نتایح جستجو

  1. abdolghani

    ترانه هاي نيمه شب | مريم جعفري

    فصل سوم (قسمت اول) پیرمرد مرا از کوچه های متعددی عبور داد و وقتی هوا کاملاً روشن شد مقابل مسجدی بزرگ ایستاد. اندیشیدم، چطور به فکر خودم نرسید؟! پیرمرد گفت: - اینجا می تونی کمی خودتو گرم کنی و بعداً تصمیم بگیری چیکار کنی. پرسیدم: - تو چیکار می کنی؟ - راه من وتو جداست. قرار نیست که برای همیشه با...
  2. abdolghani

    ترانه هاي نيمه شب | مريم جعفري

    پرسیدم: - مگه چند ساله توی خیابونها زندگی میکنی؟ اخم در هم کشیده و گفت: - بالاخره هر کسی یک روزی برای خودش خونه و زندگی داشته. انگار با سوالم غرورش جریحه دار شد. آرام روی یک تکه مقوا نشستم تا بدنم از حرارت آتش گرم شود. پیرمرد انگار در ازای دادن کمی گرما دست بردار نبود: - پاشو برو خونه ات، هنوز...
  3. abdolghani

    ترانه هاي نيمه شب | مريم جعفري

    فصل 2 درست به یاد نمی آورم آن مسیر را با چه حالی پیمودم اما همین قدر خاطرم هست که از فرط پا درد و گرسنگی و سنگینی چمدان روی پله ای مقابل در ِ یک خانه نشستم و به ساعت مچی ام چشم دوختم. ساعت ده شب بود. پس بیخود نبود خیابانها خلوتتر شده و عابرین کمتری به چشم می خورد. دیگر حتی قادر نبودم قدم از قدم...
  4. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    می خواست قدم در کلاس بگذارد که صدای آهو متوقفش کرد. با چشمهایی که برق می زد، به او نزدیک شد و سلام کرد. - سلام. تو اینجا چه کار می کنی؟ مگر این ساعت کلاس نداری؟ - چرا عجله دارم زود بروم. بیا، یک چیزی برایت گرفتم. متعجب به بسته ای که در دست او بود نگریست. پرسید: "برای من؟ چی هست؟". - اگر...
  5. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 26-2 "آخرین قسمت" سالها پیش چوب حراج به زندگی اش زده بود. این را هم حراج می کرد. فایده ای داشت؟... باز در فکر رفته بود. دست ملوک روی دستش نشست و او را به خود آورد. سر بلند کرد و دید همه به او نگاه می کنند. رنگ به رنگ شد و پرسید: " با من بودید؟". ملوک با نگرانی پرسید: "حالت خوب است؟ می...
  6. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 1-26 گرماي بازوان حامي اش را دور خودش مي توانست حس كند و زمزمه ها را مي شنيد. يك شعر بود. كلمات در ذهنش جان مي گرفت و از خود رويايي مي ساخت كه مدت ها در حسرتش بود. صداي نفس ها را مي شنيد و تكان ها را به ياد مي آورد... آن قدر ملموس كه گويي هنوز به سينه ي گرم او تكيه دارد. « در شبان غم...
  7. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    چشمانش باز داشت روي هم مي افتاد. سرش را محكم تكان داد تا خواب از سرش بپرد. مي دانست نبايد بخوابد ولي مبارزه با اين خواب كار سختي بود. احتمالا متين هم متوجه حالش شده بود كه گفت : اگر بيكار وبي حركت ننشيني خوابت نمي گيرد. نيم نگاهي به او كرد. مي خواست بي حركت نماند ولي بدنش چنان خشك شده بود كه...
  8. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 6-25 از صداي به هم خوردن در از خواب پريد. متوجه نشده بود كي به خواب رفته است. البته با آن سكوت حق داشت خوابش ببرد. نگاهي به ساعتش كرد. نزديك سه بود. مثل اينكه بي خوابي شب گذشته را خوب جبران كرده بود. ماشين توقف كرده بود و متين هم كنارش نبود. صاف كه در جايش نشست از ديدن وضعيت اطراف بهتش زد...
  9. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل5-25 اشك نگاهش را تار كرده بود. آن را كنار زد و در همان زمان تنهايي اش را ورود نجمه پايان داد. او را بعد از بيدار شدن نديده بود. نجمه پرسيد : چطوري دختر خوب ؟ سر پا شدي. لبخندي از روي امتنان به رويش زد و گفت : خوبم. مرسي. ببخشيد كه باعث دردسر براي تو شدم. ـ چه درد سري ؟ نگرانت شده بودم...
  10. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 4-25 فكر كرد فقط يك دقيقه بعد كسي پلك هايش را بالا زد و نوري شديد به چشمانش تاباند. صداي فردي را شنيد كه مي خواست سرم قندي برايش بياورند. بدنش به شدت سنگين و سست بود. نجمه پيشش بود و اين را به خوبي مي توانست تا زماني كه به خواب رفت تشخيص بدهد. او بود كه سرم را وصل كرد. متين با اينكه زودتر...
