت ندهد .
تو لازم نیست نگران من باشی بهتراست دلواپس خودت باشی که یک وقت پشت کنکور درجا نزنی .
مثل اینکه جوابی برای گفتن نداشت فقط در حالی که کمی دلخور به نظر میرسید گفت خواهیم دید آذر خانم در آینده نزدیک میبینیم که چه کسی پشت درهای بسته دانشگاه گریه می کند .
از حرفی که زد حرصم گرفت با پوزخند گفتم گریه؟؟؟ چه خیال باطلی چه فکر کردی در نهایت اگه نشد به دانشگاه بروم جایی میروم که عاقبت هر دختری ... بگذریم شرم مانع شد حرفم را کامل کنم برای تغییر مسیر گفتم دایی جان نمی شود امشب برویم پارک؟
گویا بهانه خوبی دست بچه ها دادم با صدای بلند پیشنهاد مرا تکرار کردند .
توران خانم گفت اگر ناصر رضایت بدهد منهم بساط شام را حاضر میکنم فریاد شوق بچه ها به هوا بلند شد و عاقبت اصرا آنها نتیجه مثبت داد محیط با صفای پارک جسم و جان را به نشاط می آورد ردیف درختان سر سبز چمنهای با طراوت ویکدست نمای انواع گلها در جدول بندیهای منظم پرش آب از فواره ها بازی مرغابیان خوشرنگ در حوضچه ها رفت وآمدها و شور وشوق مردم نور افشانی چراغها و خلاصه نسیم خنکی که میوزید وجود مرا سرشار از نشاط کرد.
آنقدر راضی و خوشحال بودم که آرزو داشتم آن دقایق هر چه بیشتر و طولانی شود دست در دست احسان وایمان و همراه نسرین محوطه وسیعی از پارک را دور زدیم عده زیلدی ازمردم برای استفاده از فضای سبز و هوای دلچسب آنجا به پارک آمده بودند و با همراه داشتن مختصر وسایلی اوقات فراغت را به خوشی می گذراندن با دیدن جمع صمیمی خانواده ها یکباره لم هوای پدر ومادرم را کرد با به یاد آوردن اینکه آنها در این لحظه زحمت جابجایی لوازم خانه وروبراه کردن آنرا به عهده داشتن از خو شرمنده شدم و آرزو کردم ای کاش در کنارشان بودم ومی توانستم درا نجام امور یاریشان کنم.

آنشب در اشتیاق رسیدن فردا و دیدار دوباره والدینم به صبح رساندم روز بعد صحنه خداحافظی با خانواده دایی غم انگیزاما دیدنی بود
احسان وایمان هدایا و یادگاری های زیادی با نسرین رد وبدل کردند و از او قول گرفتن که حتما" به بوشهر بیاید. فامرز تا آخرین دقایق سر به سر من میگذاشت وقصد داشت خرده حسابهایش را با من تسویه کند آذین سرگرم تشکر از توران خانم به خلطر زحماتش بود و پیشنهاد کرد در اولین فرصت همراه با دایی وبچه ها به دیدن ما بییند در آن بین کیومرث غمگین به نظر میرسید او و دایی ناصر ما را تا فرودگاهبدرقه کردند و قول دادند در صورت امکان تعطیلات عید را به بوشهر بیایند.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
پرواز با هواپیما همیشه حال مرا دگرگون میکرد احساس سرگیجه و حالت تهوع یک لحظه راحتم نمی گذاشت به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم احسان در کنارم مدام در حال شیطنت بود اما جرات نمی کردم دهانم را باز کنم صدای خوش طنینی پرسید :
حالتون خوب نیست؟
پلک هایم از هم باز شد مهماندار با چهره ای دلنشین روبرویم ایستاده و ظرف شکلات را به سویم تعارف می کرد با حرکت دست نشان دادم که میلی ندارم پرسید سردرد دارید؟
آذین در صندلی عقب نشسته بود او در پاسخ مهماندار با لحن ملایمی گفت :
خواهرم معمولا" موقع پرواز دچار حالت تهوع میشود .
خوشحال شدم که آذین به جای من پاسخش را داد لبهای مهماندار به لبخند ملیحی از هم باز شد و با مهربانی گفت هیچ نگران نباش الان برایت دارویی می آورم که فورا" حالت را روبراه کند .
قرص کوچکی که او داد اثر معجزه آثایی داشت پس از گذشت چند دقیقه به خوای عمیقی فرو رفتم وتا رسیدن به مقصد هیچ نفهمیدم .
عقربه ساعت مچی ام حدودا" یک وپانزده دقیقه را نشان میداد که در فرودگاه بوشهر به زمین نشستیم هنگام خروج از هواپیما با چنان گرمایی مواجه شدیم که تا بحال کمتر نظیرش رو دیده بودیم.
تحت تاثیر گرمایی که نفس را در سینه حبس میکرد بی اراده نگاهم به سوی آذین کشیده شد چهره اش حسابی درهم بود غرغر کنان گفت ظاهرا" اینجا دست کمی از جهنم ندارد !
من که به دنبال یک خواب شیرین سر حال آمده بودم گفتم فراموش نکن اواخر مرداد ماه هستیم در این ساعت روز همه جا آفتاب سوزنده ای دارد.
پدر پشت دیوار شیشه ایی سالن انتظار دستی برایمان تکان داد احسان و ایمان به محض مشاهده او بنای دویدن گذاشتند .
آفتاب سوزنده مرداد ماه از شیشه اتومبیل به درون می تابید و خنکی کولر را خنثی میکرد پدر با سوالات گوناگون سعی داشت سرما را تا رسیدن به منزل گرم کند در صحبتهایش از محیط پایگاهتعریفها کرد و اضافه نمود که شهرک دریایی بی شبا هت به یکی از شهرهای اروپایی نیست اما در آن میان ما که از شهر فاصله گرفته بودیم هر چه به اطراف نظر می انداختیم جز بیابان خشک و شوره زار چیز دیگری نمی دیدیم با رسیدن به میدان کوچکی در خارج از شهر که چهار راه از آن منشعب میشد پدر گفت به این محل برج مغام میگن از اینجا فاصله زیادی تا پایگاه نداریم شما می توانید دور نمای آن را به خوبی ببینید دو قلوها با کنجکاوی قد راست کردند واز شیشه اتومبیل سرک کشیدند نگاهم از شیشه روبرو به آسفالت خیلبان افتاد جاده ای کم عرض که از اصول خیابان بندی یا خط کشی یا حتی جدول کناره در ان خبری نبود انعکاس تابش سوزنده آفتاب به سطح خیابان چشم را دچار خطا میکرد و این تصور را پیش می آورد که لایه ای از بخار شفاف در فضا می رقصد.
پدر همانطور که پیش میرفت به سمت دیگر خیابان اشاره کرد وگفت این منطقه متعلق به نیروی هوایی است و کمی بالاتر منازل پایگاه هوایی قرار داره نگاه کنجکاو ما به آن سو کشیده شد محوطه وسیعی که در اطراف آن نیزارهای خشکیده و چند ردیف سیمهای خاردار پوشانده بود درختان بی عاری که در این سو و آن سوی محوطه قد بر افراشته و سایه های خود را بر زمین گسترده بودند جلوه خوبی به آن محیط عاری از سکنه می داد .
کلام پدر خوشنودی اش را نشان میداد خوب انهم پایگاه دریایی!
به دنبال این حرف از مسیر اصلی آرام به سمت چپ پیچید در همان حال متوجه درگاه وسیعی شدیم که از دو طرف خیابان برای ورود وخروج تشکیل می یافت اولین چیزی که نگاه هر تازه واردی را به سمت خود میکشید نوشته ای بود که بر تابلویی خود نمایی میکرد (پایگاه منطقه دوم دریایی )
در حد فاصل بین دو خیابان ساختمانی قرار داشت که جایگاه افراد دژبان بود این افراد وظیفه کنترل ورود وخروج افراد را به عهده داشتند ناوی مسئول به دنبال مشاهده کارت شناسایی پدر زنجیر قطوری را که مانع ورود میشد پایین کشید و اتومبیل ما به ارامی وارد محوطه شد .
انصافا" پدر در مورد سرسبزی و زیبایی پایگاه ذرهای گزاف نگفته بود مسیری که ما پیش میرفتیم با درختان بی عار گل ابریشمی و اکالیپتوس در طرفین خیابان واقعاگ دیدنی بود بلوار حد فاصل دو مسیر با انواع گیاهان گرمسیری از جمله گیاه گل کاغذی نخلهای زینتی خوش نما بوته های گل شاپسند میخک های خودرو گاهای خوش رنگ خرزهره ونمونه های زیادی از انواع گیاهان پوشیده شده بود وزیبایی محیط را دو چندان کرده بود
اینطور که پدر تعریف کرده بود خانه های سازمانی به چند دسته تقسیم میشدند که هر دستهبا توجه به مقام ودرجات افراد به آنها تعلق می گرفت جالب اینکه منازل محدوده با یکی از حروف الفبای انگلیسی همراه با دد نامگذاری شده بودسرسبزی پایگاه منحصر به ردیف درختان کنار خیابان نبود در اصل دیوارهای سرسبزی از شمشاد که حدود منازل را مشخص میکرد و اطاف را میپوشاند بانی اصلی این طراوت وزیبایی بود در اینجا برای ساختن منازل دست ودل بازی به خرج داده و فواصل وسیع ومعینی را بین خانه ها به فضای باز اختصاص داده بودند .
پدر با ورود به یکی از فرعی ها جلوی پارکینگ اولین خانه توقف کرد و با به صدا در آوردن بوق مادر را از رسیدن ما مطلع ساخت
دوقلو ها معطلی را جایز ندانستند و به سرعت از اتومبیل خارج شدند مادر با چهرهای خندان به پیشوازمان آمد پس از در آغوش کشیدن ما و احوالپرسی نگاهی به ما انداخت و با کنجکاوی پرسید :
از محیط پایگاه راضی هستید؟
آذین به سردی گفت فعلا" به قدری خسته ام که هیچ چیز خوشحالم نمیکنه مادر به اخلاق او آشنایی داشت با اینهمه نگاهش حالترنجیده ای به خود گرفت دست در بازویش انداختتم و گفتم :
من که باورم نمیکردم اینجا اینقدر دیدنی باشد
دستم را از سر مهر فشرد و گفت خوشحالم که لااقل تو راضی هستی راستی بچه ها امروز غذای مورد علاقه تان را درست کردم
همه ما میدانستیم که منظور او زرشک پلو با مرغ است به همین خاطر با شوق بیشتری وارد خانه شدیم
ورود به محل جدید برای من خالی از لطف نبود گرچه گرمی هوا در بیشتر ساعات بیداد میکرد ولی با فرو نشستن آفتاب فرصتی دست میداد تا از خیابانهای با صفای اطراف دیدن کنیم وباب آشنایی را با همسایگان نزدیک بگشاییم البته اغلب همسایگان در مسافرت تابستانه به سر میبردند اما آنهایی که حضور داشتند فرصت را غنیمت شمرده از غیبت آفتاب استفاده میکردند و ساعاتی را به گفت وشنود قدم زدن انجام بازی یا ورزشهای متنوع میگذراندند .
آشنایی من وسوسن هم یکبار هنگام توپ بازی او صورت گرفت سرگرم آبپاشی به دیواره سبز شمشاد ها بودم که توپی به پشت شانه ام خورد وقتی به عقب برگشتم دختر جوانی را دیدم که تقریبا" هم سن وسال خودم به نظر میرسید با شرم گفت :
ببخشید که مزاحم شدم دوستم توپ را زیادی بالا انداخت و به شما...، لبخند زنان گفتم هیچ اشکالی ندارد اتفاق همیشه پیش می آید .
از برخورد من خوشحال شد وبا چهره ایبشاش گفت من سوسن هستم همسایه بغل دستی شما امیدوارم که از این محل خوشتان آمده باشد
به گرمی گفتم : من آذر هستم و خوشحالم که با شما همسایه هستیم.
از آن روز رابطه من وسوسن به مرور گرم وصمیمی شد او دختر بسیار مهربانی بود و با من اشتراک سلیقه داشت درست برخلاف خواهرم گرچه آذین را بی نهایت دوست داشتم و برایش احترام زیادی قائل بودم ولیهمیشه این فکررنجم می داد که چرا از نظر خلق وخو تا این حد با من بیگانه است او به عنوان یم خواهر هرگز محرم اسرار من نمیشد و هیچگاه مرا از مکنونات قلبی اش آگاه نمی ساخت.
کم حرفی انزوا وگوشه گیری از خصوصیات او بود حتی مادرم هم با تمام تلاشش نتوانست دیوار حد فاصل بین او ودیگران را از میان بردارد و به رازهای درونش پی ببرد.
وقتی از سوسن شنیدم او هم به کلاس سوم نظری میرود بی نهایت خوشحال شدم داشتن یک همکلاسی که در همسایگی انسان باشد نعمت بزرگی است
نکته جالب توجهی که برای من وسوسن خالی از لطف نبود همشهری بودن والدینمان بود زمانی که از او شنیدم پدرش تهرانی و مادرش از اهالی آبادن است متعجب وشادمان گفتم :
چه حسن تصادفی چون در مورد من قضیه درست عکس این است.
سوسن هم این وجه تشابه رو به فال نیک گرفت این را بهتنه ای برای آشنایی دو خانواده به حساب آورد
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل2-1
سوسن فرزند بزرگ محسوب میشد چون خواهر و تنها برادرش چند سال از او کوچکتر بودند چهره گندمگون او شباهت زیادی به مادرش داشت قدش نسبتا" کوتاه به نظر می رسید اجزاء صورتش تک تک بی نقص و زیبا جلوه میکرد اما در مجموع چهره ای معمولی داشت موقع صحبت کردن حرف (ش) را به نحوی تلفظ میکرد که مایه لطف گفتارش میشد .
دوستی ما چنان بالا گرفت که تاثیر آن کم کم به خانواده هایمان نیز سرایت کرد رفت وآمد با خانواده جناب سروان رحمتی ما را از انزوای غربت بیرون کشید.
با رسیدن پائیز درس بیشتر اوقات مرا پر کرد احسان وایمان هم کلاس دوم را به دبستانی در پایگاه میرفتند در این میان فقط آذین نمی دانست چگونه اوقات فراغت خود را پر کند پدر پیشنهاد کرد اگر مایل است دوره ماشین نویسی فارسی ولاتین را بگذراند و سپس در یکی از ارگانها مشغول کار بشود مادر هم از این پیشنهاد استقبال کرد .
عاقبت او بدون هیچ شوق و ذوقی در یکی از موسسات آموزسی ثبت نام نمود.
در اواخر پائیز بر خلاف خیلی از شهر ها طبیعت جذابیت و سرسبزی خود را زیبا تر از همه جا در این نواحی به تماشا میگذارد .بارش بارانهای پاییزی چنان هوا را لطیف و سبزه ها و گیاهان را شاداب می سازد که چشم هر اهل ذوقی را خیره میسازد درست است که همه فصلها لطف خاص خود را دارند اما پاییز در این منطقه دل انگیز تر از تمامی فصول رخ مینماید
با بازگشت همسایگان با عده بیشتری از آنها آشنا شدیم سوسن مرا با ثریا و رویا دو تن دیگر از دخترهای همسایه آشنا کرد آنها چند خانه پایین تر از ما سکونت داشتند
ثریا و خانواده اش از اهالی تبریز بودن اما خانواده رویا اهل رشت
هر دوی آنها سال چهارم را میگذراندند و از نظر درسی بچه های با استعدادی به حساب می آمدند البته اکثر بچه ها ی پایگاه از سطح درسی بالایی برخوردار بودند شاید به این خاطر که شدیدا با هم رقابت داشتند
برای من گذشته از ساعاتی که به آموختن دروس میگذشت معمولا" بهترین اوقات زمانی بود که با سرویس مدرسه فاصله بین پایگاه و شهر را پشت سر می گذاشتم .بندر بوشهر یکی از بنادر قدیمی ایرا است که از گذشته ای دور بندری معتبر وجایز اهمیت به حساب میآید آبهای نیلگون خلیج فارس وسعت زیادی از بندر را در بر دارد و از یکسو بقیه راهها به دریا متهی میشود از بزرگترین نقایص این بندر کمبود آی آشامیدنی را می توان نام برد گرچه اکثر زمین های این منطقه حاصل خیز و پر برکت هستند اما کمبود آب با عث شده زراعت و کشاورزی در این منطقه پر رونق نباشد
جای شکرش باقیست که آب آشامیدنی پایگاه توسط دستگاههای آب شیرین کن مهیا میشود وگرنه ما غیر بومی ها نمی توانستیم دوام بیوریم .
با تکان آرام چرخ ها رشته افکارم پاره شد اتوبوس از خیابانی در کنار ساحل می گذشت با نگاهی به دریا با تاسف گفتم :
حیف نیست این همه آب اینجاست ان وقت شهر اینقدر خشک و بی آب چی می شد اگر این همه آب قابل آشامیدن بود؟
سوسن نگاه خندانش را به من دوخت و گفت حتما" حکمتی در این کار است که این همه آب را اینطور شور وتلخ آفریده
نگاهم به کشتی های باری شناور در دریا ومرغان ماهی خوا ر اطراف آن بودم که متوجه سوال سوسن نشدمبا آرنج به پهلویم زد و پرسید اوه،..کجایی؟
به سمتش برگشتم وگفتم من عاشق دریا هستم رنگ آبی اش را آرامش وسکونش وحتی طوفان و خشمش را دوست دارم ببین در دور دستها سطح آبی دریا و پهنه آبی آسمان چهره هایشان را به هم می سایند چه تماس دل انگیزی
پوزخند صدادار سوسن مرا از عالم خود بیرون کشید با لحن خاصی گفت : خیلی رویائی صحبت میکنی نکنه خبر هایی شده ناقلا؟
باورکن خبری نیست فقط چند لحظه در زیبایی های خلقت غرق شدم واقا" جای تعجب داره وقتی اینجا رو با نزلی مقایسه میکنم در کار خدا حیران میمونم چرا دو شهر که هر دو در کنار دریا قرار دارند فقط به خاطر چند درجه تفاوت دما این همه از نظر ظاهر با هم فرق میکنند؟ اخه تفاوتشون از زمین تا آسمون است
حق با توست یکبار همراه خانواده ام چند روزی را در شمال گذراندیم واقعا" مثل بهشت بود وقتی فاصله دو شهر را طی می کردیم تمام راه یا جنگل بود یا شالیزارهای برنج یا انبوه درختان زیتون
یاد زیتون های خوشرنگ و تر وتازه شنبه بازار دهانم را آب انداخت گفتم وای نگو دلم برای زیتون ، ماهی دودی وفلفل های سبز شمال غش رفت .
ضربه ای به شانه ام کوبید و گفت ای شکمو.
زمستان با آن باران های سیل آسا که با رعدو برق های پر سر وصدا همراه بود بعضی مواقع صدای رعد چنان تکان دهنده می شد که گمان میکردیم سقف خانه خراب خواهد شد
در یکی از همین شبهای بارانی بود که موضوعی عجیبی برایم پیش آمد آن شب آسمان لحظه به لحظه بر ابرهایش افزوده می شد صدای باد همراه با به هم خوردن شاخه درختان و انعکاس صدای رعد خواب را از چشم ما میگرفت همه تلاشم براین بود که پلکهایم راروی هم بگذارم و به خواب بروم باید برای امتحان روز بعد استراحت کافی میکردم ناگهان صدای مهیب رعدی در فضا پیچید و به دنبالآن برق منازل قطع شد تاریکی چنان بر محیط نشست که هیچ چیز قابل رویت نبود سنگینی ظلمت بهانه خوبی بود که زود به خواب بروم ظاهرا" با وجود آن همه سر وصدا آذین به خواب رفته بود رخوت خواب مرا چنان ناغافل مرا درخود کشید که متوجه زمان نشدم نمی دانم چه قدر در اون حالت بودم که ناگهان گرمی نفسی را در فاصله کمی از خود حس کردم پلک هایم ناخود آگاه باز شد با دیدن چهرهای که انقدر نزدیک صورتم بود بی اراده همراه با فریاد کوتاهی از جا پریدم گویا جریان برق وصل شده بود چرا که نور ضعیف چراغ خواب فضای اتاق رو کمی روشن تر کرده بود لحظه ای که ترسم ریخت با لحن گله مندی گفتم چرا اینجا نشستی ؟ از ترس زهره ترک شدم .
سکوت آذین مرا نگران کرد چهره اش رنگ پریده و نگاهش همچنان ثابت وبدون روح بود حتی پلک هم نیزد سفیدی چشمانش فراختر به نظر میرسید و چشمهای زیبای او را وهم انگیز جلوه میداد صدایش حالت عادی نداشت پرسید: ترسیدی؟
اگر تو بودی نمی ترسیدی؟نصف شب چرا اینطور به من زل زدی؟صدایی محکم اما شمرده گفت : مگر تو دیوانه ای که از خواهرت می ترسی حالا دیگر واقعا" از او میترسیدم تا به حال هیچوقت او را به این صورت ندیده بودم او هیچ وقت اینطوری صحبت نمی کرد در پاسخش گفتم [:
من از تو نترسیدم فقط از اینکه در این وقت شب یکی را بالی سرم دیدم وحشت کردم حالا لطفا" برو وبگذار من هم خوابم .
او بی هیچ کلامی به پا خواست و به سوی تختش رفت اندام کشیده او در میان لباس خواب سفید رنگش شبیه ارواح سرگردان بود از این فکر به خودم لرزیدم و خودرا زیر پتو پنهان کردن .
از آن شب به بعد دیگر خواهرم را در اون حالت ندیدم اما نمیدانم چرا هر وقت متوجه نگاه مستقیمش به خود میشدم قلبم از تاثیر آن نگاه می لرزید
امتحانات ثلث دوم هم با موفقیت سپری شد دیری نگذشت که بهار با تمام شکوهش از راه رسید
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 3-1

درختان نارنج و لیمو در حیاط شاخ وبرگ گسترده بودند و شکوفه های سفید رنگ و خوش عطر خود را به رخ هر بیننده ای میکشیدند آسمان آبی هوای پاکیزه و ... بیش از پیش زندگی شیرین میکرد.
با آمدن خانواده دایی ناصر انقدر خوش بودیم که گذر روزها را حس نمیکردیم در این ایام معمولا" صبح به نظافت وتمیز کردن منزل وآماده کردن غذا می گذراندیم اما هر بعد از ظهر از منزل خارج می شدیم و به تفریح و گردش می پرداختیم
رفتن کنار دریا و قایق سواری یا دور زدن در بازار شهر تماشای کوچه های کم عرض وبازار و مغازه هایی که تنگاتنگ یکدیگر قرار داشتند و بیشتر اجناس خارجی می فروختند برای تازه واردین جذابیت خاصی داشت.
یک روز هم با جناب سروان رحمتی به پارک جنگلی ( چاه کوتاه ) در خارج از شهر رفتیم پارک حالت طبیعی خود را حفظ کرده بود و جز چند منطقه که برای استراحت مردم مهیل گشته بود تمام محیط حالت وحشی وطبیعی داشت.
تپه های شنی پوشیده از گیاهان خودرو گوشه ای از زیبایی و لطف طبیعت رو به تماشا گذاشته بودند . من وسوسن دسته ای از گلهای وحشی تهیه کردیم و برای زینت سفره در میان آن جای دادیم آذین به همراه کیومرث قدم میزدند ، آنروز چهره آذین شاداب تر از همیشه به نظر میرسید پدر دایی و اقای رحمتی اجاقی برای تهیه کباب فراهم میکردند فرامرز با دوربینش از مناظر اطراف وگاهی هم از حاضرین عکس میگرفت.
سوسن هر وقت نگاهش به او می افتاد دستخوش هیجان میشد و گونه هایش گل می انداخت اما فرامرز اصلا" متوجه حال او نبود .
آن روز را با خاطرات خوشش به عنوان یک روز به یاد ماندنی به خاطر سپردم.
به دنبال پایان تعطیلات و رفتن مهمانها زندگی ما روال عادی خود را پیدا کرد ودیری نگذشت که گرما از راه رسید و بی رحمانه تمام سبزه ها را خشکاند در اواخر بهار من وسوسن خود را برای امتحانات پایان سال آماده می کردیم مدارس ابتدایی چندی قبل تعطیل شده بود و احسان وایمان با خیال راحت به شیطنت وبازی می پرداختند مسئله ای که در این اواخر پدر ومادر را خشنود کرده بود موضوع استخدام آذین در یک شرکت خصوصی بود شغل جدید آذین را حسابی سرگرم می کرد و او کمتر فرصت می یافت در لاک تنهایی خود فرو برود با اینهمه گاهی اوقات شدیدا" بد خلق می شد و از همه ایراد می گرفت
این روزها من هم دل خوشی نداشتم خبر انتقالی آقای رحمتی به خارک من وسوسن را حسابی غمگین کرد فکر دور شدن از تنها دوست وهمزبانم قلبم را می آزرد .
عاقبت امتحانات آخر سال هم با تمام دردسرهایش به پایان رسید و اسباب واثاثیه همسایه بغل دستی ما هم بسته بندی و برای جابجایی آماده شد
روزی که سوسن و خانواده اش بوشهر را به قصد خارک ترک کردند گرمی هوا بیداد میکرد آنروز بقدری غمگین بودم که لب به چیزی نزدم.
هنوز غم جدا شدن سوسن را فراموش نکرده بودم که غصه ای دیگر بر آن اضافه شد خبر بیماری مادر بزرگ پدر را شدیدا" ناراحت کرد .
ظهر که از خدمت برگشت چهره اش خسته وغمگین به نظر میرسید بعد از صرف غذا موضوع تلفن پدر بزرگ را با ما در میان گذاشت گویا کلیه های مادربزرگ نباز به یک عمل جراحی داشت و وجود کسی نیاز بود که مدتی از او مراقبت کند پدر دربین صحبتهایش یاد آور شد که...
این روزها کمی اوضاع نابسامان است ومن به هیچ وجه نمی توانم محل خدمتم را ترک کنم. از طرفی میدانم که وظیفه من است که در این موقعیت به کمک پدر ومادرم بروم حالا نمی دانم با این مشکل جدید چه کنم
پدر حق داشت او فرمانده یکی از ناوچه هایه موشک انداز بود و وظیفه حساسی بر عهده داشت ظاهرا" نمی خواست مسئولیت نگهداری از والدینش را به هیچ یک از ما تحمیل کند به همین خاطر مستاصل به نظر میرسید برای دقایقی سکوتی سنگین حکفرما شد
سکوت را شکستم وگفتم اگر از نظر شما ایرادی نداره من حاظرم تا شروع سال تحصیلی پیش آنها بمانم
نگاه پدر با برقی از شوق جلا گرفت در همان حال با لحن مرددی پرسید :
مطمئنی که حوصله ات اونجا سر نمیره؟
لبخند زنان گفتم : فراموش کردید که آبادان زادگاه من است؟خاطر جمع باشید که در آنجا دلتنگ نمی شوم
دو روز بعد خود را برای سفر مهیا کردم پدر تلفنی خبر داد که پرواز ساعت یازده صبح انجام میگیرد
گویا باید با یک هواپیمای نظامی پرواز میکردم
برای اولین بار بود که به تنهایی به سفر میرفتم مادر تا آخرین لحظاتسفارشاتش را یادآور میشد و تاکید داشت که مدام آنها را به وسیله تلفن در جریان امور بذارم .
چهره آذین موقع خداحافظی افسرده نشان می داد او را محکم بوسیدم و در گوشش سفارش کردم مواظب خانواده باشد به دوقلوها قول دادم زمان بازگشت برای هر کدامشان هدیه زیبایی بیاورم به شرط آنکه بچه های خوبی باشند پس از بوسیدن آنها با اتومبیل پدر به سوی پایگاه راه افتادیم
با ورود به پایگاه هوایی نگاه کنجکاوم به اطراف کشیده شد گرچه اینجا هم از نظر فضای سبز دست کمی از پایگاه ما نداشت اما شکل ظاهری ساختمان منازل دریایی بسیار خوشنما تر و زیبا تر جلوه می کرد .
اتومبیل پدر جلوی بنای بزرگ سالن فرودگاه توقف نمود با ورود به درون سالن عده زیادی را به صف در انتظار امور بازرسی دیدم بر روی یک صندلی نشستم و به پدر که سرگرم انجام امور مربوطه بود چشم دوختم.
اونیفورم سفید رنگ نظامهمراه با درجه طلایی رنگ ناخدایی واقعا" برازنده اندام موزون او بود تارهای سفید در انبوه موهای سیاه رنگش نمک چهره اش را دو چندان میکرد او و مادر زوج خوشبختی را تشکیل می دادند پدر که از گذشته پر رنج مادر خبر داشت تمام تلاش خود را به کار میگرفت که زندگی راحت توام با آسایشی را برایش فراهم کند .
این میان فقط افسردگی آذین و ظاهر همیشه غمگینش شادی آن دو را کمی بی رنگ میکرد و گرنه همه چیز در نوع خود عالی بود
کلام گرم وپر مهرش مرا از عالم خیال بیرون کشید .لبخند زنان گفت :همه چیز روبراه است چمدانت رو هم تحویل دادم
بر روی صندلی در کنارم نشست و ادامه داد صبح تلفنی با پدر تماس گرفتم از اینکه شنید تو داوطلب شدی خیلی خوشحال شد گفت از ساعت یازده در فرودگاه چشم انتظار توست.
دست در بازویش انداختم وبا افتخار به وجودش گفتم لازم نبود پدربزرگ رو به زحمت بندازین خودم می توانستم تنهایی به منزل برم. با لبخند رضایت بخشی گفت :آفرین خیلی شجاع شدی
با لحن سر خوشی در پاسخش گفتم : حالا کجایش رو دیدین
هنگام خداحافظی سفارش کردم وقتی نتیجه ام رو از دبیرستان گرفت تلفنی مرا با خبر کند دقایقی بعد به همراه مسافرین دیگر از در مخصوص گذشتم و به سالن اصلی وارد شدم با دور شدن از پدر یک جور دلتنگی قلبم را فشرد وبه خودم نهیب زدم تو دیگه بچه نیستی مثل بزرگترها رفتار کن با خروج از سالن اصلی باد گرم وسوزنده ای چهره ام را آزرد
هواپیما در فاصله کمی از ما قرار داشت برای گریز از گرما وتابش خورشید با قدمهای سریع تری به سوی آن در حرکت بودیم با مشاهده ظاهر هواپیما کمی وحشت کردم این یکی هیچشباهتی به هواپیماهای مسافربری نداشت .هواپیمای سی صد وسی دراصل مخصوص باربری بود وبیشتر برای جابجا کردن وسایل و یا قوای نظامی به کار می رفت ظاهرش شبیه دلفین عظیم الجثه ای بود که دهانش در زیر شکم قرار د ا شت . منظورم از دهان همان در گاه ورودی است در هواپیما از مبلمان و صندلی خبری نبود به جای آن از تسمه های عریض نایلونی ولوله های آلومینیومی نشیمن گاهی ساخته بودند که در دو طرف تمام طوا هواپیما رو در برداشت سوار که شدم فهمیدم برای نشستن هیج ضابطه خاصی در بین نیست و هرکس هرجا که مایل است میتواند بنشیند زمانی که در جای خود نشستم نگاهم به دیوار روبرویی افتاد در کمال تعجب مشاهده کردم هیج پوششی سطح داخلی هواپیما را از انظار مخفی نکرده و به قول عوام تمام دل وروده هواپیما مشخص بود با روشن شدن موتورها ترس من اوج گرفت صدای های ناهمجاری که از هواپیما به گوش میرسید ضربان قلب مرا چند برابر کرد احساس نا خوشایندی داشتم از نگاه کنجکاو مسافرین روبرویی که عذاب مرا بیشتر میکرد پی بردم که حتماگ رنگ چهره ام کاملا" پریده چشمانم را بستم و به بند های برزنتی که به عنوان تکیه گاه نصب شده بود لم داد صدای مردانه و رسایی اعلام کرد لطفا" سیگار نکشید وکمربندهای خود را ببندید چشمهایم را برای لحظه ای گشودم مردی بلند قامت بود که لباسی یکسره به رنگ سبز زیتونی به تن داشت صدای برخورد گامهایش با فلز کف هواپیما نا خوشایند و آزار دهنده بوداو برای مطلع کردن همه مسافرین طول هواپیما رو با گامهای بلندی پیمود هنگامی که روبروی من قرار گرفت با مسافر کنار دستی ام احوال پرسی گرمی کرد و پرسید :ایام مرخصی را میگذرانی؟
مخاطبش با صدای خوش آهنگی پاسخ داد نه به طور کامل فقط برای یک هفته .
مرد سبز پوش پرسید برای عملیات بر می گردی؟
مسافر گفت : زودتر ار آن برمیگردم.
قصد داشتم دوباره چشمانم را ببندم که متوجه اشارهمرد بلند قامت شدم
خانم لطفا" کمربندتان را ببندید .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 4-1

کمی دستپاچه شدم و به طرفینم نظر انداختم دو تسمه بزرگ برزنتی محکم دیدم که بر سر آنها فلزی به چشم می خورد، آند. را به هم نزذیک کردم اما ظاهرا"چفت هم نبودند نگاه متعجبم به آنها دوخته شده بود در همان حال فکر میکردم کمربند این هواپیما هم مانند بقیه وسایلش عجیب غریب است اما صدای مسافر کناریام مرا متوجه اشتباهم کرد
با لحن متینی گفت : این کمربند متعلق به شماست
با تشکر نیمه اصلی را از او گرفتم گویا من اشتباها" نیمه متعلق به او را برداشته بودم با اطینان از بسته شدن کمربند پلک هایم را روی هم گذاشتم وبه پشت تکیه دادم هواپیما با سرو صدای گوش خراشی آماده حرکت بود ابتدا دقایقی بر روی زمین به طور مستقیم جلو رفت وسپس به دنبال یک چرخش با تکان های وحشت انگیز و سر وصدای زیاد ، تمام سرعت خود را به کار گرفت و با شدت هر چه تمام تر به پیش رفت
کف دستهایم از ترس خیس عرق شده بود وپنجه های درهم فرو رفته ام در بین زانوان فشار سنگینی را تحمل می کرد با خودم گفتم ای کاش با اتوبوس سفر میکردم هفت ساعت تحمل گرما به این همه ترس ولرز می ارزید .
با برخاستناز سطح زمین تکان ها کمتر شد اما سر وصدا همچنان به قوت خود باقی بود پس از گذشت دقایقیناگهان منقلب شدم همان عادت بد همیشگی به هنگام پرواز به سراغم آمده بود آنقدر بد حال بودم که احساس میکردم هر لحظه ممکنه تمام محتوی معده ام به کف هواپیما سرازیر شود از ترس وقوع این اتفاق کف دو دست چهره ام را پوشاندم و سرم را تا حدی که ممکن بود به روی زانو خم کردم در آن بین صدای مسافر بغلی مرا متوجه خود کرد .
خانم احساس ناراحتی میکنید ؟
برای لحظه ای نگاهم به او افتاد می خواستم چیزی بگویم اما نتوانستم نمی دانم مرا چگونه دید که نگاهش هراسان شد . پرسید : حالت تهوع دارید؟
سرم را با بی حالی به علامت تائید تکان دادم و دوباره به روی زانو ها خم شدم گویا از کمارم برخاست و طول هواپیما را پیمود لحظاتی بعد وقتی بازگشت خطاب به من گفت :
درست بنشینید اینجوری معده شما بیشتر تحریک می شود .
سعی کردم به سفارشش عمل کنم آرام سرم را بلند کردم و به پشت تکیه دادم چشمانم هنوز بسته بود در همان حال دستی به صورتم کشیدم تمام سطح آن خیس ار عرق بود دوباره صدایش را شنیدم
حالا نفسهای عمیق بکشید واین لیمو را قطره قطره در دهانتان بچکانید .
چمانم از هم باز شد و نگاه بی رمقم به او افتاد با مهربانی لیمو ترشی را که به دو نیم کرده بود به سویم تعارف کرد دستم را به عنوان رد آن تکان دادم اما او اصرار داشت قبول کنم .
گفت: تنها درمان این ناراحتی خوردن چند قطره لیمو است شما کمی این رامزه مزه کنید حتما" حالتان روبراه می شود.
ناچار نصیحتش را پذیرفتمو در همتن حال که به سختی جلوی تهوع خود را گرفته بودم قاچ لیمو را به دهان نزدیک کردم در آن میان شخص دیگری گفت آب بخورد بهتر نیست؟
شخص کناری ام گفت نه آب بیشت حالش را به هم می زند از اینکه مورد توجه واقع شده بودم احساس رضایت می کردم قطره ها آبلیمو هم بی تاثیر نبود دقایقی بعد از انهمه دل آشوبه خبری نبود از ترس اینکه مبادا دوباره حالم بد شود تمام لیمو را به مرور مکیدم.
زمانی که جرات سخن گفتن پیدا کردم نگاهم به سوی مسافر بغل دستی ام چرخید گویا مواظبم بود به محض اینکه مرا متوجه خود دید با چهره ای متبسم پرسید:بهتر شدید؟
با صرای ضعیفی گفتم بعله ... واقعا" واقعا" از شما متشکرم.
در حین بیان این جمله متوجه نگاه متعجب و کنجکاو او بودم لحظه ا خیره نگاهم کرد سپس به خود آمد وشرمگین گفت :
کار مهمی نکردم خوشحالم که می بینم بهترین .
تا آن لحظه چهره او را دست ندیده بودم اما حالا متوجه می شدم که قیافه او چقدر برایم آشناست مطمئنا" قبلا" او را در جایی دیده بودم اما کجا؟دراین فکر دوباره صدای او را شنیدم.
مثل اینکه اولین بار است که با این نوع هواپیما مسافرت میکنید ؟
درست حدس زدید گرچه قبلا" چند بار پرواز داشته ام اما تا بحال چنین هیولایی ندیده بودم لبخند زنان گفت :
گرچه ظاهر ناخوشایندی دارد ولی در عوض محکم ومطمئن است
با پوزخند کمرنگی گفتم: باز جای شکرش باقیاست که ما را زنده به مقصد میرساند .
شما ساکن بوشهر هستید؟
بله پایگاه دریائی البته مدت زیادی نیست که به بوشهر آمدیم
چهره اش نشان می داد که شدیدا کنجکاو است در همان حال پرسید :قبلا" در تهران ساکن بودید؟
نه قبل از انتقال به جنوب در بندر انزلی زندگی میکردیم .
متوجه برق نگاهش شدم سرش را به آرامی تکان داد وگفت : اوه که اینطور اتفاق" سال پیش مرخصی را در آنجا گزراندم شهر کوچک و با صفایی است
به تائید حرف او گفتم بله حق با شماست شمال واقعا" با صفاس البته ما به اقتضای شغل پدرم فقط چند سال ساکن آنجا بودیم با اینهمه خاطرات خوش آنجا را
هرگز فراموش نمیکنم .
دوباره مرد سبز پوش وسط هواپیما راه افتاد
لطفا کمربند هایتان را دوباره ببندید تا چند دقیقه دیکر به زمین می نشینیم به دنبال این هشدار نگاهش به بغل دستی من افتاد و پرسید لیمو به دردت خورد؟
بله خیلی موثر بود ممنونم .
قرار است کی برگردی؟
احتمالا" با پرواز هفته بعد
پس خوش بگذرد سلام من را به خانواده برسان .
متشکرم شما هم سلام برسان ضمنا" از طرفمن هم به زمانی هم سلام برسان و بگو پروازش عالی بود همگی خسته نباشید.
مرد سبز پوش همراه با تشکر از انجا دور شد مسافر بغلی ام خطاب به من گفت :
موقع نشستن د.باره کمی تکان های شدید خواهیم داشت نترسید .
به پشت تکیه دادم و دست ها را زیر بغل گرفتم و خود را آماده کردم نگاهی به سویم انداخت و لبخندی محو بر لبانش نمایان شد او کاملا خونسد وعادی بود گویا به این پروازها عادت داشت هنگامیکه هواپیما از حرکت باز ایستاد نفس راحتی کشیدم و نا خودآگاه گفتم خدا رو شکر که تموم شد.
صدای او را شنیدم که گفت :
به شهر آبادان خوش آمدید گرچه زمان مناسبی را برای سفر به این شهر انتخاب نکرده اید.
در حالیکه کمربندم را میگشودم گفتم :
اگر منظورتان گراست باید بگویم من حتی گرمایش را هم دوست دارم چون اینجا زادگاه من است.
همه مسافرین بلند شده بودند ،من واو نیز به صف آنها اضافه شدیم .
همانطور که در کنارم قدم بر میداشت گفت :اگر خودتان نمی گفتید اصلا"نمی توانستم حدس بزنم که شما جنوبی هستید چون هیچ شباهتی به جنوبی ها ندارید .گرچه احساس می کردم قصد تعریف دارد اما به حالت ظاهرا"دلخوری گفتم :
چه بد شد گمان می کردم خیلی شبیه پدرم هستم .
از هواپیما خارج شدیم تابش آفتاب در یک لحظه مغزم را داغ کرد بی اراده گفتم : وای چه گرمایی!
حق با شماست هوا کاملا" دم کرده .
در بین راه سالن انتظار پرسیدم : بارهایمان را کجا باید تحویل بگیریم؟با اشاره به ساختمان روبرو گفت : چند دقیقه اینجا منتظر میمانیم تا بارها را تخلیه کنند
با ورود به سالن نگاهم به اطراف کشیده شد
ورود مسافرین باعث شلوغی شده بود صدای کنجکاوش را شنیدم که پرسید دنبال کسی میگردید ؟
می خواستم برایش توضیح دهم که چشمم به پدر بزرگ افتاد
با خوشحالی دستی برایش تکان دادم و با ادای یک ببخشید به سوی او راه افتادم
آغوش پر مهر پدر بزرگ به رویم باز شد و مرا با علاقه در بر گرفت حال مادربزرگ را جویا شدم گفت او را در بیمارستان بستری کردهاند و قرار است امشب جراحی شود.
گفتم چه خوب شد به موقع آمدم
پدربزرگ با لحن پرمحبتی گفت: خوش آمدی بابا جان ،راستی چمدانت کجاست؟ همین الان می رسد .
دستش را به دور شانه ام انداخت و پرسید سفر راحتی داشتی؟
چشمتان روز بد نبیند آنقدر بد حال شدم که خدا میداند اگر مسافر بغل دستی ام نبود نمیدانم چطور این سفر را چطور سر میکردم .
تازه متوجه شدم که بدون تشکر همراهم را رها کرده ام نگاهم در میان جمعیت به دنبال او گشت به یکی از ستونها تکیه زده واز دور ما را تماشا می کرد ،بازوی پدربزرگ را کشیدم و گفتم :
می بخشید که بدون خداحافظی رفتم از دیدن پدربزرگ انقدر ذوق زده شدم که پاک حواسم پرت شد .
باید مراسم معرفه را انجام میدادم اما پدر بزرگ خیالم را راحت کرد دستش را به سوی او دراز نمود وگفت شریفی هستم .
همسفرم دست او را به گرمی فشرد ومتقابلا" گفت خوشبختم آقای شریفی،بنده کاشانی هستم .
ظاهرا" پدربزگ از برخورد گرم او خشنود بود
ـآقای کاشانی شما از اینکه به نوه ام کمک کردید بی نهایت متشکرم ،آذر گفت که شما را خیلی به زحمت انداخته .
تبسمی حاکی از رضایت چهره آقای کاشانی را پوشاند. اختیار دارید کدام زحمت؟ این افتخار بزرگی بود که با ایشان همسفر بودم در حین بیان این جمله نگاه شیطنت آمیزی به منانداخت . با حضور پدربزرگ احساس راحتی می کردم و از نگاه به شخص مقابلم هیچ واهمه ای نداشتم . حالا میدیدم او مردی جوان و خوش سیماست و از اندامی برلزنده برخوردار است جای یک سالک بر گونه چپش نه تنها لطف چه رهاش را نگرفته بود بلکه به جذابیتش می افزود شاید ده یا یازده بهار را بیش از من پشت سر گذاشته بود و مودب ومتین بنظرم یرسید نحوه لباس پوشیدنش نشان می داد که خیلی به ظاهر خود اهمیت می دهد فکر اینکه چهره آشنای او را قبلا" کجا دیده ام حواسم را کاملا" به خود مشغول کرده بود.
ظاهرا متوجه گفتگوی آندو نفر نشده بودم سنگینی دست پدربزرگ مرا به خود آورد.
آذر جان آقای کاشانی با شما هستند
با شرمندگی گفتم : اه ببخشید حواسم اینجا نبود چه فرمودید؟
نگاهش با تبسم زیرکانه ای همراه بود عرض کردم طی مدت اقامتتان درآبادان خوشحال می شوم در خدمت شما وآقای شریفی باشم .
همراه با احساس خوشایندی گفتم :از لطف شما ممنونم امروز آنقدر برایتان دردسر فراهم کدم که دیگر جایی برای زحمت دوباره نمانده .
در حین گفتگو متوچه چمدانها شدم که به سالن آورده شد با اشاره به آن سو گفتم :مثل اینکه بارها هم رسید .
مسافرین برای گرفتن بارهای خود به سوی جایگاه مخصوص رفتند .هرسه ما قدم زنان به آنسو میرفتیم که صدای مردانه ای توجه امان را جلب کرد.
مهرداد....
آقای کاشانی به عقب برگشت وبا مشاهده مرد جوانی که نزدیک میشد لبخند زنان به سوی او رفت آن دو یکدیگر را در آغوش گرفتند . معطلی را جایز ندانستم و به مسیر خود ادامه دادم با برداشتن چمدانم نگاهی به پدربزرگ انداختم و گفتم من حاضرم .
آقای کاشانی چند قدم دورتر ساکش را تحویل گرفت و سپس به ما نزدیک شد ای بار خطاب به مرد همراهش گفت محمود جان با آقای شریفی ونوه ایشان آشنا شو سپس با نگاهی به ما گفت برادرم محمود .
مرد جوان از آشنایی با ما اظهار خشنودی کرد و احوالپرسی نمود به نظر میرسید جوان تر از برادرش است
آقای کاشانی خطاب به پدربزرگ گفت :اگر اجازه بفرمایید در خدمتتان باشیم ،خوشحال می شویم شا را تا مقصدتان برسانیم .
لبخند پدربزرگ حاکی از رضایت بود در همان حال گفت از لطف شما واقعا" متشکرم اتفاقا" من میخواستم پیشنهاد کنم که ما را از مصاحبت تان تا رسیدن به مقصد بهره مند کنید اما خوب میبینم شانس یاری نکرد.
دیگر صحبتی باقی نمانده بود و هرکس باید به مسیر خود می رفت در آخرین لحظات آقای کاشانی کارتی از جیب پیراهن بیرون آورد و روی آن چیزی یاداشت کرد سپس آنرا به سوی پدربزرگ گرفت وگفت :این آدرس ما در خرمشهر است اگر گذرتان به آنجا افتاد افتخار دیدنتان را نصیب ما کنید واقعا" خشنود می شویم .
ظاهرا" پدربزرگ شیفته آقای کاشانی شده بود او کارت را با مسرت گرفت وگفت :
اگر سعادتی دست داد حتما" مزاحم می شویمضمنا" ما هم کلبه درویشانه ای داریم که درش به روی همه باز است آذر جان آدرس ما را هم برای آقای کاشانی یاداشت کن .
آدرس نوشته شده را به سوی او گرفتم وگفتم :امیدوارم فرصتی پیش بیایدکه زحمات امروز را جبران کنیم
در حین گرفتن آدرس متوجه برق نگاهش شدم در همان حال به گرمی گفت:حوادث امروز را زحمت تلقی نکنید به نظر من اینها همه رحمت الهی بود خصوصا" آشنایی با آقای شریفی .
پدربزرگ و او با صمیمیت دست یکدیگر را فشردند وبه گرمی با هم خداحافظی کردند .
دقایقی بعد هر یک از ما به سوی مقصد خود می رفتیم تا زمانیکه به منزل برسیم پدربزرگ از هر دری صحبت میکرد در میان صحبتهایش با نگاه گذرایی به سویم گفت :
آذرجان با این آقای کاشانی چهکرده بودی که دلش نمی آمد ما را رهاکند ؟
طنز کلامش مرا هم به خنده واداشت گفتم پدربزرگ شوخی نکنید .
دستی بر موهای نقره ای رنگش کشید وگفت من عین واقعیت را گفتم حالا تو هر طور دلت می خواهد تفسیرش کن این جوانیکه من دیدم هوش وحواسش را پاک از دست داده بود مگر ندیدی چطور ساکش را جا گذاشت جای شکرش باقی بود برادرش به موقع متوجه شد.
به دنبال این کلام خنده کوتاهیکرد و گفت :از حق نگذریم جوان شایسته ومتینی بود .
در دل حرف او راتایید کردم وحق دادم محبتش به دل پدربزگ نیز نشسته باشد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 5-1

