abdolghani
عضو فعال داستان
قلب طلائی
نویسندش زهرا اسدی
420 صفحه
یا حق
می نویسم
به یاد روزهای انتظار
به یاد لحظه های فراق
به یاد چشمهای اشکبار
به یاد سینه های داغ دار
می نویسم
به یاد خلوت های غم بار
به یاد غروب های دلگیر
وطلوع حسرت بار
مینویسم
به یاد او که چون پرنده ای به سوی آسمان پر کشید
و چشمهای منتظر را تا ابد به انتظار خود گذاشت
یادش گرامی :خلبان مفقود الاثر
فیروز رحمتیان
گرمایخورشید دیگر آن داغی ظهر را نداشت و انوارش تقریبا به صورت مایل می تابید.امواج نسبتا آرام دریا، تن های گرما زده را به یک شنای جانانه دعوت میکرد.عده زیادی خود را به آب زده و با سر و صدا سرگرم شنا بودند .بعضی ها هماز لذت دیدن ، بهره می بردند .هجوم مهمانهای تابستانی حال و هوای خوشی بهساحل دریا، داده بود .پلاژ داران شادمان بنظر می رسیدند .طنین خوش ، آهنگهای ترکی که از درون بعضی از پلاژها به گوش می رسید ، انسان را بی اختیاربه وجد می آورد . در آن هیاهو ، دستفروشها هم بیکار نبودند و انواع تنقلاترا به مردم عرضه میکردند ، یخ در بهشت ، باقلا ، پشمک و بستنی ، از جملهخوردنیهایی بود که هر رهگذری را به هوس می انداخت .با گذشتن از کنار دکهبستنی فروشی، دوقلوها نگاهی بهم انداختند و هر دو با هم لبخند زدند .احساندستم را کشید .
- آذر ، این آقا بستنی چوبی داره برامون نمی خری؟
ازدیدن تصویر خوشرنگ بستنی ، بر روی بدنه دکه فروشنده، منهم به هوس افتام ،با اینحال گفتم : هنوز از راه نرسیده نق نق شروع شد، مگر قرار نبود بهانهنگیرید ؟احسان با نگاه مظلومانه ای نگاهم کرد .
- فقط یک بستنی ..........همین
- باشد .اما حالا نه، موقع برگشتن ، بعد از اینکه شنا کردید .
ظاهراقانع شد ، چون بی هیچ کلامی در کنارم به راه افتاد .آذین، چند قدم جلوتردر حرکت بود .او چنان در عالم خود سیر میکرد که انگار هیچکسی را در اطرافشنمی دید .چهره ایمان نشان می داد بی حوصله است، نگاهی به دور و برش انداختو گفت:
- پس کی شنا می کنیم ؟ وقتی که شب شد ؟
نگاهم را از سایه بانهای خوشرنگی که جلوی یکی از پلاژها علم کرده بودند گرفتم و گفتم:
- اینجا خیلی شلوغه ، اگر بری توی آب ممکنه تو جمعیت گم بشی بعد از کمی پیاده روی به مکان کم جمعیتی رسیدیم .
آذینهمانطور بی اعتنا جلو می رفت ، اما من خسته شده بودم .صدایش کردم .گویامتوجه نشد بلندتر صدایش کردم .بسویم برگشت و نگاه پرسش گرش را به من دوخت.گفتم:
- بهتر نیست بچه ها همین جا کمی شنا کنند؟
شانه هایش را بالا انداخت
- بشرط اینکه خودت مواظبشون باشی.
احسانو ایمان از خوشحالی به هوا پریدند و در یک چشم بهم زدن با پوشیدن مایوهایخوشرنگشان بسوی دریا، هجوم بردند .همانطور که پاچه های شلوارم را بالا میزدم ، به دنبالشان روان شدم ، با صدای رسایی گفتم:
- احتیاط کنید ، زیاد جلو نرید .
صدایمن میان هیاهو و قیل و قال آنها گم شد .احسان که در همه کارها عجولتر بنظرمی رسید ، خود را زودتر به آب رساند و بمحض ورود، قطره های آب را بامشتهای کوچکش به اطراف پراکند .ایمان هم لحظه ای بعد به او ملحق شد.اینبار یکدیگر را نشانه گرفتند و مشتهای آب را بهم می پاشیدند . من چندقدم دورتر سرگرم باد کردن توپ پلاستیکی شان بودم . پس از پایان کار ، آنرابسویشان پرتاب کردم .با مشاهده آن ، فریادهای شادیشان به هوا بلند شد . بهحالت هشدار گفتم :
- مواظب باشید توپ را بجای دوری پرتاب نکنین . ضمنا از این هم جلوتر نرید، ممکنه یه وقت زیر پاتون خالی بشه .
