فصل 2
درست به یاد نمی آورم آن مسیر را با چه حالی پیمودم اما همین قدر خاطرم هست که از فرط پا درد و گرسنگی و سنگینی چمدان روی پله ای مقابل در ِ یک خانه نشستم و به ساعت مچی ام چشم دوختم. ساعت ده شب بود. پس بیخود نبود خیابانها خلوتتر شده و عابرین کمتری به چشم می خورد. دیگر حتی قادر نبودم قدم از قدم...