عصر همان روز همراه پدربزرگ راهی بیمارستان شدم مادر بزرگ با چهره ای رنگ پریده مرا سخت در آغوش کشید پیدا بود که از ناحیه کلیه ها درد زیادی را تحمل می کند از مشاهده او در آن حال نگاهم را پرده ای از اشک تار کرد در حالیکه دستش را می بوسیدم با کلمات دلگرم کننده ای گفتم انشاالله بعد از عمل حالت کاملا"روبراه میشود من آنقدر پهلویت میمانم که مثل گذشته سالم وتندرست بشوین، آنوقت با هم به بوشهر بر می گردیم
چهره اش به تبسمی از هم باز شد و آهسته گفت انشاالله
آنشب برای من وپدربزرگ شب سختی بود ساعت ها پشت انتظار پشت در بسته اطاق عمل هر دوی ما را خسته وبی حوصله کرده بود عقربه های ساعت چهارگوش میان راهرو زمان نه وچهل پنج دقیقه را نشان می داد که عمل به پایان رسید چهره خسته پزشک معالج نشان می داد همه چیز با موفقیت به پایان رسیده
پدر بزرگ آنقدر خوشحال بود که نمی دانست چطور از دکتر تشکر کند برای اولین بار چشمان اشک آلود او را دیدم و به این حقیقت پی بردم که انسان در سن او قدر همسر را بیش از همیشه می داند ونیاز به وجود او را بیشتر از هر زمان دیگری احساس می کند .مگر برای آندو جز وجود عزیز یکدیگر چه مانده بود سالهای جوانی را صرف به ثمر رساندن سه فرزندشان کرده بودند اما در این لحظات بحرانی هیچ یک از آنها در اینجا حاضر نبود عمو رجب کارمند شرکت نفت در اصفهان درگیر کار ومشکلات زندگی ، پدر من که خودش را در بست در اختیار نظام قرار داده بود و به آن عشق می ورزید وعمه مهناز هم همراه همسرش ساکن بلژیک بود .
روز های بعد از عمل تمام وقتم به مواظبت از مادربزرگ می گذشت از صبح راهی بیمارستان می شدم تا تا ساعت خواب پیش او می ماندم بر اثر رفت و آمد مداوم اکثر کارکنان آن بخش مرا می شناختند دکتر جهانبخش پزشک معالج مادربزرگ علاقه خاصی نسبت به من پیدا کرده بود .
یکبار به هنگام ویزیت همرا با نگاه پر مهری گفت ای کاش من هم نوه مهربانی چون شما داشتم آنروز نفهمیدم کلام او در عین مهربانی چه غم سنگینی در خود داشت مدتی بهد از پرستار ی شنیدم که سالها پیش دکتر زن وفرزندانش را در حادثه سقوط هواپیما از دست داده و به تنهایی زندگی میکند .
در بین پرستاران این بخش پرستار جوانی بود که همیشه نگاه مرا به دنبال خود می کشیدرفتار او با بیماران سرشار از عطوفت بود چهره زیبا ورفتار متین از او فرشته ای ساخته بود که مهرش راحت به دلها می نشست بیماران اغلب با نام کوچک مریم صدایش میکردند یک هفته از تاریخ عمل مادربزرگ می گذشت دکتر جهانبخش مژده داد تا چند روز دیگر می تواند به خانه بازگردد.
دکتر با اشاره به من گفت با پرستاری دقیق شما خیال من از هر جهت راحت است و مطمئنم که بیمارمن در خانه راحتتر از اینجا خواهد بود.
چهره مادربزرگ از خبر مرخص شدن از هم شکفت تازه فهمیدم که محیط بیمارستان چقدر برای او کسالت بار بوده است
بعد از ظهر سرگرم خواندن کتابی برای او بودم که به پذیرش احضار شدم .در آنجا مریم را دیدم که لبخند زنان گفت :تلفن از راه دور است.
در این مدت با او صمیمی شده بودم و هر از گاهی فرصتی دست می داد از مصاحبتش لذت می بردم .
تلفن از اصفهان بود . عمو رجب احوال مادربزرگ را می پرسید در این مدت او وپدر مرا تلفن باران کرده بودند ای کاش آنها می توانستن به جای احوالپرسی از راه دور حضورا" احوال مادرشان را می پرسیدند .
خبر بهتر شدن مادربزگ عمو را خوشحال کرد او یاد اور شد که به زودی امیر برای احوالپرسی به آبادان میفرستد امیر بزرگترین پسر عمو بود او دو برادر کوچکتر از خودش نیز داشت که با هیچ یک از انها صمیمی نبودم .
همسر عمو از اهای اصفهان بود زنی با سلیقه که با تدبیرکه از رفت وآمد با اقوام شوهر خوشش نمی آمد از این رو دیدار دو خانواده به ندرت انجام میگرفت آخرین دیدار ما سه سال قبل صورت گرفته بود در آن زمان چهارده سال بیشتر نداشتم .
پس از قطع مکالمه با مریم سرگرم گفتگو شدم ساعت مچی ام دو بعد از ظهر را نشان می داد در این ساعت اکثر بیماران در حال استراحت بودند و پرستاران فرصت میکردند لحظاتی به گفت وشنود وتجدید قوا بپردازند .
مریم پرسید : با چای موافقی؟
وقتی تمایل مرا دید سرگرم ریختن چای شد دو تن از همکاران او کمی انطرف تر آهسته سرگرم صحبت بودند در این میان صدای قدمهای شخصی که به آنجا نزدیک میشد ناخود آگاه مرا به سوی خود کشید مردی جوان با اندام کشیده وظاهری برازنده به سمت ما در حرکت بود عینک آفتابی ظریفی چشمان او را در پس خود پنهان کرده بود باهر گام فاصله معینی را پشت سر می گذاشت آنقدر منظم قدم بر میداشت که انسان بی اختیار یاد رژه نظامیان می افتاد
هنوز قدری با ما فاصله داشت که لبهایش به لبخندی گشوده شد نگاه متحیر من همچنان بر او خیره مانده بود ، درهمان حال صدای با نشاط مریم مرا ازآن بهت بیرون کشید . در حالیکه لیوان چای را جلوی من می گذاشت با خوشحالی گفت :
مهرداد تو اینجا چه می کنی؟
همراه با این کلام به سوی او رفت و آندو به گرمی احوال هم راپرسیدند .
تازه وارد عینک آفتابی اش را برداشت و نگاه مشتاقش را به من دوخت .نمی دانستم در حضور مریم چه عکس العملی از خود نشان دهم او که متوجه نگاه خیره آقای کاشانی شده بود دستش را کشید وگفت :
بیا با دوست تازه من آشنا شو ایشون ....
کلامش را برید و با لحن خوشایندی گفت :خانم شریفی هستند ، میدانم ....تعجب نکن افتخار آشنایی با او قبلا"نصیب من شده .
نگاهش را از مریم گرفت و با صدای لرزانی گفت حالتون چطوره خانم شریفی؟
در حالیکه سعی داشتم آرام باشم گفتم : خیلی ممنونم شما چطورید؟
با موزیگری جواب داد هر طور که شما بخواهید .
در آن میان متوجه مریم بودم کهبا کنجکاوی ما را می نگریست برای رفع سوئ تفاهم گفتم : من با آقای کاشانی همسفر بودم بد حال شدنم در هواپیما باعث ای آشنایی شد .
چشمان متعجب مریم حالت خوشایندی به خود گرفت.
پس آن دختری که آنهمه در موردش صحبت ....
به اشاره آقای کاشانی حرفش را نیمه تمام رها کرد داشتم با خودم فکر می کردم در مورد من چه گفته که صدایش را شنیدم
شما اینجا چه میکنید؟ مادربزرگم در این بخش بستری شده برای مواظبت از او به بیمارستان آمدم
آه ...جدا متاسفم پس امدن شما مصادف شد با بیماری مادربزرگتان؟
دلیل اصلی آمدنم همین بود و ال به قول شما در این گرما آمدن به اینجا هیچ لطفی ندارد .
اما شما گفتید که گرمایش را هم دوست دارید.
تبسمی که بر لبهایش ظاهر شد دلنشین بود .
در صورتی که همه چیز بر وفق مراد باشد وگرنه ...
دنباله حرف را گرفت و گفت : وگرنه زندگی غیر قابل تحمل می شود .
مریم دخالتکرد وگفت : آذر هر چه بگوید حق دارد از روزی که رسیده از صبح تا شب در بیمارستان است شب ها هم آنقدر خسته به نظر می رسد که گمان کنم یک راست به رختخواب میرود این طور نیست؟
مهم نیست در عوض خوشحالم که پیش مادربزرگ هستم او به وجود من نیاز داشت.
مایلم این مادر بزرگ خوشبخت را ببینم او باید به وجود نوه فداکارش افتخار کند .
برخورد مادربزرگ با آقای کاشانی ابتدا با حیرت سپس با صمیمیت همراه شد.
آقای کاشانی چنان با او راحت صحبت میکرد که گویی مدتها از آشنایی آنها میگذرد در بین صحبتهایش ناگهان پرسید:
خانم شریفی همه نوه هایتان به اندازه آذر خانم زیبایی شما را بهارث برده اند؟
لب های مادربزرگ به لبخند ملیحی از هم باز شد وگفت :گرچه تعریف شما را به حساب تعارف میگذارم اما اگر منظورتان مشخصات ظاهریست گمان کنم امیر پسر عموی آذر هم شبیه او باشد .
به یاد تلفن عمو افتادم وگفتم :راستی عمو چند دقیقه پیش تماس گرفت از خبر بهبودی شما خیلی خوشحال شد گویا قرار است به زودی امیر را برای با خبر شدن از شما به اینجا بفرستد .
خبر تازه چشمان مادربزرگ را شفاف تر کرد با خشنودی گفت :چه خوب پس امیر همین روزها به آبادان می آید؟مدت هاست او را ندیدم گمان کنم درسش به پایان رسیده؟
سال گذشته لیسانسش را گرفت مطمئنم اگر مرا ببیند نمی شناسد
مریم که در کنارم ایستاده بود متعجب پرسید مگر چه مدت است که پسرعمویت را ندیدی؟

درست خاطرم نیست فقط می دانم که آخرین بار که او را دیدم خیلی کوچکتر از حالا بودم شاید چهارده سال بیشتر نداشتم.
آقای کاشانی نگاهی به ساعت اش انداخت وگفت : حیف شد زمان چقدر سریع میگذرد وقت خداحافظی رسیده
مریم پرسید امروز بر میگردی وشهر؟
بله برای همین آمدم با تو خداحافظی کنم .
مگر تاریخ حرکتت فردا نبود؟
چرا اما به دلایلی پرواز به امروز موکول شد
به دنبال این کلام در حالیکه از آشنایی با مادر بزرگ اظهار خشنودی می کرد برایش آرزوی تندرستی نمود و به امید دیداری دوباره با او خداحافظی کرد .من قصد داشتم تا درگاه ورودی او را بدرقه کنم به همین خاطر در کنار مریم به راه افتادم اما درست هانجا مریم توسط یکی از همکارانش احضار شد او ناگریز مراسم خداحافظی را با عجله ولی در کمال صمیمیت انجام داد و همان طور که عازم رفتن بود گفت :
آذر جان برادرم را به تو می سپارم لطفا" جور مرابکش و او را تا انتهای راهرو بدرقه کن و گرنه با دلتنگی از اینجا می رود .
نگران نباش نمی گذارم دلتنگ اینجا را ترک کند
مریم حق داشت قیافه همراهم کمی گرفته و مغموم به نظر می رسید هر دو در سکوت با گامهایی آرام قدم بر می داشتیم با نگاه گذرایی به سویش گفتم :
پیداست نتوانستم به وظیفه ام خوب عمل کنم .
متعجب نگاهم کرد . کدام وظیفه؟
اینکه شما را موقع رفتن شاد کنم .
سنگینی نگاهش مرا دچار شرم کرد حال عجیبی کرد نگاهم را دزدیدم و سرم را به زیر انداختم درهمان حال صدایش را شنیدم که پرسید:
شما تا چه وقت در آبادان می مانید ؟
احتمالا" تا اوایل مهر ماه باید اینجا باشم که حال مادربزرگ به حال عادی برگردد و توان انجام کارها را داشته باشد .
دوری خانواده دلتنگتان نمیکند ؟
چرا خصوصا" که این اولین بار است از همه آنها جدا شدم
پس آمدن پسر عمویتان خالی از مزیت نیست دست کم از تنهایی بیرون می آیید .
حقیقتش من با آنها هیچ نوع صمیمیتی ندارم وبود ونبودشان برایم فرقی نمی کند .
که اینطور ..راستی می توانم از شما خواهشی داشته باشم؟؟
خواهش میکنم .
حقیقتش خیلی دلم می خواهد که دوستی شما و مریم ادامه داشته باشد گرچه او دختر خوب ومهربانی است اما با هیچ کس انس نمی گیرد و معمولا" تنهاست از آنجا که می بینم شما هم خلق وخویی شبیه به او دارید این پیشنهاد را کردم چون می توانید برای هم دوستان مناسبی باشید .
این مایه افتخار است که برای همیشه دوست مریم بمانم .
پس قول می دهید رابطه خود را با او حفظ کنید؟
در صورتی که او مایل باشد .
واقعا" متشکرم خیالم را راحت کردید ضمنا"ممنونم که مرا تا اینجا بدرقه کردید سلام گرم مرا به پدربزرگتان برسانید و به مریم بگویید شما در انجام وظیفه استادید
جدا" پس چرا اثر آن را در چهره شما نمیبینم؟
چهره من همیشه عبوس به نظر می رسد این هم از خصوصیات بد من است
نگاه غمگین و صدایش گرفته بود به دنبال خدانگهدا عجولانه ای از من دور شد .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2

روزی که قرار شد مادربزرگ را به خانه بیاوریم همراه پدربزرگ وامیر به بیمارستان رفتم مریم سرگرم روبراه کردن او بود به محض مشاهده ما لبخند زنان گفت :
به موقع آمدید خانم شریفی کم کم داشت بی حوصله می شد .
مادربزرگ تبسمی کرد و گفت : اختیار دارید مریم خانوم با رسیدگی های شما مگر ممکن است حوصله کسی سر برود .
پدربزرگ گفت : منکه نمی دانم به چه صورت از زحمات شما و بقیه همکارانتان تشکر کنم در این مدت به قدری شرمنده زحمات شما شدیم که جبران پذیر نیست .
خواهش می کنم ما هر کاری کردیم انجام وظیفه بود امیدوارم بعد از این هیچ وقت شما وخانم را به عنوان بیمار اینجا نبینم .
پدر بزرگ با لحن خوشایندی گفت : اما من امیدوارم شما را بعد از این بیشتر ببینم . شادی پدربزرگ از چهره اش نمایان بود در این مدت دوری وبیماری مادربزرگ او را خیلی رنج داده بود .
امیر هم به نوبه خود تشکر کرد در آن میان متوجه سرخی خوشرنگی بر گونه های مریم شدم .بعد از تعارفات فرصت را غنیمت شمردم و گفتم :
مریم جان پنجشنبه آینده مهمانی کوچکی به مناسبت بهبودی مادربزرگ برپا میکنیم خوشحال میشویم که تو هم در جمع ما باشی .
صمیمانه دعوتم را پذیرفت وهمراه پدربزرگ به راه افتاد تا امور مربوط به ترخیص بیمار را انجام دهد . خطاب به مادربزرگ گفتم :مریم واقعا" دختر بی نظیری است . حرفم را تائید کرد وگفت این طور که پیداست در خانواده اصیلی تربیت شده .با لحن توام با مزاح گفتم : به این نوه دم بختتان بگوئید اگر قصد ازدواج دارد شانس خوبی است فرصت را از دست ندهد .
لبخند زنان نگاهی به امیر انداخت وگفت : پیشنهاد بدی نیست امیر جان موافقی؟
نگاه امیر قهر آمیز به نظر می رسید از لحظه ورودش رفتارم با او کاملا" رسمی وغریبانه بود گرچه می دیدم همه حرکات مرا زیر نظر دارد با این حال اصلا" به روی خودم نمی آوردم و در رابطه با او هم چنان عاری از محبت عمل می کردم با ته لحجه اصفهانی گفت :
شما که لالایی بلدید چرا خوابتان نمی بره ؟
با پوزخند گفتم برای اینکه هنوز وقت خوابم نرسیده اما شما از وقت خوابتون گذشته .
شما سنگ خودتون رو به سینه بزنید لازم نیست به فکر من باشید .
طرز گفتارش نشان می داد دل خوشی ازمن ندارد مادربزرگ دخالت کرد و گفت چرا با هم اینطور صحبت میکنین؟حیف این نیست فرصت ها را با حرفهای بی ربط خراب کنید شما که همیشه پهلوی هم نیستید
مادربزرگ گول ظاهر امر را نخورید ، من وامیر خان هیچ خصومتی با هم نداریم همه این حرفها برای مزاح بود .
امیر نیز متوجه شد که در حضور او نباید این طور صحبت می کرد از این رو گفت :اتفاقا اخلاق من وآذر خانم شباهت زیادی به هم داره به همین خاطر مدام مثل سگ وگربه به هم میپریم .
در حالیکه سعی می کردم به خاطر مادربزرگ لبخند بزنم نگته خشمگینی به امیر انداختم وگفتم : نگفتم؟؟؟
برای پنجشنبه شب از صبح به نظافت منزل رسیدم در این فرصت کیک کوچک و شامی مفصل را هم مهیا کردم مریم از قبل گفته بود که به همراه محمود خواهر آمد . هنگام ورود آنها زودتر از بقیه به استقبالشان رفتم مریم در لباس زیبایی که به تن داشت دلربا تر از همیشه به نظر می رسید محمود هم به خودش رسیده بود و واقعا" شیک وبرازنده نشان می داد دسته گل زیبایی را که به همراه آورده بودند درون گلدان گذاشتم و با قراردادن آن در اطاق پذیرایی به آشپزخانه رفتم که وسایل پذیرایی را فراهم کنم .
آنشب همه چیز به خوبی برگذار شد اولین بار بود که به عنوان کدبانوی منزل از عده ای پذیرایی میکردم احساس عجیبی داشتم و همه تلاش خود را به کار گرفته بودم که همه چیز به خوبی انجام شود نگاه هریک از حاضرین گویای حالت خاصی بود . پدربزرگ ومادربزرگ با عشق و علاق ای خاص مرا برانداز میکردند واحساس شوق در همه حرکات شان هویدا بود نگاه مهربان مریم دنیایی دوست داشتن به همراه داشت هر گاه نگاهم به او می افتاد لبخن پر مهرش دلم را گرم می کرد امیر مبل کناری محمود را اشغال کرده بود هربار با خوش زبانی از محمود پذیرایی می کردم متوجه نگاه کینه توزانه او می شدم در عوض نگاه محمود مهر امیز ومشتاق به نظر می رسید .در فرصت مناسبی که گیر آوردم از مریم پرسیدم :
از بوشهر چه خبر؟قرار نیست هیچ فانتومی به آبادان حمله کند؟
قبلا" از مریم شنیده بودم مهرداد خلبان هواپیماهای جنگی ( فانتوم ) است .جالب اینجا بودکه همه افراد ذکور خانواده کاشانی خدمت در نظام را پیشه خود کرده بودند .پدرش ناخدا یکم نیروی دریایی و محمود دوره دانشکده نظام را تازه پشت سر گذاشته بود ومهرداد ستوان یکم نیروی هوایی بود .
مریم با لحن بامزه ای گفت : اتفاقا" دیروز از اطاق عملیات بوشهر به عملیات خرمشهر رمز محرمانه ای خابره شد متن رمز بدین شرح است(به زودی به نقطه ای در شهر آبادان حمله خواهد شد )فعلا" در حال بررسی شرایط حمله هستند با ترس مصنوعی گفتم وای... ببینم خبر نداری چه نقطه ای مد نظر مهاجمین است؟
صدایش را آهسته کرد و با کلام پرهیجانی گفت :گمان کنم منزل پدربزرگ تو قرار است مورد هجوم واقع شود اگر قول بدهی اسرار نظامی را جایی فاش نکنی رمز شب حمله را هم به تو می گویم .
گونه هایم از شرم داغ شد سر را به زیر انداختم م یدانستم که این حرف فقط یک شوخی است به دنبال مکث کوتاهی گفتم تو اصلا" برای جاسوس شدن مناسب نیستی خیلی راحت ی شود همه اسرا ژرا از زبانت بیرون کشید سپس با نگاهی به او گفتم :سعی کن بعد از این در نگهداری اسرار نظامی کوشا تر باشی .دستش را شبیه به یک نظامی بالا برد و گفت : اطاعت می شود قربان .به دنبال این حرف هردوی ما به خنده افتادیم .
همان طور که تمام حواسم در اطراف شوخی او دور می زد ظرف های بستنی را درون سینی گذاشتم و نزد دیگران برگشتم .
شهریور آخرین روزهای خود را پشت سر میگذاشت گرمای هوا به اوج خود رسیده بود وانسان ناخود آگاه تمایلی به خروج از منزل نداشت .می دانستم که مدت اقامتم در آبادان به زودی به پایان خواهد رسید از این رو قصد داشتم همه کارهای منزل را روبه راه کنم که پس از رفتنم مادربزرگ تا مدتی به زحمت نیفتد پدربزرگ کارمند بازنشسته شرکت نفت بود اما خود را از کار افتاده نمیدید گرچه از نظر مالی نیازی به تلاش نداشت ولی مثمر ثمر بودن او را وا می داشت که از نیرو وتوان خود برای پیش برد اهداف مملکت استفاده کند از این رو با همکاری یکی از دوستانش تراشکاری وسیعی دایر کرده بود که عده ای با اشتغال در آنجا از قبالش نان می خوردند.
سرگرم جمع آوری میز غذا بودم که پدربزرگ شروع به صحبت کرد در مورد بازدهی کارگاه تراش کاری توضیح می داد و اینکه باید وسایل رفاهی بیشتری برای کارکنان انجا فراهم کند در بین صحبت هایش خطاب به من گفت :
راستی فراموش کردم بگم امروز آقای کاشانی تماس گرفت . گویا دیروز از بوشهر برگشته ، احوال هم را پرسید ظاهرا" شماره تلفن مرا از مریم گرفته بود.به دنبال این کلام با نگاهی به سوی مادربزرگ ادامه داد بیش از همه احوال ترا پرسید خیلی خوشحال شد وقتی گفتم به لطف خدا کاملا" سر حال هستی. چهره مادربزرگ به تبسمی از هم باز شد و گفت آقای کاشانی جوان با محبتی است پدربزرگ گفت قرار است فردا شب همراه خانواده به دیدن ما بیایند دلم می خواهد وسایل پذیرایی از هر نظر محیا باشد.
احساس کردم رنگ به رو ندارم دست هایم به وضوح می لرزید .پارچ ولیوان ها را برداشتم وبه سرعت راهی آشپزخانه شدم . خود را به نظافت آنجا مشغول کردم که مجبور نباشم فورا" به اطاق بروم.پدربزرگ سرگرم تعریف از خصایص اخلاقی آقای کاشانی بود هنگام تعارف چای متوجه نگاه کینه توز امیر شدم قرار شد عصر همان روز بعد از فرو نشستن آفتاب همراه پدربزرگ برای تهیه مواد لازم به خیابان برویم و همه چیز را زا قبل مهیا کنیم به نظر می رسید مهمانی شب بعد اورا به وجد آورده خصوصا"هرگاه نگاهش به من می افتاد خنده ای خوشایند و زیرکانه در چهره اش نمایان میشد.
باد خنک کولر های گازی انسان را به رخوت می کشید تحت تاثیر این خنکی هریک از ما در گوشه ای به استراحت پرداختیم مدتی در جای خود دراز کشیده بودم اما خواب به چشمم نمی آمد هجوم افکار گوناگون لحظه ای آرامم نمی گذاشت .
خبر ورود آقای کاشانی و دیدار والدینش از نزدیک دلشوره عجیبی برایم داشت.آیا باید شوخی های مریم را جدی تلقی میکردم ؟ آیا خانواده کاشانی به منظور خاصی به دیدن ما می آمدند؟سوالات زیادی از این قبیل کلافه ام کرده بود از خیر خوابیدن گذشتم و به حیاط رفتم دم کردگی هوا با نسیم آرامی که می وزید کمتر شده بود برلبه باغچه نشستم و به گیاهانی که از هرم گرما پژمرده به نظر می رسیدند چشم دوختم .شاخه های پیچ در پیچ درخت مو سایه بان دلچسبی را در این گوشه حیاط به وجود آورده بود .مزاییک های کف حیاط گرمای جذب شده را باز پس می دادند شیر آب را گشودم و شیانگ را بر سطح حیاط رها کردم بازی با آب در گرما چقدر لذت داشت صدای باز شدن در ورودی سالن نگاهم را به آنسو کشید.
ظاهرا" امیر هم مانند من بی خواب شده بود با مشاهده من با لحن متعجبی پرسید: در این گرما چرا بیرون نشستی؟
خوابم نمی برد ترجیح دادم اینجا باشم . حتما" هیجان زیاد نمی گذارد استراحت کنی؟ منظورت را نمی فهمم !
چرا خوب می فهمی لازم نیست خودت را اینهمه بی اعتنا نشان بدهی کاملا" پیداست که به خاطر مهمانی فردا شب شدیدا" به هیجان آمدی .
چرا اینطور فکر می کنی؟ برنامه فردا شب فقط به منظور آشنایی دو خانواده صورت می گیرد و یک موضوع کاملا" عادیست من چرا باید به هیجان بییایم؟
چرا اینقدر اصرار داری خودت را بی خبر نشان بدهی ؟ در صورتیکه همه چیز مثل روز روشن است پدربزرگ ماجرای هواپیما را برایم تعریف کرد باز هم فکر می کنی که من در اشتباهم؟
حالا او هم با فاصله کمی در کنارم بر لبه باغچه نشسته بود از اینکه میدیدم اینهمه در مورد این مطلب کنجکاوی میکند عصبی شده بودم پرسیدم:
ممکن است بدانم چرا این همه برای به کرسی نشاندن حرفت اصرار داری ؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
هیچ اصراری ندارم فقط خواستم به عنوان یکی از بستگان نزدیک این هشدار را به تو بدهم که درست نیست در غیبت پدر ومادرت به خواستگاری جواب مثبت بدهی.
از اینکه میدیدم او به خود اجازه می دهد در زندگی خصوصی من دخالت کند حرصم گرفت و در پاسخ کلامش گفتم : لازم نیست نگران این مسایل باشید هرچه باشد آذین دو سال از من بزرگتر است از قدیم گفته اند آسیاب به نوبت . به دنبال این حرف به سوی شیلنگ رفتم وآنرا برداشتم می خواستم تمامی سطح حیاط را آب پاشی کنم در همین حین ناگهان صدای مهیب انفجاری همه ساختمان را لرزاند از ترس شیلنگ را ول کردم و به سمت امیر دویدم .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 1-2
چهره او هم بی رنگ شده بود صدای انفجار دوباره ودوباره تکرار شد پدربزرگ ومادربزرگ سراسیمه به حیاط دویدند آن دو نیز رنگ به صورت نداشتن من که تا آن لحظه بازوی امیر را محکم چسبیده بودم با مشاهده آنها به سویشان دویدم خود را به مادربزرگ چسباندم همه ما با ناباوری به اطراف نگاه میکردیم گویا از هم می÷رسیدیم علت این صدا ها چیست امیر وپدربزرگ به سوی در دویدند من ومادربزرگ نیز بی اراده به دنبال آنها کشیده شدیم
مردم در خیابن ریخته بودند و هر کسی چیزی می گفت . هنوز هیچکس نمی دانست علت این صر و صداها چیست اما در رفتار و حرکت همه ترس ووحشت نمایان بود لحظه ها به کندی می گذشت باز هم صدای انفجار که از فاصله نسبتا" دور شنیده می شد هیاهوی عجیبی بین مردم افتاده بود در این میان مادرها بیشتر هوای بچه ها را داشتند و آنها را در آغوش خود از هر بلایی که هر لحظه ممکن بود بر سرشان فرود بیاید محافظت می کردند هنوز کسی از عمق حادثه خبر نداشت ولی شهادت کسانی که خود ناظر بر حادثه بودند گویای آغاز یک فاجعه بود شخصی با رنگ پریده و صدایی لرزان گفت : خودم دیدم هواپیمای طوسی رنگ بود مثل اینکه تانکهای نفت را زدند .
بقیه هم در تایید حرف او نظری میدادند در بین اظهارات نظرهای مختلف خبر تازه رعشه به اندام همه انداخت راننده یک تاکسی میان خیابان توقف کرد و با بیرون آوردن سرش از شیشه فریاد کشید :
عراق به ایران حمله کرد.
آه از نهاد همه ناظرین بلند شد: عراق حمله کرده؟
این جمله ناباورانه دهان به دهان می گشت . همه هاج وواج مانده بودند چطور ممکن بود؟ هیچ کس باور نمی کرد که این سر وصداها آغار یک جنگ خانمان سوز باشد . هنوز مردم این حقیقت را باور نکرده بودند که صدای زوزه مانند دو هواپیما در فضا شنیده شد وبه دنبال آن دوباره صدای انفجار این بار صداهای دیگری هم به آن اضافه شد مشخص نبود این صداها مربوط به نیروهای خودی است یا نیروهای عراقی حمله زمینی را هم اغاز کرده بودند .
دود سیاه رنگ پهنه آسمان را لحظه به لحظه بیشتر می پوشاند وبوی عجیبی در هوا میپاکند بعضی از زنها گریه می کردند و با نگرانی از هم میپرسیدند حالا چه میشود ... بچه ها تحت تاثیر بزرگترها هراسان به نظر میرسیدند من هم چنان به مادربزرگ چسبیده بودم و سراپا می لرزیدم نگاه امیر به ما افتاد و به دنبال آن به حیاط رفت بازویش را کشیدم و با ترس گفتم داخل ساختمان نرو.
برای نخستین بار با نگاه پرمهری گفت : الان بر میگردم .
موقع بازگشت پارچ ولیوانی وچهارپایه ای در دست داشت چهار پایه را زمین گذاشت و مادربزرگ را را آرام روی آن نشاند پارچ آب را به دست من داد و گفت کمی بخور رنگت کاملا" پریده .
از اینکه اورا اینهمه مهربان می دیدم تعجب کردم اول چند جرعه آب به مادربزرگ دادم و بعد با ولع مقداری از آن را خوردم خوردن آب شدت ترس مرا هیچ کم نکرد رعشه عجیبی به سر تا پایم افتاده بود تازه متوجه شدم که باید آب را به اطرافیانم تعارف می کردم پارچ دست به دست گشت وهر کس جرعه ای از آن را سرکشید . در آنن گیرودار هیچ کس به گرمی هوا فکر نمی کرد مردم حتی به ظاهر خود نیز بی اعتنا بودند برخی لباس راحتی منزل به تن داشتند وبعضی ها حتی فرصت نکرده پوششی به تن کنند ترس وهیجان وکنجکاوی دست به دست هم داده و وجود همه را در بر گرفته بود .
منزل پدربزگ بر خیابان اصلی بود از این رو ما شاهد دستپاچگی و هراس اهالی بودیم رفت وآمد وسایل نقلیه آزیر آمبولانس ها وخودروهای آـش نشانی دویدن مردم از این سو به آن سو همه خبر از دگرگونی وضعیت می داد اکثر همسایه ها رادیوهای کوچک خود را به دست گرفته و از این طریق کسب خبر میکردند .
÷دربزرگ به ما نزدیک شد وبا نگاه پرمهری از مادربزرگ پرسید:
احساس ناراحتی نمیکنی؟
نه فعلا" خوبم فقط خیالم از بابت آذر وامیر کمی ناراحته اینها پیش ما امانتند می ترسم خدایی نکرده اتفاقی برایشان بیفتد .
_ نگران نباش اگر اوضاع تا فردا همینطور باشد همگی اینجا را ترک می کنیم .
صدای گوینده رادیو توجه مرا به خود جلب کرد او شرایط ازیرهای مختلف را برای مردم می گفت . با ازیر قرمز که سهبار ممتد و بدون وقفه بود باید خود را به پناهگاه می رساندیم ویا در گودالها و جوی ها پناه می گرفتیم .سوالی که ذهن اکثر مردم را به خود مشغول کرده بود این بود که پناهگاه چیست و کجا را می توان امن دانست ؟
حمله عراقی ها از زمین وهوا همچنان ادامه داشت و هر بار گوشه ای از شهر را مورد حمله قرار میداد آنهایی که به دنبال کسب خبر بودند اطاع دادند نقاط حائز اهمیتی در آبادان وخرمشهر بمباران شده .
روز با تمام ترس ودلهره هایش می گذشت و صدای نفیر گلوله توپها مدام به گوش می رسید حملات هوایی هم مزید بر علت بود.آن روز خورشید زودتر از روزهای دیگر غروب کرد چرا که قشر ضخیمی از دود آسمان را پوشانده بود با انهمه کسی جرات نمیکرد به خانه بازگردد چون هر لحظه ممکن بود با فرو افتادن بمبی سقف منزل ر سرش خراب شود .
با غروب خورشید و رسیدن شب هراس مردم قوت گرفت برق سراسر شهر قطع بود و همه جا وهم انگیز به نظر میرسید . درحالی که کنار مادربزرگ به دیوار تکیه داده بودم یادم آمد داروهای او را سر وقت نداده ام قصد داشتم به منزل بروم که امیر متوجه ام شد و پرسید کجا؟
الان بر می گردم . _ به چیزی نیاز داری؟
می خواهم قرص های مادربزرگ را بیاورم .
تو اینجا باش من آنها را می آورم فقط بگو کجا دنبالشان بگردم ؟تو جایش را بلد نیستی و در این تاریکی نمی توانی انها را پیدا کنی مادربزرگ اصرار داشت که نیازی به دارو ندارد اما من خوب می دانستم که مصرف این داروها چقدر برایش لازم است از این رو برای اوردن انها به درون ساختمان رفتم . امیر هم به دنبالم حرکت کرد فرصت را غنیمت شمردم و علاوه بر قرص ها یک زیر انداز فلاکس آب و مقداری خوردنی را با عجله برداشتم .
در همین لحظه صدای انفجار مهیبی زمین زیر پایمان را لرزاند از ترس جیغ کشیدم و همانجا زاویه دیوار به حالت چمباته نشستم امیر با یک گام بلند خود را به من رساند و درحالیکه کمکم می کرد با کلام تسلی بخش سعی در ارام کردنم داشت بی اختیار شروع به گریه کردم نمی دانم این گریه از سر ترس بود یا ناامیدی بهر صورت ریزش اشک امانم نمی داد رعشه وبهم خوردن دندانهایم نیز مزید بر علت شده بود پدربزرگ سراسیمه به سوی ما دوید بچه ها سالمید؟
امیرهمان طور که مرا از زمین بلند می کرد در پاسخ گفت :اتفاقی نیافتاده فقط آذر از صدای انفجار کمی ترسید .
حالا امیر وسایل را حمل می کرد ومن در آغوش پدربزرگ بودم .با لحن مهربانی گفت بابا جان مگر نگفتم به داخل نرو .
به آرامی گریه می کردم بیچاره مادربزرگ با آن احوال بیمارش تلاش میکرد مرا دلداری دهد .
گرچه باید تاریکی مطلق رعایت می شد با این حال رفت ئامد اتومبیل ها ناخوداگاه هر چند لحظه یکبار اطراف را روشن می کرد نور چراغهای اتومبیلی که جلوی خانه ما توقف کرد نگاه مرا به آنسو کشید چراغها بلافاصله خاموش و در پی آ« دو سرنشین اتومبیل از آن خارج شدند انذام کشیده آندو در تاریکی به خوبی نمایان بود یکی از ان دو گفت همین جاست .
صدای گرم وآشنایی را شنیدم که خطاب به ما گفت :آقای شریفی اینجا تشریف دارند؟
قلبم از تاثیر آن صدا در سینه لرزید پدربزرگ در کنار امیر به دیوار تکیه داده بود با شنیدم نامش جلو رفت و کفت من شریفی هستم امری داشتید؟
شبتان بخیر آقای شریفی ,کاشانی هستم .
آه حالتان چطوره آقای کاشانی می بخشید که به جا نیاوردم .
پدربزرگ در تاریکی دست او را به گرمی فشرد سپس با محمود احوالپرسی کرد بعد امیر را که در کنارش قرار داشت به آقای کاشانی معرفی نمود .به دنبال احوالپرسی های متداول همگی به سمت ما آمدند .
حال عجیبی داشتم تنها دلخوشی ام این بود که تاریکی هوا مانع از آن می شد که حاضرین رنگ رخسار مرا ببینند با این حال صدایم کاملا" میلرزید .
گویا اقای کاشانی متوجه آن شد چرا که موقع احوالپرسی گفت :
پیداست حسابی ترسیدید ؟البته حق دارید .امانگران نباشید این حمله خیلی زود فروکش خواهد کرد عراق لقمه بزرگ تر از دهانش برداشته .
ای کاش این طور باشد اگر حمله ها باز هم ادامه داشته باشد زن وبچه های مردم اگر در بمباران هم نمیرند از ترس زهره ترک می شوند.
لحن گفتارش حالت جدی تری به خود گرفت وگفت :
در صورت ادامه جنگ همه زنها وبچه ها باید شهر را تخلیه کنند اتفاقا" من برای همین موضوع اینجا آمدم در حال حاضر اقدام به تخلیه خرمشهر کرده اند من همین امشب باید خود را به بوشهربرسانم چون فعلا" وضع فرودگاه مشخص نیست از راه زمینی میروم مادر ومریم را نیز می برم مریم دوران مرخصی اش را می گذراند و می تواند همراه ما باشد آمدم پیشنهاد کنم اگر مایل هستید شما وخانم شریفی هم همراه ما بیایید خصوصا" که در این شرایط خانواده شما حتما" نگران حالتان هستند .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
مانده بودم چه بگویم .پدربزرگ دخالت کرد وگفت :اگر موجب زحمت نشود پیشنهاد به جایی است خصوصا" که اقدس با این وضع نباید اینجا بماند .مادربزرگ دخالت کرد وگفت : اگر قرار باشد برویم همگی با هم از اینجا میرویم .
من هم اضافه کردم مادربزرگ درست می گوید ما نمی توانیم شما وامیر را اینجا رها کنیم و فقط به فکر جان خودمان باشیم .
پدربزرگ گفت : اگر شما نباشید من وامیر راحتتر از خودمان مواظبت می کنیم ضمنا" دلشوره شما را هم نداریم از این گذشته در صورت ادامه این وضع من وامیر هم فردا حرکت می کنیم .مستاصل ایستاده بودم ونمی دانستم چه تصمیمی بگیرم .مادربزرگ گفت : عبدالوهاب چرا ما هم همین امشب حرکت نکنیم ؟ اگر شما با ما باشید خیالمان راحتتر است .
کارهایی هست که باید فردا به انها رسیدگی کنم بعد از انجام آنها خاطر جمع باش به دنبال شما حرکت می کنیم. البته اگر خدا خواست و اوضاع کمی آرام شد که چه بهتر چند روزی پیش بچه ها بمان وکمی استراحت کن بعد خود من به دنبالت می آیم .
ظاهرا" مادربزرگ قانع شده بود آقای کاشانی که سکوت مارا حمل بر رضایت کرد با خرسندی گفت : پس من می روم مادر و مریم را بیاورم در این فرصت شما هم حاضر شوید .
برای جمع آوری وسایل نیاز به کمک داشتم پدربزرگ سفارش کرد که نیازی به بستن جامه دان نیست قرار شد فقط مختصر وسایل ضروری همراه ببریم و بقیه ر روز بعد آنها با خود بیاورند .
هنگامی که به کمک امیر خرده ریزهای ضروری را درون ساک کوچکی می گذاشتم به آرامی گفت : همه چیز بروفق مراد شد اینطور نیست؟
در تاریکی چهره اش را به خوبی نمی دیدم نور ضعیف چراغ قوه فقط فضای مختصر روبرو را روشن می کرد با این همه صدایش در خود رنجشی داشت که به خوبی حس میشد .شاید باور نکنی اما اصلا" راضی نیستم که شمارا در این شرایط ترک کنم اگر به خاطر مادربزرگ نبود محال بود شما را تنها بگذارم .
متوجه بودم که لحظه ای خیره نگاهم کرد اما هیچ نگفت به دنبال مکث کوتاهی اضافه کردم ایر قول می دهی که مواظب پدربزرگ باشی؟ با پوزخند گفت : طوری صحبت می کنی انگار فقط تو نوه او هستی .
با شرمندگی گفتم : منظورم این نبود ...می خواستم...
- خوب نگران نباش فهمیدم چه می خواستی تو هم مواظب خودت ومادربزرگ باش .
آشنایی با خانم کاشانی خیلی سریع صورت گرفت در آخرین لحظه پدربزرگ را بوسیدم و رو به امیر گفتم : فردا حتما" در بوشهر منتظرتان هستیم مواظب باشید دیر نکنید .با آنکه ظاهرا" آرام بودم اما دلشوره عجیبی برای آن دو نفر داشتم مریم در صندلی جلو جای گرفت ,من به همراه مادربزرگ وخانم کاشانی صندلی عقب را اشغال کردیم .اتومبیل بلیزر آقای کاشانی کاملا" راحت وجادار بود ونه تنها ما بلکه مقداری از وسایل ضروری زندگی را که در قسمت پشت آن جا داده شده بود حمل می کرد .
در راه شاهد خروج اتومبیل های زیادی بودیم که زن و بچه ها را با عجله به مکان های امنی می بردند گرچه به خوبی مشخص بود هریک عزیزانی را برجای گذاشته اند تا در صورت لزوم در مقابل دشمن بایستد واز شرافت و مرزو بوم خویش حراست نمایند .
برای اولین بار بود که فاصله آبادان تا بوشهر را زمینی طی میکردم تاریکی شب پرده سیاه خود را بر همه جا کشیده بود همگامی که نگاهم با ظلمت خو گرفت دانستم که دو طرف جاده بیابان ها و شنزار ها در آغوش گرفته است مادربزرگ وخانم کاشانی با هم سرگرم گفتگو بودند واز حملات بی رحمانه هواپیماهای عراقی صحبت می کردند مادربزرگ میگفت: خاطرم هست جنگ شهریور بیست وقتی قوای بیگانه وارد ایران شدند با آنکه کشت وکشتاری به آن صورت در بین نبود بازهم مردم به قحطی و بدبختی افتادند هیچوقت آنروزهای سخت را فراموش نمیکنم.
آقای کاشانی دخالت کرد وگفت ما که طالب جنگ نیستیم این حمله ناجوانمردانه و بی خبر صورت گرفت و ما هیچ چاره ای جز مقابله به مثل و دفاع از خود نداریم نمی توانیم دست روی دست بگذاریم که آنها هر کاری دلشان می خواهد انجام بدهند این وسط پای پپپابرو وحیثیت یک مملکت در میان است
خانم کاشانی با لحن افسردهای پرسید :آخه این پدرسوخته ها چه منظوری دارند؟
پسرش در پاسخ گفت هر چه هست پای شخص سومی هم در کار است والا عراق جرات نمی کرد علیه ما دست به اقدامی بزند .
مریم با لحن معترضی گفت همه بدبختی ما از همانهاست خودشان یک گوشه می نشینند و کشورهای کوچک را به جان هم می اندازند.مادربزرگ نفسی از سینه بر کشید وبا لحن ناراحتی گفت : الهی باعث وبانی این جنگ خیر نبیند.
چهار ساعت از زمان حرکتمان می گذشت همگی خسته بنظر میرسیدیم از فاصله نسبتا" دور نور ضعیفی سوسو می زد نگاهم به آنجا بود که صدای آقای کاشانی را شنیدم .
چند دقیقه دیگر به یک سالن غذاخوری میرسیم بعداز کمی استراحت و صرف شامدوباره حرکت میکنیم .
محیط غذاخوری کوچک به نظر میرسید میز وصندلی های آهنی رنگ ورو رفته ای در این گوشه وآن گوشه چیده بودند تنها وسیله پذیرایی واستراحت از مراجعین بود در وپنجره هایی که ظاهرا سالها از نصبشان می گذشت نمای ساختمان کهنه را بدترکیب تر میکرد رنگ پلاستیک دیوارها ورقه ورقه ودر حال ریختن بود لامپهای کم نوری که توسط سیم برق نازکی از سقف اویخته شده بود روشنایی کم جانی به فضای آنجا میداد و دو پنکه سقفی که رنگ سفیدشان با فضولات مگس دودی رنگ شده بود باد گرمی میزد با این همه عده زیادی آنجا مشغول صرف شام بودند گویل هیچکسی اهمیتی به نمای آنجا نمیداد اکثر چهره ها مضطرب به نظر میرسید صدای رادیوی غذاخوری آنقدر بلند بود که حرفهای گوینده را میشد به راحتی شنید همراه مارش نظامی که پخش میشد گوینده با کلماتی آهنگین مردم رااز حملات ددمنشانه قوای عراقی مطلع می ساخت و آنان را به مقاومت و ایستادگی فرا میخواند .دلم می خواست برگردم وهمپای هم شهریانم مقابل خونخواران مهاجم بایستم و بجنگم .
مریم نگاهی به برادرش انداخت وبا طعنه گفت همچین گفتی سالن غذاخوری که من فکر کردم ...
آقای کاشانی با چهره ای متبسم کلامش را قطع کرد :ببخشید در این مسی مکان بهتری سراغ نداشتم البته فریب ظاهرش را نخور غذایش خوشمزه است .معلوم شد بیشتر غذا ها با هجوم مسافرین ته کشیده است وجز چلو قیمه غذای دیگری نمانده بود مرد سبزه رویی ظرف غذاها را روی میز قرار داد شکل وقیافه ظرف های قیمه اشتها بر انگیز بود هنوز چند لقمه بیشتر نخورده بودم که صدای آژیر از رادیو به گوش رسید گوینده در حین پخش آن یادآور شد وضیعت قرمز اعلام می شود سپس نکات ایمنی را گوشزد نمود .چهره حاضرین ناخودآگاه حال مضطربی به خود گرفت حتما هریک به فکر عزیزان خود افتاده بودند درست مثل من.با اینکه میدانستم خطر همی مردم را مرزنشین را تهدید می کند با اینهمه به فکر پدربزرگ وامیر بودم و دلم شدیدا" شور میزد خانم کاشانی ومریم نیز حالی چون ما داشتند در آن میان فقط آقای کاشانی با اشتها غذا می خورد و ظاهرا زیاد نگران به نظر نمیرسید مریم با نگاهی به او گفت : در این وضعیت چطور می توانی با اشتها غذا بخوری؟منکه اصلا میلی به غذا ندارم .
آقای کاشانی با طنز جواب داد :من باید غذا بخورم که انرژی کافی داشته باشم آخر قرار است امشب حق عراقیها را کف دستشان بگذارم .
لقمه در گلویم جهید و سرفه ام انداخت لیوان آبی که به سویم تعارف شد جرعه ای از حالم را بهتر کرد اما دیگر اشتهایم از بین رفته بود. دیگران سرگرم نوشیدن چای بودند که خطلب به آقای کاشانی پرسیدم می توانم داروهای مادربزرگ را از توی اتومبیل بردارم؟
صندلی اش را کنار رد و در حین برخاستن گفت درهایش قفل است با من بیایید آنرا برایتان باز می کنم.
به دنبال او راه افتادم واز سالن خارج شدیم فضای بیرون نیمه تاریک بود وچشم به اندازه کافی قدرت تشخیص نداشت اما آسمان زیباتر از همیشه به نظر میرسید وتلالو ستارگان بی شمار بر پهنه سیاه آن واقعا" تماشایی بود.
ناله دردناکم آقای کاشانی را که کمی جلوتر از من راه میرفت متوجه پایم کرد .پایم با قلوه سنگی برخورد کرده بود.چه شد؟
انگشت پایم کمی ضرب دید.
حواستان کجا بود؟
محو تماشای آسمان بودم.
دنبال ستاره بختتان می گشتید؟
نه فقط از تماشای اینهمه زیبایی لذت می بردم.
اکثر مردم معتقدند آسمان زیباست ولی من میگویم زمین زیباتر است تماشای زمین از آبالا حقیقتا" زیباست.
انگشت پایم زق زق می کرد تحت تاثیر درد آرام قدم بر می داشتم او هم با من همگام شد با نگاهی به سویش گفتم :اما امشب از آن بالا زمین تاریک و بی منظره به نظر خواهد رسید .
در اتومبیل را برایم گشود و گفت گرچه با عقیده شما موافقم ولی پرواز امشب برای من ساسر از هیجان خواهد بود .
قرصهای مادربزرگ را میان پنجه هایم فشردم وبا ناامیدی پرسیدم :حتما" برای اینکه به استقبال مرگ می روید؟
به در بسته اتومبیل تکیه داد .در حالی که سنگینی نگاهش را در تاریکی به خوبی حس می کردم آهسته گفت :درست برعکس چرا که بعد از این زندگی برایم لطف دیگری دارد و هربار که به سوی آسمان پرواز میکنم آرزویی جز بازگشت به زمین ندارم .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 3-2

با حرکت دوباره اتومبیل مادربزرگ وخانم کاشانی در مدت کوتاهی به خواب رفتند و مریم به دنبال خمیلزه ای کشدار نگاهی به سویم انداخت وپرسید : چرا نمی خوابی؟
معمولا" در سفر نمیتوانم بخوابم حتی اگرتمام شب را در راه باشم همراه با خمیازه دیکری گفت :من که حسابی خوابم گرفته راستی مهرداد چند ساعت دیگر به مقصد می رسیم؟
- قاعدتا" باید سه ساعت دیگر به بوشهر برسیم اما من مجبورم دو ساعته این مسیر رو طی کنم .
اشکالی ندارد اگر یک لحظه توقف کنی؟می خواهم جایم را با آذر عوض کنم آن عقب راحتتر می شود خوابید تو هم میتوانی تمام راه را با آذر صحبت کنی که خوابت نبرد. با توقف اتومبیل من ومریم آهسته وبی صدا جایمان را عوض کردیم .
ساعتی از حرکت دوباره گذشته بود که آقای کاشانی با نگاهی به سمت من گفت :ممکن است یک فنجان چای برایم بریزید؟
به عقب برگشتم که از مریم بپرسم ایا او هم تمایلی به چای دارد که دیدم به خواب عمیقی فرو رفته.فنجان چای را دستش دادم و گفتم :عاقلانه نیست که با این همه خستگی امشب پرواز کنید ای کاش نوبتتان را با یکی از همکارانتان عوض می کردید.
برنامه پرواز را تلفنی به من خبر دادند ومن قول دادم که سر ساعت در محل حاضر باشم پس دعا کنید که به موقع به آنجا برسم و پرواز موفقیت آمیزی داشته باشم .
قصد توهین به شما را ندارم اما در این موقعیت قبول میکنم که همه نظامی ها کله شق هستند .
درحالی که پوزخند بر لب داشت با لحن ملامت باری گفت : از شما انتظار نداشتم آذر خانم. شما بهتر از هر کس باید بدانید که یک نظامی متعلق به خود وخانواده اش نیست .ما نظامی ها باید دربست در اختیار میهن وملت مان هستیم .
این جمله را بارها وبارها از پدر شنیده ام که نظام چرا واما نمی شناسد فقط باید تابع مقررات بود .
حق با شماست چرا که اگر در ارتش هر مملکتی اطاعت وفرمانبرداری نباشد پایه های آن ارتش سست ومتزلزل می شود در نتیجه موجودیت آن مملکت مدام مورد هجوم بیگانگان قرار خواهد گرفت .
با اینهمه به قول خودتان شما متعلق به این مملکت هستید هزینه زیادی صرف شده تا از شما یک خلبان ساخته شئد با توجه به این مطلب شما نباید این ثروت ملی را به خطر بیندازید .
اما شما یک موضوع را فراموش کرده اید همه آن هزینه ها مصرف شده که چنین روزی بازدهی داشته باشد اگر من نتوانم در این زمان حساس مثمر ثمر باشم در اصل به کشور و ملتم خیانت کرده ام .
پیداست بحث با شما فایده ای ندارد شما از گفته های من برداشت غیرمنصفانه ای کرده اید منظور من این نبود که در این موقعیت دست روی دست بگذارید و نسبت به همه چی بی تفاوت باشید من فقط برای امشب نگرانم .
لحن گفتارش حالت مهرآمیزی به خود گرفت وگفت: دلگیر نشوید منظورتان را کاملا" درک کردم اگر میبینید بحث طولانی شد به این خاطر بود که شما را از کسالت بیرون بکشم امشب خیلی افسرده به نظر می رسید حتی غذایتان را بی میلی خوردید .
حق با شماست حال بدی دارم دلشوره یک لحظه راحتم نمی گذارد.
- حق دارید امروز روز پر حادثه وبدی بود بعد از آنهمه ترس ودلهره ,بدحالی شما یک امر طبیعی است خصوصا که مجبور شدید آقای شریفی و امیر خان را هم ترک کنید .
روی نام امیر تکیه مخصوصی کرد سپس ادامه داد :فقط یک خواب راحت می تواند شما را به حال عادی باز گرداند.
امشب تنها چیزی که یه سراغ من نمی اید خواب است گمان کنم تا صبح باید ستارهها آسمان را بشمارم.
اتومبیل به سمت راست پیچید دورنمای شهری پیدا بود پرسیدم رسیدیم؟
نه اینجا شهر کوچکی است به نام برازجان هنوز چهل وپنج دقیقه تا بوشهر فاصله داریم بهتراست در این مدت کمی استراحت کنید اگر یک پهلو روی صندلی بنشینید وسرتان را به این قسمت تکیه دهید راحتتر خواهید بود .
به پیشنهادش عمل کردم و یک پهلو روی صندلی جای گرفتم در این حالت کاملا" راحت بودم اما تماشای نیمرخ او مانع آسایش خیالم می شد با خودم گفتم چرا این غریبه اینطور فکر مرا مشغول کرده چرا باید تا این حد دلواپس سلامت او باشم ؟
با گذشتن از برج مقام نگاهی به ساعت مچی ام انداختم اعداد شب نمای آن دو سی وپنج دقیقه را نشان میداد نگاه کنجکاو او به سمت من چرخید و گفت گمان کردم خوابیدید!
خواب عالم بی خبری است دوست ندارم در این لحظات حساس از اطراف خود بی خبر باشم .
بی آنکه چیزی بگوید لحظه ای خیره نگاهم کرد سپس نگاه از من برگرفت و به جاده روبرو چشم دوخت .پایگاه در خاموشی عجیبی فرو رفته بود ماموران دژبان پس از وارسی کارتهای شناسایی اجازه ورود دادند مادربزرگ وبقیه هم از صدای ما بیدار شده بودند آقای کاشانی با نگاهی به سویم گفت : از اینجا به بعد شما باید راهنما باشید .
مسیر را برایش مشخص کردم و او به پیش رفت با توقف جلوی منزل متوجه حضور عدهای در پارکینگ شدم سایه پدرکه به ما نزدیک میشد کاملا" برایم مشخص بود به دنبال یک خسته نباشید به آقای کاشانی از اتومبیل خارج شدم پدر با مشاهده من آغوش گرمش را به رویم باز کرد مراسم معارفه با برخورد گرم پدر مادر با خانواده کاشانی انجام شد با نگاهی به پارکینگ وبچه ها که در گوشه ای به خوب رفته بودند دانستم که عراقی ها به سراغ اینجا هم امده اند پدر و آقای کاشانی خیلی زود با هم صمیمی شدند و صحبتشان در مورد حمله عراقی ها گل انداخت پدر متوجه بود که آقای کاشانی باید هرچه زودتر در محل کار خود حاضر شود از این رو با اصرار زیاد خانم کاشانی ومریم را پیاده کرد که آن شب نزد ما بمانند.
صحنه خداحافظی آن دو با آقای کاشانی برای من درس عبرتی بود چون می دیدم انها با قلب هایی هراسان و درونی نگران سعی در تقویت روحیه یکدیگر دارند پدر با کلام صمیمانه ای برایش آرزوی موفقیت کرد و یاد آور شد که فردا برای صرف نهار منتظرش هستیم .
آقای کاشانی پس از تشکر و قبول دعوت با یک خدانگهدار جمعی با عجله پشت فرمان نشست هنگامیکه سرگرم جابجا کردن اتومبیل بود برای لحظه ای نور چراغها به روی من که کنار پارکینگ ایستاده بودم افتاد با تکان دست یکبار دیگر با او وداع کردم و در دل از خدای خود خواستم که او را سلامت برگرداند .
دقایقی بعد پدر هم که لباس خدمت به تن داشت با یک خدانگهدار از ما جدا شد .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 4-2