ایمان که بچه هوشیاری بنظر می رسید ، متوجه نگرانیم شد و در حالیکه توپ را بسوی احسان شوت میکرد ، گفت: نترس ، مواظبیم .
نگاهیبه پشت سر انداختم که از حضور آذین مطمئن باشم .بر روی شنها، در فاصله کمیاز آب نشسته بود و به نقطه ای در کنارش خیره نگاه میکرد .در این چند روزاخیر، غمگین بنظر می رسید .خبر انتقالی پدر به یکی از بنادر جنوب ، ظاهراعلت اصلی این افسردگی بود .مادر هم دست کمی از او نداشت و از خبر منتقلشدن به بندر بوشهر، هیچ استقبال نکرد .برای دو قلوها آگاهی از این خبر،خالی از لطف نبود ، خصوصا که شنیدند در آن شهر هم دریایی به بزرگی همیندریا، وجود دارد .
بنظرمآذین در اینمورد، بیش از حد سخت می گرفت .او باید درک میکرد که پدر یکنظامی است و مقررات نظام ، او را وادار می کند که همیشه مطیع دستور باشد.از آنجایی که خواهرم بزرگتریم فرزند خانواده بود، با سابقه ای که ازجابجایی قبلی داشت ، باید با این مسئله خو می گرفت .اما روحیه حساسش همیشهموجب آن بود که در هر موردی اینطور حساسیت به خرج دهد و هر موضوعی او رابرنجاند .همه خانواده به خلق و خوش او آشنا بودیم و در اکثر مواقع، تمامتلاشمان را به کار می گرفتیم که موجباتی برای آزردنش پیش نیاوریم .
پدرامروز از من خواسته بود که او را به بهانه ای از منزل بیرون بکشم و تاجایی که مقدور است، روحیه اش را برای سفر به شهر ناآشنای بوشهرآماده کنم .
احسانو ایمان در کنار کم عمق دریا، سرگرم توپ بازی بودند و اینطور که بنظر میرسید، حضور من لزومی نداشت ، به همین خاطر ، فرصت را غنیمت شمردم و بهکنار آذین برگشتم .با نگاهی به سویم پرسید:
- مطمئنی اینجا خطرناک نیست؟
در حالیکه پهلویش می نشستم ، گفتم: جایی که بچه ها بازی می کنند عمق زیادی ندارد .ببین فقط تا زانو خیس شدم .
دیگرحرفی نزد و به سویی دیگر نظر انداخت .افراد خانواده ای در آن نزدیکی سرگرمشنا بودند.خانم مسنی که ظاهرا مادر بزرگ خانواده بود ، از ورود به دریا ،هراس داشت .مرد جوانی دست او را گرفته و با قدمهای آرام و کلامی مهربان،او را به درون آب می برد .
همراه با لبخندی گفتم :
- من و تو به اندازه او هم شهامت نداریم
متوجه نگاه بی اعتنایش شدم .در همانحال گفت:
- مسئله شهامت نیست .من از دریا خوشم نمی یاد .
میدانستم که او، خاطره بدی از دریا دارد .سال قبل یکی از دوستان صمیمیشهنگام شنا، غرق شد و خاطره مرگ جانگدازش را در ذهنها باقی گذاشت .نگاهی بهسطح آبی آب انداختم .موجهایی آرام ، کفی سفید رنگ را بر روی شنهای ساحل میغلتاند .آهسته گفتم:
- همهچیز در دنیا ، دو روی زشت و زیبا دارد .وقتی از زیبایی آن بهره می بریم ،راضی و خوشحالم اما بمحض دیدن زشتیهایش، خشمگین می شویم تا حدی که حتیمنکر محاسن آن هستیم . بعد از مرگ مینا ، نگاه تو به دریا همیشه توام باکینه بوده ، اما قبول کن که در آن حادثه و حوادثی نظیر آن، دریا مقصر نیست.این ما آدمها هستیم که همیشه به استقبال خطر می رویم و گاهی آنرا به جانهم می خریم
چشمان خوشرنگش بسمت من چرخید .