  11. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    متین هیچ نگفت و در عوض در اتاق را باز کرد و وارد شد. باز داشت او را پس می زد ؟ اما دید که در را به رویش نبست. در باز مانده بود. از همان استفاده کرد و وارد اتاق شد. خواست در را ببندد که متین به سردی گفت : بگذار باز باشد. نمی خواهم کسی درباره ام فکری بکند. متین اولین ضربه را زده بود. سر تا پا می...
  12. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 3-25 تلفنش داشت زنگ می خورد. به خاطر سخت بودن شارژش معمولا فقط صبحها تلفن را روشن می گذاشت و همان زمان نیز خانواده اش با او تماس می گرفتند. مادر و خواهرش بودند. ملوک پرسید : نمی خواهی برگردی آیلین ؟ دارد دو هفته می شود. _ بر می گردم مامان. _ بچه ها نگرانت هستند. تو به اندازه ی کافی کمک...
  13. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 2-25 نفسش از حسادت بالا نمی آمد. عاقبت گویی متین هم حوصله اش از حضور او سر رفت که برگشت و با ناخرسندی گفت : شما کار دیگری غیر از قدم زدن با ما ندارید ؟ به جای افتادن دنبال ما به کمک بقیه بروید. بغضش را آنچنان بلعبد که گلویش را خراش داد. گفت : من باید... _ بله شما باید بروید سراغ کار...
  14. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    چشم که باز کرد سرش سنگین بود و از حالت پلک هایش می توانست حدس بزند که چه بلایی سر چشمانش آمده است. چیزی که متین می گفت "وحشتناک !". چهار ساعت چشم روی هم گذاشته بود و هر لحظه ی آن را با رویای متین گذرانده بود. در جایش نشست. به آنچه قبل از ظهر اتفاق افتاده بود فکر کرد. واقعا خواب بود ؟ به خیالش...
  15. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 1-25 سوز هوا پوست را می سوزاند. ژاکتی را که زهرا داده بود زیر کاپشنش پوشیده بود اما هنوز هم دندان هایش به هم می خورد. آفتاب بعد از چند روز بالاخره از پشت ابرها گاه رخی نشان داده بود. ولی به نظر او تاثیر چندانی در سوز هوا نداشت. خودش را در چادر انداخت و پاهایش را همان جا جلوی چادر به زمین...
  16. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 24 مراسم نامزدی آهو و بنیامین خودمانی و کوچک بود. مثل عروسی آلما. خودش بیشتر امور را انجام داد تا شب بر بغضی که بر گلویش فشار می آورد غلبه کند. عجیب بود. اما جای خالی متین را در خانه احساس می کرد. با وجود اینکه خانواده ی بنیامین آمادگی برای برگزاری مراسم عروسی را تا آخر زمستان داشتند اما آقا...
  17. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 2-23 شب وقتی آقاجون را در اتاقش مشغول مطالعه و تنها دید به سراغش رفت. _آقاجون چند دقیقه وقت دارید ؟ _ آره مادر. بیا تو. آقاجون کتاب را بست و نشان داد داد گوش می کند. اما قبل از اینکه حرفی بزند مادرش با دو فنجان چای وارد شد. _ ا تو اینجایی ؟ فکر کردم باز امشب باید پای کامپیوتر بنشینی . آیلین...
  18. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 1-23 سرش درد می کرد. صداها همهمه ای در سرش به پا کرده بودند که شقیقه هایش را به طپش وا می داشت. باید از تاکسی استفاده می کرد یا به حرف آهو گوش می داد و ماشین شخصی می آورد. ولی رانندگی در این شلوغی کار او نبود. ترجیح داده بود از وسایط نقلیه ی عمومی استفاده کند. سعی کرد با فشردن چشم هایش به...
  19. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    _ پیمان خواهش می کنم ادامه نده. سودی همه چیز را برایم توضیح داده است. من هیچ چیزی نمی دانستم. خیلی چیز ها بود که در آنجا اتفاق افتاده و من بی خبر بودم. تا زمانی که نامه ی سودی دستم نرسیده بود همان طور بی خبر بودم. وقتی نامه ی سودی را خواندم فهمیدم ماجرا چه بوده است. من درباره ی متین اشتباه بزرگی...
  20. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 22 نامه را نوشت و راهی کرد. ماه ژوئن نیز اندکی پس از ماه خرداد فرا رسید. هر روز که می گذشت بیشتر از قبل احساس می کرد که قلبش هرگز مثل گذشته نمی تپد. طپش قلب عارضه ای که تا آن روز با آن رو به رو نشده بود گریبانش را گرفته بود. هر قدر خود را بیشتر خسته می کرد تا شاید موقع رفتن به خواب راحت تر...
بالا