دوستی ها چه آسان صورت می گیرد هنوز ساعتی از رسیدن ما نمی گذشت که مادر وخانم کاشانی کاملا" با هم صمیمی شدند مادربزرگ خسته تر از آن بود که بتواند مانند بقیه بیداربماند از مادر سراغ آذین راگرفتم با دلواپسی گفت : در اثر حمله های هوایی اعصابش شدیدا تحریک شد و به حال بدی افتاد با داروهای آرام بخش توانستیم او را آرام کنیم حالا هم با وجود گرمی هوا تنها در اطاقش خوابیده هر چه اصرار کردم راضی نشد که شب را خارج از منزل سر کند .
دلم نیامد تا صبح برای دیدنش صبر کنم آهسته وبی صدا وارد منزل شدم تاریکی و ظلمت فضای خانه را پر کرده بود با قدمهای آرام درون اطاق رفتم و به تخت او نزدیک شدم صدای نفس های منظمش واضح به گوش می رسید با علاقه دستی به موهایش کشیدم وبوسه ای از گونه اش برداشتم در همان حال احساس کردم که چقدر دلم برایش تنگ شده .
با طلوع خورشید ترسی که وجود همه را در بر گرفته بود کاهش یافت جریان برق دوباره وصل شد و اهالی جرات کردند برای انجام کارهای ضروری به داخل منزل بروند گرچه موقعیت اضطراری و غیر عادی بود ولی مادر با تمام وجود به مهمانان خود می رسید و همه تلاشش را به کار می برد که از هر لحاظ در آسایش باشند .
از برخورد سرد آذین با تازه واردین وارفتم با این حال سعی کردم روابط میان آنها را گرمتر کنم مریم دختر حساسی به نظر می رسید که از بی اعتنایی آذین رنجشی به دل گرفته بود در چهره اش نمایان بود .
اولین صبح پاییزی آغاز شده بود پدر صبح زود برای مدت کوتاهی به دیدن ما آمد هنگامیکه مطمئن شد به چیزی نیاز نداریم دوباره آماده رفتن شد وقتی در اتومبیل را به رویش می بستم گفتم : راستی امروز پدربزرگ وامیر از آبادان حرکت می کنند به گمانم عصر اینجا باشند از شنیدن این خبر خوشحال شد وپرسید :
ببینم در این مدت میانه ات با امیر چطور بود؟
با آنکه مدام با هم جروبحث داشتیم ولی از همیشه صمیمی تر بودیم.لبخند رضایتی چهره اش را از هم گشود وگفت عاقبت توانستی پسر عموی سرکشت را رام کنی؟
خندیدم وگفتم ":ای..... تقریبا"
اتومبیل را روشن کرد وگفت : از مهمانها خوب پذیرایی کن مواظب باش به آنها بد نگذرد .
دستم را به حالت نظامی بالا بردم وگفتم :اطاعت می شود قربان .
ساعتی بعد همگی سرگرم صرف صبحانه بودیم که زنگ تلفن صدا کرد چون از دیگران به میز نزدیکتر بودم گوشی را برداشتم با ادای کلمه الو صدای مردانه ای در گوشی پیچید.
منزل آقای شریفی؟
بله بفرمایید.
صبح بخیر آذر خانم.
می بخشید شما؟
ای بابا به این زودی ما را فراموش کردید؟
تازه صاحب آن صدای آشنا را شناختم و با فریادی از شوق گفتم :آقای کاشانی شما هستید؟
متوجه نگاه توام با لبخند اطرافیانم شدم و از شرم با لحن آرام تری پرسیدم :از کجا تماس می گیرید؟
از دنیای ارواح خواستم خبر سقوطم را قبل از هرکس به شما بدهم .
لحن کلامم ناخودآگاه حالت گله مندی به خود گرفت .گفتم : خواهش می کنم از این حرفها نزنید من نسبت به این مسائل حساسم.
آه ببخشید قصد من فقط شوخی بود نه رنجاندن شما ببینم حالتون چطوره؟
خوبم شما چطورید؟
من خوب بودم اما حالا خیلی بهترم مادر ومریم چه میکنند؟حتما" حسابی شما را به زحمت انداخته اند؟
اختیار دارید آنقدر حضورشان خوش ودلنشین است که دل مان نمی خواهد هیچ وقت مارا ترک کنند .
خوش به حالشان ای کاش منهم می توانستم خود را به این اندازه در دل دیگران جا کنم.
لبخندزنان گفتم : مادرتان منتظرند که با شما صحبت کنند من فعلا" خداحافظی می کنم .
گوشی را دست خانم کاشانی دادم و برای فرار از نگاههای کنجکاو مادر وآذین به بهانه ای آنها را ترک کردم دقیقه ای بعد آذین در کنارم بود.
با کنجکاوی پرسید : کی بود ,این همه صمیمی صحبت می کردی؟
ماجرای آقای کاشانی را برایش گفتم و اضافه کردم یک پارچه آقاست ظهر اورا می بینی مطمئنم به دل تو هم خواهد نشست .
لحظه ای در فکر فرو رفت و گفت : ببینیم وتعریف کنیم.
تا ظهر چندین بار هواپیماهای عراقی به بوشهر حمله ور شدند اماپدافند هوشیاراین منطقه حملات را دفع کرد و خوشبختانه هیچ گزندی به اهالی وارد نشد بمب هواپیماهای مهاجم اغلب در بیابانهای اطراف اصابت کرد اما تاثیر روانی این حملات بر روحیه اهالی بسیار شدید بود به حدی که تا ظهر یک سوم پایگاه خانه های خود را تخلیه کردند .نگرانی من بیشتر از هت احسان وایمان ومادربزرگ با آن حال بیمارش بود دوقلوها رنگ خود را کاملا" باخته بودند و هراسان به نظر می آمدند هربار وضعیت قرمز اعلام می شد و پدافند شروع به شلیک می کرد آندو در آغوش مادر یا من پناه می گرفتند و قلب کوچکشان در سینه به تلاطم می افتاد.
پدر تلفنی اطلاع داد که برای صرف ناهار به منزل نمی اید از آقای کاشانی هم هیچ خبری نبود ناگریز مجبور شدیم غذا را بدون حضور آن دو بخوریم.پس از صرف غذا خستگی چیره شد و خواب پلک هایم را سنگین کرد همراه مریم به یکی از اطاقها رفتیم تا کمی استراحت کنیم .مادر اصرار داشت بیرون ساختمان باشیم اما من قول دادم به محض شنیدن آژیر فورا" از منزل خارج شویم یک پهلو دراز کشیدم وسرگرم شنیدن صحبتهای مریم بودم که پلک هایم روی هم افتاد و دیگر هیچ نفهمیدم . زمانی چشم گشودم که دستی مرا تکان داد آذین بود چهره اش بشاش به نظر میرسید مریم سرجایش نبود حتما" قبل از من بیدار شده بود آذین با لحن خوشایندی گفت :
بلند شو که مهمانت آمده. آنقدر خواب آلود بودم که منظورش را درک نکردم گفتم :مهمان؟
این بار نگاهش حالت خندانی گرفت وگفت : منظورم آقای کاشانی است بدجنس چرا به من نگفتی او همان کسی است که تو را از دریا نجات داد؟
گیجی خواب از سرم پرید در حالیکه نیم خیز می شدم باحیرت پرسیدم: چه گفتی؟؟
لازم نیست خودت را بی خبر نشان بدهی مطمئنم او را در همان برخورد اول شناختی من در یک نگاه چهره او را به خاطر آوردم .
بی اختیار دستش را فشردم و گفتم : حالا میفهمم چرا قیافه او تا این حد آشنا بود .من چقدر احمق بودم که او را نشناختم پس او بود که جان خودش را به خاطر من به خطر انداخت؟راستی فهمید که تو او را شناختی؟
بله اتفاقا" به حافظه من آفرین گفت حالا بلند شو بیا به او خوش آمد بگو .
حال بدی داشتم از اینکه ناجی خود را به جا نیاورده بودم احساس شرم میکردم .گفتم تو برو من چند دقیقه دیگر می آیم.
وقتی تنها ماندم پرنده خیالم به گذشته ها پرواز کرد یا آنروز وآن دستان قدرتمندی که مرا از چنگال مرگ بیرون کشید جلوی چشمانم جان گرفت .انقدر در این خیال غرق بودم که صدای آژیر را که در تمام پایگاه منعکس شده بود را نشنیدم. مریم با رنگی پریده به سراغم آمده بود هراسان گفت چرا نشستی؟مگر نمیبینی وضعیت قرمز است؟
دست در دست او با عجله از منزل خارج شدمناگهان صدای انفجار عظیمی زمین زیر پایمان را لرزاند همراه با جیغ کوتاهی مریم را در آغوش کشیدم و سر را در سینه اش پنهان کردم در آن لحظه صدای ضربان قلب او به وضوح به گوش می رسید مثل یک پرنده در آغوشش میلرزیدم.صدای آژیر سفید که طنین انداز شد هنگامی که جرات کردم نظری به اطراف بیندازم نگاه خندان مرد سبز پوشی قلبم رالرزاند.او در لباس خلبانی برازنده تر از همیشه به نظر میرسید.
دقایقی از ورودم نگذشته بود که عازم رفتن شد چرا به این زودی اینجا را ترک می کرد؟ ظاهرا متوجه اخم های گره خورده ام شد با نگاهی به سویم گفت :آذر خانم ممکن است یک لیوان آب مرحمت کنید؟
لیوان آب را درون پیش دستی جلوی او گرفتم و آهسته گفتم : چشم ما شور بود؟
نگاهش برق خاصی داشت با برداشتن لیوان ارام گفت: ما سعادت نداشتیم . با رفتن او چیزی بر قلبم سنگینی کرد و انرا در زیر فشار خود به درد آورد
مریم کنارم آمد و گفت :اوضاع خیلی خراب است باید اینجا را هم ترک کنیم.
متعجب پرسیدم منظورت چیست؟
مهرداد می گفت حکم تخلیه پایگاه هوایی و دریایی را صادر کرده اند .زن و بچه ها باید جای امنی بروند.
فکر اینکه باید پدر را اینجا تنها رها می کردیم و جان خویش را نجات می دادیم بغضم را ترکاند .قطره های اشک را از گونه ام پاک کردم وگفتم من که پدرم را تنخا نمی گذارم .
آذین با لحن محکمی گفت آذر بچه نشو اگر ما جای امنی باشیم پدر راحتتر به کارهایش می رسد او همین روزها به ماموریت جنگی می رود در غیبت او ما تک وتنها در این پایگاه چه کنیم؟
مریم گفت :حق با آذین است اگر ما نباشیم مردها خیالشان آسوده تر است .
مادر,مادربزرگ و خانم کاشانی بغض کرده بودند چهره آنها غمگین وافسرده به نظر می رسید با نگاهی به مریم پرسیدم : قرار است کجا برویم؟
مهرداد با پدرت صحبت کرده قرار بر این است همگی با هم به تهران برویم . مهرداد گفت باید شخص صالحی را پیدا کند و همه ما را به دست او بسپارد البته من رانندگی می دانم ولی تا بحال توان خود را در مسیرهای طولانی امتحان نکردم.گفتم :باید تا رسیدن پدربزرگ وامیر صبر کنیم...راستی چرا هدایت اتومبیل را به امیر نسپاریم؟او راننده ماهری است.
برقی از شوق در چشمان مریم هویدا شد وگفت اتفاقا" فکر خوبی است چه کسی بهتر از امیر خان؟
با فرونشستن آفتاب کمی از گرمی هوا کاسته شد هنوز روشنی روز کاملا" از میان نرفته بودکه اتومبیل پدربزرگ از راه رسید فریادهای شوق آلود همه برای مدت کوتاهی غمها را از یاد برد یکی از ناویان وظیفه برای راهنمایی و پیدا کردن منزل با پدربزرگ همراه شده بود امیر خسته به نظر می رسید. پس از احوالپرسی با پدربزرگ به سوی او رفتم و لبخندزنان گفتم: خوش آمدی.
چهره اش از هم باز شد و تشکر کرد.گفتم حتما" خیلی خسته ای؟رانندگی در این گرما واقعا" طاقت فرساست.
- مسیر خیلی خسته کننده بود با این حال خوشحالم که به موقع رسیدیم و بد قول از آب در نیامدیم.
الان به پاس خوش قولی تان شربت خنکی برایتان می آورم تا خستگی راه را از تن تان بیرون کند .
سرگرم گفتگو با مادر بود که با لیوانهای آب پرتقال به جمع آنها پیوستم موضوع عزیمت ما به تهران بود.
آن شب وقتی پدر فرصت کرد برای ساعتی به دیدارمان بیاید از حضور پدربزرگ و امیر واقعا" شاد شد به دنبال در آغوش کشیدنها نوبت به مسایل جدی تر رسید . پدر گفت :اینجا جای امنی برای شما وبچه ها نیست باید هرچه زودتر به محل امن تری بروید . امیر دخالت کرد وگفت : عمو جان اگر اجازه دهید همگی به اصفهان برویم آنجا برای همه جا هست.
پدر همراه با لبخند مهر آمیزی گفت به نظر منهم جای مناسبی است اما من ظهر با آقا ناصر صحبت کردم او از من خواست که بچه ها رو در اولین فرصت به تهران بفرستم منهم قول دادم کهاین کار را بکنم.از طرفی خانم کاشانی و مریم خانم هم قصد دارند به تهران برئند امروز من و آقای کاشانی تصمیم گرفتیم بچه ها را به اتفاق با اتومبیل ایشان روانه تهران کنیم تنها مشکل وجود راننده امین وصالح است که بتواند اتومبیل را تا تهران ببرد.
امیر که ظاهرا" از رد پیشنهادش دلخور به نظر میرسید در پاسخ گفت: این که مشکلی نیست اگر لازم باشد من می توانم این وظیفه را به عهده بگیرم .
پدر با خوشحال گفت چه بهتر از این پس این مشکل هم حل شد به امید خدا فردا صبح همگی حرکت میکنید با وجود دو اتومبیل جا به اندازه کافی هست که همه راحت باشید.
همان شب آقای کاشانی با بسته ای پر از خوراکی های متنوع از راه رسید یک جعبه شکلات خارجی ,یک شیشه نسکافه ,چند قوطی شیر عسلی , یک شیشه شربت ویتیمو وچند بسته بیسکوییت درمقابل تعارف مادر با خوشرویی گفت : شرمنده ام قابل شما را ندارد امیدوارم بین راه بدرد بخورد .
نسیم خنکی که از جانب شمال وزیدن گرفته بود گرمی هوا را تا اندازه ای قابل تحمل می کرد تعدادنفرات آنقدر زیاد بود که تمامی سطح پارکینگ اشغال شده بود من چهارپایه کوچکی راکنار دیوار شمشادی روی چمن باغچه گذاشته ونشسته بودم .از جایی که نشسته بودم همه حاضرین را زیر نظر داشتم, پدر وآقای کاشانی به حالتی ایستاده بودند که نشان می داد هر لحظه قصد بازگشت دارند .پدربزرگ صحبت از اقامت در اصفهان می کرد و اینکه اگر این وضع ادامه پیدا کنه ناچار به خرید خانه در ان شهر خواهد شد مادر وخانم کاشانی ارام سرگرم گفتگو بودند دوقلوها در کنار مادربزرگ به خواب رفته بودند آذین ساکت به صحبت های دیگران گوش می داد و مریم مشغول ریختن چای برای حاضرین بود امیر در گوشه ای دنج بقیه راتماشا می کرد من هر چند لحظه یکبار نگاهی به آسمان می انداختم و ترس از آنرا داشتم که هر ان بمبی از آن بالا بر سر ما فرود بیاید در همان حال زبری وجود جانوری را بر روی پای خود احساس کردم به شدت ترسیدم بی اختیار دستم را به سوی پا بردم ناگهان چنان آتشی در دستم روشن شد که بی اراده فریاد کشیدم و خودم را به طرف دیگران انداختم همه به طرفم دویدندبا دست دیگر مچ این دستم را گرفته وبی امان گریه می کردم. سوالات پی در پی اطرافیانم که ناشی از هراسشان بود مرابیشتر عذاب می داد نفسم بالا نمی امد که به انها پاسخی بدهم آقای کاشانی و پدر از دیگران به من نزدیک تر بودند و هرکدام در طرفینم جای داشتند آقای کاشانی با لحن تندی که نگرانی اش را نشان میدادپرسید کسی کبریت یا فندک ندارد؟
بلافاصله فندک پدربزرگ در دست او گذاشته شد در پرتو نور فندک دستم را کاملا" وارسی کرد در حین انجام این کار با لحن ملایمی پرسید درد در کدام ناحیه بیشتر است؟
انگشتی که سوزشش جانم را به لب رسانده بودنشانش دادم دوباره به دقت آن را وارسی کرد سپس خطاب به پدر گفت احتمالا عقرب یا زطیل نیشش زده چون جای نیش فقط یکی است لطفا" شما مچ دستش را محکم نگه دارید .
سپس از جیب شلوارش شیئی کوچک بیرون اورد با یک حرکت تیغه تیز چاقویی بیرون پرید تحمل دردی که به مرور سطح بیشتری از دستم را فرا می گرفت مشکل بود اما بدتر دیدن تیغه چاقو بود که بر روی فندک ضد عفونی می شد نمی دانستم می خاهند با من چه کنند با ایت حال حاضر بودم بمیرم ولی دیگر این درد را تحمل نکنم با اشاره بی صدای آقای کاشانی پدر محکمتر دستم را فشرد آنقدر محکم که به هیچ وجه نمی توانستم خودم را از دست او خلاص کنم.
سوزش شیی برنده بر روی انگشتم فریادم را به آسمان رساند ناگهان آقای کاشانی انگشتم را به دهان برد و با تمام قدرت محل بریدگی را مکید سپس محتویات دهانش را به بیرون پرتاب کرد این عمل چند بار تکرار شدسپس خطاب به پدر گفت: گمان کنم مقداری از زهر خارج شده اما برای اطمینان هر چه زودتر باید او را به بهداری برسانیم با گفتن این حرف به سوی اتومبیلش دوید به ماهم اشاره کرد زودتر سوار شویم .
مادر ومادربزرگ آهسته گریه می کردند و از خداوند شفای مرا می خواستند آذین متحیر به این صحنه نگاه می کرد مریم بازوی مرا گرفت وبه سوی اتومبیل هدایتم کرد پدر بزرگ و امیر هم قصد داشتند با ما همراه شوند اما پدر توصیه کرد آنها پیش بقیه بمانند شاید وجودشان نیاز باشد .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 5-2

بهداری پایگاه مجهز بود برق تمامی منطقه قطع بود اما بعضی از قسمتهای ساختمان درمانگاه با موتور برق اضطراری روشنایی داشت معمولا" بهداری از کادر با تجربه ای سود میبرد اما در آن وقت شبو با آن شرایط جز یک پزشک وظیفه و دو نفر تزریقات چی شخص دیگری آنجا نبود پزشک کشیک با معاینه دست ورم کرده ام نظر آقای کاشانی را تایید کرد وگفت این نیش عقرب زرد است که در این حوالی فراوان است البته جای شکرش باقیست که مار جعفری نبوده شب گذشته پسر بچه ای را آوردند که مار نیشش زده بود در پایگاه این حوادث زیاد پیش می آید خوشبختانه شما اقدام به موقعی کردید به احتمال زیاد مقداری از زهر با خون آلوده از دست خارج شده والا بیمار در حال حاضر باید خیلی بدحالتر از این باشد من یک پادزهر برایش می نویسم که باید به او تزریق شود ضمنا" امشب اینجا بستری می شود تا مراقبش باشیم.
پدر با دلواپسی پرسید : آقای دکتر ممکن است حالش بدتر هم بشود ؟
لحن دکتر با تردید همراه بود.به احتمال قوی نه..اما بد نیست امشب را نزد ما بماند ببینم نام بیمارجوان ما چیست؟
مریم با صدای خوش طنینی پاسخ داد :آذر
دکتر در حالی که نبض مرا می گرفت گفت :آذر خانم چرا اینقدر ناله می کنی؟یک نیش ناقابل عقرب که این همه بی تابی ندارد
گفتارش حالت طنز داشت نتوانستم جوابش را ندهمبا ناله گفتم:
آنقدرهاهم ناقابل نبودمطمئنم اگر شما جای من بودید فریاد می کشیدید.دکتر وبقیه از حاضر جوابی من به خنده افتادند و به این طریق خیال همراهانم راحت شد که کمی بهتر شده ام.
پس از تزریق پادزهر و یک آمپول مسکن دردم کمی آرام گرفت روی تخت دراز کشیده بودم و با مریم و آقای کاشانی که نزدیکم ایستاده بودند به آرامی صحبت می کردم پدر رفته بود خبر سلامتی را به خانواده برساند ضمنا"آنان راآگاه کند که باید تا صبح در اینجا بستری باشم با نگاهی به مریم گفتم :احساس لرز می کنم.
نگاهی به چهره ام انداخت و پیشانی ام را نوازش کرد وگفت:الان برایت یک پتوی تمیز گیر می آورم.
آقای کاشانی قصد داشت خود برود اما مریم مانع شد وگفت:تو همین جا باش هرچه باشد من یک پرستارم و می دانم این نوع وسایل را از چه قسمتی می توان تهیه کرد.
با رفتن او آقای کاشانی روی لبه تخت نشست وبا نگاه پر مهری پرسید:بهتر شدید؟
بله خیلی بهترم
لحظه ای نگاه مشتاق اش بر چهره ام خیره ماند سپس گفت: عجیب نیست که همیشه بلاها همیشه بر سر شما نازل میشود؟
از تاثیر نگاه او گرمی مطبوعی در رگهایم دوید گفتم:عجیبتر اینکه همیشه شما هستید که مرا از مرگ نجات می دهید این دومین بار است که جان مرا نجات داده اید به خاطر هر دوبار از شما متشکرم.
نیازی به تشکر نیست این وظیفه من بود که برای نجات شما اقدام کنم اگر شخص دیگری هم جای شما بود به همین اندازه برایش تلاش می کردم .
از حرف او رنجیدم و به سردی گفتم :اوه که اینطور.
از اینکه با صراحت گفته بود من با دیگران هیچ فرقی برایش ندارم عصبانی بودم در همان حال تصمیم گرفتم تا زمانی که بوشهر را ترک می کنم حتی یکبار هم نگاهش نکنم گرچه تصمیم بچه گانه ای به نظر می رسیداما باید آنرا به مرحله اجرا می گذاشتم.
مریم با پتویی در دست وارد شد با اینکه زبری پتو ناراحتم می کرد اما گرمای آن بدن لرزانم را به رخوت کشید. با نگاهی به مریم گفتم بهتر است به منزل برگردی وکمی استراحت کنی من الان می خوابم و شاید تا صبح هم بیدار نشوم نیازی نیست خودت را به زحمت بیندازیفردا صبح پدر را بفرست که مرا برگرداند.
لبخند زنان گفت: منکه ار اینجا تکان نمی خورم تو بخواب و اصلا" نگران من نباش من همین دور واطراف جایی برای استراحت پیدا می کنم.مهرداد بهتر است تو به محل کارت برگردی ممکن است به وجودت نیاز باشد.صدای او را شنیدم که گفت :بله من باید هرچه زودتر بروم البته اگر فرصت شد باز هم به شما سر می زنم آذر خانم شما به چیزی نیاز ندارید؟
نه خیلی ممنون.
مطمئنید با من هیچ کاری ندارید؟
در گفتارش طنزی خاص نمایان بود .همانطور که چشم از مریم بر نمی داشتم گفتم:شما امشب به اندازه کافی زحمت کشیدید بیش از این توقعی ندارم.
صدای سر حالش را شنیدم که خطاب به خواهرش گفتکمریم جان به نظر تو که یک پرستار با تجربه هستی ممکن است نیش عقرب انسان را کینه توز کند؟
مریم لبخند ملیحی زد وگفت:نیش عقرب که نهه اما نیشزبان آدمها گاهی اوقات این عوارض را دارد.
دارویی هم برای این عارضه سراغ داری؟
دارو که چه عرض کنم اما..
ورود پدر جمله مریم را نیمه تمام گذاشت کنارم آمد و با مهربانی احوالم را پرسید برای اینکه خلطرش را آسوده کنم گفتم:دردم کاملا" از بین رفته فقط جای نیشش کمی زق زق می کند.
با خوشحالی خدا را شکر کرد و با نگاهی به آقای کاشانی گفت: نمی دانم چطور از شما تشکر کنم اگر اقدام به موقع شما نبود خدا می داند آذر الان در چه حالی به سر می برد ضمنا"امشب شنیدم که شما قبلا" هم یکبار جان دخترم را نجات داده اید پس بابت هر دوبار متشکرم.
آقای کاشانی با تواضع گفت:دفعه پیش تقدیر الهی بود که آذر خانم نجات پیدا کرد من فقط یک بانی بودم امشب هم هر کس دیگری جای من بود همین اقدام را انجام می داد گرچه این حادثه برای شما تازگی داره اما منکه چهارسال از سکونتم در اینجا می گذرد موضوعی بود که من نسبت به ان شناخت قبلی داشتم .
پدر با خوشرویی گفت:در هر صورت من دخترم را اول از خدا بعد از شمادارم
مریم پرسید آقای شریفی برنامه سفر چه می شود؟با این وضعی که پیش آمده فردا حرکت می کنیم؟
پدر نگاه مهربانش را به من دوخت وگفت :اگر به لطف خدا تا صبح حال آذر کاملا" روبراه شد همه چیز طبق روال قبلی پیش می رودو گرنه سفر کمی به تعویق می افتد البته شما را با امیر می فرستم .
آقای کاشانی دخالت کرد وگفت :قول می دهم تا فردا آذر خانم سرحالتر از همه ما باشد همین حالا هم چهره اشکاملا" سلامت به نظر می رسد
به پدر گفتم حق با آقای کاشانی است من هیچ احساس کسالت نمیکنم خیالتان از هر جهت آسوده باشدضمنا" بهتر است شما آقایان هر چه زودتر به محل خدمتتان بر گردیدبا این همه تاخیری امشب داشتید می ترسم برایتان گران تمام بشود. بوسه پدر بر پیشانی ام گرم وپر از مهر بود همراه با آن گفت:مطمئن باشم که هیچ ناراحتی نداری؟
مطمئن باش .حالا لطف" بروید که خیالم راحت بشود.
پدر از مریم به خاطر حضورش در انجا تشکر کرد و همراه با آقای کاشانی اطاق را ترک گفت.آن شب از ساعتی که اثر داروی مسکن از بین رفت درد امان مرا برید گرچه جای زخم ضدعفونی وباند پیچی شده بود با این حال تمام این کارها در کاهش درد هیچ تاثیری نداشت رسیدگی وکمک های مریم هم ذره ای از دردم را م نکرد نزدیک سحر به دستور دکتر مسکن دیگری به من تزریق شد اثر دارو دقایقی بعد مرا به خواب عمیقی فرو برد.
نوازش دست مهربانی را به خوبی احساس کردم هنوز پلک هایم را باز نکده بودم که صدای گفتگوی دو نفر توجهم را جلب کرد.
چقدر رنگ پریده به نظر میره
دیشب خیلی عذاب کشید تا نزدیک صبح از درد به خود می پیچید.
دکتر هیچ کاری برایش نکرد؟
کاری از دستش بر نمیآمد فقط نزدیک صبح مسکن دیگری برایش تجویز کرد.
از آقای شریفی چه خبر؟نیم ساعت پیش تماس گرفت ساعت هشت قرار است برای بردن ما بیاید.
از مادر چه خبر؟
دیشب بعداز رفتن شما تماس گرففتند حالشان خوب بود فقط دلواپس آذر بئدند راستی از خرمشهر خبر تازه ای نرسیده؟دلم برای پدر ومحمود خیلی شور می زند.
نگران نباش می دانم هر دو سلامت هستند گویا پایگاه خرمشهر در حال تخلیه است احتمال زیاد دارد که آنها هم به بوشهر بیایند.
خدا به خیر بگذراند این طور که پیداست این غائله به درازا خواهد کشید.
هیچ چاره ای نیست این جنگ به ما تحمیل شده ما هم تا آخرین نفس مقابله می کنیم.
خسته بنظر می رسی دیشب نخوابیدی؟
هنوز فرصت خوابیدن پیدا نکردم ساعت چهاو نیم پرواز داشتم پس از بازگشت هم به محض روبراه کردن کارها یکراست به اینجا آمدم حقیقتش خیلی نگران بودم.
برادر عزیزم ...پیداست حسابی گرفتار شدی.
گرمی مطبوعی را بر گونه های خود حس می کنم صدای جیغ آرام مریم بهانه خوبی برای بیدار شدن بود وقتی چشم باز کردم گوش او در دست برادرش پیچانده می شد.مریم با لحن معترضی گفت ببین ؟آذر رابیدار کردی.سرگرم احوالپرسی بودیم که پدر از راه رسیدخسته بود اما با نگاهی به مریم لبخندزنان پرسید:دیشب را خوب خوابیدی؟
دستش را در دست فشردم وگفتم در هر صورت گذشت و الان کاملا" خوبم.
برای رفتن حاضری؟
در حالیکه سعی میکردم از جا برخیزم گفتم: میبینید که حاضرم.
در همان حال سرگیجه چشمانم را تارکرد پدر خطاب به آقای کاشانی گفت:قرار شد نه ونیم حرکت کنند همه چیز حاضر است فقط منتظر آذر ومریم ختنم هستند.
پس بهتر است حرکت کنیم تا زودتر راه بیفتند.
پدر از اطاق خارج شد که با دکتر در مورد من صحبت کند موقع پایین آمدن از تخت آنقدر سرگیجه داشتم که بی اختیار پیشانی ام را با دست گرفتم ونالیدم مریم وبرادرش همزمان به من نزدیک شدند.چی شد؟
سرم به شدت گیج می رود واحساس تهوع دارم .
مریم بهتر نیست دکتر را خبر کنیم؟
نه این حالت طبیعی است آذر از دیشب تا بحال چیزی نخورده داروهای مسکن هم باعث ضعف می شود نگران نباش بعد از خوردن صبحانه حالش روبراه می شود.
با آمدن پدر آماده حرکت شدیم .دکتر هم او را همراهی می کرد با نگاهی به من پرسید: احساس درد نمی کنی؟
خیلی مک بیشتر احساس ضعف و سرگیجه دارم.
مهم نیست برطرف میشود فشارت پایین آمده برایت داروی تقویتی نوشتم با خوردن آنها کاملا" سرحال خواهی امد.
تک تک همراهانم از دکتر تشکر کردند وهمگکی به راه افتادیم در خانه با استقبال گرم حاضرین مواجه شدم همه برای حرکت آماده بودند مادر با عجله بساط صبحانه را برای چها نفر مهیا کرد میلی به خوردن نداشتم فکر اینکه تا چند دقیقه دیگر آنجا راترک می کردیم مرا عذاب می داد بغض گلویم را می فشرد گویا پدر متوجه من بودپرسید:چرا چیزی نمیخوری؟
با نگتهی به چهره مهربانش قطره های اشک بی اختیار از چشمانم فرو چکید صدایی که از گلویم در آمد کاملا"بغض آلود بود.
پدر خواهش می کنم اجازه بدهید اینجا بمانم من از حمله های هوایی هیچ ترسی ندارم .
مسئله فقط حمله های هوایی نیست به زودی این پایگاه خالی از سکنه می شود من هم ناچارم به ماموریت های دریایی بروم هیچ فکرکرده ای اگر حادثه ای پیش بیاید تک وتنها چه خواهی کرد برای مثال همین حادثه دیشب اگر مانبودیم تو چه می توانستی بکنی؟
آقای کاشانی دخالت کرد وگفت :پدرتان درست می گویند اگر ما از جهت خانواده هایمان آسوده خاطر باشیم با خیال راحتتری به وظیفه خود عمل می کنیم ضمنا"من وآقای شریفی در هر فرصتی تلفنی با شما در تماس خواهیم بود پس دیگر جای نگرانی نیست.
مادر گفت:هیچکدام ما راضی به رفتن نیستیم اما ناچاریم انشاالله به محض آرام شدم اوضاع بر می گردیم حالا اشک هایت را پاک کن و صبحانه ات را بخور باید زودتر حرکت کنیم.
اتومبیل ها برای حرکت آماده بودند آذین , خانم کاشانی مریم واحسان در بلیزر وبقیه ما در شورلت پدربزرگ جای گرفتیم قبل از خرکت در آخرین لحظات وقتی مشغول جای دادن ساک کوچکی در صندوق عقب بودم آقای کاشانی به من نزدیک شد و در حالیکه مرا یاری می کرد آهسته گفت:تا کی می خواهید مرا تحریم کنید؟شاید این آخرین دیدارمان باشد نمی خواهید برا ی آخرین بار...نگاهم بی تاب به سوی او برگشت برخورد دو نگاه مشتاق چقدر شیرین بود اما این اشک لعنتی ای کاش در این لحظه فرو نمی چکید صدای خوش طنینش از هر نوایی دل انگیز تر به گوش می رسید.
قبل از رفتنت باید یک حقیقت را بدانی تو برایم یک استثنائ هستی و عزیزترین عزیزها
نتوانستم در پاسخش حتی کلامی بگویم ریزش اشک لحظه ای امانم نداد وبغض چنان گلویم را فشرد که حرف ها پشت کوهی از غم ماند و بر لبانم جاری نشد.
در لحظه حرکت اتومبیل ها همه چهره ها اشک آلود بود نگاه غمگین مسافرین غم عزیزانی را داشت که هم چنان استوار در پایگاه می ماندند .
من در کنار غم بزرگم شادی کوچکی داشتم(قلب من برای همیشه نزد آن عزیز به یادگار مانده بود)
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 3


اقامت دو ماهه ما در تهران با لحظات تلخ وشیرینی همراه بود .هواپیماهای دشمن تهران وبیشتر شهرهای ایران را تهدید می کرد در این جا هم با اعلام وضعیت قرمز اکثر مردم به کوچه وخیابان می ریختندودر گوشه ای پناه می گرفتند. به محض شروع حمله پدافند هوشیار ومقاوم شهر را زیر پوشش دفاعی خود قرار می داد با شلیک آتشبارها پهنه آسمان ستاره باران می شد طی ایت مدت پدر مدام در تماس بود و ما را از سلامت خود مطلع می ساخت هربار که طرف مکالمه اش می شدمبا شرم خاصی احوال آقای کاشانی را می پرسیدم پدرهم با ظرافت خاصی مرا از سلامت اوآگاه می ساخت.یکبار پس از کلی زمینه چینی پرسیدم از آقای کاشانی چه خبر؟
همراه با خنده سرخوشی گفت:مایلی با خودش صحبت کنی؟
با ناباوری پرسیدم مگر پیش شماست؟
بله همین جا روبرویم نشسته,باور نمی کنی بیا با خودش صحبت کن من خداحافظی می کنم سلام گرم مرا به همه برسان.
خدانگهدار بابا چان مواظب خودت باش.
لحظه ای بعد صدا خوش آهنگ او در گوشی پیچید.الو سلام خانم شریفی
سلام آقای کاشانی حال شما؟احساس می کردم صدایم می لرزد بدتر از آن چند جفت چشم کنجکاو به من خیره شده بود در آن حال صدای او را دوباره شنیدم.
به لطف شما بد نیستم.خانواده چطورند؟
همگی سلام می رسانند از پدر وبرادر شما چه خبر؟
انها هم سلامت هستند اتفاقا" هردو به بوشهر منتقل شده اند
چه خوب پس شما دیگر تنها نیستیدراستی وضعیت پایگاه چطور است هنوز کسی برنگشته؟
اوضاع خیلی بهتر از روزهای اول است گویا تعدادی از ساکنین هر دو پایگاه به منازل خود برگشته اند.
برنامه انتقالی مریم چه شد هنوزبرای او اقدامی نکرده اید؟
پدر تلاششش را میکند که او را به همین جا انتقال دهداز او ومادر خبر ندارید؟
چند روز پیش آنها را دیدم هردو سلامت بودند فقط مادرتان کمی بی تابی میکرد.
چندبار سعی کردم با آنها تماس بگیرم نشد نمیدانم علتش چیست؟
نگران نباشید مریم گفت کابل های آن منطقه دردست تعمییر است برای همین تلفن ها قطع شده اگر سفارش خاصی دارید بگویید من فورا" به آنها اطلاع می دهم.
گرچه باعث زحمت می شود اما مطلبی بود که می خواستم امروز از آن باخبر بشوند .
اتفاقا" خیال داشتم عصر سری به انها بزنم خوشحال می شوم بهانه ا هم داشته باشم .
لطف کنید از طرف من به مریم بگویید بسته ای سفارشی در راه است لطفا" پس از دریافت مرا از رسیدن آن مطلع کند.
حتما" همین امروز پیغام شما را م رسانم امر دیگری نیست؟
عرض دیگری ندارم فقط برای زحمتی که به شما محول کردم واقعا" عذر می خوام.
خیلی تعارف می کنید آقای کاشانی فراموش کردید چقدر به گردن من حق دارید؟
خواهش می کنم شرمنده نفرمایید ضمنا" سلام گرم مرا به اهل خانه برسانید.
ممنون شما هم سلام مرا به آقایان کاشانی برسانید خدانگهدار .
وقتی مکالمه به پایان رسید مثل بهت زده ها پای تلفن ماندم چقدر انتظار این مکالمه را کشیده بودم درست چهل روز از آمدن ما به تهران می گذشت در این مددت هر روز آرزو می کردم حتی برای لحظه ای با او هم صحبت بشوم وحالا...چقدر گفتگوی ما سرد و رسمی صورت گرفته بود .
مادر کنجکاوانه سوالاتی در مورد آقای کاشانی کرد که هر کدام را با پاسخ کوتاه جواب گفتم و اضافه کردم امروز باید سری به کاشانی ومریم بزنم با من کاری ندارید؟
نه ولی سعی کن به تاریکی بر نخوری.پس ا سفارشات مادر یک راست به حمام رفتم شاید یک دوش آب گرم می توانست مرا سر حال بیاورد
زمانی که زنگ خانه پدربزرگ مریم را می فشردم آفتاب در حال فرو نشستن بود.خانه زیبای آقای کاشانی در ناحیه ای به نام زعفرانیه قرار داشت مریم با چهره ای بشاش در را برویم گشود طی این مدت اولین بار بود که او رااینقدر سرحال می دیدم .
به دنبال او برای احوالپرسی به درون ساختمان رفتیم خانم با آغوش باز و به گرمی با من روبرو شد .پدربزرگ ومادربزرگ هم امروز شادتر از همیشه به نظر می رسیدند بر روی مبلی در کنار خانم کاشانی نشستم و نگاهی به اطراف انداختم ظرفهای انباشته از میوه وشیرینی پیشدستی های آماده و فضای منزل نشان می داد که در انتظار ورود مهمانی هستند .با نگاهی به خانم کاشانی گفتم خاله جان می بخشید که بی موقع مزاحم شدم .
از وقتی دو خانواده با هم صمیمی شدند او را خاله جان خطاب می کردم چهره دلنشین و دوست داشتنی اش به تبسمی از هم باز شد وگفت: چرا بی موقع؟اتفاقا" منتظرت بودیم.
منتظر من؟شما از کجا خبر داشتید قرار است من بیایم؟
نگاهم به چهره خندان مخاطبم دوخته شده بود که ناگهان صدای مردانه ای گفت:من خبر آمدن شما را اعلام کردم.
نه باور نمی کردم این اصلا باورکردنی نبود !آقای کاشانی با چهره ای متبسم روبرویم ایستادهومرا تماشا میکرد در نگاه اول چیزی شبیه به ناله از گلویم خارج شد .
آه ..آقای کاشانی این شما هستید؟
چشمانش برق شیطنت آیزی زد وبا گامهای منظمی به سویم امد و لبخندزنان گفت:توانستم حسابی غافلگیرتان کنم.
هنوز هم باورم نمی شود که این واقعا" شما هستید.
روی مبلی روبرویم نشست . همراه با نگاه موشکافی پرسید:چرا اینقدر لاغر شدید؟آب وهوای تهران به شما سازگار نیست؟
نه تنها این بلکه همه چیز دست به دست هم داده وروز بروز مرا بیشتر ذوب میکنند.
مریم ظرف شیرینی را تعارف کرد همراه با ان فنجان چای را هم جلویم گذاشت باتشکر از او به آقای کاشانی گفتم:نگفتید چطور در این چند ساعت خودتان را بهاینجا رساندید؟
امروز وقتی با شما صحبت می کردم حتی در تخیلم نمی گنجید به این زودی سعادت دیدارتان نصیبم شود .ساعتی بعد از ان باخبر شدم برای یک پرواز اضطراری و جابجا کردن تعدادی قطعات یدکی به تهران اعزام خواهم شد وقتی به تهران رسیدم یکراست آمدم خانه پدربزرگ میدانستم شما عصر به اینجا می آیید.
از پدرم چه خبر سرحال است؟
خیالتان آسوده باشد کاملا سلامت وسرحال است اتفاقا" قبل از حرکت او را تلفنی درجریان سفر گذاشتم برای همه شما سلام فرستاد و سفارش کرد نگران هیچ چیز نباشید .فقط از من خواست در مورد تحصیل شما بپرسم واینکه با درسها چه میکنید؟
در حال حاضر موقتا" در یکی از دبیرستانها سرگرم درس خواندن هستم وطبق روال آنها پیش می روم البته خیلی مایلم به بوشهر برگردیم فعلا"مشغول قانع کردنمادر هستم هیچ بعید نیست تا پایان همین ماه به پایگاه برگردیم.
گرچه وجود شما در پایگاه موهبتی است اما فعلا"عجله نکنید بگذارید اوضاع کمی آرامتر بشود .
معلوم نیست این وضع کی تغییر پیدا می کند و ما تا چه وقت باید به امید آرام شدن اوضاع بنشینیم البته در حال حاضر در منزل دایی کاملا" راحت هستیم اما این یک واقعیت است که هیچ جا خانه خود انسان نمی شود.
خانم کاشانی به تائید حرف من گفت: حق با آذر است گرچه من ومریم در اینجا در رفاه هستیم اما روزی نیست که آرزو نکنم ای کاش در خانه خودم بودم .
نگاه آقای کاشانی به سوی من برگشت وپرسید از پدربزرگ چه خبر؟آنها چه می کنند؟
به لطف شما بد نیستند اتفاقا" چند روز پیش تماس گرفتند.قرار است خانه ای در اصفهان اجاره کن پیشنهاد می کرد ما هم به انها ملحق شویم.
تصمیم دارید به اصفهان بروین؟
تصمیم گیری با مادر است ولی همانطور که گفتم من همه تلاشم اینست که به بوشهر برگردیم.
مادربزرگ آقای کاشانی که پیرزن خوشرویی بود عینک ذره بینی اش را کمی جابجا کرد و لبخندزنان گفت:عجیبه که شما اینقدر به بوشهر علاقه دارید شنیدم انجا آب وهوای بسیار گرمی دارد.
مریم گفت :درست شنیدید عزیز جان اما به قول شاعر کجا خوش است؟آنجا که دل خوش است.
از لحن شاعر مابانه مریم به خنده افتادم مادربزرگ سری جنباند و به حالت پر رمزو رازی گفت:پس اینهمه شور والتهاب بی علت نیست از شرم نگاهم را به زیر انداختم وسکوت کردم .پدربزرگ که به علت کهولت سن به کمک سمعک حرفها را میشنید گفت: مگر خودت یادت رفته درست خاطرم هست ان روز که برای اولین بار مرا در دادگستری دیدی چطور دست وپایت را گم کردی.
بعد نگاهش را طرف ما چرخاند وگفت:البته در آن زمان به آنجا می گفتن عدلیه.
مادربزرگ خنده ای کرد وگفت:من دستو پایم را گم کردم یا تو که کارو زندگیت ول کردی دنبال ما راه افتادی
بحث بر س اینکه کدام یک زودتر در دام افتاده بالا گرفته بود .مریم برایختم غائله پرسید راستی آذر خبر تازه را شنیدی؟با کنجکاوی گفتم کدام خبر؟
اینکه ما هم به پایگاه شما نقل مکان کردیم.
با خوشحال گفتم :واقعا" چه خبر خوشی در کدام قسمت ساکن شدید؟
مهرداد می گوید در قسمت A خانه ای برایمان در نظر گرفته اند این طور که او توضیح داد فقط یک خیابان با شما فاصله داریم.
وای چه عالیبهتر از این ممکن نیست اگر مادر این را بشنود حسابی خوشحال می شود خاله جان تصمیم ندارید از خانه جدید دیدن کنید؟شاید اگر شما تصمیم به بازگشت بگیرید مادرهم تشویق بشود.
حقیقتش آذر جان من هم خیال بازگشت دارم خصوصا که مریم نمی تواند تنها به آنجا برگردد مرخصی اش هم چند روز پیش تمام شد اگر می بینی هنوز اقدام به بازگشت نکرده به خاطر جریان نقل وانتقال است از طرفی وضعیت اینجا هم با بوشهر تفاوت زیادی ندارد هر شب با این حمله های هوایی تن آدم می لرزد پس چه فرق میکند اینجا باشیم یا بوشهر.
حق با شماست من هم همین را به مادر می گویم .آخ مثل اینکه دیر شد به مادر قول داده بودم قبل از تاریک شدن هوا برگردم اما پیش شما آنقدر خوش می گذرد که گذر وقت را فراموش کردم.
برای شام نمی مانی؟
ممنونم خاله جان به مادر قول دادم حتما" باید برگردم راستی آقای کاشانی شما تا کی در تهران هستید؟
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت وگفت تا شش ساعت دیگر نیمه شب امشب باید برگردم.
امشب؟!!!
لحظه ای که به خود آمدم متوجه نگاه اطرافیانم شدم گویا رنگ پریده ام از چشم کنجکاو انها پنهان نمانده بود.با صدای گرفته ای گفتم : خوب سلا مرا به پدر برسانید و بگویید که از پس درسها خوب بر می آیم ضمنا"...
حرفم را قطغ کرد وگفت فرصت برا خداحافظی هست من شما را میرسانم.
راضی به زحمت شما نیستم خصوصا"که وقت شما آنقدر محدود است که نباید آنرا در بدهید.
اینقد تعارف نکنید و مطمئن باشید وقت من هدر نمی رود تا شما سرگرم خداحافظی هستید من اتومبیل را حاضر می کنم.
زمانی که راه افتادیم هوا کاملا" تاریک شده بود در نیمه های آبان در این شهر هوا رو به سردی می رفت.نسیم خنکی که از شیشه نیمه باز به صورتم می خورد گونه های داغم را نوازش میکرد از لحظه حرکت کلامی بین ما ردوبدل نشده بود اما این کوت از هر کلامی گویاتر بود از گوشه چشم دزدکی نگاهی به نیم رخ زیبایش انداختم عمیقا" در فکر بود چه موضوعی او را تا این حد به خود مشغول کرده بود؟با فشردن پدال ترمز ایستاد باید تا سبز شدن چاغ صبر می کردیم.فرصت خوبی بود بی اختیار پرسیدم:شما همیشه اینقدر ساکت هستید؟
نگاهش به سویم برگشت طپش قلبم به وضوح تندتر شد به آرامی گفت:
هر وقت بخواهم در مورد موضوع مهمی صحبت کنم شروعش برایم خیلی مشکل است خصوصا"اگر حرف حرف دل باشد شاید باور نکنید امروز در تمام طول پرواز به یک مسئله می اندیشیدم به اینکه چطور می توانم هر آنچه که در فکرم می گذرد در حضور شما بیان کنم.
برای کسی که مشتاق شنیدن است نقطه شروعش اصلا"مهم نیست.
اتومبیل را دوباره به حرکت در آورد وگفت:قبل از هر چیز بهتر است از خودم برایتان بگویم چون برای مطالب بعدی لازم است کمی با روحیه ام آشنا باشید.لحظه ای ساکت شد اما مجددا" ادامه داد: شاید تا بحال به این حقیقت پی برده باشید که من مرد چشم وگوش بسته ای نیستم از زمانی که خودم را شناختم در رفاه وآزاد زندگ کرده ام .سفرهای زیادی به شهر های گوناگون داشته ام و حتی چهار سال را خارج از ایران گذراندم طی این مدت با اشخاص گوناگونی مواجه شدم و تجارب زیادی کسب کردم منظورم را درک می کنید؟
آهسته گفتم بله.
این تجربه ها باعث شد تا حدی بتوانم به روحیه اطرافیانم پی ببرم و در شناخت افراد کمی خبره بشوم.
باز هم سکوت...واین بار وقتی دوباره صدایش را شنیدم با لرزش خفیفی همراه بود.
از جمله کسانی که باطنی چون آئینه داشت و من به آسانی توانستم تا عمق وجودش را در یابم شما بودید ..شاید این جمله کمی اغراق آمیز به نظر بیاید اما عین واقعیت است از همان برخورد اول زمانی که جسم نیمه جانتان را از میان امواج آب بیرون کشیدم حس مالکیت عجیبی نسبت به شما پیدا کردم تا حدی که پس از رفتنتان خودم را سرزنش کردم که چرا هیچ نام ونشانی از شما نگرفتم ؟چند روز بعد مرخصی به پایان رسیده بود وچاره ای جز بازگشت نداشتم زمانی که بندر انزلی را ترک می کردم با خودم قرار گذاشتم در رخصی بعدی به هر طریقی نشانی از شما پیدا کنم.از آنجایی که دست تقدیر بازی های عجیبی دارد بار دیگر در هواپیما به شما برخوردم هرچند نقش چهره اتان در ضمیرم حک شده بود اما بعد مسافت آنقدر زیاد بود که از خودم پرسیدم ممکن است این دختر همان غریب آشنای من باشد؟خوشبختانه حوادث بعدی باعث شد پاسخ خود را بگیرم.آن روز به قدری خوشحال بودم که سر ا پا نمی شناختم تنها نگرانی ام شما بودید که هیچ چیز را به خاطر نداشتید.این بار هم باز سرنوشت یاری ام کرد وشما ومریم با هم آشنا شدید با خودم گفتم نباید فرصت را از دست داد وجود مریم تنها دستاویزم بود به همین خاطر از شما خواستم دوستی اتان را با اوحفظ کنید.از آن پس در هر برخوردی بیشتر می فهمیدم تا چه حد از نظر عاطفی به شما وابسته ام با اینهمه رفتار بیآلایش شما مرا ملزم می کرد که در این دیدارها دست از پا خطا نکنم.مکث کوتاهش با نفس عمیقی که کشید همراه شد سپس گفت :امیدوارم تصور نکنیند انسان خودخواهی هستم که بدون اشاره ای از سوی شما در مورد همه مسائل اینطوربی پروا صحبت می کنم.این را همه می دانند که زبان نگاه از هر کلامی گویا تر است و من از این طریق دانستم که این محبت یک جانبه نیست به همین خاطر مهرتان روز به روز بیشتر رهمه وجودم را در بر گرفت اما در کنار این احساس شیرین مسئله ای مرا شدیدا" رنج میدهد.
صف طویل اتومبیل های پارک شده پشت چراغ قرمز او را نیز وادار به توقف کردنگاهش به سوی من برگشت و گفت میدانید چه چیز مرا رنج می دهد؟اینکه هر بار احساس می کنم کاملا" به شما نزدیک شدهام و دیگر هیچ مشکلی سر راهمان نیست دست تقدیر ما را از هم جدا می کند و بین مان فاصله می اندازد.
شاید سرنوشت می خواهد میزان علاقه ما را بسنجد.
شاید این طور باشد اما نمی خندی اگر بگم من کمی از این بازی های سرنوشت می ترسم.
صدایم کاملا" می لرزید :گفتم نه نمی خندم چون با این اوضاع واحوال من هم از آینده شدیدا" هراس دارم برای همین می خواهم در بوشهر باشم چون اگر قرار است عمر کوتاهی داشته باشم می خواهم در کنار شما باشم.
نگاهش دوباره به سویم برگشت در انعکاس نور چراق برق خیابان چهره مردانه اش دلنشینتر از همیشه دیدم. همراه با لبخندی گفت" خیالم را راحت کردید خوشحالم می بینم هردوی ما یک آرزوی مشترک داریم .فاصله زیادی تا منزل دایی نداشتیم اگر دو خیابان دیگر را پشت سر می گذاشتیم به مقصد م رسیدیم از اینکه دوران با او بودن به سرعت گذشته بود دلگیر بودم در همان حال ناگهان برق قطع شد و سراسر شهر در تاریکی فرو رفت .قطع برق نشانه حمله هوایی بود لحظه ای بعد صدای گوشخراش پدافند ها صحت گمان مرا ثابت کرد ناخودآگاه ترس همه وجودم را فرا گرفت با وحشت گفتم:حمله هوایی.
با لحن آرامش بخشی گفت :نترس پدافند ها به کار خود واردند جای نگرانی نیست به دنبال این کلام اتومبیل را در کناری متوقف کردو چراغهایش را خاموش کرد.سپس با مسائل متفرقه سعی داشت ترس مرا کاهش دهد .شاید حدود بیست دقیقه در همان حال ماندیم وقتی اوضاع آرام شد دوباره به حرکت در آمدیم جلوی منزل از او خواستم که به خانه بایید وبا خانواده دایی از نزدیک آشنا بشود .
عذرخاهی کرد وگفت :خیلی مایلم با تمامی اقوامت آشنا بشوم ولی امشب وقت مناسبی نیست خصوصا" که باید هرچه زودتر خود را برای سفر مهیا کنم.راستی چیزی هست که باید آنرا در فرصتی مناسب و در حضور خانواده هایمان به تو می دادم اما می ترسم هیچ وقت فرصت آن را پیدا نکنم در هر صورت هدی ای است ناقابل این را به رسم یاد بود از من بپذیر امیدوارم یک روز در جمع نزدیکمان ان را به گردنت بیاویزم.
جعبه چهار گوش کوچکی که میان زرورقی طلایی رنک پیچیده شده بود در دست فشردم .
این با ارزش ترین هدیه ای است که در طول عمرم گرفتم قول ی دهم مانند جان ازش نگهدای کنم تا روزی که...
شرم مانع ادامه صحبتم شد لبخند محوش با صدایی گرم همراه شد :پس به امی آن روز
آنقدر کنار در بسته منزل دایی ایستادم تا اتومبیل از نظر محو شد .
حلقه اشکی که در آخرین نگاه چشمان او را پوشانده بود قلب مرا مالامال از غم کرد .گونه های اشک آلودم را به سرعت پاک کردم و زنگ را فشردم.فرامرز در را به رویم گشود ودر اولین برخورد با اخم های گره کرده پرسی :کجا بودی؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل1-3