- بیخودحرف مینا را میان کشیدی. گرچه خاطره مرگ او را هرگز فراموش نمی کنم ، امابه این خاطر نیست که از دریا متنفرم ، من در درون این آرامش و زیبایی،چیزهایی می بینم که برای تو یا دیگران قابل روئیت نیست .
نگاهش مات و کلامش سرد و بی روح بود.برای لحظه ای از دیدن حالت او جا خوردم . وقتی به خود آمدم، به شوخی گفتم :
- دست بردار آذین ، باز مثل غیبگوها حرف زدی
اینبار نگاهش ملامت بار بود .
- تو تقصیری نداری آذر، حرفهای مرا نمی فهمی .
از اینکه مرا نفهم خطاب کرد، رنجیدم با این حال جوابی را که برایش آماده داشتم ، فرو خوردم و گفتم:
- گیرم حق با تو باشه، در این صورت میشه بگی تو چه می بینی که ما نم بینیم
دقایقی در سکوت گذشت .نگاه ثابتش به روی دریا خیره مانده بود ، وقتی شروع به صحبت کرد، صدایش لرزش نامحسوسی داشت . در همانجال گفت:
- فریادهایبی صدا ، چشمانی که از حدقه در می آید .دست و پا زدنهای بی ثمر و پنجههایی که به هنگام جان دادن ، در شنهای کف دریا فرو می رود .اینها، آنچیزهائی ست که من به راحتی می بینم ولی..........
نحوه گفتارش آنقدر عجیب بود که قلبم از تاثیر آن لرزید .با دلخوری گفتم:
- بس کن، جوری صحبت می کنی مثل اینکه یکبار زیر اب خفه شدی! نگاه گذرایی به سویم انداخت اما هیچ نگفت .
صدایفریاد احسان، مرا از آن گفتگوی ملال آور راحت کرد. وقتی به آنها نزدیک شدم، با دست اشاره کرد که توپشان را آب برده است .از آنها خواستم همانجابایستند .تا من توپ را از روی آب بگیرم .باد ملایمی که وزیدن گرفته بود ،توپ را لحظه به لحظه از ما دورتر میکرد .برای رسیدن به آن ، گامهایم رابلندتر کردم .حالا تا نزدیک سینه در آب فرو رفته بودم .وزش باد، سطح آب رامتلاطم تر کرد و موجها ، ارتفاع بیشتری گرفتند .اگر یک خیز دیگر بر میداشتم، توپ در چنگالم بود. اما با گام بعدی بجای توپ، پایم در یک گودالفرو رفت و تا خواستم فریاد بکشم ، یک دهان پر، آب شور و تلخ را قورت دادم.همزمان سرم به زیر آب فرو رفت و صدای فشار آن را بر پرده های گوشم شنیدم.در آن لحظه فقط در این فکر بودم که بهر طریق نفسی تازه کنم .با نوک پنجههای پا ، به سطح شنی زیر آّب فشار آوردم و برای لحظه ای زودگذر ، سرم ازآب بیرون آمد ، اما فرصت کمتر از یک نفس کشیدن بود .دوباره به زیر فرورفتم . اینبار از راه بینی و دهان اب به گلویم سرازیر شد . در آن حالعاجزانه دست و پا می زدم و به اطراف چنگ می انداختم .تلاش برای زنده ماندنمرا به تقلا وا می داشت .با تمام قدرت ، پنجه هایم را در آب بالا و پایینمی بردم اما فقط آب بیشتری وارد دهانم می شد .چیزی شبیه به گریه و فریاد ،در هم آمیخته بود اما حتی به گوش خودم نیز نمی رسید .فقط احساس میکردمهربار که پاهایم را بیشتر به روی شنها فشار می دهم ، دستانم که برای یافتنکمک به بالا تمایل داشت ، کمی از سطح آب بیرون می آمد ولی همه این تلاشهابیهوده بود و من لحظه به لحظه به مرگ نزدیکتر می شدم . در این گیر و دار ،چشمانم دیگر جایی را نمی دید و چیزی را تشخیص نمی داد، با اینحال برایفرار از چنگال مرگ ، با نیروی بیشتری دست و پا می زدم .ناگهان فشار پنجههای محکمی که موهایم را در چنگ گرفت .بخوبی احساس کردم.دستانم هنوز آزادبود و بهر طرف چنگ می انداخت . در آن بین متوجه دستاویزی شدم و با تمامقدرت ، برای بالا کشیدن خود، آنرا به پایین کشیدم .اما درد شدیدی در ناحیهگردن، مقاومت مرا در هم شکست و به دنبال آن دیگر چیزی نفهمیدم .زمانیکهدوباره به خود آمدم. ابتدا ضربه سیلی هایی را روی صورتم حس کردم پلکهایمبه سنگینی از هم باز شد، ولی دوباره به روی هم افتاد، اما گوشهایم صداهایدرهم و برهمی را می شنید . گویا عده ای گرداگردم جمع شده بودند وهرکس چیزیمی گفت در آن بین صدای گریه چند نفر نیز به گوش می رسید .کم کم تشخیصصداها برایم ممکن شد
- آذر جان..........آذر
- گریه نکنید خانم.............خواهر شما زنده ست اما هنوز کاملا بهوش نیامده
- بهتر نیست او را به بیمارستان ببریم؟
- لازم نیست ، خطر رفع شده .ببینید چشمهایش را باز کرد
صدایزمزمه و صلوات ، در میان حاضرین، نگاه مرا بسوی آنها کشید. عده زیادیدایره وار در اطرافم ایستاده بودند و من به حالت دراز کش بر روی شنها قرارداشتم .صدای بغض آلود خواهرم، مرا متوجه او کرد .