در این مدت که با انها زندگی می کردیم رابطه فرامرز با من خیلی صمیمی شده بود از این رو خود را در مقابل من مسئول میدید همه سعی ام را بهکار گرفتم که اندوهم را پنهان کنم .گفتم:صبر کن بیام تو بعد سئوال کن.
در خانه همه دلواپس من بودند.مادر با نگاه خشمگینی پرسید:این چه وقت برگشتن است؟مگر قرار نبود زودتر برگردی؟
با صدای بغض آلودی گفتم :شما اجازه نمیدهید انسان از راه برسدصبر کنید توضیح بدهم اگر عذرم موجه نبود آنوقت هرچه دلتان می خواهد بگویید.
مادر پس از شنیدن ماجرا نگاهی دقیق به چهره ام انداخت وگفت:حالا چرا بغض کردی؟
اگر شما هم جای من بودید و بعد از انهمه ترس ودلهره با این برخورد مواجه می شدید نه تنها بغض بلکه گریه هم می کردید.ببعد قطره ای اشک بی اختیار از چشمم فرو چکید.صدای مادر را شنیدم که گفت: پاشو دست ورویت را اب بزن و کمک کن سفره شام را آماده کنیم .در حال برخاستن گفتم من میلی به شام ندارم می خواهم بخوابم.
با گفتن این جمله به اطاق خود رفتم اماتانیمه های شب قطره های اشک اجازه ندادند خواب به چشمانم بیاید.
روز بعد سر صبحانه چند بار متوجه نگاههای کنجکاو فرامرز شدمبه دنبال جمع اوری سفره و روبراه کردن آشپزخانه یک راست به اطاق خودم رفتم شوق دیدار مجدد آن هدیه یک لحظه آرامم نمی گذاشت .کیف دستی ام را گشودم وجعبه را از آن خارج کردم شب قبل با چه اشتیاقی آنرا گشوده بودم این بار دلم می خواست در روشنایی روز یکبار دیگر آنرا تماشا کنم.زنجیری از طلا که قلب کوچکی را در مهار خود داشت چند بار از زوایای مختلف تماشایش کردم از دیدنش سیر نمی شدم عاقبت تصمیم گرفتم آنرا در جای خود بگذارم که نگاهم به کاغد کوچک تا شده ایدر میان جعبه افتاد.چطور قبلا"متوجه آن نشده بودم؟آنرا با احتیاط برداشتمو تایش را باز کردم با خوط زیبایی در نهایت ظرافت نوشته شده بود
( جانان من هر گاه پرتو چشمان شهلایت به نظاره این قلب کوچک نشست,یادآر که قلب مرا تا ابد در گرو خود داری نگهدارش باش و از خودت دور نکن چرا که طپشش به هوای توست و حیاتش بسته به حیات تو )
صدای ضربه ای به در باعث شد با عجله همه چیز را درون کیف پنهان کنم وقتی در به روی پاشنه چرخید فرامرز بود که داخل شد.
با نگاهی به چشمانم پرسید:گریه می کردی؟
قطرات اشک را پاک کردم وگفتم:کمی احساس دلتنگی میکنم .نگاهش مستقیم به من دوخته شده بود پس از مکث کوتاهی گفت:اگر رفتار دیشب من ترا دلگیر کرده عذر می خوام باور کن دست خودم نبود.
با صدای گرفته ای گفتم:من از تو دلگیر نیستم افسردگی من از جای دیگریست.کمککی از من برمیاید؟
نه ممنونمخودت را برای من ناراحت نکن به مرور آرام میگیرم .
در هر صورت اگر احساس کردی باید با کسی صحبت کنی من همیشه برای شنیدن حرفهای تو حاضرم.بعد به آرامی از اطاق خارج شد.
بازگشت خانم کاشانی مادر را هم مصمم کرد که تصمیم نهایی خود را بگیرد در آخرین مکالمه تلفنی با پدر او را از خبر بازگشت خود مطلع کردیم شادی در صدایش موج می زدبا خوشحالی گفت:خانه را برای ورودتان اماده میکنم .
دوماه زندگی در کنار خانواده دپمهربان دایی همه ما را به طرز عجیبی به هم وابسته کرده بوددر آخرین روزها همه چهره ها افسرده به نظر می رسید.دایی پیشنهاد کرد ما را با اتومبیلش به بوشهر برساند اما مادر مانعش شد و اجازه نداد بیش از این خودش را به زحمت بیاندازد.
بازگشت ما به بوشهر مصادف شد با اغاز ماه آذر به یقین باید گفت که این منطقه در این ایام بهترین آبو هوا را دارد بادهای خنک پاییزی گیاهانی که بارانهای موسمی تشنگی اشان فرو نشسته وسبز وبا طراوت خودنمایی می کند مهم وهمه از خصوصیات بارز این ایام است.
اتومبیل پدر در برج مقام به انتظار ما ایستاده بود هنگامیکه از اتوبوس پیاده شدیم پدر از شوق نمی دانست اول کدامیک را بغل کند.با ورود به پایگاه تازه فهمیدم که چقدر دلم برای این محیط و خانه مان تنگ شده است با نگاهی به اذین لبخند زنان گفتم:خوشحال نیستی که به منزل برگشتیم؟
با چنان نگاهی براندازم کرد که از سوال خود پشیمان شدم چرا او نسبت به همه چیز تا این حد بی تفاوت بود؟
همه جای منزل از تمیزی برق میزد نگاه پرمهر مادر به سوی پدر متمایل شد در همان حال با لحن دلنشینی گفت:حساب به زحمت افتادی.
لبخند پدر سرشار از عشق وعطوفت بود مادر را در اغوش کشید و گفت:بیست ویک سال است که با تلاش زیاد بهترین وایده آل ترین خانه را برای من مهیا کردی بی آنکه کوچکترین انتظاری داشته باشی, میدانم که هر کاری برایت بکنم جبران آن همه زحمت نمی شود .
ظاهرا" دوقلوها هم از بازگشت به منزل خوشنود بودند یک ساعت به ظهر مانده بود اما همه ما گرسنه بودیم پدر غذای خوشمزه ای آماده کرده بود .چلوکباب غذایی است که معمولا" همه می پسندند البته دست پخت پدر کباب تابه ای بود در حین آماده کردن میز پرسیدم؟خانواده آقای کاشانی چه می کنند؟
خوبند اتفاقا" دیروز خانم کاشانی ومریم را مشغول قدم زدن دیدم وقتی شنیدند قرار است امروز بگردید خیلی خوشحال شدند مریم گفت که امشب برای دیدن تو به اینجا می آید.
با لبخند رضایتی گفتم:چه خوب پس امروز او را میبینم راستی پدر منزلشان در کدام ردیف است؟
وقتی حدود خانه آنها را مشخص کرد دانستم که فاصله زیادی بین خانه هایمان نیست و می توان در پنج دقیقه این مسافت را پیمود.
پدر پرسید تو جناب کاشانی را از نزدیک دیدی؟
فهمیدم پدر ریم نظورش است.گفتم نه اما شنیدم مرد خوبی است.پدر با لحن اطمینان بخشی گفت واقعا انسان شریفی است کمتر کسی را می توان با ایت خلق وخو پیدا کرد از زمانی که در این نیرو خدمت میکنم با اشخاص زیادی مواجه شده ام کسانی که با پیدا کردن مقام شخصیت کاذبی پیدا کرده اند واز یاد برده اند که از کجا امده اند اما در مورد او باید گفت نه میز نه درجه ومنصب نتوانست خللی در روحیه وفطرت انسان دوستانه اش وارد کند رفتار آقای کاشانی با زیر دستانش چنان با عطوفت و مهربانی همرا است که همه بی اختیار در مقابلش مطیع و سربراه می شوند البته او در کنار رفتار متینش مردی منضبط ومقرراتی است.
حرفهای پدر را با اشتیاق می شنیدم و لذت می بردم که محسنات پدر مهرداد را بر میشمارد در پایان صحبت های او گفتم:
پیداست تمام افراد این خانواده خوب ومهربان هستند.
با لبخند زیرکانه ای گفت حق با توست ضمنا" انها هم نظر مساعدی در مورد تو دارند از شرم نگاهم را به زیر انداختم و به اشپزخانه رفتم. مادر سرگرم کشیدن غذا بود دیس برنج را دستم داد وپرسید:چرا اینقدر سرخ شدی؟
در حال خروج گفتم چیز مهمی نیست از گرماست/
صدای مادر را شنیدم که متعجب گفت : از گرما؟!
آن روز تا شب آرام وقرار نداشتم نمی دانم چرا دلم شدیدا" شور می زد نمی دانستم مهرداد از بازگشت ما خبر دارد یا نه از مریم هم هیچ خبری نبود آذین سرگرم مطالعه یک داستان جنایی بود او چنان در کتاب غرق شده بود که از دنیای اطراف هیچ خبر نداشت ظاهرا" از حمله های هوایی هم خبری نبود به گفته پدر برجند روزی یکبار سری به این حوالی می زنند و همیشه هم دست از پا درازتر برمیگردند پدر برایمان تعریف کرد که حمله های دریایی با برتری نیروهای خودی همراه بوده و ضربه های سختی به پیکر نیروی دریایی عراقی وارد شده است از طرفی هواپیماهای جنگی ما هم حملات سختی به نقاط حساس دشمن داشته اند جنگ زمینی هم با رشادت و همیاری مردم غیور ونیروهای نظامی همچنان ادامه داشت آنطور که پدر می گفت شهر بوشهر وهمراه با دیگر شهرها نیز پذیرای عده زیادی از هموطنان جنگ زده بود و مسئولین همه تلاش خود را به کار گرفته که امکانات لازم را در اختیار این افراد قرار بدهند پدر همچنان سرگرم گفتگو بود واز هر مطلبی سخن می گفت در میان صحبتهایش پرسیدم در این مدت هواپیماهای ما که به عراق حمله میکنند آسیب وارد نشده؟
چهره اش حالت متاسفی به خود گرفت و گفت متاسفانه یک مورد داشتیم که بسیار اسفناک بود یکی از هواپیماهای جنگنده ما بعد از موفقیت در انجام ماموریت مورد اصابت موشک قرار گرفت و در هوا متلاشی شد جای تاسف اینجاست که خلبان و کمک خلبان هیچکدام فرصت نکردند جان خود را نجات بدهند .در یک لحظه رنگ از رویم پرید با صدایی که به زور از گلویم خارج می شد پرسیدم خلبانش آشنا بود؟
نگاه پدر حالت به خاصی گرفت با تبسم موذیانه ای گفت اگر منظورت مهرداد است , نه او نبود.
جان تازه ای گرفتم و با کلامی که با شرم همراه بود پرسیدم چرا فکر کردید منظورم اوست؟
قیافه حق به جانبی گرفت وگفت :خوب..چ.ن برادر دوست توست وباید برایش نگران باشی خیالت راحت باشد مهرداد خلبان پر دل وجراتی است این طور که شنیده ام در اکثر ماموریت ها داوطلبانه شرکت می کندوخوشبختانه همه عملیاتش هم با موفقیت همراه بوده است.
برای اولین بار بود که پدر او را اینطور صمیمی خطاب می کرد حس کردم در غیاب ما روابط میان آن دو خیلی محکمتر شدهپدر ادامه داد اتفاقا" همین دیشب با من تماس گرفت برایش عادت شده که قبل از هر پرواز تلفنی مرا از رفتنش با خبر می کند گویا نیمه شب قرار بود برای یک عملیات حساس اعزام بشود از قضا شنیده بود شما هم امروزمی رسید موقع خداحافظی سفارش کرد که سلام گرمش را به شما برسانم ضمنا" یاداور شد که بزودی برای عرض خیر مقدم همراه با خانواده اش به اینجا خواهد امد
شنیدن این خبر غوغایی درونم به پا کرد آنقدر به هیجان امده بودم که کف دستهایم خیس عرق شده بود به بهانه ای از کنار انها برخاستم وبه هال امدم همزمان صدای زنگ تلفن هم بلند شد با برداشتن گوشی صدای مردی را شنیدم که پرسید :منزل جناب ناخدا شریفی؟
بله بفرمائید. جناب ناخدا تشریف دارند؟بله چند لحظه ...
با اشاره پدر را فرا خواندم گوشی را از من گرفت و شروع به صحبت کرد برای پر کردن وقت به آشپزخانه رفتم و مشغول جمع آوری آنجا شدم در همانحال صدای پدر را شنیدم به دنبال حال واحوال با طرف مقابل چند لحظه سکوت کرد سپس با لحن حیرت زده ای پرسید,کی این اتفاق افتاد؟دوباره سکوت و سپس پرسی شما مطمئنیدکه این خبر حقیقت دارد؟
صدای پدر ناگهان گرفته وغمگین شده بود این بار پرسید به خانواده اش خبر داده اید؟و به دنبال مکث کوتاهی گفت الان خودم را می رسانم تا ده دقیقه دیگر انجا هستم حس کنجکاوی مرا به درگاه آشپزخانه کشاند با نگاهی به پدر دلم فرو ریخت چرا رنگش این طور بود؟پدر اتفاقی افتاده؟
برای لحظه ای نگاه گذرایش به من افتاد سپس با عجله به اتاقش رفت مادر از رفتار او متعجب شد وکنجکاوانه به دنبالش راه افتاد پیدا بود که آنها پشت در بسته مشغول گفنگو هستند اما صدایی به بیرون درز نمی کرد دقایقی بعد پدر با عجله از منزل خارج شد نمی دانم چرا این دلشوره لعنتی عذابم می داد؟عاقبت بی طاقت شدم و با نگرانی به درون اطاق رفتم مادر با رنگی پریده بر لبه تخت نشسته بود و قطره های اشک آرام آرام بر گونه اش فرو می چکید زانوانم سست شد کنارش بر روی زمین نشستم و با صدای لرزانی پرسیم :مادر چه اتفاقی افتاده است؟
نگاه اشک آلودش به سویم چرخید و همراه با ناله ای گفت بیچاره خانم کاشانی...بیچاره خانم کاشانی , با عجله از میان دستش بیرون آمدم در حالیکه مستقیم نگاهش می کردم پرسیدم :مگر چه شده؟چرا؟..دیگر نیازی به سوال نبود چهره مادر گویای عمق فاجعه بود اما باید مطمئن می شدم با صدایی که مشکل قابل تشخیص بود پرسیدم:برای مهرداد...اتفاقی افتاده؟
سرش را چندین بار به علامت تائید جنباند دیگر گریه امانش نداد .تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن لرزشی عجیب مثل آنکهمیان دره ای یخ گیر کرده باشم فکرم اصلا کار نمی کرد به حالت خاصی دچار شده بودم باور این خبر ممکن نبود نباید باور می کردم حتما کسی از روی غرض این خبر دروغ را شایعه کرده مهرداد عزیز من زنده است و به زودی خواهد امد می آید که یادبود قشنگش را با دستهای پرمهرش به گردنم بیاویزد او می اید که برای همیشه مالک من باشد مادر گریه نکنید مهرداد زنده است او می خواهد باز هم مرا غافلگیر کند مادر مادر مگر صدای مرا نمیشنوی؟
دستهایم به جای مادر ملحفه را می فشرد دستی دانه های درشت عرق را از پیشانی ام کنار می زد ابتدا صداها را گنگ ونامفهوم می شنوم اما به مرور دریافتم چند نفر در کنارم سرگرم گفتگو هستند .
صدایی می گوید تبش بالاست برای همین هذیان می گویدصدای نگران پدر به گوش می رسد چرا به این حال دچار شد؟مگر به او چه گفتی؟
این بار صدای مادر بغض الود و گرفته شنیده می شود تقصیر من بود نمی بایست در مورد اقای کاشانی چیزی به او می گفتم با شنیدن این خبر رنگ صورتش مثل گچ سفید شد بعد تمام تنش به رعشه افتاد و در آغوش من از حال رفت
صدای ناشناس گفت:نترسید این یک حمله عصبی است با آمپولی که به او تزریق کردم تا چند دقیقه دیگر هوش می آید.
لحظاتی بعد پلک هایم به ارامی از هم باز شد احساس سنگینی ولختی عجیبی میکردم در همان حال متوجه حضور اشخاصی در نزدیکی خود شدم به سختی توانستم به پهلو بچرخم دوباره پلکهایم به روی هم افتاد و این بار به خواب عمیقی فرو رفتم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 4-3

بهترین لحظات انسان زمانی است که فارغ از همه اندیشه ها, دردها, هراسها ودلشوره ها در عالم خواب میگذراند وقتی دوباره چشم گشودم خورشید با انوار هستی بخشش پهنه زمین را روشن کرده بود اما دیگر هیچ نوری قلب مرا روشن نمی ساخت روزهای پس از آن غم انگیزترین و سخت ترین ایام زندگی ام بود غمی به سنگینی یک کوه بر قلبم فشار میآورد ونفس کشیدن را برایم دشوار می کرد حالا خانواده ام دریافته بودند که مهرداد چه نقشی در زندگی من داشت پدر بیش از دیگران مرا درک می کرد و به احوالم آشنا بود گرچه هیچگاه سخنی در این باره سخنی به میان نیاورد اما به خوبی می فهمیدم که تا چه حد به عمق اندوهم آگاه است.
اولین بار که به دیدار خانواده کاشانی رفتم از دیدن مادر مهرداد جا خوردم چهره اش کاملا" زرد وبی رنگ شده بود و چشمانش به گودی نشسته بود گرچه من هم بی شباهت به او نبودم اما با مشاهده او قلب داغ دیده ام دوباره اتش گرفت مریم هم حال وروز مناسبی نداشت وقتی نگاهش به من افتاد آغوشش را به رویم گشود و با صدای بلند بنای گریستن گذاشت بعد از او نوبت خانم کاشانی بود که مرا به سینه بفشارد دلم می خواست ساعتها در آغوش او باقی می ماندم و سنگینی بار غمی که شانه هایم را خم کرده بود با ریختن اشک سبک کنم.
آقای کاشانی مردی سپید مو وباوقار بود قامتی بلند داشت و صبور وخوددار به نظر م رسید هنگامی که سلامم را شنید گفت شما باید دختر جناب شریفی باشید اینطور نیست؟
با صدای گرفته ای گفتم بله من آذر هستم.
چشمانش را حلقه ای اشک در برگرفت به آرامی گفت از همان نگاه اول چهره آشنایت را شناختم گرچه اولین بار است شما را میبینم ولی از روی تصویرهایی که مهرداد از شما کشیده با چهره ات کاملا" آشنا بودم
تپش قلبم از شنیدن حرفهای او تندتر شد تا آن لحظه خبر نداشتم که مهرداد مرا به تصویر کشیده در این فکر دوباره صدای او را شنیدم .چرا انجا ایستادی ؟اگر حوصله یک پیرمرد را داری بیا کنار من بنشین خیلی دلم می خواست از نزدیک شما را ببینم.
او بروی صندلی راحتی در باغی که پشت خانه قرار داشت با غم خود خلوت کرده بود روی صندلی کنارش نشستم گیج ومات نگاهش کردم او نیز حرف نمی زد نگاهش در میان باغ سرگردان بود مادر وآذین در اطاق پذیرایی مشغول صحبت با خانم کاشانی ومریم بودندگرچه مادر همه سعی اش را به کار می گرفت که سخنان تسلی بخش برای دل دردمند خانم کاشانی به زبان بیاورد با این همه ریزش اشکهایش یک لحظه قطع نمی شد طی مدتی که در اطاق بودم می توانستم با ریختن اشک کمی از بار غمهایم کم کنم اما حالا در حضور آقای کاشانی ,مردی که شانه هایش زیر این فشار خم شده بود چگونه می توانستم بی تابی کنم؟زمانی که احساس کردم می توانمبا او راحت صحبت کنم با کلام بغض آلودی گفتم: می توانم بپرسم چه حادثه ای برای مهرداد پیش آمدحتما شما از همه ماجرا باخبرید؟
بله دیروز دو خلبانی که همزمان با او به ماموریت رفته بودندتمام ماجرا را برایم مو به مو شرح دادند.در اینجا لحظه ای سکوت کرد سپس همراه با نفسی که از سینه بر می کشید پرسید:
هیچ میدانی که مهردا فدای عاطفه اش شد ؟آنطور که همکارانش می گفتند این پرواز باید توسط خلبان دیگری انجام می گرفت اما درست یکساعت قبل از حرکت خبر می رسد که همسرش در حال وضع حمل است مهرداد که دوستش را نگران میبیند حاضر می شود به جای او پرواز کند در حالیکه خودش ساعتی قبل از یکماموریت بازگشته بودگویا هدفها از قبل معین شده ومهرداد موظف بود یکی از پلهای استراتژیک را منهدم کند ظاهرا" همه چیز خوب پیش می رفته ومهرداد توانسته بود دومین عملیاتش را نیز با موفقیت به انجام برساند اما در راه بازگشت ناگهان مورد اصابت قرار میگیرد البته به گفته همکارانش فقط انتهای هواپیما متلاشی می شود و مهرداد و همکارانش فرصت کافی داشته اند که خود را نجات بدهند اما تا این لحظه هیچ مدرکی که بتوان ثابت کرد آنها زنده هستند بدست نیامده.
تحت تاثیر حرفهای آقای کاشانی فشار بغض لحظه به لحظه بر گلویم بیشتر می شد و اشک هم چاره ساز نبود در همان حال گفتن عمو جان من مطمئنم مهرداد زنده است دلم گواهی میدهد که هیچ اتفاقی برای او نیافتاده استبه احتمال قوی در نقطه ای از خاک عراق فرود آمده و عراقی ها او را به اسارت گرفته اند
دقایقی نگاه غمگینش را بهمن دوخت سپس با لحن صبورانه ای گفت :ای کاش حرف تو حقیقت داشته باشد در این صورت باید به انتظار پایان جنگ بنشینیم و مهرداد را به خدا بسپاریم.
اولین برخور با آقای کاشانی انس وافت عمیقی را بین ما بوجود آورد به گفته مریم پدرش هرگزبا دخترها میانه خوبی نداشت واکثر دختران فامیل شدیدا" از او حساب می بردنداما رفتار او با من کاملا" متفاوت بود برخورد گرم وصمیمی اش سخنان التیام دهنده وامیدوار کننده اش همین طور احوالپرسی های همه روزه اش با تلفن یا توسط پدر نشانگر این حقیقت بود .
دیدارهای مکرر با خانواده کاشانی تنها دلخوشی من در این دوران پرملال بود یکبار که طبق معمول به دیدن انها رفته بودم در مورد نقاشی های مهرداد از مریم پرسیدم گویا او هم خبر داشت که مهرداد چهره مرا به تصویر کشیدهاما به اصرار برادرش این موضوع را از من مخفی کرده است هنگامی که خواستم انرا نشانم بدهد مرا به یکی اطاقها برد انجا در عین سادگی بسیار خوش ما بود تخت یکنفره ای که مقابل پنجره بزرگی به باغ پشا باز می شد و گوشه ای از زیبایی ان قسمت را به تماشا می گذاشت ضلع روبرویی اطاق را کتابخانه ای به خود اختصاص داده بود در یکی از قفسه ها عکس زیبایی از مهرداد کنار هواپیمایش در قاب زیباییبه چشم می خورد تابلوی مینیاتوری از پیرمردی در شبانگاه به روشنایی مهتاب چشم دوخته بود بر یکی از دیوارها نگاههای مشتاق را جلب ی کرد در سمت دیکر تصویر نیمرخ چهره دختری که انبوه گیسوانش در پشت سر افشان به نظر می رسید و چند طره از آن بر پیشانی اش رها گشته بود نگاه کنجکاو مرا به سوی خود کشیدفرصت نشد که تصویر را با دقت تماشا کنم چرا که صدای غم آلود مریم مجبورم کرد به طرف او برگردم او با لحن غم زده ای گفت:محمود می گوید وقتی به این خانه نقل مکان کردیم مهرداد این اطاق را به خود اختصاص دادو لوازمش را به اینجا انتقال داد لحظه ای کلامش را قطع شد در حالیکه اشک را از گوشه چشمانش پاک می کرد گفت : نمی دانم تا چه حد با اخلاق او آشنا بودی ؟یکی از خصوصیات بارز مهرداد حفظ نظافتش بود او به پاکیزگی خیلی اهمیت میداد به همین جهت من هرروز به این اطاق می آیم و تمام وسائلش را گردگیری می کنم.دوست دارم تا زمان بازگشتش همه چیز به همین صورت وکاملا تمیز باقی بماند.
سوزش اشک را به خوبی احساس می کردم دست او را فشردم وگفتم:اجازه میدهی من هم در نگهداری اینجا با تو سهیم باشم؟آغوش پرمهرش را به رویم گشود وگفت :این حق مسلم توست به شرط انکه قول بدهی هرگز از بازگشتش ناامید نشوی .
با صدای بغض آلود گفتم :با تو عهد میبندم که تا آخرین لحظه عمرم به انتظار او بنشینم.گونه ام را بوسید و گفت :مهرداد استحقاق این وفا را دارد تو خبر نداری که او تا چه حد دلباخته ات بود یکبار در حضور من ومحمود انقدر از تو تعریف کرد که هردوی ما متعجب شدیم آنروز محمود به طعنه گفت:اگر ترا نمی شناختم گمان می کردم آذر اولین دختری است که با او آشنا شده ای مهرداد هم در پاسخش گفت:وقتی آذر را به خوبی من شناختی می فهمی او با همه دخترها تفاوت زیادی دارد .
مریم به دنبال این کلام دستم را کشید وگفت: بیا ببین او در خلوت خود ترا چگونه به تصویر می کشید .
با او تا کنار کتاب خانه رفتم یکی از کشو های آنرا بیرون کشید وگفت :او به نقاشی خیلی علاقه داشت و بیشتر در زمینه های سیاه قلم کارمی کرد اوایل به مینیاتور علاقه زیادی نشان می داد اما بعد نقاشی هایش حالت واقعی تری به خود گرفت در حین گفتگو مقوای لوله شده ای را به آرامی بیرون کشید ونوار اطراف آنرا باز کرد به نرمی آنرا از هم گشود .چهره دختری بود در نهایت ظرافت وزیبایی به تصویر کشیده شده بود گرچه چهره برایم آشنا بود اما باور نمی کردم که این خود من هستم.در زاویه پایین کادر شعری با خطی زیبا نوشته شده بود ابتدا گمان کردم به خاطر به جلوه در آوردن کادر خطوطی را رسم کرده اما با کمی دقت یک بیت شعری را که نوشته بود آهسته خواندم.
بیا تا دست هم گیریم وراز دل عیان سازیم که در پنهان نمیماند برون از پرده افتاده

سرگرم تماشای ظرافت هنر دست او بودیم که مریم تصویر دیگری را از زیر آن بیرون کشید این بار چهره من غمگین وافسرده به نقش در آمده بود نگاه تصویر دنیایی از غم را در خود نشان میداد این یکی هم با شعر دیگری مزین شده بود.
قطره اشک ترا در جام دل اندوختم باختم دل را به عشقت تا ابد من سوختم

بغض به سختی گلویم را میفشرد قطره اشکی که بی اختیار از گوشه چشمم فرو چکید ,در حاشیه تصویر نقش بست می خواستم با عجله آنرا پاک کنم اما مریم مانعم شد .
بگذار به همین صورت بمانداین بهترین نشانه محبت توست.دو قلم دان بر روی مقوا گذاشت که بسته نشود و مرا به سمت دیگر اطاق برد .این سومین تصویر توست باور می کنی که مهرداد تمام زوایای چهره ترا به این خوبی به خاطر سپرده باشد ؟
او اشاره به تابلوی روی دیوار می کرد این بار تصویربر روی بوم و با رنگ و روغن نقاشی شده بود هرگز گمان نمی کردم مهرداد طبعی به این لطافت داشته باشد ظاهرا آنچه از خود نشان می داد با واقعیت سرشتش تفاوت زیادی داشت با مریم سرگرم گفتگو بودیم که صدای ضربه ای به در ما را متوچه آنسو کرد محمود سرش را به درون آورد و مریم را صدا زد گویا دو تن از همکاران مهرداد برای احوالپرسی آمده بودند من ومریم هم دقایقی بعد به جمع حاضرین پیوستیم.
چهره دوستان مهرداد افسرده بنظر می رسید آنها به خوبی می دانستند که فقدان مهرداد چه ضربه ای بزرگی بر روحیه خانواده اش وارد اورده است از این رو سعی داشتند با کلمات امید بخش قلب های دردمند آنها را به آینده و بازگشت حتمی پسرشان امیدوار کنند.
روزها از پی هم میگذشت و اخبار بدست آمده نشان می داد رزمندگان ما از هوا دریا وزمین برتری چشمگیری بر قوای دشمن دارند گرچه مشخص بود که این نبرد ناعادلانه ونابرابر است چرا که مانه تنها با قوای عراقی بلکه با سلاحهای مدرنی که از سوی کشورهای دیگر در اختیار آنها قرا می گرفت مقابله می کردیم با این حال عزم راسخ نیروهای مسلح و مقاومت وجان فشانی بی دریغ مردم مایه موفقیت ما بود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 4

دو سال از آغاز جنگ گذشت در این مدت مردم با شرایط جنگ خو گرفته بودندوهمه فکر و هدفشان به خاک مالیدن پوزه دشمن بود اما زندگی روال عادی خودرا طی می کرد کم کم روابط ما وخانواده کاشانی حالت رسمی تر ی به خود گرفتچرا که آذین و محمود یکدیگر را برای یک زندگی مشترک انتخاب کرده و درآینده ای نزدیک رسما" با هم پیوند زناشویی می بستن از طرفی مریم هم بهخواستگاری یکی از دوستان مهرداد پاسخ مثبت داد قرار بر این بود که او همبه زودی به خانه بخت برود.
آقای کاشانی 30 سال خدمت خالصانه را پشت سر گذاشته وهمین روزها حکمبازنشستگی اش ابلاغ می شد ظاهرا" پس از پایان کار او وهمسرش به تهرانبروند ودر منزل شخصی خود زندگی کنند وخانه کنونی هم از پدر به پسر انتقالمی یافت قرار بود محمود وآذین پس از ازدواج در همین خانه اقامت داشتهباشند من نیز با روحیه خرابی که داشتم دوران دبیرستان را به پایان رساندماما دیگر هیچ شوقی برای ادامه تحصیل و ورود به دانشگاه در خود نمی دیدمیکسال بی هدف گشتن باعث شد به فکر پیدا کردن شغلی برای خود بیفتم از اینرو در پی یافتن کار مناسبی بودم که نیمی از اوقات مرا پر کند مادر هم اینروزها سخت گرفتار بود روبراه کردن جهیزیه مناسبی برای آذین تقریبا" تماموقت او را پر کرده بود از طرفی شور والتهاب مراسم عروسی آذین را از آنحالت همیشگی بیرون کشیده و به طرز عجیبی بهانه گیر و حساس کرده بود.
به پیشنهاد آقای کاشانی قرار بر این شد که مراسم عروسی هر دو زوج جوان دریک شب برگزار شود همگی از این پیشنهاد استقبال کردند و در مدت کوتاهیضروریات جشن مهیا شد .
خانواده های دایی ناصر و عمو رجب وهمینطور پدربزرگ ومادربزرگ از جملهکسانی بودند که از چند روز قبل به بوشهر آمده بودند تا در انجام کارها مارا یاری کنند .در بین حاضرین جای کیومرث خالی بود او ظاهرا" به خاطرمشکلات شغلی نمی توانست در مراسم عروسی شرکت داشته باشد خانه ما پس ازورود مهمانها شور وحال خاصی پیدا کرده بود باز جای شکرش باقی بود کهروزهای اول بهار را پشت سر می گذاشتیم و همه از سرسبزی ولطافت محیط تعریفمی کردند.
عاقبت شب موعود رسید آذین ومریم لباس سپید خود را به تن کردند و همچون دوفرشته زیبا سر سفره عقد نشستند در لحظه انجام خطبه قطره های اشک بی اختیاربر گونه ام روان شد نمی دانم اشک شوق بود که از تماشای دو عزیز خوشبختجاری مس شد یا اینکه سرشکی بود که از غم پنهانم سرچشمه می گرفت زمانیگوشه خلوتی پیدا کردم تا اشکها را دور از نگاه دیگران جاری سازم صدایمردانه ای خلوت مرا به هم زدو پرسید:تو هنوز در فکر او هستی؟
به عقب برگشتم امیر را دیدم که بر درگاه اتاق ایستاده ومرا تماشا می کرداو تنها کسی بود که در آن میان به حال زارم پی برده بود نیاز به همزبانیباعث شد که بی پرده هر آنچه بر دلم می گذشت به زبان بیاورم وبگویم :منهرگز او را فراموش نمی کنم ...هرگز
روز بعد برای همه ما روز پر کاری بود با آنکه مراسم جشن در سالنی خارج ازمنزل برگزار شد ولی ریخت و پاش اطاق ها دست کمی از سالن نداشت.توران خانمپا به پای من ومادر تلاش می کرد ناهید خانم زن عمو رجب مدیریت کار را دردست گرفته و بیشتر دستور می داد عصر که همه دور هم نشستیم و استراحت میکردیم مادر در حین پذیرایی چای وشیرینی صحبت را به آنجا کشید که هیچکس ازقسمت وتقدیر خبر ندارد او در حالیکه فنجان چای به حاضرین تعارف می کردگفت : من حتی فکررش را هم نمی کردم که آذین عروس آقای کاشانی بشود بااخلاقی که من در دخترم سراغ داشتم گمان می کردم هیچ وقت برای ازدواج وتشکیل زندگی آمادگی نخواهد داشت اما پیداست ما هنوز جوانها را نشناخته ایم.توران خانم گفت اکثر جوانها تودار ومرموز هستند من هم هنوز نتوانستهام اخلاق بچه هایم را درک کنم برای مثال همین کیومرث مدتی است که شدیدادر فکر است و افسرده به نظر می رسد اما هرچه دلیلش را می پرسم لب از لبباز نمی کند دایی ناصر گفت خانم مسئله اینجاست که من وشما فکر می کنیمآنها هنوز بچه هستند در صورتی که آنها دیگر بزرگ شده ومشکلات خاص خودشانرا دارند شاید کیومرث ترجیح می دهد مشکلش را خودش به تنهایی حل کنداتفاقا" صبور بودن نق ونال نکردن یکی از فضایل خوب آدمی است.
توران خانم با لحن گله مندی گفت یعنی ما نباید فهمیم مشکل پسرمان چیست؟تالااقل او را راهنمایی کنیم. عمو رجب دخالت کرد و گفت کنسل جدید اکثرا" زودرنج وحساس هستند به همین خاطر در مواجه با هر مشکل کوچکی زود افسرده ومغموم می شوند البته بد نیست پدر مادر ها با مشکلات آشنا باشند اما دخالتزیادی در امور آنها شاید اتکا به نفس را در بچه ها کم کند واین درست نیست.
پدر بزرگ گفت: ای بابا زمانه خیلی فرق کرده یادم هست وقتی من به سن وسالامیر بودم پدرم یکروز مرا صدا زد وگفت من ومادرت تصمیم گرفیم برای توزندگی مستقلی تشکیل بدهیم اتفاقا" مادرت یکی از دختران خوب فامیل را زیرسر گذاشته اگر مخالفتی نداری زودتر کارها را روبراه کنیم من از خجالت سربلند نکردم فقط پیشانی ام از شرم خیس شد خدابیامرز هم سکوت مرا بر رضایتمدانست و در عرض یکهفته جشن عروسی راه انداخت چهل ونه سال از آن زمانمیگذره و تابه حال به لطف خدا زندگی خوبی داشتم.اما حالا زمانه طوری شدهکه جوانها به هیچ وجه زیر بار چنین ازدواجهایی نمی رند.
امیر گفت: پدربزرگ شما شانس بزرگی آوردید که مادربزرگ دختر زیبا وخوشبرورویی بود اگر در همان شب اول از دیدن عروس به وحشت می افتادید باز هماز این نظریه دفاع می کردید؟
پدربزرگ با خنده سر خوشی جواب داد: تا بحال به این مطلب فکر نکرده بودم اما این هم برای خودش سوال جالبی است .
امیر دوباره گفت :تازه اوضاع وقتی بدتر می شود که انسان دلش جای دیگری بندباشد در آن صورت هیچ دختری هر قدر هم که زیبا باشد به دل نمی نشیند و آنقتدر صورت قبول کردن یک پیوند اجباری باید یک عمر بدون علاقه زندگی کرد واین به مراتب از تنها زندگی کردن دشوارتر است .
پدربزرگ با کلام طنز آلودی پرسید:امیر جان نکند تو هم دلت جایی بند است ؟در این صورت اگر لب تر کنی فورا" یک مراسم دیگر برپا میکنیم.
امیر پوزخندی تلخی زد وگفت :همه چیز به همین سادگی ها هم نیست .
پدربزرگ با لحن مطمئنی گفت :چرا نیست بابا جان این دوره زمانه با پول همه کار می شود کرد.
امیر با صدای گرفته ای گفت: همه کار شاید اما مطمئنم که با پول نمی شود محبت کسی را خرید.
در یک لحظه متوجه نگاه مستقیم او شدم و چیزی شبیه جرقه در مغزم صدا کرد .پدربزرگ دوباره شروع به صحبت کرد اما من حرفهای او را به درستی نمیشنیدمصدای زنگ تلفن مرا به سمت هال کشید به محض برداشتن گوشی صدای آقای کاشانیرا شناختم پس از احوالپرسی پرسید بابا هستند؟
بله عمو جان چند لحظه گوشی لطفا" به پدر اشاره کردم این بار به جایبازگشت نزد دیگران به آشپزخانه رفتم وخودم را مشغول نظافت آنجا کردم پدربه محض قطع مکالمه مژده داد که آقای کاشانی همه را به صرف شام در یکی ازرستورانهای کنار دریا دعوت کرده است.
ساحل دریا در آغاز غروب چقدر زیبا و دلنشین است و زمانی که قرص نارنجی رنگخورشید در آن سوی دریا آرام آرام پایین می آید این توهم در ذهن ایجاد میشود که دریا الهه نور را به آغوش خود دعوت می کند تا در میان امواجش شبیرا به صبح برساند غرق تماشای این منظره بدیع سنگینی دستی را بر شانه هایماحساس کردم مسیر نگاهم به انسو چرخید آقای کاشانی را دیدم که در کنارم برروی سکو سیمانی نشست چهره او هاله ای از غمی پنهان را در خود نشان می داداین تبسم تلخ را دیشب نیز دیده بودمبا صدای محزونی پرسید :آذر جان چراتنها نشستی؟آن چشمان درشت سیاه مهرداد را برایم زنده کرد. گاهی اوقاتانسان در مین جمع بیشتر احساس تنهایی می کند در این مواقع هیچ جا بهتر ازیک گوشه خلوت وتماشای طبیعت نیست.
گویا متوجه گرفتگی صدایم شده بود چون با نگاه پرمهری گفت:امیدوارم وجود من آسایش ترا برهم نزده باشد .
نه عمو جان باور کنید من در کنار شما احساس آسایش می کنم.
خوشحالم چون من هم در کنار تو غم ها را برای زمان کوتاهی فراموش می کنم وامیدم به آینده بیشتر می شود.
با مکث کوتاهی پرسیدم:عمو جان شما فکر میکنید این جنگ تا کی ادامه داشته باشد؟
هیچکس نمی تواند حدس بزند همانطور که آغازش برایمان ناگهانی بود پایانش همهر زمان ممکن است فرا برسد با همه اینها آرزو می کنم بتوانیم قوای دشمن راآنچنان گوشتمالی بدهیم که دیگر هرگز هوس تجاوز به خاک دیگری را نکنند.
با یادآوری جنگ چهره او حالت بر افروخته ای به خود گرفت در آن میان بدونفکر قبلی گفتم راستی خبر داشتید که مهرداد جان مرا نجات داد وجسم نیمهجانم را از میان آبهای دریا بیرون کشید؟
به حالت متعجبی گفت:از مدتها پیش موضوعی به خاطرم مانده اما به درستی نمی دانم جریان از چه قرار بود.
موضوع مربوط به زمانی است که ما در بندر انزلی.....
ماجرا را با آب وتاب مخصوصی برایش بازگو کردم گاه به گاه که نگاهم بهنگاهش می افتاد می دیدم که از شنیدن ماجرا ی اولین برخورد من ومهردادعمیقا" لذت میبرد با چهره ای پر از خنده گفت:عجب حادثه جالبی مهیج تر ازآن دیدار مجدد شما در هواپیماست .
حق با شماست انسان وقتی به این دو برخورد فکر می کند می بیند که تقدیر چهبازی عجیبی دارد هیچکس نمی تواند حدس بزند که چرخ گردون چه سرنوشتی برایشرقم زده.
صدای سرخوش محمود خلوت ما را به هم زد.ببینم پدر با عروس آینده ات خلوتکردی؟فرصت گفتگو با آذر خانم زیاد است امشب را به مهمانهایت برس صدای همهاز گرسنگی در امده.
از تاثیر کلام محمود گرمی مطبوعی بر گونههای خود احساس کردم ونوری از امیدبر دلم تابید آقای کاشانی دستم را گرفت که در برخاستن یاری ام کند.
دقایقی بعد هر سه ما به جمع دیگران پیوسته بودیم.
بعد از رفتن مهمانها خانه آن لطف سابق را نداشت و فضایش کسل کننده بود دیگر از آن خنده ها , سر به سر گذاشتن ها وگفتو شنودها خبری نبود از طرفی غیبت آذین هم مزید بر علت شده بود و به دلتنگی همه ما دامن میزد
از مدام در خانه بودن به تنگ آمدم و برای تنوع و سرگرمی در شرکتی که آذین سابقا" در انجا کار می کرد به عنوان منشی استخدام شدم محیط کار و درگیری های ان چنان مشغولم کرد که گذر روزها برایم اسان بود دو ماه از ازدواج آذین ومحمود میگذشت که خانم و آقای کاشانی هم بار سفر بستند وبرای همیشه عازم تهران شدند با رفتنشان جای خالی اشان برایم آزاردهنده بود مریم از غیبت خانواده اش دلتنگی می کرد آقای صفایی همسر مریم مرد بسیار مهربانی از اهالی اراک بود او برای تقویت روحیه مریم بیشتر اوقات او را به منزل ما یا محمود می آورد.
یکی از مهمترین حوادث این ایام که باعث خوشحالی منو وهمه هموطنانم شد آزادی خرمشهر از چنگ قوای دشمن بود این شهر شهر که اوایل جنگ ناجوانمردانه به دست دشمن افتاده بود حالا با افتخار وسر افرازی باز پس گرفته می شد این پیروزی چنان مردم را به شوق اورد که همه به رقص وپایکوبی پرداختند و در مجامع ومحافل شیرینی پخش کردند در شهر رانندگان اتومبیل ها به میمنت این موفقیت چراغها را روشن کردند و با به صدا در اوردن بوق زحمات و جانفشانی رزمندگان را ارج نهادند.
هنگام بازگشت از کار از قنادی سر راه جعبه ای شیرینی تهیه کردم شادی من نسبت به دیگران دوبرابر بود چون در کنار این خبر افتخار آمیز , خبر خوشحال کننده بارداری آذین هم شادی مرا مضاعف کرد.
سومین سای جنگ را پشت سر می گذاشتیم و با پیروزی های به دست آمده انتظار می رفت که این نبرد به زودی پایان پیدا کنداما ستیز با دشمن همچنان ادامه داشت پاییز هم با هوای دل انگیزش سپری شد وسرمای زمستان رسید مادر این روزها ارام وقرار نداشتفکر او از دو جهت شدیدا نگران بود از یک سو آذین آخرین ماههای بارداری اش را میگذراند و موعد زایمانش به زودی فرا می رسید از سوی دیگر ناوچه ای که پدر مسئولیت فرماندهی اش را به عهده داشت مدت پانزده روز از زمان شروع مامورتش می گذشت اما هنوز از بازگشتش خبری نبود و این بی خبری دلشوره مادر را دامن میزد.
پس از صرف صبحانه که با عجله صورت گرفت آماده رفتن به محل کارم می شدم که صدای زنگ در برخاست با عجله به سمت آن رفتم در که باز شد محمود با رنگی پریده پشت آن بود پرسید:مادر بیدار است؟
مشغول خوردن صبحانه است چه شده؟اتفاقی افتاده؟
اگر ممکن است لطفا" خبرش کن باید هر چه زودتر به بیمارستان برویم آذین از دیشب تا به حال مدام درد می کشد.گویا مادر صدای او را شنید چون با عجله پیش ما آمد وقتی از جریان مطلع شد در عرض چند دقیقه آماده رفتن شد موقع خروج از من خواست برای یک روز مرخصی بگیرم و به کارهای خانه برسم آنها را تا کنار اتومبیل مشایعت کردم وگفتم :فراموش نکنید به من هم اطلاع بدهید ضمنا سلام مرا هم به اذین برسانید.
نوزاد آذین چهار کیلو وزن داشت و این طور که شنیدم برای به دنیا آمدنش خواهرم را شدیدا" به دردسر انداخته بود محمود سر از پا نمی شناخت و به دختر چشم وابرو مشکی اش افتخار می کرد از آنجایی که زایمان به سختی صورت گرفته بود آذین باید چند روز بیمارستان بستری می شد اما نوزاد او را باید زود به منزل می آوردیم.عصر که برای دیدن خواهرم رفتم او رنگ پریده و بی حال بود حوصله صحبت کردن نداشت و با یک کلمه بله یا نه جواب میداد نگاهم به زائوهایی که در اطاق بستری بودند به گردش در اومد مهم حالت طبیعی داشتند و به آرامی با بستگانشان صحبت میکردند اما رفتار آذین حالت خاصی داشت مادر گلهایی که برده بودم را داخل پارچ گذاشت و مانطور که آنا را به او نشان میداد گفت: ببین چه دستگل قشنگی.
او نگاه گذرایی به گلها انداخت و چشمان مات زده اش را به روبرو دوخت.
نگاه متعجب منبه مادر افتاداو با زبان بی زبانی به من فهماند که نمی داند چرا آذین این چنین رفتاری پیش گرفته.مریم .محمود از در بخش وارد شدند آنها رفته بودند که نوزاد را بیاورندبا دیدن مریم که ساک بچه را حمل میکرد به سویش رفتم موجود کوچکی که سراپا سفید پوشیده بود به خواب خوشی فرو رفته بود درون ساک به چشم میخورد مریم نوزاد را به طرف من گرفت وخوشحال گفت: این هم خاله آذر به خاله سلام کن.
من ومریم هردو به خنده افتادیم نوزاد چهره دلنشینی داشت با نگاهی به مریم پرسیدم :عمه بودن چه حالی دارد؟لبخندزنان گفت:همان حالی که خاله شدن دارد.
منکه خیلی خوشحالم چون بعد از دوازده سال دوباره فرصتی پیش امد تا نوزادی را در بغل بگیرم .
من به تو حق تقدم دارم چون برایمن هنوز این فرصت پیش نیامده.
محمود با سر خوشی گفت:نگران نباشید بعد از این هردو فرصت کافی خواهید داشت که از دختر من مواظبت کنید. مریم دستی بر اندام کشیده اش کشید وگفت : از من که نباید توقع زیاد داشته باشی. محمود لبخند زنان گفت : به این زودی جا زدی؟
او می دانست که مریم نیز در آینده نزدیکی نوزادش را به دنیا خواهد آورد مریم هفتمین ماه بارداری اش را می گذراند و این روزها کار در بیمارستان برایش مشکل بود محمود کودکش را روی دست بلند کرد و در آغوش آذین گذاشت و گفت : ببین چه دختر زیبایی نصیبمان شد.
نگاه سرد آذین حالت عطوفت باری به خود گرفت و دقایقی خیره به دخترش چشم دوخت مادر مدام قربان صدقه بچه می رفت و از تماشایش لذت می برد به بهانه ای دست مریم را کشیدم و با هم از بخش بیرون رفتیم وقتی که تنها شدیم گفتم: مریم جان برای آذین خیلی نگرانم نمی دانم چرا توی حال خودش نیست به نظر تو چرا این رفتار را پیش گرفته؟ نگران نباش من هم پس از زایمان اولین بار که به دیدنش رفتم متوجه تغیر حالش شدم وبا پزشکش در این باره صحبت کردم دکتر شفیعی معتقد است در بعضی از زنها زایمان عوارض جانبی دارد دکتر سفارش کرد فعلا" تغییر اعمالش را به رویش نیاوریم اگر تا چند روز دیگر به حال عادی برگشت که چه بهتر در غیر اینصورت باید اورانزد یک روانشناس ببریم.
روانپزشک؟مگر خدای نکرده آذین مبتلا به بیماری روانی شده؟
گفتم که ناراحت نشو به نظر من دکترها قضیه را کمی بزرگ می کنند خود من در دوران خدمتم چند بار شاهد افسردگی بعد از زایمان بودم به احتمال قوی این هم یک نوع از همان افسردگی هاست که به مرور برطرف می شود.
گرچه مریم سعی داشت مرا از نگرانی بیرون بیاورد اما گفته هایش نشان میداد که خود او هم دلواپس این دگرگونی است.
وقت ملاقات به پایان رسید وباید بیمارستان را ترک می کردیم قرار بر این شد که مادر نزد آذین بماند و از او نگهداری کند ومن مواظب دختر کوچکش باشم لحظه ای که عازم رفتن بودیم آذین با لحن خشکی گفتآذر تو اینجا باش مادر با محمود برود.
همگی از لحن صحبتش جا خوردیم در حالیکه علت این دستور را درک نمی کردم با صدای خفه ای گفتم هیچ فرقی نمیکند مادر شما با بچه بروید من اینجا از آذین مواظبت می کنم طفلک مادر مستاصل مانده بود که چه کند عاقبت پس از سفارشات لازم با محمود و دخترش از بیمارستان خارج شد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2-4

شرکت با مرخصی هفت روزه من موافقت کرد در این مدت چهار روز را در بیمارستان به نگهداری از آذین گذراندم در پایان روز چهارم محمود هردوی مارا به منزل برگرداند آقای صفایی و مریم هم ما را همراهی می کردند محمود به نحوی کارها را ترتیب داده بود که در لحظه ورودهمسرش گوسفندی زیر پایش قربانی شود خانم معینی همسایه بغل دستی منقل اسپند را جلوی آذین به گردش در اورد و همراه با ذکر صلوات دودش را به خورد اطرافیان داد در آن میان نگاهم به آذین افتاد که با سماجت به بریدن سر حیوان چشم دوخته بود.
اذین مدت یک هفته در منزل ما به استراحت پرداخت من ومادر به نوبت از او و نوزادش مراقبت می کردیم پس از روزهای اول رفتار او عادی شد و به مرور سلامتی اش را به دست اورد.
ورود آقا وخانم کاشانی شور ونشاط به منزل محمود داد تولد مهسا کوچولو بهانه خوبی برای کشاندن آنها به بوشهر بود با آمدن آنها اذین هم به منزل خودش رفت .پس از رفتن مهمانها من ومادر فرصت کردیم کمی به نظافت منزل برسیم به وسیله یکی از دوستان مطلع شده بودیم که روز بعد ناوچه پدر به بندر بوشهر خواهد رسید مادر اصرار داشت که در لحظه ورود پدر خانه تمیز وپاکیزه باشد .شب هردو خسته از کار روزانهدر بستر دراز کشیدیم وبا هم سرگرم گفتگو بودیم که ناگهان برق قطع شد معمولا" اوقاتی که پدر به سفرهای دریایی می رفت من جای او را برای مادر پر می کردم به دنبال قطع برق آژیر پایگاه به صدا در امد و وضیعت قرمز اعلام شد دیگر این موضوع عادی شده بود که سعی نکردیم به مکان امنتری برویم همانجا در رختخواب دراز کشیده ومنتظر پایان وضعیت قرمز بودیم ظاهرا" احسان وایمان در خواب سنگینی فرو رفته بودند چرا که هیچ سرو صدایی از اطق آنها به گوش نمی رسید از آنجایی که صدای شلیک پدافندها بلند نشد دانستیم حممله به نقطه ای در اطراف بوشهر بوده.مادر با لحن نگرانی گفت :خدا به خیر بگذراند معلوم نیست به کجا حمله کرده اند.
آنشب یکی از شبهای سرد زمستان بود که با باد هوا بر شدت سوز هوامی افزود.می دانستم نگرانی مادر از کجاست به همین خاطر تلاش کردم به نحوی ذهن اورا از خطرناک بودن موقعیت پدر دور کنم غافل از اینکه در ان لحظات حساس موشک دشمن ناوچه آنها را هدف گرفت و عده زیادی را به شهادت رسانده بود .صبح با مادر سر میز صبحانه سرگرم گفتگو بودیم که زنگ در به صدا در آمد احسان دوان دوان به دم در رفت وقتی بازگشت به مادر گفت:آقای کریمی آمده با شما کار دارد.
در یک ان رنگ از چهره مادر پرید لقمه ای که می خواست به دهان بگذارد روی میز گذاشت و با عجله از آشپزخانه خارج شد حس کنجکاوی مرا هم به دنبال او کشید زمانی که به آندو نزدیک شدم مادر دستش را به دیوار تکیه داده وبا چهره ای بی رنگ به سخنان اقای کریمی گوش می داد در کنار ستون درگاه طوری که در معرض دید نباشم به انتظار سخنان او ایستادم در همان حال صدایش را شنیدم که گفت:
باور کنین که جناب شریفی کاملا" سلامت هستند فقط کمی جراحت سطحی برداشتند که آن هم چیز مهمی نبود فعلا برای رسیدگی به حل زخمی ها در بیمارستان به سر میبرند تا یکی دو ساعت دیگر به منزل می آیندمن خواستم شما را زودتر مطلع کنم که در لحظه ورودش خودتان را کنترل کنید و دچار اضطراب نشوید خصوصا" که جناب شریفی از نظر روحی خیلی صدمه خورده اند به همین سبب شما وبچه ها باید خوددار باشید و تا جایی که ممکن است محیط آرامی را برایش فراهم کنید.
حق با آقای کریمی بود پدر از نظر روحی واقعا" آسیب دیده بود گرچه از نظر ظاهر هم جراحات زیادی برداشته بود زخمهای جسمانی همیشه قابل درمان است ولی چه دارویی می توانست خاطره وحشتناک آن شب و سوختن عده زیادی از خدمه کشتی را از ذهن او پاک گند؟صدای افرادی که در قسمت زیرین ناوچه جای داشتند و اصابت موشک راه هر گونه فراری را بر روی آنها بسته بود هرگز از یاد او نمیرفت همه تلاشها برای نجا جان آنها بی ثمر مانده بود .
توده های کبود ابر جای جای آسمان را پوشانده بود واحتمال بارندگی می داد خاک نمدار گورستان بوی خاصی را به مشام می رساند نسیم سردی که وزیدن گرفته بود سوزش گزنده ای داشت با این همه دلهای داغ دیده را اعتنایی به سردی هوا نبود ازدحام بیش از حد مردم نشانگر این واقعیت بود تمامی محوطه جمعیت سیاهپوش و عزاداری که برای تشیع جنازه ده شهید عزیز در آنجا گرد آمده بودند موج می زد.صدای گریه زنان همراه با نوای غم انگیز1 (سنج ودمام )در هم امیخته و قلب حاضرین را مالامال از غم می کرد تابوتهای ان عزیزان مزین به تاج گلهای زیبایی با مراسم خاصی وارد محوطه شد پیشاپیش گروه موزیک نظامی در حالیکه مارش عزا می نواخت در حرکت بود و در پس تابوتها عده کثیری از نظامیان و خانواده و بستگان شهدا و همینطور بقیه مردم وارد گورستان شدند.
در تمام عمرم هرگز چهره پدر را تا این حد افسرده و غمگین ندیده بودم اقای کاشانی نیز به احترام روح ان عزیزان در صفوف تشعیع کنندگان حضور داشت مادر هم در لباس سیاه عزا در کنار همسران آن جانبازان به سوگ نشسته بود دیدن این منظره دلخراش وجودم را به رعشه انداخت اشک بی امان از چشمانم فرو می چکید و صدای هق هق آرامم پشت لبهای بسته ام خفه می شد لرزش زانوانم چنان شدید بود که مشکل می توانست وزنم را تحمل کند.خود را به درخت گل بریشمی که در کنارم شاخ وبرگش را به اطراف گسترده بودتکیه دادم وسنگینی وزن خود را بر او تحمیل کردم.آنروز یکی از تلخ ترین روزهایی زندگیم بود دو هفته بعد آقا وخانم کاشانی تصمیم به بازگشت گرفتند.
روز قبل از حرکت همگی منزل ما دعوت داشتند آنروز در حین پذیرایی با نگاه دقیقی به چهره آندو متوجه شدم که در این مدت تا چه حد پیر وشکسته شده اند این را به خوبی درک می کردم که جای خالی مهرداد چقدر آنها را عذاب می دهد چرا که منم از فشار این رنج در عذاب بودم به دنبال پخش فنجانهای چای در کنار مریم نشستم صحبت بر سر انتقالی آقای صفایی به تهران بود او می گفت :من از حالا همه سعی خودم را می کنم که در خرداد کار انتقالی راحت انجام بگیرد البته باید اول ترتیب انتقالی مریم را بدهم ماه آیندهدورانمرخصی اضطراری او شروع می شود این چندماه فرصت خوبی است که امر مربوط به جابجایی را انجام بدهم از اینکه می شنیدم تنها دلگرمی من به زودی بوشهر را ترک خواهد کرد غمگین شدم با این همه حق را به مریم می دادم اولین اقدام را بیشتر به خاطر والدینش انجام میداد چون میدانست درد تنهایی تا چه حد به انها فشار می اورد از طرفی نوزاد جدید می توانست برای خانواده اش سرگرمی مناسبی باشد .
خانم کاشانی با خوشحالی گفت:از فردا که برمی گردم منزل را برای آمدن مریم از هر نظر مهیا می کنم یک اطاق را هم فقط به نوه عزیزم اختصاص می دهم محمود با لحن خاصی گفت هنوز به دنیا نیامده اینطور با شور ونشاط از او صحبت می کنید پس دختر من چه می شود؟
محمود جان تا بحال نمی دانستم مردها هم حسودی می کنند .
این صدای مریم بود که با خنده شیرینی شنیده شد.
خانم کاشانی با لحن پرمهری گفت هنوز پدربزرگ ومادربزرگ نشده اید تا بفهمید که همه نوهه ا برای ما یک اندازه عزیزند محمودجان تو هم هر وقت به تهران بیایی جای دخترت روی چشم ماست .
بحث بر سر عزیز بودن نوه بالا گرفت تا جایی که والدین من و آقا وخانم کاشانی همه به این حقیقت اعتراف کردند که نوه حتی از فرزند هم دوست داشتنی تر است .



پایان فصل 4.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 5
پس از رفتن مریم خیلی احساس تنهایی کردم تنها محرم اسرارم را از دست داده بودم زمانی که برای خداحافظی او را در آغوش کشیدم با صدای بغض آلودی گفت :یادت هست با من چه عهدی بستی؟ با تائید سر پاسخش را دادم .
اگر بخواهی آنرا بشکنی هیچکس ترا منع نمی کند. به دنبال این کلام خود را از اغوشم بیرون کشید و چشمان اشکبارش را به من دوخت و اضافه کرد تو به اندازه کافی وفاداریت را نشان دادی چهار سال از مفقود شدن مهرداد میگذرد و هنوز هیچ خبری از او به دست نیامده حقیقتش خود منهم از زنده بودن او ناامید شده ام بهمین خاطر میگویم تو حق داری که مسیر زندگی ات را تغییر بدهی و کسی نمی تواند بر تو خرده بگیرد.
بغضی که سالها قلبم را در خود می فشرد در هم شکست همراه با قطره های اشک که فرو می ریخت گفتم: تو گمان میکنی من به خاطر حرف دیگران انتظار می کشم؟اگر میبینی تا بحال گذر ایام را تحمل کرده ام و بعد از این هم تا هر زمان که لازم باشد تحمل می کنم فقط به خاطر ندایی است که قلبم به من میدهد من مطمئنم که مهرداد زنده است ویک روز باز میگردد تا آن زمان هرقدر که لازم باشد صبر میکنم پس تو میتوانی به عهد من ایمان داشته باشی.
اغوش پر مهرش مرا محکم در خود فشرد و با بوسه گرمی گفت:متشکرم آذر حرفهای دلگرم کننده تو موجب می شود که ما هم به بازگشت مهرداد امیدوار بشویم ارزو می کنم یکروز او به سلامت برگردد و ترا به معنی واقعی خوشبخت کند.
در غیاب مریم رفت وامد های محمود وآذین به منزل ما بیشتر شد در این دیدار ها بود که محمود به طور خصوصی با مادر درد ودل کرد و از بی مهری آذین و بی تفاوتی او نسبت به زندگی زنا شویی اش صحبت کرد مادر موضوع را با من در میان گذاشت و نظرم را جویل شد به او پیشنهاد کردم حضورا" با آذین در مورد رفتار ناخوشایندش صحبت کند و علت آنرا بپرسد با موافقت او یک روز در غیاب محمود نزد آذین رفتیم با نگاهی به ظاهر منزل دانستیم که اعتراض محمود به جا بوده .اطاقها کاملا" بهم ریخته و نامرتب بود تشتی انباشته از کهنه ها و لباسهای بچه در گوشه حمام قرار داشت در آشپزخانه هم از غذا خبری نبود مهسا در تختش به خواب رفته بود و آذین تا قبل از رسیدن ما به قول خودش سرگرم مطالعه کتاببوده است نگاه تاسف بار مادر در اطراف به گردش در امد سپس چشمانش را به اذین دوخت و با لحن معترضی پرسیدکاین چه زندگی است برای خودت ساختی؟بیچاره محمود حق داشت از دست تو گله کند اگر من هم بودم حالم از این زندگی بهم می خورد.
آذین نگاه بی تفاوتش را به مادر دوخت و جوابی نداد مادر از اینهمه بی اعتنایی عصبانی شد و با لحن محکمتری گفت:با تو هستم پرسیدم چرا به زندگی ات اهمیت نمی دهی؟
آذین شانه هایش را بالا انداخت و با صدای ارامی گفت:چی کار باید بکنم؟
مادر از پاسخش عصبی تر شد و با پرخاش گفت: از من می پرسی؟ یک نگاه به آشپزخانه حمام وایندور بر بنداز ان وقت می فهمی چه باید بکنی.
پوست دست من به مواد پاک کننده حساسیت داره ضمنا" صدای جارو برقی هم مرا دچار سردرد می کند.
پاسخ آذین در نهایت خونسردی ادا شد .
_گرچه همه اینها بهانه است اما لااقل می توانی برای شوهرت که خسته از راه می رسد غذایی تهیه کنی.
بوی سرخ کردن غذا حالم را بهم می زند .
چهره مادر از عصبانیت بر افروخته شده بود .با لحنی که ناراحتی اش را نشان می داد گفت: چطور قبلا" نه از بوی غذا ناراحت می شدی و نه حساسیت پوستی داشتی تازگی به این امراض مبتلا شدی؟
آذین ناگهان از کوره در رفت و با پرخاش گفت:همین حرف های دو پهلوی شما باعث شد من به این ازدواج تن دادم اگر آنهمه به پروپایم نمی پیچیدید حالا اینطور گرفتار نمی شدم اینهم ازدواج و تشکیل زندگی غیر از یک بچه نق نقو و از صبح تا شب کار کردن چی نصیبم شد؟فراموش کردید به خاطر تولد بچه چی کشیدم؟سلامتی ام را از دست دادم حالا هم باید از صبح تا شب در این خانه لعنتی زحمت بکشم چرا؟ برای اینکه آقا محمود راحت باشد مگر فرق بین من واو چیست که همه زحمات را باید من بر دوش بکشم ؟وقتی مریم را با خودم مقایسه می کنم می فهمم که چه قدر کم شانس هستم منوچهر را میبینید؟از یکماه قبل مریم خانوم را فرستاد تهران که آب تو دلش تکان نخورد روزی نیست که تلفنی احوالش را نپرسد ویا هدیه ای برایش نفرستد انوقت شما به من ایراد می گیرید؟
چهره آذین کاملا" سرخ شده بود و تمام بدنش می لرزید مادر با مشاهده حال او کمی کوتاه امد و با لحن ارامی گفت:محمود هم شوهر خوب ومهربانی است تو هنوز مرد بد ندیدی که به او ایراد می گیری فکر میکنی او او از ساعت هفت صبح تا دو بعد از ظهر و شاید هم دیرتر مشغول باد زدن خودش است ؟ او زحمت می کشد که رفاه تو ودخترت را فراهم کند همیشه زندگی به همین نحو بوده که مردها موظفند معاش خانواده را تامین کنند و در عوض زن وظیفه دارد راحتی همسر وبچه هایش را مهیا کند ضمنا" زمانی که بله گفتی بچه نبودی باید فکر اینجای کار را می کردی.
فکر؟چه حرفها 1مگر فراموش کردید همه شما آنقدر از محسنات محمود تعریف کردید که دیگر فرصتی برای فکر کردن پیش نیامد البته قصد شما فقط دست به سر کردن من بود وگرنه چرا کسی به آذر چیزی نمی گوید؟چطور اجازه می دهید مجرد بماند ان هم با خیال و درر انتظار شخصی که حتما" تا بحال استخوانهایش هم پوسیده؟
حرفهای آذین ماند خنجر به قلبم نشست اصلا انتظار نداشتم با این لحن کینه توزانه در مورد من اظهار نظر کند او به خوبی می دانست که مهرداد تا چه اندازه برای من عزیز است چطور راضی شد دل مرا با حرفهایش زخمی کند؟رطوبت اشک را بر چهره ام حس کردم صدای مادر را در حالیکه تلاش می کرد جلوی خشم خود را بگیرد شنیدم.
مسئله آذر را با خودت مربوط نکن او تا هر زمان که لازم بداند می تواند به همین حالت باقی بماند و به تو ربطی ندارد اما در مورد تو من وپدرت هیچگاه ترا مجبور به قبول ازدواج نکردیم فقط پیشنهاد دادیم که مسیر زندگی ات را انتخاب کنی حالا این همان راهی است که خودت برگزیدی پس بهانه گیری را کنار بگذار و زندگی ات را روبراه بکن ضمنا" این را بدان که خداوند نظر لطفی به تو داشته که محمود را در مسیر زندگی ات قرار داده و گرنه هیچ مردی تحمل رفتار ناپسند تو را ندارد .
رنگ اذین از سرخی به زردی گرایید حلقه چشمانش فراختر از معمول به نظر می رسید در یک چشم به هم زدن از جا پرید و با فریاد گفت :
بس کن ... بس کن... دیگر نمی خواهم صدای تو را بشنوم همین شما بودید که مرا بدبخت کردید از همه شما متنفرم از محمود و بچه اش هم نفرت دارم از این زندگی حالم بهم میخورد اصلا" من دوست ندارم در این خانه زندگی کنم مگر زور است نمی خواهم...نمی خواهم ..
به دنبال این کلام سراسیمه به سوی در دوید اما ناگهان تعادلش را از دست داد و نقش زمین شد مادر دست وپایش را گم کرده بود ونمی دانست چه کند صدای گریه مهسا هم ما را دستپاچه تر می کرد .
پدر ومحمود تلفنی از ماجرا مطلع شدند و هر دو همزمان خود را به منزل رساندند آذین در حالیکه دچار تشنج شده بود به وسیله آمبولانس به پایگاه انتقال دادند من برای مواظبت مهسا در خانه ماندم وقتی مادر برگشت رنگ به رو نداشت به گفته او آذین را به بیمارستان بزرگی در شهر منتقل کرده بودمد ظاهرا" حال او وخیم تر از ان بود که ما حدس می زدیم مادر با صدای بغض آلود و چشمانی اشکبار نظریه دکتر معالج را برایم گفت.به عقیده دکتر آذین بر اثر فشار زایمان ودردهای ناشی از ان دچار نوعی بیماری روانی شده بود.
خبر بیماری آذین همه ما را شوکه کرد هیچ یک از ما حتی به فکرمان هم نمی رسید او به چنین بیماری خطرناکی مبتلا شده باشد رنجشی که از حرفهای او به دلم نشسته بود از میان رفت و جای آنرا احساس علاقه ای شدید همراه با نگرانی گرفت .
از این پس سرنوشت خواهرم چه می شد؟ایا محمود با این شرایط باز هم او را به همسری قبول داشت؟در این صورت چه کسی باید از او ومهسا مواظبت می کرد.
پرسشهایی از این قبیل یک لحظه فکرم را راحت نمی گذاشت پدر ومادر نیز با افکار پریشان خود دست به گریبان بودند آذین یک هفته تمام در بخش ویژه بیمارستان روانی بستری کردند باید معاینات کاملی به عمل می امد در این مدت محمود ومهسا نزد ما بسر می بردند محمود فقط برای تعویض لباس به منزلشان سر می زد و بقیه ساعات را در کنار ما م گذراند با نگاه به چهره او خوب میشد فهمید که رنجی می برد خصوصا زمانی که مهسا را در آغوش می کشید خطوط چهره اش حالت افسرده تری به خود می گرفت.
اولین باری که به ملاقات آذین رفتم همه اعمال وگفتارش برایم عجیب و غیر قابل باور بود او با رنگی پریده بر روی تخت به حالت دراز کش قرار داشت به محض اینکه چشمش به من افتاد مات وخیره نگاهش بر چهره ام پابت ماند دستش را با علاقه در دست گرفتم و چند بار پی در پی بر ان بوسه زدم به آرامی پرسیدم:حالت چطوره آذین جان؟
صدایش رساتر از همیشه بود در پاسخم فقط یک کلام گفت:خوبم.
محمود وپدر نیز احوال او را جویا شدند در پاسخ آن دو نیز همان یک کلام ادا شد بر لبه تخت کنارش نشستم.
دلم خیلی برایت تنگ شده خیال نداری به منزل برگردی؟
انگار سوال مرا نشنید چون هیچ عکس العملی در چهره اش ندیدم ناگهان پرسید آذر به لبهایت چه مالیدی؟
از سوالش سخت جا خوردم وبا حیرت گفتم:چیزی نمالیدم.
چرا حتما" به لبهایت چیزی مالیدی که اینقدر قرمز شده. نگاه متعجبم به سوی پدر برگشت او با تکان سر مرا به آرامش دعوت کرد یکبار دیگر صدای سرد اذین مرا متوجه او کرد .
به پوست صورتت هم حتما"چیزی مالیدی وگرنه اینطور برق نمی زد دستم را آرام روی دستش گذاشتم و با نوازش گفتم:من آنقدر گرفتارم که فرصت انجام این کارها را پیدا نمی کنم اما چشمان تو بقدری زیباست که همه چیز را زیبا میبیند. لحظه ای خیره نگاهم کرد سپس با همان لحن قبلی گفت:چشمهای تو زیباتر است همین چشمها باعث شد که مهرداد آنطور اسیر تو بشود به دنبال این کلام خنده صداداری سر داد از سخنان او در حضور پدر و محمود شرمگین شدم در ان لحظه فشار پنجه های پدر بر شانه ام قوت قلبی برایم بود خنده اذین به طور ناگهانی بند امد با نگاهی به محمود پرسید: در مورد آذر حقیقت را نگفتم؟
محمود مستاصل مانده بود که چه بگوید ناگهان آذین با لحن خشمگینی گفت چرا حرف نمی زنی مگر لالی؟پرسیدم چشمهای آذر زیبا نیست؟
محمود آهسته گفت:چرا زیباست. دوباره همان خنده ناراحت کننده و همراه آن گفت:دیدی محمود هم اعتراف کرد. پدر که می خواست فکر او را به موضوعی دیگر منحرف کند مقداری آب کمپوت در لیوانی ریخت و به سمت آذین گرفت. بخور برایت مفید است.
لیوان را گرفت و جرعه ای سر کشید بعد به طور غیر منتظره ای شروع به آواز خواندن کرد از تماشای این صحنه شدیدا" متعجب شدم هرگز چنین موردی سابقه نداشت خواندنش ناگاه قطع شد وبا نگاه پرسش گری از من سوال کرد:راستی مادر کجاست؟او را تازگی ها ندیدی؟
او در منزل ماند که از مهسا مواظبت کند فردا برای دیدنت می آید ضمنا" گفت که از طرف او ببوسمت.
بی اعتنا به سوی محمود برگشت و گفت:دلم برای مریم تنگ شده فردا مرا به منزل آنها ببر.
صدای محمود صبور ومحبت آمیز به گوش رسید.چشم عزیزم تو نوشیدنی ات را بخور فردا هر جا که دوست داشتی ترا می برم جرعه ای دیگر از محتویات لیوان را نوشید و دوباره شروع به آواز خواندن کرد .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 1-5
هرچه بیشتر در اعمال او دقت می کردم به این امر پی می بردم که این شخص هیچ شباهتی با شخصیت واقعی خواهرم ندارد اذین کم حرف خجالتی ومنزوی حالا تبدیل به انسانی شده بود که هر مطلبی را با صدای بلند وبدون هیچ شرمی به زبان می اورد نحوه بیان او سابقا"بطوری بود که با چند متر فاصله نمی توانستیم حرفهایش را بشنویم چون هرگز صدایش از حد خاصی بلندتر نمی شد اما حالا درست بر عکس ان نه تنها کلامش بلکه نگاهش هم بی پروا وگستاخ شده بود هربار پدر یا محمود سعی می کردند با رفتاری محبت آمیز او را آرام نگاه دارند پاسخ آنها را با جملاتی بی ربط و حتی توهین آمیز می داد دقایق به کندی سپری می شد تحمل این وضع در حالیکه سعی می کردم از ریزش اشکهایم جلوگیری کنم دشوار بود در آن لحظات تنها این حقیقت را درک می کردم که خواهر عزیزم را برای همیشه از دست رفته می دیدم.
ورود پرستار اعلام پایان وقت ملاقات به آن اوقات پر رنج پایان داد در اتومبیل که نشستم قطرات اشک را بر چهره ام حس کردم با تکیه به پشتی صندلی پلکها را بر روی هم گذاشتم ظاهرا هیچ چیز نمی توانست مانع ریزش اشکهایم شود.
زمانی که آذین از بیمارستان مرخص شد کاملا" آرام به نظر میرسید گرچه هنوز رنگی پریده داشت اما رتارش نشان می داد به حال عادی برگشته به گفته پدر این آرامش از مصرف دارو وچند جلسه درمان با برق ناشی می شد در لحظه ورودش دستهایم را برای در آغوش کشیدنش گشودم مانند بچه ای مطیع وآرام در بغلم جای گرفتاماهیچ عکس العملی نشان نداد او را به اطاقی که از قبل برایش آماده کرده بودیم بردم دکتر به پدر یادآور شده بود که محیط زندگی او باید از هر نظرساکت وآرام باشد هیجان زیاد یا اندوه افسردگی به بروز بیماریش کمک می کند ضمنا" مصرف دارو باید به موقع انجام می گرفت.
یک هفته مراقبت دقیق وضع جسمانی آذین را روبراه کرد پس از این مدت به درخواست محمود آذین را به منزل خودش بردیم این نقل مکان موجب شد که من ومادر به نوبت از او ومهسا نگهداری کنیم برای انجام این وظیفه ناگریز از شغلم استعفا دادمچرا که تمام وقتم باید صرف خواهرم یا امر منزل می شد معمولا در ساعاتی که محمود خئنه بود وجود ما ضرورتی نداشت اما در غیاب او حتی یک لحظه نباید آذین را تنها می گذاشتیم نگهداری از او زحمت چندانی برای من ومادر نداش چرا که مصرف دارو ها موجب میشد ساعتها در گوشه ای ساکت بنشیند و در دریای افکار خود غرق شود مهسا هم طفل دلنشین وصبوری بود با گذشت ایم چهره زیبایش دلنشینتر می شد پرستاری از او مهرش را به دلم انداخته بود به طوری که اگر یکروز نمیدیدمش دلم در هوایش پرمیزد
در اشپزخانه سرگرم خنک کردن شیر مهسا بودم که صدای آژیر بلند شد ناخودآگاه قلبم فرو ریخت گرچه مدت زیادی از زمان آغاز جنگ گذشته بود ولی من هنوز به این صدا عادت نکره بودم با عجله خود را به مهسا رساندم با در اغوش کشیدن او به هال بازگشتم در ورودی را برای احتیاط باز گذاشتم و روی یکی از مبلهای راحتی سرگرم شیر دادن به او شدم .
نوازش موهای نرم و کرک مانند او در موقع نوشیدن شیر او را دچار لذت می کرد. در همان حال فکر باطلی مغزم را احاطه کرد با خودم گفتم چطور می توانم این بچه را دوست داشته باشم؟وجود او بود که خواهرم را به مرز دیوانگی کشاند اگر آذین مجبور نبود او را به دنیا بیاورد هرگز به این سرنوشت مبتلا نمی شد هالهای از نفرت تمام وجودم را پوشاند اما دوامش به اندازه عمر یک حباب بود نگاه معصوم ان چشمان سیاه رنگ قلبم را در سینه لرزاند چطور به خودم اجازه داده بودم نفرت این فرشته کوچک را در دل بپرورانم ؟پشیمان از این فکر او را محکم در اغوش فشردم و گونه ام را به گونه اش سائیدم پس از احساس آرامش آهسته از او فاصله گرفتم در همان حال نگاهم به سایه شخصی افتاد که روبرویم قرار داشت .
محمود محو تماشای این منظره به درگاه تکیه داده بود و هیچ نمی گفت, متعجب از حضور او همراه با سلام پرسیدم امروز زود مرخص شدید؟
در حالی که کلاهش را روی میز مدور هال میگذاشت گفت:
امروز زودتر آمدم تا خبر زایمان مریم را به شما بدهم مطمئن بودم که منتظر این خبر هستید. با خوشحالی پرسیدم مریم فارغ شد؟ خدارا شکر حالش چطور است؟
حال او وبچه خوب است امروز قبل از ظهر با تهران تماس گرفتم گویا دیشب بچه به دنیا امده منوچهر خیلی خوشحال به نظر می رسید با افتخار گفت که پسرش هنگام تولد سه کیلو وهفتصد گرم وزن داشته است.
او حق دارد خوشحال باشد ماههاست که انتظار به دنیا امدن این بچه را می کشد ضمنا" فراموش کردید خودتان موقع تولد مهسا چه می کردید.در حین بیان این جمله مهسا را در آغوشش گذاشتم و به سوی آشپزخانه براه افتادم تا میز غذا را زودتر روبراه کنم به دنبالم به راه افتاد وگفت : آذین کجاست؟
گمان کنم هنوز خواب باشد بیدارش کنید تا غذا را بکشم. چیدن میز به پایان رسیده بود که حضور آنها را در آشپزخانه حس کردم چهره آذین پف کرده و خواب آلود به نظر می رسید لبخندزنانگفتم:ساعت خواب خوباستراحت کردی؟
لبخند کمرنگی به رویم زد و آهسته گفت:بد نبود.
شنیدی که مریم زایمان کرد؟ نگاهش را به نگاهم دوخت وبا لحن بی تفاوتی گفت:جدا"؟کی فارغ شد؟
اینبار محمود پاسخش را داد حدودا" نیمه های شب. _دختر یا پسر؟
پسر منوچهر می گفت نامش را هم قبلا انتخاب کرده اند.
با کنجکاوی گفتم:خوب چه اسمی برایش در نظر گرفتند؟ محمود همراه با تبسمی پاسخ داد:مهرزاد فکر کنم این نام را مریم انتخاب کرده منظورش را به خوبی درک کردم و قلبم از تاثیر آن بدرد آمد.
در حین صرف غذا گفتم:ای کاش منهم آنجا بودم خیلی دوست دارم پسر مریم را از نزدیک ببینم.
_من وآذین خیال داریم هفته آینده سفری به تهران داشته باشیم اگر مایل باشی می توانی همراه ما بیایی.
خبر داشتم که محمود خیال دارد آذین را به پزشکان حاذق تری در تهران نشان بدهد اما کمان نمی کردم سفر به این زودی انجام می گیرد نگاهم ناخودآگاه بر چهره آذین افتاد سرد وبی تفاوت بود هیچ واکنشی را در خود نشان نمی داد با خود گفتم شاید او مایل نباشد در این سفر همراهشان باشم پس از مکث کوتاهی گفتم: باید با پدر ومادر در این باره صحبت کنم.
محمود گفت:آنها هیچ مخالفتی ندارند چون می دانند در این مدت چه قدر خسته شدی این فرصت خوبی است که کمی استراحت کنی.
عصر که به منزل برگشتم موضوع سفر را با مادر در میان گذاشتم سرگرم گردگیری قسمت پذیرایی بود با نگاهی به سویم گفت:فکر بدی نیست خصوصا" که یکنفر همیشه باید مراقب آذین باشد اما در آن صورت شانس شرکت در مراسم عروسی امیر را از دست می دهی.
امیر؟مگر قصد ازدواج دارد؟
کارت دعوتشان امروز رسید مراسم هفته آینده برگزار می شود.
مادر در حین گفتگو پاکت سفید رنگی را از روی میز برداشتو به دستم داد کارت زیبایی بود که دسته گلی را به صورت برجسته نشان می داد در زیر آن با خط طلایی رنگ نوشته شده بود پیوندتان مبارک. کارت را به او برگرداندم وگفتم:اگر عمو دلیل غیبت مرا بداند مسلما" دلگیر نمی شود شما عذر مرا موجه کنید آذین واجب تر است.
ماهم فرصت زیادی نداریم اگر رفتیم باید زود برگردیم وگرنه بچه ها از کلاس درس عقب می مانند.
با نگاهی به چهره خسته اش گفتم حتی اگر برای مدت کوتاهی هم از خانه دور باشید برای روحیه تان بد نیست شما وپدر شدیدا" نیاز به استراحت و تفریح دارید چشمانش را هاله ای اشک پوشاند وبا صدای گرفته ای گفت:تفریح؟با بلایی که سر آذین آمده چطور می توانیم به فکر خوشگذرانی باشیم؟
ستش را میان دستهایم گرفتم و با لحن امید بخشی گفتم:مادر شما نباید به درگاه خدا ناامیذ بشوید از کجا معلوم که حال آذین از اولش هم بهتر نشود به امید خدا با درمان مداوم و یک زندگی راحت او حتما" سلامتی اش را به دست می اورد مثل اینکه حرفهای من تلنگری بود بر قلب دردمندش قطره های اشکش فرو چکید و با صدای بغض کرده ای گفت نمی دانم چرا این بلا سر ما امد مگر به درگاه خداوند چه گناهی مرتکب شده بودیم که اینطور عقوبت شدیم؟
این چه حرفی است مادر؟مگر این بنده های خدا چه گناهی کرده بودند که اینطور آواره و بی خانمان شدند؟غافلید که مردم در این چهار سال چقدر سختی کشیدند؟فراموش نکنید که مادران زیادی فرزندان خود را برای دفاع از این مرزو بوم فداکردند واشک هم به چشم نیاوردند .متاسفانه بدی ما آدمها این است که فقط غم و رنج خود را میبینیم و از احوال دیگران خبر نداریم اما مادر رنج ما درد های خیلی از مردم کم وناچیز است که حتینباید آنرا به روی خود بیاوریم چه رسد به انکه گله کنیم.
حالت ارامی به خود گرفت اشک هایش را از گونه پاک کرد وگفت: حق با توست زمانی که یاد خانم کاشانی می افتم و میبینم چه صبورانه این درد بزرگ را تحمل می کند با خودم شکر می گویم مسلما" امثال او زیاد هستند وقتی فکر می کنم اگر پدرت در حادثه موشک خوردن ناوچه از دست رفته بود چه باید می کردم تازه میبینم خداوند چقدر در حق ما لطف کرده است.
می بینی؟رحمت خداوند همیشه شامل حال بندگانش هست پس از این به بعد به جای گله شکرگذار درگاهش باش.
سفر به تهران واقعا" روحیه مرا عوض کرد دیدار مجدد مریم آقا وخانم کاشانی همینطور مهرزاد کوچولو مرا بیش از پیش خوشحال نمود محمود هم خوشحال بنظر می رسید گویا دیدار خانواده اش افسردگی او را کاهش داده بود آذین طبق معمول رفتار آرامی داشت و کمتر در گفتگوها شرکت می کرد اوقات او یا در سکوت یا در خواب می گذشت در ولین شب ورودمان همگی تا دیر وقت سرگرم گفتگو بودیم و از هر دری صحبت می کردیم آخر شب مریم مرا به یکی از اطاقها برد وقتی کلید را در جایش می چرخاند با لحن خاصی گفت:این اطاق معمولا بلا مصرف است اما تو میتونی از اینجا استفاده کنی در لحظه ورود چشمم جایی را نمی دید با فشردن کلید برق روشنایی فضای اطاق را پر کرد در نگاه اول آنجا آشنا به نظرم آمد با دیدن تصویر روی دیوار مریم را با شوق در آغوش کشیدم وبا خوشحالی گفتم: اینجا اطاق مهرداد است؟
دست نوازششرا بر سرم کشید وگفت :له..میبینی؟همه تلاشم رو بکار گرفتم که تزئیناتش مثل همان اطاق قبلی باشه نگاهم در اطاق به گردش در آمد با ولع همه زوایای آنجا را از نظر گذراندم همه چیز مثل ثابق بود با این تفاوت که دو تصویر دیگر من به تزئینات اطاق اضافه شده بود .دست مریم را فشردم و به گرمی گفتم:تو بهترین ومهربانترین خواهر در تمام دنیا هستی.
با صدایی که یکباره غمگین به گوش رسید گفت:در مقابل محبت های مهرداد من هیچ کاری نکردم ای کاش می دانستی که تمام وجود او سرشار از مهرومحبت بود.
میدانم ..بهتر از هرکس گرچه دیدارهای ما همیشه کوتاه و زودگذر بود اما در تماسها آنقدر مفتون رفتارمحبت امیز او میشدم که از یاد بردنش آسون نیست.
چهره ات خسته بنظر می رسد بهتر است تنهایت بگذارم خوب استراحت کن.با رفتن مریم نگاه دقیق تری به اطراف ووسایل اطاق انداختم همه اینها متعلق به مهردادعزیز من بودبا لمس هر یک از انها یاد او کلام دلنشین و نگاه گرمش برایم زمزمه شد آن شب یکی از بهترین شبهای زندگی ام بود روی تخت دراز کشیدم و قاب عکس او را روبروی خودم قرار دادم همه حرفهای ناگفته را با او در میان گذاشتم انقدر برایش حرف زدم که خواب مرا با خود برد.
روز بعد اولین اقدامم تماس با منزل دایی بود از شنیدن خبر سفر ما به تهران متعجب ورنجیده شدند که چرا یکسره به آنجا نرفتیم گفتم:عصر که به دیدنتان آمدم همه چیز را برایتان تعریف می کنم.پس از قطع مکالمه به سراغ مهسا رفتم سرگرم تعویض لباس ونظافت او بودم که خانم کاشانی وارد شد محمود هم اورا همراهی میکرد در حال تماشای من با لحن خوشایندی گفت:
پیداست خوب به فنون بچه داری وارد شدی!
گرچه در مقابل مادرهای با تجربه ای چون شما احساس خامی میکنم اما میبینید که همه تلاشم را به کار می برم.
آذر شکسته نفسی می کند باور کنید او در تمام امور کاردان وبا تجربه است دست پختش را خوردید؟حرف ندارد من که این اواخر اضافه وزن پیدا کرده ام.
لبخندزنان گفتم:محمود اقا تبلیغات شما خیلی قوی است.دست پر مهر خانم کاشانی شانه ام را فشرد.
محمود برایم تعریف کرده که در این مدت تو ومادرت چه قدر به زحمت افتادید .کارهای مهسا به پایان رسیده بود بر روی دست بلندش کردم پس از بوسه ای بر گونه اش او را به مادربزرگش سپردم وگفتم:من جز انجام وظیفه هیچ کاری نکردم آز انجا یکسره به سراغ آذین رفتم وقت خوردن داروهایش بود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2-5
ساعن از پنج گذشته بود که همراه آذین ومحمود در حالیکه مهسا را در اغوش داشتم سوار بر بلیزر آقای کاشانی راهی منزل دایی شدیم .زمانی که نگاهم به فضای درون اتومبیل افتاد خاطره شیرین آخریت دیدار با مهرداد برایم زنده شد ویاد آن لحظه ها آتش به جانم افکند غرق در خاطرات گذشته متوجه گذشت زمان نشدم وقتی به خودم آمدم به مقصد رسیده بودیم.
برخورد خانواده دایی مثل همیشه گرم وصمیمی بود گرچه با خانواده کاشانی که همیشه گرم وبا محبت بودند راحت بودم اما در میان خانواده دایی احساس آسایش بیشتری میکردم .دایی و توران خانم از دیدن مهسا خیلی ذوق کردند بچه ها از لحظه ورود ما او را دست به دست می دادند نسرین حالا برای خودش دختر نوجوان وزیبایی شده بود فرامرز سال دوم دانشگاه را می گذراند به قول خودش انقدر صبر کرد تا به رشته مورد علاقه اش دست یافت او دوره تکنسینی اطاق عمل را می گذراند در بین بچه های دایی کیومرث خیلی تغییر کرده بود البته نه از نظر ظاهر بلکه اخلاق ورفتارش با سابق فرق می کرد او بیش از حد گوشه گیر ومنزوی به نظر می رسید هنگامیکه مرا برای دقایقی تنها گیر اورد با کنجکاوی پرسید:
رفتار آذین بنظرم طبیعی نیست مسئله ای برایش پیش آمده؟
جریان بیماری آذین را به اختصار برایش گفتم ویادآور شدم که به منور معاینات دقیق تر به تهران آمدیم.نگاه مردانه اش راهاله ای از غم پوشاند با صدای گرفته ای گفت:همیشه احساس می کردم او برای زندگی زناشویی خلق نشده به حدی حساس بود که نمی توانست ناملایمات زندگی را بر دوش بکشد برای همین نابود شد.
حق با توست به نظر من هم او روحیه ای حساس تر از انسانهای عادی دارد زایمان یک امر طبیعی است چرا باید او را تا این حد دگرگون کند؟
عکس العمل محمود در این میان چیست؟
او همسر بسیار مهربانی است لااقل تا به حال که در مقابل اعمال ناپسند و غیر ارادی آذین صبور ومتحمل بوده و در حد توانش به او رسیدگی کرده.
نفس چون ناله ای از سینه کیومرث بر آمد به دنبال آن گفت :جای شکرش باقیست که آذین در این یک مورد شانس اورده.
با ضربه ای به در نسرین وارد اطاق شد با نگاهی به برادرش گفت:پوران ولیلا امدند.
بگو باشند الان می آیم. کیومرث متوجه کنجکاوی من شد وگفت:دخترهای همسایه بغل دستی هستند درس ریاضی اشان ضعیف است پدرشان خواهش کرده در مواقع بی کاری با آنها تمرین ریاضی بکنم.
ناخودآگاه چهره ام به تبسمی باز شد اتفاقا" شغل دبیری خیلی برازنده توست.همراه با خنده اضافه کردم از شوخی گذشته بد نیست کمی هم خودت را سرگرم کنی این طور که میبینم از همه دنیا دل بریدی و داری کم کم چیزی شبیه آذین می شوی.
صدایش حالت خاصی پیدا کرد مثل اینکه غم پنهانی را در خود داشت. به ارامی گفت: من وآذین وجه تشابه زیادی داریم اما تو چرا خودت را نصیحت نمی کنی؟ظاهرا"تو هم از خوشی های دنیا کناره گرفتی فکر نمی کنی بهار جوانی زودگذر است وباید تا دیر نشده از آن لذت برد.
یاد مهرداد دوباره در خاطرم زنده شد با صدای گرفته ای گفتم:چرا..خوب می دانم که ایام جوانی به سرعت سپری می شود تقدیر نخواست که این سالها با خوشی و شادمانی همراه باشد.
نگاهش لحظه ای به رویم ثابت ماند با حالت صمیمانه ای پرسید:پای شخصی در بین است؟
نگاهش چنان دوستانه بود که بدون هیچ شرمی گفتم :بله...کسی که چهار سال از مفقود شدنش می گذرد.
گمان نمی کردم تا این حد با وفا باشی بله...!خیال داری باز هم به انتظار او بنشینی؟نگاهم به زیر افتاد آهسته گفتم:تا هر زمان که لازم باشد.
به پا خاست و در حالیکه آماده رفتن می شد گفت:این مرد هر که هست انسان خوشبختی است امیدوارم قدر این همه محبت را بداند در این زمانه این طور محبت ها به ندرت پیدا می شود.
آن شب در خانه دایی ماندیم شب خوبی بود اما اعلام ناگهانی وضعیت قرمز همه ما را کسل کرد به دنبال آن صدای انفجار شدیدی نیمی از شهر را لرزاند روز بعد مطلع شدیم که یک موشک به گوشه ای از شهر آسیب رسانده و عده ای از هم وطنان مان به شهادت رسیده اند.جای شکرش باقی بود که در زمان اصابت موشک آذین از تاثیر داروهای آرام بخش به خواب عمیقی فرو رفته بود وگرنه احتمالا" دوباره دچار شوک شدیدی می شد آن روز محمود طبق قرار قبلیاو را نزد یکی از روانشناسان سرشناس برد من ومهسا در منزل دایی ماندیم نسرین سرگرم شیر دادن به مهسا بود و من در آشپزخانه به توران خانم کمک می کردم که صدای زنگ تلفن بلند شد با شاره زندایی گوشی را برداشتم ابتدا صدای امیر را تشخیص ندادم اما دقایقی بعد او را شناختم و با لحن گرمتری احوالش را جویا شدم بابا کلام گله مندی گفت:به اصفهان نیامدی که من هم به عروسی تو نیایم؟در این صورت سخت در اشتباهی چون من زودتر از همه در مجلس حاضرمی شوم.
به شوخی گفتم :گرچه با حضورت به ما افتخار می دهی اما نظر به اینکه فلا" دامادی در کار نیست باید صبور باشی و سالهای زیادی در انتظار بنشینی.
صدایش با خنده همراه شد نکند قصد داری عصا زنان در مجلس شرکت کنی؟
با خنده گفتم هیچ بعید نیست کم ترین حسنش این است که برای دیگران درس عبرتی می شود که زیاد عجول نباشند. به دنبال صحبت های متفرقه ازدواجش را به او تبریک گفتم و برایش آرزوی زندگی پر سعادتی را کردم پس از او با مادر سرگرم گفتگو شدم می دانستم دلواپس آذین است از این رو برایش توضیح دادم که همراه محمود به مطب رفته و یاداور شدم به محض رسیدن خبر خاصی با او تماس خواهم گرفت بعد از من توران خام با مادر مشغول صحبت شد به یاد مهسا افتادم وبه سویش رفتم در آغوش نسرین به خواب خوشی رفته بود اورا در بسترش خواباندم ودوباره به آشپزخانه بازگشتم چیزی به ظهر نمانده بود که محمود وآذین از راه رسیدند دایی ناصرهم زودتر از هر روز آمده بود شب قبل در فرصت مناسبی جریان بیماری آذین را برای او وتوران خانم تعریف کرده بودم هیچکدام باور نمی کردند اما رفتار آذین خود گواه این واقعیت بود دایی پس از شنیدن ماجرا چنان ناراحت شد که نتوانست اندوه خود را پنهان کند قطره های اشکی که در چشمانش حلقه بست بهترین گواه غم او بود.
پس از صرف نهار در فرصتی که آذین برای استراحت به اطاق دیگری رفت دایی با نگرانی پرسید:محمود جان دکتر در مورد بیماری آذین چه نظری داد؟
محمود از همان ایام عروسی با دایی ناصر صمیمیت خاصی پیدا کرده بود از این رو بی آنکه نیازی به پرده پوشی ببیند گفت: دکتر بعد از معاینات کامل نظر پزشک قبلی را تائید کرد وگفت این نوع بیماری روانی به علت زایمانهای سخت که باعث فشار بر موی رگهای مغز می شود عارض می گردد البته درصد کسانی که دچار این عوارض می شوند بسیار معدود است و انهایی که زمینه حساسیت روانی دارند بیشتر مورد صدمه قرار میگیرند.
صدای دایی گرفته و غمگین به گوش رسید.دکتر هیچ درمانی برای این بیماری سراغ نداشت؟
متاسفانه به گته دکتر درمان به صورت قاطع و همیشگی مکن نیست اما اشخاصی مثل آذین باید مدام تحت مراقبت های پزشکی باشند و هرگز نباید مصرف دارو را کنار بگذارند.
چیزی مانند پتک بر سرم فرو امد بی اختیار ناله ای از گلویم خارج شد قطرات اشک چهره ام را نمناک کرد چطور می توانستم قبول کنم که خواهرم برای همیشه با این بیماری دست به گریبان خواهد بود .چرا این سرنوشت شوم برای او رقم خورده بود؟عاقبت این سرنوشت شوم به کجا می کشید؟
گرمای دست نوازشگر دایی قوت قلبی برایم بود صدای بغض آلودش را شنیدم که گفت:دایی جان گریه نکن هرچه خدا بخواهد همان می شود.
لحظه ای بعد محمود حرفش را ادامه داد:من باید هرچه زودتر خود را به تهران منتقل کنم به سفارش دکتر, آذین باید در دسترس باشد تا هرزمان که لازم باشد مورد معاینه و درمان قرار بگیرد از طرفی به عقیده دکتر آب وهوای جنوب برای این یماری زیاد مناسب نیست.
خبر جدید اندوه تازه ای برای من به همراه داشت با نگاهی به محمود پرسیدم: اگر به تهران بیائید چه کسی از آذین ومهسا مراقبت می کند؟
با صدای گرفته ای پاسخ داد:این سوالی است که مرا هم آزار میدهد اما هنوز جوابی برایش پیدا نکردم شاید مادر بتواند از مهسا مراقبت کند ولی از عهده آذین بر نمی آید.
دلم می خواست با شهامت کامل به محمود بگویم که حاضرم تا آخرین لحظه عمرم از خواهرم مواظبت کنم اما این تصمیم بدونمشورت با خانواده ام کار عاقلانه ای نبود .خانم وآقای کاشانی از خبر انتقالی محمود به تهران استقبال کردند اما نگرانی آنها به حدی بود که نمی توانستند از این نقل مکان خوشحال باشند
نتیجه معاینات آذین و تشخیص پزشک را تلفنی به اطلاع پدر ومادر رساندم از طرز گفتارشان دانستم تنها روزنه امیدشان به بهبودی آذین از میان رفت بعد از من محمود سرگرم گفتگو شد و شرح کاملی از دیدار دکتر و موضوع آمدن به تهران را به آنها گفت.
زمانی که به بوشهر برگشتیم غم به وضوح در چهره انها موج میزد محمود تاخیر را جایز ندانست و با برگه نظریه پزشک معالج که نشان می داد درخواست انتقال مورد پزشکی دارد اقدام به این کار کرد یک ماه تا زمان نقل وانتقال فرصت باقی بود در این مدت محمود با پشتکار آنقدر جریان را پی گیری کرد که عاقبت حکم انتقالی اش صادر شد من ومادر هم در این مدت سرگرم جمع اوری وبسته بندی وسایل آنها بودیم.ظاهرا" آذین از این جابجا شدن خشنود به نظر می رسید.
او در حالی که توی اطاق ها راه می رفت و دستور می داد که چه باید بکنیم گاه به گاه به نحوی که گویی با خودش صحبت می کند گفت:خدا را شکر که عاقبت از این شهر راحت شدم بر خلاف او من ومادر غمگین بودیم تحت تاثیر ظاهر خوشحال آذین با خودم گفتم خواهر بیچاره من نمی داند که همه جا آسمان همین رنگ است.
عاقبت موعد رفتن فرا رسید یک هفته قبل ازحرکت آقای کاشانی از تهران تماس گرفت که مکان مناسبی را برای محمود یافته است اما برای قولنامه باید خود محمود شخصا" حضور داشته باشد ناگریز برای مدت کوتاهی عازم تهران شد در این فاصله فرصت را غنیمت شمردم وموضوع رفتن با آذین را با والدینم در میان گذاشتم.
پیدا بود هیچ یک از آنها راضی به این امر نبودند چون در این میان زندگی مرا هم بر باد رفته می دانستند اما چاره دیگری نبود به قبول این پیشنهاد تن در دادند قرار بر این شد که منهم همراه آذین ومحمود راهی تهران بشویم تا برای سال بعد پدر نیز خود را به آنجا منتقل بکند به این ترتیب من ومادر باز هم میتوانستیم به کمک یکدیگر مسئولیت نگهداری از آذین را به عهده بگیریم .
در دومین روز غیبت محمود همراه آذین ومهسا به خانه رفتیم هنوز بعضی از وسایل نیاز به جمع آوری داشتند مهسا میان راه در آغوشم خواب رفت.اورا به اطاقش بردم و روی تختش خواباندم در آشپزخانه سرگرم بسته بندی باقیمانده ظروف بودم که صدای شرشر آب حمام توجهم را جلب کرد ابتداگمان کردم آذین فرصت را قنیمت شمرده و مشغول استحمام است اما دقایقی بعد احساس دلشوره مرا به آنسو کشید علامت قرمز دستگیره نشان می داد که آنرا از درون چفت کرده اند با ضربه ای به در پرسیدم: آذین نیاز به کمک نداری؟
صدای خنده سرخوشش به گوش رسید و همراه با آن گفت نه ندارم
صدای او عادی بود ولی دلشوره من غیر عادی, لحظه ای به گوش ایستادم در آن میان متوجه صدای دیگری شدم با عجله به سوی اطاق مهسا رفتم روی تختش نبود هراسان به سمت حمام دویدم و این بار با ضربه های محکمتری به در کوبیدم صدایم کاملا"می لرزید.
آذین لطفا" باز کن با تو کار دارم .
صدای خنده اش دوباره شنیده شد با خنده می گفت: باز نمیکنم.
احساس کردم از حال طبیعی خارج شده است او در این حالت مرتکب هرخطایی می شد دوباره به در کوبیدم اما هیچ پاسخی جز خنده های او نگرفتم فکری به خاطرم رسید با عجله به آشپزخانه بازگشتم با یک کاردک کوچک می توانستم پیچ دستگیره را از بیرون باز کنم لرزش قلبم به دستم نیز سرایت کرده بود با زحمت پیچ را گرداندم و به سرعت در را گشودم از مشاهده آن صحنه قلبم فرو ریخت آذین با لباس ایستاده بود ومهسا را که لباسی بر تن نداشت با دو دست زیر دش آب نگاه داشته بود ریزش آب مانع تنفس او میشد به همین خاطر با تلاش زیاد دست وپا می زد آذین حرکات او را دلیل شادی اش می دانست و اصرار داشت که او را به همین صورت نگه دارد در یک چشم به هم زدن بچه را از میان دستهایش بیرون کشیدم ابتدا نمی خواست او را بدهد اما وقتی نگاه خشمگین مرا دید مهسای نیمه جان را به من سپرد بچه را محکم در آغوش فشردم وبه میان هال دویدم رنگ چهره اش به کبودی میزد با عجله به روی شکم قرارش دادم تا اگر قطره های آب مجرای تنفسی را بند آورده برطرف شود سپس او را به پشت خواباندم و از راه دهان اکسیژن لازم را وارد ریه هایش کردم آهسته با کف دست بر سینه اش فشار می آوردم تکرار این عمل باعث شد که مهسا از خودش عکس العمل نشان بدهد حرکتی شبیه عطسه از او سر زد و همراه با آن چند قطره آب و کمی شیر دلمه از مجرای بینی اش بیرون جهید به دنبال آن شروع به گریه کرد این بار او را در آغوش کشیدم وبا صدای بلند گریستم.
مادر تلفنی از جریان مطلع شد او سراسیمه خود را به ما رساند در لحظه ورودش آذین با همان لباس خیس در گوشه ای از حال نشسته بود و خیره به روبرو نگاه می کرد من هم مهسا را همان طور لخت در آغوش داشتم و به آرامی اشک می ریختم با دیدن مادر جان تازه ای گرفتم جریان را برایش گفتم با چهره ای رنگ پریده نگاهی به آذین انداخت و با کلام ملامت باری پرسید:
چرا این کار را کردی ؟اگر بلایی سر این بچه می آمد چه جوابی داشتی به محمود بدهی؟نگاه ثابت آذین بر مادر خیره ماند لبخند تمسخر آمیزی بر لبهایش خودنمایی می کرد خونسرد جواب داد :آذر بی خودی می ترسد من داشتم مهسا را حمام میکردم او هم حسابی ذوق می کرد ناگهان لحن گفتارش تغییر پیدا کرد نگاهش به سوی من چرخید و در حالی که انگشت اشاره اش را به حالت تهدید برایم تکان میداد گفت: ببین اذر بعد از این سعی کن در کارهای من دخالت نکنی والا بد میبینی.
کاملا" مشخص بود که حرفهای او از روی عقل نیست ناگریز پدر را خبر کردیم باید آذین را دوباره به پزشک نشان می دادیم .
پزشک معالج عقیده داشت هیجان ناشی از سفر آذین را دچار این حمله جدید کرده است خواهرم را با داروهای قوی تری به منزل برگرداندیم مادر متذکر شد که حادثه ای را که برای مهسا رخ داد باید از محمود پوشیده بماند زمانی که محمود از تصمیم من مبنی بر همراه بودن با آنها مطلع شد نفس آسوده ای کشید وگفت: خیال مرا راحت کردید حقیقتش قصد داشتم به محض جابجا شدن پرستاری برای مواظبت مهسا و آذین استخدام کنم اما این کار هزینه سنگینی در بر داشت و از توان مالی من خارج بود از این گذشته انسان نمی تواند به هر کس اعتماد صد در صد داشته باشد وجود یک غریبه درمنزل در بیشتر مواقع مشکل آفرین است
پدر گفت حق با توست به همین خاطر ما فعلا" موافقت کردیم تا آذر همراه شما بیاید تا من تلاش کنم حکم انتقالی ام را بگیرم اگر همگی در یک شهر باشیم بهتر می توانیم کمک کنیم.
مجمود خوشحال لز تصمیم پدر با کامیونی که وسایل را حمل می کرد عازم تهران شد قرار بر این بود که خانه کاملا" مهیا شد ما هم به او بپیوندیم.
روز عزیمت واقعا برایم سخت بود با به یاد اوردن اینکه تا مدتی افراد خانواده ام را نخواهم دید مرا شدیدا" غمگین می کرد آنروز احسان وایمان هر دو بغض کرده بودند مادر هم گرچه اندوهش نمایان بود اما سعی داشت آنرا مخفی کند پدر طبق معمول با خوی خوش ش سعی داشت روحیه اطرافیان را تقویت کند او ومادر به هنگام خداحافظی هر دو یک جمله را به زبان آوردند مواظب خواهرت باش منهم به آنها اطمینان دادم که فقط به همین منظور همراه او می روم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 6