- آذر........تو زنده ای؟ خدا را شکر......
با دیدن چهره اشک آلودش ، احساس علاقه ای شدید، قلبم را گرم کرد.با صدای بی حالی گفتم:
- من حالم خوبه، نگران نباش .
احسانو ایمان ، هنوز با صدای بلند گریه میکردند. بسختی لبخند کمرنگی به رویشانزدم و گفتم: بچه ها ...... چرا گریه می کنید؟ در همانحال تلاش کردم از جابرخیزم .در حالیکه آذین کمکم میکرد بلند شوم صدای مردانه ای گفت:
- خدا رو شکر که همه چیز به خیر گذشت .
وقتی با کنجکاوی نظر انداختم، مرد جوانی را دیدم که با چشمانی خندان مرا می نگریست .صدای آذین، حاکی از تشکر بود .
- آقا واقعا متشکرم .که خواهرم را نجات دادید .اگر شما نبودید......
- این خواست خدا بود که من به موقع متوجه داد و فریاد بچه ها شدم والا.........
با صدای ضعیفی گفتم :
- شما مر از آب بیرون کشیدید؟
- بله.........گرچه اول خیال میکردم بچه ها بخاطر توپ گریه می کنند، اما وقتیمسیر توپ را دنبال کردم.متوجه دستهای شما شدم که برای لحظه ای از آب بیرونآمد .دیگر معطلی جایز نبود به همین خاطر با عجله بسوی تان آمدم .البتخموقع نجات شما، متاسفانه مجبور شدم ضربه محکمی به گردنتان وارد کنم، درغیر اینصورت شما مرا هم به زیر اب می کشیدید .علت بی هوش شدنتان هم بخاطراصابت همان ضربه بود .
هنوزباورم نمی شد که توانسته ام از چند قدمی مرگ، جان سالم به در ببرم، مردمکم کم از اطراف ما پراکنده شدند و نسیمی که می وزید ، مرا دچار لرز کرد.همه لباسهایم خیس شده بود و مقدار زیادی شن به لباسهایم چسبیده بود .بایددر مقام قدر دانی جمله ای به نجات دهنده خود می گفتم ، اما زبان در دهانمسنگینی میکرد. در تمام بدنم احساس خستگی و کوفتگی شدید میکردم مثل اینکهوزنه سنگینی را به دست و پایم بسته بودند بسختی گفتم:
- بخاطر زحمتی که کشیدید ، واقعا ممنونم .من زنده بودنم را مدیون شما هستم .
لبخند شرم آگینی چهره اش را از هم گشود.
- خواهش می کنم ، نیازی به تشکر نیست ، من به وظیفه انسانیم عمل کردم و خوشحالم که شما نجات پیدا کردید.
بادور شدن مردم، احسان و ایمان به کنارم آمدند و با صورتهای اشک آلود خود رابه من چسباندند. سرهای کوچکشان را در آغوش گرفتم و نوازش کردم .در آن لحظهبی اختیار قطره های اشک از کنار چشمانم فرو چکید .با دیدن آن دو ، تازه پیبردم که خداوند زندگی دوباره ای به من داده است .