با ورود به تهران مسئولیتی که درقبال آذین و مهسا داشتم دو چندان شد اینجا دیگر از مادر خبری نبود که در لحظه های حساس یا در مواقعی که نیاز به کمک داشتم مرا یاری دهد.محمود به خاطر ترقی درجه مسئولیت پست بالاتری را به عهده گرفت و روزها معمولا از ساعت هفت صبح الی سه بعد از ظهر در اداره بود برخی روزها هم به جهت کار بیشتر تا ساعت شش نمی آمد البته من از این مسئله خوشحال بودم چون وقتی محمود نبود احساس آسایش بیشتری می کردم این احساس ناشی از حساسیتی بود که آذین در موقع حضور شوهرش از خود نشان می داد ظاهر امر گویای این مطلب بود که خواهرم از حضور من در خانه اش زیاد دل خوشی نداشت و وجود مرا به نوعی تحمل می کرد از این رو گاهی اوقات از خود رفتاری نشان می داد که باعث رنجش من می شد با این همه چاره ای جز تحمل نبود از طرفی علاقه مهسا و وابستگی اش به من روز به روز بیشتر می شد و این رو با تمام کم سن سالی اش نشان میداد او حالا کودکی هفت ماهه بود که با اعمال و حرکاتش نشاط را به آنمحیط آورده بود تنها دلگرمی من در اینجا وجود او ودیدارهایی که با خانواده دایی وکاشانی داشتم.از این گذشته تماشای منظره سرسبز ودیدنی محوطه محل اقامتمان که تفریح گاه ساکنین این محل بود بیشتر اوقات بی کاری مرا پر می کرد.
محل زندگی ما آپارتمان سه خوابه ای در طبقه دوم یک عمارت دو طبقه در محلی موسوم به فلکه هشتم بود البته دورنمایی که از پنجره آشپزخانه به چشم می خورد شباهت زیادی به فلکه نداشت در حقیقت آن قسمت بلوار سر سبزی را نشان می داد که از چمن یک پارچه و چند ردیف درختان چنار تشکیل شده بود طراوت وزیبایی این محیط عصرها اهالی این اطراف را به سوی خود می کشید و مردم را تشویق می کرد تا ساعات فراغت خود را به قدم زدن در آن حوالی بگذرانند این برای من بهترین فرصت بود در مواقعی که حوصله ام سر می رفت وقت خود را با تماشای این منظره پر کنم .
در بعد از ظهر یکی از روزهای مرداد ماه گرما بیداد می کرد کولر آبی هم قدرت نداشت تمام فضای منزل را خنک نگه دارد با پایان کارهای خانه نگاهی به ساعت دیواری انداختم هنوز پانزده دقیقه به دو بعد از ظهر بود به سوی اطاق آذین رفتم به نظر میرسید هنوز از خواب بیدار نشده دانه های درشت عرق بر پیشانی اش نشن می داد که حرارت بدنش بالا رفته آهسته پیشانی اش را پاک کردم و در اطاق را باز گذاشتم تا هوا بیشتر جریان پیدا کند بعد به سراغ مهسا رفتم از خواب برخاسته و در تختش مشغول بازی بود به محض اینکه متوجه حضورم شد لبخند نمکینی چهره اش را از هم گشود دو دندان پیشین او که به تازگی رشد کرده بود لطف خنده هایش را بیشتر می کرد با حرکات دست وپا نشان می داد که مایل است او را در آغوش بگیرم با اشتیاق بغلش کردم موهای کرک مانندش در پشت گردن خیس عرق بود بعد از چند بوسه آبدار از بناگوشش او را به سوی حمام بردم و وان کوچکش را پر از آب کردم لحظه ای که در آب قرار گرفت چهره اش واقعا" تماشایی بود رفتارش نشان می داد که از بودن در آب لذت می برد من هم فرصت را غنیمت شمردم و سر وبدنش را به آرامی شامپو کردم بدنش خوشبو وخنک شده بود وقتی از وان بیرون آوردم نگاهش به عقب برگشت و با حسرت به آن خیره شد لبخند زنان گفتم آب بازی کافیه باید زودتر لباس بپوشی. پیراهن آبی رنگ با خال های سفید و دامن چین دار که آستین هایش به دو بندک خلاصه می شد او را شبیه عروسک های پشت ویترین می کرد وسوسه باعث شد که بوسه دیگری از لپ خوشرنگ او بردارم در همان حال صدای زنگ در بلند شد. محمود عرق ریزان آمد چهره اش کاملا" خسته نشان می داد سلام مرا با خوشرویی پاسخ داد کلاهش را به جا رختی آویخت مهسا را در آغوش کشید پیدا بود گرما کلافه اش کرده با لحن معترضی گفت : عجب گرمایی با این وضع ترافیک و دود ودم اتومبیل ها واین آفتاب داغ انسان تا به مقصد برسد دیوانه می شود.
امروز هوا خیلی گرم است حتی باد کولر هم چندان خنکی ندارد .نگاهش حالت دقیق تری به خود گرفت
حتما" با این هوای گرم و انجام کارهای منزل خیلی خسته هستی؟
نه خسته نیسم اما برای مهسا وآذین نگرانم هر دوی آنها برای تحمل این گرما خیلی ضعیف هستند می ترسم خدایی نکرده بیمار شوند.
نگران نباش تصمیم دارم برای مدتی هر سه شما را به مسافرت برم راستی آذین کجاست؟
من اینجا هستم. آذین در درگاه اطاقش ایستاده بود و ما را تماشا می کرد محمود با مشاهده او به سویش رفت و همراه با نوازش حالش را پرسید .من به سرعت از آنجا دور شدم باید آنها را تنها می گذاشتم .رفتار آذین سر میز غذا مرا نسبت به اوکنجکاو کرد.سکوت سنگین ونگاه خیره اش به محتویات درون ظرف مرا بر آن داشت که بپرسم :آذین جان این غذا را دوست نداری؟
نگاهش به سوی من برگشت چشمانش به نحوی ثابت مانده بود که سفیدی اش بیشتر به نظر می رسید اگر محمود آنجا نبود از حالت چشمانش به وحشت می افتادم با صدای محکمی که خشن تر از حد معمول بود گفت: ترا دوست ندارم.
یکباره خشکم زد محمود هم از شنیدن این حرف متحیر شد با لحن ملالت باری گفت: آذین این چه حرفی است؟تو اصلا"...حرفش را قطع کرد و با پرخاش گفت:تو دخالت نکن به تو مربوط نیست که من چطور حرف میزنم همینکه گفتم من اصلا"آذر را دوست ندارم او برای خود شیرینی اینجا مانده کاری کرده که حتی مهسا مرا به اندازه او دوست ندارد تو هم همینطور مگر نه اینکه تو او را بیشتر از من دوست داری؟
این مزخرفات چیست که می گویی ؟تو همسرم هستی در صورتی که آذر را مانند مریم دوست دارم.
بغض سنگینی گلویم را گرفته بود دلم می خواست از آنجا فرار کنم دیگر تحمل شنیدن این حرفها را نداشتم صدای خنده بی روح آذین چشمان اشک آلود مرا متوجه او کرد همراه با خنده دستش را به سوی محمود دراز کرد و با ضربه آرامی بر گونه او گفت:تو دروغگوی خوبی نیستی,چون نگاهت چیز دیگری می گوید.
محمود با لحن عصبی در پاسخ گفت: من آنقدر خسته ام که حوصله سر به سر گذاشتن با تو را ندارم بهتر است غذایت را بخوری و بعد کمی استراحت کنی پیداست گرمی هوا بر تو هم اثر گذاشته ضمنا فراموش نکن داروهایت را هم بخوری.
نگاه ثابت آذین همچنان به محمود دوخته شده بود در همان حال با کلام مشکوکی گفت:می خواهید دوباره مرا خواب کنید؟ این بار گول شما را نمی خورم شما این قرص ا را به من می دهید که مدام بخوابم و از همه چیز بی خبر باشم مگر نه؟
دوباره خنده چندش آوری سر داد دیگر تحمل این وضع برایم ممکن نبود آهسته از پشت میز برخاستم و خطاب به محمود گفتم :من کمی در این اطراف قدم می زنم تا نیم ساعت دیگر بر می گردم.
با نگرانی به پا خاست وپرسید: در این هوای گرم کجا می روی؟
حالم خوب نیست می خواهم کمی تنها باشم زیاد دور نمی روم همین روبرو توی فلکه قدم می زنم.
گویا درک کرده بود در چه بحرانی دست وپا می زنم تا کنار در همراهم امد و آهسته گفت:از او دلگیر نشو پیداست که دوباره بیماریش عود کرده ومفهوم حرفهایش را نمی فهمد در پاسخش حرفی نزدم موقع خروج به آرامی گفتم با اجازه...
صدایش را از پشت سر شنیدم که تاکید کرد:زود رگرد.
ولی من دلم نمی خواست به آن خانه برگردم گرچه می دانستم خواهرم بیمار است اما امروز احساس کردم حرف های او افکار درونش را بیان می کند محوطه بلوار تحت فضای سرسبزش خنک تر از محیط اطراف بود در آن ساعت روز اکثر مردم در خواب بعد از ظهر بسر می بردند به همین خاطر از شلوغی وهیاهویی که معمولا" عصر ا در اینجا به چشم می خورد خبری نبود فقط تعداد کمی محصل که حتما" خانه هایشان در آن نزدیکی قرار داشت سرگرم مطالعه کتابهای درسی خود بودند پس از چند قدم که در سطح چمن های سبز پیش رفتم مکان خلوتی را پیدا کردم و همانجا نشستم به تنومند درخت چناری که شاخ وبرگ پر پشت و سر سبزش را مانند چتری بر سرم سایه کرده بود تکیه دادم به قدری دلتنگ بودم که برایم اهمیتی نداشت در اطرافم چه می گذرد سرم به عقب خم گشت و پلکهام روی هم افتاد گریه امانم نداد دوست داشتم ساعتها اشک می ریختم نفهمیدم چه مدت در آن حال گذشت وقتی به خود امدم متوجه حضور شخصی در آن نزدیکی شدم پلک هایم که باز شد محمود را دیدم که با چهره ای غمگین روبرویم نشسته ومهسا را در بغل داشت با شرم گونه هایم را پاک کردم مهسا از دیدن من به وجد آمد و دستهایش را به رویم گشود او را محکم بغل کردم سرش را بر سینه اک گذاشت و آرام شد خم شدم چند بار موهای نرمش را بوسیدم عشق به این بچه تمام خلا قلب مرا پر می کرد.
میبینی مهسا چقدر به تو نیاز دارد.
اگر وجود این بچه نبود حتی یک روز هم اینجا دوام نمی آوردم. صدایم هنوز بر اثر بغضی که در گلو داشتم گرفته به گوش می رسید.
محمود با نگاه پرمهری گفت : من وآذین هم به تو نیاز داریم اگر کمک های بی دریغ تو نبود شاید این زندگی دوام چندانی پیدا نمی کرد.
کلام محمود صادقانه به نظر می رسید در پاسخش گفتم: فعلا که جز مزاحمت چیز دیگری ندارم.
این حرف را نزن خودت بهتر می دانی که وجودت برای ما چقدر حائز اهمیت است اگر از صحبت های آذین دلگیر شدی باید بگویم تمام آن حرفها هذیانات یک فرد بیمار بود باور کن خود او همن می دانست چه می گوید وقتی داروهایش را خورد انگار نه انگار این حرفها را به زبان آورده الان هم خودش مرا فرستاد که ترا به منزل برگردانم.
سخنان محمود را باور می کردم اما شدیدا دلم رنجیده بود و آتش درونم به این سادگی خاموش نمی شد وقتی سکوت مرا دید ادامه داد امروزبرای همه ما روز خسته کننده ای بود بلند شو برویم غذایت را بخور و کمی استراحت کن یکی دو سساعت دیگر که کمی هوا خنک تر شد همگی به گردش می رویم و شام را هم بیرون از منزل می خوریم.
نشستن در آنجا را بیش ا آن شایسته نمی دیدم بلند شدم با محمود راه افتادیم به طرف منزل در همانحال گفتم : برای امشب فکر به جایی کردید اما به شرطی که من ومهسا را به منزل دایی برسانید و خودتان دوتایی به گردش بروید ظاهرا" خواهرم حق دارد از این وضع گلایه کند چون در حضور من کمتر فرصت می کند با شما تنها باشد شما باید سعی کنید در موقعیت های مناسب این کمبود او را برطرف کنید.
لبخنزنان گفت:چشم این امر هم اطاعت می شود به شرطی که تو هم حرفهای او را به دل نگیری و همه کدورتها را از ذهنت پاک کنی.
گرچه تلاش می کردم حرفهای آذین را به فراموشی بسپارم اما زمانیکه جلوی منزل دایی از اتومبیل محمود پیاده شدم هنوز چهره ام درهم وگرفته به نظر می زسید. ساک مهسا را برداشتم و با تکان دست از آندو جدا شدم دایی ناصر وخانواده اش همیشه با روی باز با من مواجه می شدند نسرین طبق معمول با دیدن مهسا او را در آغوش گرفت و به اطاقش برد توران خانم احوال آذین را پرسید برایش توضیح دادم که با محمود به هواخوری رفته است دایی از بوشهر پرسید و اینکه آیا خبری از خانوادهدارم؟برایش تعریف کردم هفته قبل تلفنی با آنها تماس داشتم همگی سلامت بودندد اما پیدا بود خیلی دلتنگ هستند پدر قول داد که به زودی مرخصی سالانه اش را روبراه کند و به تهران بیاید نمیدانید چقدر دلم برای آنها تنگ شده تازه می فهمم که بودن در کنار خانواده چه موهبتی است.دایی با تکان سر گفت: بچهه ا تازه وقتی از خانه دور می شوند قدر پدر ومادر را می فهمند.
کیومرث ساکت نشسته بود و به صحبتهای ما گوش می داد زندایی یک ظرف بزرگ هندوانه روی میز گذاشت و سرگرم پذیرایی از حاضرین شد از او پرسیدم فرامرز کجاست؟
یک پیشدستی پر هندوانه دستم داد وگفت: با یکی از دوستانش قرار داشت گمان کنم رفتند سینما.
با نگاهی به کیومرث گفتم: تو چرا در منزل بست نشستی؟شبهای تابستان بهترین فرصت برای لذت بردن از زندگی است.چهره اش به تبسمی باز شد.
منتظر یک همپای مناسب بودم اگر موافق باشی بدم نمی آید کمی در پارک قدم بزنیم گرچه بی حوصله بودم اما فکر کردم شاید دور شدن از فضای بسته منزل کمی حالم را روبراه کند به همین خاطر با او به سوی پارک راه افتادم نسرین ومهسا نیز ما را همراهی می کردند محوطه پارک اوائل شب واقعا" دیدنیبود حضور عده زیادی که برای تفریح و هواخوری به آنجا آمده بودند رونق آن محیط را دو چندان می کرد نسرین که با تحمل وزن مهسا خسته تر از ما بنظر می رسید در کنار اولین صندلی پارک وا رفت و همانجا نشست من وکیومرث پیاده روی را ترجیح دادیم.کیومرث گفت:یادم باشد دفعه بعد از تو تقاضای همراهی نکنم.
نگاهم به سوی او برگشت پوزخند زنان پرسیدم:چرا؟
برای اینکه همپای خوبی نیستی و اگر این را از قبل می دانستم با تو از منزل خارج نمی شدم با لحن گله مندی پرسیم:یک همپای خوب چه شرایطی دارد که من ندارم؟
چشمهای شفافش را لحظه ای به من دوخت وگفت:یک همپای خوب باید خوش اخلاق خوش صحبت و سرحال باشد که تو امروز هیچکدام از اینها نیستی.
ببخش که مصاحب خوبی برایت نبودم امروز روز خوبی برای من نبود به همین خاطر اصلا" حوصله ندارم.
لحنش جدی تر از قبل شد و گفت :از لحظه ای که وارد منزل شدی به خوبی پیدا بود که اوقات خوشی نداری می توانم بپرسم چرا؟
بدون هیچ رودربایستی جریان اتفاق افتاده را برایش گفتم واضافه کردم:می دانم که آذین حق دارد ساعاتی را با محمود تنها باشد اما نمی دانم چگونه می شود هر روز چند ساعت بیرون از منزل باشم برای شخصی به سن وسال و شرایط من اگر قرار باشد هر روز چند ساعت را در خیابانها پرسه بزنم حتما: سوژه خوبی برای افکار ناجور خواهم شد از این گذشته در این شرایط نمی توانم آذین ومهسا را رها کنم و به بوشهر برگردم حالا مانده ام چه بکنم.
اگر تمام مشکل تو به همین جا ختم می شود من راه حل خوبی برایش سراغ دارم نگاه کنجکاوم به سمت او برگشت پرسیدم چه راه حلی؟
طرز گفتارش اطمینان بخش و قاطع بوداز فردا به محض بازگشت محمود از سرکار تو ومهسا به منزل ما می آیید آخر شب هم خود من شما را می رسانم.
گرچه به نظرم پیشنهاد خوبی امد آما گفتم می دانم که همه شما چقدر به من محبت دارید ولی درست نیست به خاطر آسایش شخص دیگری هر روز مزاحم شما بشم اصلا کار عاقلانه ای نیست.
اگر بخواهی در این مورد تعارف کنی اوقاتم حسابی تلخ می شود ضمنا" خودت بهتر می دانی که دیدن تو مایه خوشحالی ماست پس لطفا"در این مورد دیگر بحث نکن.
از اینکه اینطور امر ونهی می کرد به خنده افتادم وگفتم: نمی دانستم اینقدر مستبد هستی.
با تبسم به سوی من برگشت وگفت:کجایش را دیدی هنوز آن روی سگم بالا نیامده گفتگو با کیومرث مایه آرامشم می شد چنان غرق صحبت با او بودم که متوجه نشدم نیمی از پارک را دور زدیم نسرین با مشاهده ما لبخند زنان گفت: مثل اینکه فراموش کردید مرا جا گذاشتید؟
مهسا در بغل او به خواب رفته بود به خاطر تاخیرمان عذر خواستم و مهسا را در بغل گرفتم و کیومرث برای چند دقیقه از ما جدا شد زمانی که بازگشت ظرفهای بستنی توی دستش اشتها را تحریک می کرد پس از آن ساندیج های همبرگر با ولع خورده شد ساعت از ده گذشته بود که به منزل بازگشتیم. به محض ورود متوجه حضور آذین و محمود شدم.گویا ساعتی را هم به انتظار بازگشت ما گذرانده بودند مثل اینکه آنها خیال داشتند با رسیدن من آنجا را ترک کنند اما جمع خانواده دایی بقدری گرم وصمیمی بود که نا خودآگاه انسان را به ماندن تشویق می کرد عاقبت زمانی که عازم رفتن شدیم که ساعت دیواری دوازده ضربه را پی در پی نواخت.هنکام خداحافظی از کیومرث به خاطر زحماتش تشکر کردن در پاسخ گفت" این من هستم که باید از تو تشکر کنم امشب بعد از مدتها اوقات خوشی را گذراندم راستی فراموش نکن که فردا منتظرت هستیم.
در راه بازگشت محمود به نحوی سر صحبت را باز کرد و پرسید برای فردا قرار خاصی با کیومرث خان داری؟
با خود کیومرث که نه اما او از من خواست که بعد از ظهر ها را کنار انها بگذرانم از فردا پس ا بازگشت شما به منزل من ومهسا راهی میسویم اینطوری هم حوصله من در منزل سر نمی رود هم اینکه شما فرصت می کنید کمی به زندگی خصوصی اتان سر وسامان دهید.
سکوت سنگینی بر محیط حاکم شد اما صدای گرفته محمود آنرا شکست اینطور که ظاهر امر نشان می دهد کیومرث خان محرم اسرار شماست درست نمی گویم؟
رابطه ما وبین بچه های دایی همیشه محکم و صمیمی بوده ضمنا" کیومرث انسان قابل اعتمادی است
محمود دیگر حرفی نزد آذین هم انگار در دنیایی دیگر سیر می کرد به نقطه ای خیره شده بود و در افکار خود غرق بود.
رفت و آمدهای مکررم به منزل دایی صمیمیت تازه ای در روابط ما بوجود اورد تبادل نظر در موارد مختلف با کیومرث,آموختن پخت غذاهای تازه از توران خانم کمک به حل جدول با دایی و خلاصه سر به سر گذاشتن با فامرزومحرم اسرا نسرین بودن مرا از آن حالت یکنواختی وکسالت بیرون کشید.
آذین از برنامه جدید من راضی بود در این میان فقط محمود از این وضع گله داشت اعتراضاو بیشتر به خاطر غیبت مهسا بود چرا که فرصت نمی یافت مدت زیادی را با دخترش بگذراند. اعتراض او را بجا دیدم به همین منظور از روز بعد نگهداری مهسا را به او سپردم و به تنهایی راهی منزل دایی شدم.
در آشپزخانه با توران خانم سرگرم آماده کردن مخلفات شام بودیم که صدای زنگ در بلند شد فرامرز برای گشودن در رفت دقایقی بعدهمراه با آذین ,محمود ومهسا وارد ساختمان شد با دیدن مهسا دانستم که تا چه حد تحمل دوری اش برایم مشکل است سرو صدای سلام واحوالپرسی که رد وبدل می شد فضا را پر کرده بود با شوق به سوی محمود رفتم که مهسا را از او بگیرم در حین به اغوش گرفتم مهسا صدای گله مند محمود را شنیدم که آهسته گفت: می بینی ما را چطور اسیر خودت کردی؟
برای لحظه ای نگاهم به چهره اش افتاد تبسمی که بر لب داشت و آن حالت مخصوص نگاهش قلبم را لرزاند او چرا به این نحو مرا می نگریست؟!
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2-6

روز بعد جمعه بود می دانستم محمود در منزل حضور دارد می خواستم روز تعطیل را نیز با خانواده دایی بگذرانم اما محمود از من خواست که همراه آنها به منزل برگردم گویا او خانواده پدری اش را برای صرف نهار دعوت کرده بود.زمانی که به منزل برگشتیم یکراست به اطاق خودم رفتم باید با یک استراحت کامل برای انجام پذیرایی روز بعد حاضر می شدم.دیدار مریم و خانواده اش خستگی را از تنم بیرون کرد خیلی دلم می خواست پذیرایی به بهترین نحو انجام شود از اینرو تمام تلاش خود را به کار گرفتم و از صبح زود سرگرم رسیدگی به کارهای ضروری شدم تا مهمانها از راه برسند همه کارها انجام شده بود حتی فرصت کردم به آذین کمک کنم به آذین کمک یکی کنم یکی از بهترین لباس هایش را تن کند در عین حال آرایش ملایمی که روی صورتش انجام دادم زیبایی او را دو چندان کرد. مشغول دور گردان لیوانهای شربت بودم که مریم با گلایه گفت:آذر جان سایه ات تازگی ها خیلی سنگین شده مدتی است سراغی از ما نمی گیری؟
من که همیشه به یاد تو هستم ولی اگر دیر به دیر مرا میبینی به این دلیل است که نمی خواهم مزاحم اوقاتت بشوم خصوصا" با این گرفتاری های شغلی وقت زیادی برایت نمی ماند.
به جای مریم محمود به سخن درامد وگفت: گول حرفهایش را نخور مسئله اینجاست که آذر وقت پیدا نمیکند به همه دوستان سر بزند چون ترجیح میدهد بیشتر اوقاتش را با خانواده دایی اش بگذراند این اواخر حتی ما هم او را کم میبینیم برگشتم و نگاه ملالت باری به او انداختم چهره اش حالت خاصی داشت گویا می خواست مقابله مثل کرده باشد و حالا احساس رضایت می کرد.
مریم با لحن زیرکانه ای گفت : حتما" قدرت جاذبه منزل آقای ریاحی زیاد شده که آذر را ناخودآگاه به آنسو می کشاند.
سینی خالی از لیوان را بر روی میز گذاشتم وکنار خانم کاشانی روی مبلی نشستم وگفتم:محمود آقا آدم را وادار میکند که مسایل ناگفتنی را به زبان بیاورد حقیقتش من به دنبال مکانی بودم
که بعد ازظهرها را در آنجا بگذرانم و چند ساعتی از محیط خانه دور باشم البته به خاطر سرگرمی و تنوع انتخاب منزل دایی هم به دلیل خاصی نبود همینطوری پیش امد.
آذین تا ان لحظه ساکت به صحبت های ما گوش می داد ناگهان در پایان گفته من به حرف در آمد و با لبخند موزیانه ای گفت:چرا نمی گویی وجود کیومرث هر روز ترا به آنجا می کشاند؟چه جاذبه ای بهتر از یک پسردایی جذاب وتحصیل کرده؟
در یک لحظه چیزی شبیه جریان رق تمام وجودم را در بر گرفت احساس کردم رنگ به رو ندارم آرزو داشتم آنقدر شجاع بودم که فریاد می کشیدم و بهه مه می گفتم که این یک دروغ محض است.
میگفتم:من با تمام وجود به مهرداد وفادار مانده ام وهرگز به شخص دیگری اجازه نمی دهم جای او را در دل من بگیرد اما افسوس که هیچوقت این جرات در وجودم نبود با اینهمه لازم دیدم در مقابل این تهمت از خودم دفاع کنم.صدایم با لرزش خفیفی همراه بود در همانحال گفتم:محض اطلاع خواهرم وبقیه حاضرین میگویم که آذین در این مورد سخت در اشتباه است گرچه کیومرث مرد شایسته وبی نهایت مهربانی است اما او همیشه برای من فقط یک پسردایی بوده ضمنا" او نیز در مورد من همین احساس را دارد به دنبال آن به بهانه ای از جمع خارج شدم آنروز همه تلاشم این بود که هیچ یک از حاضرین متوجه احوال خرابم نشود با اینحال در تمام آن لحظات یک سوال مدام مرا رنج می داد ان اینکه قصد آذین از بیان این مطلب چه بود او بهتر از هرکس می دانست که روزها وشبهای من به امید بازگشت مهرداد می گذرد پس چرا در حضور خانواده او چنین تهمتی به من زد؟
مثل اینکه محمود در مورد مرحصی اش با آقای کاشانی صحبت کرده بود پس ا استراحت بعد از ظهر زمانی که با کیک وچای مشغول پذیرایی بودم آقای کاشانی پرسید:آذر جان تو تا بحال شهر نهاوند را دیدی؟
برشی از کیک را در پیشدستی اش گذاشتم و فنجان چای را به او تعرف کردم.وگفتم:نه عمو جان هیچ وقت فرصت نشد به آن نواحی سفر کنم با مهربانی گفت پس امسال حتما" از دیدن آنجا لذت میبری خصوصا" که ویلای ما در چندکیلومتری شهر و در نقطه ای قرار دارد که اطرافش مملو از درختان میوه است.
مگر قرار است مسافرت برویم؟
به جای او محمود پاسخم را داد : پدر قرار بود زودتر از اینها حرکت کند بخاطر منومریم تا بحال صبر کرده اواخر هفته آینده مرخصی من شروع می شود منوچهر ومریم هم مرخصی اشان را با ما هماهنگ کرده اند همه چیز روبراه است به امید خدا اوایل هفته بعد حرکت می کنیم.
با آنکه دلم نمی خواست ذوق وشوق آنها را خراب کنم با لحن مرددی گفتم :متاسفانه نمی توانم همراه شما بیایم.
در یک لحظه همه نگاهها حالت متعجبی به خودگرفت محمود با ناراحتی پرسید:چرا نمی توانی؟
دیروز تلفنی با بوشهر صحبت کردم پدر ضمن اینکه به همه شما سلام رساند خبر داد که تا 10 روز دیگر راهی تهران می شوند آنها هم برای گذراندن ایام مرخصی به اینجا می ایند.
آقای کاشانی لبخند زنان گفت:چه بهتر از این منتظر میشویم تاآنها هم از راه برسند بعد همگی با هم حرکت می کنیم.
با لبخند پر از شوقی گفتم:در این صورت عالی می شود.
وقتی خبر سفر به نهاوند را به اطلاع دایی رساندم لبخند سرخوشی زد وگفت:چه حسن تصادفی اتفاقا" ما هم قصد داشتیم برای چند روزی به دیدن خانواده عیال برویم حتما" در آنجا باز هم همدیگر را خواهیم دید.خبر داشتم که زندایی در اصل از اهالی نهاوند است اما نمی دانستم خانواده او هنوز در همان شهر به سر می برندوبا خوشحالی گفتم بهتر از این ممکن نیست.

پایان فصل6
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 7

آب وهوای اطراف شهر نهاوند واقعا" لطیف ودلپذیر بود خصوصا" که ویلای آقای کاشانی در یکی از بهترین نقاط این نواحی قرار داشت انواع درختان میوه در اطراف جلوه ای تماشایی به آن مکان داده بود صدای شرشر آبی که از آن نهر می گذشتآوای پرندگانی که در لابلای شاخساران در حال پرواز بودند و میوه های رنگارنگی که از شاخه ها آویخته بود گوشه ای از زیباترین مناظر خلقت را در معرض تماشا می گذاشت همراه مریم به انتهای باغ رفتیم تا سبدی از میوه های آن قسمت را بچینیم و برای پذیرایی بعد از ظهر اماده کنیم من سرگرم چیدن آلبالوهای قرمز وگیلاسهای درشت وآبدار شدم او نیز آلوزردها را به آرامی از شاخه جدا می کرد در همانحال پرسیدم :مدت زیادی است که این ویلا را خریدید؟
یکی از گیلاسها را به دهان گذاشت وگفت:از وقتی خاطرم هست این باغ وعمارتش متعلق به مادرم بود گویا ارث پدری استکه به او رسیده.از طرز خوردن او دهانم اب افتاد گیلاس بعدی را به دهان گذاشتم وپرسیدم:هرسال تابستان به اینجا می آمدید؟
نگاهی به سویم انداخت وبا صدایی که یکباره غمگین شد گفت:تا قبل از مفقود شدن مهرداد هر سال دست کم یکماه را در اینجا می گذراندیم اما بعد از آن حادثه این دومین بار است که اینجا میاییم .دست از چیدن کشیدم وکمی به او نزدیکتر شدم پرسیدم: نظرش در مورد اینجا چه بود؟لحظه ای خیره نگاهم کرد منظورم را فهمید در پاسخم گفت:
عاشق این اطراف بود هروقت به اینجا می آمدیم او را خیلی کم میدیدم برای اینکه یا سرگرم کوهپیمایی بود و یا در گوشه ای مشغول کشیدن تصاویر این اطراف تازه بعضی مواقع نهارش را همرا با وسایل نقاشی به کوه می برد و ساعتها سرگرم نقاشی می شد.
اورا در نظر مجسم می کنم که قلم مو را به دندان گرفته و در حال مقایسه هنر دست خود و منظره روبروست در رویا من نیز کنارش می روم ناگهان قلم مو را از دندان می گیرد و با نگاهی به سویم می پریدنظرت در مورد این چیست؟شانه به شانه او می ایستم و تصویر کشیده شده را به دقت تماشا می کنم اومنتظر است پاسخم را بشنود نمی دانم چرا یک احساس درونی مرا تشویق می کند کمی سر به سرش بگذارم با نگاهی به چهره مشتاق او می گویم عالی است,اما..
با کنجکاوی می پرسد اما چه؟درحالیکه مستقیم نگاهش می کنم با لبخند مرموزی می گویم امایش بماند برای بعد نگاهش برقی می زند.قلم مو را کنار بوم قرار می دهد وبا لحن شیطنت آمیزی می گوید پس قصد داری مرا اذیت کنی بله؟با قدمهای آرامی عقب عقب می روم می خواهم او را به دنبال خود بکشانم لبخندش محو می شود و با نگاهی نگران می گوید مواظب باش...
حتما به دروغ می خواهد مرا بترساند وحواسم را پرت کندهمانطور که می خندم باز هم به عقب می روم در همان لحظه احساس می کنم در هوا معلق شده ام و چیزی نمانده که از پشت بام سقوط کنم اما او با یک حرکت خودش را به من می رساند و با گرفتن بازویم فریاد می کشد مواظب باش.
صدای مریم وفشار دست او مرا از آن عالم بیرون کشید نگاهم به چشمان متعجب او افتاد, پرسید:حالت خوب نیست؟رنگت کاملا" پریده.
آهسته گفتم: چیزی نیست برای یک لحظه در عالم دیگری سیر می کردم.
گویا حدس زده بود در چه فکری بودم نگاهی به میوه های درون سبد انداخت وگفت:از این ها به اندازه کافی چیدیم بیا سراغ زردآلوها برویم در کنار هم به آرامی قدم بر می داشتیم و از جویهای کم عرضی که آب را به درختها می رساند گذشتیم در آن میان صدای مریم را شنیدم که با کلام مرددی گفت:آذر اگر در مورد مطلبی سوال بکنم ناراحت نمی شوی؟
حس کردم در رابطه با زندگی خصوصی من سوال دارد گفتم:بپرس ومطمئن باش جز حقیقت چیزی نخواهی شنید.
بازوهایم را فشرد وگفت:من تورا خوب میشناسم پس نیازی به این حرفها نیست چیزی که می خواستم بپرسم در مورد کیومرث است به نظر تو چرا تا بحال ازدواج نکرده؟در صورتیکه از هر نظر واجد شرایط است؟
در این مورد هیچگاه از او نپرسیدم اما حدس می زنم او هم مانند من دلش در گرو مهر کسی است که نمی تواند به او دسترسی داشته باشد.لحظه ای ساکت در کنارم گام برداشت سپس با نگاهی دوباره گفت:یک مسئله برایم خیلی عجیب است.
با کنجکاوی گفتم:چه مسئله ای؟
دیشب که او را از نزدیک دیدم احساس کردم در نگاهش دوست داشتن عمیقی نسبت به تو موج می زتد حقیقتش اگر من در شرایط او بودم و دختر عمه مجردی به این زیبایی داشتم حتی یک لحظه هم تاخیر نمی کردم.
احساس عاطفه ای که از آن صحبت می کنی در نگاه همه ما به یکدیگر هست موضوع اینجاست که رابطه بین خانواده ما وخانواده دایی خیلی صمیمی ومحکم است. اگر میبینی کیومرث به من توجه خاص نشان میدهدشاید به این دلیل است که او از موضوع دلبستگی من به مهرداد کاملا" خبر دارد به همین خاطر مرا هم درد خود می داند.
نگاه متعجب مریم به سوی من برگشت:جریان مهرداد را برای او تعریف کردی؟
بله البته خبر ندارد که شخص مورد نظر مهرداد استاما می داند که من درانتظار بازگشت مردی هستم که سالهاست در اسارت به سر می برد.
مریم از راه رفتن باز ایستاد لحظه ای که به سمت من چرخید چشمانش را هاله ای از اشک پوشانده بود دستش را روی بازویم گذاشت و به آرامی گفت:
من یک معذرت خواهی به تو بدهکارم مرا ببخش چون روزی که آذین مسئله تو وکیومرث را پیش کشید شک کردم که مبادا مهرداد را از یاد برده باشی.دیشب از طرز نگاه کیومرث به تو این فکر قوت گرفت و تحت تاثیر آن احساس دی نسبت به تو پیدا کردم امیدوارم مرا ببخشی اما دست خودم نبود.
دستش را با محبت فشردم وآرام وقاطع گفتم یکبار با تو عهد بستم تا هر زمان که نیاز باشد به انتظار بازگشت مهرداد بنشینم گمان نمی کنم نیازی به تجدید عهد باشد چراکه هنوز به آن پایبندم.
وقتیکه سبدهایمان از میوه های آبدار گوناگون پر شد دست از چیدن کشیدیم الحق که گیلاسها بیش از بقیه میوه ها توجه را به خود جلب می کرد همانطور که سرگرم خوردن بودیم بین راه به محمود ومنوچهر برخورد کردیم منوچهر چشمش که به ما افتاد با لحن سرخوشی گفت:
خسته نباشید پیداست که خیلی فعالیت کرده اید؟
بعد نگاه موزیانه ای به محمود انداخت وهر دو بهم لبخند معنی داری زدند محمود که هنوز لبخندش را حفظ کرده بود گفت :مواظب باشید فعالیت زیاد بیمارتان نکند چون شنیدم زیاده روی در خوردن میوه جات کار دست انسان می دهد.این بار هر دو با صدای بلند خندیدند با نگاهی به مریم منظور آنها را دریافتم دور دهان او از قرمزی گیلاسها کاملا" رنگی شده بود ناخودآگاه دستم را به سوی دهان بردم و اطراف آنرا پاک کردم از خنده آنها ما هم به خنده افتاده بودیم.
محمود کمی نزدیک شد و گفت:حالا ببینم بعد از اینهمه مدت چه آوردید؟مریم با لحن به ظاهر قهرآلودی گفت:آذر حالا که به ما خندیدند اجازه نده به میوه ها دست بزنند.
سبد را پشت سر خود پنهان کردم وگفتم: دست درازی موقوف اینجا پر از درخت میوه است بروید خودتان زحمت چیدنشان را بکشید.
چشمان خندان محمود نگاه شیطنت آمیزی داشت با لحن خاصی گفت:گرچه اینجا پر از درخت میوه است اما میوه ای که شما بچینیدخوردن دارد.
از کلام ونگاهش دچار شرم شدم اما بی اعتنا از کنارش گذشتم وگفتم:اتفاقا" از شاخه چیدن لطف دیگری دارد.
با قدمهای سریعی آنها را پشت سر گذاشتم.
آنشب یکی از شبهای خوش و به یاد ماندنی بود. سر شب خانواده دایی هم به جمع ما پیوستند آنها از شب قبل برای صرف شام دعوت شده بودندجمعیت زیاد بود و سر وصدای زیادی به پا کرده بودیم هوای بیرون ساختمان خنک ودلچسب بود تعدادی از فرشها را در ایوان پهن کرده بودیم مردها چند تخت چوبی در کنار نهر آب مستقر کرده بودند بقیه فرشهاهم به روی آنها گسترده شد طبع راحت پسند مردها آنجا را برای نشستن پسندید ما هم ناگریز در ایوان جای گرفتیم برای شام قرار شد جگر گوسفند را در دو نوع مختلف غذا درست کنند محمود و منوچهر وکیومرث مسئولیت به سیخ کشیدن ونیمی از جگرها را به عهده گرفتند مادر وخانم کاشانی هم بقیه را همراه پیاز داغ فراوانی سرخ کرده و سر سفره آوردند من ومریم هم مخلفات شام را فراهم کردیم نسرین نیز بی کار نماند و مسئولیت همیشگی من را به عهده گرفت ومراقبت از مهسا را به عهده گرفت.مادر آقای کاشانی نیز نگهداری از مهرزاد را بر عهده داشت .آقای کاشانی و دایی خودشان را با شطرنج سرگرم کرده بودند پدر با فرامرز مشغول گفتگو بود زندایی روبراه کردن سماور ومهیا نمودن بساط چای را به گردن گرفته بود پدر آقای کاشانی به مخده تکیه داده و چرت می زد احسان وایمان محو تماشای سیخ ها جگر دود قورت می دادند و آذین بر پلکان تراس نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بود هر وقت او را در این حال میدیدم از خود می پرسیدم چه فکری اینطور او را به خومد مشغول کرده؟یکبار که به خودم جرات دادمو از او در این مورد پرسیدم,نگاه مات وپوزخندتمسخر آمیزی پاسخم بود آن شب همه برای فردا نهار از سوی دایی دعوت شدیم لططف این سفر به این بود که نه تنها خرج سفر بلکه کارها نیز مساوی بین افراد تقسیم می شد به این طریق هیچ کس احساس نمی کرد که باعث زحمت دیگری شده به پیشنهاد توران خانم قرار شد نهار توسط دایی خریداری شده به همین جا آورده شود به قول او سرسبزی باغ غذا را گواراتر می کرد بقیه از پیشنهاد او استقبال کردند و قرار یک کوه پیمایی سحرگاهی هم بین جوانتر ها گذاشته شد .
شب موقع خواب آذین سفارش کرد او را هم برای رفتن به کوه بیدار کنم اما صبح هر چه کردم نتوانستم او را از رخوت داروی آرامبخشی که شب قبل مصرف کرده بود بیرون بکشم همه برای حرکت آماده بودند لحظه ای که می خواستم به آنها بپیوندم مهسا از خواب برخاست.چه بد شانسی ای نگاهی به مادر که سرگرم جمع اوری سجاده نمازش بد انداختم وگفتم:مهسا بیدار شده مواظبش هستی تا من همراه بقیه بروم؟
در حالیکه چادرش را از سر می گرفت گفت: من تا یک ساعت دیگر با توران به شهر می روم تازه وقتی بر میگردم کلی کار هست که باید انجام دهم متاسفانه میبینی که وقت نمی کنم او را نگه دارم البته پدر وبقیه اینجا هستند اما مهسا به تو وابسته است و پیش دیگران غریبی می کند.
چاره ای نبود باید از خیر کوه رفتن می گذشتم وقتی بقیه از تصمیم من مطلع شدند صدای اعتراضشان بلند شد محمود پیشنهاد کرد بجای من از مهسا نگهداری کند اما وقتی نگاهم به ظاهر آماده اش افتاد دلم نیامد نرود قانع اش کردم که وجود من اینجا ضروری تر است آنها به راه افتادند دقایقی ایستادم و با حسرت دور شدنشان را تماشا کردم صدای مهسا مرا به درون ساختمان کشید امیدوار بودم پس از خوردن شیر دوباره به خواب برود اما او سرحالتر از همیشه مشغول بازی شد دست وپا زدن ها و خنده های شیرینش مرا هم به وجد آورد او را بغل گرفتم واز ساختمان خارج شدم آفتاب کم کم داشت شعاع طلایی رنگ خود را به همه جا می کشید در مدتی که اینجا اقامت داشتیم پی بردم آقا و خانم کاشانی آدمهای سحرخیزی هستند آندو در کنار پدر ومادر آقای کاشانی روی یکی ا تخت ها سرگرم صحبت بودند تخت کناری را هم پدر ودایی اشغال کرده بودند بساط صبحانه روی ایوان ورود حاضرین را انتظار می کشید با صدای بلندی پرسیدم: خیال ندارید صبحانه بخورید؟
ظاهرا" همه منتظر یک اشاره بودند وقتی همگی دور هم جمع شدیم آقای کاشانی با لحن پدرانه ای گفت:آذر جان تو چرا با بقیه نرفتی؟
با کلامی طنز آمیز گفتم :مگر از دست نوه وروجک شما می توانم جایی بروم؟
به خاطر مهسا نرفتی؟خوب او را به ما می سپردی نگهش می داشتیم.
می خواستم همین کار را بکنم اما ترسیدم در زمان غیبت من بهانه گیری کند فرصت زیاد است انشاالله در یک فرصت دیگر همراه شما به کوه می روم.
لبخند زنان گفت:به به چه سعادتی بهتر از این مطمئنم اگر تو برای کوهپیمایی همراهیم کنی بلند ترین قله ها را فتح می کنم.
شوخ طبعی او مرا به نشاط اورد و ساعتی بعد هسا را بغل کردم و در میان درختان باغ به قدم زدن پرداختم. فضای اطراف چنان روح بخش و دل انگیز بود که وجود مرا سرشار از لذت کرد با ولع هوا را در سینه جای دادم و نگاهم در میان شاخ وبرگ درختان به گردش در آمد پرندگان با سر وصدای زیاد در میان شاخه ها پرواز می کردند صدای جیک جیک آنها همرا با نسیم خنکی که می وزید نشاط آورترین سرود صبحگاهی را بخاطر می اورد محو تماشای زیبایی عظمت خلقت بودم که سنگینی دستی را بر شانه خود حس کردم.
آقای کاشانی بود پرسید:این جا را می پسندی؟
این باغ یکی از زیباترین جاهایی است که تا بحال دیدم.نگاهی به اطراف انداخت و با صدایی که حسرت پنهانی در خود داشت گفت:مهرداد هم شیفته این باغ بود .نام مهرداد وجودم را در چنگالی از غم فرو برد در سکوت کنار یکدیگر قدم بر می داشتیم ناگهان نگاه افسرده او به سوی من برگشت.
بیا تا گوشه ای بنشینیم می خواهم در مورد مطلبی با تو صحبت کنم.
غمگینی صدایش قلب مرا در سینه لرزاند مهسا در آغوشم به خواب رفته بود بر تپه ای خاک در زیر سایه درختی نشستیم گویا شروع موضوعی که می خواست درباره ان صحبت کند برایش مشکل بود عاقبت پس از کمی زمینه چینی گفت:مطلبی هست که هنوز جرات نکردم با هیچ یک از افراد خانواده ام در میان بگذارم اما حالا لازم می دانم قبل از همه ترا از آن مطلع کنم.
ضربان قلبم به وضوح تندتر شد می دانستم که موضوع درباره مهرداد است اما چرا نمی توانست ان را با خانواده اش در میان بگذارد ؟نگاه هراسانم را به او دوختم.ادامه داد:در این چند سال که از مفقود شدن مهرداد می گذرد من مدام با منابع کسب خبر در ارتباط بوده ام تاشاید خبری از او بدست بیاورم ماه گذشته خبری به دستم رسید که نمی دانم باید خوشحال باشم یا غمگین.اینطور که شنیده ام کمک خلبان وهمکار مهرداد مدتی پیش از طریق ایستگاه رادیویی عراق خودش را معرفی کرد ضمن این کار به خانواده ما هم سلام رسانده و یادآور شده که با خانواده اش تماس بگیریم.حتما" خودت می دانی وقتی این خبر را شنیدم چه حالی پیدا کردم خوشبختانه ساکن تهران بودند پدر آقای صراف مرد بسیار مهربانی بود وقتی خود را معرفی کردم مرا به گرمی تحویل گرفت هردوی ما حال یکدیگر را به خوبی درک می کردیم چرا که غمی مشترک داشتیم اما به نظر من او پدر خوشبختی است چون تا بحال دو نامه از پسرش به او رسیدهو دست کم میداند او زنده است.پسرش در نامه اول به مهرداد اشاره کرده بود نامه را نشانم داد در آن نوشته شده بود چند دقیقه بعد از پرشش از هواپیما متوجه بیرون پریدن مهرداد می شود اما بعد از ان دیگر هیچ خبری از او در دست نیست.
این تنها اشاره ای است که به زنده بودن مهرداد کرده فقط همین.
با نگاهی آشک آلود و صدایی لرزان گفتم :عمو جان این بهترین خبریست که می توانستیم از مهرداد به دست بیاوریم شما از چه چیز نگرانید؟چرا زودتر این خبر خوش را به بقیه نمی دهید؟
چهره رنج کشیده اش به سویم برگشت صدای گرفته او چشمه شوق مرا خشکاند.
اگر این مسئله حقیقت دارد و مهرداد زنده است پس چرا کوچکترین خبری از او تا بحال به ما نرسیده؟او نمی توانست مانن دوستش با دست خطی هر چند کوتاه ما را از سلامت خودش مطلع سازد من چطور می توانم با خبری که چندان به صحت آن اطمینان ندارم همسرم را دوباره امیدوار کنم نزدیک به پنج سال از آن حادثه می گذرد مادر مهرداد نسبت به سالهای اول کمی آرامتر شده مریم ومحمود هم با این وضعیت خو گرفته اند حالا چگونه می توانم درد آنها را تازه کنم؟قطره های اشک به آرامی به گونه ام چکید با بغضی که در گلو داشتم پرسیدم:
پس شما هیچ امیدی به بازگشت او ندارید؟
نگاهش به چشمان اک آلودم دوخته شد اما هیچ نگفتسرم به پایین خم شد صدای هق هق آرام خودم را به وضوح می شنیدم .سنگینی دستش را دوباره بر شانه خود حس کردم صدایش پرطنین در گوشهایم ریخت.
دخترم نمی خواستم ترا ناراحت کنم اما لازم بود حقایقی را با تو در میان بگذارم باید این حقیقت را بدانی که ممکن است پس از اینهمه انتظار فقط پلاکی از او را برایمان بیاورند گرچه به زبان آوردن این مطلب خیلی سخت و ناگوار است اما نمی خواهم سالهای جوانی تو بیهوده هدر برود بهتر است تو برای زندگی آینده ات به فکر باشی و خودت را با یک امید واهی داخوش نکنی.
نگاهم به مهسا که چون فرشته ای در آغوشم به خواب رفته بود افتاد او را محکم تر به خود فشردم و با کلامی قاطع گفتم:اگر منظورتان ازدواج است در صورت نبودن مهرداد ترجیح می دهم تا آخر عمر مجرد باقی بمانم بعد از مرگم مطمئنا"در کنار او خواهم بود.

پایان فصل 7
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 8
زمانی که به تهران آمدیم آخرین روزهای تابستان سپری می شد چند روز دیگر پدر ومادر به بوشهر بازمی گشتند دوری انها برایم سخت بود اما چاره ای جز تحمل نداشتم در یک فرصت مناسب که پدر راتنها گیر آوردم خواهش کردم انتقالی اش را زودتر روبراه کند ظاهرا پی برده بود از مسئله ای عذاب می کشم مرا در آغوش گرفت و با کلامی پر مهر گفت:
چهره ات نشان می دهد که در این مدت زندگی سختی را پشت سر گذاشتی هر طور هست به خاطر خواهرت کمی دیگر تحمل کن قول میدهم آوایل خرداد آینده مادر وبچه ها را به اینجا بفرستم گرچه من همه تلاشم را بکار گرفتم که همین امسال ترتیب جابجایی را بدهم ولی موافقت نکردند اما برای سال بعد دیگر هیچ مشکلی در کار نیست.
با خودم گفتم یک سال دیگر باید از شما دور باشم؟حتی فکرش هم دلم را مالامال از غم می کرد بغض را قورت دادم و با لبخندی اجباری گفتم:یکسال مدت زیادی نیست زود می گذرد اما واقعیت غیر از این بود با آغاز پاییز وبه دنبال رسیدن سرمای زمستان روزها خسته کننده وطاقت فرسا شد سردی هوا رفت وآمدهای مرا به منزل دایی کم کرد در عوض برای سرگرمی شروع به کارهای بافتنی کردم سرگرمی جدید می توانست ساعات بی کاری مرا پر کند در این ایام با اذین مشکل زیادی نداشتم تنها مسئله ای که مرا عذاب می داد نگاههای مات و وحشت انگیز او بود این یکی از عادات تازه اش شده بود مواقعی که سرگرم کاری می شدم ساعتها می نشست وبه من خیره می شد نگاه مات وآن چشمان شبز رنگ که بعضی اوقات حالت مسخی به خود می گرفت چنان مرا به وحشت می انداخت که برخی مواقع مهسا را بغل می گرفتم وبه بهانه ای از منزل فرار می کردم البته با وجود محمود ترس من کاهش می یافت اما در غیبت او نمی توانستم مانع این ترس بشوم.
آشنایی با خانم جعفری همسایه طبقه پایین برایم خالی از لطف نبود او می توانست بیشتر اوقات مونس تنهایی ام باشد گرچه از نظر سن وسال جای مادرم محسوب میشد اما رفتار مهربان وخلق وخوی خوشش دنیایی ارزش داشت فاصله سنی ما مانعی بر صمیمیتمان نشد بر عکس همیشه در برخورد با او سعی می کردم از تجاربش درس تازه ای بگیرم وقتی صداقت ویکدلی او را دیدم بدون رودربایستی مسئله بیماری آذین را در میان گذاشتم از شنیدن ماجرا متاسف شد و فاش کرد که همیشه علت حضور من در خانه خواهرم برای او و بعضی همسایگان سوال برانگیز بوده .خواهش کردم موضوع بیماری خواهرم را نزد خودش به عنوان یک راز نگه دارد .اطمینان داد که هرگز با کسی در این باره صحبت نخواهد کرد و یادآور شد در صورت لزوم از هیچ کمکی دریغ نخوهد داشت.
اولین سالگرد تولد مهسا نزدیک می شد دلم می خواست به این مناسبت جشن کوچکی برپا کنم موضوع را با آذین در میان گذاشتم ونظر او را جویا شدم شانه هایش را بالا انداخت وگفت:
هرکاری دوست داری بکن فعلا" که تو مادر او هستی نه من.
روبرویش ایستادم و با نگاه به چشمانش با لحن قاطعی گفتم: من فقط خاله او هستم و بیشتر از این هم نمی خواهم باشم اما تو به عنوان یک مادر باید سعی کنی از نظر عاطفی به او نزدیک شوی و نظرش را به سوی خودت جلب کنی.
صورتش را از من برگرداند و به سوی اطاقش راه افتاد در همانحال با بی تفاوتی گفت: من حوصله بچه داری ندارم اشتیاق چندانی هم ندارم که او مرا مادر خودش بداند.از این حرفش خیلی عصبانی شدم دلم می خواست سرش فریاد بکشم پس چرا او را به دنیا آوردی؟اما خودم را ملامت کردم مگر نه اینکه آذین بیمار بود هیچ یک از حرفهایش از احساس واقعی نشات نمی گرفت.
از آنجا که تصمیم قطعی خود را برای برپایی مراسم تولد گرفته بودم موضوع را با محمود در میان گذاشتم به گرمی استقبال کرد واز من خواست فهرست کاملی از وسایل مورد نظرش را برایش بنویسم تا هر چه زودتر آنها را فراهم کند.
آن شب یکی از سردترین شبهای بهمن ماه بود اما محفل ما با وجود جمع صمیمی بستگان نزدیک گرم ودلنشین به نظر می رسید مهسا که به تازگی راه رفتن را آموخته بود در لباس زیبایش چون فرشته ای آسمانی جلوه می کرد منوچهر از صحنه های قشنگ وبه یاد ماندنی عکس های زیبایی گرفت موقع فوت کردن شمع از محمود و آذین خواهش کردم در دو طرف مهسا قرار بگیرند و او را در این امر یاری کنند .میز شام با چند نوع غذا همراه با دسر وسالاد های مختلف تزیین شده بود.دایی ناصر با نگاهی به تزیین میز غذا با لحن با مزه ای گفت:
میبینی توران این آذر شیطان وزبان دراز چه کدبانویی از آب درامده. توران خانم با نگاه محبت آمیزی گفت:آذر همیشه با سلیقه بود تو خبر نداشتی.برای لحظه ای نگاهم به چهره ناراحت خواهرزاده توران خانم افتاد.منیژه دختر خاله مجرد کیومرث هفته قبل به تهران آمده بوداو را قبلا" یکبار در نهاوند دیده بودم امشب برای دومین بار او را ملاقات می کردم در حین پذیرایی از حاضرین مواظب بودم که به او خوش بگذرد اما نمی دانم چرا قیافه اش درهم و گرفته به نظر می رسید.
آقای کاشانی گوشه ای آرام و متین نشسته بود گه گاه که چشمم به او می افتاد متوجه نگاه پرمهرش می شدم ظرفی را از چند نوع غذا پر کردم و برایش بردم در همان حال اهسته گفتم:امشب خیلی ساکتید عمو جان؟
ظرف را از دستم گرفت و با نگاهی شیفته گفت:داشتم از دیدن عروس آینده ام لذت می بردم و آرزو می کردم آنقدر زنده بمانم تا چنینسالگردی را برای تولد فرزند تو ومهرداد ببینم.
لبریز از شوق شدم.از صمیم قلب گفتم: به امید خدا.
مریم با ظرف غذایی که در دست داشت به ما نزدیک شد وبا لحن سرخوشی گفت:آذر کم از پدرم دلبری کن انقدر او را شیفته خودت کردی که حتی وقتی می خواهد مرا صدا کند با نام تو صدا می کند.
با خنده صداداری گفتم:حالا تو چرا دلخوری؟این خاله جان است که باید معترض باشد نه تو. به دنبال این کلام به سوی میز رفتم تا بر کم وکیف امور نظارت کنم.
نگاهم به خانواده دایی کشیده شد پرسیدم چیزی کم وکسر ندارید؟کیومرث با لحن متینی پاسخ داد:همه چیز عالیست.امشب واقعا" سنگ تمام گذاشتی.
در حالیکه از رضایت حاضرین احساس خوشنودی می کردم گفتم:ای کاش واقعا" این طور باشد در هر صورت از لطف تو ممنونم.
در این حین چشمم به ظرف غذای فرامرز افتاد به حالت اعتراض پرسیدم : تو چرا برای خودت زرشک پلو نکشیدی؟
با نگاهی به کیومرث گفت:دختر عمه ما رو باش بعد از یک عمر فامیل بودن هنوز خبر ندارد که من از زرشک پلو متنفرم.
ای بی سلیقه تو همیشه بد غذا بودی همین است که روز به روز لاغرتر می شوی ظرف را بده لااقل کمی الویه برایت بریزم. ظرفش را به من داد و خودش هم به دنبال من راه افتاد کنار میز کمی به من نزدیک شد و آهسته گفت:من بی سلیقه نیستم هر وقت ترا میبینم اشتهایم را پاک از دست میدهم متعجب به سوی او برگشتم ظرفش را به دستش دادم و با حیرت پرسیدم:چرا..؟نگاه خیره اش گفتنی های زیادی در خود داشت پرسیدم یعنی خودت نمی دانی چرا؟با گفتن این جمله از کنارم دور شد و مرا در هاله ای از ابهام باقی گذاشت.صدای نسرین مرا از آن حال بیرون کشید مهسا در آغوشش در حال خمیازه کشیدن بود.
آذر جان مهسا خوابش می آید هرکاری می کنم نمی خابد.
مهسا بد خلقی نشان میداد او را از نسرین گرفتم و گفتم:تو برو شامت را بخور مهسا عادت کرده روی تختش به خواب می رود. سرگرم خواباندن مهسا بودم که در اطاق به دنبال یک ضربه به آرامی باز شد و محمود در میان درگاه نمایان گشت.اهسته پرسید:تو اینجا هستی؟
با علامت دست او را دعوت به سکوت کردم مهسا آنقدر خسته بود که فورا"به خواب رفت نور اطاقش را کم کردم و پاورچین بیرون امدم.محمود در کنار در به انتظار ایساده بود با دیدن من پرسید:تو هنوز شام نخوردی؟
فعلا" گرسنه نیستم ببینم چیزی کم وکسر نیامد؟غذا به حد کافی بود؟
اینقدر دلواپس نباش همه چیز عالی بود اما از چهره ات پیداست که خیلی خسته شدی؟ مهم نیست در عوض خوشحالم که مراسم بخوبی برگزار شد. پس از رفتن مهمانها به قدری خسته بودمکه انجام نظافت را به بعد موکول کردم اما صبح متوجه شدم محمود ترتیب بیشتر کارها را داده است برش بزرگی از کیک همراه با شاخه گلی به طبقه پایین بردم خانم جعفری با مشاهده من لبخند زنان گفت چرا زحمت کشیدی ؟بعد از احوالپرسی گفتم:اختیار دارید هیچ زحمتی نیست ولی خیلی دلم می خواست که خودتان در جشن حضور داشتید حیف شد که نیامدید.
در حالیکه ظرف را از دستم می گرفت همراه با تشکر گفت:حقیقت اش ما هم مشتاق امدن بودیم اما به خاطر انیس نمی توانستیم.
راستی انیس جان چطور است ؟حالش بهتر شده؟
بهتر که نه دیروز رفتیم بهداری آقای دکتر گفت, انیس مبتلا به یرقان شده گویا این بیماری تازه شیوع پیدا کردخ خیلی نگرانش هستم دکتر تاکید کرد یک ماه باید پرهیز غذایی داشته باشد.
نگران نباشید اگر از هر نظر رعایت بکند به امید خدا خیلی زود خوب می شود. خانم جعفری دعوتم می کرد به خانه اشان بروم ولی من انجام کارها را بهانه کردم و فوری برگشتم تنها گذاشتن آذین و مهسا در خانه کار عاقلانه ای نبود.
عکس های شب تولد با کیفیت عالی ظاهر شده بود در حالیکه از تماشای آنها لذت می بردم از منوچهر به خاطر زحمتی که کشیده بود تشکر کردم او دو سری کامل از عکسها سفارش داده بود یک سری برای ما و یک سری هم برای خودشان و آقای کاشانی,عکسهای خانواده دایی را هم به من داد که به دستشان برسانم حضور مهسا در بیشتر عکسها و چهره خندانش نشان می داد به اندازه کافی از مراسم لذت برده.همانطور که با مریم سرگرم دیدن عکسها بودیم گفت:آذر باید کمک کنی تا منهم سالگرد تولد مهرزاد را به همین خوبی برگذار کنم.
با کمال میل به شرط انکه تا آن زمان تهران باشم.نگاه متعجبش به سویم برگشت مگر قرار است در تهران نباشی؟
هنوز تصمیم قطعی ندارم اما شاید بعد از تعطیلات عید که قرار است به بوشهر برویم همانجا بمانم ومادر را با آذین بفرستم.
صدای محمود را شنیدم که با لحن متعجبی پرسید:در این مورد چیزی به من نگفته بودی؟
همانطور که گفتم هنوز در این مورد مطمئن نیستم باید ببینم مادر در شرایطی هست که بتواند این مسئولیت را به عهده بگیرد.
مریم گفت:گمام نمی کنم خصوصا" که مهسا بیش از حد به تو وابسته است و مطمئنا" در غیبت تو صدمه می بیند.
اذین که تا آن لحظه ساکت بود در پاسخ مریم گفت:مادر زن با تجربه ای است به نظر من به خوبی می تواند از عهده نگهداری مهسا برآید و هیچ مشکلی پیش نمی آِید.نگاه متعجب حاضرین در یک لحظه به سوی او کشیده شد نمی دانم چرا حرف آذین مرا رنجاند خود را با تماشای عکسها سرگرم کردم که اطرافیان متوجه حالم نشوند.
قبل از سفر به بوشهر سری به منزل دایی زدم همگکی از دستم دلگیر بودند از تولد مهسا به بعد فقط یکبار به دیدن آنها رفته بودم آنهم بخاطر عکسها بود کیومرث زمانی که اطراف را خلوت دید با لحن گله مندی گفت:این اواخر آنقدر سرگرمی که دیگر حتی یادی از ما نمی کنی؟
ای کاش دلیلش این بود اما..نیامدن من به اینجا دلیل دیگری دارد. چهره اش حالت کنجکاوی به خود گرفت پرسید:چه دلیلی؟
تنها بودن را غنیمت شمردم و بدون شرم گفتم: راستش تازگیها متوجه شدم که حضور من فرامرز را معذب می کند نمی خواهم با رفت وامد زیاد او را بیشتر ناراحت کنم.لحظه ای مات نگاهم کرد سپس به حالت غیر منتظره ای لبهایش به لبخندی از هم باز شد پرسید پس تو هم متوجه علاقه او به خودت شدی؟
نگاه شرمگینم به زیر افتاد وبه آرامی گفتم:متاسفم که این موضوع پیش امد هیچ دلم نمی خواست موجبات ناراحتی او را فراهم کرده باشم.با لحن ملایمی گفت:می دانم که تو مقصر نیستی مقصر اصلی این دو چشم سیاه است که تو داری از تعریف او احساس خوشایندی به من دست داد وقتی شروع به صحبت کردم صدایم با لرزش همراه بود. می توانم از تو خواهشی داشته باشم؟
چهره اش هنوز ته مانده لبخند لحظه قبل را در خود داشت به گرمی گفتکهر چه هست من در خدمتم.
می خواهم با فرامرز صحبت کنی و موقعیت مرا برایش توضیح بدهی دلم می خواهد این احساس تا به صورت حادی درنیامده برطرف شود قبلا" می خواستم شخصا" با او حرف بزنم اما می ترسم غرورش جریحه دار شود اگر تو حقیقت امر را برایش روشن کنی و به او بفهمانی قلب من نمی تواند پذیرای مهر او باشد کمتر آسیب خواهد دید البته به شرطی که اصلا" نفهمد من در این مورد چیزی می دانم.
سرش را به آرامی تکان داد و گفت:حق با توست من بخوبی می توانم حال فرامرز را درک کنم و برایش توضیح بدهم که عشق یک جانبه جز رنج هیچ چیز برای انسان ندارد.
من وکیومرث در تراس ایستاده بودیم و از هوای پاک انجا لذت می بردیم ناگهان در قسمت پذیرایی باز شد و منیژه با چهره ای درهم گفت:آذر خانم خاله با شما کار دارد. زندایی در آشپزخانه انتظار مرا می کشید چهره اش شاد وسرحال بود گویا می خواست مطلبی را با من در میان بگذارد که خیلی برایش مهم بود با لخندی که بر لبهایش نقش بسته بود گفت اذرجان می خواهم از سلیقه تو برای انتخاب چند نوع غذای مناسب همراه با دسر وسالاد استفاده کنم.
با کمال میل در خدمتم مگر به سلامتی جشنی در پیش دارید؟
کیومرث در مورد منیژه چیزی به تو نگفت؟ نه مسئله ای پیش آمده؟
منیژه همانجا ایستاده بود وبه گفتگوی ما گوش میدادزندایی با سرخوشی گفت:حتما" خجالت کشیده موضوع را مطرح کند او را که می شناسی..انشاالله عید که خانواده خواهرم از نهاوند آمدند قرار است مراسم نامزدی کیومرث ومنیژه را برپا کنیم.برای همین می خواستم از فکر تو کمک بگیرم.
از شنیدن این خبر حسابی جا خوردم اما لبخند زنان گفتم :مبارکه... مبارکه انشاالله زوج خوشبختی باشند منیژه جان تبریک میگم باور کن بهترین شوهر دنیا نصیبت شده امیدوارم زندگی خوبی داشته باشید. چهره منیژه کمی از هم باز شد و با لبخند کم رنگی گفت:ممنون.
فهرستی از خوشمزه ترین غذا ها را همراه با مخلفاتش فراهم کردم و به توران خانم دادم در همانحال گفتم اگر اینجا بودم مسئولیت تزیین میز غذا را بر عهده می گرفتم حیف شد که موقع مراسم نمی توانم باشم.
توران خانم با حیرت پرسید:چرا نمی توانی باشی؟
پس فردا برای گذراندن ایام عید به بوشهر می رویم امشب هم برای خداحافظی مزاحم شدم.چهره توران خانم حالت ناراحتی به خود گرفت.
واقعا" حیف شد من برای برگزاری این مراسم خیلی روی تو حساب می کردم. با کلام اطمینان بخشی گفتم:با وجود شما که دنیای سلیقه هستید مطمئنا" همه چیز به خوبی برگذار می شود .
وقتی به قسمت پذیرایی برگشتم کیومرث سرگرم تعویض کانال بود محمود ودایی مشغول گفتگو بودند آذین هم بر روی مبلی لم داده و مجله ای را ورق می زد ازمهسا ونسرین خبری نبود حتما" در یکی از اطاقها با هم بازی می کردند فرامرز در همان ابتدا با دیدن ما به بهانه ای از منزل خارج شده بود.در گوشه کاناپه نشستم و به تصویر تلویزیون چشم دوختم لحظه ای بعد کیومرث با کمی فاصله در کنارم جای گرفت با نگاه گذرایی به سویش گفتم:هر چند انتظار نداشتم آخرین نفری باشم که این خبر را می شنوم با اینهمه امیدوارم خوشبخت شوید.
نگاهش به سمت من چرخید هیچ نوع شادی در آن دیده نمی شد.امیدوارم از من دلگیر نباشی اگر این موضوع برایم اهمیت داشت حتما" زودتر از اینها ترا در جریان میگذاشتم اما...
سینه ام سنگین شد حس کردم دستی قلبم را می فشارد گویا غم کلام او به من نیز سرایت کرد به آرامی گفتم:زندگی ارزش آن را ندارد که انسان به ناخواسته ها تن دردهد.
صدایش سنگین وکاملا" گرفته به گوش می رسیدگفت:هر کس به نوعی عمرش را می گذراند به خودت نگاه کن مانند شمعی هستی که می سوزد تا محفل دیگری را روشن نگه دارد منهم می خواهم به این طریق دل اطرافیانم را شاد کنم بهتر از هیچ است.
سوزش اشک نگاهم را آزرد برخاستم و یکسره به دستشویی رفتم او نباید ریزش اشکهای مرا می دید.زمانیکه به سوی بو شهر حرکت کردیم خوشحال بودم که در مراسم نامزدی کیومرث شرکت ندارم.


پایان فصل هشت
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 9


چرا عمر لحظه های خوش زندگی کوتاه وگذراست؟این سوالیست که اغلب اوقات از خودم می پرسم اما هنوز جوای برای آن نیافته ام ایام عید چه زود سپری شدانقدر در کنار خانواده ام شاد وسرمست بودم که لحظات برایم چون برق گذشت در طول همین چند ماه که از اخرین دیدار من وخانواده ام گذشت احساس مییکردم ایمان واحسان چه قدر بزرگ شده اند انها سال دوم راهنمایی بودند و حالا به دو نوجوان شیطان و پر سروصدا تبدیل شده بودند هردو از نظر تناسب اندام شبیه پدر بودند اما چهره های متفاوتی داشتند چشمهای سیاه رنگ ایمان و حالت نگاهش نوجوانی پدر را زنده میکرد بر عکس احسان چهره ای بلوند داشت و بی شباهت به مادرنبود البته نه کاملا" با نگاهی به آندو در دل آرزو کردمای کاش در زندگی موفق وخوشبخت بشوند تا آرزوهای پدر ومادر لااقل از طریق انها جامه عمل بپوشد این را خوب می دانستم که زندگی من وآذین تا چه حد مایه درد و رنج آنهاست پدر در یکسال اخیر خیلی شکسته شده بود مادر نیز دست کمی از او نداشت از لحاظ روحی واقعا" صدمه دیده بود.
در آخرین روزهای تعطیلات موضوع جابجایی با مادر را با آنها در میان گذاشتم پدر حرفی نداشت خصوصا" که به خوبی دریافته بود من چقدر از این وضع خسته شده ام مادر هم گرچه دوری از بچه ها برایش سخت بود اما مخالفتی نشان نداد در این میان مشکل اصلی وابستگی مهسا به من بو و اینکه چطور می توانستند در غیاب من او را نگهداری کنند.محمود از تصمیمی که گرفته بودم دلخور بود اما سخنی بر لب نیاورد و در پایان مرخصی پانزده روزه اش همراه مادر وآذین ومهسا راهی تهران شد.خانه بدون مادر هیچ لطفی نداشتبا اینهمه تلاش می کردم که جای خالی او را برای پدر وبچه ها پر کنم یک هفته بعد مادر تلفنی خبر داد که مهسا سخت بیمار است ظاهرا" تشخیص پزشکعالج نشان داده بود که مهسا به خاطر دوری از عزیزی مبتلا به این بیماری شده پس از قطع مکالمه نشستم وهای های گریه کردم چطور می توانستم تانقدر خودخواه باشم که عواطف این بچه را در مقابل آسایش خودم نادیده بگیرم در اولین فرصت بسوی تهران حرکت کردم محمود در فرودگاه انتظارم را می کشید به محض مشاهده من چشمانش از شادی برق زد بعد از احوالپرسی اولین سوالم آگاهی از حال مهسا بود چمدانم را گرفت و در حالیکه مرا به سوی اتومبیلش هدایت می کرد گفت:بیماریش هنوز ادامه دارد اما مطمئنم با دیدن تو فورا" سرحال می آید.
با نگاهی به مهسا قلبم در هم فشرده شد با گونه هایی که از شدت تب گلگون شده بود در تخت خوابیده ود و آهسته ناله می کرد گلویش ورم داشت و تنفس برایش مشکل شده بود دست کوچکش را گرفتم وتند تند به آن بوسه زدم در آن حال نمی توانستم مانع ریزش اشک هایم بشوم.
فردای انروز مادر عازم بوشهر شددر لحظه خداحافظی یکبار دیگر یادش آوردم که اوایل تابستان منتظر ورودشان هستم.با ورود مادر زندگی روال گذشته را پیدا کرد در این روزها جنگ بین قوای ما و دشمن بالا گرفت پنجمین سال از آغاز این جنگ نا برابر را پشت سر می گذاشتیم ایمان به مقاومت و پیروزی ملت ما را پیش از پیش استوار و مقاوم کرده بود هرر روز تعداد بی شماری از مردم جان بر کف به سوی جبهه ها می شتافتند تا دشمن را عقب برانند.
در آشپزخانه سرگرم آماده کردن عصرانه مهسا بودم که زنگ در به صدا در آمد محمود در را گشود صدای احوالپرسی او و شخصی به خوی شنیده می شد با شنیدن صدای کیومرث با اشتیاق به سوی هال آمدم از دیدن او شادمان اما متعجب شدم برای نخستین بار تنا به دیدنن ما آمده بود احوال تک تک افراد خانواده را پرسیم مختصر پاسخ داد که همه خوب هستند بعد از بازگشت از بوشهر تنها یک بار فرصت کردم برای تبریک سال نو منزل دایی بروم و حالا مدتی بود که از آناخبری نداشتم ظرف میوه را روی میز گذاشتم و پرسیم:تازه چه خبر ؟بلاخر تاریخ عروسی مشخص نشد؟ کیومرث مهسا را در آغوش داشت در حالیکه اورا نوازش می کرد گفت:فعلا از این برنامه ها خبری نیست برگزاری مراسم میماند برای بعد از بازگشت من.
مگر کجا می خواهی بروی؟
جبهه نوبتی هم باشد حالا نوبت ماست که دین خود را ادا کنیم.آنقدر از شنیدن این خبر جا خوردم که برای لحظه ای نگاهم برو خیره ماند صدای محمودمرا از بهت بیرون کشید.
بزودی قرار است حمله گسترده ای صورت بگیرد احتمالا" عده ای از ما هم به جبهه اعزام می شویم امکان دارد در آنجا یکدیگر را ملاقات کنیم.
پذیرایی را در سکوت کامل انجام دادم بغض سختی گلویم را می فشرد کیومرث برای من عزیزتر از یک پسر دایی بود او را به اندازه یک برادر واقعی دوست داشتم وحالا که می شنیدم عازم جبهه است نمی توانستم نسبت به این خبر بی تفاوت باشم آذین پس از یک خواب طولانی از اطاقش خارج شد و به جمع ما پیوست چهره اش رگ پریده و پف آلود بود با دیدن کیومرث با حالتی متعجب احوالپرسی کرد هرگاه گاه کیومرث به او می افتاد جره ای کم جانی از آتشی زیرخاکستر جهیدن می گرفت این نگاه غم سنگینی در خود داشت از خودم پرسیم تقدیر انسانها را چطور به بازیمی گیرد؟برای لحظه ای کیومرث را به جای محمود فرض کردم اگر او همسر آذین می شد شاید...دیگر برای این شایدها خیلی دیر شده بود.
صدای کیومرث مرا از عالم خیال بیرون کشید.امروز خیلی ساکتی ؟کسالتی داری؟
نه فقط از شنیدن خبر دست اولت شوکه شدم با لبخند کمرنگی گفت:نگران نباش از قدیم گفته اند مال بد بیخ ریش صاحبش من از آن شانسها ندارم که برایم اتفاقی بیافتد.
این حرف را نزن خودت میدانی که چه قدر برای همه عزیزی.
ساعتی بعد او آماده رفتن بود موقع خداحافظی پرسیدم چه وقت اعزام می شوی؟
مهسا را در آغوشم گذاشت وگفت:فردا ده صبح.
پس فردا ترا می بینم می خواهم تا جایگاه اصلی بدرقه ات کنم.
هر چند دلم نمی خواهد به زحمت بیفتی اما اگر بیایی خوشحال می شوم.
جمعه ها همیشه مرا دلتنگ می کند نمیدانم چرا از روزهای تعطیل بیزارم رفتن به منزل دایی فرصتی خوبی بود که روز تعطیل را منزل نباشم.از جهتی موقعیت خوبی هم برای آذین ومحمود بود تا کمی با هم تنها باشند وقتی به منزل دایی رسیدم همگی آماده رفتن بودند گویا تمام اهل منزل خیال داشتند کیومرث را بدرقه کنند کیومرث با دیدن من لبخند زنان گفت :داشتم از آمدنت نا امید می شدم.
اختیار دارید بنده هر چه باشم بدقول نیستم.همگی توی اتومبیل دایی جای گرفتیم توران خانم غمگین بود.قرآنی را که در مخمل سبز رنگی پیچیده بود پشت شیشه عقب قرار داد و کنارم نشست دایی هم از نظر روحی دست کمی از او نداشت اما سعی می کرد با سر به سر گذاشتن با این و آن به همه روحیه بدهد.
ظاهرا" فرامرز خیلی دلش می خواست به جای برادرش راهی جبهه بشود او که جلوی اتومبیل کنار کیومرث نشسته بود به عقب برگشت و گفت:
مادر از حالا گفته باشم سری بعد نوبت من است مبادا اخم تخم کنی.
زن دایی نگاه غمگینش را لحظه ای به او دوخت هیچ نگفت با رسیدن به مقصد نگاهم به کاروانی از اتوبوسها که در انتظار ایستاده بودند افتاد عده زیادی برای بدرقه در آن مکان جمع شده بودند بوی گلاب و دود اسپند از هر طرف به مشام می رسید چهره ها حالت های گوناگونی داشت.خنده و گریه با هم آمیخته بود شاید هرگزنتوان تصور کرد درون هر یک از این اشخاص چه شوروغوغایی به پاست اما قدر مسلم این است که مه آنها یک حس مشترک داشتند و آن وداع با عزیزی بود که شاید دیگر او را نمی دیدند.زنها اکثرا" گریان بودند مشکل بزرگ زنها این است که نم توانند احساسات خود را پنهان کنند. گروه اعزامی اید در یک مکان جمع می شدند تا برای سوار شدن دسته بندی شوند در بلندگو اعلام شد که داوطلبین وارد محوطه مربوطه بشوند.
وقت خداحافظی شده بود.توران خانم بی امان اشک می ریخت و کیمرث را محکم در آغوش می فشرد بعد از او نوبت فرامرز بود در حالیکه برادرش را بغل می گرفت با لحن مردانه ای گفت:سنگر کناری ات را برایم نگه دار بزودی به تو ملحق می شوم.
کیومرث با متانت گفت: عجله نکن وقتی برگشتم فرصت برای تو هست فعلا تو باید مواظب اهل منزل باشی.
نسرین با چهره ای گریان برادر را در آغوش کشید.دایی با چند بسته بیسکوییت وتخمه از دکه روزنامه فروشی بازگشت آنها را داخل ساک کیومرث گذاشت و سفارش کرد نامه فراموش نشود .
کیومرث آغوشش را برای او باز کرد و اطمینان داد که فراموش نخواهد کرد نوبت من بود که با او خداحافظی کنم.بغض حرف زدن را برایم مشکل می کرد با صدای گرفته ای گفتم خوب بجنگ به دشمن نشان بده جوانان غیور ما همیشه حافظ این آب وخاک هستند.
در حین بیان این کلمات اشک بر گونه هایم شیار زد در همان حال متوجه پرده ای از اشک در چشمان او شدم.
آنروز به اصرار دایی تا دیر وقت پیش آنها ماندم در مدتی که آنجا بودم همه تلاشم این بود که توران خانم را به نحوی سرگرم کنم اما می دانستم که در تمام ان لحظات حواس او جای دیگریست بعد از شام فرامرز مرا تا منزل رساند در راه هردو ساکت بودیم گویی هریک از ما در دنیای خود سیر می کردیم.ناگهان ترمز نابهنگام و شدیدی مرا از جا کند و پیشانی ام محکم به شیشه جلو اصابت کرد از احساس درد دستم را ناخوداگاه به سمت پیشانی بردم خوشبختانه به خیر گذشت.گرچه شدیدا" احساس درد می کردم ولی از خونریزی خبری نبود گویا از یک تصادف صد درصد جان سالم به در برده بودیم البته مقصر فرامرز بود چرا که بی توجه به چراغ قرمز همچنان پیش می رفت ومتوجه اتومبیلی که از سمت راست می رفت نشد ترمز به موقع ما را از خطر بزرگی نجات داد در حالیکه محل ضرب دیدگی را می مالیدم با نگرانی به سویم برگشت و پرسید:صدمه دیدی؟
چیز مهمی نیست پیشانیم کمی ضرب دید.حرفم را باور نکرد شانه ام را کشید و دستم را از محل ضرب دیدگی برداشت و به دقت چهره ام را وارسی کرد متوجه نگاه نگرانش شدم برای اینکه او را از نگرانی در بیاورم با شوخی گفتم:آقای دکتر باور کنید نیازی به اطاق عمل ندارم.
نگاهش حالت آرام تری به خود گرفت و با پوزش گفت:ببخش که بی احتیاطی کردم هروقت تو در کنارم هستی اصلا" حال خودم را نمیفهمم.
صدای بوق ماشین عقبی ما را متوجه سبز شدن چراغ کرد فرامرز اتومبیل را به حرکت در آورد و به روبرو چشم دوخت دقایقی به همان حال گذشت برای انکه سنگینی سکوت را بردارم به آرامی گفتم:فرامرز می خواهم در خصوص مطلبی با تو صحبت کنم.حوصله شنیدنش را داری؟
گفت:اگر می خواهی در مورد مهرداد صحبت کنی من همه چیز را می دانمحتی قبل از انکه کیومرث موضوع را برایم بگوید از همه جریان خبر داشتم.
نگاه متعجبم به سوی او بازگشت با حیرت پرسیدم تو از کجا می دانی که او..؟!
کلامم را قطع کرد وگفت: از زمانیکه ترا به منزل رساند همه چیز برایم روشن شد از همان شب احساس کردم خاطر آقای کاشانی خیلی برای تو عزیز است اما هرگز فکر نمی کردم این احساس تا این حد عمیق وریشه دار باشد.
هیچ کس باور نمی کرد شاید برای اینکه عشق وعاطفه رنگ وبوی واقعی خود را از دست داده.
حق با توست گرچه هنوز افرادی هستند که عاطفه را به معنای واقعی می شناسند اما بطور کلی هرچه زمان پیش می رود مشکلات بیشتر و عاطفه ها کمتر می شود البته منظور من رابطه کلی بین انسانهاست نه فقط جوانها. با نگاه کوتاهی به سویش گفتم:پس من وتو باید خوشحال باشیم که مستثنی هستیم.نگاهی به سویم انداخت وبا خنده تلخی گفت:فعلا" که هردوی ما جز رنج چیزی نصیبمان نشده.
ترجیح می دهم همه عمرم در رنج باشم اما بی احساس زندگی نکنم. برای لحظه ای خیره نگاهم کرد سوال غیر منتظره اش تعجبم را برانگیخت.
مهرداد چطور آدمی است؟خیلی دلم می خواهد در مورد او بیشتر بدانم.
مهرداد با تمام خصوصیاتش در ذهنم زنده شد بی آنکه به گفته هایم فکر کنم شروع به صحبت کردم و با لحن پر حرارتی گفتم :او یک انسان واقعی است سرشار از محبت عطوفت ومهربانی,در حد نهایت فداکار واز خودگذشته با وجدان ومسئول می توانی به مهم این خصوصیات شهامت را هم اضافه کنی چون او مرد بی باک و شجاعی است.وقتی ساکت شدم سکوت حاکم به من فهماند در بروز احساساتم زیاده روی کردم من نباید در حضور فرامرز اینطور از مهرداد صحبت می کردم.در گیرودار این فکر صدای گرفته او توجهم را جلب کرد.
با شناختی که از تو دارم مطمئنم هیچ یک از تعریفهایت اضافه گویی نبوده در این صورت مهرداد باید مرد دلنشین و قابل احترامی باشد.
از اینکه توانستم نظر مساعد او را نسبت به مهرداد جلب کنم خوشحال بودم تحت تاثیر همین احساس گفتم: اگر او را ببینی شیفته اش می شوی دلم می خواهد یک روز شما را با هم آشنا کنم مطمئنم دوستان خوبی خواهید بود.
امیدوارم این فرصت پیش بیاید در هر صورت باید به انتظار پایان جنگ بنشینیم و ببینیم چه می شود.
قلبم فرو ریخت نحوه بیانش به صورتی واضح یاس را در خود نشان می داد وقتی به مقصد رسیدیم خواستم که بیاید تو دیر بودن وقت را بهانه کرد و با یک شب بخیر اتومبیل را به حرکت درآورد.
جلوی منزل متوجه شخصی شدم که از پنجره آشپزخانه مرا می نگریست در پله ها صدای باز شدن در ورودی را شنیدمبا دیدن محمود فورا" سلام کردم پاسخم به سردی داده شد چهره اش گرفته و درهم بود با خودم گفتم شاید از تاخیر من دلگیر است فضای منزل ساکت به نظر می رسید فقط نوای ارامی که از رادیو شنیده می شدسنگینی سکوت را کاهش می داد با نگاهی به محمود پرسیدم :آذین و مهسا خواب هستند؟
مهسا خوابیده امشب خیلی بی تابی می کرد عاقبت هم با گریه به خواب رفت.آذین هم به اطاقش رفته و در را از تو قفل کرده.دانستم در غیابم حوادثی رخ داده .با نگرانی پرسیدم مسئله ای پیش آمده؟ -طبق معمول آذین بدقلقی را آغاز کرده امروز مرا کلافه کرد الان هم یک ساعتی هست که خودش را در اطاق حبس کرده و هرچه صدایش می کنم جواب نمی دهد.
با ناراحتی به سمت اطاق خواب اذین رفتم چند بار به ارامی به در کوبیدم و خواهش کردم در را باز کند اما هیچ پاسخی نشنیدم ظاهرا" مایل نبود هیچ یک از ما را ببیند اصرار بیش از حد هم فایده نداشت از آنجا به اطاق مهسا رفتم راحت وآرام در تختش خوابیده بود بوسه ای از گونه اش برداشتم وبه اطاق خود بازگشتم.آماده خوابیدن می شدم که ضربه ای به در خورد محمود پشت در به انتظار ایستاده بود.چهره اش کاملا" خسته نشان می داد با صدای گرفته ای گفت:آذین امروز داروهایش را نخورده است می توانی فردا صبح حتما" آنها را به او بدهی.
به او اطمینان دادم که حتما مواظب هستم خیالش آسوده شد وبا گفتن شب بخیر از آنجا دور شد.در اطاق را بستم و یکسره به رختخواب رفتم .آنقدر خسته بودم که نفهمیدمم چه وقت خواب مرا در ربود .صبح به محض گشودن چشم متوجه صدایی از اطاق مهسا شدم با عجله به آنسو رفتم مهسا بیدار بود و در تختش بازی می کرد نگاهش که به من افتاد با خوشحالی دستهایش را به سویم دراز کرد و کلمه مامان را چندبار به زبان آورد از مدتی پیش کلماتی مانند مامان,بابا,اب واپی (خوردنی) وچند کلمه دیگر را به طور ناقص به زبان می آورد.
با شوق او را بغل کردم ولپ هایش را چندین بار بوسیدم بعد از تعویض لباس صبحانه اش را با میل خورد حالا وقت آن بود که در سبد بازی بنشیند و با اسباب بازی هایش مشغول شود وقتی خیالم از جهت او آسوده شد سراغ آذین رفتم باز هم هرچه در زدم پاسخی نیامد اما وقتی دستگیره را را فشردم در به راحتی باز شد خوشحال شدم که از خر شیطان پایین آمده و قفل در را گشوده است با یک فشار در اطاق کاملا" باز شد اما از آذین خبری نبود کف اطاق مقداری ازلباسهای اوبصورت پراکنده دیده می شد تختش هم کاملا" به هم ریخته بود تک تک اطاقها دستشوئی وحتی حمام را دنبالش گشتم ولی نبود دلشوره ای عجیب تمام وجودم را گرفت اولین جایی که به خاطرم رسید منزل خانم جعفری بود با شتاب به طبقه پایین رفتم خانم جعفری هنوز خواب آلود بود گویا ظاهرم از اضطراب درونم خبر میداد چون با نگرانی پرسید اتفاقی افتاده؟
ببخشید این موقع صبح مزاحم شدم می خواستم بپرسم شما خواهرم را ندیدید؟منزل نیست نمی دانم کجا رفته.
با تعجب گفت:نه..اینجا نیامده شاید برای خریدن نان به نانوایی سر کوچه رفته باشد؟
فکر نمی کنم تا بحال که سابقه نداشته به تنهایی از منزل خارج شود ببخشید که مزاحم شدم.عازم بالا رفتن بودم که صدای خانم جعفری مرا متوقف کرد .
آذر خانم اگر فکر میکنی مشکلی پیش امده جعفری هنوز سرکار نرفته می توانیم موضوع را با او در میان بگذاریم و با هم دنبال خواهرت بگردیم.
خیلی ممنون مزاحم آقای جعفری نمی شوم اما اگر زحمتی نیست مهسا را پیش شما بگذارم و خودم آذین را پیدا کنم.
با خوشرویی گفت: چه زحمتی؟اتفاقا" بچه ها از دیدن مهسا خوشحال می شوند مهسا را با شیشه شیر ومقداری اسباب بازی طبقه پایین بردم کلید منزل را ب او دادم وسفارش کردم اگر آذین قبل از من برگشت محبت کنید کلید را به او بدهید اما مهسا بماند تا من برگردم سرش را به علامت تائید تکان داد و مرا خاطر جمع کرد که مواظب همه چیز خواهد بود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل2-9

با عجله از ساختمان بیرون زدم بین راه به ر سو نگاه می کردم نمی دانستم آذین با چه نوع لباسی از منزل بیرون رفته در صورت آگاهی از این مطلب راحت تر او را تشخیص می دادم حالا کجا باید دنبالش بگردم؟فکری به خاطرم رسید از اولین باجه تلفن به منزل دایی تلفن زدم توران خانم گوشی را برداشت وقتی از آذین پرسیدم اظهار بی اطلاعی کرد و با نگرانی پرسید:مگر برای آذین اتفاقی افتاده؟
جریان خارج شدن او را از منزل برایش گفتم و اضافه کردم در حال حاضر در خیابانهای اطراف منزل دنبال او می گردم.پرسید محمود از جریان خبر دارد؟گفتم کنه هنوز به او اطلاع ندادم سفارش کرد که قبل از هر اقدامی او را از غیبت اذین مطلع کنم.پس از قطع مکالمه فورا" شماره محل کار محمود را گرفتم خود او گوشی را برداشت با آنکه سعی داشتم بر اعصاب خود مسلط باشم اما لرزش صدایم به خوبی حس می شد.محمود از شنیدن صدای من جا خوردو با نگرانی جریان را پرسید تمام جریان را بطورخلاصه شرح دادم ظاهرا" به نگرانی ام پی برده بود با کلامی تسلی بخش مرا دلداری داد وتاکید کرد به منزل برگردم تا او خود را برساند ناگریز به سفارشش عمل کردم پیدا بود بلافاصله حرکت کرده است چرا که سی دقیقه بعد صدای اتومبیلش در کوچه پیچید با عجله به استقبالش رفتم شتابان از اتومبیل خارج شد و با مشاهده من ماجرا را یکبار دیگر جویا شد. دوباره همه چیز را گفتم. پرسید:با منزل ما تماس نگرفتی؟
اصلا" به ذهنم خطور نکرده بود با خانم کاشانی هم تماس بگیرم.گفتم نه...به آنها خبر ندادم.با عجله به سمت ماشین رفت و در آن را به حرکت می آورد گفت:اول باید ببینم آنجا نرفته اگر پیش انها نبود باید به کلانتری اطلاع بدهم.
به سمت در دیگر اتومبیل دویدم وگفتم:من نمی توانم اینجا به انتظار بایستم می خواهم با شما بیایم. در را از داخل گشود و اشاره کرد که سوار شومدر بین راه نگاه هراسانم به هر سمت کشیده می شد در همان حال صدای محمود را شنیدم که حال مهسا را می پرسید.برایش توضیح دادم که اورا به خانم جعفری سپرده ام واز هر لحاظ راحت است با رسیدن به اولین باجه محمود با خانواده اش تماس گرفت .چهره او هنگامیکه از اطاقک خارج شد گرفته به نظر می رسید وقتی پشت فرمان نشست با صدای ناامیدی گفت:آنها هم از آذین بی خبر بودند.
تا ظهر نصف تهران را زیر پا گذاشتیم به اغلب بیمارستانها و کلانتری ها سر زدیم در همه این جاها مجبور بودیم دقایقی را صرف توضیح دادن در مورد ظاهر ومشخصات آذین بکنیم.همه جا قول دادند به محض برخورد با چنین موردی ما را در جریان بگذارند. به همین منظور محمود شماره تلفن منزل پدرش را در اختیار آنها قرار داد.
هنگام بازگشت شعاع آفتاب پهنه زمین را بطور مستقیم زیر پوشش خود گرفته بود وگرما را به همه جا می پراکند.نتیجه این جستجو به قدری ناامید کننده بود که بی اختیار اشک می ریختم.احساس گناه یک لحظه آرامم نمی گذاشت چرا مراقب خواهرم نبودم؟من باید می فهمیدم نگرانی او از کجاست او در حال حاضر چه می کرد؟ نکند اتفاق ناگواری برایش افتاده باشد؟این پرسش ها مثل خوره مغز مرا می خورد و عذاب وجدانم را بیشتر می کرد با رسیدن به مقصد متوجه اتومبیل دایی و بلیزر آقای کاشانی شدم با دیدنچهره مهربان دایی ناصر انگار به تکیه گاهی رسیده باشم به آغوشش پناه بردم و های های گریستم.در حالیکه نوازشم می کرد گفت:
دایی جان مطمئنم هیچ اتفاقی برای آذین نیافتاده من قول می دهم همین امروز او را پیدا کنیم .
محمود توضیح داد که چه جاهایی را دنبال آذین گشتیم و گفت به محض گیرآوردن اطلاعی از آذین با ما تماس خواهند گرفت.آقای کاشانی گفت:پیداست هردوی شما خسته اید کمی استراحت کنید بعد همگی دنبالش خواهیم گشت.
مهسا در آغوش مادربزرگ به خواب رفته بود از خانم کاشانی به خواب رفته بود از خانم کاشانی پرسیدم غذایش را خورد؟با تان سر اهسته گفت :خیلی گرسنه بود ظاهرا" آنقدر با بچه های همسایه بازی کرده بود که خسته بنظر می رسید به محض خوردن غذایش خوابش برد.از او به خاطر زحماتش تشکر کردم و مهسا را به آرامی در تختش خواباندم پیدا بود هیچکدامشان ناهار نخورده اند معده خودم نیز از گرسنگی می سوختمحمود را صدا کردم و موضوع را گفتم با نگاه به ساعتش گفت: تا تو سافره را اماده کنی من غذا را تهیه کرده ام.
به طرف آشپزخانه می رفتم که صدای زنگ در برخاست با دیدن خانم جعفری که سینی غذا در دست داشت با شرمندگی گفتم :راضی به زحمت شما نبودم ما را شرمنده کردید.
با خوشرویی گفت دشمنتان شرمنده این قدر ناقابل است که جایی برای تعارف ندارد.
در حالیکه سینی را از او می گرفتم گفتم اختیار دارید نعمت خدا از سر ما هم زیاد است بفرمایید داخل.
مزاحم نمی شئم سلام برسانید اگر به چیزی نیاز داشتید رودرواسی نکنید پایین هم متعلق به شماست.
بعد ا صرف غذا دوباره صدای زنگ در بلند شد این بار محمود در را گشود با ورود منوچهر نگاهها به سوی او برگشت هیجانی که در رفتارش به چشم می خورد نشان می داد خبر تازه ای دارد حدسم درست بود .ساعتی قبل از یک کلانتری در رابطه با پیدا شدن زن جوانی که همه علائم آذین را داشت به منزل آقای کاشانی تلفن شده بود محمود ودایی و آقای کاشانی همگی آماده حرکت شدند من هم قصد داشتم آنها را همراهی کنم ولی محمود خواهش کرد نزد مهسا بمانم دایی هم گفت لزومی ندارد نگران باشم آنها هر چه زودتر آذین را به نزل بر می گردانند.
لحظه های انتظار چقدر طولانی بود عاقبت برگشتند با دیدن آذین قلبم فرو ریخت ظاهرش شبیه کسانی بود که هیچ چیز را تشخیص نمی دهند هنگام ورود عده ای همسایه در کوچه به نظاره ایستاده بودند . آذین لباس خانه به تن داشت و تنها به روسری اکتفا کرده بود لباسش خاک آلود بنظر می رسید راه رفتنش مانند کسی بود که در خواب راه برود و اختیاری از خود نداشته باشد .محمود او را به داخل خانه آورد . در چهره پریده رنگش دردی جانکاه به چشم می خورد . پس از ورود آنها به سوی خواهرم دویدم و با علاقه او را در آغوش گرفتم. دستهایش در طرفین آویزان بد و هیچ عکس والعملی از خود نشان نمی داد با دستانم شانه هایش را گرفتم واشک ریزان پرسیدم: کجا رفته بودی؟
نگاه ماتش به من خیره ماند سپس به آرامی به سوی پلکان رفت ظاهرا" پی برده بود که این مکان آشیانه اوست .
خوراندن داروهای آرام بخش کمترین اثری نکرد این دومین بار بود که حال او به این شدت دگرگون می شد.یکدفعه هم در بوشهر او را به این صورت دیده بودم محمود با بزرگترها مشورت کرد همه عقیده داشتند که آذین باید هرچه زودتر در بیمارستان بستری شود رفتار نامعقول و سخنان پرت وپلای آذین والدین محمود و دایی ناصر را متعجب کرده بود هیچ یک از آنها خواهرم را به این حال ندیده بودند .عصر که شد محمود به اتفاق دایی وآقای کاشانی آذین را بردند بیمارستان دلم می خواست همه جا با خواهرم باشم اما دایی مخالفت کرد او معتقد بود حضور من هیچ تاثیری در حال او نخواهد داشت ولی بودنم در کنار مهسا بهتر است خصوصا که خانم کاشانی ناچار بود به منزل برگردد او هنگام رفتن پیشنهاد کرد همراهش بروم اما در آن موقعیت ترجیح می دادم تنها باشم .
مهسا را در بغل داشتم و از پنجره آشپزخانه آسمان تاریک را نظاره می کردم انگار دستی بر تابلوی سیاه یک مشت ستاره پاچیده بود با روشن شدن چراغ برق اطراف فلکه حزنی که با غروب بود از میان رفت و سرسبزی چمن ها و شاخ وبرگ درختان جلوه ای خاص پیدا کرد.
با دیدن اتومبیل محمود هاله ای از امید مرا در خود گرفت اما زمانی که او به تنهایی از آن پیاده شد امیدم به یاس مبدل گشت.در را که به رویش باز کردم چهره خسته وگرفته اش گویای حال آذین بود.
آن شب یکی از ملال آورترین شبهای زندگی ام محسوب می شد فشار اندوهی که بر سینه ام وارد می کرد نفس کشیدن را مشکل کرده بود وقتی از محمود شنیدم خواهرم را در بخش بیماران روانی بستری کرده اند از او خواستم که نگهداری مهسا را بعهده بگیرد تا من شب را نزد اذین بگذرانم احساس می کردم او از دیدن بقیه بیماران وحشت خواهد کرد و وجود من قوت قلبی برایش خواهد بود.
محمود توضیح داد که بخاطر آسایش بیماران اجازه نمی دهند کسی نزد آنها بماند او اطمینان داد که آذین از هر جهت آسوده است و از تاثیر آمپولی که تزریق شده آرام گرفته و دیگر مشکلی ندارد نمی توانستم نگرانی ام را پنهان کنم قول داد که روز بعد مرا به ملاقات خواهرم ببرد وقتی خانم کاشانی تلفنی از ماجرا خبردار شد برای اینکه ما تنها نباشیم شبانه پیش ما آمد.
چند روز از بستری شدن آذین می گذشت در این مدت دایی وخانواده اش همین طر خانواده محمود هر روز به ما سر می زدند و ما را تنها نمی گذاشتند. درمان بوسیله برق تاثیر لازم را کرد و پس ا یک هفته خواهرم به منزل برگشت گرچه ظاهرا" سلامت نسبی خود را بدست آورده بود اما بیش از گذشته منزوی و گوشه گیر شده بود و کمتر لب به سخن باز می کرد داروهای جدید ساعات خوابش را بیشتر کرده بود و تازه وقتی از خواب بر می خواست در گوشه ای چمباته می زد و به اطراف هیچ توجهی نداشت.
پایان بهار کمک مک فرا رسید و هوا رو به گرمی رفت در این ایام من بی تابانه منتظر رسیدن مادر وبچه ها بودم پدر به محمود خبر داده بود همین روزها آنها را به تهران خواهد فرستاد به دنبال کارهای روزانه فرصت کوتاهی بدست آوردم ومهسا را به حمام بردم در حین شست وشوی او زنگ در به صدا در آمد لحظه ای او را به همان حال رها کردم و به سمت در رفتم.با گشودن در چشمانم از تعجب گرد شد با ناباوری فریادی از شوق کشیدم ومادر را بغل کردم آغوش او پرمهر وگرم به رویم باز شد سر به شانه اش گذاشته بودم و بی اختیار اشک می ریختم.در همانحال متوجه احسان وایمان شدم با نگاه سرشار از محبت مرا می نگریستند به گرمی هردو را بغل کردم و چهره اشان را غرق بوسه کردم محمود در پی آنها از پلکان بالا می آمد در حالیکه نگاه اشک آلودم با خنده همراه بود گفتم:محمود آقا شما خیلی بدجنس هستید چرا به من نگفتید مادر وبچه ها امروز می رسند؟خنده ای کرد و گفت:می خواستم حسابی غافلگیرت کنم.
مهسا با تن کف آلود از حمام بیرون آمده بود و با تعجب به تازه واردین نگاه می کرد مادر بی توجه به کف آلود بودنش او را در آغوش کشید و همانطور قربان صدقه اش می رفت گفت:هزار الله واکبر چقدر تغییر کرده باور نمی کنم این بچه همان مهسای سه ماه پیش است.
مهسا در آغوش مادر غریبی می کرد و کم مانده بود به گریه بیافتد او را از مادر گرفتم و یکسره به حمام بردم دقایقی بعد با حوله ای که به تن داشت به محمود سپردمش و خود نزد مادر به اطاق آذین رفتم.
حضور مادر مسکن خوبی برای اعصاب خسته من بود با وجود او دیگر احساس بی پناهی نمی کردم و از تنها بودن رنج نمی بردم دو هفته اقامت آنها در منزل محمود باعث شد که مهسا کاملا" به آنها خو بگیرد .این برای من فرصت خوبی بود چرا که می توانستم به مرور واستگی او را به خودم کاهش بدهم در این مدت خانه مناسبی در یکی از محل های خوب شهر برای اقامت خانواده ام پیدا شد برنامه جابجایی و اسباب کشی به سرعت انجام گرفت در اواخر تیر ماه پدر هم مسئله انتقالی اش را روبراه کرد و پس از انجام کارها به تهران آمد دیگر همه چیز بر وفق مراد من شد با وجود مادر نیازی نبود که مدام در کنار آذین و مهسا باشم از آن پس مسئولیت این کار بطور مساوی بین من و او تقسیم شد بدین ترتیب که صبح ها نگهداری اندو بر عهده من بود وعصر ها به عهده مادر از آنجا من ومادر باید هرروز فاصله بین منزل خودمان تا منزل محمود را طی می کردیم و از طرفی قرار اجاره منزل محمود به پایان رسیده بود محمود خانه ای در نزدیکی منزل ما اجاره کرد و بدین ترتیب من ومادر برای رفتن به آنجا فقط پانزده دقیقه در راه بودیم.
روزها از پی هم می گذشت و من با وجود خانواده ام در این شهر احساس آرامش می کردم و روحیه ام را دوباره بازیافتم اما غمی پنهان گاهی وقتها قلبم را نیش می زد.در این گیر ودار یک روز محمود خبر داد که به زودی عازم جبهه خواهد شد با شنیدن این خبر موجی از نگرانی وجود همه ما را گرفت .در آخرین روز مادر با دعوت از خانواده کاشانی و دایی ناصر مهمانی کوچکی داد به این صورت محمود مراسم خداحافظی را راحت تر انجام می داد او شدیدا" اصرار داشت که هیچ کس برای بدرقه نیاید ساعت سه بعد از ظهر لحظه حرکت فرا رسید محمود با تک تک فامیل خداحافظی کرد آذین طبق معمول تحت تاثیر دارو گیج ومنگ بود با این حال آندو دقایقی را به تنهایی گذراندند و محمود فرصت کرد با همسرش در خلوت وداع کند مهسا در آغوش من قرار داشت در تمام مدت آن روز محمود لحظه ای او را از خود دور نکرده بود اما هنگام خداحافظی ناچار به من سپرد صف طولانی اقوام که برای بدرقه تا کنار در ورودی حیاط آمده بودند آخرین نفر من بودم وقتی مقابلم قرار گرفت نگاهش را اشکی پوشانده بود مهسا را برای مدتکوتاهی دوباره گرفت و همراه با بوسه پرمهری گفت :
دخترم را اول به خدا بعد به تو می سپارممواظبش باش و لحظه ای از خودت دور نکن با صدای بغض آلودی گفتم:نگران نباشید مثل جان از او نگهداری می کنم شما هم مراقب خودتان باشید و سعی کنید زود به زود برای مان نامه بنویسید.
مهسا را به من داد و گفت:حتما" این کار را میکنم.دقایقی بعد سوار بر خودرو نظامی در حالیکه در آخرین پیچ برای ان دست تکان می داد از آنجا دور شد.