منبع: http://www.forum.98ia.com
نویسندش زهرا اسدی
420 صفحه
یا حق
می نویسم
به یاد روزهای انتظار
به یاد لحظه های فراق
به یاد چشمهای اشکبار
به یاد سینه های داغ دار
می نویسم
به یاد خلوت های غم بار
به یاد غروب های دلگیر
وطلوع حسرت بار
مینویسم
به یاد او که چون پرنده ای به سوی آسمان پر کشید
و چشمهای منتظر را تا ابد به انتظار خود گذاشت
یادش گرامی :خلبان مفقود الاثر
فیروز رحمتیان
گرمایخورشید دیگر آن داغی ظهر را نداشت و انوارش تقریبا به صورت مایل می تابید.امواج نسبتا آرام دریا، تن های گرما زده را به یک شنای جانانه دعوت میکرد.عده زیادی خود را به آب زده و با سر و صدا سرگرم شنا بودند .بعضی ها هماز لذت دیدن ، بهره می بردند .هجوم مهمانهای تابستانی حال و هوای خوشی بهساحل دریا، داده بود .پلاژ داران شادمان بنظر می رسیدند .طنین خوش ، آهنگهای ترکی که از درون بعضی از پلاژها به گوش می رسید ، انسان را بی اختیاربه وجد می آورد . در آن هیاهو ، دستفروشها هم بیکار نبودند و انواع تنقلاترا به مردم عرضه میکردند ، یخ در بهشت ، باقلا ، پشمک و بستنی ، از جملهخوردنیهایی بود که هر رهگذری را به هوس می انداخت .با گذشتن از کنار دکهبستنی فروشی، دوقلوها نگاهی بهم انداختند و هر دو با هم لبخند زدند .احساندستم را کشید .
- آذر ، این آقا بستنی چوبی داره برامون نمی خری؟
ازدیدن تصویر خوشرنگ بستنی ، بر روی بدنه دکه فروشنده، منهم به هوس افتام ،با اینحال گفتم : هنوز از راه نرسیده نق نق شروع شد، مگر قرار نبود بهانهنگیرید ؟احسان با نگاه مظلومانه ای نگاهم کرد .
- فقط یک بستنی ..........همین
- باشد .اما حالا نه، موقع برگشتن ، بعد از اینکه شنا کردید .
ظاهراقانع شد ، چون بی هیچ کلامی در کنارم به راه افتاد .آذین، چند قدم جلوتردر حرکت بود .او چنان در عالم خود سیر میکرد که انگار هیچکسی را در اطرافشنمی دید .چهره ایمان نشان می داد بی حوصله است، نگاهی به دور و برش انداختو گفت:
- پس کی شنا می کنیم ؟ وقتی که شب شد ؟
نگاهم را از سایه بانهای خوشرنگی که جلوی یکی از پلاژها علم کرده بودند گرفتم و گفتم:
- اینجا خیلی شلوغه ، اگر بری توی آب ممکنه تو جمعیت گم بشی بعد از کمی پیاده روی به مکان کم جمعیتی رسیدیم .
آذینهمانطور بی اعتنا جلو می رفت ، اما من خسته شده بودم .صدایش کردم .گویامتوجه نشد بلندتر صدایش کردم .بسویم برگشت و نگاه پرسش گرش را به من دوخت.گفتم:
- بهتر نیست بچه ها همین جا کمی شنا کنند؟
شانه هایش را بالا انداخت
- بشرط اینکه خودت مواظبشون باشی.
احسانو ایمان از خوشحالی به هوا پریدند و در یک چشم بهم زدن با پوشیدن مایوهایخوشرنگشان بسوی دریا، هجوم بردند .همانطور که پاچه های شلوارم را بالا میزدم ، به دنبالشان روان شدم ، با صدای رسایی گفتم:
- احتیاط کنید ، زیاد جلو نرید .
صدایمن میان هیاهو و قیل و قال آنها گم شد .احسان که در همه کارها عجولتر بنظرمی رسید ، خود را زودتر به آب رساند و بمحض ورود، قطره های آب را بامشتهای کوچکش به اطراف پراکند .ایمان هم لحظه ای بعد به او ملحق شد.اینبار یکدیگر را نشانه گرفتند و مشتهای آب را بهم می پاشیدند . من چندقدم دورتر سرگرم باد کردن توپ پلاستیکی شان بودم . پس از پایان کار ، آنرابسویشان پرتاب کردم .با مشاهده آن ، فریادهای شادیشان به هوا بلند شد . بهحالت هشدار گفتم :
- مواظب باشید توپ را بجای دوری پرتاب نکنین . ضمنا از این هم جلوتر نرید، ممکنه یه وقت زیر پاتون خالی بشه .
ایمان که بچه هوشیاری بنظر می رسید ، متوجه نگرانیم شد و در حالیکه توپ را بسوی احسان شوت میکرد ، گفت: نترس ، مواظبیم .
نگاهیبه پشت سر انداختم که از حضور آذین مطمئن باشم .بر روی شنها، در فاصله کمیاز آب نشسته بود و به نقطه ای در کنارش خیره نگاه میکرد .در این چند روزاخیر، غمگین بنظر می رسید .خبر انتقالی پدر به یکی از بنادر جنوب ، ظاهراعلت اصلی این افسردگی بود .مادر هم دست کمی از او نداشت و از خبر منتقلشدن به بندر بوشهر، هیچ استقبال نکرد .برای دو قلوها آگاهی از این خبر،خالی از لطف نبود ، خصوصا که شنیدند در آن شهر هم دریایی به بزرگی همیندریا، وجود دارد .
بنظرمآذین در اینمورد، بیش از حد سخت می گرفت .او باید درک میکرد که پدر یکنظامی است و مقررات نظام ، او را وادار می کند که همیشه مطیع دستور باشد.از آنجایی که خواهرم بزرگتریم فرزند خانواده بود، با سابقه ای که ازجابجایی قبلی داشت ، باید با این مسئله خو می گرفت .اما روحیه حساسش همیشهموجب آن بود که در هر موردی اینطور حساسیت به خرج دهد و هر موضوعی او رابرنجاند .همه خانواده به خلق و خوش او آشنا بودیم و در اکثر مواقع، تمامتلاشمان را به کار می گرفتیم که موجباتی برای آزردنش پیش نیاوریم .
پدرامروز از من خواسته بود که او را به بهانه ای از منزل بیرون بکشم و تاجایی که مقدور است، روحیه اش را برای سفر به شهر ناآشنای بوشهرآماده کنم .
احسانو ایمان در کنار کم عمق دریا، سرگرم توپ بازی بودند و اینطور که بنظر میرسید، حضور من لزومی نداشت ، به همین خاطر ، فرصت را غنیمت شمردم و بهکنار آذین برگشتم .با نگاهی به سویم پرسید:
- مطمئنی اینجا خطرناک نیست؟
در حالیکه پهلویش می نشستم ، گفتم: جایی که بچه ها بازی می کنند عمق زیادی ندارد .ببین فقط تا زانو خیس شدم .
دیگرحرفی نزد و به سویی دیگر نظر انداخت .افراد خانواده ای در آن نزدیکی سرگرمشنا بودند.خانم مسنی که ظاهرا مادر بزرگ خانواده بود ، از ورود به دریا ،هراس داشت .مرد جوانی دست او را گرفته و با قدمهای آرام و کلامی مهربان،او را به درون آب می برد .
همراه با لبخندی گفتم :
- من و تو به اندازه او هم شهامت نداریم
متوجه نگاه بی اعتنایش شدم .در همانحال گفت:
- مسئله شهامت نیست .من از دریا خوشم نمی یاد .
میدانستم که او، خاطره بدی از دریا دارد .سال قبل یکی از دوستان صمیمیشهنگام شنا، غرق شد و خاطره مرگ جانگدازش را در ذهنها باقی گذاشت .نگاهی بهسطح آبی آب انداختم .موجهایی آرام ، کفی سفید رنگ را بر روی شنهای ساحل میغلتاند .آهسته گفتم:
- همهچیز در دنیا ، دو روی زشت و زیبا دارد .وقتی از زیبایی آن بهره می بریم ،راضی و خوشحالم اما بمحض دیدن زشتیهایش، خشمگین می شویم تا حدی که حتیمنکر محاسن آن هستیم . بعد از مرگ مینا ، نگاه تو به دریا همیشه توام باکینه بوده ، اما قبول کن که در آن حادثه و حوادثی نظیر آن، دریا مقصر نیست.این ما آدمها هستیم که همیشه به استقبال خطر می رویم و گاهی آنرا به جانهم می خریم
چشمان خوشرنگش بسمت من چرخید .
- بیخودحرف مینا را میان کشیدی. گرچه خاطره مرگ او را هرگز فراموش نمی کنم ، امابه این خاطر نیست که از دریا متنفرم ، من در درون این آرامش و زیبایی،چیزهایی می بینم که برای تو یا دیگران قابل روئیت نیست .
نگاهش مات و کلامش سرد و بی روح بود.برای لحظه ای از دیدن حالت او جا خوردم . وقتی به خود آمدم، به شوخی گفتم :
- دست بردار آذین ، باز مثل غیبگوها حرف زدی
اینبار نگاهش ملامت بار بود .
- تو تقصیری نداری آذر، حرفهای مرا نمی فهمی .
از اینکه مرا نفهم خطاب کرد، رنجیدم با این حال جوابی را که برایش آماده داشتم ، فرو خوردم و گفتم:
- گیرم حق با تو باشه، در این صورت میشه بگی تو چه می بینی که ما نم بینیم
دقایقی در سکوت گذشت .نگاه ثابتش به روی دریا خیره مانده بود ، وقتی شروع به صحبت کرد، صدایش لرزش نامحسوسی داشت . در همانجال گفت:
- فریادهایبی صدا ، چشمانی که از حدقه در می آید .دست و پا زدنهای بی ثمر و پنجههایی که به هنگام جان دادن ، در شنهای کف دریا فرو می رود .اینها، آنچیزهائی ست که من به راحتی می بینم ولی..........
نحوه گفتارش آنقدر عجیب بود که قلبم از تاثیر آن لرزید .با دلخوری گفتم:
- بس کن، جوری صحبت می کنی مثل اینکه یکبار زیر اب خفه شدی! نگاه گذرایی به سویم انداخت اما هیچ نگفت .
صدایفریاد احسان، مرا از آن گفتگوی ملال آور راحت کرد. وقتی به آنها نزدیک شدم، با دست اشاره کرد که توپشان را آب برده است .از آنها خواستم همانجابایستند .تا من توپ را از روی آب بگیرم .باد ملایمی که وزیدن گرفته بود ،توپ را لحظه به لحظه از ما دورتر میکرد .برای رسیدن به آن ، گامهایم رابلندتر کردم .حالا تا نزدیک سینه در آب فرو رفته بودم .وزش باد، سطح آب رامتلاطم تر کرد و موجها ، ارتفاع بیشتری گرفتند .اگر یک خیز دیگر بر میداشتم، توپ در چنگالم بود. اما با گام بعدی بجای توپ، پایم در یک گودالفرو رفت و تا خواستم فریاد بکشم ، یک دهان پر، آب شور و تلخ را قورت دادم.همزمان سرم به زیر آب فرو رفت و صدای فشار آن را بر پرده های گوشم شنیدم.در آن لحظه فقط در این فکر بودم که بهر طریق نفسی تازه کنم .با نوک پنجههای پا ، به سطح شنی زیر آّب فشار آوردم و برای لحظه ای زودگذر ، سرم ازآب بیرون آمد ، اما فرصت کمتر از یک نفس کشیدن بود .دوباره به زیر فرورفتم . اینبار از راه بینی و دهان اب به گلویم سرازیر شد . در آن حالعاجزانه دست و پا می زدم و به اطراف چنگ می انداختم .تلاش برای زنده ماندنمرا به تقلا وا می داشت .با تمام قدرت ، پنجه هایم را در آب بالا و پایینمی بردم اما فقط آب بیشتری وارد دهانم می شد .چیزی شبیه به گریه و فریاد ،در هم آمیخته بود اما حتی به گوش خودم نیز نمی رسید .فقط احساس میکردمهربار که پاهایم را بیشتر به روی شنها فشار می دهم ، دستانم که برای یافتنکمک به بالا تمایل داشت ، کمی از سطح آب بیرون می آمد ولی همه این تلاشهابیهوده بود و من لحظه به لحظه به مرگ نزدیکتر می شدم . در این گیر و دار ،چشمانم دیگر جایی را نمی دید و چیزی را تشخیص نمی داد، با اینحال برایفرار از چنگال مرگ ، با نیروی بیشتری دست و پا می زدم .ناگهان فشار پنجههای محکمی که موهایم را در چنگ گرفت .بخوبی احساس کردم.دستانم هنوز آزادبود و بهر طرف چنگ می انداخت . در آن بین متوجه دستاویزی شدم و با تمامقدرت ، برای بالا کشیدن خود، آنرا به پایین کشیدم .اما درد شدیدی در ناحیهگردن، مقاومت مرا در هم شکست و به دنبال آن دیگر چیزی نفهمیدم .زمانیکهدوباره به خود آمدم. ابتدا ضربه سیلی هایی را روی صورتم حس کردم پلکهایمبه سنگینی از هم باز شد، ولی دوباره به روی هم افتاد، اما گوشهایم صداهایدرهم و برهمی را می شنید . گویا عده ای گرداگردم جمع شده بودند وهرکس چیزیمی گفت در آن بین صدای گریه چند نفر نیز به گوش می رسید .کم کم تشخیصصداها برایم ممکن شد
- آذر جان..........آذر
- گریه نکنید خانم.............خواهر شما زنده ست اما هنوز کاملا بهوش نیامده
- بهتر نیست او را به بیمارستان ببریم؟
- لازم نیست ، خطر رفع شده .ببینید چشمهایش را باز کرد
صدایزمزمه و صلوات ، در میان حاضرین، نگاه مرا بسوی آنها کشید. عده زیادیدایره وار در اطرافم ایستاده بودند و من به حالت دراز کش بر روی شنها قرارداشتم .صدای بغض آلود خواهرم، مرا متوجه او کرد .
- آذر........تو زنده ای؟ خدا را شکر......
با دیدن چهره اشک آلودش ، احساس علاقه ای شدید، قلبم را گرم کرد.با صدای بی حالی گفتم:
- من حالم خوبه، نگران نباش .
احسانو ایمان ، هنوز با صدای بلند گریه میکردند. بسختی لبخند کمرنگی به رویشانزدم و گفتم: بچه ها ...... چرا گریه می کنید؟ در همانحال تلاش کردم از جابرخیزم .در حالیکه آذین کمکم میکرد بلند شوم صدای مردانه ای گفت:
- خدا رو شکر که همه چیز به خیر گذشت .
وقتی با کنجکاوی نظر انداختم، مرد جوانی را دیدم که با چشمانی خندان مرا می نگریست .صدای آذین، حاکی از تشکر بود .
- آقا واقعا متشکرم .که خواهرم را نجات دادید .اگر شما نبودید......
- این خواست خدا بود که من به موقع متوجه داد و فریاد بچه ها شدم والا.........
با صدای ضعیفی گفتم :
- شما مر از آب بیرون کشیدید؟
- بله.........گرچه اول خیال میکردم بچه ها بخاطر توپ گریه می کنند، اما وقتیمسیر توپ را دنبال کردم.متوجه دستهای شما شدم که برای لحظه ای از آب بیرونآمد .دیگر معطلی جایز نبود به همین خاطر با عجله بسوی تان آمدم .البتخموقع نجات شما، متاسفانه مجبور شدم ضربه محکمی به گردنتان وارد کنم، درغیر اینصورت شما مرا هم به زیر اب می کشیدید .علت بی هوش شدنتان هم بخاطراصابت همان ضربه بود .
هنوزباورم نمی شد که توانسته ام از چند قدمی مرگ، جان سالم به در ببرم، مردمکم کم از اطراف ما پراکنده شدند و نسیمی که می وزید ، مرا دچار لرز کرد.همه لباسهایم خیس شده بود و مقدار زیادی شن به لباسهایم چسبیده بود .بایددر مقام قدر دانی جمله ای به نجات دهنده خود می گفتم ، اما زبان در دهانمسنگینی میکرد. در تمام بدنم احساس خستگی و کوفتگی شدید میکردم مثل اینکهوزنه سنگینی را به دست و پایم بسته بودند بسختی گفتم:
- بخاطر زحمتی که کشیدید ، واقعا ممنونم .من زنده بودنم را مدیون شما هستم .
لبخند شرم آگینی چهره اش را از هم گشود.
- خواهش می کنم ، نیازی به تشکر نیست ، من به وظیفه انسانیم عمل کردم و خوشحالم که شما نجات پیدا کردید.
بادور شدن مردم، احسان و ایمان به کنارم آمدند و با صورتهای اشک آلود خود رابه من چسباندند. سرهای کوچکشان را در آغوش گرفتم و نوازش کردم .در آن لحظهبی اختیار قطره های اشک از کنار چشمانم فرو چکید .با دیدن آن دو ، تازه پیبردم که خداوند زندگی دوباره ای به من داده است .
منبع: http://www.forum.98ia.com