پایان فصل 9
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 10

گرمای تابستان از راه رسید عده ای از اهالی شهر برای فرار از گرما وبعضی ها برای تسکین اعصاب و دور شدن از دسترس موشک های دشمن شهر را ترک کردند و به نواحی خنک وییلاق اطراف پناه بردند.به دنبال اعزام محمود به جبهه پدر پیشنهاد کرد همراه آذین ومهسا به آنها ملحق شویم وهمگی در یک جا زندگی کنیم به عقیده من پیشنهاد خوبی بود اما آذین تحمل سر وصدای احسان وایمان را نداشت در مدت کوتاهی که همگی یکجا بودیم او مدام با آندو درگیری داشت.واین مسئله بیماریش را تحریک می کرد از طرفی خالی گذاشتن منزل در این موقعیت کار درستی نبود ناگریز هر سه ما در همانجا ماندگار شدیم.
انسان در زندگی نسبت به حوادث آینده وآنکه چه سرنوشتی انتظارش را می کشد غافل است شاید این بی خبری خود یک موهبت الهی است چرا که اگر می دانستیم ددست تقدیر چه حوادثی را برایمان رقم زده است زندگی تمامش عذاب بود بله در این ایام هیچ یک از ما خبر نداشتیم چه حوادث شومی در انتظارمان است و چه فاجعه ای لبخند کمرنگمان را بزودی محو خواهد کرد .
یک ماه از اعزام محمود می گذشت در این مدت دو نامه از او بدستمان رسید که مطالب خشنود کننده ای در مورد پیروزی قوای ما و سلامتی خودش بود در یکی از نامه ها اشاره کرده بود که با کیومرث ملاقات کوتاهی داشته و او را کاملا" سر حال دیده .محمود در نامه اش چند بار از حال مهسا سوال کرده و آن را جویا شده بود در نامه ای کهبرایش نوشتم به او اطمینان دادم که دخترش کاملا" سالم و سر حال است و هیچ نگرانی ندارد اما این خبر چندان هم صحت نداشت چرا که مهسا به تازگی بیمار شده بود و روز به روز لاغرتر می شد با اینهمه ترجیح دادم این موضوع را برای پدرش که در وضعیت حساسی داشت مخفی نگه دارم .
سرگرم نوشتن نامه او بودمکه زنگ در به صدا در آمد با گشودن آن آقای کاشانی را با چهره همیشه مهربانش پشت در دیدم از مشاهده او شاد شدم و با گرمی به داخل دعوتش کردم از روزی که محمود رفته او مدام به ما سر می زد و نه تنها با رفتار محبت آمیزش غیبت او را جبران می کرد بلکه تمام مایحتاج را هم فراهم می کرداغلب اوقات خانم کاشانی هم با وی همراه بود ولی او بخاطر گرفتاریهای منزل فرصت نداشت همیشه به دیدن ما بیاید.
پاکت میوه ها را به دستم داد وپرسید مهسا چطور است؟
پس از تشکر بابت زحمتش گفتم:هنوز تب دارد اسهالش هم بند نیامده داروهای پزشک قبلی موثر نبد می خواهم امروز او را نزد پزشک دیگری ببرم. هر دو وارد هال شده بودیم من به جانب آشپزخانه رفتم تا بسته ها را در آنجا بگذارم و او به سوی اطاق مهسا رفت در همان حال صدایش را شنیدم که پرسید:خوابیده؟ گفتم خیلی وقت است که خوابیده به گمانم الان بیدار می شود.
میوه ها را درون سبدی روی ظرفشویی گذاشتم و به سوی او رفتم با احتیاط در را باز کرد و ارز لای در نگاهی به تخت مهسا انداخت نگاهش سرشار از محبت بود با حالت نگرانی گفت در عرض چند روز چقدر لاغر شده.!
آهسته گفتم :نگران نباشید به محض اینکه معده اش سالم بشود سرحال می آید قول می دهم از اول هم چاقتر بشود.
نگاهش به سوی من برگشت با تبسم مهرآمیزی گفت: با وجود خاله مهربانی مثل تو مطمئنم که همین طور هم خواهد شد. به دنبال این حرف آرام در را بست و به هال بازگشت روی مبلی نشست احوال آذین را پرسید.گفتم:که چند دقیقه قبل داروهایش را خورد وخوابید با نگاهی به روی میز پرسید نامه می نوشتی؟
فنجان چای را جلویش گذاشتم وگفتم :جواب نامه محمود را می نوشتم.
کی نامه اش رسید؟ گفتم دیروز خواستم تا دیر نشده جوابش را بفرستم می دانم که هیچ چیز به اندازه رسیدن نامه او را خوشحال نمیکند.خصوصا" که همه مطالبش در مورد مهسا باشد.
در حین نوشیدن چای پرسید:اشاره ای هم به بیماری مهسا کردی؟
لزومی نداشت او به اندازه کافی مشغله فکری دارد نمی خواستم خیالش را نگران کنم.
با لحن پدرانه ای گفت:تو دختر عاقل ومهربانی هستی هر قدر به خصوصیات اخلاقی تو پی می برم بهتر می فهمم که چرا مهردادآنهمه شیفته تو شده بود.
لبخندی حاکی از رضایت لبهایم راگشود همراه با شرم گفتم:لطف شماست عمو جان.
صدای گریه مهسا مر از جا کند از زمانیکه بیمار شده بود کم حوصله نشان می داد او را در آغوش گرفتم و به هال برگشتم آقای کاشانی با مشاهده ما دستانش را برای بغل گرفتن او باز کرد مهسا هم با اشتیاق در بغلش جای گرفت گویی در وجود او به دنبال محبت پدر می گشت.
ساعت دیواری شش ضربه متوالی را نواخت آقای کاشانی در حالیکه مهسا را نوازش می کرد نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:اگر می خواهی مهسا را نزد پزشک ببری الان بهترین موقعیت است آماده شو با هم برویم.
با لحن مرددی گفتم : پس آذین را چه کنم ؟می ترسم او را در منزل تنها بگذارم.
اگر می توانی بیدارش کن تا او راببریم. به نظرم فکر خوبی بود فورا" به اطاق آذین رفتم و صدایش کردم اما او حتی تکان هم نخورد شانه اش را به آرامی چند بار تکان دادم و دوباره صدایش زدم هیچ عکس العملی نشان نداد شبیه به کسی بود که بیهوش شده باشد ناچار از اطاقش خارج شدم.
فایده ندارد بیدار نمی شود.- اگر خوابش تا این حد سنگین است مطمئنا" به این زودی بیدار نمی شود ما هم که کار زیادی نداریم درها را قفل کن و سیلندر گاز را هم محض احتیاط ببند دیگر هیچ خطری او را تهدید نمی کند فورا" بر می گردیم.
هنگامی که در اتومبیل آقای کاشانی نشسته بودم دلشوره عجیبی آزارم می داد تمام نکات احتیاط را رعایت کرده بودم با این حال از تنها گذاشتن خواهرم در منزل هراس داشتم.
مطب دکتر بر خلاف انتظار ما پر از بیمار بود به آقای کاشانی گفتم:مثل اینکه خیلی معطل می شویم؟
آقای کاشانی آرام بر شانه ام نواخت و همان طور که مرا به سوی یکی از صندلی ها هدایت می کرد گفت: مهم نیست در عوض نزد پزشک حاذقی آمدیم. تشخیصش حرف ندارد هر لحظه برایم ساعتی می گذشت تمام حواسم پیش آذین بود وفکر اینکه بیدار شود در تنهایی دست به چه اعمالی خواهد زد مرا رنج می داد دلشوره لعنتی آرامم نمی گذاشت نگاهم به ساعت دیواری که روبرویم قرار داشت افتاد عقربه ها ساعت هفت و سی دقیقه را نشان میداد آنقدر نگران بودم که بجای نشستن شروع به قدم زدن در طول راهرو کردم نمی دانم چه مدت گذشت که آقای کاشانی مرا صدا زد با نگاه به ساعت دیواری دانستم که سی دقیقه دیگر را پشت سر گذاشته ایم.
اطاق دکتر هوای مطبوعی داشت در صندلی کنار او قرار گرفتم در حالیکه موهای مهسا را نوازش می کردم بیماری اش را شرح دادم.پزشک معالج پس از معاینات دقیق و آگاهی از علایم بیماری تشخیص داد که مهسا به عفونت معده دچار شده و اسهالش هم به همین دلیل است در میان داروهای تجویز شده دو آمپول خشک کننده هم بود که باید تزریق می شد دکتر تاکیید کرد که بهتر است هرچه زودتر آمپول ها تزریق شودزمانی که از اطاق دکتر خارج شدیم عجله داشتم که هرچه زودتر به منزل برگردیم ام آقای کاشانی از من خواست که چنددقیقه دیگر آنجا منتظر بمانم تا او داروها را تهیه کند و آمپول مهسا را همانجا فورا" به او تزریق شود پیشنهادش را پذیرفتم.
او به سرعت از مطب خارج شد دوباره صدای قدمهای آرامم بر روی کفپوش راهرو شنیده شد باید این دلشوره لعنتی را به نحوی از خودم دور می کردم از پنجره راهرو نگاهی به بیرون انداختم ته مانده روشنایی روز در حال نابود شدن بود صدای قدمهای شخصی که با عجله از پلکان بالا می آمد نگاه مرا به سوی در کشید آقای کاشانی با بسته داروها از راه رسید و بی درنگ به سوی اطاق تزریقات رفت به من هم اشاره کرد که دنبالش بروم تحمل درد آمپول برای مهسا سخت بود وفریادش بلند شد او را در آغوش کشیدم و همراه با کلمات محبت آمیز پشتش را مالش دادم خوشحال بودم که کارمان در آنجا پایان یافته و داریم می رویم وقتی سوار اتومبیل شدم نگاه عجولانه ای به ساعت مچی ام انداختم سه ساعت از زمان خروج ما از منزل می گذشت با دلواپسی نگاهی به آقای کاشانی انداختم وگفتم:کاش زودتر می رسیدیم مطمئنم که آذین بیدار شده.
نگران نباش تا نیم ساعت دیگر می رسیم.
اما با ترافیک فشرده ای که بود می دانستم بیش از این مدت معطل خواهیم شد با آغاز شب مثل اینکه مردم ترجیح می دادند اوقاتی را خارج از منزل در هوای خنک شبانگاهی بگذرانند انبوه اتومبیل ها خود نشانگر این واقعیت بود اگر دلواپس آذین نبودم می توانستم در کمال آسایش از این هواخوری و خیابان گردی لذت ببرم اما حالا...
مهسا به دنبال گریه ای طولانی در آغوشم به خواب رفت نگاهم از شیشه اتومبیل به بیرون کشیده شد.در پیاده رو عده زیادی در آمد وشد بودند بعضی ها با شتاب قدم بر می داشتند بعضی ها هم قدم زنان راه می رفتند ویترین مغازه ها باچراغهای روشن جلوه زیبایی به خیابان داده بود تماشای آن همه ویترین روشن و پر از کالاهای رنگارنگ برایم دلچسب بود.
ناگهان همه جا در تاریکی فرو رفت و جز چراغ اتومبیل ها روشنایی دیگری به چشم نمی خورد لحظه ای بعد صدای آژیر قرمز که از اکثر مغازه ها به گوش رسید. مردم را پراکنده کرد هرکس با عجله به سویی پناه می برد در آن گیر ودار به یاد آذین افتادم و اینکه در این لحظه چقدر وحشت خواهد کردبه خود لعنت فرستادم که چرا در این موقعیت او را تنها گذاشتم در این فکر به ناگاه صدای انفجار شدیدی شنیده شد وهمزمان زمین زیر پایمان لرزید و اتومبیل به حالتی شبیه گهواره شد از آن صدا مهسا از خواب پرید و با ترس به سینه ام چنگ انداخت او را محکم به خودم فشردم و هراسان پرسیدم:عموجان چه اتفاقی افتاد؟
صدایش گرفته به گوشم رسید.خدا به خیر بگذراند صدای انفجار موشک بود که به گوشه ای از شهر اصابت کردبه گمانم همین نزدیکی ها بود.
ناخودآگاه بازوی او را به چنگ گرفتم وگفتم:نمی شود حرکت کنیم؟آذین تنهاست حتما" خیلی وحشت می کند.دقایقی بعد برق شهر وصل شد و روشنایی همه جا را فرا گرفت ولی مردم دیگر آن بی خیالی لحظه پیش را نداشتند چهره ها اکرا" هیجان زده و نگران بود عده ای هم به سمتی می دویدند احتمالا موشک به آنجا خورده بود صدای آژیر ماشین های آتش نشانی و آمبولانس هایی که قصد داشتند به نقطه مورد نظر برسند از هر سو به گوش می رسید هرچه به مقصد نزدیک تر می شدیم ضربان قلبم شدیدتر می شد جای تعجب اینجا بود که مسیر ما وانهایی که به سوی محل حادثه می دویدند یکی بود دهانم کاملا خشک شده بود و نگاه هراسانم به هر گوشه کشیده می شد خیابان بعدی راکه طی می کردیم دیگر فاصله زیادی تا منزل نداشتیم اما این قسمت خیابان بوسیله ماموران انتظامی بسته شده بود وهیچ وسیله ای جز آمبولانس ها و خودروهای آتش نشانی حق تردد نداشت بوی خاصی در فضا به مشام می رسید و تنفس را سخت کرده بود با صدای لرزانی پرسیدم:عمو چرا راه را بسته اند؟
نگاه آقای کاشانی موجی از وحشتی نهفته در خود داشت.مسیر را میبندند که کمک رسانی راحت تر به محل برسند و سریع تر به مصدومین رسیدگی کنند.
با نگرانی پرسیدم:حالا چطور به منزل برویم؟
درحالیکه از اتومبیل خارج می شد سفارش کرد تو همینجا باش تا من با مامورین صحبت کنم شاید اجازه بدهند ما از اینجا عبور کنیم. با عجله در اتومبیل را بست و در ازدحام جمعیت ناپدید شد لحظه ها به کندی می گذشت .نگاه من در بین مردم به دنبال آقای کاشانی می گشت . شیشه مغازه ها خورد شده بود اکثر مغازه ها خورد شده بود کثر مغازه داران با عجله کرکره ها را پایین می کشیدند برخی هم سرگرم جمع اوری خورده شیشه ها بودند هر لحظه بر فشار جمعیت افزوده می شد مشاهده چهره های نگران مردم اضطراب مرا بیشتر می کرد تحمل این وضع دیگر برایم ممکن نبود دلم می خواست خودم را به آذین برسانم با این تصمیم در اتومبیل را گشودم و همراه با مهسا از آن خارج شدم زانوانم چنان می لرزید که بی اختیار از ترس سقوط دستگیره را محکم چسبیدم چرا آقای کاشانی بر نمی گشت؟مدت زیادی بود که مرا اینجا نتها رها کرده و رفته بود شاید من اشتباه می کردم شاید چون تحمل این لحظه ها برایم سخت بود این همه عصبی شده بودم عاقبت او را در یان جمعیت پیدا کردمنگاه منتظرم بر او ثابت ماند ظاهر عجیبی داشت شانه هایش خمیده بنظر می رسید و قدمهایش سنگین برداشته می شد.احساس کردم او هم متوجه من شده است با دستمالی که در دست داشت چشمانش را پاک کرد با عجله چند قدم به سویش رفتم و با دلواپسی پرسیدم عمو جان چه شده؟چرا گریه می کنید؟بازویم را گرفت .صدای گرفته اش را شنیدم.نگران نباش چشمهای من به این دود حساسیت دارد.
لحن گفتارش چنان غمگین بود که بی اختیار قلبم را موجی از غم فشرد با صدایی که به زور از گلویم خارج می شد پرسیدم:مطمئنید که برای آذین اتفاقی نیافتاده؟چشمان نلتهب اش را به من دوخت وگفت:من از هیچ چیز اطمینان ندارم اما...
هنوز کلامش به پایان نرسیده بود که صدای پدر ما را متوجه خودش کرد .با شتاب به سوی مان میآمد و چهره اش هراسان بود با مشاهده او جان تازه ای گرفتم و با گامهای لرزان به سویش رفتم.بابا آذین در منزل تنهاست من امرئوز مجبور شدم مهسا را نزد پزشک ببرم در راه بازگشت بودیم که این اتفاق افتاد حالا می ترسم او از وحشت وتنهایی سکته کند نگاه وحشت زده پدر به سوی آقای کاشانی برگشت آقای کاشانی در حالی که سعی می کرد لحن عادی داشته باشد گفت:از اینجا به بعد به وسایط نقلیه اجازه عبور نمی دهند ضمنا" به انتظار ایستادن در این هیاهو کار درستی نیست بهتر است او به منزل برود و من وشما سراغ آذین برویم این طوری کارها بهتر انجام می شود.پدر با نظر او موافق بود علیرغم اصرار هایم برای ماندن من ومهسا را با یک تاکسی به منزل فرستادند و رفتند که آذین را همراه بیاورند.
فضای منزل را سکوت غم انگیزی فرا گرفته بود مادر مانند مرغ سرکنده ای آرام وقرار نداشت حدود سه ساعت از بازگشت من به منزل می گذشت اما هنوز خبری از پدر وآقای کاشانی و آذین نبود من ومادر ترجیح می دادیم در حیاط به انتظار آنها بنشینیم اینطوری تحمل سنگینی غمی که بر قلبمان فشار می آورد آسان تر بود هجوم افکار گوناگون مرا دچار سردرد عجیبی کرده بود صدای قدم های سنگین مادر که مدام طول حیاط را می پیمود بیشتر مرا عذاب می داد با صدای ترمز هر اتومبیل سراسیمه به سوی در حیاط می دویدم اما هر بار نا امید تر از قبل بازمی گشتم ناگهان صدای توقف چند اتومبیل شنیده شد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2-10


این بار مادر با عجله به سوی در رفت با باز شدن در حیاط نگاهم به عده ای افتاد که پشت در ایستاده بودند دایی ناصر و آقای کاشانی ودر طرفین پدر قرار داشتند و او را در راه رفتن یاری می کردند توران خانم با دیدن مادر شروع به گریه کرد خانم کاشانی با چهره ای اشک آلود مادر را در آغوش گرفت مانند برق گرفته ها به این منظره نگاه می کردم ناگهان صدای فریاد دلخراش مادر که آذین را فرا می خواند مثل خنجری قلبم را شکافت مانند کسی که در میان شعله های آتش گر گرفته باشد بنای دویدن گذاشتم فریاد می زدم همه درها را به روی او بستم او هیچ راه فراری نداشت من آذین را کشتم دستان دایی مرا محکم نگه داشته بود در همانحال با صدای محکمی گفت :بس کن دختر چرا حرف بی ربط می زنی؟تو چه تقصیری داری؟
صدایم با های های گریه همراه بود .من نباید او را تنها می گذاشتم نباید از منزل خارج می شدم.
همه اندامم به رعشه افتاده بود چشمانم سیاهی می رفتو نفسم به سختی بالا می آمد صدای توران خانم و دایی را می شنیدم که تلاش می کردند آرامم کنند اما زاری و فغان من لحظه به لحظه اوج گرفت .انقدر در آغوش آندو گریستم تا عاقبت از حال رفتم ودیگر هیچ نفهمیدم.
اگر مهسا بیمار نمی شد من مجبور نبودم آذین را تنها بگذارم اگر او را با خود می بردم به این سرنوشت دچار نمی شد اگر آذین در خواب نبود هرگز این اتفاق نمی افتاد.اگر...اگر... این اگرها مغز مرا می خوردند و قلبم را می خراشیدند بیش از یکهفته از خاکسپاری خواهرم می گذشت در این مدت حتی لحظه ای از عذاب وجدان در امان نبودم از نگاه کردن به دیگران شرم داشتم برای همین خود را در اطاقی زندانی کردم و از انظار مخفی شدم بی اشتهایی و نخوردن غذا رنجور و بیمارم کرده بودبه حدی که مشکل می توانستم به روی پا بایستم آقای کاشانی در این مدت دوبار مهسا را به اطاقم آورد شاید به این وسیله می خواست مرا از خلوت خود بیرون بکشد دیدن این بچه هم نمی توانست مرهمی بر زخم قلبم باشد گویا در آخرین دیدار او هم متوجه تغییر حالم شد چرا که بر خلاف همیشه ساکت ومغموم نگاهم کردودقایقی بعد همراه پدربزرگش از آجا خارج شد لحظه ها دیر گذر وزجر آور سپری می شد و مرا چون شمع در خلوت غم گرفته ام ذره ذره آب می کرد با مشاهده هر یک از نزدیکان بغض تازه ای گلویم را می گرفت چهره رنگ پریده آنها و لباس سیاهشان به یادم می آورد که چطور در حق خواهرم سهل اگاری کرده ام و او را به دام مرگ انداخته ام دیدن پدر ومادر بیش از همه مرا رنج می داد به همین خاطر هرگاه به اطاقم می آمدند نگاهم را از آندو می دزدیدم و اصرار داشتم که مرا تنها بگذارند. از فردای خاکسپاری دیگر کسی مرا در جمع ندید چرا که احساس می کردم حاضرین مرا به یکدیگر نشان می دهند و نجوا کنان می گویند (این خواهر آن مرحوم است او بود که موجب مرگ خواهرش شد)
این فکر وادارم می کرد از حضور در جمع کناره بگیرم و خود را در گوشه ای حبس کنم در این روزهای سیاه تنها دیدار مریم کمی مایه تسکینم می شد او هر روزبرای نصب سرم بر بالینم می آمد از او شنیدم که محمود به محض مطلع شدن از حادثه سریعا" به تهران بازگشته . این اتفاق برای او هم ضربه بزرگی بود این را به خوبی می دانستم و از دیدن او شرم داشتم من نتوانسته بودم از امانت محمود به خوبی نگهداری کنم.
به گفته مریم محمود هم حال وروز درستی نداشت این حادثه شوک شدیدی به او وارد کرده بود.
این بار پس از رفتن مریم دوباره سیلاب اشک روان شد همانطور که روی تخت دراز کشیده بودم خاطرات گذشته پیش چشمم جان گرفت. آذین را به یاد آوردم که در لباس عروسی چقدر زیبا شده بود .دست در دست محمود لبخنزنان کل سالن را پیمودند و به مهمانان خوش آمد گفتند آن شب حتی در خیالم نمی گنجید که عمر این پیوند تا این حد کوتاه وزودگذر باشد .صدای شیون که از قسمت پذیرایی به گوش رسید مرا از گذشته به حال کشاند حتما" دوباره شخص تازه واردی از راه رسیده بود.
با خود اندیشیدمانسانها چه موجودات عجیبی هستند در مواقع عادی کمتر هوس دیدن یکدیگر را می کنند شاید بعضی از اقوام وفامیل حتی در سال یکبار هم به ملاقات هم نروند اما حالا مرگ آذین همه بستگان دور ونزدیک را گرد هم آورده و آنها را یار وغمخوار یکدیگر نشان می داد.
چشمام خسته از گریستن به روی هم افتد اما ضربه ای به در مرا به خود آورد حوصله دیدار هیچ کس را نداشتم دلم می خواست مرا به حال خود بگذارند می خواستم کسی به من توجهی نداشته بباشد.در بروی پاشنه چرخید و شخصی بر در گاه نمایان شد. دستگیره هنوز در میان پنجه های او قرار داشت شانه های خمیده و چهره اش پر درد و غمگین بنظر می رسید. نگاه آن چشمان متورم و اشک آلود بر من خیره ماند با مشاهده او شعله های آـش قلبم زبانه کشید و سینه ام گر گرفت.دستم را به سویش دراز کردم و همراه با ترکیدن بغضم زاری کنان گفتم : کیومرث آمدی؟بیا..بیا ببین با خواهرم چه کردم من او را با دستهای خودم به گور فرستادم در کنارم بر لبه تخت نشست صدای هق هق گریه هایمان درهم امیخته بود همدل و همدرد می گریستیم برای عزیزی که از دست رفه بود ودیگر او را نمی دیدیم.
زمانی که چشمه اشکمان خشکید لب به سخن باز کرد گرچه خمودی شانه هایش نشان می داد تحمل این بار بیش از حد توانش است با این حال با لنی تسلی بخش سعی در آرام کردن من داشت. هر کلام او که او از دل زخم خورده اش بر می خواست مرهمی بود که قلب مرا التیام می داد.
کیومرث معتقد بود که مرگ آذین رهایی از بند اسارت است رهایی از قید این وجود خاکی او ایمان داشت که رحمت خداوند شامل حال خواهرم شده چرا که خالق مهربانش نمی خواست خواری و خفت او را در این جهان و در میان این مردمان ببیند.
کیومرث سعی داشت به من بفهماند این تقدیر الهی بود که منومهسا رااز ان خانه بیرون فرستاد چون سرنوشت برای ما اینطور رقم خورده بود. گرچه حرفهای کیومرث مانند باریکه ای از نور قلب تاریکم را روشنایی بخشید اما چطور می توانستم خود را در این جریان بی تقصیر بدانم. چگونه میشد فراموش کرد که این من بودم گه آذین را در خواب رها کردم وتمام راههای گریز را برویش بستم.
این فکر آزار دهنده لحظه ای تنهایم نمی گذاشت و شب ها و روزهای مرا عذاب آور کرده بود با اینهمه زمان همچنان می گذشت و گذر ایام بهترین داروی این درد بود.شش ماه از آن حادثه دلخراش گذشت ماههایی که درد ورنج زیادی برایمان به همراه داشت پدر ومادر کم کم روحیه خود را بازیافتند یا لا اقل اینطور نشان می دادند من هم این مدت را همراه با اشک ودرد وغم پشت سر گذاشتم تارهای سپیدی که بر شقیقه ام خودنمایی می کرد گوته خوبی بر این معا بود در این دوران پر رنج تنها دلخوشی من و خانواده ام وجود مهسا وشیرین زبانی هایش بود محمود که تمام زندگی اش را همراه با آذین از دست داده بود اکنون با پدر ومادرش زندگی می کرد .
مریم و منوچهر به خانه شخصی خود که در همان اطراف خریداری کرده بودند نقل مکان کردند وجود مهسا ومحمود می توانست جای خالی آنها را در منزل آقای کاشانی پر کند خصوصا" که مهسا به تازگی شیرین زبان شده و کلمات را خوب ادا می کرد که انسان از تماشایش سیر نمی شد.
گرچه با از میان رفتن اذین رشته پیوند ما و محمود ظاهرا" قطع شد اما با وجود مهسا باعث می شد که او به منزل ما رفت وآمد کرده و رفتاری کاملا" صمیمی داشته باشد از آنجا که مهسا بیش از حد به من احساس وابستگی می کرد محمود اجبارا" هر روز صبح او را نزد ما می آورد عصر هم خود من او را به منزل آقای کاشانی بر می گرداندم.
زندگی به همین منوال و با سرعت هر چه تمامتر می گذشت. هفتمین سال از آغاز جنگ را پشت سر می گذاشتیم. اخبار رسیده نشان میداد رزمندگان ما در کمال شهامت ودلیری قوای دشمن را سرکوب کرده اند اما کشور هایی که مایل نبودند پیروزی قوای ما را ببینند دشمن را همچنان سر پا نگه می داشت.

پایان فصل 10
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 11

سومین سالگرد تولد مهسا در عین سادگی برگزار شد غیبت آذین آنقدر آشکار بود که همه چهره ها در پشت نقابب لبخندهایشان غمگین به نظر می رسیدند آن شب از توران خانم شنیدم که در تعطیلات نوروز مراسم جشن عروسی کیومرث ومنیژه برگزار خواهد شد با نگاهی به چهره کیومرث متوجه شدم که هیچ شوقی برای رسیدن این تاریخ در آن نمایان نیست در این یک سال اخیر شادابی او کاملا" از میان رفته و پیرتر از سن واقعی اش به نظر می رسید.
آخرین برف زمستانی در حال آب شدن بود اعتدال هوا نشان می داد که بهار سربلند ومغرور به زودی از راه خواهد رسید قبل از آخرین هفته سال دایی ناصر همه ما را برای صرف نهار به منزلش دعوت کرد آنروز پس از مدتها مانند گذشته احساس سرخوشی وراحتی می کردم بعد از نهار بچه ها در حیاط مشغول توپ بازی شدند بزرگترها نیز با هم صحبت می کردند من ونسرین در آشپزخانه سرگرم شستشوی ظرفها بودیم توران خانم سرگرم ریختن چای بود در حالیکه سماور را جابجا می کرد پرسید:آذر جان فرصت می کنی از فردا عصرها چند ساعت از وقتت را به من بدهی؟راستش نمی توانم دست تنها به همه کارهای عروسی برسمتا چند روز دیگر فامیل هم از ناوند حرکت می کنن و آن وقت دیگر فرصت سر خاراندن هم ندارمبرای همین گفتم اگر زحمتی نیست به کمک تو وسایل مورد نیاز را از قبل حاضر کنم.
شستن ظرفها به پایان رسید دستهایم را با حوله خشک کردم و گفتم: اولا" که زحمتی نیست ثانیا" شما وکیومرث بیشتر از اینها به گردن من حق داریداین نهایت آرزوی من است که برای عروسی او قدمی بر دارم از فردا بعد از رساندن مهسا یکسره به اینجا می آیم وتا هر وقت که بخواهید در اختیارتان هستم.
لبخند رضایتی چهره اش را از هم گشود سینی چای را برداشت ودر حالیکه از جا بلند می شد گفت :انشاالله برای عروسی ات جبران می کنم.
فردای آنروز دقایقی از ورودم به منزل آقای کاشانی نمی گذشت که آماده حرکت شدم محمود نگاهی به سویم انداخت و پرسید:چرا اینقدر عجله می کنی؟تازه از راه رسیدی.
موضوع کمک به توران خانم را باریش تعریف کردم و با خداحافظی از خانم واقای کاشانی عازم رفتن شدم.در حال خارج شدن محمود خواست کمی تامل کنم تا او حاضر شود ومرا تامقصد برساند مایل نبودم او را به زحمت بیندازم اما اصرار داشت که این مسافت طولانی را به تنهایی طی نکنم عاقبت همراه مهسا درون اتومبیلش جای گرفتیم و حرکت کردیم در بین راه مهسا ازدیدن همه چیز ذوق می کردو با کلام بچه گانه اش نام آنها را به زبان می آورد در حالیکه از شیطنت های او به وجد آمده بودم محمود گفت:
راستی فرامرز چه می کند ؟درسش تمام شد؟
یکسالی می شود که لیسانسش را گرفته در حال حاضر همدر یکی از بیمارستانها رسما" مشغول به کار است.
نگاهش به سوی من کشید شد و به حالت زیرکانه ای گفت:پس بعد از کیومرث نوبت اوست که سرو سامان بگیرد.
نمی دانم او در مورد فرامرز و احساسش به من تا چه حد می دانست با این همه احساس کردم از بیان این مطلب قصد خاصی داردبا لحن بی تفاوتی گفتمکزندگی هر پسر یا دختری به این مرحله خواهد رسید اما در مورد فرامرز گمان نمی کنم به این زودی قصد ازدواج داشته باشد.
این بار صدای او حالت خاصی داشت همانطور که مستقیم به روبرو نگاه می کرد آهسته تر از حد معمول گفت:
حنما" او هم مانند بعضبی ها منتظر پایان جنگ است.
ناخوداگاه نگاهم به سوی او چرخید در همانحال متوجه نیمرخ گلگونش شدم.ناگهان به سمت من برگشت و پرسید:در چند روز آینده می توانی یک روز را به من اتصاص بدهی؟
برای چه کاری؟ باید برای مهسا خرید کنم اما برای این کار اصلا" سلیقه ندارم به همین خاطر مایلم از سلیقه تو استفاده کنم.
با خوشحالی گفتم :با کمال میل هر روز برایت مناسب بود قبلا" بگو. وقتی به خانه دایی رسیدیم گفتکبرای سه شنبه برنامه خاصی نداری؟ نه هیچ برنامه ای ندارم.
پس سر ساعت پنج می آیم دنبالت.موافقت خود را اعلام کردم و مهسا را در صندلی مخصوصش نشاندم پیاده شدم و هم چنانکه دستم را برایشان تکان می دادم دورشدنشان را تماشا کردم.هنوز شاسی را فشار نداده بودم که در حیاط باز شد با دیدن فرامرز لبخند زنان سلام گفتم.پاسخم را به گرمی داد و به خانه دعوتم کردبعد از ظهر آنروز وروزهای بعد مقدار زیادی از کارها انجام شد. سرگرم نصب پرده های تور اتاق عقد بودم که صدای کیومرث نگاهم را به سمت او کشید.در حالیکه به درگاه اتاق تکیه داده بود و مرا تماشا می کرد گفت:چطور این همه زحمت را جبران کنیم؟ غمی بیدادگر در نگاهش موج می زد برای آنکه سر به سرش گذاشته باشم گفتم:
مطمئن نیستم فرصتش پیش بیاید اما اگر آمد می توانی برای تلافی پرده ها اتاق مرا نصب کنی.
با لبخند کمرنگی گفت:واقعا" از تو تعجب می کنم در تمام عمرم هیچکس را به وفاداری تو ندیدم حالا می فهمم که هرگز نباید از ظاهر اشخاص در باره آنها قضاوت کرد .
آخرین گیره پرده را درون میله فرو کردم و در حین پایین امدن از نردبان پرسیدم:مگر ظاهر من نشانگر چه شخصیتی بود؟
چند قدم به درون اتاق آمد در حالیکه نردبان را از دستم می گرفت گفت:
از آن دختر شیطانو حاضر جواب بعید می دیدم که این قدر پایبند و وفادار باشد.از تاثیر نگاهش که مستقیم به من دوخه شده بود شرمگین شدم و خودم را به مرتب کردن چین های پرده مشول ساختم سپس به آرامی گفتم:اگر تو هم او را به اندازه من می شناختی پی می بردی که چطور توانسته ام تا بحال به انتظار بازگشتش بنشینم.
ورود توران خانم مانع ادامه صحبت شد با نگاهی به پرده ها با رضایت گفت: عالی شد بهتر از این ممکن نبود واقعا" خسته نباشی اتفاقا" انتخاب نوار پرده (لانه زنبوری) جلوه اش رابیشتر کرد آفرین به این سلیقه.
شما هم در انتخاب تور خوش سلیقه گی کردید خصوصا" با حاشیه دالبر راستی کار دیگری نیست امشب انجام بدهیم؟
به لطف زحمات تو بیشتر کارها روبراه شد فقط تزئینات سفره عقد مانده که انرا هم در روزهای بعد انجام خواهیم داد.
در این صورت من فردا دیگر مزاحم نمی شوم چون قرار است در خرید لوازم مهسا به محمود کمک کنم انشاالله پس فردا در خدمتتان هستم.
من شرمنده ام آنقدر مزاحم اوقات تو شده ام که فرصت نمی کنی به برنامه های خودت برسی در هر صورت فردا را کاملا" استراحت کن پس فردا اگر فرصت داشتی بیا باهم تزئینات سفره را انجام دهیم.
بعد از شام فرامرز زحمت رساندن مرا به گردن گرفت در بین راه پرسیدم اطاق عقد را دیدی؟امشب کارهای تزئینش به پایان رسید به نظرم واقعا زیبا شد.
در حین پیش کشیدن این مطلب نیمرخش را برانداز کردم چهره اش با ریش جذاب تر شده بود با نگاه گذرایی به سویم در پاسخ گفت:وقتی دختر با سلیقه ای مسئولیت کارها را به عهده بگیرد مسلما" همه چیز زیبا از آب در می آید.
با احساس رضایت و برای خوشایندش گفتم: از لطف تو ممنونم امیدوارم به زودی این سلیقه را در تزئین اطاق عقد جنابعالی به کار بگیرم.
به سردی گفت:از این وعده ها به خودت نده چون من یکی اصلا" حوصله این برنامه ها را ندارم.
تلخی کلامش لبخند مرا محو کرد با این حال به شوخی گفتم: خواهیم دید روزی که سر سفره عقد نشستی مانند اجل معلق بر سرت ظاهر می شوم و وادارت می کنم در حضور همه از من بخاطر حرف امشب عذرخواهی کنی.
نگاهش به سویم برگشت و همراه با پوزخند تلخی گفت:اگر مرا در آن شرایط گیر آوردی حتما" این کار را بکن.
وقتی رسیدیم تعارف مرا برای داخل شدن رد کرد و در حالیکه اماده بازگشت می شد گفت :اگر مطمئن نبودم که محمود از قبل داوطلب رساندن توست فردا خودم دنبالت می آمدم اما...
کلامش را قطع کردم وگفتم:برای فردا از مادرت مرخصی گرفتم اما پس فردا خوشحال می شوم که ساعت چهار دنبالم بیایی.
کنجکاوانه پرسید:برای فردا برنامه خاصی داری؟
قرار است همراه محمود برای خرید بروم.
متوجه اخمهایش که در یک لحظه گره خوردشدم ودر ادامه صحبتم گفتم:مهسا نیاز به لوازمی دارد که محمود به تنهایی نمی تواند آنها را خریداری کند برای همین از من خواسته که او را همراهی کنم.
با نگاه گذرایی گفت:پیداست محمود هم بی کار ننشسته.
بعد اتومبیل را به حرکت آورد و با صدای رسایی گفت:پس فردا منتظرم باش.
وقتی شاسی زنگ را می فشردم با خودم فکر کردم مقصود او از جمله قبلی چه بود؟!
خرید وسایل مهسا چهارساعت از وقت ما را گرفت سه دست لباس بهاره در رنگ هایمختلف دو جفت کفش بسیار زیبا هماهنگ با رنگ لباس ها مقداری پارچه با نقوشیاز عروسک های رنگی برای پرده و روتختی وسری کامل وسائل حمام از جملهلوازمی خریداری شده بود خرید آنشب را با عروسک تپلی مو فرفری به پایانرساندیم در تمام مدت دست مهسا در دست من بود و مراه با ما قدم برمی داشتتماشای ویترین مغازه ها چنان او را به شوق آورده بود که اصلاگ احساس خستگینمی کرد جالب اینکه وقتی نظر او را برای خرید اجناس می پرسیدم دقایقی همهآنها را خوب از نظر می گذراند وبعد قاطع نظرش را میگفت من هم سعی داشتمبیشتر وسائلش را با سلیقه خودش انتخاب کنم محمود از تماشای دخترش که مانندآدم بزرگها اظهار نظر می کرد لذت می برد او دو دست لباس ورزشی ویک توپفوتبال م برای احسان وایمان خرید هنگام بازگشت ساعت از ده گگذشته بود بااین حال اصلا" احساس خستگی نمی کردم محمود اتومبیل را مقابل یک اغذیهفروشی نگه داشت و پرسید:با یک ساندویج مرغ موافقی؟
گرچه از دیر بازگشتن به منزل کمی نگران بودم ولی سرم را به علامت موافقتتکان دادم دقایقی بعد او با ساندویچ و نوشابه بازگشت مهسا فقط توانست نیمیاز ساندویش را بخورد محمود بقیه انرا با ولع خورد اما همه تلاشش برایگرفتن بقیه نوشابه او بی ثمر ماند مهسا شیشه نوشابه را سخت چسبیده بود واصرار داشت که همه اش را بخورد محمود از حرکت او لذت می برد.
احسان وایمان از دیدن هدایای خود چنان به شوق امدند که همان ساعت با توپبه طرف هال رفتند و سرگرم بازی شدند محمود با علاقه خاصی تمام وسایل مهسارا به پدر ومادر نشان می داد خود مهسا در خواب خوشی فرو رفته بود شب ازنیمه می گذشت که محمود خداحافظی کرد برود مهسا را با خود نبرد چون ناچاربود صبح روز بعد دوباره او را پیش من بیاورد.موقع رفتن سفارش کرد که او رااز خودم دور نکنم روز بعد یکی از پرکارترین روزها بود به تحویل سال نو فقطچند روز فرصت داشتیم اما خانه ما هیچ تحولی را در خود نشان نمی داد مادربی حوصله تر از آن به نظر می رسید که به مناسبت فرا رسیدن عید تغییری درظاهر منزل بدهد اما ایمان واحسان وهمینطور پدر نشان می دادند بی میلنیستند فضای منزل حال وهوای تازه تری به خود بگیرد.آنروز مهسا را به مادرسپردم و با کمک دوقلو ها شروع به نظافت وجابجایی وسایل کردم تا ظهر بیشترکارها به پایان رسید بعد از رفتن بچه ها به مدرسه ادامه کار را به تنهاییانجام دادم ساعت از سه هم گذشته بود که با تنی خسته وارد حمام شدم آب گرممسکن خوبی بود برای رفع خستگی. وقتی بیرون آمدم با نگاهیبه فرم تازه خانهاحساس رضایت کردم فرامرز راس ساعت مقرر زنگ در را بصدا درآورد با اصرار منبه داخل خانه آمد و با استقبال گرم پدر ومادر روبرو شد مادر ضمن احوالپرسیگله کرد که چرا اینقدر کم به سراغ ما می آید
فرامرز گرفتاری شغلی را بهانه کرد وگفت:عمه جان دل من همیشه پیششماست باور کنید روزی نیست هوس نکنم به دیدن شما بیایم اما میشه کار پیش می آید خصوصا" انجام وظیفه در بیمارستان به قدری است که بیشتر اوقات مرا پر می کند در هر صورت امیدوارم قصور مرا به حساب بی مهری نگذارید.
کلام مادر با تبسم پر مهری همراه بود منظور من این نبود من می دانم که تو چقدر با محبتی افسوس که بعضی ها قدر این محبت را نمی دانند.
متوجه نگاه او شدم اما دنباله صحبت شان را نشنیدم چون برای تعویض لباس به اطاق خود رفتم دقایقی بعد من ومهسا آماده حرکت بودیم وقتی توی اتومبیل نشستم با نگاهی به فرامرز گفتم:زحمتی نیست سر راه مهسا را به منزل آقای کاشانی برسانیم؟
با نگاه سنگینی گفت:به خاطر تو هیچ کاری زحمت ندارد. با تبسم حاکی از رضایت گفتم:ممنونم.
مهسا در جای خود آرام نمی نشست ومدام با اسکلت کوچک آدمی که به شیشه جلو آویزان بود بازی می کرد با لحن طنزآلودی گفتم:
آقای دکترشما موقع رانندگی هم باید در حال تشریح باشید؟
نگاه پرسشگرش نشان می داد منظورم را به خوبی درک نکرده با اشاره به اسکلت گفتم:چیز قشنگتری نبود که جلوی چشم آویزان کنی؟
لبخند زنان گفت:از تماشای آن ناراحت می شوی؟
ناراحت نه اما از سلیقه تو تعجب میکنم. دوباره سنگینی نگاهش را بروی خود احساس کردم .
سلیقه من زیبا پسند است اما متاسفانه نتوانستم آنچه را که واقعا" می خواستم بدست بیاورم.
از اینکه صحبت به اینجا کشیده شد معذب بودم برای تغییر مسیر گفتگو پرسیدم :اگر چیز زیبایی برای تزئین اتومبیلت پیدا کردم قول می دهی این اسکلت را برداری؟
به ارامی گفت:تو مختاری هر تغییری دلت خواست بدهی مطمئن باش من از سلیقه تو خوشم می اید.
سپس به سمت من برگشت و پرسید:راستی دیروز خوش گذشت؟
مهسا با دستگیره در بازی میکرد از این کار باز داشتمش وگفتم:بد نبود خصوصا" که موجب شد کمی از محیط منزل دور باشم.
در حالیکه به یک خیابان فرعی می پیچیدیم گفت:پس باید سرحال باشی اما بر عکس خیلی خسته بنظر می رسی.
مهسا داشت کیف دستی ام را وارسی می کرد.او می دانست که همیشه چیزی برای خوردن در آن پیدا می شود با دیدن بسته بیسکوییت برداشت و سرگرم باز کردن ان شد در حال بستن کیفم گفتم: خستگی من به خاطر کارهای امروز است متوجه نظافت منزل نشدی؟
چرا اتفاقا" از آن همه تمییزی لذت بردم پس امروز خودت را حسابی به زحمت انداختی این طور نیست؟
هرچند خیلی خسته شدم اما تغییر و تحول برای منزل ما لازم بود.
بارسیدن به منزل آقای کاشانی اتومبیل را متوقف کرد در حال پیاده شدن گفتمکچند دقیقه بیشتر طول نمی کشد الان برمی گردم.
صدایش را شنیدم که آهسته گفت:منتظرت هستم. محمود با مشاهده من ومهسا شادمان شد و ما را به داخل دعوت کرد مهسا را در آغوشش گذاشتم و گفتم:سلام مرا به خانواده برسان و از طرف من عذر خواهی کن چون فرصت زیادی ندارم فرامرز بیرون منتظر است کمی از کارها مانده که باید امروز به آنها سروسامان بدهم .رنگ چهره اش تغییر کرد وپرسید :
چرا با این عجله ؟ فرصت هست چند دقیقه بنشینی بگذار فرامرز خان را هم صدا کنم کمی استراحت کنید بعد بروید.
می دانستم فرامرز با خانواده کاشانی رودربایستی دارد ومعذب خواهد بود از اینرو گفتم:اگر فرصت بود خودم از او دعوت می کردم باید زودتر برویم.
علیرغم اصرار من محمود به سمت فرامرز رفت او نیز به احترام وی از اتومبیل خارج شد وچند قدم به پیشواز آمد پس از احوالپرسی فرامرز قبول نکرد که داخل شود لحظاتی بعد همانطور که دستم را برای مهسا تکان می دادم از آنجا دور شدیم در حین حرکت سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و پلک ها را روی هم گذاشتم صدای فرامرز با طنز دلنشینی همراه بود پرسید خوب..حالا کجا برویم؟

سرم به سمت او چرخید با نگاهی گفتم:جایش که مشخص است فقط لطفا" کمی تندتر برو که توران خانم از دست من گله مند نشود.
چهره اش به تبسمی باز شد و با لحن سرخوشی گفت:ولی من خیال ندارم ترا به منزل ببرم.
احساس کردم می خواهد سر به سرم بگذارد به شوخی اخم هایم را درهم کشیدم وگفتم:شوخی نکن فرامرز.
نگاه خندانش به طرف من برگشت.چرا فکر می کنی قصد شوخی دارم؟اتفاقا" من از همیشه جدی تر هستم برای همین تحت هیچ شرایطی به تو اجازه نمیدهم امروز دوباره مشغول کار بشوی.
کلام محبت آمیز او به من آرامش می داد با این همه نمی توانستم از زیر بار وظایف محوله شانه خالی کنم به همین خاطر گفتم:ممنونم که به فکر من هستی اما کاری نکن که روابط من وتوران خانم تیره بشود به او قول داده ام امروز کارهای مربوط به سفره عقد را انجام بدهم.
پشت چراغ قرمز توقف کرد وبا نگاهی مستقیم گفت:
اگر مادر ترا به این حال ببیند مسلما" راضی نمی شود باز هم به زحمت بیفتی ضمنا" برای تزیین سفره می توانن تا فردا صبر کنند پس دیگر بهانه نگیر.
سکوت من نشان دهنده رضایتم بود دوباره به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:
هرکار می خواهی بکن فقط جواب توران خانم را خودت باید بدهی.
با سبز شدن چراغ اتومبیل را به حرکت در آورد وبا خوشحالی پدال گاز را فشرد و گفت:جواب او با من.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا