قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
نام کتاب: قلب سنگی
نویسنده فرزانه رضائی دارستانی


این کتاب سرگذشت دختری است که به قلب سنگی معروف بوده
خیلی جذاب و قشنگه فقط صفحه اول کسل کنندست


سرآغاز

بمناسبت روز باشکوه مادر پدر جشن کوچکی ترتیب داده بود. با شوهر و پسر کوچکمان اشکان زودتر رفته بودم تا به مادر کمک کنم. برادرم فرهاد نیز با کمی تاخیر به جمع ما پیوست. دایی مسعود با خانواده اش و عمه لیلا با آقا محمود نیز دعوت داشتند.
پس از صرف شام و جمع آوری سفره صحبتها گل انداخت. پدر هدیه ای گرفته بود. فرهاد پس از دادن هدیه به مادر گونه اش را بوسید و گفت : روزت مبارک مادر. قلب مهربان تو بیشتر از این ها ارزش دارد. شما و پدر برای ما خیلی زحمت کشیده اید. انشاءالله همیشه زنده باشید و سایه تان بالای سرمان باشد.
مادر با مهربانی صورت فرهاد را بوسید و گفت : عزیزم ما کاری نکرده ایم. این وظیفه هر پدر و مادری است که تکیه گاهی برای فرزندانشان باشند. قبل از اینکه فرهاد جوابی بدهد با مهربانی رو به مادر کرده و گفتم: شما برای ما بیشتر از آنچه وظیفه بود عمل کرده اید. من و فرهاد موفقیت خودمان را نتیجه زحمات و تلاش شماها می دانیم. الان فرهاد وکیل موفق دادگستری و منهم دبیری موفق هستم تمامی اینها نتیجه زحمات و فداکاری شماها بوده است. این شما بودید که خوب بودن را به ما آموختید . مادر گفت: اینها همه بر اثر تلاش خودتان بوده ما فقط راه را به شما نشان داده ایم تا به هدفمان برسید و سپس ادامه داد : احساس می کنم زن خوشبختی در دنیا هستم.
دایی مسعود لبخندی زد و گفت: ببین بچه ها چه طور از قلب مهربانت صحبت می کنند . قلبی که روزی به قلب سنگی مععروف بود. سپس انگاری به گذشته برگشته باشد به جایی خیره شد و گفت: خدای من چه روزگاری را پشت سر گذاشتیم . مادر لبخندی به دایی زد و گفت: مسعود جان درباره گذشته فکر نکن. مدتهاست که همه چیز را فراموش کرده ام و به قول رامین جان آن را به طوفان خاطره ها سپرده ام. در اینجا حس کنجکاویم تحریک شده از مادر خواستم که درباره گذشته و اینکه چرا به او لقب قلب سنگی داده اند برایمان صحبت کند. فرهاد نیز به کمک آمده و گفت: مادر جان حال که همگی دور هم هستیم خوب است که از گذشته ها صحبتی کند تا ما هم با اطلاع شویم.مادر که همواره از نقل خاطرات ایام گذشته اش طفره میرفت رو به دایی مسعود کرده لبخندی زد و گفت: بالاخره اینها را تو به جون من انداختی حالا مگه دست از سرم برمیدارند. پدر گفت : بچه ها مادرتان را اذیت نکنید گذشته جالبی نیست که شما اینطور مشتاق شنیدنش هستید. زن دایی شیما آهی کشید و گفت: آقا رامین این حرف را نزن سرگذشت همه ما برای خودش یک کتاب داستان است مخصوصا افسون جان که خیلی ... بعد سکوت کرد.
فرهاد با کنجکاوی از پدر پرسید : اگر مادر قلب سنگی داشت چطور شما او را برای زندگی با خود انتخاب کردین . در این سالهای زندگی همیشه شما را مانند دو عاشق دیده ام که لحظه ای طاقت دوری همدیگر را نداشته و حتی با صدای بلند با مادر صحبت نکرده اید. پس مادر نمیتوانسته قلب سنگی داشته باشد. پدر لبخندی زد و گفت: من عاشق قلب سنگی مادرت بودم و آن را دیوانه وار دوست داشتم سپس دستش را روی دست مادر گذاشته نگاهی دلنشین به صورت مادر انداخت.
آقا محمود که تا آن لحظه در فکر فرو رفته بود رو به پدر کرده و گفت: آقا رامین دیگه وقتش رسیده که بچه ها از گذشته بدانند بعد رو کرد به مادر و گفت : افسون جان لطفا تعریف کن. پدر گفت : تمام خاطرات بیشتر متعلق به افسون است . دختری که قلبی مانند سنگ داشت ولی دست روزگار آن را مانند خاکستر نرم کرد. در همان لحظه پدر رو به مادر کرد و گفت: عزیزم اگر خسته نمی شوی برای بچه ها تعریف کن می دانم دست از سرمان بر نمیدارند. مادر دستی به موهای خاکستری رنگش که کرد پیری روی آن نمایان بود کشید و با حالت خستگی گفت : آخه حوصله تان سر میرود بگذارید برای وقتی دیگر الان ساعت ده شب است باید استراحت کنید.
شوهرم شاهین که خیلی مشتاق بود از گذشته مادر بداند گفت : مادر خواهش میکنم اینقدر طفره نروید شما هم برای امشب یک هدیه به ما بدهید و از شما می خواهیم که هدیه امشب شما تعریف خاطرات گذشته تان باشد . مادر لبخندی زد و گفت : خوب فردا جمعه است و می توانیم تا صبح به گذشته سفر کنیم همه هورا کشیدند و دور مادر حلقه زدند. مادر خنده ای کرد و گفت : اینطور که شما مشتاق هستید بشنوید من هول می کنم. فرهاد گفت: مادر جان دوست دارم چیزی از قلم نیندازی. مادر با مهربانی گفت: باشه پسرم بهت قول میدهم که چیزی را پنهان نکنم شاهدان اطرافم نشسته اند و با این حرف به دایی مسعود و آقا محمود نگاه کرد و لبخند قشنگی زد. من گفتم تورو خدا مامان زودتر شروع کن دلم داره آب میشه. مادر شروع کرد و همه به چهره زیبای مادر خیره شدیم.

قلب سنگی قسمت اول

ما یک خانواده شش نفری بودیم که خوشبخت در کنار هم زندگی می کردیم پدر مرد زحمت کشی بود و مادر عاشق شوهر و بچه هایش. دو خواهر زیبا داشتم به نامهای شکوفه و رویا و برادرم مسعود که الان او را میبینید از من پنج سال بزرگتر است بعد از آن اتفاق شوم به من لقب قلب سنگی دادند. یازده سال بیشتر نداشتم در یکی از روزهای گرم تابستان همراه خانواده داخل حیاط روی نیمکت زیر درخت گیلاس نشسته و داشتیم هندوانه ای خنک میخوردیم که زنگ در را زدند. مادر برای باز کردن در رفت و بعد از مدتب برگشت و در حالیکه لبخند شیرینی روی لب داشت به خواهرم شکوفه نگاه کرد. پدر پرسید کی بود. مادر نگاهی به ما کرد و گفت: بچه ها لطفا بروید توی اتاق خودتان می خواهم با پدرتان کمی صحبت کنم . پدر پرسید : چرا بچه ها را بلند کردی؟ مادر لبخندی زد و گفت: خواستم حرفی بزنم که نباید بچه ها اینجا باشند .
منکه کنجکاو شده بودم با دلخوری همراه خواهرانم داخل اتاق شدیم. آرام خود را به دستشویی که نزدیک حیاط بود رساندم به سختی می شد از سوراخ هوا کش بیرون را نگاه کرد چشمم به آفتابه مسی گوشه دستشویی افتاد .آنرا زیر پایم گذاشتم هنوز روی آفتابه خوب جابهجا نشده بودم که از زیر پایم لیز خورد و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم در بغل پدرم داخل حیاط بودم و مادر بصورتم آب میریخت و خواهرانم در اطرافم داشتند گریه می کردند و داداش مسعود که همیشه با من لجبازی میکرد و مانند کارد و پنیر بودیم وقتی دید که به هوش آمدم اشکهایش را پاک کرده و گفت: آخ جون خوب شد تا تو باشی که از این فضولی ها نکنی. از حرفهای نیش دار مسعود خونم به جوش آمد خواستم از جا بلند شوم تا یک نیشگون از او بگیرم درد شدیدی در سرم احساس کردم و دوباره داز کشیدم . تازه متوجه شدم سرم شکسته است. دلم طاقت نیاورد گفتم: خوب بالاخره چه خبر بود که ما نبایستی می شنیدیم. مادر با عصبانیت گفت: باز تنبیه ات نشد . با این حالش از فضولی دست برنمیدارد. پدرم با خنده گفت: دخترم راست میگه زودتر بگو تا ایندفعه خودش را نکشته و با همان خنده دلنشین ادامه داد : عزیزدلم خودم برات میگم. سپس ادامه داد برای شکوفه خواستگار آمده من که همچنان از درد سر امان نداشتم چنان شوکه شدم که مادر ترسید و گفت پناه بر خدا دختذر چرا لال شدی ؟ به شکوفه نگاه کردم .صورتش از خجالت سرخ شده بود یکدفعه زدم زیر گریه.
پدر با تعجب پرسید: عزیزم چرا گریه میکنی ؟ گفتم : نمیخواهم شکوفه عروسی بکنه. پس شبها من پیش کی بخوابم؟ خودتون میدونین که من بدون آبجی شکوفه شبها خوایم نمیگیره . آخه من بدون او تنها میمانم . پدرم خندید و گفت دخترم بالاخره تو هم یک روز عروس میشوی و ایندفعه من و مادرت بایستی گریه کنیم.
مادر با عصبانیت گفت : من که اصلا برای افسون گریه نمی کنم تازه از خدام هست که او را هرچه زودتر ببرند تا من از دستش راحت شوم.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
شکوفه من را به اتاق برد و گفت: حالا که اینجا هستیم بیا سرت را پانسمان کنم. نمی دانم چرا از آن به بعد هر وقت شکوفه را می دیدم چنان قلبم به طپش می افتاد که خودم به خوبی در آن سن و سال آن را حس میکردم.
رویا و شکوفه خیلی ساکت و آرام بودند و همیشه در خانه به مادر کمک می کردند و اجازه نمی دادند که مادر زیاد کار خانه را انجام دهد. مادر به رویا و شکوفه خیلی احترام می گذاشت و آن دو را مثل چشمهایش دوست داشت و همیشه گله می کرد و می گفت : افسون بر عکس آنها خیلی بازیگوش و سرزبون دار است و مدام از من پیش پدر شکایت می کرد.
خواستگار شکوفه یکی از دوستان صمیمی دایی محمود بود و دایی هم خبر نداشت آن روز که من زخمی شدم عمه داماد بود که با مادر جلوی در خانه قرار خواستگاری را گذاشته بود. وقتی دایی محمود شنید که دوستش به خواستگاری خواهرزاده اش آمده خوشحال شد و اصرار داشت جواب مثبت بدهند. و بالاخره روز خواستگاری مشخص شد تا هفته آینده پدر و مادر داماد از شیراز به تهران بیایند. پدر همچنان در تدارک مراسم خواستگاری بود ما نیز به کمک مادر خانه را کاملا تمیز کرده بودیم. خواهرم شکوفه خوشحال بود . اولا داماد دانشجو بود ثانیا پسری باادب که همه تعریفش را می کردند و دایی محمود از اینکه دوست صمیمی اش به خواستگاری آمده دائما از او تعریف می کرد و از متانت و خوشگلی اش در جلوی شکوفه حرف می زد و من نیز حرص می خوردم. زمان سپری می شد تا روز خواستگاری فرا رسید. زنگ در به صدا درآمد و پدر برای باز کردن در از اتاق خارج شد. آقا داماد با یک دسته گل همراه پدر و مادر و عمه اش وارد خانه شدند. من هم کنار پدر نشستم.
کم کم صحبتها گل انداخت. مادر داماد زن مودب و با وقاری بود و پدرش نیز در کنار پدرم روی مبل نشسته و با لهجه شیرین شیرازی صحبت میکرد. داماد هم کت و شلوار مشکی پوشیده و با پیراهن سفید و کراوات قرمز که واقا برازنده اش بود. او از شرم صورتش گلگون شده بود. پدر از داماد سنش را پرسید و او با صدایی که کمی از شرم می لرزید گفت : بیست و دو سال دارم و دانشجو هستم. من که همچنان از صحبتهای گرم و صمیمانه آنها رنج می بردم با ناراحتی رو به مادر داماد کرده گفتم: نمی پرسید عروس خانم چه هنری دارند؟ با لبخند جواب داد برای ما فرقی نمی کنه. اصل انسانیت و معرفت اوست که خودشمان آمده. کارها را بعدا می شود یاد گرفت. عمه خانم هم گفت : پسرمان از خود شکوفه خانم خوششان آمده. مادر با اخم نگاهم کرد. دلم هوری ریخت. سپس ادامه دادند حاج خانم شکوفه جان خیلی کارها بلد است خیاطی- آشپزی. امسال دانشگاه قبول شده. ولی منکه می خواستم هر طور شده مراسم خواستگاری بهم بخوره سریع گفتم نخیر اصلا این طوری نیست شکوفه اگر خیاطی بلد بود چرا برای من یک بلوز ندوخته. مادر که کنارم نشسته بود آرام چنان نیشگونی از پهلویم گرفت که جیغم فضا را پر کرد. اطرافیان همه زدند زیر خنده و آقای شریفی گفت: دخترم ما همینجوری خواهرت را قبول داریم. من که خود را شکست خورده دیدم با خجالت و عجله اتاق را ترک کرده و به حیاط رفتم. از طرفی در دلم غم سنگینی نشسته بود. ترس از اینکه بعد از رفتن میهمانها مادر چه بلایی سرم خواهد آورد به گوشه حیاط رفته و بعد از ربع ساعتی دلم طاقت نیاورده و خواستم ببینم نتیجه خواستگاری چه می شود. جلو در پذیرایی ایستادم و گوشم را به در چسبانده تا حرفهایشان را بشنوم که یکباره در باز شده و نقش زمین شدم. همه به طرف در برگشتند و با دیدن من در آن حالت زدند زیر خنده. خجالت کشیدم خودم را جمع و جور کرده خواستم از اتاق خارج شوم که پدر گفت دختر گلم بیا کنارم بنشین . با نگاه پر مهر پدر دلم آرام گرفت . پدر گفت دخترم چرا امروز شیطون شدی بیا بغل من بنشین. با شرمندگی آهسته کنر پدر نشستم و دیگر جیکم در نیامد. آقای شریفی گفت : انگاری این دختر گلت ماشاءالله رودست دختران دیگه زده.
سپس پدر با مهربانی دستی به موهایم کشید و گفت : افسون خانم خیلی به خواهرهایش علاقه دارد و جدایی از شکوفه برایش خیلی سخت است.
آقای داماد که اسمش رامین بود رو به پدر گفت: افسون خانم انگاری شما را مانند اسمش افسون خود کرده است چون خیلی او را دوست دارید. من که به خاطر حرکات بدم نمی توانستم حرف بزنم سرم را پایین انداخته و سکوت کردم.
پدر خندید و گفت: آقا رامین این دختر شادی خانه ما است. مسعود با لحنی جدی گفت تمام سروصداهای این خانه فقط از افسون است. خدا کنه او را زودتر به خانه شوهر ببرند تا یک نفس راحتی کشیده و از شر او خلاص شویم.
من سکوت کرده ولی حرصو درآمده بود و خواستم جواب دندان شکنی به او بدهم به اجبار جلوی زبانم را گرفتم.
طفلک شکوفه همچنان محجوب در حالیکه چادر سفید و گلدارش را روی سر کشیده بود مدام خودش را جمع و جور کرده و با نگاه پر مهرش به من فهماند که حرمت مجلس را حفظ کرده و سکوت کنم.
گفتگوها به پایان رسید. ایندفعه من دوست داشتم که مهمانها در خانه بمانند چون فکر کردم بعد از رفتن آنها مادر حسابی تنبیهم می کند. بالاخره میهمانها رفتند و تصمیم بر این شد که مراسم را یک هفته بعد برگزار کنند.
پدر با مادر و مسعود بعد از بدرقه میهما نها به اتاق برگشتند من گوشه ای ساکت کز کرده بودم. مثل اینکه پدر به مادر گفته بود که با من کاری نداشته باشد. مادر چیزی به من نگفت . مسعود تا خواست غوغا به پا کند که چرا اینگونه رفتاری داشتی پدر گفت: آقا مسعود لطفا ساکت شوید دخترم به اشتباه خود پی برده است. لطفا شما کوتاه بیایید. مسعود با ناراحتی و غرغر کنان به اتاق خودش رفت.
تصمیم گرفتم از شکوفه که در آشپزخانه مشغول ریختن چای بود عذرخواهی کنم. به طرفش دویدم و به سرعت دستم را دور کمرش حلقه کردم و با این کار شکوفه تعادلش بهم خورده و چای ریخت روی دامنش و کمی از پایش سوخته و با صدای فریاد شکوفه و شکستن استکان همه به آشپزخانه آمدند. من از ترس به گوشه آشپزخانه پناه برده و گریه می کردم. شکوفه به طرفم آمد و سرم را در آغوش کشیده گفت : ناراحت نباش افسون جان نمی دانم چرا امروز اینطوری شده ای. با گریه گفتم: بخدا خواستم از شما عذرخواهی کنم انگاری باز اشتباه کردم. خواهر گونه ام را بوسید و گفت همین قدر که به اشتباه خودت پی بردی برای من کافی است. پدر وقتی دید خیلی ناراحت هستم دستم را گرفته و همراه خودش به پارک برد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
روزها پی در پی می گذشت و رفت و آمدها ادامه داشت تا روز عقد کنان جشن مفصلی توسط خانواده ها ترتیب داده شد.
در روز جشن عقد کنان رامین کنار شکوفه مثل مردهای خوشبخت بود و لبخند از روی لبانش دور نمی شد.
چند ماهی از مراسم عقد کنان رامین و شکوفه گذشته بود که به اصرار خانواده رامین به شیراز دعوت شدیم. اولین ماه تابستان بود بعد از تعطیلی مدارس همراه خانواده عازم شیراز بودیم. ساعت شش صبح با صدای پدر از خواب بیدار شدیم. پدر اجازه نداد حتی صبحانه را در منزل بخوریم همگی ما را به کله پزی دعوت کرد و حرکت کردیم. مادر کنار پدر نشسته بود . من و شکوفه و رویا و مسعود روی صندلی عقب ماشین بودیم. با اذیت و آزار مسعود صدای جیغم بلند شده و شکوفه بغلم کرد. ناخودآگاه به شکوفه گفتم آبجی جون وقتی به شیراز رسیدیم موقع برگشتن تو هم با ما می آیی: شکوفه لبخندی زد و گفت : افسون جون این چه حرفیه می زنی حتما برمیگردم و با صدای آرامی گفت: تا وقتی بابا و مامان اجازه ندهند از شما جدا نخواهم شد.
بغض کرده و گفتم: تورو خدا آبجی جون زود به زود به دیدن ما بیا.
شکوفه خندید حتما خواهر کوچولوی من. بعد صورتم را بوسید . رویا خیلی کم حرف و آرام بود لبخندی زد و گفت : افسون از الان ماتم گرفته. نمی دانم وقتی نوبت خودش بشه چطور می تونه پدر و مادر را با این روحیه ترک بکنه. اخمی کردم و گفتم : من هیچوقت ازدواج نمی کنم می خواهم همیشه پیش بابا و مامان بمونم.
مسعود با صدای بلند گفت : واویلا خدا به داد ما برسه.
پدر خنده ای کرد و گفت: دخترم ماشاءالله اینقدر خوشگل و خوش زبان است که فکر کنم در سن پانزده شانزده سالگی در خانه را از پاشنه بکنند.
مادر گفت : خوب بسه دیگه تا افسون بد و خوب خودش را تشخیص نده شوهرش نمی دم.
مسعود گفت : این دختر را که من دیدم تا پیر بشه بد و خوب خودش را تشخیص نمی دهد. پس نکنه می خواهید تا زمان پیری بیخ ریشمان باشه؟ همگی زدند زیر خنده .
خواستم مشتی به پهلوی مسعود بزنم که شکوفه مانع شد و با خنده دستم را گرفت و بغلم کرد.
مادر گفت : اتفا قا چند وقت پیش که آقا رامین به دیدنمان آمده بود گفت خیلی از افسون خوشش آمده . چون خیلی شلوغ و زیرک است.
شکوفه لبخندی زد و گفت: یکبار هم به من گفته بود انگار افسون زیاد از من خوشش نمی آید چون وقتی به دیدن شمت می آیم با اخم و ناراحتی بدرقه ام می کند. ولی بهش گفتم ام به دل نگیرد چون افسون از کودکی در کنارم بوده و زیادی به من وابسته است کمی حسادت می کنه.
با اخم گفتم باید هم حسودی بکنم اگر شما جای من بودید اینکار را نمی کردی. وقتی آقا رامین از شیراز می آید من شما را نمی بینم مدام یا بیرون می روید یا در اتاقت را می بندی و خودتان را حبس می کنید وقت نداری که حتی با من حرف بزنی.
پدر خنده ای کرد و گفت : دخترم راست می گه دیگه. چرا باید او را مدام تنها بگذاری که او نسبت به رامین حسودی بکنه.
شکوفه با خجالت سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
چند کیلومتری از تهران خارج شده بودیم که پدر جلو مغازه کله پزی ماشین را نگه داشت و گفت : پیاده بشین که خیلی گرسنه ام شده. حتما شما هم مثل من گرسنه اید.
همگی پیاده شدیم و بیرون رستوران روی نیمکتهای پهنی که رویشان گلیمهای رنگارنگ انداخته بودند نشستیم. قلیان خوش نقش و نگاری کنار هر تخت به چشم می خورد پدر دائما با شکوفه شوخی می کرد و او نیز با صورتی قرمز شده سرش را پایین می انداخت و آرام غذایش را می خورد. من پدر را خیلی دوست داشتم و او را بهترین پدر دنیا می دانستم. دست خودم نبود احساس بدی داشتم و مدام به صورت پدر نگاه می کردم و دوست داشتم بهتر پدر را حس کنم.
رویا گفت : افسون چرا دائما به بابا نگاه می کنی ؟ پدر خندید آخر دخترم تازه می خواد منو بشناسه.
مادر لبخندی زذد و گفت : اینقدر اذیتش نکنید حتما طفلک خوابش میاد صبح زود بیدار شده. مسعود با حالت تمسخر گفت : واله رفتار این لوس عجیب غریبه آخه اگر کسی خوابش بیاد چشمهاشو می بنده ولی این زل زده و بربر بابا را نگاه می کنه. بعد همگی به خنده افتادند.
با ناراحتی گفتم : تو دیگه رجز خوانی نکن از همه بدتری فقط بلدی آدم را ذلیل کنی. مسعود تا خواست جوابم را بدهد پدر مانع شد. فقط مسعود چشم غره ای بهم کرد و با انگشت برایم خط و نشان کشید و من هم برایش زبان در آوردم.
بعد از خوردن صبحانه همگی سوار ماشین شدیم. ایندفعه کنار مادر نشستم . پدر خیلی سرحال بود. دائما به شوخی فرمان ماشین را ول کرده و دست می زد. مادر چند بار با نگرانی تذکر داد که این کار را نکن و پدر با گفتن کلمه چشم قربان به رانندگی ادامه می داد.
لحظه ای بعد خواب سنگینی کلافه ام کرده بود. وقتی دیدم روی پای مادر نمی توانم بخوابم روبروی مادر نشسته و سرم را روی پای مادر گذاشتم و بخواب رفتم.
نمی دانم چه مدت گذشته بود که یکدفعه با صدای ترمز شدید ماشین وحشت زده از خواب بیدار شدم و وقتی به خود آمدم در کنار جاده افتاده بودم. سریع بلند شذدم سرم به شدت می سوخت . وقتی دست به سرم کشیدم متوجه خرده شیشه ها شدم . از لابه لای موهایم خون می چکید.
به اطراف نگاه کرده چشمهایم داشت از حدقه بیرون می زد. یک طرف ماشین زیر لاستیکهای کامیون به طور وحشتناکی له شده بود . با پاهای لرزان به طرف پدر رفته قلبم به شدت می زد.
پدر در حالی که سرش روی فرمان ماشین بود حرکتی نداشت. سرش را بلند کردم صورتش پر از خون بود و فرمان ماشین در تنش فرو رفته بود . وحشت زده به عقب رفتم لال شده بودم . تمام تنم می لرزید عقب عقب رفته و به پدر نگاه می کردم .
پایم به چیزی خورد برگشتم و نگاه کردم شکوفه عزیزم روی آسفالت جاده بیهوش افتاده بود . کنارش نشسته و سرش را در آغوش گرفتم. ولی حرکتی نداشت.
وای خدای من شکوفه زیبا و دوست داشتنی ام با یک نسیم بهاری پرپر شده بود. هر چه صدایش کردم جوابی نداد. وقتی سرش را برگرداندم متوجه شدم که کنار شقیقه اش خون جاری شده. با سر آستین خون را پاک کرده و با گریه صدایش کردم. آبجی تورو خدا بیدار شو من میترسم آبجی ولی صدایی نشنیدم .
به اطراف چشم دوختم مادر را دیدم . شکوفه را آرام روی زمین گذاشته و پیش مادر رفتم . او نیز بیهوش کنار جاده افتاده بود. سر مادر را بغل کرده و صدایش زدم . او در حالت بیهوشی ناله ای سر داد . بلند شدم و آبی که در کلمن بود را به صورتش ریختم. بهوش آمد . چند تا از دندانهایش شکسته و دهانش پر از خون بود . با وحشت بلند شد و به اطرافش نگاه کرد و با دست مرا به عقب هول داد.
وقتی متوجه مرگ پدر شد صدای ناله و شیونش بلند شد و گریان بطرف خواهرانم رفته و قتی دید شکوفه فوت شده موهایش را با چنگ می کشید و صورتش را می خراشید و شیون و ناله می کرد.
من به طرف رویا رفتم . او ناله ضعیفی کرده و مادر را صدا زد. مادر به طرف رویا آمد و او را در آغوش گرفت و روی صورتش آب ریخت.
رویا ی زیبا چشمهایش را باز کرد و به مادر نگاهی انداخت و با صدای ضعیفی گفت : مامان بابا و بعد چشمهایش را برای همیشه بست.
مسافرینی که از آن جاده عبور می کردند ماشینها را پارک کرده و به کمک ما آمدند . مسعود که بیهوش کنار جاده افتاده بود را به هوش آوردند و متعجب به صحنه تصادف نگاه می کردند. زنها سعی می کردند مادر را ساکت کنند. یکی از مسافران جهت آوردن کمک به اورژانس آن شهرستان رفت .
اما هیچکس نمی توانست جلوی شیون و فریادهای مادر را بگیرد. مسعود شکه شده و حیران به اطراف نگاه می کرد که یکدفعه یکی از آن مسافران جلو مسعود رفته و با چند سیلی او را به خود آورد.
سپس مسعود نیز به گریه افتاد.
من در کنار شکوفه نشسته و موهای بلند و خرمایی رنگ خواهرم که روی زمین پخش شده بود را با گیره موی خودم بسته و در حالیکه گریه می کردم نگاهی به پدر و شکوفه و رویا انداختم دلم آتش گرفت داد زدم خدایا چند تا.
سرنوشت پرده سیاهش را سایبان خانه مان کرده بود. و بوی بد مصیبت مشامم را می آزرد. احساس کردم زمین به من می خندد. از زنده بودنم نفرت پیدا کرده و دوست داشتم با پدر و خواهرانم بودم.
پس از گذشت مدت زمانی صدای آژیر آمبولانس مرا به خود آورد. زمان جدایی از پدر و خواهرانم رسیده بود. مادر همچنان به شکوفه چسبیده بود و فریاد می زد و نمی گذاشت جگر گوشه اش را از او جدا کنند. اما مامورین آمبولانس مادر را از او جدا کرده و مارا با ماشین پلیس به بیمارستان رساندند.
مامورین و خدمه آمبولانس نیز به حال مادر می گریستند. چند تا پرستار به کمک من و برادر و مادرم آمدند و در یک اتاق ما را بستری کردند . مادر روی تخت نشسته و همانطور جیغ می کشید و خودش را می زد و صورتش را با ناخن می خراشید . با تزریق آمپول توسط یکی از پرستاران مادر به خواب رفته و بعد دستهای مادر را به تخت بستند . مثل اینکه دیوانه ای را زنجیر می کنند.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
من و مسعود آرام روی تخت کز کرده و مانند آدمهای لال و کر به گوشه ای خیره شده بودیم. در همین موقع پرستاری به طرفم آمده گفت : دخترم بیا پایین می خواهم سرت را پانسمان کنم. همراه او به اتاق پانسمان رفتم و موقع پانسمان آرام گریه می کردم.
نگاهی به پرستار کرده گفتم : پدر و خواهرانم را کجا برده اند ؟ می دانم که آنها مرده اند. پرستار بغض گلویش را فرو خورد و گفت : دخترم آنها نمرده اندآنها همیشه در منار شما هستند.
یکباره پرستار گفت : خدای من از پایت خون می آید و سرسع با قیچی قسمت سر زانوی شلوارم را پاره کرد و گفت باید دکتر را صدا کنم بدجوری زخمی شده ای.
وقتی زانویم را دیدم از زخم آ« حالم بهم خورد. گوشت پایم گرد تا گرد پاره شده بود و استخوان پایم بخوبی معلوم بود .
صورتم را برگرداندم. پرستار با ناراحتی گفت تو چطور متوجه نشدی مگه درد نداشتی؟
با بغض گفتم : درد سینه ام بیشتر از درد پام است.
پرستار سرم را در آغوش کشید و آرام به گریه افتاد و دکتر را صدا کرده و پارگی پایم را بخیه زده و با تزریق آمپول بخواب رفتم.
مدتی در خواب بودم که با صدای شیون مادر از خواب پریدم. برادرم مسعود کنار مادر ایستاده بود و گریه می کرد و می گفت: مامان تورو خدا ساکت باشم اینقدر خودت را اذیت نکن.
بعد از گذشت چند ساعت عموها همراه دایی محمود وارد اتاقی که بستری بودیم شدند. وقتی آنها را دیدم انگاری داغمان دوباره تازه شده و شروع کردیم به گریه کردن.
دست مادر را به تخت بسته بودند. ولی او همچنان فریاد می کرد و شکوفه و رویا و پدر را صدا می زد. عموها و دایی وقتی متوجه شدند چه بلایی سرمان آمده همچنان فریاد می کشیدند و گریه می کردند.
دایی محمود خودش را به درو دیوار می زد. توسط پرستاران آنها را به آرامش دعوت کردند.
رامین شکوفه را در منزل دایی محمود دیده بود و از او خوشش آمده و به خواستگاریش آمدند.
مادر با ناله پرسید : به شما چه کسی گفت که ما بدبخت شده ایم.؟ دایی با صدای گرفته ای گفت : مسعود با من تماس گرفته و من نیز موضوع را تلفنی به آقای شریفی اطلاع دادم.
مادر با ناله گفت : جواب رامین را چی بدهم ؟ چی بگم ؟ خدا چی بگم؟ دوباره شروع کرد به ناله زدن.
شب آن حادثه شوم آقای شریفی همراه زنش و رامین به بیمارستان آمدند. هر سه هراسان بودند. مادر با دیدن رامین شروع به گریه کرد و با فریاد گفت : رامین جان تو دیگه عروس نداری . تو دیگه عزیز نداری و در همان حال از هوش رفت.
رامین با شنیدن این حرف شوکه شد و با ناباوری گفت : نه ... این دروغه شکوفه نمرده دایی محمود دستش را روی شانه رامین گذاشت و با گریه گفت : رامین . سپس رامین با فریاد گفت : شما دروغ می گوئید نمی توانم باور کنم و با مشت به درو دیوار می زد و گریه می کرد.
دایی و عموهایم به زحمت رامین را آرام کردند.
مینا خانم و آقای شریفی گریه می کردند و عروسشان را به نام صدا می کردند. در همین موقع پرستار وارد اتاق شده و با ناراحتی گفت : شماها به جای اینکه آنها را تسلا داده و به آرامش دعوت کنید خودتان بیشتر ار آنها ناراحتی می کنید. لطفا همه بیرون یروید تا کمی استراحت کنند.
همگی بیرون رفتند به غیر از مینا خانم. او با التماس خواست که پیش مادر بماند و دیگر شیون نخواهد کرد. پرستار قبول کرده و اجازه داد که ایشان بماند.
بعد از مدتی بسختی از روی تخت پایین آمدم و لنگ لنگان از اتاق بیرون رفته و در راهرو قدم زدم و یک یک اتاقها را سرک کشیدم تا دوباره پدر و خواهرانم را بیایم . اتفاقا به اتاقی رسیده که روی درب آن نوشته بود سردخانه. آرام در را باز کرده و بدون وحشت وارد شدم آنجا محل سرد و بی روحی بود . آهسته جلو رفتم صدای ضعیفی به گوشم رسید.
جلوتر رفتم آقا رامین بود که کنار صندوق جسد خواهرم ایستاده بود و با گریه داشت با جسد بی روح شکوفه صحبت می کرد. صورت زیبای شکوفه همانند فرشته ها بود. انگار به خواب عمیقی فرو رفته باشد.
مژه های بلند و فر دارش در آن صورت زیبا و سفید مانند برگ گل کوکب زیبا و قشنگ بود. انگاری شکوفه داشت خواب بهشت زیبا را می دید که اینچنین با اشتیاق چشمهایش را بسته و اصلا توجهی به کسی نداشت که برای باز بودن آن چشمها آرزو داشتند.
بی اختیار یک دفعه جیغ بلندی کشیده و خود را روی جنازه شکوفه انداختم . رامین هر چه خواست مرا آرام کند نمی توانست. در آ« موقع عشق شکوفه عزیز به رامین را فراموش کرده سیلی محکمی به صورتش زده و با فریاد گفتم : به من دست نزن تو باعث مرگ آها شده ای. مقصر شما هستید که ما بدبخت شدیم و با گریه ادامه دادم اگر اصرار شما و خانواده ات نبود که به شیراز خراب شده بیاییم الان آنها زنده بودند
رامین با ناراحتی نگاهم کرد. باور نمی کرد که من دارم این حرفها را می زنم. دوباره فریاد زده مشتهای نفرتم را حواله سر و صورت رامین کردم. در این موقع دستم را گرفته و سرم را در آغوش کشید و به گریه افتاد و من با ناله گفتم : شکوفه را خیلی دوست داشتم چرا خانواده ام را به شیراز دعوت کردید. چرا؟ چرا؟ دیگر نفهمیدم چه شد.
وقتی به هوش آمدم روی تخت بیمارستان سرم به دستم وصل بود و رامین و عموها و دایی محمود و آقای شریفی همگی کنار تخت من نگران بودند. وقتی آقای شریفی را دیدم در دل گفتم حتما رامین همه حرفهایم را برای پدرش گفته است.
صورتم را از رامین برگرداندم. آقای شریفی با ملایمت گفت : دخترم حالت چطوره ؟ خدا را شکر بهوش آمدی.
گفتم : بهترم. رامین آرام گریه می کرد. حس کردم به تنهایی بزرگترین ضربه روحی را به او وارد کرده ام.
عمو علی گفت : دخترم بهتر است تو کمی استراحت کنی. ما پیش مادرت می رویم تا سری به او بزنیم. دایی محمود و آقای شریفی همراه آنها رفتند ولی رامین کنار من ماند. رامین با ناراحتی دستم را گرفته و گفت : افسون اگر می دانستم این اتفاق می افتد به خدا هیچ وقت به شما اصرار نمی کردم به شیراز بیائید. خواهش می کنم اینقدر مرا سرکوفت نزنی و روی زخمم نمک نپاشی . من تا عمر دارم شکوفه و عشق پاکش را فراموش نخواهم کرد. و بی اختیار اشک ریخت.
با ناراحتی گفتم ببخشید من در آ« لحظه اصلا با خود نبوده و نفهمیدم که چه می گویم .
رامین بلند شده و آهی از ته دل کشیده گفت : فردا شما و مادر و آقا مسعود مرخص می شوید. من تا فردا در بیمارستان می مانم و اگر به چیزی احتیاج داشتید حتما به من بگو و از اتاق خارج شد.
سکوت کردم . افکارم پریشان بود . صورت پدر جلو چشمانم ظاهر می شد. نمی توانستم با این فاجعه کنار بیایم.
فردا صبح عموها و دایی محمود برای ترخیص ما به بیمارستان آمدند و آمبولانس در حالی که جنازه عزیزانمان را در خود داشت جلوتر حرکت کرد.
مادر اصرار داشت که عزیزانش را در شهرستان محل تولدشان که در یکی از شهرهای شمال کشور بود ببرند.
مادر همچنان بی قراری می کرد و مدام دخترها و شوهرش را صدا می زد و فریاد می کشید و بی هوش می شد.
با خود گفتم : بعد از مرگ عزیزانمان مادر از بین خواهد رفت. چون اصلا به خود توجه نداشت و مانند بید از ترس جدایی به خود می لرزید.
بالاخره همراه عزیزانمان به قبرستان شهرستان رشت رسیدیم. آنجا مملو از جمعیت بود. انگار کسی خبر حادثه را بین فامیل پخش کرده بود. تمام دوستان و آشنایان و همسایه ها برای همدردی آمده بودند.
با رسیدنمان عمه ها و خاله ها شیون کنان به طرفمان آمده و دور مادر جمع شدند و جنازه ها را از آمبولانس خارج کردند و الله اکبر گویان به طرف مرده شور خانه بره تا پیکر پاکشان را غسل و کفن نمایند.
دختران فامیل و دوستانم دور من نشسته و گریه می کردند.
من نیز به گور کنان که داشتند سه حفره تنگ و تاریک برای عزیزانمان می کندند با تنفر نگاه می کردم. یکباره طاقتم تمام شد و تحمل این همه سنگدلی را نتوانستم داشته باشم. آنها چطور می توانستند تن زیبای شکوفه و رویا را با بی رحمی داخل آن گور تنگ و تاریک بگذارند. به طرفشان حمله برده و بیل را از دستشان گرفته و با فریاد گفتم: چطور دلتان می آید این عزیزان را در خاک بگذارید.؟ شما چطور می توانید یک عروس زیبا را که در این دنیا با آرزوهای فراوان بود با این بی رحمی به داخل گور بگذارید؟ بروید گم شوید. شماها انسان نیستید.
جیغ می کشیدم و خاکها را در گودال می ریختم.
یکباره دستی مرا از پشت گرفته و از روی زمین بلند کرده و در آغوش کشید. رامین بود و همچنان گریه می کرد.
با خشم گفتم : ولم کن. تو آنها را کشتی. حالا خوب تماشا کن ببین چطور دارند با شقاوت آنها را دفن می کنند. ببین چطور می خواهن صورت زیبای شکوفه و رویا را با بی رحمی در این گور سرد پنهان کنند.
رامین را با دست به عقب هول داده و از آغوشش بیرون آمده و همچنان بر سرش فریاد می کشیدم. در این هنگام دایی محمود به طرفم آمده و دستش را روی دهانم گذاشته با عصبانیت گفت: ساکت باش . چرا داری با این حرفها او را خرد می کنی ؟ رامین با پریشانی به طرف ماشین رفته و از قبرستان دور شد. همه نگران شدند.
یک ربع ساعت بیشتر نگذشته بود که رامین با دسته ای گل از ماشین پیاده شد و در حالیکه همچنان گریه می کرد گلها را داخل قبرها گذاشت به طوری که وقتی به داخل گور نگاه کردم انگار از گل تشکی برای عزیزانمان درست کرده بود. بعد نگاهی به من انداخت با این کار او کمی آرام شدم.
نگاهم به مادر افتاد که چطور پریشان و بی قرار است همانند تک درختی که در بیابان مورد حمله طوفان قرار گرفته از این مصیبت به خودش می پیچید.
هر لحظه تنفرم از رامین بیشتر می شد. اول خواستند پدر را دفن کنند. جنازه پدر را در پاچه سفیدی پیچیده بودند. بر جنازه نماز خواندند و آن را در گور تنگ و تاریک گذاشتند. عمه و مادر بزرگم و پدر بزرگ آمده و آنقدر شیون کردند تا بی حال آنها را از کنار قبر بیرون کشیدند. کنار قبر پدر رفته چند شاخه گل روی سینه پدر گذاشتم. در همان لحظه احساس کردم که چیزی همانند احساس محبت و عاطفه ام را به پدر هدیه دادم و در آغوش او گذاشتم تا آن را از من به یادگار داشته باشد.
دایی محمود مرا در آغوش گرفته و گفت : افسون جان بس کن و مرا کنار کشید دیگر نمی توانستم گریه کنم. اشکم خشک شده بود انگاری چشمه اشکم را به پدر هدیه داده بودم.
وقتی روی پدر خاک می ریختند احساس کردم که روی تمام احساس و عشقم خاک می ریزند.
رویای عزیز را با یک پارچه سفید رنگ پیچیده طوری که اندام زیبایش را در خود جمع کرده بود. با خود گفتم : خدایا این خاک چطور می تواند دسته گلی به این زیبایی را در خود پنهان کند. مادر با پریشانی جلو رفته و چند شاخه گل روی سینه رویا گذاشت. دستهای مادر می لرزید. خم شده و چشمهایش را غرق بوسه کرد و او را در آغوش گرفته و چنان جیغی کشید که احساس کردم کوهها از مصیبت مادر می خواهند خورد شوند و دریاها از اشک مادر اقیانوس.
مادر را از رویا جدا کرده و رویای زیبای مادر را داخل گور تنگ و بی رحم گذاشتند. و آن خاکهای نفرت انگیز را روی رویای همیسه عزیز ریختند.
و حالا نوبت شکوفه مهربان بود که عمر زیبایش مانند شکوفه بهاری با یک نسیم از شاخ و برگ جدا شده و به نیستی پیوسته بود.
شکوفه عزیز را در حالی که پارچه سفید را دور تن زیبایش پیچیده بودند و یک تور سفید روی صورتش انداخته آوردند. مادر با دیدن شکوفه عزیز بی هوش شد. مادر رامین خاکها را روی سرش می ریخت. عروس عزیزش را صدا می کرد. آقای شریفی با دیدن شکوفه نعره ای کشید و بی هوش شد. طوری که نتوانستند آ« را به هوش بیاورند و سریع او را به بیمارستان بردند. رامین آرام نزدیک شکوفه عزیز رفته و یک شاخه گل رز کنار صورت زیبای شکوفه گذاشته و با صدایی که از ته چاه در می آمد با ناله گفت : نمی دانم این خاک چطور دلش می آید بدن عزیزت را در آغوش بگیرد. ای کاش من نیز با تو بوده و درون این خاک می خوابیدم تا بتوانم آرام بگیرم . خم شده و موهایش را بوسیده و کنارش بی هوش شد .
در همین حال مادر نقل و پول خرد روی سر آنها ریخته دوباره غش کرد و بر زمین افتاد.
این صحنه چنان حاضرین را منقلب کرد که همه به گریه افتادند . شکوفه عزیز را سمت چپ پدر دفن کردند و بعد از تدفین عزیزانمان همگی به منزل پدربزرگ رفتیم.
پیرمرد از مصیبت از دست دادن فرزند و نوه هایش دائما بی قراری می کرد . عموها از داغ برادر جامه سیاه پوشیده بودند.
آقای شریفی و رامین و مینا خانم تا مراسم شب هفت ماندند. تمامی فامیل خانواده شریفی به جهت تسلیت به شمال آمده در غم ما خود را شریک می دانستند. منزل پدر بزرگ مملو از افراد سیاه پوشی بود که برای تسلیت آمده بودند.
به مادر داروهای آرام بخش می خوراندند تا بی قراری نکند ولی با از بین رفتن اثر داروها مادر دوباره بی تابی کرده و شیون و زاری سر می داد.
او وقتی رامین را می دید شروع به خواندن شعرهای سوزناک به زبان محلی می کرد. رامین مادر را در آغوش گرفته و با گریه گفت : مادر به خدا من بعد از شکوفه از شما جدا نشده و همیشه به یادتان خواهم بود.
مادر گونه اش را بوسید و گفت : تو بوی شکوفه ام را می دهی تو همیشه عزیز من هستی.
مراسم شب هفت عزیزان تمام شده بود ولی پدر بزرگ اجازه نداد تا پایان مراسم چهلم به تهران برویم و فقط یک روز به خاطر برگزاری مراسم یادبود پدرم که توسط همکارانش در مسجد نزدیک خانمان برقرار شده بود به تهران آمدیم و دوباره به رشت برگشتیم.
آقای شریفی و رامین و مینا خانم خداحافظی کرده و به شیراز رفتند. عموها و دایی محمود به تهران برگشتند. ما نیز در منزل پدربزرگ بودیم.
عمه ها و فامیل برای تسلی دائما پیش ما آمده و ما را به آرامش دعوت می کردند . عمه کبری دخترش را مدام به دیدنم می فرستاد تا تنها نباشم . اما من با برخورد بدم باعث شدم از من قهر کرده و با ناراحتی پیش مادرش برگردد.
رامین هر روز با مادر تلفنی تماس می گرفت و حالش را می پرسید و می خواست با من نیز حرف بزند که می گفتم بگویید در خانه نیستم یا اینکه خوابیده ام.
در مراسم چهلم خانواده آقای شریفی همراه چند تن از فامیلها ی نزدیک به رشت آمدند.
وقتی چشمم به رامین افتاد جا خوردم. پیش خودم گفتم وای خدای من چقدر او لاغر شده است. رامین تا مرا دید جلو آمد و با صدای گرفته ای گفت : حالت چطور است ؟ آرام گفتم : هنوز نفس می کشم . او با ناراحتی ادامه داد هنوز مرا مقصر در مرگ آنها می دانید ؟ گفتم : نه قسمت آنها اینطور بوده و صورتم را برگرداندم. با ناراحتی گفت: پس چرا هر وقت خواستم تلفنی با شما صحبت کنم بهانه آورده و صحبت نمی کردی؟ هر زمان که مرا میبینی صورتت را از من بر می گردانی؟
با عصبانیت گفتم: چکار کنم؟ انتظار داری با این غم و مصیبت برایت بخندم؟
آرام گفت : نه ولی لااقل طوری رفتار کن تا خودم را مقصر در مرگ آنها ندانم. تو باعث شدی که همیشه خودم را مقصر بدانم به جهت اینکه در آمدن به شیراز اصرار کردم و با این حرکات که تنفرت را نشان می دهد در مرگ آن عزیزان خودم را مقصر بدانم. پوزخندی زده و سکوت کردم.
رامین حرصش درآمده خواست حرفی بزند که با آمدن دختر عمویم حرفش را فرو خورد و با ناراحتی از من دور شد.
پس از اتمام مراسم تصمیم بر این شد که به تهران بیاییم. به درخواست رامین من و مادر سوار ماشین آنها شدیم. پدربزرگ و مادربزرگ و مسعود با ماشین عمو علی و عموی دیگر با دایی محمود زودتر به تهران رفته تا خانه را برای ورود ما آماده کنند.
هرگاه به صورت رامین نگاه می کردم دلم برایش می سوخت انگاری روح این جوان که بیشتر از بیست و سه سال نداشت مرده بود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
کار مادر مدام گريه و زاري بود. گوشه و کنار خانه برايش تمام خاطرات عزيزانش بود.
زير دخت گيلاس نشسته بودم. همسايگان يک به يک براي اظهار همدردي به ديدن مادر مي آمدند.
رامين نيز زانوي غم بغل کرده و گوشه حياط در حال گريستن بود. خانه شاد و پورشورمان تبديل به عزاخانه اي شده بود که
هر کس از راه مي رسيد گريه و زاري سر ميداد. آقاي شريفي و خانمش نيز سه روز پيش مادر بودند و سپس عازم شيراز شدند.
رامين پيش مادر آمد و گفت: مادر هيچوقت شما را تنها نخواهم گذاشت. مادر رامين را در آغوش گرفته و گفت :
پسرم مواظب خودت باش. الهي هر کجا هستي خوشبخت و موفق باشي . رامين با گريه گفت : مادر من هيچوقت خوشبخت نمي شوم.
دست مادر را بوسيده به طرف مسعود رفت. با او خداحافظي و سپس رو به من کرد و گفت : افسون خانم خواهش مي کنم مواظب مادر باشيد
او را ناراحت نکنيد. تقاضاي ديگرم اين است که اگر مشکلي يا کاري پيش آمد حتما مرا با اطلاع کنيد.
نگاهي به چهره افسرده اش کردم و با بغض گفتم : ما هيچوقت مشکلمان را لا غريبه ها درميان نمي گذاريم.
با اين حرف من حس کردم رامين دگرگون شده و رنگ از صورتش پريد. متدر سريع گفت : افسون ساکت باش و از رامين عذر خواهي کرد.
رامين خيلي آرام با صدايي گرفته گفت : مادر خودتان را ناراحت نکنيد. نگاهي به من انداخته ادامه داد : مواظب خودت باش اميدوارم دفعه ديگر
که به دبدارتان آمدم کينه اي از من به دل نداشته باشيد. تا من راحت تر با اين مصيبت کنار بيايم و از مادر دور شد.
بعد از رفتن آنها خانواده شش نفري ما تبديل به خانواده اي سه نفري شده بود و اين مسئله براي مادر و مسعود و من غير قابل تحمل بود.
رامين يک روز درميان با مادر تماس ميگرفت. ولي من اصلا با او صحبت نمي کردم و ماهي يکبار به ديدن ما مي آمد.
هشت ماه بعد از مرگ عزيزانمان يکروز به تهران آمده و گفت : که براي ادامه تحصيل به خارج از کشور مي رود تا پايان دوره تخصصي اش
در کشور آلمان خواهد ماند. در موقع رفتن رامين بود که تازه از مدرسه برگشته بودم. بعد از سلام سردي که به رامين کردم به اتاقم رفته تا لباسهايم را عوض کنم
در همين موقع رامين وارد شد و گفت : افسون خانم وقتي برگردم شما براي خودتان خانمي خواهيد شد.
خواهش مي کنم در صورت تماس تلفني با هم صحبتي داشته باشيم. نگذاريد فکر اينکه در مرگ عزيزانمان مقصر هستم کينه اي از من بدل بگيريد.
لبخن سردي زده گفتم : اميدوارم موفق باشيد به خاطر اينکه زودتر از اتاقم برود ادامه دادم شما هم مراقب خودتان باشيد
اميدوارم از من دلخور نشده باشيد. در آن موقعيت نمي فهميدم چه مي گويم. رامين در حالي که بغض سنگيني در گلويش بود خداحافظي کرد و رفت.
فرداي آن روز راهي کشور آلمان شد. خيلي خوشحال بودم . ولي مادر انگار که پسرش از او دور مي شد خيلي ناراحت بود.
پدر و مادر رامين مدام با مادر در تماس بودند. يادم مي آيد که يک روز سر مادر فرياد کشيدم که چرا خانواده آقاي شريفي دست از سرمان بر نمي دارند.
شکوفه که مرده و دختري نداريم که به رامين بدهيم. چرا اينقدر مارا عذاب مي دهند. حتما عذاب وجدان دارند که اينطور به ما ترحم مي کنند.
مادر با عصبانيت گفت : آنها مردمان خوبي هستند خدا نخواست که با ما وصلت کنند. ولي دليلي ندارد که انسانيت خودشان را
فراموش کنند.
درسهايم خيلي ضعيف بود. اصلا حوصله درس خواندن را نداشتم. جاي خالي پدر و خواهرانم برايم خيلي زجر آور بود.
شکوفه هميشه مراقب درس خواندنم بود و در موقع امتحانات کمکم مي کرد. نبودن او در کنارم برايم غير قابل تحمل بود.
عيد با تمام زيباييهايش کم کم داشت نزديک مي شد. هيچ شور و شوقي نداشتيم. حتي براي خريد لباس عيد هيچ اشتياقي نشان نمي دادم.
وقتي مادر پيشنهاد خريد لباس عيدمان را کرد عصباني شده گفتم : نمي خواهم براي عيد لباس نو بخرم.
درست يک روز به عيد مانده بود که تلفن زنگ زد. مادر گوشي را برداشته و با بغض به احوال پرسي پرداخت. متوجه شدم رامين است
مادر قدري صحبت کرده گوشي را به مسعود داد . من سريع از منزل خارج شدم اصلا دوست نداشتم با رامين حرف بزنم. بعد از نيم ساعت به خانه برگشتم .
مادر عصباني بود و با ديدن من گفت : دختره سنگ دل رامين بيچاره چقدر منتظر بود تا با تو حرف بزند. سکوت کرده و يک راست به اتاق رفتم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
مادر خواست به خاطر من و مسعود سفره هفت سين بچيند تا ما را خوشحال کرده باشد. ولي مسعود و من بدون وجود پدر و خواهرهايمان در گوشه
اتاق نشسته و زانوي غم در بغل داشتيم.
مادر سفره را پهن کرد و آينه و شمعدان را گذاشت و تا خواست که لوازم ديگر را آورده و در سفره بچيند صورتش را ديدم که با غم و اندوهي اين کار
را انجام مي دهد. ناگهان و بدون اينکه متوجه عملکردم باشم بلند شدم و سفره را با وسايلي که مادر در آن چيده بود به طرف گوشه اتاق پرت کردم و چنان گريه اي
سر دادم که مادر و مسعود به طرفم آمده و مرا در آغوش کشيدند و آنها نيز با من شروع به گريه کردند.
لحظه اي بعد صداي زنگ در منزل به صدا در آمد . مادر رفت که در راباز کند ناگهان صداي گريه مادر و خانم شريفي بلند شد. آنها در داخل حياط همديگر را
بغل کرده و داشتند گريه مي کردند. من صورتم را شسته و وارد اتاق شدم. نيم ساعت به تحويل سال مانده بود .
خانم شريفي داخل اتاق شده و مرا در آغوش گرفت و گريه کرد و با همان حال گفت : انشاءالله سال خوبي داشته باشي.
تشکر کرده و با تنفري که از آنها در دل داشتم مشغول جمع کردن سفره اي که به گوشه اتاق پرت کرده بودم شدمو
دايي محمود و عموها با زن و بچه هايشان همگي موقع سال تحويل به خانه ما آمدند تا در موقع تحويل سال تنها نباشيم. بچه ها اطرافمان را پر سروصدا کرده بودند.
با اينکه همگي دورمان بودند من و مسعود احساس کمبود مي کرديم و مدام به اطراف نگاه کرده تا بتوانيم اثري از گمشده هايمان پيدا کنيم.
بعد از رفتن مهمانها مينا خانم (مادر رامين) از چمدانش سه عدد کادو درآورد و جلوي مادر گذاشت و گفت : رامين جان برايتان هديه فرستاده است و يک
نامه هم براي افسون جون و خيلي عذرخواهي کرده که نمي تواند موقع عيد کنارتان باشد.
مادر لبخندي زده گفت: دست رامين جان درد نکن. ديروز با ما تماس گرفت خيلي ناراحت بود به او گفتم که ناراحتي نکن و به درسش ادامه بدهد.
مادر وقتي بي اعتنايي من را ديد هديه رامين را باز کرد و گفت : ببين افسون آقا رامين چه لباس قشنگي براي تو فرستاده. ماشاءالله چقدر خوش سليقه است.
سکوت کرده سپس به اتاقم رفتم مادر از مينا خانم عذرخواهي کرد و گفت : که مدتي هست خيلي نارحت هستم و بهانه هاي جورواجور به خاطر برخوردم آورد.
جلوي پنجره ايستاده بودم. درخت گيلاس در حال شکوفه زدن بود و تا چند روز ديگر جامه سفيد زيباي شکوفه بر تن مي کرد.
در يک لحظه احساس کردم شکوفه عزيزم از زير درخت گيلاس به من نگاه مي کند. قلبم به تپش افتاد و با اشتياق نگاهش کردم و دست را به طرفش داراز کردم
ولي او با ناراحتي صورتش را از من برگردانده و به طرف درخت رفته و ناپديد شد.
بدنم از اين حرکت او يخ کرده بود . به خو آ»ده و از اتاق سريع بيرون رفتم.
مادر را در حاليکه داشت با مينا خانم صحبت مي کرد را ديدم . مادر متوجه حالتم شد و گفت : افسون جان چيه چرا رنگت پريده.
با اين حرف آقاي شريفي و مينا خانم به من نگاه کردند . گفتم : مامان آبجي شکوفه را ديدم . اون تو حياط بود و با اين حرف مادر به طرفم آمده و مرا در
آغوش کشيد و شروع کرد به گريه کردن.
آقاي شريفي با ناراحتي گفت : دخترم از بس که در فکر آنها هستي خيالاتي شده اي . مادر صورتم را بوسيد و گفت : دخترم کمي صبور باش
مي دانم که به تو چي مي گذرد . به خاطر من هم که شده کمي آرام باشيد تا خيالم از بابت شماها آسوده باشد.
آقاي شريفي و مينا خانم روز بعد به شيراز رفتند چون دخترشان ليلا را پيش عمويش گذاشته بودند. ليلا را هنوز نديده بودم.
مسعود و من همچنان با روحيه ضعيف به درس خواندن ادامه مي داديم. در پايان سال روفوزه شدم.
ولي مسعود بيچاره که هميشه نمراتش از هيجده پايين تر نبود 3 تا تجديد آورد و لي در امتحانات شهريور ماه با سعي و کوشش بسيار قبول شد.
در کلاس سوم راهنمايي بودم که با دختري به نام شيما آشنا شدم و دوستي صميمانه اي بين ما حاکم شد او هم مانند من پدر نداشت
و ما همديگر را خوب درک مي کرديم. شيما خيلي تمايل داشت رفت و آمد خانوادگي داشته باشيم. ولي من دوست نداشتم.
فقط شيما بود که حرکات خشن و تندم را تحمل مي کرد و سعي داشت که بيشتر خودش را به من نزديک کند.
وقتي متوجه شدم او برعکس تمامي دختران که حرکات خشن من را مي ديدند و سريع از من دوري مي کردند نيست
منهم با او طرح دوستي ذريختم اما زياد خنده و شوخي نمي کردم و او هم از من انتظاري نداشت.
در موقع تعطيلات تابستان با همديگر از طريق تلفن ارتباط داشتيم . چند دفعه پيشنهاد کرد با همديگر رفت و آمد خانوادگي داشته باشيم
ولي من استقبال نکردم.
در خانه بيشتر ساکت بودم و زياد به مادر کمک نمي کردم. يکروز با دايي محمود در حياط نشسته بوديم .
دايي گربه اي را داشت نوازش مي کرد . من هم خواستم او را نوازش کنم ولي با چنگهاي تيزش دستم را خراش داد .
حرصم درآمد چنان گربه را به طرف ديوار پرت کردم که گربه بيچاره به شدت به ديوار برخورد کرده و بي هوش نقش زمين گرديد و ديگر به هوش نيامد .
دايي از اين کار من سخت حيرت کرده و از آن به بعد لقب قلب سنگي به من داد. چون هيچ حالت زنانه اي نداشته و خيلي خشن و عصبي بودم.
فصلها پي در پي مي گذشت و من به تدريج رشد مي کردم و از اينکه اندامم فرم ديگري مي گرفت ناراحت بودم. از بزرگ شدن بدم مي آمد
چون بايستي مانند آدمهاي بزرگ رفتار مي کردم.
رامين ماهي يک بار با ما تماس مي گرفت و مادر با او صحبت مي کرد . من هيچوقت در اين مدت با او صحبت نکرده بودم.
دايي محمود هر وقت مرا مي ديد لبخندي موزيانه مي زد و مي گفت : ديگه داري ماشاءالله براي خودت خانمي مي شوي. روز به روز هم خوشگل تر.
و من با خجالت مي گفتم : اي کاش هميشه بچه مي ماندم. بعد از کنار دايي با شرم بلند مي شدم و به آشپزخانه مي رفتم.
دايي محمود را خيلي دوست داشتم . مرد خوش قلب و مهرباني بود. خيلي هم خوش حرف بود. هميشه با من شوخي مي کرد.
يک سال ديگر نيز بايد درس مي خواندم تا ديپلمم را بگيرم. دايي محمود کمک کرد تا با نمره خوبي قبول شدم .
و از اينکه کم حرف بودم خيلي ناراحت بود و مدام مي گفت : دختر بايد کمي سرو زبون داشته باشه. تو اينقدر کم حرف هستي که بعضي مواقع
يادم مي ره که تو در اين خانه نفس مي کشي. دايي محمود هم سن و سال رامين بود. بيست و نه سال داشت ولي هنوز ازدواج نکره بود.
دايي فارغ التحصيل رشته الکترونيک بود .
تعطيلات تابستان شروع شده بود و من در سن هيجده سالگي بودم . برايم خواستگار آمد و مادر بدون مشورت با من خواستگار را که پسر جواني بود
و به تازگي تحصيلاتش را تمام کره بود رد کرده بود. و داشت براي دايي تعريف مي کرد که افسون يک خواستگار خوب داشت که ردش کردم.
چون هنوز به بزرگ شدن و عاقل شدنش اطمينان ندارم.
دايي خنده اي کرد و گفت : براي افسون جان هنوز زود است که مارا ترک کند و ادامه داد : ماشاءالله انقدر خوشگل هست که از الان دارند پاشنه در خانه
را در مي آورند.
چون دايي با رامين مکاتبه داشت به موضوع خواستگاري از من هم اشاره کرده بود. رامين ماهي يک دفعه برايم نامه مي نوشت و لي من نامه ها را بدون
اينکه بخوانم در سطل زباله مي انداختم. اينقدر از او متنفر بودم که وقتي نامه اش به دستم مي رسيد
خشم تمامي وجودم را فرا مي گرفت و نامه را در همانجا پاره مي کردم. ولي رامين دست بردار نبود و ماهي يک بار برايم نامه مي نوشت.
حتي يک بار وسوسه شدو تا يکي از نامه هاي او را بخوانم.
در يکي از روزهاي گرم تير ماه روي نيمکت داخل حياط نشسته بودم.مادر داشت گلها را آب ميداد و مسعود هم خانه نبود که تلفن زنگ زد.
مجبور شدم گوشي را خودم برداشته و گفتم الو بفرمائيد. جوابي نشنيدم. دوباره تکرار کردم : الو بفرمائيد و بعد آز آن طرف سيم کسي با صداي لرزاني گفت:
سلام. جوابش را ندادم . خيلي خشن گفتم : شما با کي کار داريد ؟ ادامه داد : شمائيد افسون خانم؟ جوابش را نداده با همان لحن گفتم :
اگر ممکن است خودتان را معرفي کنيد. و او ادامه داد مشائالله صدايتان مثل خانومها شده است. يک لحظه فکر کردم مزاحم است.
گفتم :آقا چرا مزاحم مي شويد مگر مرض داريد ؟ يکدفعه گفت: افسون خانم بايد هم نشناسي الان هفت سال است که حتي از شنيدن صداي من هم فرار مي کني
و جواب نامه هايم را نمي دهي. يکدفعه جا خوردم و شوکه شدم. قلبم داشت از سينه درمي آمد و لال شده بودم. رنگ به صورت نداشتم .
رامين بود که زنگ زده بود. ادامه داد: چيه هنوز از من کينه به دل داري؟ باز حرفي نزدم. با ناراحتي گفت: نمي خواهي با من صحبت کني؟
بريده بريده گفتم سه ...سه... سلام. با مهرباني جوابم را داد. سريع گفتم گوشي خدمتتان تا مادر را صدا بزنم.
رامين فوري گفت : نه نه افسون جان و بعد سکوت کرد . لحظه اي بعد گفت: نه افسون خانم من با مادر زياد صحبت کرده ام
و حالا بعد از هفت سال مي خواهم با شما صحبت کنم وادامه داد : ببينم ديپلم را گرفتي؟گفتم : حتما مادر به شما گفته که هنوز ديپلم نگرفته ام..
رامين جواب داد آره. مدام از مادر حالت و وضعيت درسي شما را مي پرسيدم ولي مي خواهم که از دهن خودت بشنوم.
گفتم: اگر خدا بخواهد امسال ديپلم مي گيرم . رامين با خوشحالي گفت: انشاءالله . بعد با لحني ملايم تر ادامه داد: به اميد خدا امسال چند ساله مي شوي؟
با خودم گفتم او که مي داند چند سال دارم. پس چه دليلي دارد که اين حرفها را مي زند؟
با حرص جواب دادم : بازم اگه خدا بخواهد نوزده ساله مي شوم.
رامين درحالي که لحن صدايش شيطنت آميز بود گفت: پس براي خودت خانمي شده اي و سپس گفت : خيلي دوست دارم شما و مادر را ببينم.
انگار هنوز از من متنفر هستيد؟ گفتم اين حرف را نزنيد. شما براي من و مادر خيلي مورد احترام هستيد.
رامين گفت : پس چرا جواب نامه هايم را نمي دهيد؟ سکوت کردم .
رامين گفت : خودت را ناراحت نکن. حالا بگو ببينم درسته که برات خواستگار آمده و مادر جوابش کرده؟
حدس زدم دايي محمود همه چيز را برايش در نامه نوشته است.
جواب دادم : واله من که خبر نداشتم و ادامه دادم مي بخشيد آقا رامين يکي از دوستان به ديدنم آمده و مادر هم صدام مي زنه. اگه مي شه مي خواهم خداحافظي کنم.
رامين که از صدايش مشخص بود دلخور شده اشت گفت : باشه برويد. سلام مرا به مادر و آقا مسعود برسانيد. لطفا مواظب خودت باش.
به اميد ديدار تا هفته ديگه. دوست داشتم با شما بيشتر صحبت کنم ولي انگار شما مايل نيستيد. خدا نگهدار. خيلي کوتاه خداحافظي کردم و
گوشي را محکم روي شاسي گذاشتم و به طرف حياط رفتم. مادر با ديدن من گفت : چرا رنگت پريده؟
جواب دادم چيزي نيست.
مادر با نگراني پرسيد : کي بود تلفن زد؟ چرا حرف نمي زني؟
گفتم: رامين بود.
مادر لبخندب زد و گفت : خوب بالاخره با اين پسره طفلک صحبت کردي. خوب چي گفت :نگفت کي به ايران مي آيد؟
گفتم : ازش نپرسيدم کي به ايران مي آيد.
مادر گفت : خوب تعريف کن چي گفتي و چي شنيدي؟
با ناراحتي گفتم: اصلا يادم نمي آيد چي گفتم و چي شنيدم.
مادر با نگراني گفت : نکنه اون بيچاره را ناراحت کرده باشي؟
گفتم : واي مامان چقدر نگران اون پسره بي همه چيزو هستي. . انگار يادت رفته که باعث بدبختي ما اين مرد شده است.
مادر با عصابانيت گفت : تا وقتي که رامين زن نگرفته است برايم بوي شکوفه را مي دهد. او يادگاري دختر من است و مثل مسعود دوستش دارم.
زير لب زمزمه کنان گفتم: مرده شور اين يادگاري را ببره.
مادر متوجه شد وبا خشم گفت: افسون به خدا اگر اين دفعه تکرار کني شيرم را حلالت نمي کنم و با ناراحتي به اتاق رفت.
بعد از يک هفته رامين زنگ زد و با مادر صحبت کرد. مادر خيلي خوشحال بود. وقتي گوشي را گذاشت با خوشحالي گفت :
رامين برگشته و قراره فردا همراه خانواده اش به تهران بيايند.
دلم فرو ريخت و دستم شروع به لرزيدن کرد. اصلا دوست نداشتم رامين را ببينم.
رو به مادر کرده و گفتم: مي تونم يک خواهش بکنم؟
با مهرباني گفت : چيه عزيزم؟
گفتم: اجازه مي دهي دو سه روزي برم پيش دايي محمود بمونم؟ مي خواهم برام کمي تنوع بشه. از خانه ماندن خسته شدم.
با اخم گفت : چيه حالا که فهميدي رامين مي خواد به تهران بيايد بهانه مي گيري؟ به التماس افتادم.
وقتي مادر ديد کم مانده اشکم سرازير شود با دلخوري رضايت داد .
با خوشحالي وسايلم را جمع کرده و ساعت نه صبح به طرف خانه دايي محمود راه افتادم.
ساعت پنج غروب بود که در خانه پيش دايي نشسته بودم که تلفن زنگ زد و دايي گوشي را برداشته بعد از لحظه اي متوجه شدم که رامين است.
به دايي اشاره کردم که اگر از من پرسيد بگويد که حمام هستم..دايي چشم غره اي به من رفت و گفت : رامين جان افسون حمام رفته و سپس خداحافظي کرد.
دايي محمود با دلخوري نگاهي به من انداخت و گفت : بيچاره رامين خيلي ناراحت بود. صدايش خيلي گرفته بود.
لبخندي زده و گفتم :حالا چکار داشت؟
دايي با همان حالت دلخوري گفت : هيچ بيچاره گفت مگه افسون خانم نمي دانست که ما به ديدنشان مي آويم؟ اين رسم مهمان نوازي است؟
و سپس ادامه داد خيلي دوست داشتم بعد از هفت سال او را ببينم.
گفتم : دايي جون ناراحت نشي ولي اين دوست شما خيلي پرو است. نمي دانم چرا دست از سرمان بر نمي دارد. اي بابا شکوفه مرد و تمام شد.
چرا او چسبيده به خانواده ما و راحتمان نمي زاره؟
دايي به کنايه گفت : شايد فکرهايي در سر داره. شايد از تو ... حرف دايي را با اخم قطع کردم و با صداي نسبتا بلندي گفتم :
دايي خواهش مي کنم حرفش را نزن. من حتي چشم ديدن او را ندارم تا چه برسد که ... بعد سکوت کردم.
ساعت نزديک يازده شب بود که زنگ در به صدا درآمد. در حاليکه تازه به اتاق خواب رفته بودم که بخوابم جا خورده گوش ايستادم تا ببينم
که اين وقت شب چه کسي است با دايي محمود کار دارد.
تعجب کردم رامين بود که همراه مسعود به خانه دايي آمده بود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فورا در اتاقم را قفل کرده و رفتم داخل رختخواب دراز کشيدم. صدايي دايي و رامين را مي شنيدم که با خوشحالي باه همديگر صحبت مي کردند و
تعارفات آنها فضا را پر کرده بود . بعد از چند دقيقه صداي رامين را شنيدم که پرسيد : پس افسون خانم کجا هستند؟
نکنه هنوز در حمام است و اين جمله آخر را با لحني تمسخر آميز ادا کرد.
دايي محمود با نگراني کفت : نه حمام نيست فکر کنم داره خواب دختر شاه پريان را مي بينه.
احساس کردم صداي رامين موقع صحبت کردن مي لرزه و همراه با عصبانيت است.
مسعود گفت : دايي جان امشب با آقا رامين مي خواهيم خانه شما بخوابيم. آقا رامين خيلي مايل بود هر طور شده شما را ملاقات بکنه.
دايي خنده اي کرد و گفت : جدي مي گي؟ پس امشب همه دور هم هستيم. و با شيطنت ادامه داد : ببينم اين تصميم شما بود يا آقا رامين؟
رامين به من من افتاد و گفت : تصميم مادر بود.
پيش خودم گفتم : اي مامان بدجنس بالاخره کار خودت را کردي. دوباره گوش تيز کردم تا حرفهايشان را بشنوم.
مسعود گفت : مامان وقتي ديد آقا رامين ناراحت است و بي قرار گفت : که به خانه شما بيائيم تا مردها دور هم باشيم و گپي بزنيم.
تا آقا رامين از ناراحتي در بياد. مي دانستم که مسعود مي خواهد رامين را اذيت کند.
رامين با لحن جدي گفت : آقا مسعود من هيچوقت با شما احساس ناراحتي نمي کنم و خيلي هم راحت هستم.
دايي با کنايه گفت : بله نبايد هم ناراحت باشي. مخصوصا که امشب در خانه من هستي و در آن اتاق هم ... و بعد با صداي بلند خنديد.
نمي دانم چرا اصلا تمايل نداشتم رامين را ببينم. داشت تازه خوابم مي برد که احساس کردم کسي کنارم ايستاده.
با عجله از خواب بيدار شدم . چراغ خواب را روشن کردم .شکوفه بود. با موهاي بلندش و گل رزي که رامين گوشه مويش زده بود.
با ديدن شکوفه جا خوردم. چنان ترسيدم که نزديک بود جيغ بکشم. چون آن قيافه مهربان تبديل به يک دختر
عصباني که در حال انجام قتل باشد شده بود. پتو را روي سرم کشيدم و نفسم به سختي بالا پ پايين مي رفت.
بعد از نيم ساعت پتو را آرام کنار زدم. کسي را نديدم. بلند شده نشستم. دهنم خشک شده بود و گلويم مي سوخت.
در را باز کرده هيچکس در سالن پذيرايي نبود. پاورچين پاورچين با آشپزخانه رفتم و از يخچال شيشه آب را برداشته و سر کشيدم.
وقتي خواستم به اتاقم برگردم متوجه شدم در حياط کسي نشسته . به طرف پنجره رفتم .
رامين بود. بعد از گذشت چند سال خيلي بزرگتر شده و قيافه مردانه اي پيدا کرده بود. بايستي 29 سال داشته باشد.
هيکلش نه زياد لاغر بود نه زياد چاق. چشمهاي درشت و سياهش زيبايي چشم گيري به صورت کشيده و قشنگش داده بود.
وقتي مي خنديد دو طرف گونه اش گدي زيبايي ظاهر مي شد و شکوفه عاشق خنده هاي رامين بود و او نيز اين موضوع را مي دانست و هميشه خندان پيش او مي آمد
خواستم از جلوي پنجره کنار بروم متوجه کسي در پشت سرخود شدم. تا آمدم جيغ بکشم دستش را روي دهنم گذاشت و گفت :
هيس نترس منم محمود. به خود آمدم و گفتم دايي جون اينجا چه مي کنيد؟
با کنايه گفت : بالاخره دلت طاقت نياورد تا صبح صبر کني ؟
با شرم گفتم : نه به خدا دايي جون. آمدم آب بخورم. احساس کردم کسي در حياط ايت دقت کردم ديدم او آنجا نشسته .
دايي با شوخي گفت : خواهر زاده عزيز دوست داري آقا رامين را صدا بزنم؟
با ناراحتي گفتم : نه تورو خدا دايي جون. و سريع به اتاق خواب رفتم.
صداي دايي را شنيدم که با خنده گفت : رو که نيست سنگ پا قزوينه و با خنده به طرف حياط رفت.
خوابم پريده بود. تا سحر بيدار بودم تا اينکه خوابم برد. صبح وقتي دايي محمود صدايم زد فهميدم خيلي خوابيده ام.
سريع بلن شدم و ايستادم. نمي دانستم وقتي او را ببينم چطور برخورد کنم؟ به جلوي آينه رفته موهايم را شانه کرده و به پشت جمع کردم.
دامن کلوش بلند و يک بلوز آستين بلند مشکي به تن کردم وقتي خودم را در آينه ديدم يک لحظه خنده ام گرفت.
درست مثل يک مداد باريک و سياه شده بودم.
دايي به پشت در آمده گفت : نکنه باز خوابيدي ؟ گفتم نه دايي جون دارم آماده مي شوم.
در همان لحظه دايي وارد اتاق شده و گفت : دختر مگر سفر قندهار مي خواهي بروي يا اينکه تصميم داري رامين را اذيت بکني و با صدايي بلند طوري که او
بشنود گفت : واي خداي من افسون چقدر خوشگل شدي .
لبخندي زده گفتم : درست مثل مداد سياه شده ام. دايي اخمي کرد و گفت : نه عزيزم ماشاءالله مثل مرواريد سياه شده اي.
اين جملات را با صدايي بلند ادا مي کرد. دايي دستم را گرفته گفت : زود باش که از گرسنگي مرديم. هيچکدام صبحانه نخورديم تا تو بيايي
پرسيدم دايي جون او هنوز اينجاست؟
با تعجب پرسيد : اون کيه ؟
با خجالت گفتم : رامين را مي گم.
دايي خنده اي کرد و گفت : بله عزيزم خيلي هم مشتاق است که هر چه زودتر تو را ببيند. خيلي بي تابي مي کنه ولي فکر کنم حدسم درست باشه.
گفتم : کدوم حدس؟ دايي گفت هموني که ديشب ... با صداي محکم و جدي حرف دايي را قطع کردم و گفتم :
دايي بس کن. من هنوز صورتم را نشسته ام . شما برويد من هم الان مي آيم.
دايي با خنده نگاههي به انداخت و گفت : اي بدجنس کوچولو خيلي دوست دارم با رامين دوباره وصلت کنيم. اين آرزوي من است. چون اورا دوباره خوشبخت
خواهيم ديد. با اخم نگاهي به دايي انداختم. دايي بوسه اي به گونه ام زد و با خنده از اتاق خارج شد.
من دست و صورتم را شسته به اتاق برگشتم تا صورتم را خشک کنم . وقتي صورتم را خشک کردم خواستم به پذيرايي بروم که
چشمم به رامين افتاد که جلو در اتاق ايستاده و داره من را نگاه مي کنه. چنان شوکه شدم که به من من افتادم.
رامين بدون اينکه از من اجازه بگيرد وارد اتاق شد و در را بست .
با اين کار او قلبم به شدت به طپش افتاد. رامين به طرفم آمد و همچنان چشم به من دوخته بود. ولي احساس کردم عصبي است.
بي مقدمه گفت : ماشاءالله بزرگ شدي. براي خودت خانمي شدي.
با لحن ملايمي گفتم : سلام.
جوابم را نداد.
گفتم صبحانه خوردي؟
صورتش را از من برگرداند و با حالت عصبي گفت : از ديروز تا حالا هيچي از گلوم پاوين نمي ره و دوباره به طرفم برگشت و با صدايي بلند گفت :
تو هنوز منو باعث مرگ آنها مي داني؟ تو چرا از من نفرت داريو بعد دوباره پشتش را به من کرد و گفت :
تو حتي از شکوفه زيبا تري ولي از نظر عاطفه . فهم و. درک و انسانيت خاک پاي او هم نمي شوي.
جا خوردم. فکرش را نمي کردم رامين با من اينطوري برخورد کند
با صدايي لرزان ولي بلند گفتم : کسي از شما اظهار نظر نخواست تا درباره من قضاوت کنيد.
رامين به طرفم برگشت و با لحن آرامتري گفت : تو چه جور آدمي هستي؟ چرا از ديدن من فرار مي کني؟ من هفت سال در کشور غريب تمام فکرم پيش شما بود
ولي تو حاضر نشدي در اين هفت سال حتي يک بار با من صحبت کني. وقتي هفته قبل به خانه شما زنگ زدم
و تو گوشي را برداشتي و صدايت را شنيدم انگار تمام دنيا را به من داده اند. اول باورم نمي شد خودت باشي ولي از لحن سرد صدايت
فهميدم که بايد خودت باشي و من اشتباه نکرده ام. تو اصلا عوض نشده اي. فقط قد بلند کردي و زيباتر شدي همين.
ولي من تمام حواسم و زندگيم مشغول شما بود. اين هفت سال مانند هفتاد سال بر من گذشت.
ناگهان از دهنم پريد و گفتم : چون شما عذاب وجدان داشتيد همه حواستان پيش ما بود
در همين لحظه رامين دگرگون شد و به طرفم آمد و با خشم يک دستش را براي سيلي زدن بالا برد ولي خودش را به اجبار نگه داشت و در چشمانم نگاه کرد
و با فرياد گفت : اگه يک دفعه ديگه اين حرف را بزني به خدا چنان سيلي محکمي به صورتت مي زنم تا دوروز صورتت ورم کند.
سکوت کردم.
دايي محمود در زد و آمد تو اتاق. رامين مرا ول کرد و با ناراحتي دستي به موهايش کشيد.
دايي محمود گفت : چه خبره ؟ چرا مثل خروس جنگي مي مانيد. صدايتان چند خانه آنورتر شنيده مي شه. بياييد صبحانه بخوريد که از گرسنگي مرديم.
رامين از اتاق خارج شد و به پذيرايي رفت.
بغضي راه گلويم را بسته بود ولي قيافه اي جدي و سرد به خودم گرفته بودم.
از دايي خجالت مي کشيدم. چون دايي تمام حرفهاي مارا شنيده بود. اصلا فکرش را نمي کردم بعد از هفت سال با رامين اين برخورد را داشته باشم.
بيشتر احساس نفرت از او مي کردم . به پذيرايي رفتم . روي صندلي جهت صرف صبحانه نشستم .رامين روبه رويم نشسته بود . اصلا او را نگاه نمي کردم.
رامين هر چند لحظه يک بار نگاهم مي کرد آشکارا از برخوردش ناراحت بودم.
دايي مدام جوک تعريف مي کرد تا ما را بخنداند ولي ما در عالم خودمان بوديم.
يکدفعه رو به دايي کرده و گفتم : دايي جان اگه مي شه اجازه بدهيد وسايلم را جمع کنم و به خانه عمو عباس بروم.
به جاي دايي مسعود گفت : کجا براي خودت تصميم مي گيري؟ خواهر آقا رامين هم همراه آنها آمده است. او هم سن و سال خودت مي باشد.
مادر خيلي تاکيد داشت که ناهار حتما به خانه بيايي.
رامين در همان لحظه از جلوي ميز بلند شد و رفت روي مبل نشست و سيگاري روشن کرد و به پک زدن پرداخت.
با ناراحتي گفتم: آخه...
دايي حرفم را قطع کرد و گفت : آخه نداره. ديگه بايد بروي. خوي نيست يک دختري که هم سن و سال خودت است در خانه شما تنها باشد و تو اينوروآنور باشي
 

abdolghani

عضو فعال داستان
از سر ميز بلند شدم . ميز را جمع کردم و به آشپزخانه بردم. داشتم استکانها را مي شستنم که متوجه شدم رامين به آشپزخانه آمد.
کنارم ايستاد و ظرفهايي را که اسکاج زده بودم برداشت و شروع به آب کشيدن کرد. چيزي نگفتم.
رامين نگاهي به من انداخت و آرام گفت: افسون تو منو مي بخشي؟
حرفي نزدم. رامين لحن صدايش التماس آميز شد و گفت : به خدا براي يک لحظه کنترلم را از دست دادم . تورو به ارواح خاک شکوفه منو ببخش.
اصلا دست خودم نبود . مدت يک هفته است که خواب به چشمهايم نيامده است . همش منتظر بودم که هرچه زودتر پيش شماها بيايم.
وقتي با اون همه ذوق و شوق آمدم و تو را نديدم انگار دنيا دور سرم چرخيد. ديشب تا صبح نخوابيدم.
خودت ديدي که حتي صبح طاقت نياوردم که از اتاق بيرون بيايي. خواهش مي کنم منو ببخش. من مرد کم طاقتي هستم
تقصير اين دايي محمود شما بود که با صداي بلند حرف مي زد. از اين حرف او لبخندي روي لبهايم ظاهر شد.
رامين نيز لبخندي زد و گفت : خنده هايت برام يک دنيا ارزش دارد.
آرام گفتم : من که هنوز شما را نبخشيدم که خوشحال هستي.
رامين گفت : اينقدر معذرت خواهي مي کنم تا خسته شوي. و ادامه داد : تو عجيب ترين دختري هستي که تو عمرم ديدم. سخت و يکدنده. حتي احترام خواهرت را نداري
الان روح اون دختر به خاطر برخورد تو با من آرام و قرار نداره.
يکدفعه ياد ديشب افتادم که شکوفه را ناراحت ديدم. پيش خودم گفتم نکنه از اين حرکات من شکوفه ناراحت است . در دلم لرزش خاصي افتاد.
نگاهي به چشمان سياه رامين انداختم و گفتم : شما هر چه که دلت خواست به من گفتي و حالا معذرت خواهي مي کني.
باشه شما را مي بخشم.
رامين با خوشحالي گفت : تو دختر خوبي هستي و اگه اين کينه لعنتي را از دلت پاک کني بهترين دختر دنيا مي شوي
و با يک شور خاصي ظرفها را از من گرفت و شروع کرد به آبکشي.
در همان موقع دايي محمود به آشپزخانه آمد. وقتي منو با رامين در حال ظرف شستن ديد گفت :
شما آب و روغن چطوري کنار هم ايستاده ايد دل مي دهيد و قلوه مي گيريد؟
رامين خنده اي کرد و گفت : دايي جان ما که ساکت پهلوي هم ايستاده ايم و داريم ظرفهاي جنابعالي را مي شو ئيم
و با کنايه ادامه داد : ما از اين شانسها نداريم که دل بدهيم و قلوه بگيريم.
دايي قيافه اي جدي به خودش گرفت و به ظاهر اخم کرد و گفت : بله چه چيزها مي شنوم منظورت چي بود ؟
رامين جاخورد و خودش را جمع و جور کرد و گفت : به خدا منظوري نداشتم. خواستم شوخي کرده باشم.
دايي با همان حالت گفت : حالا خوبه که افسون به شما مردها رو نشان نمي دهد و گرنه...
رامين با دستپاچگي حرف دايي را قطع کرد و گفت : دايي جان من معذرت مي خوام منو ببخش.
يکدفعه دايي زد زير خنده و گفت : خوب از تو زهر چشم گرفتم . رنگت چقدر پريده است.
رامين نفس بلندي کشيد و گفت : اي بابا محمود جان چرا اينجوري کردي. چنان جدي صحبت کردي که داشتم از ترس قالب تهي مي کردم.
من همچنان سکوت کرده بودم و آرام استکانها را مي شستم.
دايي رو به من کرد و گفت : افسون جون تو برو وسايلت را جمع کن بقيه استکانها را رامين مي شوره.
رامين سريع گفت : دايي جان غريب گير آوردي بيچاره من کسي نيست که از من طرفداري کنه .
دايي با شيطنت گفت : بيچاره حالا بايد اينقدر زجر بکشي و منت کشي کني تا شايد فلاني طرفدارت بشه . با گفتن فلاني با چشم به من اشاره کرد.
از حرفهاي کنايه دار پدر خسته شدم. اخمي کردم و اسکاج را محکم توي ظرفشويي انداختم و به طرف اتاق رفتم تا وسايلم را جمع و جور کنم.
حرصم از دست دايي داشت درمي آمد . مدام گوشه کنايه مي زد و من اصلا خوشم نمي آمد.
دايي بعد از لحظه اي به اتاق آمد و گفت : افسون از دست من ناراحت شدي؟
با اخم گفتم : دايي تورو خدا اينقدر جلوي او از اين حرفها نزن. شما درست دست روي نقطه ضعف من مي گذاريد. و من را ناراحت مي کنيد.
دايي به طرفم آمد و گفت : افسون جون رامين پسر خوبي است. اينقدر اذيتش نکن. از من به نو نصيحت با احساسات يک مرد هيچوقت بازي نکن.
اگه رامين بخواهد اذيتت کند راحت مي تواند. اگر او مرد بد و بي وجداني بود بايستي الان زن و بچه داشت.
او اين همه مدت با خاطرات شکوفه زندگي کرده است. و حالا مي دانم که تورو...
با خشم حرف دايي را قطع کرده و گفتم :دايي خواهش مي کنم.
دايي اخمي کرد و گفت : اگر من جاي رامين بودم تورو آدم حساب نمي کردم و خودم را جلوي تو بي شخصيت نمي کردم. تو لياقت رامين را نداري.
اگه رامين عاشق تو شده باشد اشتباه کرده است.
حرف دايي را قطع کردم و گفتم : دايي جان خواهش مي کنم . دايي نمي خواهم چيزي در اين باره بشنوم. من همينم.
اگه دوست داري تحملم کن و اگه دوست نداري...
اين دفعه دايي حرفم را قطع کرد و با عصبانيت گفت : دختر تو انسان نيستي . تو عاطفه نداري. تو عشق و علاقه را در خودت کشتي.
يکدفعه رامين با ناراحتي داخل اتاق شد و گفت : محمود جان بس کن بياءيد برويم. و بعد در چشمان من خيره شد و گفت :
آقا محمود اگه فکر مي کني من خودم را جلوي افسون بي شخصيت مي کنم کاملا در اشتباه هستي.
من فقط به خاطر شکوفه به او احترام مي گذارم و دوستش دارم همين.
من که از دست دايي عصباني بودم تمام عقده هايم را روي سر رامين ريختم و با خشم گفتم :
من به احترام شما احتياجي ندارم احترام را براي خودتان نگه داريد.
دايي با خشم به طرفم آمد و با فرياد گفت : خفه شو دختر تو اصلا عقل توي سرت نيست . فقط قد بلند کردي.
رامين به طرف دايي رفت و بازوي او را گرفت و نگذاشت دايي روي من دست بلند کند و گفت :
محمود خواهش مي کنم بس کن. به خاطر من کوتاه بيا.
دايي را هيچوقت اينچنين عصباني نديده بودم. اصلا فکرش را نمي کردم دايي به خاطر رامين با من اينطوري برخورد کند.
دايي با خشم گفت : از ديشب تا حالا حرکاتش را تحمل کرده ام . ديگه صبرم تمام شده است. آخه دختره منفي باف تو چقدر بي عاطفه هستي.
رامين با صداي بلند گفت : محمود بس کن من راضي نمي شوم که با افسون اينطور برخورد کني . تو بيشتر منو ناراحت مي کني.
چمدانم را برداشتم و سريع از اتاق بيرون آمدم . مسعود را ديدم که روي کاناپه نشسته است و سرش را ميان دو دستش گرفته و ناراحت است.
از ديدن مسعود در اين حالت بيشتر عصباني شدم . رو کردم به دايي و با صداي بلند گفتم : دايي جون از پذيرايي که کردي دستت درد نکنه
خوب حق دايي بودن را به جا آوردي. به خاطر يک غريبه اينجوري ما را ناراحت ميکني .
دايي به طرفم آمد و با صداي نسبتا ملايمي گفت : تو چرا همه کاسه کوزه ها را سر رامين بدبخت مي شکني. اون چه تقصيري تو مرگ پدرت و يا اين موضوع داره.
تو چرا نمي خواهي بفهمي. الان تو نوزده سال داري. چرا نمي خواهي حقيقت را پيدا کني.؟
به سرعت راه افتادم. خودم را در کوچه ديدم. صداي فرياد دايي را مي شنيدم که مي گفت : افسون وايسا ماشين را روشن کنم تا با هم برويم.
من هم با صدايي بلند گفتم : با تاکسي مي روم مي ترسم دوباره منت بگذاريد که تحملم کرده ايد.
صداي دايي را مي شنيدم که مي گفت : اين دختر چقدر لجباز و زود رنج است . اصلا نمي تونم باور کنم که افسون اينطور رفتاري داشته باشد.
راه افتادم سر کوچه که رسيدم احساس کردم کسي چمدانم را گرفت. به عقب برگشتم رامين بود.
اخمي کردم و با عصبانيت گفتم : نمي خواد خودم مي توانم چمدانم را بياورم.
رامين چنان نگاه سنگيني به من انداخت که ناخودآگاه چمدانم را به او دادم و سکوت کردم.
سر کوچه تاکسي گرفت. عقب تاکسي دوتا زن و يک مرد نشسته بودند و جلوي ماشين خالي بود. اصلا دوست نداشتم کنار رامين بشينم.
به خاطر همين از آقايي که عقب نشسته بود خواهش کردم که کنار رامين بشيند و من عقب نشستم . وقتي صورت رامين را از آينه ماشين ديدم
که از ناراحتي عضله صورتش مي لرزيد و قرمز شده بود از کارم احساس رضايت کردم.
سر کوچه خانه خودمان پياده شديم و رامين چمدان را از صندوق عقب ماشين بيرون آورد و با هم به راه افتاديم.
خواستم جلوتر از رامين به خانه بروم ولي وقتي صورت خشمگين رامين را ديدم ترسيدم و با او همگام شدم.
زنگ خانه را فشردم . نگاهي به رامين انداختم . نگاهش با نگاهم جفت شد سرم را پايين انداختم. چشمهايش از فرط خشم سرخ شده بود .
دختر خانمي که خيلي شبيه رامين بود در را باز کرد و به گرمي مرا در آغوش گرفت و احوال پرسي کرد.
حدس زدم که بايد خواهر رامين باشد. با لحن سردي جوابش را دادم و داخل خانه شدم.
با آقا و خانم شريفي سلام و عليک کردم و به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم.
بعد از تعويض لباس روي تخت دراز کشيدم و به حرکات دايي فکر کردم. باورم نمي شد که دايي محمود اينچنين مرا جلوي رامين تحقير کرده باشد.
در اتاقم به صدا درآمد. گفتم بفرمائيد داخل. رامين بود . سريع بلند شدم لبه تخت نشستم.
رامين با حالت عصبي گفت : افسون خانم خواهش مي کنم اگه با من اين رفتار را مي کني من تحمل مي کنم ولي لطفا با خواهرم خوب برخود کن
اون دختر حساس و ضعيفي است. مي ترسم رفتارت او را ناراحت کند.
با تمسخر گفتم : چشم حتما. نمي گذارم به اين دختر حساس بد بگذره.
رامين با ناراحتي دستي به موهايش کشيد و با صدايي مرتعش گفت : افسون تورو خدا با من اينطور صحبت نکن
من فقط ازت مي خواهم حرفهاي سردي که به من مي زني و يا گوشه کنايه هايي که نثارم مي کني به خواهرم نگويي . فقط همين را ازت مي خواهم.
حالت جدي به خود گرفتم و گفتم : اينقدرها هم که به من مي گويند بي عاطفه نيستم. من هم آدمم و احساس دارم. براي چي بايد با خواهر شما بد برخورد کنم.
رامين آرام به طرفم آمد و گفت : قول مي دهي ؟
گفتم : قول شرف.
براي چند لحظه رامين به من خيره شد. انگار مي خواست حقيقت را از چشمانم بخواند . خودم را جمع و جور کردم. رامين متوجه شد
به خودش آمد و صورتش گلگون گشت و به سرعت از اتاق خارج شد .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بعد از چند لحظه مادر با نگراني داخل اتاقم شد وگفت : افسون جان شما چرا تنها آمديد. پس دايي محمود و مسعود کجا هستند.
گفتم : آنها بعدا مي آيند . چون دايي در حمام بود و رامين اصرار داشت زودتر به خانه بيائيم. به خاطر همين ما زودتر آمديم.
داخل آشپزخانه بودم و سالاد درست مي کردم که دايي محمود و مسعود آمدند. من به پيشواز نرفتم.بعد از پنج دقيقه دايي محمود سراغ مرا گرفت و به آشپزخانه آمد.
با ديدن دايي اخمي کرده و مشغول خورد کردن کاهو شدم.
دايي لبخندي زد و به طرفم آمد و دسته گلي را که در دست داشت به طرفم دراز کرد و گفت :
خواهر زاده عزيز و زود رنج من لطفا منو ببخش دست خودم نبود.
لبخندي به دايي زده و گفتم: لازم نبود دسته گل بگيري. بالاخره هر چي باشي دايي بدجنس من هستي.
دايي گونه من را بوسيد و روي صندلي نشست و گفت : راستش نمي توانستم ناراحتي يک مرد را ببينم. خودت خوب منو مي شناسي و مي داني چقدر دوستت دارم
و منظوري از حرفهايم نداشتم . وقتي ديشب مي ديدم که چطور رامين تا صبح بيدار يود و در حياط سيگار مي کشيد خودم ناراحت بودم.
و با خنده گل را به دستم داد و گفت : گل براي آشتي کنان اسن و بعد دستش را در جيبش کرد و کادو کوچکي درآورد و روي گل گذاشن و گفت :
اين هم به خاطر حرفهايي که به خواهرزاده قشنگم زدم.
تشکر کرده و گفتم : دايي جون تو در همه حال هميشه مانند پدر در کنار ما بودي. من هيچوقت در منار شما کمبود پدر را احساس نکردم.
رامين در همان لحظه به آشپزخانه آمد. با ديدن گل و کادو لبخندي زد و گفت : افسون خانم من اگه جاي شما بودم مدام با آقا محمود قهر مي کردم
تا محمود مجبور بشه برام کادو بخره.
به طرف رامين نگاه کردم و ناخودآگاه گفتم درسته که ما پدر نداريم ولي صدقه بگير نيستيم.
يکدفعه متوجه شدم چه حرف زشتي زدم .
رامين دوباره عصباني شد و به طف پذيرايي رفت.
دايي با حالت عصبي گفت : حتما از اينکه او را آزار مي دهي لذت مي بري.
سرم را پائين انداختم و گفتم : خودم متوجه اشتباهم شدم . منو ببخشيد از دهنم پريد. ولي نمي دانم چرا هر وقت او را مي بينم ازش بدم مي آيد.
در صورتي که او هيچوقت به من بي احترامي نکرده است.
دايي دستي به موهايم کشيد و گفت : تو از وقتي که پدر و خواهرانت از بين رفتند از او کينه به دل گرفتي و او را مقصر در مرگ عزيزانت مي داني.
تو اين کينه را چند سال پرورش دادي در صورتي که رامين چه گريه ها که نکرد. مثل زنها ضجه مي زد وخودش را به دروديوار مي کوبيد.حتي کناراو بي هوش شد
آهي کشيدم و گفتم : اگه اون مارا به شيراز دعوت نمي کرد شايد اين بلا سر ما نمي آمد.
دايي اخمي کرد و گفت : تو چرا مثل خاله زنها صحبت مي کني اين قسمت آنها بود که از بين بروند و خواست حرف را عوض کند و گفت :
خواهر آقا رامين خيلي قشنگه تاحالا نديده بودمش .
نگاهي موزيانه به دايي انداختم . دايي به خنده افتاد و گفت : اينجوري نگاهم نکن آخه خيلي از او خوشم آمده است.
به خنده افتادم.
دايي آرام به صورتم نواخت و گفت : بي خود نخند . ماموريتي که از طرف من داري اين است که زياد تعريف منو پيش او بکني. مي خواهم او خاطر خواه من بشه.
در همان لحظه مينا خانم به آشپزخانه آمد و گفت : دخترم ببخشيد تو زحمت افتاديد.
گفتم : زحمتي نيست . واقعا خوشحالمون کرديد که تشريف آورديد بعد به دايي نگاه کردم .
دايي با شيطنت لبخندي زد و از آشپزخانه خارج شد.
خواستم سفره را پهن کنم که مسعود جلو آمد و گفت : سفره را بده به من و زير لب گفت : باز نکنه به رامين حرفي زده اي؟
گفتم : چطور مگه؟ مسعود با اخم گفت آخه خيلي ناراحت است رفته لب حوض تو حياط نشسته است. توروخدا تا اينها اينجا هستند خوب رفتار کن.
ديشب خواب رويا را مي ديدم که مي گفت : شکوفه از دست ما خيلي ناراحت است.
اين را گفت و سفره را از دستم بيرون کشيد و به پذيرايي رفت.
درجا ميخکوب شدم و ياد ديشب افتادم که شکوفه به سراغم آمده بود . احساس کردم دستي به شانه هايم خورد.
نگاه کردم مينا خانوم بود . لبخندي به رويش زدم و به آشپزخانه رفتم.
خواهر رامين داشت قرمه سبزي را در ظرف مي ريخت . به طرف او رفتم لبخندي زده و گفتم : ببخشيد تو زحمت افتاديد .
مامان فقط بلده از هر دختر جواني که ببينه کار بکشه.
ليلا لبخندي زد و گفت : خودم خيلي کار کردن را دوست دارم.
گفتم شما ديپلم گرفته ايد ؟
ليلا با تعجب گفت : مگه رامين با شما درباره من صحبت نکرده است؟ چون او مي گفت با شما ارتباط تلفني داشته و به هم خيلي نامه مي داديد.
جا خوردم و با من من گفتم : چرا ولي من بيشتر ... در همان لحظه دايي به آشپزخانه آمد و گفت :
زود باشيد سفره پهن است. و چشمکي به من زد.
لبخندي زده و گفتم : دايي جان شما بشينيد . مسعود ظرفها را مي آورد.
دايي چشم غره اي به من رفت و گفت : تنبلي کار تو است نه من و در حالي که ديس برنج را برمي داشت آرام با پايش به پايم زد واز آشپزخانه خارج شد.
ليلا گفت : الان سه سال مي شود ديپلم گرفته ام امسال هم تازه دانشگاه قبول شدم.
گفتم : مبارکه پس از من دو سال بزرگتر هستيد.
مادر به آشپزخانه آمد و گفت : دخترها زود باشيد دير شده صداي دايي محمود درآمده است. و اشاره اي به من کرد و گفت :
افسون جون مامان برو رامين را بگو بياد سرسفره بشينه. مي دونم باز حرفي زدي که ناراحت شده است.
با حالت نارضايتي به حياط رفتم . رامين را ديدم که کنار حوض نشسته بود و زانوي غم در بغل داشت.
بر خلاف ميلم در کنارش نشستم .
رامين تا مرا ديد خودش را جمع و جور کرد و سرش را پايين انداخت.
گفتم :آقا رامين چرا به اتاق نمي آييد سفره ناهار را پهن کرده ايم و منتظر شما هستيم.
رامين در حالي که به ماهي هاي داخل حوض نگاه مي کرد گفت : گرسنه نيستم شما بفرماييد داخل ناهارتان را بخوريد.
با لبخند گفتم: آخه غذا از گلويم پايين نمي ره .
رامين با تعجب به طرفم نگاه کرد و به صورتم خيره شد مي خواست بفهمد راست مي گويم يا دروغ .
با ناراحتي گفت : مسخره ام مي کني ؟
قيافه جدي به خود گرفتم و گفتم : نکنه امروز شما مرا مسخره مي کردي که گفتيد از ديروز تا حالا غذا از گلويتان پايين نرفته است.
رامين با اخم گفت : من توي عمرم کسي را مسخره نکرده ام ولي شما ... و بعد ساکت شد .
با ناراحتي گفتم: بله ديگه . حالا من دلقک شده ام و همه را مسخره مي کنم منظورتان اين است ؟
بيچاره رامين هول کرد و با دستپاچگي گفت : نه اينطور نيست چرا من حرفي مي زنم شما جور ديگه اي برداشت مي کنيد. و بعد سرش را ميان دو دستش گرفت
و با ناراحتي گفت : نمي دانم با تو چکار کنم . حرکاتت مانند يک خنجر در دلم نفوذ مي کند و مي خواهد اين سينه ام را خاکستر کند.
آخه چرا با من اينطور برخورد مي کني. اي کاش من جاي شکوفه مي مردم تا اينقدر زخم زبان نمي شنيدم.
براي يک لحظه دلم برايش سوخت و از حرکاتم شرمگين شدم. گفتم : آقا رامين به خاطر امروز منو ببخش به خدا دست خودم نيست نمي دانم چرا اينطور شده ام
درصورتي که شما را خيلي دوست دارم و برايم عزيز هستيد.
رامين با تعجب نگاهم کرد حس کردم از آن حالت ناراحتي در آمده است.
لبخندي زد و گفت : آخه دختر چرا اينجوري هستي. يک بار اينقدر خوب هستي که مي خواهم تمام هستي خودم را به پاي تو بريزم و يک بار...
در همان لحظه مسعود به حياط آمد و گفت : بفرمائيد داخل غذا سرد شد.
رامين لبخندي زد و گفت : بلند شو برويم دارم از گرسنگي غش مي کنم.
وقتي با هم به اتاق رفتيم مينا خانم رو کرد به آقاي شريفي و آرام گفت : ماشاءالله چقدر هر دو به همديگه مي آيند. آقاي شريفي نگاهي به کرد و لبخند زد.
از اين حرف مينا خانم حالم منقلب شد و رنگ از صورتم پريد .چنان عصباني شدم که لرزش عضله صورتم را حس مي کردم.
ولي هر طور بود جلوي زبانم را نگه داشتم.
رامين متوجه حالم شد و با ناراحتي به مادرش نگاه کرد.
همه دور سفره نشسته بودند.
رامين رفت کنار مادرش نشست. متوجه شدم مينا خانم بلند شد و رفت طرف ديگه سفره نشست و گفت :
افسون جون شما سرجاي من بنشين من مي خواهم کنار منير خانوم بنشينم.
با لحن سردي گفتم : چشم اگه اجازه بدهيد بروم دستم را بشويم و بعد به طرف دستشويي رفتم.
عصباني بودم مدتي در دستشويي بودم و در آينه بالاي روشويي خودم را نگاه کردم وبعد آرام آرام دستم را شستم و بعد از دستشويي بيرون آمدم.آخر غذاي رامين بود .
به اتاقم رفتم تا دستم را خشک کنم. کمي هم در اتاقم وقت گذراندم . تمام کارها را آرام انجام مي دادم تا غذاي آنها تمام شود .
عودا يک بلوز عوض کردم و از اتاق بيرون آمدم. ديگه غذا خوردن آنها تمام شده بود.
وقتي مسعود از کنارم رد شد زير لب گفت : خيلي نفهم هستي. مادر چشم غره اي به من رفت . متوجه شدم خيلي از دست من ناراحت است.
به طرف رامين رفتم او خيلي پکر بود.
گفتم : ببخشيد دير کردم دستم چرب بود و به زحمت آن را شستم. خم شدم تا بشقابهاي جلوي رامين را جمع کنم رامين به طرف من خم شد
وسرش را نزديک گوشم آورد و آرام گفت : در دروغگويي مهارت زيادي نداري بهتره کمي توجه به اين موضوع بکني که از تو زرنگ تر هم هست.
لبخندب بهش زدم رامين نگاهم کرد و لبخندي سرد زد و گفت : خيلي بدجنس هستي.
سرم را پايين انداختم و بشقابها را جمع کردم.
مسعود به آشپزخانه آمد و گفت : افسون اگه مي شه بيا تو اتاقت کارت دارم.
حدس زدم که مسعود بدجوري از دستم عصباني است.
به اتاقم رفتم . مسعود جلوي پنجره ايستاده بود و خيلي عصباني به نظر مي رسيد. وقتي مرا ديد گفت : در را ببند.
وقتي در را بستم به طرفم آمد . ناگهان سيلي محکمي به صورتم زد.
صورتم را گرفتم . لبم درد شديدي گرفت. ولي سکوت کردم.
مسعود با خشم گفت : هيچوقت نمي خواستم توي کارهايت دخالت کنم ولي هميشه از دور مراقب حرکاتت بوده و هستم.
يک لحظه احساس کردم دستم گرم شد نگاه کردم دستم خوني بود. از گوشه لبم خون مي آمد. لبم را روي هم فشار دادم و به روي خودم نياوردم.
مسعود به طرفم برگشت و گفت : افسون تورو به ارواح پدر قسم مي دهم طوري رفتار نکني که احترام شکوفه پيش آنها از بين برود.. با اين حرکات تو من و مادر خجالت مي کشيم
چرا با خانواده آنها اينطور رفتار مي کني مخصوصا با رامين . اون مرد تحصيل کرده اي است رفتار تو براي او خيلي گران تمام مي شود
او به خاطر من و مادر و احترام شکوفه به تو حرفي نمي زند و خودداري مي کند.
در صورتي که در جواب کارهاي تو مي تواند عکس العمل شديدي نشان دهد.
براي يک لحظه از خانواده آقاي شريفي متنفر شدم . چون از صبح تا حالا فوش و ناسزا به خاطر آنها خورده بودم.
مسعود به طرفم آمد و گفت : خواهر عزيزم خواهش مي کنم تمنا مي کنم شخصيت خانواده ما را زير سوال نبر
و بعد دستش را زير چانه ام برد و سرم را بالا آورد تا اثر حرفهايش رادر صورتم ببيند. ولي متوجه خون لبم شد
يک دفعه جا خورد و با صداي بلند گفت : خداي من چه کرده ام دست مسعود را گرفتم .
مسعود همچنان به خودش لعنت مي فرستاد.
گفتم : خودت را ناراحت نکن. چيزي نيست تاحالا ازت کتک نخورده بودم و اين سيلي برايم خيلي لذت بخش بود.
مسعود با گريه صورتم را بوسيد و گفت : تورو خدا من را ببخش يک لحظه کنترلم را از دست دادم
لبخندي زده و گفتم : اي بابا چقدر ناراحتي عيبه گريه نکن. چيزي نشده که اينطوري اشک مي ريزي.
و بعد جلوي اينه رفتم و لبم را با دستمال پاک کردم. رو کردم به مسعود و گفتم : اگه مي شه مي خواهم تنها باشم .
مسعود با ناراحتي نگاهم کرد و از اتاق خارج شد.
وقتي مسعود رفت مي خواستم گريه کنم ولي نمي توانستم . انگار دلم براي خودم هم به رحم نمي آمد. رفتم جلوي آينه نشستم و خودم را با تنفر نگاه مي کردم.
از زندگي بدم مي آمد و از اينکه نفس مي کشيدم ناراحت بودم نمي دانم تا چه مدت در آن حال بودم که کسي به در نواخت.
مسعود بود و نگرانم شده بود که چرا از اتاق بيرون نمي آيم . گفتم : الان مي آيم کمي اجازه بده تا خودم را مرتب کنم
از اتاق بيرون آمدم گوشه لبم ورم کرده بود همه دور هم نشسته بودند و داشتند صحبت مي کردند.
رفتم کنار ليلا نشستم .ليلا داشت با دايي صحبت مي کرد و قتي ديد کنارش نشستم به طرفم برگشت و تا خواست صحبت کند متوجه لبم شد و گفت :
لبت چي شده ؟ چرا ورم کرده ؟ با اين حرف ليلا نگاه ها به طرف من متوجه شد . لبخندب به اجبار زده و گفتم :
چيزي نيست آمدم برس را از روي ميز بردارم لبم به ميز توالت خورد و کمي خون آمد.
ليلا با تعجب گفت : و بعد تو هم چيزي نگفتي؟ اگه من جاي شما بودم صداي فريادم چند خانه آنورتر شنيده مي شد.
نمي دانم چرا هر لحظه که مي گذشت بيشتر از آنها بدم مي امد . شايد به خاطر اينکه زياد به من توجه نشان مي دادند.
بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم تا براي خودم چاي بريزم وقتي با استکان چاي خواستم از آشپزخانه بيرون بيايم چشمم به رامين افتاد
که در ميان در آشپزخانه ايستاده است.
گفتم : شما هم چاي مي خوريد برايتان بياورم.
رامين به من نزديک شد و روبه رويم ايستاد و به صورتم خيره شد. خجالت کشيدم و سرم را پايين انداختم. رامين به خودش آمد و گفت :
بگو لبت چي شده ؟
گفتم : هيچي به ميز خورده.
رامين دوباره پرسيد : راستش را بگو. در چشمهايت مي خوانم که دروغ مي گويي
با حالت کمي عصبي گفتم : به خاطر جنابعالي از صبح تا حالا هزار جور فحش و ناسزا خورده ام.
رامين گفت : پس حدسم درست بود مسعود روي تو دست بلند کرده است و ادامه داد : ببينم خيلي مزاحمت هستم؟
مي خواستم فرياد بزنم آره تو مزاحمي و خانواده ات هم مزاحم هستند. ولي حرفهاي مسعود يادم آمد و آرام گفتم : نه شما اصلا مزاحم نيستيد من آدم بدي هستم.
رامين آرام و با ملايمت گفت : اين حرف را نزن تو مثل يک مرواريد زيبا هستي ولي کمي مخلوط با بدجنسي و فقط منو از دست خودت ناراحت مي کني.
و بعد دستش را آرام به طرف صورتم آورد تا نوازش کند ولي من خودم را سريع عقب کشيدم.
رامين متوجه شد و خودش را جمع و جور کرد و گفت : ناهار را که با هم نخورديم لااقل چاي را با هم بخوريم و به طرف سالن رفت.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فرداي آنروز صبح بعد از صرف صبحانه دايي محمود به خانه ما آمد . خانواده آقاي شريفي خانه ما بودند.
مادر صدايم زد و سيني چاي را به دستم داد و گفت : اين را براي رامين ببر چون رامين سيگار مي کشد و سيگاريها زياد چاي مي خورند.
با بي ميلي گفتم : بده مسعود ببره.
مادر اخمي کرد و گفت : اصلا از اين کارت خوشم نمي ياد تازگيها خيلي زبون در آوردي
به خاطر اينکه مادر ناراحت نشود چاي را از او گرفتم به طرف رامين رفتم وجلوي او گذاشتم.
رامين نگاهي به من انداخت و گفت : دستت درد نکند چون الان مي خواستم بلند شوم براي خودم چاي بريزم.
لبخندي به اجبار زدم و گفتم : اين لطف مامان بود من که کاري نکردم و رفتم روي مبل روبه رو نشستم .
دایی محمود با لیلا گرم گرفته بود و صحبت می کزد. زیر چشمی دایی را نگاه کردم دایی متوجه شد و طوری که لیلا متوجه نشود به من چشمکی زد.
با این کار دایی به خنده افتادم و صورتم را از دایی برگرداندم و چشمم به رامین افتاد . او در حالی که داشت آرام چایش را می خورد نگاه های مرموزی به من انداخت
معذب شدم و قتی دیدم نگاه های او مرا آزار می دهد بلند شده تلوزین را روشن کردم و روی مبلی که روبه روی تلوزیون بود نشستم.
داشتم تلوزیون تماشا می کردم که حس کردم کسی کنارم نشست.
نگاه کردم رامین بود. برای من چای ریخته بود و به این بهانه آمد کنارم نشست.
یک دندان قروچه ای کردم ولی چیزی نگفتم. خودم را جمع و جور کردم و بی اعتنا به او به تلوزیون چشم دوختم
رامین آرام گفت : می خواهم خبری بهت بدم.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : خیر باشه.
رامین لبخندب زد و گفت : می خواهم در تهران شرکت خصوصی باز کنم .
ناخودآگاه گفتم : وای نه.
رامین جا خورد و با ناراحتی گفت : یعنی تا این حد از من بیزاری هستی.
با من من گفتم : نه آخه برایم غیر منتظره بود . پس پدرو مادرت را چه می کنی؟
رامین در حالی که آرام با قند توی دهنش بازی می کرد گفت : قراره در تهران خانه ای بخریم و همه با هم زندگی کنیم. چون لیلا هم در دانشگاه تهران قبول شده است.
زیر لب به طوری که فقط من بشنوم گفت : با وجود عزیزی که در تهران دارم چطور می توانم در شیراز آرام و قرار بگیرم
و بعد قند را توی دهانش گذاشت و چایی را سر کشید.
پوزخندی زده و گفتم : نمی دانستم در تهران عزیزی هم داری.
رامین با شیطنت گفت : یعنی نمی دانی که من هم احساس دارم و زود گرفتار می شوم.
سکوت کردم از این حرفهای رامین حالم به هم می خورد. دوست نداشتم زیاد با او حرف بزنم.
رامین متوجه شد و گفت : نمی دانم چی کار کنم تا این کینه را از دلت بیرون کنم . به خدا هر چه کینه ای باشی سنگدل تر می شوی.
با ناراحتی از منارم بلند شد . متوجه شدم که از دستم ناراحت است .
ار اینکه بایستی مدام مواظب حرکات و رفتارم باشم خسته شده بودم. بلند شدم و رفتم کنار رامین که روی مبلی تنها نشسته بود نشستم.
رامین وقتی مرا دید لبخند سردی زد و گفت : مجبور نیستی تظاهر به خوب بودن کنی.
آهسته گفتم : چکار کنم اگه این کار را نکنم تا وقتی شما اینجا هستید فکر نکنم صورتی برایم باقی بماند.
رامین با ناراحتی گفت : نمی دانم چطور دلشان آمد دست روی تو بلند کنند . من حتی نمی توانم حرف تند به تو بزنم تا چه برسه دستم را برای تو بلند کنم.
آهی کشیدم و گفتم : در فامیل ما خیلی برای شما احترام قائل هستند . مخصوصا دایی محمود و مسعود خیلی شما را دوست دارند.
رامین لبخندی زد و گفت : من هم آنها را دوست دارم. اتفاقا مادرم خیلی اصرار دارد که در اطراف خانه شما دنبال خانه بگردیم .
منهم خیلی مایلم در نزدیکی شما خانه ای بخریم. اینطور خیالم خیلی راحت است.
در حالی که از ته دل ناراحت بودم و مدام دعا می کردم که آنها نزدیک ما نتوانند خانه ای تهیه کنند گفتم :
اینطوری مادرم هم تنها نیست. چون با رسیدن مهرماه من باید مدرسه بروم. مسعود هم که مدام در دانشگاه است . مادر روزها در خانه تنها است
رامین با خوشحالی گفت : وای چقدر خوشحالم که شما هم راضی به آمدن ما به تهران هستی.
در همان لحظه مادر مرا صدا زد و من به آشپزخانه رفتم. گفتم : مامان چیکار داشتی مرا صدا زدی؟
مادر لبخندی زد و گفت : لطفا اگه می شه سالاد را تو درست کن .
مواد سالاد را از مادر گرفتم .به پذیرایی رفتم و کنار دایی محمود نشستم.
دایی همچنان با لیلا صحبت می کرد . درباره دانشگاه و چیزهای مربوط به آن حرف می زد.
به طرف دایی نیمخیز شدم و گفتم : دایی جون بد نگذره. انگار جای مرا پر کرده اید من آمدم خانه تا همدم و هم صحبت لیلا خانوم باشم انگار شما ...
دایی حرفم را قطع کرد و با نیشخند گفت : تو سالاد درست کن و کاری به من نداشته باش . تورو چه به این کارها .
در همان لحظه آقای شریفی به جمع ما پیوست و دایی محمود به احترام آقای شریفی از کنار لیلا بلند شد و کنار رامین نشست.
یکدفعه رامین گفت : بچه ها موافق هستید امشب شام را در رستوران بخوریم؟
لیلا با خوشحالی فریاد زد آخ جون. خیلی دوست دارم امشب بیرون از خانه باشم.
همه موافقت کردند و آقای شریفی گفت : امشب همه مهمان من هستید.
رامین گفت : نه پدر جان من این پیشنهاد را داده ام پس باید همه مهمان من باشند.
آقای شریفی به شوخی چشم غره ای به رامین رفت و گفت : وقتی بزرگتر هست کوچکتر حرف نمی زنه.
رامین لبخندی زد و سکوت کرد.
آقای شریفی نگاهی به من انداخت و گفت : افسون جان شما چرا ساکتید؟
لبخندی زده و گفتم : وقتی دایی جان قبول کنه مگه می شه کسی روی حرف او حرف بزنه.
دایی با تعجب گفت : از کی تاحالا حرف مارا کسی به حساب می یاره ؟
لبخندی زده و در حالی که صدایم را آهسته می کردم گفتم : از وقتی که دایی جون من دل خودشو باخته.
دایی قرمز شد و لب پایینش را گزید . آهسته گفت : دختر زبون به دندان بگیر چرا هر چی تو دهنته بیرون می آوری.
یکدفه همه زدند زیر خنده و دایی سرخ شد .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
غروب همه سوار ماشین شدیم . رامین و مسعود و لیلا سوار ماشین دایی محمود شده و من با اصرار خودم سوار ماشین آقای شریفی با مادر و مینا خانم شدم.
وسط راه بود که دیدم آقای شریفی از سمت خانه دوستم شیما رد شد سریع گفتم : لطفا نگه دارید .
آقای شریفی با تعجب گفت : چی شده ؟
لبخندی زده و گفتم : چیزی نیست چند وقت پیش به یکی از دوستانم کتاب داده بودم چون کتابها مال خودم نیست اینجا خانه همان دوستم است. اگه می شه نگه دارید تا من از این فرصت استفاده کنم و کتابها را بگیرم.
آقای شریفی گفت : باشه دخترم بهتره زودتر کتابها را بگیری می ترسم بچه ها که از ما زودتر رفته اند نگرانمان شوند.
جلوی در خانه نگه داشت و من پیاده شدم و زنگ در را زدم.
صدای مرد جوانی از پشت آیفون گفت : کیه ؟
گفتم : من افسون دوست شیما خانوم هستم ایشون تشریف دارند؟
مرد با لحنی صمیمی که انگار مرا می شناسد گفت : به به افسون خانوم تشریف بیارید بالا شیما خانوم از دیدن شما حتما خوشحال می شود و در را زد.
دوباره زنگ را فشردم . دوباره آن مرد جوان پشت آیفون آمد و گفت : مگه در باز نشد؟
گفتم : چرا باز شد ولی اگه می شه به شیما جان بگویید بیایند پایین من تنها نیستم. با شیما خانوم کار دارم. و باید سریع برگردم.
مرد جوان گفت : باشه همین الان به شیما می گم بیاد پایین.
لحظه ای نگذشته بود که شیما با خوشحالی پایین آمد وقتی مرا دید با شور و هیجان مرا در آغوش کشید.
همدیگر را بوسیدیم. شیما با خوشحالی گفت : چقذدر دلم برات تنگ شده است. نه روزه که تورو ندیدم. لبخندی زده و گفتم : منهم دلم برات تنگ شده بود. اومدم کتابها را بگیرم. باید زودتر بروم. منتظرم هستند.
شیما چشمش به ماشین افتاد و گفت : کدوم مادرت هست؟
شیما را به طرف مادرم بردم و به او معرفی کردم.
مادر هم به گرمی با شیما احوال پرسی کرد.
شیما پرسید: کجا می خواهید بروید؟
گفتم : بچه ها تصمیم گرفته اند که به رستوران یاس بروند و ما هم قبول کردیم.
شیما با خوشحالی گفت : آخ جون. اتفاقا ما هم می خواستیم به همان رستوران برویم . برادرم فرهاد که وکیل دادگستری است امروز در دادگاه موفق شده به خاطر همین می خواهد سور بدهد. و قراره ما هم به رستوران یاس برویم. چه تصادف جالبی چقدر دوست داشتم خانواده هایمان همدیگر را ببینند ولی تو بدجنس این را دوست نداشتی.
لبخندب زده و گفتم : ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. حالا امشب همدیگر را میبینیم.
در همان لحظه مادر شیما به طرف ما آمد و گفت : چرا دم در ایستاده اید بفرمائید داخل آخه اینجوری خوب نیست.
تشکر کردم.
شیما رو کرد به مادرش و گفت : مامان مادر افسون جون و خانواده اش می خواهن به رستوران یاس بروند . داداش هم می خواهد ما را آنجا ببرد. خواهش می کنم از مادر افسون اجازه بگیر تا افسون با ما به رستوران بیاید.
مادر شیما با خوشحالی گفت : این باعث خوشحالی من هست که ایشون با ما همراه باشند من تعریف این دختر خوب را زیاد شنیده ام.
سرم را پایین انداختم و تشکر کردم.
مادر شیما به طرف مادرم و آقای شریفی رفت . آنها وقتی مادر شیما را دیدند از ماشین پیاده شدند . مادر شیما خیلی گرم با مادرم و مینا خانوم و آقای شریفی احوال پرسی کرد.
مادر شیما زن خیلی خونگرمی بود. و مادر با یک برخورد از او خیلی خوشش آمد بعد از احوال پرسی گرمی که کردند مادر شیما خواهش کرد من همراه آنها به رستوران بروم. مادر وقتی اصرار زیاد شیما و مادرش را دید قبول کرد و آقای شریفی گفت : پس ساعت 9 در رستوران منتظر شما هستیم.
آنها در حالی که اصرار به زود آمدن می کردند از ما خداحافظی کردند و رفتند.
شیما همینجوری مثل بچه ها ذوق می کرد.
با هم به طبقه بالا رفتیم . وقتی داخل خانه شدیم از دیدن برادران شیما کمی معذب شدم . شیما برادرانش را به من معرفی کرد . برادر بزرگ فرهاد و برادر کوچکش که از خودش بزرگتر بود فرزاد نام داشت.
فرهاد برادر بزگتر شیما که وکیل دادگستری بود خیلی شوخ و خوش مشرب بود.
شیما مرا راهنمایی کرد و به پذیرایی برد. روی مبل نشسته بودم و برادران شیما روبه رویم نشسته بودند. مادر شیما از من پذیرایی می کرد. از اینکه دعوت شیما را قبول کرده بودم از ته دل ناراحت بودم . با وجود برادران او خیلی احساس بیگانگی می کردم. در همان لحظه فرهاد رو کرد به من و گفت : بالاخره این دوست شیما جان رادیدیم . آخه این دختر اینقدر در خانه حرف شما را می زند که انگاری خیلی وقته شما را می شناسم و واقعا تعریف شیما خانوم هم به جا بود.
نگاهی به شیما انداختم و گفتم : این نظر لطف شیما جان را می رسونه. منهم خیلی دوستش دارم.
فرزاد گفت : با رسیدن فصل تابستان دیگه اسم دوست مدرسه ای بردن کمی مشکل می شه چون همه دوستان پراکنده می شوند. ولی شیما دلش خیلی پیش شما بود.
شیما گفت : چند دفعه توی این نه روز بهت زنگ زدم یا تلفن شما اشغال بود و یا اینکه تو خانه نبودی. بدجنس چرا با من تماس نداشتی؟
جواب دادم : آخه از شیراز برایمان مهمان آمده و من مشغول بودم. راستش تو هم که اخلاق منو می دونی زیاد حوصله تلفن ندارم.
شیما لبخندی زد و گفت : بله می دونم که چقدر از آدم فراری هستی. و زیاد رفت و آمد را دوست نداری.
از این حرف شیما سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.
شیما با شیطنت گفت : ببینم این مهمان که اینقدر دوست عزیز مرا مشغول کرده پسر هم داره یا اینکه... و بعد به خنده افتاد.
لبخندی زده و گفتم : تو خودت خوب میدونی که برای من پسر و یا دختر فرقی نمی کنه چون با هر دو یک جور برخورد می کنم.
فرهاد موزیانه پرسید : منظورتون از اینکه با هر دو یک جور برخورد می کنید چیه ؟
آرام و با کمی خجالت گفتم : نه زیاد صمیمی و نه زیاد سرد و روکردم به شیما و ادامه دادم : رامین همراه خانواده اش آمده است. رامین را که می شناسی برات تعریف کرده ام. شوهر خواهرم بود. چهار روز می شه از خارج برگشته است.
شیما گفت : راستی رامین چرا هنوز ازدواج نکرده است ؟ مدت هفت سالی می شه که خواهرانت به رحمت خدا رفته اند.
فرهاد رو به شیما کرد و گفت : آخه دختر تو مگه وکیل وصی مردم هستی. تو چکار داری که چرا ازدواج نکرده است. شاید دوست نداشته و بعد نگاهی به صورتم انداخت.
سرم را پایین انداختم.
فرزلد میوه تعارف کرد و گفت : لطفا چیزی بخورید قابل تعارف نیست . تشکر کردم.
مادر شیما آمد کنار فرهاد نشست . لبخندی زد و گفت : از اینکه با شما آشنا شده ام خیلی خوشحالم. چون تعریف شما را خیلی از شیما شنیده ام.
فرهاد لبخندی زد و گفت : فکر کنم در هر شصت دقیقه که می گذرد شیما خانوم پنجاه و نه دقیقه اش را درباره شما صحبت می کنه.
آرام گفتم : این لطف شیما جان را می رسونه.
مادر شیما گفت : شیما جان تو چرا این دوست خوشگل خودتو از ما مخفی کرده بودی. حالا اگه دوست نداشت پیش ما بیاید لااقل مارا پیش ایشونو خانواده محترمش می بردی. منکه خیلی از مادر افسون خانوم خوشم آمده است. زن واقعا خوبی است.
شیما که می خواست حال فرهاد را بگیرد و او را اذیت کند گفت : از ترس فرهاد.
فرهاد با تعجب گفت : از ترس من مگه من حرفی زذدم. منکه اصلا مثل فرزاد کنجکاوی هیچ دختری را از تو نمی کنم.
شیما جواب داد : درسته ولی خوب حال آدم را جلو دوستانم می گیری.
فرهاد خنده ای کرد و گفت : آخه خواهر عزیز بنده شما درست مثل پیرزنها می خواهی از همه چیز سر دربیاری و رو کرد به من و گفت : درست می گم افسون خانوم.
به صورتش نگاه کردم. یکدفعه ضربان قلبم به صدوهشتاد درجه رسید در حالی که صدایم آشکارا می لرزید گفتم : این حرف را نزنید. شیما جان از حرفشان منظوری نداشتند.
با خود گفتم : چرا من اینجوری شدم چرا در برابر فرهاد اینطور دست و پای خودم را گم کرده ام. منکه هیچ وقت در برابر یک مرد ضعف نشان نمی دادم پس چرا در برابر او اینطور شده ام.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
مادر شیما گفت : فرهاد جان اینقدر شیما را اذیت نکن . تو که می دونی بعدا چه بلایی سرت می آورد.
فرهاد با خنده گفت : وای راست می گی . دیگه حرف نمی زنم. همه زدند زیر خنده.
من دلم شور می زد که به موقع به رستوران نرسیم. می دانستم مسعود از دست من حتما عصبانی می شود. ناخوآگاه به ساعتم نگاه کردم.
فرهاد متوجه شد و گفت : شیما جان زودتر لباست را عوض کن داره دیر می شه. مادر به مادر افسون خانم قول داده راس ساعت نه رستوران باشیم.
شیما از روی مبل بلند شد و گفت : من می روم لباسم را عوض منم زود حاضر می شوم. و به اتاقش رفت . فرزاد و مادرش هم هر کدام با اتاقشان رفتند تا آماده شوند.
از اینکه با فرهاد تنها بودم خجالت می کشیدم.
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت : انگار شما خیلی خجالتی هستید.
سرم را بلند کردم و نگاهم به صورت او افتاد. قلبم فرو ریخت . سریع سرم را پایین انداختم و گفتم : اتفاقا اصلا خیجالتی نیستم. فقط دلم شور میزنه چون برادرم مسعود حتما از غیبت من ناراحت می شه.
فرهاد لبخند موزیانه ای زد و گفت : ولی حالتهای شما غیر از این را نشان می دهد. و بعد توی پیش دستی من میوه گذاشت.
آرام تشکر کردم. پیش خودم گفتم : خدایا کمکم کن چرا اینطوری شده ام . بعد از نوزده سال احساس کردم که حالتی در قلبم به وجود آمده است. از خودم بدم آمده بود . چون همیشه خودم را مانند یک مرد می دانستم و حالا با دیدن یک مرد اینطور آشفته شده بودم. چشمهای میشی رنگ فرهاد در قلبم جا باز کرده بود. موهای یکدست و خرمایی رنگش که روی پیشانی ریخته بود به او زیبایی چشم گیری داده بود. هیکل بلند و تنومندش برعکس هیکل شیما که ریز و ظریف بود او را برازنده کرده بود. به خودم لعنت فرستادم که چرا به خانه شیما آمدم. زیاد به فرهاد نگاه نمی کردم.
فرهاد پرسید : شما چند سالتونه ؟
در حالی که با بند کیفم بازی می کردم آرام گفتم : نوزده سال .
لبخندی زد و گفت : شما بایستی الان دیپلم داشته باشید.
با کمی خونسردی جواب دادم : بله ولی در کلاس پنجم رفوزه شدم .
فرهاد با تعجب گفت : ولی شیما خیلی از درس شما تعریف می کنه . می گه شاگرد زرنگ کلاس هستید .
آب دهانم را به اجبار قورت داده و گفتم : آره شیما جان راست می گه ولی وقتی پدر و خواهرانم از دست دادم در همان سال با فشار روحی که داشتم نتوانستم درس بخوانم.
فرهاد با ناراحتی سرش را پایین انداخت و گفت : ببخشید که این سوال بیجا را از شما کردم. و بعد با کنجکاوی خاصی ادامه داد : این آقا رامین که داماد شما بود چرا بعد از خواهرتان ازدواج نکرده است ؟
لبخندی به اجبار زده و گفتم : شما که الان از طفلک شیما جان ایراد گرفتید.
فرهاد به خنده افتاد و گفت : آره آخه به اون ربطی نداشت . ولی ... و بعد حرفش را ناتمام گذاشت.
گفتم : نمی دانم . واقعا نمی دانم چرا او ازدواج نکرده است و آرام زیر لب با نفرت زمزمه کردم : شاید هنوز عذای وجدان دارد.
فرهاد گفت : ببخشید متوجه نشدم چی گفتید .
سریع گفتم : چیزی نگفتم با خودم بودم.
فرهاد لبخندب زد و آرام گفت : امشب معلوم میشه و با همان حالت از روی مبل بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت .
لحظه ای نگذشت که شیما از اتاقش بیرون آمد .
همه سوار ماشین شدیم و به طرف رستوران حرکت کردیم.
من و شیما و فرزاد عقب ماشین نشستیم و پرئین خانم کنار فرهاد نشست.
فرهاد ار آینه جلوی ماشین زیر چشمی هر چند لحظه یک مرتبه نگاهم می کرد. شیما مدام حرف می زد و من فقط گوش می دادم . اصلا حوصله صحبت کردن نداشتم و دلم مدام شور می زد که دیر به رستوران برسیم.
فرهاد از آینه نگاهی به من انداخت و گفت : شیما جان اینقدر حرف نزن بیچاره افسون خانم سرش درد گرفت .
لبخندی زده و گفتم : من عمدا سکوت کرده ام تا شیما جان حرف بزند . چون خیلی دلم برای حرفهای او تنگ شده است.
شیما رو به فرهاد کرد و گفت : چیه نکنه حسودیت می شه .
فرهاد خندید و گفت : نه بابا دلم برای افسون خانم می سوزه که داره تحملت می کنه .
همه زدند زیر خنده .
ماشاءالله شیما مدام حرف می زد. و فرزاد هم بین حرفهای او می پرید و او را اذیت می کرد.
از اینکه فرهاد توی آینه هر چند لحظه نگاهم می کرد ناراحت شدم و با ناراحتی خودم را جمع و جور کردم تا در دید او نباشم.
فرهاد متوجه شد و به رانندگی خودش ادامه داد و آینه را طوری تنظیم کرد که در دید او نباشم. همه با هم به رستوران رفتیم.
رستوران زیبایی بود و آهنگ ملایمی در فضا پیچیده بود و آرامش خاصی به محیط می داد.
مادر با دیدن ما لبخند زنان جلو آمد و با سلام مجدد گفت : به موقع آمدید الان آقا رامین داشت می گفت بهتره به دنبال افسون برویم خوب شد که آمدید . بفرمایید سر میز ما بنشینید . تا همه دور هم باشیم و آنها با کمال میل قبول کردند.
خدای من مسعود اینقدر عصبانی بود که اگه او را صدا می زدم چند تا ناسزا تحویلم میداد.
انگار مینا خانوم برای من در کنار رامین جا باز کرده بود مجبور شدم کنار رامین بنشینم.
همه به احترام خانواده شیما از سر میز بلند شدند و به گرمی خوش و بش کردند. ولی رامین خیلی سرد و سنگین با فرهاد دست داد.
وقتی همه دور میز نشستیم رامین زیر لب با لحم مسخره ای گفت : به شما خوش گذشت ؟
لبخند سردی زده و گفتم : جای شما خالی بد نبود و بعد صورتم را از او برگرداندم.
گارسون لیست غذا را آورد و به دست هر یک از ما داد من منتظر ماندم تا فرهاد غذایش را انتخاب کند و او جوجه کباب را انتخاب کرد و بقیه چلوکباب سفارش دادند.
من هم جوجه کباب سفارش دادم می خواستم عکس العمل رامین را از این کار ببینم.
رامین پوزخندی زد و صورتش را از من برگرداند.
وقتی داشتم غذایم را می خوردم متوجه شدم که رامین با غذایش بازی می کند و خیلی ناراحت است . حلقه شکوفه هنوز در دستش بود . با دیدن حلقه دلم به طپش افتاد و روزی که آنها مانند دو کبوتر عاشق سر سفره عقد نشسته بودند جلوی چشمانم نمایان شد.
ناخوآگاه تکه ای سینه مرغ را روی غذای رامین گذاشتم و گفتم : بهتره این را امتحان کنی خیلی خوشمزه است . رامین با تعجب نگاهی به من انداخت و آرام گفت : دستت درد نکنه و بعد او هم تکه ای از کباب روی برنجم گذاشت.
فرهاد موزیانه حرکات من و رامین را زیر نظر داشت و این نگاه او از چشم تیزبین رامین به دور نمانده بود. رامین با اشتها شروع به خوردن کرد. از این کار او خنده ام گرفت .
این حرکات من از چشم مینا خانوم به دور نماند و زیر لب آرام گفت : الهی به پای هم خوشبخت شوید . حرفش را شنیدم و خشم تمام وجودم را فرا گرفت طوری که دستم شروع به لرزیدن کرد.
رامین متوجه ناراحتیم شد آرام گفت : به دل نگیر پیرزن دلش را به این حرفها خوش کرده است.
با ناراحتی گفتم : آخه منظورش از این حرفها چیه .
رامین در لیوان برایم نوشابه ریخت و گفت : ناراحت نشو مادرم منظوری نداره لطفا اخمهاتو باز کن که با دیدن آنها دلم می گیره.
به اجبار لبخندی زده شروع کردم به خوردن .
دایی محمود غذایش را زودتر تمام کرد و گفت : بچه ها هر کی غذایش را خورده بیاد بیرون رستوران بنشینید فضای خیلی خوبی در آنجا هست و با این حرف از سر میز بلند شد و از آقای شریفی تشکر کرد.
رامین هم غذایش را تمام کرد و رو به من گفت : چقدر آرام غذا می خوری دوست دارم همراه شما پیش دایی محمود بروم.
در حالی که سرم پایین بود گفتم : بهتره شما زودتر بروید چون من می خواهم با دوستم شیما باشم. خوب نیست او راتنها بگذارم.
رامین با دلخوری بلند شد و از پدرش تشکر کرد و پیش دایی رفت.
بعد از لحظه ای غذایم را تمام کردم و در حالی که بلند می شدم رو کردم آقای شریفی و گفتم : دستتون درد نکنه.
آقای شریفی رو کرد به فرهاد و گفت : خواهش میکنم شما امشب پول غذایتان را حساب نکنید . چون اینطور به من لذتی نمی دهد.
فرهاد قبول نکرد . وقتی اصرار آقای شریفی را دید گفت : به شرطی که جمعه دیگه همه مهمان من در رستوران سنتی بیرون از شهر باشید.
شیما با صدای بلند هورا کشید . ولی بعد با خجالت خودش را جمع و جوذر کرد . همه زدند زیر خنده.
به بیرون رستوران رفتم . فضای سبز و زیبایی پشت رستوران قرار داشت . نیمکتهای زیادی کنار هم چیده شده بودند.
چشمم به رامین و دایی محمود افتاد که روی نیمکت نشسته بودند و صحبت می کردند. خواستم به طرف آنها بروم که صدایی من را به طرف خودش کشید وقتی به پشت نگاه کردم فرهاد را دیدم . باز آن چشمان میشی رنگ مرا میخکوب کرد. او با قدمهای تند لبخند زنان به طرفم آمد و گفت : ببخشید که مزاحمتان شدم.
آرام گفتم : خواهش می کنم شما هیچوقت مزاحم من نیستید.
فرهاد گفت : بالاخره متوجه شدم که چرا او ازدواج نکرده است.
خودم را به نادانی زدم و گفتم : درباره چی حرف می زنید؟
فرهاد خنده ای کرد و گفت : خودتان خوب می دانید که درباره کی حرف می زنم. ولی انگار شما دل خوشی از او ندارید.
سکوت کردم. فرهاد وقتی سکوت من را دید گفت : شما با همه مردها اینطور برخورد می کنید یا فقط با آقا رامین اینطورید.
با حالت عصبی حرفش را قطع کردم و در حالی که سعی در آرام صحبت کردن می کردم گفتم : رامین مانند برتدرم مسعود است من فقط او را به چشم برادرم نگاه می کنم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : ولی آقا رامین شما را به چشم دیگری نگاه می کند و روی حرکاتتان خیلی حساس است .
با خشم گفتم : او حساس نیست او به خاطر پدرم عذاب وجدان دارد . او باعث مرگ آنها شد .اگر او مارا به شیراز دعوت نمی کرد شاید آن اتفاق شوم هرگز نمی افتاد.
فرهاد پوزخندی زد و گفت : نمی دانستم شما اینقدر کوته فکر هستید.
جا خوردم و با تعجب به فرهاد نگاه کردم.
فرهاد متوجه ناراحتیم شد و گفت : ببخشید که اینقدر رک صحبت می کنم ولی تا آنجا که من تجربه کرده ام هیچکس حاضر نیست عزیزش را از دست بدهد. رامین حتی حلقه ازدواجش را بعد از سالها هنوز درنیاورده است . شما اشتباه می کنید که او را مقصر می دانید.
در همان لحظه شیما به طرفمان آمد و گفت : افسون جان ببخشید دیر کردم آخه خیلی گرسنه ام بود و بعد رو کرد به فرهاد و با کنایه گفت : ببخشید افسون جان که داری برادر سمج من را تحمل می کنی.
فرهاد به ظاهر اخمی کرد و گفت : من مثل تو بیهوده حرف نمی زنم و آسمان ریسمان نمی بافم.
لبخندی زده و گفتم : دعوا نکنید تقصیر من بود که مزاحمتان شدم.
فرهاد گفت : لطفا این حرف را نزنید شما تقصیر ندارید همه تقصیرها را فقط شیما دارد.
شیما با شیطنت گفت : فهاد جان شما را اولین بار است می بینم به یک دختر توجه نشان می دهید.
فرهاد یکدفعه تا بنا گوش سرخ شد و گفت : شیما خجالت بکش اگه این دفعه کنایه بزنی به خدا گوش تورا می کشم.
شیما به خنده افتاد و دستش را به حالت تسلیم بالا آورد و گفت : من تسلیم هستم دیگه نمی گویم که نکنه عاشق شده ای.
از این حرف شیما قلبم فرو ریخت و سرخ شدم . فرهاد هم دست کمی از من نداشت. و نیشگونی از بازوی شیما گرفت و جیغ شیما فضا را پر کرد.
فرهاد زیر چشمی نگاهی به من انداخت و لبخندی دلنشین زد.
شیما گفت : راستی افسون قراره من همراه فرزاد با چند نفر از دوستانم همراه پدر یا برادرهایشان به کوه برویم . خیلی دوست دارم تو هم همراه ما باشی.
لبخندی زده و گفتم : من که اختیارم دست خودم نیست . مادر و مسعود حتما باید به من اجازه بدهند تا همراهت بیایم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : اگه شما راضی به آمدن باشید من مادر و برادرتان را حتما راضی می کنم.
شیما نگاهی به فرهاد انداخت و گفت : تو که گفتی به کوه نمی آیی چطور نظرت برگشت؟
فرهاد جا خورده نگاهی به من انداخت . شیما به خنده افتاد . فرهاد هم لبخندی موزیانه زد.
شیما گفت : به خدا فرهاد این اولین بار است که می بینم به دختری توجه نشان می دهی. ای بابا کمی من و افسون را راحت بگذار چرا به ما چشسبیده ای.
در همان لحظه فرهاد گوش شیما را به شوخی گرفت و گفت : یک بار به تو اخطار داده بودم که اگه کنایه بزنی گوش تورا می کشم.
شیما به خنده افتاد.
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت : بهتره برویم پیش آقا رامین و آقا محمود بشینیم.
وقتی منار دایی محمود نشستم دایی با ناراحتی نگاهی به من انداخت ولی چیزی نگفت. در همان لحظه بقیه به جمع ما پیوستند.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
شیما مدام حرف می زد و از دوره راهنمایی با من صحبت می کرد. من به او نگاه می کردم ولی تمام حواسم پیش فرهاد بود . خیلی از فرهاد خوشم آمده بود و احساس می کردم او را دوست دارم.
در همان موقع فرهاد رو به مسعود کرد و گفت : فردا قراره شیما جان همراه دوستانش به کوه برود. و هر کدام از آنها با پدر یا برادرهایشان به کوه می آیند و شیما جان خیلی مایل است که افسون خانوم همراهش به کوه برود و این بهانه ای می شه که شماها هم با ما به کوه بیایید.
مسعود نگاهی به دایی محمود انداخت و گفت : نظر شما چی هست ؟
دایی محمود لبخندی زد و گفت : به شرطی که آقا رامین هم همراه خانواده اش به این تفریح بیاید.
آقای شریفی گفت : نه محمود جان . شما جوانها به این تفریح بروید. ما پیرها نمی توانیم به کوه نوردی بیاییم در خانه راحت تر هستیم.
مسعود گفت : میل خودتونه هر طور راحت هستید و رو کرد به رامین و گفت : پس شما همراه لیلا خانم بیایید و من و افسون و دایی محمود فردا همراه با شما به کوه می رویم. خیلی وقت است که کوه نرفته ام و فردا خیلی برای این تفریح مناسب است.
مادرم گفت : پس اینجوری خوب نیست که شما فردا جمعه در خانه تنها بمانید . بهتره آقا فرهاد شما را به خانه
ما بیاورد تا تنها نباشید و ما پیرها می نشینیم دور هم و یاد قدیمها می کنیم.
به شوخی اخمی کرده و گفتم : مامان اینطور حرف نزن شما هنوز خیلی جوان هستید طوری حرف می زنید که انگار نود سال دارید.
مادر لبخندی زد و گفت : دخترم پیری را که نمی شود پنهان کرد.
فرهاد نگاهی به من انداخت و با لحن کنایه آمیزی گفت : افسون خانم خیلی از حقیقت فراری هستند . بالاخره باید قبول کنند که یک روز مادرشان پیر می شود و خودش هم یک روز پا توی سن می گذارد.
نگاهم به چشمان قشنگش افتاد لبخندی زده و گفتم : من هیچوقت نمی خواهم پیر شوم. مادر من هم تا زمان پیری خیلی فاصله دارد ولی از الان به پیشواز پیری رفته است.
فرهاد خواست جوابم را بدهد که شیما پیش دستی کرد و گفت : بس کنید . خدا را شکر ما در جمعمان پیر نداریم. لطفا بحث را عوض کنید.
فرزاد با نیش خند رو کرد به فرهاد و گفت : راستی فرهاد جان شما که گفتید به کوه نمی آیید و در منزل می مانید چطور شد نظرتان برگشت؟
فرهاد کمی سرخ شد لبخندی زد و گفت : آخه وقتی همه شما می خواهید به کوه بروید چطور من می توانم در خانه قرار بگیرم. مخصوصا که تازه با خانواده محترم آقا مسعود آشنا شده ایم. می دان فردا با وجود آقا و مسعود و بقیه دوستان حتما خوش خواهد گذشت و بعد نگاهی زیر چشمی به من انداخت که از چشم دایی محمود دور نماند.
دایی چشم غره ای به من رفت و با آرنج کمی محکم به پهلویم نواخت . سرم را پایین انداختم.
شیما بلند شد آمد کنارم نشست . لبخندی زد و آرام سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت : وای افسون فرهاد خیلی چشمش تو را گرفته است. و اگه هم چیزی یا کسی را بخواهد تا وقتی که به دستش نیاورده است ول کن نیست.
به شوخی اخمی کرده و گفتم : شیما بس کن فرهاد مانند برادرم مسعود است. ولی می دانستم دروغ می گویم. چون در قلبم تحولاتی ایجاد شده بود. و فرهاد برایم اهمیت پیدا کرده بود.
مادر و مینا خانم با مادر شیما خیلی گرم گرفته بودند و صمیمانه با هم صحبت می کردند.
رامین خیلی پکر بود و بیشتر در فکر فرو می رفت . فکر کنم متوجه توجه فرهاد به من شده بود. و این موضوع اورا نگران کرده بود.
ساعت یازده شب بود که رامین گفت : بهتره دیگه به خانه برویم. دیر وقت است.
فرهاد گفت : من هفته دیگه جمعه منتظرتان هستم تا با هم به رستوران سنتی شیرخوان برویم.
آقای شریفی گفت : آخه پسرم مزاحم می شویم.
فرهاد نگاهی به من انداخت و بعد دوباره رو کرد با آقای شریفی و گفت : این حرف را نزنید اصلا مزاحم نیستید . تازه همدیگر را پیدا کرده ایم.
پروین خانم مادر شیما گفت : منکه شیفته منیر خانوم شده ام و دوست دارم که بیشتر با آنها باشم. واقعا که شیما خیلی بی انصاف است.
شیما لبخندب زد و گفت : مامان اینجوری منو متهم نکن تمام این بی انصافی ها از طرف افسون بدجنس است که از همه دوری می کنه و فقط به خودش چسبیده است.
لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم.
فرهاد موزیانه گفت : ولی از این به بعد مجبور هست که ماها را تحمل کنه و با تنهایی خداحافظی کند. چون ما دیگه ایشون را راحت نمی گذاریم.
شیما آرام به پهلویم زد . سرخ شدم.
آقای شریفی گفت : چه عالی چون ما هم تا چند وقت دیگه اسباب کشی می کنیم اینطور دیگه اصلا افسون خانم تنها نیست و باید شلوغی خانه را تحمل کند.
آرام گفتم اختیار دارید وجد شما در خانه ما نعمت است شما جای پدر من هستید.
مینا خانم با کنایه گفت : آره عزیزم انشاءالله تا چند وقته دیگه رخت سفید پوشیدی دیگه تنها نیستی و ما مدام پیش تو هستیم.
از ابن حرف مینا خانم حرصم درآمد اما چیزی نگفتم.
رامین بلند شد و گفت : دیگه بسه بهتره برویم. همه از او پیروی کردند و بلند شدند .
وقتی سوار ماشین شدیم فرهاد گفت : من جمعه بی صبرانه منتظرتان هستم. راستی فردا یادتان نرود. ساعت هفت صبح من جلوی خانه شما هستم. زودتر آماده شوید که تا هوا خنک است راه بیفتیم.
مادرم گفت : مادرتان را حتما فردا به خانه ما بیاورید.
فرهاد لبخندی زد و گفت : چشم حتما مادرم را می آورم. و بعد خداحافظی کرد.
رامین رانندگی می کرد. نیمه های راه بود که من همچنان در فکر شیما و فرهاد بودم. با خودم می گفتم : یعنی فرهاد نیز مانند من اینطور احساسی را در خود پیدا کرده است.
رامین از آینه جلوی ماشین نگاهی به من انداخت و گفت : چیه ؟ افسون خانم چرا در فکر غوطه ور هستید و این حرف را با حالت تمسخر ادا کرد.
جوابش را ندادم.
دوباره با حالت عصبی پرسید : در فکر چی هستی چرا اینقدر تو خودت فرو رفته ای؟
جواب دادم : هیچی مگه نمی دانی ساعت یازده است و من خوابم می آید.
آقای شریفی گفت : بله الان ساعت یازده است و همه خسته هستیم. منهم خیلی خوابم می آید.
وقتی به خانه رسیدیم من یکراست به اتاقم رفتم و خودم را روی تخت انداختم . صورت فرهاد جلوی چشمانم بود.
صبح سرحال بودم . صبحانه ام را با اشتها خوردم.
مادرم متوجه سرحالی من شده بود . گفت : الهی فدات بشم انگار دیشب خیلی به دخترم خوش گذشته است.
دایی محمود نگاهی به من انداخت و با حالت تمسخر گفت : باید هم خوش بگذره. با یک وکیل آشنا شدن خودش دنیایی داره.
با دلخوری به دایی نگاه کردم و گفت : دایی جون شما تازگی ها خیلی ایرادگیر شده اید.
دایی با لحن جدی گفت : ایرادگیر نشده ام دقیق تر شده ام.
سکوت کردم تا دایی بحث را ادامه ندهد.
همه آماده شدیم تا به کوه برویم. ساعت هفت صبح فرهاد همراه مادرش و شیما و فرزاد به خانه ما آمدند. . پروین خانم خانه ما ماند و ما به راه افتادیم.
من به اصرار شیما سوار ماشین فرهاد شدم و می دانستم که رامین خیلی عصبانی است. و نگاه سنگین دایی محمود را به خودم حس کردم.
رامین ماشین خودشان را نیاورد و آنها سوار ماشین دایی محمود شدند.
دوستان شیما که سوار سه ماشین بودند با آنها جلوی در خانه آمده و همه با هم به کوه رفتیم.
وقتی به کوه رسیدیم ماشین ها را پارک کردیم و همه دسته جمعی که حدود پانزده نفر بودیم به کوه پیمایی مشغول شدیم. من زیاد صحبت نمی کردم و آرام قدم می زدم.
یکی از دوستان شیما گفت : افسون خانم شما چرا اینقدر کم حرف هستید.
لبخندی زده و گفتم : آخه سکوت این کوه برایم لذت بخش است .
فذرهاد گفت : شما بر عکس ظاهر سردتان خیلی روح ظریف و رومانتیکی دارید.
لبخندی زده و سکوت کردم.
رامین به طرفم آمد و گفت : تو چرا امروز اینقدر تو فکر هستی. نکنه کسی چیزی بهت گفته که اینطور ناراحت هستی.
گفتم : نه ناراحت نیستم. فقط حوصله حرف زدن ندارم.
رامین آرام دستم را گرفت و گفت : وقتی ناراحت می بینمت دلم می گیره و اعصابم به هم می ریزه.
جواب دادم : ولی ناراحت نیستم فقط سکوت این کوه مرا جذب خودش کرده استو بعد دستم را آرام از دست او بیرون کشیدم و قدمم را سریع تر کردم تا همگام مسعود شوم.
مسعود لبخندی به من زد و دستش را داخل دستم حلقه زد و گفت : راستی افسون تو چند وقت می شه که با شیما دوست هستی ؟
نگاهی خنده دار به او کردم.
مسعود به خنده افتاد و گفت : ای موزی بدجنس منظوری از حرفم نداشتم.
با خنده گفتم : ولی تا به حال از اینجور سوالهای غریبانه از من نکرده بودی.
مسعود سرخ شد و گفت : جوابم را بده و اینقدر هم موزی نباش.
جواب دادم : از کلاس سوم راهنمایی تا به حال با او دوست هستم.
مسعود با تعجب گفت : ولی تو هیچوقت درباره شیما صحبت نکرده بودی. وحتی او را به خانه دعوت نکردی.
لبخندی زده و گفتم : تو که می دانی من اصلا حوصله دوست و رفیق ندارم. و حتما می دانی که بیشتر دوست دارم تنها باشم وحالا هم که می بینی با آنها آمده ام به خاطر این است که احساس کردم خانواده آنها دوست دارند که با ما رفت و آمد داشته باشند و مادر هم به این موضوع راضی است.
مسعود لبخندی زد و گفت : ولی فرهاد خیلی اصرار به این رفت و آمد خانوادگی داره.
سرخ شذدم و سرم را پایین انداختم.
مسعود ادامه داد : می دانم از رامین متنفر هستی ولی من به رامین بیشتر احترام می گذارم و اگه روزی از من بپرسی که بین فرهاد و رامین یک نفر را انتخاب کنم من رامین را ترجیح می دهم.
با ناراحتی به مسعود نگاه کردم.
مسعود دستم را فشرد و گفت : ولی تو باید به دلت توجه کنی تا ببینی برای چه کسی بیشتر می طپد.
سکوت کردم و نخواستم مسعود به راز دلم راه پیدا کند در صورتی که او چیزهایی بو برده بود.
همه نزدیک یک کلبه چوبی که در وسط کوه قرار داشت و به آن رستوران می گفتند ایستادیم. بیرون کلبه نیمکتهای چوبی زیادی به چشم می خورد.
فرهاد گفت : بچه ها بیایید کمی استراحت کنیم چون صدای خانمها در آمده است.
همه روی نیمکتها نشستیم.
وقتی نشستیم تازه گزگز پاهایم شروع شد . کمی با دست پاهایم را ماساژ دادم.
رامین نگاهی به من انداخت و گفت : نکنه خسته شدی حق هم داری خیلی راه رفتیم.
نگاهی در چشمان درشت سیاهش انداختم و گفتم : حالا که نشسته ام تازه گز گز پاهایم شروع شده است.
یکی از برادرهای دوست شیما که اسمش شهرام بود رو کرد به من و گفت : شما چقدر کم حرف هستید از صبح تا حالا بیشتر از دو سه کلمه صحبت نکرده اید. در صورتی که خواهرم و این چند نفر دختر از پر حرفی حوصله ما را سر برده اند.
مسعود گفت : وقتی آدم به تفریح می آید باید سرحال و خوش صحبت باشد ولی با افسون خستگی توی تن آدم می مونه.
رامین گفت : این حرف را نزن چطور دلت می آید این حرف را می زنی. با دیدن افسون خانوم خستگی آدم رفع می شه.
شهرام زد زیر خنده و گفت : حتما برای شما اینطور است چون صورتتان سررخ شده است.
رامین لبخندی زد و در حالی که تا بنا گوش سرخ شده بود گفت : هوای اینجا کمی سرد است به خاطر همین از سرما قرمز شده ام .
یکدفعه شلیک خنده بلند شد. (خودتونو مسخره کنید بی ادبا)
فرهاد می خواست حرف را عوض کند در حالی که سعی در پنهان کردن حسادتش داشت گفت : موافق هستید از رستوران چایی بگیریم.فکر کنم توی این هوا مزه بدهد.
همه یکصدا گفتند : نیکی و پرسش.
فرهاد بلند شد و به رستوران رفت و لحظه ای بعد با یک سینی چای برگشت.
اول چای را جلوی من گرفت . بدون اینکه نگاهش کنم چای را برداشتم و تشکر کردم.
وقتی داشتم چای را می خوردم نگاهم به فرهاد افتاد و لحظاتی نگاهمان به هم خیره ماند از خجالت سرخ شده و یکدفعه چای پرید تو گلویم به سرفه افتادم و اشک در چشمانم حلقه زد. (خوبت شد)
فرهاد لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
مسعود آرام زد به پشتم و گفت : ای بابا چی شد چرا اینطوری شدی.
شیما با شیطنت گفت : من می دانم چرا به سرفه افتاد.
چشم غره ای به شیما رفتم . شیما به خنده افتاد و در حالی که بلند می شد گفت : در رستوران چند نفر دارند برنامه شعبده بازی اجرا می کنند. بهتره برویم از این برنامه دیدن کنیم.
همه بلند شدند . رامین گفت : افسون خانوم مگه شما نمی آییدد.
در حالی که دستهایم را که از سرما سرد شده بود مالش می دادم گفتم : نه من از شعبده بازی خوشم نمی آید بهتره شما همراه بقیه بروید.
رامین گفت : آخه بدون شما که نمی شه.
نگاه سردی به انداختم و گفتم : ولی من می خواهم کمی از سکوت این کوه لذت ببرم . بهتره شما همراه خواهرتان و بقیه باشید و مرا با سوالهایتان و یا اصرارهایتان ناراحت نکنید. (به جهنم دختره گربه سگه تورشیده) .
رامین سرش را پایین انداخت و آه کوتاهی کشید و همراه بقیه به راه افتاد. (الهی افسون پیش مرگت بشه)
 

abdolghani

عضو فعال داستان
مسعود در حالی که بند کتانی خودش را می بست گفت : خودتو لوس نکن بیا برویم. برنامه قشنگی است اگه برنامه را نبینی سرت کلاه می ره.
گفتم : به خدا حوصله تماشا کردن ندارم. می خواهم کمی استراحت کنم تا موقع راهپیمایی صدایم در نیاید.
شیما با دلخوری گفت : بدجنس نشو بیا برویم داخل رستوران. اینجا حوصله ات سر می ره.
لبخندی به او زده و گفتم : می خواهم کمی از سکوت اینجا لذت ببرم ماشاءالله تو اینقدر صحبت می کنی که همه سردرد گرفته اند.
مسعود گفت : اگه امروز شیما خانوم نیامده بود اصلا به ما خوش نمی گذشت . چون تو که همش ساکت هستی ولی شیما خانم با این طبع شوخ خودش لااقل به این تفریح صفا می دهد.
نگاهی به مسعود انداختم لبخندی زدم و به شوخی گفتم : شیما جان مبارک خودت حالا من چی کار کنم مانند شیما نتوانستم دل شما را به دست بیاورم .
یکدفعه مسعود و شیما تا بنا گوش سرخ شدند و هر دو سرشان را پایین انداختند.
مسعود گفت : ما میرویم تو هم از این سکوت لذت ببر و دیگه حرفهای کنایه آمیز نزن .
به خنده افتاده و به دور شدن آندو نگاه کردم خیلی برازنده هم بودند. و تصمیم گرفتم شیما را برای مسعود خواستگاری کنم.
به دیواره نیمکت تکیه داده و به رفت و آمد مردم نگاه می کردم. با اینکه تازه بیست روز از اول تابستان می گذشت هنوز کمی برف روی زمین نشسته بود. نسیم سردی صورتم را می نواخت. جمعیت زیادی به کوه آمده بودند .
حس کردم کسی در منارم نشست. وقتی نگاه کردم فرهاد را دیدم. لبخندی زده و گفتم : مگه شما به رستوران نمی روید.
فرهاد گفت : دلم نمی آید شما را تنها بگذارم در این ده دقیقه تمام حواسم پیش شما بود.
در حالی که قلبم به شدت می طپید گفتم : ولی من این تنهایی را دوست دارم.
فرهاد گفت : یعنی الان بودن من در اینجا شما را ناراحت کرده است؟
سریع گفتم : نه این حرف را نزنید. وجود شما هیچ وقت مرا ناراحت نمی کند. من با شما راحتم.
فرهاد با زیرکی گفت : به چه دلیل شما با من راحت هستید ؟
لبخندی زده و گفتم : می خواهید از شغل خودتان سواستفاده منید و از من حرف یکشید.
فرهاد در صورتم خیره شد.
صورتم را از او برگردانده و به یک بچه که همراه پدر و مادرش به زحمت از کوه بالا می رفت نگاه کرده و آهسته گفتم : چرا اینطور نگاهم می کنید ؟
فرهاد گفت : آخه شما جوابم را ندادید می خواهم از چشمانتان جوابم را بگیرم و ادامه داد : نمی دانم چرا شما هیچوقت نخواستید که با شیما رفت و آمد خانوادگی داشته باشید وقتی دیشب این موضوع را از شیما پرسیدم او می گفت : شما همیشه در مدرسه گوشه گیر و تنها بودید و خودتان این تنهایی را می خواستید و به شرطی با او دوست شدید که رفت و آمد خانوادگی نداشته باشید و فقط دوستی تان در حد مدرسه باشد.
لبخندی زده و گفتم : آره شیما درست می گه . نمی دانم چرا هیچوقت مایل نبودم با کسی صمیمی شوم و لی همیشه شیما را نسبت به دیگران ترجیح داده و با شیطنت ادامه دادم : و حالا بیشتر او را دوست دارم.
فرهاد گفت : می تونم بپرسم به چه دلیل حالا بیشتر دوستش دارید.
لبخندی زده و گفتم : همینجوری گفتم . دوست داشتن دلیل نمی خواهد.
فرهاد که می خواست از من اقرار بگیرد گفت : ولی این جواب من نشد.
من هم برای اینکه برخلاف میل او حرف زده باشم گفتم : حالا که دوست دارید بدانید می گویم. چون می خواهم خواهر شما را برای برادر عزیزم خواستگاری کنم و دوست داشتن من به این دلیل بوده است نه چیزی که شما فکر می کردید.
فرهاد با زیرکی گفت : به نظر شما من چی فکر کرده ام که این حرف را زدید.
نفس بلندی کشیدم و گفتم : وای با یک وکیل پایه یک هم صحبت شدن چقدر سخت است . چون مدام می خواهد با زیرکی تمام از آدم حرف بیرون بکشد.
فرهاد لبخندی زد و گفت : همنشینی با یک دختر باهوش و تیزبین خیلی برایم جالب است . چون با طفره رفتن از سوالها باعث عصبی شدن یک وکیل می شود. خوب حالا حرف دلتان را بزنید چون حرفهایتان جز منحرف کردن مغز من چیز دیگری نبود و حرف دلتان را به زبان نیاوردید.
گفتم : وای شما چقدر آدم را سین جیم می کنید . چه چیز را باید به شما بگویم . من حرفی برای گفتن ندارم و به شوخی ادامه دادم : تا وکیلم نیاد دیگه یک کلمه حرف نمی زنم . فرهاد به خنده افتاد .
فرهاد گفت : پس به مجرم بودن خود اعتراف می کنید.
با تعجب گفتم : مجرم ؟
فرهاد گفت : دیشب شما خوب خوابیدید ؟
با تعجب گفتم : آره چطور مگه .
فرهاد در حالی که سرخ شده بود گفت : دیدی گفتم شما مجرم هستید.
گفتم : چطور منظورتان را نمی فهمم.
فرهاد گفت : جرم شما این است که دیشب باعث شدید من نتوانم تا صبح بخوابم و الان از بی خوابی کلافه ام.
در حالی که منظور فرهاد را خوب می دانستم خودم را به نادانی زده و گفتم : منظورتان را نمی فهمم چطور دیشب نخوابیدید .
فرهاد در حالی که سرخ شده بود گفت : جرم شما این است که چشمهایتان باعث آشفتگی من شده بود و خواب آرام مرا از من بیچاره گرفته بود.
در حالی که گرمای صورتم را احساس می کردم و می دانستم سرخ شده ام آرام گفتم : می خواهید اقرار کنید.
فرهاد لبخندی زد و گفت : احتیاجی به اقرار نیست چون خودتان فهمیده اید که ... و بعد سکوت کرد.
نگاهی به صورت سفیدش انداختم در صورتم خیره شده بود.
لحظه ای بعد ادامه داد : اولین باری است که احساس می کنم گرفتار شده ام . شما با این سکوت و ظاهر سردتان دل بیچاره منو گرفتار کرده اید.
و آرام گفت : مادرم متوجه این موضوع شده است . و از اینکه بعد از بیست و هشت سال پسرش را اینچنین گرفتار می بیند خیلی خوشحال است ولی نمی دونه من دارم چی می کشم.
لبخندی زده و سکوت کردم.
لحظه ای بعد فرهاد گفت : آقا رامین مرد خوبی است . شما چرا با او اینقدر سرد و خشن برخورد می کنید.
جواب فرهاد را ندادم و خودم را مشغول پاک کردن کفشم کردم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : چرا جوابم را نمی دهی.
با حالت عصبی گفتم : خواهش می کنم در این مورد با من صحبت نکن.
فرهاد خنده ای کرد و کفش را از دستم بیرون کشید و گفت : ولی حواستان باشد که با من مثل رامین برخورد نکنید . چون من رامین نیستم که تحمل این حرکات سرد را داشته باشم.
لبخندی زده و گفتم : شما خیلی رک صحبت می کنید.
فرهاد با همان حالت گفت : آره . با کسی که دوستش داشته باشم اینطور صحبت می کنم واینکه امیدوارم دایی و مادرتان مرا به عنوان داماد بپذیرند.
گفتم : ولی من آمادگی هیچ چیز را ندارم لطفا دیگه حرفش را نزنید تا وقتی که درسم تمام شود.
فرهاد لبخندی زد و گفت : باشه دیگه حرفش را نمی زنم تا وقتی که آمادگی خودت را به من یا شیما اعلام کنی. آن آن و بعد هد دوستش را روی دهانش گذاشت.
از این حرکت او خنده ام گرفت.
فرهاد لبخندی زد و گفت : ای وای آقا رامین و دایی محمود شما دارند می آیند و سرسع از کنارم بلند شد و ادامه داد : من به رستوران می روم تا بقیه به جای خالی من شک نکنند و لبخند زنان از من دور شد.
رامین و دایی محمود آمدند و روی نیمکت نشستند. دایی با کنایه گفت : انگار زیاد تنها نبودی ببینم خوش گذشت؟
با ناراحتی به دایی نگاه کردم وگفتم : دایی تورو خدا شروع نکن.
دایی سکوت کرد و رامین همچنان ناراحت و پکر بود ولی زیاد به روی خودش نمی آورد.
موقع نهار فرهاد برای من و خودش جوجه کباب سفارش داد و برای بقیه چلو کباب کوبیده.
شیما سریع گفت : فرهاد جان خودت که جوجه کباب می خوری دیگه دیگران را به این غذا عادت نده. شاید افسون جان دوست نداشته باشند.
فرهاد لبخندی زد و گفت : می دانم افسون خانم جوجه کباب دوست داره من و ایشون از نظر غذا با همدیگه هم سلیقه هستیم .
فرزاد با شیطنت گفت : عجب تفاهم خوبی دارید افسون خانم بایند بداند که برادر عزیز بنده خیلی پرخور و شکمو است. همه زدند زیر خنده . (نمکدون)
لبخندی به فرهاد زدم که از چشم دایی محمود دور نماند و از زیر میز لگدی به پایم زد. یه آخ گفتم و سریع خودم را جمع و جور کردم.
تا غروب در کوه بودیم . ساعت هشت شب به خانه رسیدیم.
مادر اجازه نداد فرهاد همراه خانواده اش به خانه خودشان بروند.
فرهاد لحظه ای مادرش را صدا زد و پروین خانم به حیاط رفت و با فرهاد پچ پچ کردند.
وقتی هر دو داخل پذیرایی شدند پروین خانم نگاهی خریدارانه به سر تا پای من انداخت من متوجه قضیه شدم و فرهاد لبخندی زد و رفت کنار مسعود نشست.
از حرکات فرهاد معلوم بود به به من علاقه دارد. و مسعود و دایی محمود این موضوع را می دانستند. مادر هم متوجه شده بود ولی به روی خودش نمی آورد. چون مادر رامین را واقعا دوست داشت و دلش راضی نمی شد که دوباره او را ناراحت کند.
احساس کردم مسعود بدجوری به شیما توجه نشان می دهد. ولی چون پسر خجالتی بود نمی توانست با او مانند فرهاد ارتباط برقرار کند.
از فردای آنروز شیما مدام از من می خواست با او به گردش بروم . قبول نمی کردم دو روز گذشت وقتی شیما ناراحت شد که چرا با او به تفریح نمی روم از مادر اجازه گرفتم که به خاطر شیما دعوتش را قبول کنم مادر اجازه داد.
شیما به دنبالم آمد و من آماده شدم و همراه او از خانه بیرون رفتم. آنروز لیلا و مینا خانم همراه رامین و آقای شریفی به دنبال خانه رفته بودندو
وقتی سر کوچه رسیدیم دیدم فرهاد در ماشین منتظرمان است. با دلخوری به شیما نگاه کردم. شیما خنده ای کرد و گفت : منظوری نداشتم در این دو روز فرهاد کچلم کرده بود تا به یک بهانه تو را از خانه بیرون بکشم. خیلی برای دیدنت دلتنگی می کرد. ای بی انصاف مدت دو روزه که برادر عزیزم از دیدن رخ ماه تو محروم شده است.
فرهاد ار ماشین پیاده شد . لبخندی زد و گفت : چه عجب بعد از دو روز به خودتان رحم کردید و از خانه بیرون آمدید.
آرام سلام کردم.
فرهاد جوابم را داد و در ماشین را برایم باز کرد و آرام گفت : سرورم لطفا سوار شوید تا زودتر از این جا دور شویم.
سرخ شدم و خواستم عقب ماشین بشینم که فرهاد مانع شد و با شیطنت گفت : امکان نداره ملکه قلبم عقب ماشین بشینه جای شما در منار من است.
با خجالت گفت : آقا فرهاد خوب نیست اینطور حرف می زنید.
شیما به خنده افتاد و گفت : افسون جان تو ناراحت نشو حالا کجاش را دیدی بگذار عقد شوید و بعد بهت نشان می دهم که این پسر اصلا نمی تونه جلوی زبونش را بگیره . دو هفته پیش به مامان می گفت که منشی اش خیلی اطوار می ریزه بیا و کمی به اون طرز خانوم بودن رو یاد بده تا اینقدر دلبری نکنه.
نگاه سردی به فرهاد انداختم.
فرهاد هول کرد و گفت : ای بابا منظوری نداشتم و چشم غره ای به شیما رفت . شیما با صدای بلند به خنده افتاد و من صورتم را با ناراحتی از فرهاد برگرداندم.
فرهاد با دستپاچگی گفت من منشی جدیدی آورده ام که کمی ... و بعد لحظه ای سکوت کرد و دوباره چشم غره ای به شیما از داخل آینه رفت.
شیما گفت : من منشی فرهاد را دیده ام دختر خیلی زشتی است. به خاطر زشتی اش داره اینطور اطوار می ریزه که آن زشتی را پنهان منه.
فرهاد سریع حرف شیما را تایید کرد.
آرام گفتم : حالا کجا می خواهیم برویم ؟
فرهاد گفت : ببینم هنوز از من ناراحت هستی ؟
با لحن سردی گفتم : جوابم را ندادید کجا می خواهید بروید ؟
فرهاد با دلخوری به شیما نگاه کرد و جواب داد : به نظر شما عزیز بنده کجا برویم بهتره ؟
با ناراحتی گفتم : آقا فرهاد لطفا با من اینطور حرف نزنید چون با اینطور حرف زدنتان من ناراحت می شوم من منشی جنابعالی نیستم که با این حرفها لذت ببرم.
فرهاد با ناراحتی گفت : ولی من تا به حال به منشی ام رو نشان نداده ام. و شما حق ندارید فکرهای ناجور درباره من بکنید.
شیما با خنده گفت : آخ جون شما دونفر را به دعوا انداختم.
فرهاد به اجبار لبخندی زد و گفت : خیالت راحت باشه اجازه نمی دهم کسی مانع عشق من با این دختر بی احساس شود و بین ما دعوا راه بیاندازد.
شیما گفت : راستی افسون امشب قراره ما همگی شب نشینی به خانه شما بیاییم . مامانم خیلی دوست داره مادر تو را ببینه و امشب قرار شده به خانه شما بیاییم.
لبخندی زده و گفتم : با این حرف خوشحالم کردید. شب منتظرتان هستم.
فرهاد به شوخی گفت : منتظر من هستی یا مادرم و بچه ها؟
آرام گفتم : منتظر همه شما هستم.
فرهاد لبخندی زد و زمزمه کنان گفت : چقدر از این حرکات مظلومانه ات که همه ظاهر سازی است لذت می برم.
با تعجب به او نگاه کردم.
فرهاد و قتی تعجبم را دید گفت : اینطور نگاهم نکن . آدم وقتی تورو می بینه فکر می کنه خیلی مظلوم و بی زبان هستی در صورتی که زیر این ظاهر مظلوم یکدنیا غرور و تکبر پنهان است و من عاشق اینها هستم.
باز سکوت کردم.
فرهاد گفت : حتی این حرف نزدن تو همه نشانه غرور تو است که مرا لایق نمی دانی.
با ناراحتی گفتم : این حرف را نزن . آخه من نمی دانم چی بهت بگم. توی عمرم تا حالا با هیچ مرد غریبه ای همصحبت نشده ام و یا تا چهار روز قبل قلبم برای کسی نطپیده بود . به خاطر همین نمی دانم به شما چی بگم و یا چطور برخورد کنم تا بتوانم توجه یک مرد را جلب کنم. من از حرکات زنانه هیچی نمی دانم به خاطر همین شما از من می رنجید. ولی به خدا دست خودم نیست . حرف نزدن من ربطی به شما نداره تورو خدا ناراحت نشوید . با این حرفتان من از شما دلگیر شدم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فرهاد لبخندی زد و گفت : از اینکه قلبتان فقط برای من به طپش افتاده چقدر خوشحالم.
شیما آرام زیر لب به شوخی گفت : چه مرد خودخواهی خدا رحم کنه به این دوست عزیز من.
لبخندی زده و گفتم : حالا که برادر خودخواه خودتو به من غالب کردی داری برایم دلسوزی می کنی.
فرهاد خنده ای کرد و گفت : شما زنها خیلی برای هم دل می سوزانید ولی وقتی چیزی به نفع خودتا باشد دست به هر کاری می زنید. مثلا همین شیما به خاطر برادر عزیزش حاضر شد دوست مغرور خودشو به دام برادرش بیاندازه و چقدر هم از این کار راضی به نظر می رسه.
شیما به شوخی اخمی کرد و گفت : اگه این کار را نمی کردم چطور می توانستم اخمهای سنگین تورا تحمل کنم. توی این دو روز پدرم را درآوردی تا افسون را راضی به بیرون آمدن کنم.
فرهاد با صدای بلند به خنده افتاد.
من سکوت کردم. هر سه به یک کافه رفتیم و فرهاد سه عدد بستنی گرفت. فرهاد خیلی مرد شوخ طبع و پرجنب و جوشی بود و لبخند از روی لبهایش دور نمی شد. اصلا با موقعیت شغلی که داشت به فکر کسی نمی رسید که او اینچنین شلوغ و پر سر و صدا باشد. ولی وقتی با او می نشستند متوجه شوخ طبعی او می شدند. شو خی او به حدی بود که اجازه نمی داد که از حد افراط بگذرد.
ساعت دوازده ظهر بود که فرهاد مرا سر کوچه پیاده کرد و گفت : امشب شما را می بینم . مواظب خودت باش خدانگهدار و به امید دیدار.
خداحافظی کردم و به خانه آمدم . مادر گفت که رامین و خانواده اش امشب خانه یکی از فامیلهایشان دعوت هستند و من خیلی خوشحال شدم.
شب فرهاد به همراه خانواده اش شب نشینی به خانه ما آمدند . من به خاطر اینکه زیاد روبه روی فرهاد نباشم تا دایی محمود ناراحت نشود دست شیما را گرفتم و به اتاق خودم رفتیم. آلبوم عکسها را به او نشان دادم و تا وقتی که فرهاد و مادرش خواستند به خانه شان بروند من و شیما در اتاقم ماندیم.
وقتی از اتاق بیرون آمدیم فرهاد خیلی پکر و ناراحت بود . شیما آرام زد به پهلویم و گفت : فرهاد چقدر ناراحت است . می دانم وقتی به خانه رفتیم کلی باید مرا سرزنش کند که چرا با هم در اتاق خواب بوده ایم.
لبخندی زده و سکوت کردم.
فرهاد و خانواده اش خداحافظی کردند و و قتی رفتند مسعود با دلخوری گفت : تو شیما را کجا بردی . بی انصاف چرا.
حرف مسعود را قطع کردم و در حالی که به اتاق خوابم می رفتم گفتم : بی خود به دوست من نظر نداشته باش اون هنوز باید یک سال درس بخونه.
مسعود پایش را لای در اتاق خوابم گذاشت و مانع بستن در شد و با کنایه گفت : ولی درس تو هم تمام نشده که اینقدر خاطر خواه داری. امشب فرهاد از کار تو خیلی دلخور شده بود . اون که به خاطر من نیامده بود.
به شوخی با دست مسعود را به عقب هول داده و گفتم : ساعت دوازده شب است لطفا اینقدر غرغر نکن بذار بخوابم.
مسعود خنده ای کرد و گفت : ای دختره پرو.
هنوز روی تخت دراز نکشیده بودم که مادر به اتاقم آمد . کنارم نشست و گفت : می خواهم خبری را بهت بدم.
با تعجب گفتم : خیر باشه.
مادر با ناراحتی گفت : انشاءالله که خیر است و بعد نگاهی به صورتم انداخت و گفت : امشب پروین خانم درباره تو صحبت می کرد. او غیر مستقیم تو را برای فرهاد خواستگاری کرده است.
لبخندی به مادر زدم و در حالی که سرخ شده بودم سرم را پایین انداختم.
مادر آهی کشید و با ناراحتی گفت : مینا خانوم پریروز از تو خواستگاری کرد ولی من به آنها جواب دادم تا وقتی که درست تمام نشده است نمی توانم به آنها قولی بدهم. و حالا امشب پروین خانوم برای پسرش فرهاد تو را خواستگاری کرده است ولی من جوابش را ندادم. و بعد نگاهی به من انداخت و گفت : افسون می دانم که تو از رامین متنفر هستی و می دانم به فرهاد علاقه داری . ولی من بیشتر برای رامین راضی هستم. ما او را بیشتر می شناسیم و روی او شناخت داریم . بهت قول می دهم رامین تو را خوشبخت کند . رامین مرد...
حرف مادر را با خشم قطع کردم و گفتم : مامان تو رو خدا حرف او را نزن من هیچوقت در کنار او احساس خوشبختی نمی کنم. لطفا من را وادار نکنید با رامین ازدواج کنم.
مادر با ناراحتی گفت : نه من اصلا تو را مجبور به این کار نمی کنم و خیالت راحت باشه که فرهاد را هم خیلی دوست دارم . فقط اگه اجازه بدی جواب پروین خانوم را الان به او ندهم. دوست ندارم تا وقتی که رامین خانواده اش اینجا هستند صحبتی از خواستگاری فرهاد از تو پیش بیاید . من برای خوشبختی خود حاضرم از دل خودم بگذرم. دلی که هفت سال آرزو داشت رامین را دوباره داماد خودش بداند و او یاد شکوفه را برایم زنده نگهدارد . و با بغض ادامه داد : خیلی دوست داشتم بچه های رامین نوه های حقیقی من بودند . رامین برایم خیلی عزیز ... و بعد صدای هق هق مادرم در گلو مانع ادامه حرفش شد.
خیلی دوست داشتم چیزی را که مادرم می خواست می توانستم انجام دهم و حتی اگر به جز رامین مادرم دوست داشت که با مرد دیگری ازدواج کنم حاضر بودم از فرهاد چشم بپوشم و با مردی که مادرم در نظر داشت ازدواج کنم . ولی مادرم رامین را دوست داشت مردی که هفت سال کینه اش را در دلم پرورش داده بودم و تنفرش تمام وجودم را پر کرده بود.روی تخت خوابیدم و پتو را روی سرم کشیدم . مادر آرام از کنارم بلند شد و در حالی که هنوز صدای هق هقش را می شنیدم ار اتاقم خارج شد.
پتو را از روی سرم کنار زدم در دلم غم سنگینی نشسته بود . خیلی مایل بودم مادر را خوشحال کنم ولی رامین را نمی توانستم به عنوان شریک زندگی انتخاب کنم.
از روز دوشنبه که فرهاد و خانواده اش به شب نشینی خانه ما آمده بودند دیگه او را ندیدم تا شب پنجشنبه.
آنشب دوباره آنها به خانه ما آمدند تا ما را برای جمعه دعوت رسمی کنند. فرهاد از دیدن من خوشحال بود و منهم ذوق زده در پوست خود نمی گنجیدم.
فرهاد آقای شریفی و خانواده اش را نیز دعوت کرد.
آقای شریفی خیلی از فرهاد خوشش آمده و می گفت : با اینکه او یک وکیل است ولی طبع شوخ و مهربانش خیلی برایم جالب است . او اصلا مغرور و از خود راضی نیست و مانند مردم عادی رفتار می کند.
غروب جمعه همه با هم به رستوران رفتیم . وقتی دایی محمود مرا اینقدر خوشحال دید با ناراحتی گفت : بیچاره رامین خودش را معطل چه کسی کرده است.
من سعی کردم خیلی سنگین و بی تفاوت با فرهاد رفتار کنم تا دایی محمود و مادر را ناراحت نکنم. و فرهاد متوجه حرکات سنگین و بی تفاوت من شده بود و نگران به نظر می رسید.
از سر میز بلند شدم تا دستم را بشورم . هنوز به دستشویی نرسیده بودم که فرهاد سریع خودش را به من رساند و با ناراحتی گفت : افسون جان.
به طرفش برگشتم.
به اجبار لبخندی زد و به طرفم آمد و گفت : ببینم مگه از من رفتار بدی دیدی که اینطور نگاه قشنگت را از من دریغ می کنی ؟
لبخندی زدم و گفتم : نه اینطور نیست. اگه رفتار بدی دیده بودم که اصلا به این دعوت نمی آمدم.
فرهاد لبخندی با آرامش زد و گفت : خدارا شکر پس چرا اینقدر کم حرف شدی و اینکه اصلا نگاهم نمی کنی؟
جواب دادم چیزی نیست اینجا همه طرفدار رامین هستند و وقتی من و شما را می بینند که صحبت می کنیم کمی ناراحت می شوند و حس می کنم همه فهمیده اند که جنابعالی به من علاقه دارید.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت : تو چی ؟ علاقه ای که من به تو دارم تو هم در دل به من داری؟
سرم را پایین انداختم و گفتم : فکر کنم خودت بهتر بدونی و بعد سریع از او جدا شدم و به طرف دستشویی رفتم . در حالی که داشتم دستم را می شستم متوجه شدم که دستم هنوز می لرزد . لبخندی زده و آب را بستم و سر میز برگشتم.
وقتی سر میز نشستم فرهاد نگاهی به من انداخت و لبخندی دلنشین زد و این خنده از چشم دایی محمود به دور نماند . با آرنج به پهلویم زد و آهسته گفت: به خدا افسون تو داری اعصاب مرا خرد می کنی.
گفتم : دایی جون بس کن منکه کاری نکرده ام.
دایی آرام ولی عصبانی گفت : آخ که چقدر دوست دارم رامین تورو کتک مفصلی بزنه . به خدا افسون تو داری اعصاب مرا خرد می کنی.
گفتم : دایی جون بس کن منکه کاری نکرده ام.
دایی آرام ولی عصبانی گفت : آخ که چقدر دوست دارم رامین تورو کتک مفصلی بزنه. به خدا به جای او من سبک می شوم.
گفتم : خوب دایی جان عزیز لزومی نداره او مرا کتک بزنه خودت می توانی تا جایی که قوت در بدن داری با کتک زدن من خودت را آرام کنی.
دایی پوزخندی زد و گفت : همان فحشی که از من خوردی برای هفت جدم بسه. اون روز تو پدرم را در آوردی و منو به غلط کردن انداختی.
در همان لحظه فرهاد دیس کباب را جلوی من گرفت و گفت : لطفا تعارف نکنید . قابل تعارف نیست.
تشکر کردم.
فرزاد با شیطنت گفت : داداش جان شما عادت خودتان را به افسون خانوم انتقال داده اید و فکر نکنم که ایشون جز جوجه کباب چیز دیگه ای بتوانند بخورند.
فرهاد لبخندی زد و گفت : من جوجه کباب را برای سالم بودن و اطمینان داشتن به گوشتش انتخاب کرده ام. ولی کبابهای دیگه معلوم نیست از چه گوشتی است.
آقای شریفی گفت : آقا فرهاد راست می گه. چند وقت پیش در روزنامه خواندم که یک قصاب به جای گوشت گوسفند و یا گوشت گاو گوشت الاغ و اسب به خورد مردم بیچاره می داده که وقتی از قصاب اعتراف گرفتند او گفته بود مدت سه سال است این کار را انجام می داده.
مینا خانم گفت: لطفا حرفهای خوب بزنید من یکی داره حالم بهم می خوره.
فرهاد تکه ای از جوجه کباب را روی برنجم گذاشت و آرام گفت : لطفا تعارف نکنید شما خیلی کم غذا می خورید.
دایی با حرص گفت : چقدر هم تحویل می گیره.
گفتم: چیه حسودیت می شه.
دایی آهی کشید و آرام گفت : افسون تورو خدا خوب فکرهایت را بکن رامین مرد بزرگی است من واقعا به احترام می گذارم.
سکوت کردم تا دایی حرف را کش ندهد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 10
بیرون رستوران فضای سبز و محیط سنتی درست کرده بودند که کنار هر تخت قلیان روشنی به چشم می خورد.
فرهاد به گارسون سفارش هندوانه و میوه و چای داد. همه روی نیمکتها نشستیم.
حوض بزرگی بین دایره نیمکتها به چشم می خورد که داخل آن میوه های جورواجور و هندوانه ریخته بودند..
همه دور هم نشسته بودیم و فرهاد جلوی من هندوانه و سیب و خیار همراه گیلاس گذاشت . تشکر کردم و زیر لب گفتم : امشب از پرخوری نمی توانم بخوابم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : تو که چیزی نخورده ای . تعارف نکن باید تمام میوه هایت را بخوری.
مادر رو کرد به آقای شریفی و گفت : راستی امروز همسایه بغل دستی ما خبر داد که می خواهد خانه اش را بفروشد . چون شوهر بیچاره اش تصادف کرده و او باید دیه ای را که برایش بریده اند بپردازد و حالا مجبور شده که خانه را بفروشد و یک آپارتمان بخرد. آقای شریفی با خوشحالی گفت : همسایه سمت راست یا همسایه سمت چپ.
مادر گفت : همسایه سمت چپ که خانه ای بسیار بزرگ و شیک دارد. همان خانه که ستونهای بلند و مرمر داره.
مینا خانم با خوشحالی گفت : آن خانه دو طبقه و ویلایی است. اگه آن را بفروشد عالی می شود.
آقای شریفی گفت : اول باید خانه را ببینیم حتی اگه قیمتش زیاد هم باشد آنجا را می خرم . چون بهترین حسن آن خانه این است که کنار خانه آقا مسعود و منیر خانوم قرار دارد و در آینده رامین جان مشکلی نخواهد داشت.
همه متوجه منظور آقای شریفی شدند. مادر آهی کشید و سرش را پایین انداخت و رنگ صورت فرهاد به وضوح پرید. در دل گفتم » آخه مامان به تو چه می رسه که خانه همسایه را به آنها پیشنهاد می کنی. حرصم از این کار مادر درآمد.
رامین لبخند سردی زد و در حالی که سرخ شده بود سرش را پایین انداخت .
وقتی چشمم به حلقه دست رامین می افتاد غمی سنگین روی دلم سنگینی می کرد و او را به خودم نزدیک حس می کردم. احساس می کردم شکوفه هنوز زنده است و رامین را به چشم شوهر خواهر و دامادمان نگاه می کردم.
در این فکر بودم که رامین اگر شکوفه را داشت چقدر زوج خوشبختی می شدند . شکوفه عاشق رامین بود و رامین او را می پرستید . یاد روزی که آن دو کنار سفره عقد نشسته بودند و یاد شادی های رامین که سر سفره عقد وقتی شکوفه با انگشت عسل را در دهانش گذاشت او انگشت او را به شوخی گاز گرفت و صدای شکوفه یکدفعه بلند شد. یاد همه چیز.
در همان لحظه سوزشی در دستم حس کردم . چاقو را روی زمین انداختم .خیاری که پوست می کندم خونی شده بود. چیزی نگفتم. دستمال کاغذی را از جیبم درآوردم و روی کف دستم که با نوک تیز چاقو پاره شده بود گذاشتم. عمیق بریده بود و التهابش را حس می کردم.
مادر متوجه شد گفت : چیه نکنه دستت را پاره کردی. ؟
لبخندی زده و گفتم : چیزی نیست زیاد عمیق پاره نشده است.
در همان لحظه فرهاد به طرفم آمد و گفت : ببینم با خودت چیکار کردی؟
گفتم : نگران نباش چیزی نیست نوک چاقو به کف دستم گرفته است . الان خونش بند میاد.
مادر گفت : ای دختره دست و پا چلفتی تو حتی نمی تونی خیار پوست بکنی دختر هم اینقدر بی دست و پا می شه.
دایی محمود با کنایه گفت : حالا خوبه اینقدر دستو پا چلفتی است و اینهمه خاطرخواه داره . حالا بگذار بعضی ها ببینند که همچین دختر زبرو زرنگی نیست که اینطور او را می خواهند.
پروین خانوم گفت : خوب دخترم حواسش نبود چرا اینقدر اذیتش می کنید.
شیما با شیطنت گفت : من می دانم حواس این دختره کجا پرسه می زنه.
چشم غره ای به شیما رفتم .
نگاهی به فرهاد کردم. فرهاد لبخندی زد و در حالی که سعی می کرد خون دستم را بند بیاورد آرام گفت : اینطور نگاهم نکن و در همان لحظه مسعود گفت : تورو خدا ببین اصلا صدای این دختره در نمیاد آخه دختر تو چقدر پوست کلفت هستی خون دستت بند نمی آید ولی تو همینجور بربر ماها را نگاه می کنی.
فرهاد گفت : اتفاقا من از این حالت افسون خانوم خوشم می آید. درست مانند مردها می مونه . حالا اگه شیما بود الان بایستی صدای جیغ و فریادش این محیط را برمیداشت.
لیلا گفت : منکه اصلا طاقت دیدن خون را ندارم. اگه از جایی از دستم خبیاید غش می کنم.
رامین گفت : اتفاقا دختر باید کمی حالتهای زنانه داشته باشد تا بین او و مرد اختلاف باشد. نکه ...
با ناراحتی حرف رامین را قطع کرده و گفتم : به جای اظهار نظر کردن یک کاری برای دستم بکنید . چون خونش بند نمی آید این بسته دستمال کاغذی داره تموم می شه.
رامین بلند شد دستم را گرفت و گفت : بلند شو برویم بیمارستان و یا درمانگاه فکر کنم دستت به بخیه احتیاج داشته باشد.
رامین دستم را گرفته بود و فرهاد کمی عصبی به نظر می رسید فرهاد و مسعود با شیما همراه من و رامین سوار ماشین شدند. فرهاد رو به مادرش کرد و گفت : شما اینجا بشینید ما نیم ساعت دیگه بر میگردیم. و همه با هم به طرف نزدیکترین درمانگاه رفتیم.
وقتی دکتر دستم را دید گفت : سه عدد بخیه احتیاج داره . و دستم را بخیه زد و بعد از پانسمان نگاهی به من انداخت و گفت : اصلا شما را ناراحت نمی بینم.
لبخندی زده و گفتم : آخه چیزی نشده که ناراحت باشم.
شیما گفت : دکتر جان تعجب نکنید این دوست ما آدم آهنی است. چون اصلا احساس نداره.
دکتر به خنده افتاد.
بعد از یک ساعت به پیش مادر و بقیه برگشتیم.
رامین رفت برایم آب میوه گرفت و به دستم داد و گفت : خیلی ازت خون رفته است . این را بخور تا کمی حالت بهتر شود.
درد دستم داشت کم کم شروع می شد.
برگ نسخه دست رامین بود. رو به رامین کرده و گفتم : اقا رامین اگه می شه بروید داروهایم را بگیرید چون درد دستم داره شروع می شه.
رامین گفت : من نیم ساعت دیگه بر می گردم. بهتره دستت را زیاد تکان ندهی.
وقتی خواست نسخه را از روی نیمکت بردارد دوباره چشمم به حلقه اش افتاد . وقتی خواست برود صدا زدم آقا رامین مواظب خودت باش و زیاد عجله نکن.
رامین لبخندی زد و گفت : نگران نباش زود بر می گردم و از ما دور شد.
یک لحظه چشمم به فرهاد افتاد . او خیلی عصبانی بود وقتی دید نگاهش می کنم اخم کرد . ولی من به رویش لبخند زدم.
درد دستم داشت زیاد می شد. طوری که نزدیک بود ناله سر دهم. ولی هر طور بودخودم را منترل کردم.
فرهاد همینطور اخم کرده بود و حسادت از چشمان میشی رنگش نمایان بود. پروین خانم متوجه ناراحتی پسرش شده بود و فرزاد زیر گوش فرهاد پچ پچ می کرد و بعد می خندید. ولی فرهاد ناراحت بود.
رامین بعد از یک ربع آمد. او قرصهایم را به من خوراند . یک مسکن هم خوردم. رامین کنارم نشست و گفت : تا چند دقیقه دیگه درد دستت آرام می شود . و بعد دستم را در دستش گرفت و گفت : تا مچ دستت ورم کرده است.
آرام دستم را از دست او بیرون کشیدم . رو به مادر کرده و گفتم : بهتره به خانه برویم.
پروین خانم متوجه شد و گفت : نه دخترم هنوز زود است.
گفتم : ولی من با خوردن مسکن خیلی خوابم می آید و خسته هستم.
رامین گفت : بهتره من و شما به خانه برویم. منهم خسته هستم . شما زودتر بروید که استراحت کنید. و رو کرد به مادرم و گفت : شما می توانید اینجا بمانید و همراه آقا فرهاد به خانه برگردید . من افسون را به خانه می برم.
مادر گفت : باشه شما بروید ما هم یک ساعت دیگه می آییم.
بلند شدم و به طرف فرهاد رفتم . از پذیرایی که کرده بود تشکر کردم.
خیلی سرد گفت : کاری نکرده ام می بخشید اگه به شما بد گذشت.
گفتم : با شما بودن هیچوقت برایم بد نیست و آرام ادامه دادم : از کاری که کردم منظوری نداشتم. پوزخندی زد و گفت : من رامین نیستم که هر کاری دلت خواست با من و احساسم بکنی.
با ناراحتی گفتم : ولی من منظوری نداشتم و نخواستم با احساست بازی کنم و سپس گفتم : خداحافظ. از پذیرایی شما ممنون هستم و همراه رامین به خانه برگشتیم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 11

به اتاق خودم رفتم . بعد از چند دقیقه رامین در زد و به اتاقم آمد. تعارف کردم که روی صندلی بشیند . رامین نگاهی به من انداخت و گفت : احساس می کنم فرهاد خیلی گرفتارت شده است.
جوابش را ندادم.
او ادامه داد : تو چرا داری با من دو رو برخورد می کنی. منو سر دوراهی گذاشته ای.
با حالت عصبی گفتم : من فقط شما را به عنوان شوهر خواهرم یعنی شوهر شکوفه نگاه می کنم و شما را به همین عنوان دوست دارم.
رامین با خشم گفت : ولی من دیگه شوهر خواهرت نیستم.
با ناراحتی گفتم : ولی تا وقتی که ازدواج نکرده اید شما را به چشم شوهر شکوفه نگاه می کنم.
رامین با ناراحتی بلند شد و دستی به موهایش کشید و گفت : با تو صحبت کردن بیهوده است و بعد شب بخیر گفت و از اتاق خارج شد.
من چون قرص مسکن خورده بودم زود خوابم برد.
صبح شیما زنگ زد و خواست حالم را بپرسد.
تشکر کردم و گفتم : آقا فرهاد چطور هستند می خواستم از زحمتی که دیشب دادیم تشکر کنم . ولی انگار مایل نیست با من صحبت کند.
شیما خنده ای کرد و گفت : فرهاد بد نیست فقط خیلی عصبانی است. هیچکس جرات نمی کنه نزدیکش بره. دیشب وقتی به خانه آمدیم در حالی که کتش را در می آورد با خشم گفت : پدر عشق بسوزه که اینطور آدم را بدبخت می کنه. . یه دختر سنگدل نوزده ساله امشب تونسته با غرورم بازی کنه و من نتونستم یک کلمه حرف بزنم.
با ناراحتی گفتم : به فرهاد بگو رامین شوهر خواهرم است و من نخواستم با غرور جنابعالی بازی کنم.
شیما گفت : ول کن می دان که آخر هم خود فرهاد به منت کشی میفته. حالا بگو ببینم دستت چطوره؟
نگاهی به دست باند پیچی شده ام انداختم و گفتم : بد نیست دردش کمتر شده.
شیما گفت : امروز بیست و دو روز از اول تابستان گذشته است و ما هنوز تصمیم نگرفته ایم کجا برویم فرهاد قرار بود ما را به اصفهان ببرد ولی دیدن تو همه این قرارها را به هم زد. و فکر نکنم او بدون تو از تهران خارج شود.
گفتم : متاسفم برنامه هایتان را به هم خورد. ای کاش برای گرفتن کتاب به خانه شما نمی آمدم هم خودم از زندگی عادی افتاده ام و هم شما را تو دردسر انداختم.
شیما به خنده افتاد و گفت : زن داداش جان مراقب خودت باش.
با صدای بلند گفتم : شیما خودتو لوس نکن.
صدای قهقه او داخل گوشی پیچیده بود.
لبخندی زدم و گفتم : منهم می دونم چطور اذیتت کنم خداحافظ و به همه سلام برسان.
شیما گفت : باشه زن برادر عزیز سلام گرمت را به برادرم می رسانم.
به شوخی غریدم : شیما .
شیما سریع خداحافظی کرد و با خنده گوشی را گذاشت.
همان شب فرهاد همراه مادرش و شیما به خانه ما آمدند تا حال مرا بپرسند ولی فرهاد خیلی سنگین با من رفتار می کرد. منهم زیاد روبه روی او ننشستم و بیشتر خودم را در آشپزخانه مشغول کردم.
آنشب وقتی آنها رفتند با خودم گفتم : نکنه فرهاد این موضوع را بزرگ کنه و همه چیز بین ما تمام شود. بغض سنگینی روی گلویم نشسته بود. یک هفته گذشت و فرهاد نه تلفن به من زد و نه به خانه ما آمدند.
آقای شریفی خانه آقا الیاسی را که همسایه ما بود خرید و با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمدند رامین به همه شیرینی تعارف کرد . خرید خانه را به آنها تبریک گفتم .
بعد از ناهار بود که توی آشپزخانه داشتم ظرفهارا می شستم که رامین به آشپزخانه آمد روی صندلی نشست و در حالی که به من نگاه می کرد گفت : انگار از خرید خانه راضی به نظر نمی رسید .
جواب دادم : برای چی راضی نباشم . اتفاقا خیلی خوشحالم چون مادرم دیگه تنها نیست.
رامین نفس بلندی کشید و آرام گفت : خیلی به فرهاد علاقه داری؟
سکوت کردم .
رامین لبخند عصبی زد و گفت : نمی خواد انکار کنی من متوجه رفتارت شده ام و بعد کم کم صدایش عصبی شد و گفت : لااقل این رفتاری که با من داری با او نداشته باش چون او مانند من نیست. (الهی)
گفتم : مگه شما چطور هستید؟
سرش را پایین انداخت و گفت : تو هر کاری که می خواهی با احساس و روحیه من می کنی و من فقط چاره ای جز سکوت ندارم. چون هنوز تو مرا شوهر خواهرت می دانی.
پیش دستی میوه را جلوی رامین گذاشتم و گفتم : داری صحبت می کنی دهنت خشک می شه لااقل میوه بخوذر.
رامین با عصبانیت پیش دستی میوه را گوشه آشپزخانه پرت کرد و با صدای بلند گفت : آره زیاد حرف می زنم صدای من جز اینکه نفرت دلت را بیشتر کند چیز دیگه ای نیست. وقتی با فرهاد هستی دو ساعت تمام حرف می زنید و خسته نمی شوی ولی من تا می آیم حرف بزنم طفره می روی.
با ناراحتی گفتم : آرام صحبت کن خوب نیست فرهاد مدام از شما حمایت می کنه و شما را ...
رامین با خشم حرفم را قطع کرد و گفت : من به حمایت هیچکس احتیاجی ندارم . حامی من فقط خداست که خودش همه جوره این چرخ و فلک را می چرخونه و قضاوتش را هیچکس نمی تونه رد بکنه.
با ناراحتی گفتم : آقا رامین.
ولی رامین با خشم از آشپزخانه بیرون رفت.
از اینکه کسی را نداشتم تا با او درد دل کنم بغضم گرفته بود. دوست داشتم خواهرانم زنده بودند تا من می توانستم با آنها صحبت کنم و هر چه در این سینه لعنتی انبار شده بود مانند یک سیب گندیده بیرون می انداختم.
از آشپزخانه بیرون آمدم .
رامین را دیدم که با ناراحتی توی حیاط نشسته بود و سیگار می کشید.
مادر نگاه غمگینی به من انداخت . مینا خانوم و لیلا و آقای شریفی سکوت کرده بودند و با نگرانی روی مبل نشسته بودند .
در حالی که از دیدن آقای شریفی خجالت می کشیدم به اتاقم پناه بردم می خواستم گریه کنم ولی جز اینکه بغض توی گلویم مانند یک سنگ سنگینی می کرد قطره ای از چشمانم لغزید. شاید این نفرت داشت مرا مانند یک کوه یخ می کرد. اصلا رامین را حتی به اندازه یک سر سوزن دوست نداشتم و ناراحتی او برایم اصلا مهم نبود ولی نمی دانستم چرا وقتی او را از خودم می رنجاندم از ته دل ناراحت می شدم و وجدانم عذابم می داد. احساس می کردم شکوفه تمامحرکاتم را زیر نظر دارد. و مرا می بیند.
مدت یک هفته بود که فرهاد را ندیده بودم و مادر علت عصبی شدن مرا می دانست. غروب آنروز آقای شریفی همراه خانواده اش به خانه یکی از دوستانشان دعوت بودند و من تنها روی نیمکت زیر درخت گیلاس نشسته بودم . به درخت تکیه دادم و زانوی غم بغل کردم. غرورم اجازه نمی داد که به شیما تلفن بزنم چون من هیچوقت به خانه آنها زنگ نزده بودم و اگر حالا زنگ می زدم آنها متوجه می شدند که به خاطر فرهاد زنگ زده ام تا سروگوشی آب بدهم. دلم بدجوری برای او تنگ شده بود . چرا بایستی اینطور گرفتارش می شدم. چشمان میشی رنگش جلوی چشمانم می درخشید سرم را میان دو دستم گرفتم و برای چند لحظه همان طور ماندم و اصلا متوجه دایی محمود نشدم که کنارم نشسته است.
دایی با صدای ملایمی گفت : افسون.
سرم را بلند کردم.
دایی لبخندی زد و گفت : چرا زانوی غم بغل کرده ای ؟ اصلا خوش ندارم تو را افسرده ببینم .
جواب دادم : چیزی نیست کمی دلم گرفته است.
دایی لبخندی زد و دستم را آرام گرفت و گفت : خیلی احساس تنهایی می کنی.
گفتم : با داشتن دایی مهربانی مانند شما چرا باید تنها باشم.
دایی سرم را بوسید و گفت : منهم بعضی وقتا با داشتن خواهر و خواهرزاده عزیزی مانند شما خیلی احساس تنهایی می کنم.
لبخندی زدم و به شوخی گفتم : انشاءالله تا چند وقت دیگه لیلا خانوم شما را از تنهایی در میاره.
دایی آرام زد به پشتم و گفت : ای بدجنس کوچولو حرف نمی زنی و وقتی هم که شروع به حرف زدن می کنی برای سرخ کردن من دست به هر کاری می زنی و بعد ادامه داد : اینقدر حرف را عوض نکن بگو چرا اینقدر توی خودت هستی.
آهی کشیده و سکوت کردم.
دایی لبخندی زد و گفت : بگو که دلت برای فرهاد تنگ شده است.
تا بنا گوش سرخ شده و سکوت کردم.
دایی لبخند سردی زد و گفت : تقصیر از تو بود چرا بایستی با رامین آن طور برخورد می کردی که فرهاد حسادت کنه.
با ناراحتی گفتم : ولی رامین شوهر خواهرم است و من هیچ عیبی ندیدم که با او آن طور صحبت کنم.
دایی که مشخص بود خشمش را به اجبار کنترل می کند به ظاهر لبخندی زد و گفت : ولی فرهاد متوجه شده است که رامین تو را به عنوان خواهر زن نگاه نمی کنه. چرا آن دو را به بازی گرفته ای. شانس آوردی که رامین مرد فهمیده ای است وگرنه اگه من بودم...
حرف دایی را با بغض قطع کردم و گفتم : من تا حالا نسبت به هیچ مردی توجه نشان نداده بودم و اصلا نمی دانم با یک مرد چطور باید رفتار کرد تا دلش را به دست آورد.
دایی خنده ای سر داد و گفت : لقب خوبی بهت دادم واقعا که در سینه تو به جای قلب فقط سنگ کار گذاشته اند.
با ناراحتی گفتم : خیلی دوست دارم مثل دخترهای دیگه می توانستم حالتهای زنانه داشته باشم. لااقل الان که اینطور گرفتار شده ام . دیگه با مشکلی اینچنین دچار نمی شدم.
دایی دستی به موهایم کشید و گفت : ولی فرهاد خودش گفت که این حالتهای تورا دوست دارد چون مانند یک مرد هستی.
گفتم : پس چرا او از من زود ناراحت می شود.
دایی جواب داد : او ناراحت نیست فقط خیلی حسود تشریف دارد . حق هم دارد . تو چه دلیل داشت که به رامین بگویی مواظب خودت باش. منهم یک لحظه جا خوردم . چون هیچوقت تو با رامین خوب نبودی.
گفتم : وقتی حلقه شکوفه را در دست او می بینم یکدفعه تمام نفرتم به او فراموش می کنم . احساس می کنم آن حلقه با من حرف می زنه.
دایی با ناراحتی دستی به صورتم کشید و گفت : تو دل پاکی داری و بعد ناخودآگاه خنده ای بلند سر داد و گفت : می خواهم بلایی سرت بیاورم.
با تعجب به دایی نگاه کردم.
دایی گفت : اینطور نگاهم نکن فردا شب فرهاد را با خانواده اش دعوت کرده ام به خانه خودم و تو باید از آنها پذیرایی کنی.
با صدایی نیمه فریاد گفتم : نه دایی من نمی تونم.
دایی به درخت تکیه داد و گفت : باید بتونی چون آبروی تو و من در میان است. تازه اینکه آقای شریفی را هم با خانواده اش همراه مادرت و مسعود را نیز دعوت کرده ام.
در حالی که حیرت کرده بودم گفتم : وای دایی محمود توروخدا با من این کارو نکن.
دایی بلند شد و از درخت چند عدد گیلاس چید و برد داخل حوض شست و آورد جلوی من گذاشت و گفت : دوست دارم فرهاد و رامین دست پخت تو را بخورند . تا فکر نکنند خواهر زاده من آشپزی بلد نیست.
با ناراحتی گفتم : آخه من نمی تونم غذای اینهمه جمعیت را درست کنم. و اینکه غذا درست کردن بلد نیستم.
دایی به شوخی اخمی کرد و گفت : بی خود حرف نزن مادرت را هم نمی خواهم بیاورم تا کمکت کند. می خواهم ببینم عرضه داری از آنها پذیرایی کنی یا نه. ضمنا الان باید بروی درمانگاه و بخیه دستت را باز کنی و دیگه مشکلی و یا بهانه ای نیاری.
با نگرانی از این وضع گفتم : تورو خدا دایی من تا حالا آشپزی نکرده ام و می ترسم.
دایی اخمی کرد و گفت : می خواهم ببینم این همه خاطرخواه داری آیا برای خودت بزرگ شده ای که بتونی از عهده شوهر و مسئولیت زندگی بربیایی. یا اینکه فقط قد بلند کردی ولی... و بعد سکوت کرد.
نگاهی به دایی انداختم و گفتم : پس می خواهی مرا آزمایش کنی.
دایی خندید و گفت : درست حدس زدی.
از روی نیمکت بلند شدم و گفتم : بی انصاف حالا نمی شود از طریق دیگه ای منو آزمایش کنی آخه اینجوری پای آبرو در میان است.
دایی در حالی که ساعتش را در می آورد تا دستش را بشوید گفت : بهترین موقعی که می توانستم انتحانت کنم فردا است . لازم نیست برای یک مهمانی خودم را بدبخت کنم و زن بگیرم . بهتره خواهر زاده عزیزم این لطف را به دایی خودش بکند. و با خنده دستش را داخل آب حوض فرو برد و با شدت یک مشت آب به روی صورتم پاشید. جیغ کوتاهی کشیدم و سریع داخل خانه رفتم.
فکر فردا شب آرامم نمی گذاشت . دلم بدجوری شور می زد . مادر در آشپزخانه بود . به آشپزخانه رفتم و رو به مادر گفتم : مامان شما از تصمیم دایی خبر دارید.
مادر خنده ای کرد و گفت : چیه می ترسی؟
با ناراحتی گفتم : مگه نمی خوای کمکم کنی ؟
مادر جواب داد : دایی من را قسم داده که اصلا کمکت نکنم حتی مقدار غذاهایی که باید درست کنی را نباید بهت بگم.
با اخم گفتم : نکنه شما هم قبول کردید.
مادر در حالی که سیب زمینی خلال می کرد گفت : چیکار کنم دایی مرا قسم داده است.
گفتم : شما چقدر بی انصاف هستید اصلا به فکر آبروی من بیچاره نیستید و با قهر بلند شدم و همراه دایی به درمانگاه رفتم تا بخیه دستم را باز کنم.
آن شب گذشت و صبح فردا دایی به دنبالم آمد و مرا به خانه خودشان برد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 12
دلم شور می زد و واقعا وحشت کرده بودم . رنگ صورتم پریده بود دایی با دیدن من در آن حالت خنده اش گرفت.
چشم غره ای به دایی رفتم.
دایی با خنده گفت : بالاخره امشب باید آبروی من و خودت را بخری. و اینکه من از قبل به چلو کبابی سرکوچه که رفیقم است سفارش آماده باش داده ام تا اگه دسته گل به آب دادی لااقل من از بیرون غذا بیاورم.
با ناراحتی به دایی نگاه کردم : دایی خواهش می کنم کمی رحم داشته باش . اگه من نتوانم از عهده این کار برآیم دیگه نمی توانم تو روی شیما و خانوادش نگاه کنم. و می دانم شیما مدام سر به سرم می گذاره.
دایی با خنده گفت : تو ازز شیما خجالت نمی کشی بلکه از فرهاد و شوخی های کنایه آمیز او ناراحت می شوی.
دست دایی را گرفتم و گفتم : تورو جون لیلا برو مامان را بیاور.
دایی خنده بلندی سر داد و گفت : امکان نداره و بعد دستم را کشید و مرا به آشپزخانه برد و گفت : همه چیز برایت آماده است فقط تو باید آنها را درست کنی.
نگاهی به آشپزخانه انداختم . دایی همه چیز خریده بود. مرغ . گوشت وخیلی چیزهای دیگر.
دایی با یک دست به پشتم زد و گفت : موفق باشی من دیگه باید سرکارم بروم و راستی تلفن خانه را هم قطع می کرده ام تا نتوانی با متدرت تماس داشته باشی.
دلم فرو ریخت. با صدای نیمه فریاد گفتم : تو به تلفن چی کار داری تورو خدا تلفن را سرجایش بگذار.
دایی خنده کنان در حالی که به طرف در خروجی میرفت گفت : باید خودت تنها تمام این کارها را بکنی. راستی خانه را هم تمیز کن . خداحافظ.
وسط آشپزخانه مثل مجسمه ایستاده بودم و نمی دانستم از کجا شروع کنم.
به اتاق رفتم و با ناراحتی روی مبل نشستم . یکدفعه به سرم زد که شاید دایی کتاب آشپزی داشته باشد. به اتاق خواب دایی رفتم و بین کتابهای او دنبال کتاب آشپزی گشتم. ولی کتاب آشپزی را پیدا نکردم.
با خستگی روی مبل نشستم . به ساعتم نگاه کردم . ده صبح بود.
با خود گفتم : اینجوری نمی شه باید کاری کنم . به آشپزخانه رفتم . نمی دانستم مرغ را چطور باید پاک کرد . من هیچوقت در آشپزی به مادر کمک نکرده بودم.
چشمم به کاهو و خیار افتاد تنها کاری که کردم فقط توانستم در ساعت یازده ظهر سالاد درست کنم. از طرفی خوشحال بودم دایی مهمانها را برای شام دعوت کرده است. و من تا شب خیلی وقت داشتم با خودم گفتم تا شب فرجی می شود.
از بسنگران مهمانی شب بودم نتوانستم چیزی برای ناهار بخورم.
ساعت چهار بعد از ظهر بود و من فقط سالاد درست کرده بودم.
روی صندلی نشسته بودم و به مواد خام بربر نگاه می کردم. یکدفعه زنگ در خانه به صدا درآمد. دلم هوری ریخت. با دستپاچگی بلند شدم و در آشپزخانه را سریع بستم و با ناراحتی به طرف در رفتم.
در را با دستی لرزان باز کردم ولی با دیدن زن فقیری که برای کمک گرفتن آمده بود کمی آرام شدم. داخل خانه شدم و مقداری پول از کیفم بیرون آوردم ولی یکدفعه فکری در مغزم جرقه زد.
پول را برداشتم و جلوی در رفتم پیرزن با لباسی کهنه و وصله دار که بیشتر لباس با وصله دوخته شده بود جلوی در همچنان ایستاده بود.
پول را به طرفش دراز کردم . پیرزن پول را گرفت و گفت : انشاءالله خوشبخت شوی. خدا همیشه سربلندت کند. و تا خواست برود گفتم : مادربزرگ.
پیرزن با تعجب برگشت نگاهم کرد.
لبخندی زده و گفتم : شما آشپزی بلد هستید.
پیرزن نگاهی به سرتاپایم انداخت و گفت : چطور مگه؟
با خوشحالی دست پیرزن را گرفتم و در حالی که به اجبار او را به طرف خانه می بردم گفتم : تورو خدا به من کمک کنید اینجا نمی توانم برایتان موضوع را تعریف کنم.
پیرزن در حالی که از حرکات من متعجب شده بود داخل راهروی خانه شد.
بوسه ای به گونه پیرزن زدم و گفتم : تورو جون هر کی که دوست دارید اگه آشپزی بلد هستید به من کمک کنید.
پیرزن لبخندی زد و گفت : آخه چی شده . شما چرا اینطور نگران هستید.
با ناراحتی موضوع را برای پیرزن توضیح دادم.
یکدفعه او به خنده افتاد و با صدای بلند قهقه سر داد.
با دلخوری او را نگاه کردم . او متوجه شد . دستم را فشرد و گفت : ناراحت نشو. آخه خیلی برایم جالب است که دایی شما اینطور داره شما را آزمایش می کنه.
آرام گفتم : حالا آشپزی بلد هستید یا اینکه ... و بعد سکوت کردم .پیرزن نفس بلندی کشید که از این نفس بوی غم او را حس کردم.
در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود گفت : دخترم تو الان منو نگاه نکن. من روزی برای خودم خانوم خانه ای بودم. خانه ای نه چندان بزرگ ولی گرم و باصفا که شادی آنجا را هر کسی نمی توانست به دست بیاره. با پسرم و شوهرم مانند هر انسان خوشبختی در گوشه ای از این جهان پهناور زندگی آرامی داشتیم. آشپزی من زبون زد خاص و عام بود و حالا به خاطر شوهرم به این روز افتاده ام.
اشک مانند مروارید از صورت چروکیده اش که سختی روزگار را نشان می داد چون جویبار باریکی می چکید . آهی غمگین کشید و ادامه داد : خدا از عروسم و مادر بی انصافش نگذره که زندگی منو به باد داد.
با تعجب گفتم : عروستون آخه چرا ؟
پیرزن گفت : وقتی پسرم زن گرفت بدبختی چشمش را به خانه ما دوخت. و چرای آن را نمی دانم. هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که خانواده زن پسرم به خارج سفر کردند و همه مقیم آنجا شدند. عروسم هم روی یک پا ایستاد که حتما باید خانه را بفروشیم و بهخارج نزد پدر و مادرش برود.
پسرم نیز که تمایل به این کار داشت خانه را فروخت و برای ما یک خانه کوچک کهنه اجاره کرد و خودش بار سفر بست و همراه زنش به خارج رفت و دیگه سراغی از مت نگرفت.
دو سال تمام چشم انتظاری باعث شد که شوهرم سکته کرد و زمین گیر شد. منهم سواد نداشتم و کاری از دستم بر نمی آمد مجبور شدم وسیله خانه را فرروختم تا خرج دوا دکتر شوهرم را بدهم. ولی وقتی دیدم که چیز دیگه ای برای فروش نداریم دست به این کار زدم . کاری که هیچوقت فکرش را نمی کردم. حال باید گدایی کنم تا هم اجاره خاننه را بدهم و هم شکم خودم و شوهرم را سیر کنم.
وقتی پیرزن سکوتم را دید و دید که چقدر از این سرنوشت ناراحت شده ام لبخندی زد و گفت : خوب غذا چی دوست داری برایت درست کنم. تا انگشتهایت را هم با غذا بخوری؟
یکدفعه به خودم آمدم به ساعت نگاه کردم چهارو نیم بود گفتم : بیایید داخل خانه تا وسایل را به شما نشان دهم دیگه تصمیم با خودتان است که چی درست کنید.
وقتی پیرزن داخل آشپزخانه شد گفت : بیچاره دایی شما چقدر وسیله خریده است. و بعد سریع دست و صورتش را شست و انگار که دوباره جوان شده است. و خودش را خانوم خانه می داند گفت : خوب حالا با این وسائل برایت چند نوع غذا درست می کنم. تا دهن همه مهمانها باز بماند. و بعد خیلی تند شروع کرد به پاک کردن مرغها.
گفتم : اگه کاری دارید بدهید انجام دهم.
پیرزن لبخندی زد و گفت : تو بادمجانها را پوست بگیر . با اینها کلی غذا درست می کنم که خودت تعجب کنی و ادامه داد : راستی مهمانها چند نفر هستند.
جواب دادم با خودم دوازده نفر.
نگاهی به صورت پیرزن انداختم . چقدر با خوشحالی کار را انجام میداد. خودش را خانوم خانه می دانست و با یک غرور خاصی کار می کرد. خیلی با سلیقه بود و کارها را به ترتیب انجام می داد.
زنگ خانه به صدا درآمد . دلم فرو ریخت . پیرزن هم نگران شد.
با پاهای لرزانی جلوی در رفتم . در را باز کردم. با تعجب دیدم رامین جلوی در است . لای در را طوری باز کردم که فقط هیکل خودم نمایان بود و در را با یک پا به خودم چسبانده بودم.
لبخندی به ظاهر زدم و گفتم : سلام چقدر زود به مهمانی آمدی مهمانی شب است.
رامین لبخندی زد و گفت : اومدم ببینم اگه کاری داری بهت کمک کنم منظورم کار بیرون است.
لبخندی زده و گفتم : نه خیلی ممنون . دایی همه چیز خریده است.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : مادرم و مادر شما خیلی دلواپس هستند و چون مادر شما برای دایی قسم خورده که به شما در پخت غذاها کمک نکند مادر من این کار را قبول کرده و بعد کاغذی از جیبش بیرون آورد و گفت : مادرم تمام اندازه غذاها و طرز درست کردن آنها را برایت نوشته است. امیدوارم تونسته باشه به شما کمکی کرده باشد.
لبخندی زده و گفتم : احتیاجی به این کاغذ ندارم. الان تمام غذاها روی اجاق است و تا شب خوب جا می افته.
رامین با تعجب گفت : ولی دایی محمود می گفت : شما را به آشپزخانه برده بود خیلی ترسیده بودید.
لبخندی زده و گفتم : من شوخی کزدم می خواستم دایی را کمی اذیت کنم.
در همان لحظه صدای افتادن در قابلامه از آشپزخانه شنیده شد.
رامین با کنجکاوی نگاهی به من انداخت و گفت : کسی توی آشپزخانه است.
در را کمی جمع تر کردم و گفتم : نه فکر کنم در قابلامه را بد گذاشته ام اون افتاده و سریع گفتم : ببخشید می ترسم غذاها بسوزه از مادرتان هم تشکر کنید. خداحافظ تا شب که دوباره شماها را می بینم. و در را سریع بستم.
داخل آشپزخانه شدم . پیرزن گفت : کی بود.؟
جواب دادم : شوهر خواهرم بود.
پیرزن با ناراحتی گفت : نمی دانم چی شد در قابلامه از دستم افتاد. نکنه او شنید.
در حالی که به طرف ظرفشویی می رفتم گفتم : فهمید ولی یک جوری موضوع را سر هم آوردم.
پیرزن چهار رنگ غذا درست کرده بود و عطر غذا اتاق را پر کرده بود.
با خوشحالی گفتم : مادربزرگ شما آبروی منو امشب از دست بعضی ها نجات دادید چقدر خوشحالم که شما را دیدم.
پیرزن در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود گفت : این دومین بار است که مرا مادربزرگ خطاب می زنی.چقدر آرزو دارم اسم مادربزرگ را بشنوم . دوست دارم کسی مرا مدام مادربزرگ صدا بزنه و حالا تو و بعد مرا در آغوش کشید.
صورتش را بوسیدم و گفتم : با اینکه بیشتر از دو سه ساعت نیست که با شما آشنا شده ام ولی احساس نزدیکی به شما دارم.
پیرزن صورتم را بوسید و گفت : خدا هیچوقت بنده خودشو فراموش نمی کنه. و امروز او بزرگترین هدیه را به من داد. و اون هم تو هستی و بعد دستم را گرفت و گفت : بیا عزیزم بیا اینها را نشانت بدهم تا خیالت راحت شود و بعد در یک یک قابلامه ها را برداشت و گفت : این خورشت قرمه سبزی این زرشک پلو با مرغ و این هم از کباب ماهی تابه ای و این هم از کشک بادمجان.
با حالت خوشحالی فریاد زدم وای مادربزرگ شما یک هنرمند هستید. فدات بشم . شما بهترین مادربزرگ دنیا هستی.
پیرزن گفت : تو برو اتاقها را تمیز کن تا من هم برنج را دم کنم راستی می خواهم یک ماست و موسیر عالی هم که تو عمرتان نخورده اید درست کنم.
با خوشحالی به پذیرایی رفتم و شروع کردم به تمیز کردن اتاقها.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 13

ساعت هفت شب بود که پیرزن مرا صدا زد. وقتی به آشپزخانه رفتم پیرزن با دیدن من گفت : خوب حالا من باید بروم مواظب غذاها باش تا موقع آمدن آنها غذاها گرم باشند. سفره آنطور که گفتم تزئین کن.
گفتم : چشم مادربزرگ به خدا من این لطف را حتما جبران می کنم و بعد مقداری غذا کشیدم و گفتم : خودت زحمت کشیده ای . لااقل کمی برای خودت غذا ببر و مقداری پول خواستم به او بدهم . پول نگرفت و گفت :
دخترم امروز بهترین روز زندگیم بود. من هیچوقت امروز را فراموش نمی کنم . و بعد غذا را گرفت و رفت.
آدرس خانه اش را گرفتم که هر چند وقت یک بار به دیدنش بروم.
احساس رضایت می کردم پیش خودم گفتم : وقتی دایی اینهمه غذا را ببینه از تعجب شاخ در میاره.
رفتم حمام کردم . هنوز موهایم خیس بود که زنگ در به صدا درآمد.
دایی محمود بود. جلو رفتم و گفتم : سلام خسته نباشی دایی جون عزیزم.
دایی لبخندی زد و گفت : چیه سرحال هستی و ادامه داد : ببینم هنوز کسی نیومده ؟
جواب دادم جز شما هیچکس در این خانه را به صدا در نیاورده است.
دایی به پذیرایی آمد و خواست به آشپزخانه برود که من سریع در آشپزخانه را کلید کردم و گفتم : حق ورود به آشپزخانه را نداری.
دایی لبخندی زد و گفت : بروم چلو کبابها را بگیرم.
اخمی کرده و گفتم : اصلا حرفش را نزن. هر چی درست کردم باید بخورید.
دایی گفت : آخه من چون دایی هستم می خورم . ولی آن بیچاره ها چه گناهی کرده اند که باید تحمل کنند و ادامه داد : نمی دونم این بوی خوب غذا از خانه همسایه می آید یا اینکه از آشپزخانه جنابعالی.
گفتم : نمی دونم. فکر نکنم کشک بادمجان آنقدر بو داشته باشد که فضای خانه از بوی آن پر شود.
دایی با صدای نیمه فریاد گفت : چی ؟ کشک بادمجان درست کرده ای. دختر جان خجالت بکش من می روم چلوکبابها را از رستوران بیاورم. و با این حرف از خانه خارج شد.
لبخندی زده و با خودم گفتم : اینطوری دایی تنبیه می شه و توی خرج می افته. اون باشه که دیگه منو نخواد امتحان کنه.
میوه ها و شیرینی ها را روی میز چیده بودم و همه چیز برای پذیرایی آماده بود.
در همان لحظه مادر و مسعود همراه آقای شریفی به خانه آمدند.
مادر پرسید :دایی کجاست؟
جواب دادم : رفته سر کوچه کبابها را بگیره بیاره.
مادر اخمی کرد و گفت : می دانستم دست و پا چلفتی هستی. امشب آبروی منو بردی.
مینا خانم گفت : منکه برنامه غذاها را به رامین جان دادم چرا قبول نکردی؟
جواب دادم: آخه اون موقع غذایم روی اجاق بود و احتیاجی به آن نداشتم.
مادر با تعجب گفت : غذا چی درست کردی؟ نکنه غذاها را سوزاندی و دایی مجبور شده چلوکباب بخره.
لبخندی زده و گفتم : تا حالا کی کشک بادمجان را سوزانده است که من دومیش باشم.
مادر با فریاد گفت : نکنه می خواستی کشک بادمجان به مهمانها بدهی ؟
گفتم : مگه چه عیبی داره کشک بادمجان هم یک نوع غذاست.
رامین لبخندی زد و گفت : شما برای جواب دادن کم نمی آورید.
لیلا خنده ای کرد و گفت : من فقط کشک بادمجان می خورم حتما خوشمزه است.
در همان لحظه فرهاد و خانواده اش هم رسیدند.
وقتی فرهاد را دیدم خیلی خوشحال شدم . با خوشحالی به او سلام کردم ولی او خیلی رسمی با من احوال پرسی کرد.
چیزی نگفتم. از ته دل خوشحال بودم که در این آزمایش سر بلند شده ام. با اینکه می دانستم دارم خودم را گول می زنم ولی از اینکه آبرویم جلوی آنها نمی رفت خوشحال بودم.
جلو رفتم . کت فرهاد را از او گرفتم و زیر لب گفتم : انگار از اومدن به اینجا راضی نیستی. و بعد به طرف اتاق خواب رفتم تا کت او را آویزان کنم. (چه پرو)
شیما خنده کنان به اتاق آمد و گفت : شنیده ام دایی محمودت امشب می خواهد تو را امتحان کنه.
گفتم : این حرف را کی به شما گفته ؟
شیما خنده ای سر داد و گفت : دایی شما به فرهاد گفته و فرهاد هم شه ما.
گفتم : خوب پس دایی به همه خبر داده است و بعد در دل با خود گفتم واقعا خدا با من بود که آن پیرزن را برایم فرستاد وگرنه امشب می بایست مسخره دست دایی و اطرافیان مخصوصا فرهاد می شدم. و دوباره خدا را شکر کردم.
فرهاد کنار تلوزیون روی مبل خیلی سنگین نشسته بود. رامین بدون توجه به او داشت مجله می خواند . پیش دستی برداشتم و همراه میوها جلوی فرهاد گذاشتم.(اه)
وقتی داشتم پیش دستی را جلوی او می گذاشتم نگاهی به من انداخت و آرام گفت : انگار خیلی سرحال هستی.
جواب دادم : درست برعکس شما چون اینقدر اخم کرده ای که هر کی ندونه فکر می کنه ورشکست شده ای.
فرهاد آرام صحبت می کرد. آرام گفت : کی باعث این اخم شده ؟
گفتم : خودت چرا باید حسود باشی که حالا برایم اخم کنی و بعد لبخندی زده و رفتم کنار شیما نشستم.
مسعود از دیدن شیما خیلی خوشحال بود ولی آن را بروز نمی داد.
گلگون بودن صورتش خوشحالی درونش را نشان می داد.
در همان لحظه دایی محمود با قابلامه بزرگی داخل اتاق شد. همه به خنده افتادند. فرهاد نگاهی به من انداخت و در حالی که لبخند روی لبهایش بود سری به عنوان تاسف تکان داد. از این کار او حرصم درآمد.
رامین رو کرد به دایی و گفت : محمود جان چرا به زحمت افتادی. همان کشک بادمجان خیلی بهتر بود. غریبه که اینجا نبود چرا رفتی کباب خریدی.
دایی لبخندی زد و گفت : دیدی بهتون گفتم این دختر فقط قد بلند کرده ولی از زندگی کردن چیزی نمی دونه.
رامین لبش را گزید و چشم غره ای به دایی رفت و گفت : دیگه بی انصافی حرف نزن خوب نیست.
دایی گفت : افسون خانم پاشو در آشپزخانه را باز کن تا قابلامه را داخل آشپزخانه بگذارم. تو چرا اینقدر بی خیال نشسته ای. انگار نه انگار که برای ما جلوی اینهمه خاطر خواه آبرو نگذاشته است.
سرخ شدم و اخمی به دایی کردم و گفتم : این قابلامه غذای شماست و غذای من در آشپزخانه است. لطفا شما قابلامه غذایتان را در اتاق خواب بگذارید. اصلا خوشم نمیاد که قابلامه شما کنار قابلامه من باشد . چون غذای شما آبروی غذای من را می برد.
دایی با تمسخر گفت : اگه این حرف را نزنی چطور می توانی کمی از خجالتت را کم کنی. و بعد قابلامه را به اتاق برد.
دایی گفت : ساعت هشت و نیم است بهتره شام را بیاوریم.
گفتم : الان زود است ساعت نه غذا را می آوریم.
دایی با کنایه گفت : می ترسم خورشتهایی که درست کرده ای از دهن بیفته.
در حالی که یک پایم را روی آن پای دیگر می گذاشتم گفتم : شما نگران آن نباش . هر چی بگذره غذا جا افتاده تر می شه.
مسعود به شوخی گفت : مخصوصا کشک و بادمجان .
شیما گفت : آبروی منو بردی . حالا از این به بعد آقا فرهاد باید همکلاس داشتنم و بی عرضگی اورا به رخم بکشه.
اخمی به شیما کردم و گفتم : بی خود حرف نزن لطفا بعد از شام نظر بدهید تا دیگران هم بشنوند و بعد یک عدد شیرینی در دهانم گذاشتم .
همه از اینقدر بی خیال بودنم تعجب کرده بودند.
یک لحظه چشمم به رامین افتاد. نگاه او به من خیره ماند . لبخندی زد و گفت : می دانم غذاهای خوشمزه ای درست کرده ای.
گفتم : خوشحالم که شما مانند بقیه مسخره ام نمی کنید . از اطمینان شما واقعا ممنون هستم.
شیما آرام به پهلویم زد و گفت : بدجنس نشو . فرهاد و ناراحت نکن. آن روی رامین حساس است.
به ساعتم نگاه کردم و بلند شدم و در حالی که به طرف آشپزخانه می رفتم گفتم : دایی جون لطفا سفره بزرگ را پهن کن غذاها جا بگیره.
دایی با تعجب گفت : شوخی می کنی.
گفتم : من درمورد آشپزی با کسی شوخی ندارم.
مادر و شیما برای کمک به آشپزخانه آمدند از دیدن آن همه غذا شوکه شده بودند. دایی وقتی به آشپزخانه آمد با دیدن قابلمه ها چشمهایش گشاد شده بود. با خوشحالی گفت : ای بدجنس کوچولو. می خواستی من بیشتر تو خرج بیفتم. کلی پول کبابها را دادم.
با خنده گفتم : حقت بود. حالا حرف نزن که خیلی گرسنه هستم.
دایی با خوشحالی سفره را پهن کرد. وقتی غذاها چیده شد همه تعجب کرده بودند.
آقای شریفی گفت : پس غذا کشک بادمجان بود؟
لبخندی زده و گفتم : به شما نگفتم تا برایتان سوپریز باشه.
همه شروع کردند به غذا خوردن.
آقای شریفی اینقدر تعریف دست پخت مرا کرد که یک لحظه خجالت کشیدم.
دایی گفت : تو این همه غذا بلد بودی و خودت را به نادانی می زدی. و ادامه داد : ببینم نکنه از همسایه ها کمک گرفتی.
به شوخی اخمی کرده و گفتم : دایی جون این به جای تشکر شماست. اگه دوست داری برو از آنها بپرس من حتی از خانه بیرون نرفته ام.
رامین لبخندی زد و گفت : افسون خانم راست می گه وقتی من خواستم از طریق مادر به ایشون کمک کنم او قبول نکرد و اصلا صدایی هم از توی آشپزخانه بیرون نیامد.
با نگرانی به رامین نگاه کردم.
لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 14

وقتی دیدم همه از دست پخت من تعریف می کنند در دل مدام به پیرزن دعا می کردم که به کمک آمده بود.
پروین خانم با هر قاشق غذایی که در دهانش می گذاشت مدام تعریف می کرد.
نگاهی به فرهاد انداختم . او متوجه شد و لبخندی زد و گفت : انگار دایی محمود در این آزمایش شکست خورده است.
گفتم : دیگه دایی حق نداره از این کارها بکنه که اصلا خوشم نمی آید. امروز از خستگی حال نداشتم ناهار بخورم.
مادر گفت : قربونت برم. چقدر هم زحمت کشیدی .آخه این همه غذا چرا درست کردی.
دایی لبخند موزیانه ای زد و گفت : آخه می خواست به ما ثابت کنه که آماده است که به خانه شوهر برود.
یکدفعه هجوم خون را در صورتم احساس کردم و تا بنا گوش سرخ شدم.
همه زدند زیر خنده.
آقای شریفی گفت : انشاءالله تا یکی دو ماه دیگه لباس عروسی را توی تن افسون جان می بینیم و بعد نگاهی به رامین انداخت . ولی رامین آرام مشغول خوردن غذایش بود و سکوت کرده بود.
دایی لبخندی به اجبار زد و گفت : انشاءالله رامین جان باید تا یکی دو ماه دیگه داماد بشه. دیگه داره خیلی برایش دیر می شود.
فرهاد متوجه منظور دایی شد و رنگ صورتش به وضوح پرید.
رامین به ظاهر لبخندی زد و گفت : من هنوز تصمیم به ازدواج ندارم لااقل تا سه چهار سال دیگه باید مجرد بمانم. ولی محمود جان فکر کنم تو هر چه زودتر ازدواج کنی بهتر است چون داری کم کم کچل می شوی.
یکدفعه همه زدند زیر خنده.
دایی اخمی کرد و گفت : بی خود حرف نزن موهای من اصلا نمی ریزه و هنوز سفت سرجایشان هستند.
فرزاد با خنده گفت : آقا رامین راست می گه چون جلوی موی شما کمی کم پشت شده است.
دایی به شوخی اخمی کرد و گفت : پس اینطور است هر چه زودتر اقدام کنم.
همه یکدفعه هورا کشیدند و تبریک گفتند.
دایی با خنده گفت : منظورم از اقدام می کنم یعنی به دکتر می روم تا از کچل شدنم پیشگیری کنم.
دوباره شلیک خنده بلند شد.
دایی وقتی فرهاد را پکر و ناراحت دید دیس مرغ را جلوی او گرفت و گفت : شاه داماد آینده لطفا کمی از دست پخت خواهرزاده عزیزم بخورید ببینید چقدر دست پختش خوشمزه است . بالاخره نظر شما برای ما خیلی مهم است و بعد با کمی ناراحتی از این حرکاتش زیر چشمی به رامین نگاه کرد و نفس عمیق کشید که مجبور است جلوی رامین به خاطر من اینطور با فرهاد برخورد کند.
فرهاد سرخ شد و کمی مرغ را از دیس برداشت.
رو به فرهاد کرده و گفتم : اگه اشتهایتان کور شده است بهتره از ماست موسیر کمی بخورید. برای تحریک اشتها مفید است و بعد لبخند شیطنت آمیز زدم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و بعد آؤام مشغول خوردن غذا شد.
رو کردم به دایی و گفتم : تورو جون من راستش را بگو تا حالا توی عمرت ماست و موسیری به این خوشمزگی خورده ای.
دایی لبخندی زد ودر حالی که یک قاشق از ماست و موسیر را برمی داشت گفت : الحق که عالی است. هنر تو حرف نداره خوش به حال مردی که با تو ازدواج کند.. فکر کنم در عرض یک ماه چاق شود.
آقای شریفی گفت : راستی مینا جان وقتی به خانه رفتیم حتما از افسون جان طرز درست کردن این ماست و موسیر را بپرس چون خیلی عالی شده.
در همان لحظه رنگ صورتم به وضوح پرید . پیش خودم گفتم : ای وای من که موقع درست کردن آن پیش پیرزن نبودم. رفتم که اتاقها را تمیز کنم. حالا چه خاکی تو سرم بریزم.
رامین متوجه حالم شد لبخندی زد و گفت : افسون خانم چرا رنگت پریده.
فرهاد با تمسخر گفت : شاید ماست و موسیر را تقلب کرده است.
اخمی کرده و گفتم : اتفاقا خودم درست کردم الان هم که می بینی رنگم پریده به خاطر این است که از صبح تا حالا سرپا ایستاده ام و کمی خسته هستم.
آقای شریفی به کمکم آمد و گفت : راست می گه دخترم این همه کار کرده است به خدا اگه لیلا بود با اینکه آشپزی بلد است نمی تونست اینهمه غذا درست کنه. لیلا حرف پدرش را تایید کرد.
چشم غره ای به فرهاد رفتم
فرهاد لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
شیما سرش را نزدیکم آورد و گفت : راستش را بگو این غذاها را تو درست کرده ای.
در حالی که برای خودم سالاد میریختم گفتم : چیه حسودیت می شه که نمی تونی مانند من باشی. تو هم مانند برادرت حسود تشریف داری.
فرهاد نگاهی به من انداخت و لبخندی زد.
همه از دست پختم تعریف می کردند. یاد پیرزن افتادم که می گفت دستپختش زبون زد خاص و عام است واقعا راست گفته بود.
تصمیم گرفتم فردا حتما برای تشکر از او پیشش بروم.
بعد از جمع کردن سفره جلوی در آشپزخانه ایستادم و رو کردم به مادر و بقیه زنها که می خواستند برای شستن ظرفها به آشپزخانه بیایند و گفتم : هیچ خانومی حق نداره ظرفهای دایی را بشوره. باید تنبیه بشه که دیگه منو اذیت نکنه و بعد در آشپزخانه را کلید کردم.
دایی گفت : بی انصافی نکن تورو جون من بگذار ظرفها را بشویند تو به آنها چیکار داری.
به شوخی اخمی کرده و گفتم : اصلا اجازه نمی دهم آنها به آشپزخانه بروند باید خودت آنها را بشویی.
و بعد روی مبل نشستم و گفتم : من دیگه خسته هستم . لطفا دایی جان پذیرایی را به عهده بگیر که دیگه دست به چیزی نمی زنم. با این حرف من همه زدند زیر خنده.
واقعا خسته بودم. پاهایم گزگز می کرد . با اینکه همه کارها را آن پیرزن بیچاره کرده بود ولی اینقدر که حرص و جوش می خوردم و هیجان داشتم مدام راه می رفتم و نمی نشستم وسعی می کردم که اتاقها تمیز باشد.
نگاهم با ننگاه فرهاد خیره ماند
یکدفعه احساس کردم کسی آرام به پهلویم زد . شیما بود. گفت : چیه با چشمهایتان حرف می زنید که اینطور همدیگر را نگاه می کنید.
آرام گفتم : انگار خوشت می آید اذیتم کنی.
شیما لبخندی زد و گفت : حالا که تو داداش عزیز منو آزار می دهی.
یک هفته است که خواب به چشمهایش نیامده است. ما نمی توانیم با او حرف بزنیم . فرزاد جرات نداره او را صدا بزنه چون سریع به ما پرخاش می کنه.
آهی کشیدم و گفتم : ای کاش هیچوقت به خانه تان نمی آمدم.
شیما با خنده گفت : اتفاقا فرهاد هم می گه ای کاش روزی که افسون به خانه ما آمد من خانه نبودم که حالا اینطور گرفتار شوم.
گفتم : راستی تو فردا می تونی از مادرت اجازه بگیری تا با هم برای ناهار بیرون برویم. می خواهم در مورد چیزی با تو صحبت کنم.
شیما با خوشحالی گفت : منکه از خدام هست تا با تو بیرون بروم و اینکه مامانم چیزی نمی گه.
شیما با خوشحالی فریاد کوتاهی کشید که همه با تعجب به طرف او برگشتند . با خجالت خودش را جمع و جور کرد و آرام معذرتخواهی کرد.
لبخندی بر روی همه نشست.
تا ساعت دوازده شب همه دور هم نشسته بودیم و از هر دری صحبت می کردیم.
فرهاد و خانواده اش بلند شدند و گفتند که می خواهند رفع زحمت کنند.
من به اتاق خواب رفتم و کت فرهاد را برایش آوردم و دستش دادم.
نگاهی به صورتم انداخت و لبخندی زد و گفت : دستت درد نکنه. خوب داری با این حرکات مرا گول می زنی.
آرام گفتم : گولت نمی زنم به شما احترام می گذارم.
فرزاد داشت با بقیه صحبت می کرد و همه حواسها جمع او بود.
فرهاد گفت : برادر خوبی دارم او همیشه هوای منو دذاره . ببین چه جوری حواس همه را به خودش جلب کرده تا من و تو راحت با هم خداحافظی کنیم. بعد آهی کشید و گفت : ای کاش همیشه همینجوری بودی و فقط به من توجه می کردی.
به شوخی گفتم : اتفاقا الان می خواهم بروم کت آقا رامین را بیاورم.
فرهاد با خشم نگاهم کرد و گفت : به خدا اگه این کار را بکنی دیگه با تو حرف نمی زنم.
لبخندی زده و گفتم : باشه ناراحت نشو. کت او را نمی آورم.
فرهاد لبخندی پیروزمندانه زد و گفت : دست پختت خیلی خوشمزه بود . جلوی همه مرا سربلند کردی.
مادر گفت : بهتره ما هم برویم ساعت دوازده است.
دایی با عجله به طرفم آمد وگفت : افسون جان تورو خدا اینجا بمون و ظرفها را بشور من تنهایی نمی توانم این همه ریخت و پاش را جمع و جور کنم.
گفتم : دایی جان حرفش را نزنید من کار خودم را کرده ام .
دایی لبخندی زد و ناخودآگاه گفت : آقا فرهاد خدا به داد تو برسه با این انتخاب وحشتناک.
دایی یک دفعه متوجه رامین شد رنگ از صورتش پرید که چرا جلوی او این حرف را زده. با خشم نگاهم کرد و گفت : تمام ناراحتی های او تقصیر تو است . ای کاش او به ایران نمی آمد . و با ناراحتی به طرف او رفت.
فرهاد نفس بلندی کشید و گفت : چقدر همه از رامین حساب می برند.
در حالی که از حرکات دایی جلوی فرهاد ناراحت بودم گفتم : نه آنها خیلی رامین را دوست دارند و برایش احترام زیادی قائل هستند. بالاخره هر چه باشه شوهر خواهر مرحوم است و احترام واجب است.
همه از دایی خداحافظی کردیم و به خانه خودمان رفتیم . فرهاد هم همراه خانواده اش به خانه خودشان رفتند.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 15
صبح از خواب بیدار شدم . از مادر اجازه خواستم که برای ناهار همراه شیما بیرون بروم.
مادر قبول نکرد. وقتی به مادر گفتم : که می خواهم درمورد مسعود با شیما حرف بزنم خیلی خوشحال شد . قبول کرد و گفت : ولی باید مسعود همراهتان باشد. آخه خوب نیست دو تا دختر تنها تا ظهر توی خیبان باشند. گفتم : آخه نمی خواهم جلوی مسعود با شیما صحبت کنم.
مادر گفت : اشکالی نداره مسعود از دور مراقب شماست و خودش را به شما نشان نمی دهد.
مسعود را از تصمیم با خبر کردم . خیلی خوشحال شد و گفت : اگه این کار را بکنی همیشه ممنونت می شوم.
رامین وقتی فهمید می خواهم با مسعود بیرون بروم سوئیچ ماشین خودش را به مسعود داد و گفت : با ماشین راحت تر هستی . بهتره با ماشین بروید.
مسعود از رامین خواهش کرد که او هم با ما همراه باشد.
گفتم : به شرطی هر تو با من می یایید که خودتان را به شیما نشان ندهید و گرنه نقشه هایم به هم می خورد.
رامین با تعجب گفت : چه نقشه ای؟
خندیدم و گفتم : بعدا می فهمی.
و هر سه سوار ماشین شدیم و به جایی که با شیما قرار گذاشته بودم رفتیم.
نزدیک محوطه ای که قرار بود آنجا همدیگر را ببینیم ماشین را نگه داشتیم و من پیاده شدم. با تاکید گفتم : که خودشان را نشان ندهند و آنها قبول کردند.
شیما را از دور دیدم برایش دستی تکان دادم و به طرفش رفتم. با هم داخل پارک شدیم. شیما خیلی خوشحال بود و شروع کرد به صحبت کردن.
روی نیمکت پارک نشستیم . نگاهی به چمنها انداختم تازه و شاداب بودند. و ساعتی نمی شد که به آنها آب داده بودند رو به شیما کردم و گفتم : دوست دارم روی چمنها راه بروم.
شیما با خنده گفت : باغبان چشمهاتو درمیاره . مگه نمی بینی تازه به چمنها آب داده.
کفشهابم را در آوردم و جورابم را به دست شیما دادم و شروع کردم روی چمنها راه رفتن . چشمهایم را بستم تا از لمس چمنها به کف پایم بیشتر لذت ببرم. احساس کردم چمنها زیر پاهایم لیز می خورند.
شیما صدایم زد.
چشمهایم را باز کردم . ولی یکدفعه رنگ صورتم پرید . باغبان رو به روی من ایستاده بود و نگاهم می کرد.
وقتی من را با آن حالت دید لبخند زد و گفت : ما به بچه ها می گوییم داخل چمنها نیایند ولی نمی دانستیم به بزرگترها هم هشدار داد.
وقتی لبخند باغبان را دیدم آرام گرفتم و با پرویی گفتم : آخه نمی دونی چقدر لذت بخش است وقتی آدم روی چمن خیس راه می ره.
باغبان اخم کوچکی کرد و گفت : زود از چمن برو بیرون همه را له کردی.
با صدای بلند گفتم : چشم قربان اطاعت می شود.
و سریع از آنجا بیرون آمدم و جوراب و کفشم را پوشیدم.
شیما گفت : یک لحظه فکر کردم الان باغبان حسابت را می رسه ولی بیچاره چیزی نگفت.
در همان لحظه دو پسر ولگرد که کنار تیر چراغ برق ایستاده بودند با تمسخر گفتند : آخه باغبان به دخترهای خوشگل چیزی نمی گه.
شیما خواست جوابشان را بدهد که چشم غره ای رفتم و آهسته گفتم : اگه جوابش را بدهی بدتر می شه. بهتره قدم بزنیم.
شیما بلند شد و با هم به قدم زدن پرداختیم. آن دو پسر ولگرد همینجور با حرفهای پوچشان مزاحمت ایجاد می کردند .
رو کردم به شیما و گفتم : شیما تو از مسعود خوشت میاد؟
شیما سرخ شد و گفت : این چه حرفی است که می زنی . اونو مثل برادرم فرهاد دوست دارم.
با خشم به عقب برگشتم . آندو مزاحم حرفهای مزخرف می زدند. با خشم گفتم : خفه شوید آشغالها و بعد قدمهایم را تند کردیم.
روی نیمکتی نشستیم.
گفتم : من بدون مقدمه حرف می زنم . چون خودت می بینی که این دیوانه ها نمی گذارند من مقدمه چینی کنم. می خواهم تو را برای مسعود خواستگاری کنم. یعنی اینکه می خواهم تو زن داداش من شوی. فهمیدی ؟
شیما که حرفهایم را به شوخی گرفته بود گفت : دختر تو دیوانه شده ای.
گفتم : به جون مسعود دارم جدی صحبت می کنم . مسعود خیلی خاطر خواه تو شده است . اگه قبول کنی خیلی خوشحال می شود.
شیما سکوت کرده بود و گلگون بودن صورتش خجالت او را نشان می داد.
گفتم : شیما جوابم را بده.
شیما گفت : آخه تو مرا غافل گیر کرده ای نمی دانم چی بگم.
گفتم : من تو را مجبور نمی کنم خوب فکرهایت را بکن و بعد تصمیم بگیر. تو مسعود را می شناسی . نه سیگاری است نه دماغش گنده است و نه کچل است. نه چشمهایش چپ است.
از این طور حرف زدن من شیما به خنده افتاد . منهم خنده ام گرفت و ادامه دادم : و اینکه مسعود دانشجو در رشته مهندسی شیمی است و انشاءالله تا یک سال دیگه برای خودش آقای مهندس است.
شیما در حالی که سرخ شده بود گفت : اجازه بده که فکرهایم را بکنم.
گفتم : هر چه زودتر فکرهایت را بکن چون من زیاد طاقت صبر کردن ندارم. و به اطراف نگاه کرده پرسیدم :ساعت چنده دلم داره ضعف میره.
به جای اینکه شیما جوابم را بده یکی از آن پسرهای مزاحم گفت : عزیزم ساعت دوازده و نیم است. اگه به ما افتخار بدهید برای ناهار در خدمتتون باشیم تا با هم لذت ببریم.
اخمی کرده و گفتم : خفه شو تن لش.
آنها به خنده افتادند.
من و شیما هر دو بلند شدیم و به طرف رستوران روبه رویی پارک رفتیم.
چشمم به ماشین رامین افتاد . در دل خدا را شکر کردم که آنها با من آمدند.
داخل رستوران شدیم و جلوی پنجره میزی انتخاب کردم و با هم نشستیم. آن دو پسر مزاحم آمدند سر میز ما نشستند.
انگار مسعود متوجه آن دو پسر شده بود چون شیشه ماشین را لحظه ای پایین کشید و به جایی که ما نشسته بودیم نگاهی انداخت.
رو کردم به یکی از آن پسرها و گفتم : مگه شماها خواهر مادر ندارید که مزاحم می شوید.
آن دو به خنده افتادند و یکی از آنها گفت : آنها هم برای خودشان دارند عشق می کنند. ما چکار به حال آنها داریم.
با اخم گفتم : پس شماها آدمهای بی غیرتی هستید که وقتی به خانواده هایتان تعصب ندارید نمی شه توقع داشت که به دیگران احترام بگذارید.
یکی از آن دو نفر خنده زشتی کرد و ردیف دندانهای سیاه و زشتش نمایان شد و گفت : آدم خوشگل تنها بیرون نمیاد.
سکوت کردم.
گارسون چهار تا شیشه نوشابه سرمسز ما گذاشت و گفت : تا ده دقیقه دیگه غذایتان آماده است.
تشکر کردم.
نوشابه را برداشتم و داشتم کم کم با نی آن را می خوردم که احساس کردم دستی روی رانم به حالت نوازش کشیده شد.
تنم یخ کرد نگاه کردم و دیدم یکی از همان پسرها دستش روی را روی پایم گذاشته است. دیگه نتوانستم تحمل کنم. بلند شدم و یکدفعه با شیشه نوشابه چنان توی شرش زدم که شیشه توی سرش خورد شد و بعد هیاهویی به پا شد. (دمت گرم)
مسعود که داشت ما را نگاه می کرد با رامین سریع از ماشین پیاده شدند و به رستوران آمدند.
با کیفم همچنان توی صورتشان می کوبیدم. شیما فقط بلد بود جیغ بکشه.
مسعود و رامین به داخل رستوران آمدند و تا قدرت داشتند آن دو ولگرد را آنقدر کتک زدند که آنها به التماس افتادند.
در همان لحظه پلیس به داخل رستوران آمد و فریاد کشید : اینجا چه خبره چرا آشوب به پا کرده اید ؟
مسعود و رامین آن دو را ول کردند.
وقتی پلیس چشمش به پسری که من با شیشه توی سرش زده بودم افتاد گفت : اوه اوه چه بلایی سرش آوردید.
نگاهی با نفرت به آن پسر انداختم . تمام صورتش پر از خون بود. من سریع جلو رفتم و گفتم : من اون کثافت را به این روز در آوردم.
پلیس نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت : مگه به شما چی گفت که این بدبخت بیچاره را به این روز دراوردی؟
با خشم گفتم : حرف که زیاد زد ولی من به خاطر مزخرفاتش این کارو نکردم . نشسته بودم که خواست به من دست درازی کنه منهم این بلا را سرش آوردم.
پلیس نزدیک آنها شد و یک پس گردنی به آنها زد و گفت : مردتیکه ها مگه شما ناموس ندارید و بعد به دستشان دستبند زد و آنها را برد.
شیما به خودش آمد و مسعود و رامین را دید و گفت : ببینم شما از کجا سردرآوردید که به اینجا آمدید.
من و مسعود هول کردیم و به من من افتادیم.
رامین لبخندی زد و گفت : همینجوری آمدیم . من چون می دانستم افسون خانوم با شما قرار داره به آقا مسعود گفتم برای تفریح ما هم به اینجا بیاییم ولی یکدفعه با منظره روبه رو شدیم.
شیما با سادگی گفت : خدا را شکر که آمدید و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرمان می آمد.
اخمی کرده و گفتم : مگه من مرده ام که بلا سرمان بیاید. تو هم دیگه خیلی ترسو هستی.
رامین لبخند سردی زد و گفت : خوشا به حال آقا فرهاد با این انتخابش.
سکوت کردم و شیما با خوشحالی دستم را گرفت و گفت : فرهاد همیشه در همه چیز برنده است مخصوصا ازدواج.
مسعود خسارت میز و صندلی های شکسته را داد و بعد یک میز دیگر انتخاب کردیم و همه با هم نشستیم و چهار نفری ناهار خوردیم و دوباره به پارکی روبه روی رستوران بود رفتیم. روی نیمکتی که جلوی آن استخر بزرگی بود نشستیم.
تصمیم گرفتم مسعود و شیما را با هم تنها بگذارم تا آنها کمی از نظرات همدیگر مطلع شوند .
چشمکی به مسعود زده و گفتم : شیما جان با اجازه من می روم آب بخورم و بلند شدم و رو به رامین کرده و گفتم : اگه می شه شما با من بیایید . دیگه می ترسم تنهایی جایی بروم. رامین بلند شد و هر دو از آنها دور شدیم.
رامین گفت : چه عجب برای یک بار هم که شده خواستی من همراهیت کنم.
جواب دادم : آخه با هم حرفی نداریم که بخواهیم صحبتی کرده باشیم.
رامین آهی کشید و گفت : شاید تو حرفی برای گفتن نداشته باشی ولی من خیلی حرفها برای گفتن دارم.
وقتی خوب از آنها دور شدیم روی نیمکتی نشستم.
رامین با تعجب گفت : مگه نمی خواستی آب بخوری.
جواب دادم : نه فقط می خواستم مسعود و شیما کمی با هم تنها باشند .
رامین متوجه موضوع شد و لبخندی زد و گفت : خوش به حال مسعود.
گفتم : چطور مگه؟
جواب دادم : آخه یک خواهر با عرضه داره تا برایش دست بالا کنه.
لبخندی زده و گفتم : غصه نخور شما فقط انتخاب کن خودم برایت دست بالا می کنم.
رامین کنارم نشست و چشمانش را به آسمان دوخت و گفت : ای کاش می شد ولی این کار تو نیست.
خواستم حرف را عوض کنم چون از حرفهای آن می دانستم چه در دل دارد.
گفتم : آقا رامین شما چطور با شکوفه آشنا شدید.
رامین یکه خورد.
نگاهش کرده و گفتم : شکوفه عاشق شمت بود. اگه اون زنده بود شما الان خوشبخت ترین مرد دنیا بودید.
حلقه ای اشک در چشمان درشت و سیاهش درخشید و با بغض گفت : دوست داری از او برایت بگویم ؟
نفسی با تمام قدرت کشیدم تا بغض در سینه خفه شود و گفتم : آره خیلی مایلم از او بیشتر بدانم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 16
رامین انگار به آن دوره برگشته بود ، در فکر فرو رفت و آرام گفت:شکوفه را در خانۀ دایی محمودت دیدم.آنروز آمده بودم تا به محمود خبر بدهم که شب خانۀ یکی از دوستانمان دعوت هستیم و شکوفه در را برویم باز کرده و همانجا مهرش در دلم نشست.متانت شکوفه زبانزد فامیل هایم بود.گفتم:شکوفه را خیلی دوست اشتی.
رامین سرش را به طرفم برگرداند و در حالی که در صورتم خیره شده بود گفت:اون دختر بی نظیری بود ، هم حرمت مرا داشت و هم حرمت خانواده ام را.وقتی با او بودم ، انگار تمام دنیا مال من بود و روی ابرها راه میرفتم.وقتی با او پیش فامیل هایم که در تهران بودند میرفتم به وجود او افتخار میکردم.او هیچوقتی سعی نمیکرد دل کسی را بشکند.و هیچوقت نشده بود که با صدای بلند با من صحبت کند و حتی برای یک باز مرا عصبانی نکرده بود.آن مدت کوتاهی که عقد بودیم ، بهترین روزهای زندگیم بود.
نمیدانم چرا یک لحظه به شکوفه حسادت کردم.
کنار دست رامین بوته ای گل رز بود.یک شاخه از گل را کند و به طرف من دراز کرد.
لبخندی به او زده و گل را گرفتم و آرام تشکر کردم.
رامین با صدایی لرزان گفت:افسون ، تو حتی از شکوفه برایم عزیزتری.دوست دارم این را بدانی.
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:رامین ، فراموشم کن.چون هیچوقت نمیتونی در دلم جا باز کنی.بلند شده و ادامه دادم:بهتره برویم ، مسعود زیاد صحبت کرده میترسم روی دلش بمونه.
رامین بلند شد و با هم به طرف آنها رفتیم.
رامین گفت:شیما دختر خوبی است و به مسعود هم می خوره.
لبخندی زده و گفتم:مگه من برای برادرم دختر بدی انتخاب میکنم.من می گردم و گل چین میکنم.تو هم باید این کار را بکنی.
رامین آهی کشید و گفت:من گل چین کرده ام ولی گل مال من ، خار دارد و چیدنش مشکل است.
لبخند سردی زده و گفتم:شاید این گل میداند که شما می خواهی او را بچینی خار دارد ولی شاید برای دیگران اینطور نباشد.
رامین آرام گفت:آره همینطوره و این از بخت سیاه منه که اینطور است.
به طرف آنها رفتیم و با هم سوار ماشین شدیم.
اول شیما را به خانه اش رساندیم و بعد هر سه به خانه برگشتیم.سلام کرده و بعد با معذرت خواهی به اتاقم رفتم تا لباس را عوض کنم.
صدای آقای شریفی را میشنیدم که به رامین گفت:پسرم به فرودگاه برو و برای فردا بلیط شیراز بگیر.
از اتاقم بیرون آمدم و رفتم کنار لیلا نشستم و گفتم:شما که ماشین دارید چرا می خواهید با هواپیما بروید.
آقای شریفی جواب داد:می خواهم ماشین را اینجا بگذارم چون تا چند وقت دیگه اسباب کشی می کنیم و بچه ها توی این رفت و امد با ماشین خسته میشوند.من با اسبابها می آیم و آنها با هواپیما بر میگردند.
رامین گفت:فکر خوبیه چون مادر دیگه خسته نمیشه.
بعد از استراحت کوتاهی ، رامین به دنبال بلیط رفت.غروب بود که توی حیاط روی نیمکت نشسته بودم که مادرم مرا صدا زد و گفت:فرهاد زنگ زده است و می خواهد با تو صحبت کند.
سریع به اتاق رفتم.مادر غرغرکنان گوشی تلفن را به من داد و وقتی می خواست به آشپزخانه برود گفت:انگار این دختر تصمیم گرفته منو دق مرگ کنه.آخه طفلک رامین مگه چشه که اینقدر او را اذیت می کنه و داخل آشپزخانه شد.
سلام کردم.
صدای قشنگ فرهاد را شنیدم که گفت:سلام خانوم آرتیست.
گفتم:نشستی پای حرف اون دخترۀ دهن لق و اون همه چیز را برایت تعریف کرد.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:آخه چکار کنم ، شغلم ایجاب میکنه از زیر دهن مردم حرف بیرون بکشم.
گفتم:خب ، با من چکار داشتی.
فرهاد جواب داد:هیچی می خواستم ببینم حالت چطوره.زیر چشمت کبود که نشده.بعد با صدای بلند به خنده افتاد.
گفتم:اگه بخواهی اذیتم کنی همون بلایی که سر اون پسرۀ بیچاره آوردم سر تو هم در می آورم.
فرهاد خندید و گفت:اتفاقا کمی میترسم که نزدیکت شوم.چون تو مانند یک بمب می مانی و امکان داره که هر لحظه منفجر شوی.
با ناراحتی گفتم:چه بهتر دیگه مجبور نیستم برات خم و راست شوم تا شما حسودی نکنی.
فرهاد با نگرانی گفت:چیه ناراحت شدی.
جواب دادم:نه.دارم جوابت را میدهم.اینکه اصلا از شوخی هایت خوشم نمی آید.
فرهاد گفت:خب از شوخی بگذریم.برای این به شما زنگ زده ام که بگم مادرم پیشنهاد داده تا روز جمعه اگه مایل باشید با هم به جاده چالوس برویم تا کمی تفریح کنیم.
با لحن سردی گفتم:لطفا گوشی دستت تا مادر را صدا بزنم.
فرهاد با ناراحتی گفت:هنوز از من ناراحت هستی.
جواب دادم:نه ناراحت نیستم.دیگه نماندم تا فرهاد ادامه بدهد.گوشی را نگه داشتم و مادر را صدا زدم.مادر با فرهاد صحبت کرد و بعد دوباره مرا صدا زد و گوشی را به من داد.
فرهاد با حالت عصبی گفت:دختر مگه تو شوخی سرت نمیشه ، چرا زود ناراحت شدی.
با دلخوری گفتم:تو خیلی شوخی های بی مزه میکنی و من اصلا خوشم نمی آید.
فرهاد با همان حالت گفت:انگار تو خوشت میاد که حال آدم را بگیری و اینکه راستی امشب قراره من با خانواده ام به خانۀ شما بیایم.دوست ندارم برایم اخم کرده باشی.
گفتم:به چه مناسبت می خواهی به خانۀ ما بیایی ما که دیشب همدیگر را دیده ایم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:همینجوری می خواهیم بیاییم.می خواهیم به آقای شریفی سر بزنیم.
گفتم:بهانۀ خوبی است.
فرهاد گفت:آخه چکار کنم ، اگه بگم بخاطر تو می آیم مغرور میشوی و برام ناز میکنی.
با پوزخند گفتم:حالا خوبه تنها چیزی که بلد نیستم ناز کردن است.
صدای فرهاد را شنیدم که آرام آهی کشید و گفت:من هم فقط این کارت را دوست دارم.
گفتم:دیگه زیاد حرف زدیم.ساعت پنج است و من کار دارم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:باشه.باشه.خانوم جان من شب میبینمت.خداحافظی کرد.
دلم بدجوری هوای پیرزن را کرده بود.دوست داشتم از کمکی که او به من کرده بود تشکر کنم.مادر در حیاط بود و داشت به گل ها آب میداد.به حیاط رفتم و گفتم:مامان اجازه میدهی خانۀ یکی از دوستانم بروم.
مادر نگاهی با تعجب به من انداخت و گفت:این موقع روز کجا می خواهی بروی.گفتم:خونۀ فاطمه دوستم میروم.
مادر با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت:تو که اصلا با دوستانت رابطه نداری ، چطور شده که می خواهی پیش فاطمه بروی.
جواب دادم آخه دلم گرفته ، حوصله ام سر رفته ، مگه بچه هستم که اینطور مهارم کرده اید.حالا خبه مانند دخترهای دیگه مدام تو کوچه و خیابان نیستم.
مادر لبخندی زد و گفت:باشه دختر عزیزم ، برو ولی زود برگرد.
خوشحال شدم و سریع به اتاقم رفتم و لباسم را عوض کردم.مقداری پول برداشتم و از مادر خداحافظی کردم.تاکسی گرفتم و آدرسی که پیرزن به من داده بود به راننده دادم.
سر کوچۀ تنگ و باریکی نگه داشت.پیاده شدم و با تعجب به کوچه نگاه کردم.چقدر کثیف بود.
راننده گفت:خانوم مواظب خودتان باشید.اینجاها جای شما نیست.بهتره برگردید ممکنه ولگردهای این کوچه به شما آسیبی برسانند.
لبخندی زده و گفتم:نه من نمیترسم.بهتره شما اینجا بمانید من نیک ساعت دیگه بر میگردم.راننده قبول کرد.
داخل کوچه قدم گذاشتم.احساس میکردم که توی تونل تنگی گیر کرده ام.وسط کوچه جوی باریکی رد میشد.داخلش پر از آشغال بود.مگسها از سر و کول آدم بالا میرفتند.
آدرس خانه را خواندم.بعد از دو تا کوچۀ باریک گذشتم ، جلوی در خانه ای ایستادم.آدرس درست بود.در چوبی کوچکی روبرویم به چشم می خورد.کمی وحشت کرده بودم.
با دستی لرزان آرام به در نواختم.
بعد از چند دقیقه پیرزن در را باز کرد.با دیدن من فریادی از خوشحالی کشید و گفت:فکرش را نمی کردم به این زودی به دیدنم بیایی.چون جوانها آدمهای پیر را زود فراموش میکنند.
لبخندی زده و گفتم:شما بهترین مادربزرگ دنیا هستید.من واقعا شما را دوست دارم.
پیرزن چشم هایش برقی زد و گفت:راستی دیشب چطور گذشت.
گفتم:می خواهی جلوی در مرا بازخواست کنی.
پیرزن انگار تازه متوجه شده بود ، آرام زد روی صورتش و گفت:خدا مرگم بده.اصلا حواسم نبود.بعد از جلوی در کنار رفت.داخل خانه شدم.
خدای من.انجا خانه نبود.درست مثل آب انبارهای تاریک و مرطوب بود.تمام در و دیوارهایش دوده گرفته و سیاه بود.پله ها شکسته و با ارتفاع بلند از زمین که باعث میشد نتوانم راحت از آن پایین بروم.بوی نم تمام محیط را پر کرده بود.
پیرزن در پوسیده ای را باز کرد و مرا به داخل راهنمایی کرد.
با دیدن آن منظره عرق سردی روی تنم نشست.
توی اتاق اصلا فرش نبود ، فقط چند تخته پتوی کهنه که بیشتر جاهایش پاره شده بود وری زمین پهن بود و پیرمرد مفلوکی گوشۀ اتاق دراز کشیده بود و سرفه های پی در پی میکرد.
زیر پیرمرد بالشی کهه و پاره پاره بود و یک لگن رنگ و رو رفته کنارش به چشم میخورد.اصلا فکرش را نمیکردم انسانی اینطور زندگی داشته باشد.
با اینکه چیزی خانه نبود که جالب باشد ولی اینقدر تمیز آب و جارو شده بود که لذت بردم.
به اجبار لبخندی زده و رو به پیرزن گفتم:مامان بزرگ شما خیلی با سلیقه هستید.دیشب وقتی همه از دست پخت شما می خوردند مدام تعریف میکردند.
پیرزن گفت:خدا را شکر.ببینم متوجه کار من که نشدند.
جواب دادم:نه اصلا متوجه نشدند.چقدر تعریف مرا کردند و من هم ذوق کردم.دستتون درد نکنه منو سر بلند کردید.
پیرزن لبخندی زد و گفت:کاری نکردم.وظیفه ام بود.
در همان لحظه پیرمرد به سرفه های پی در پی افتاد.
به طرفش رفتم.سرش را بلند کردم و آبی بهش خوراندندم.
پیرمزد تشکر کرد و گفت:دختری که بی بی تعریفش را میکرد شما هستید.
به جای من پیرزن گفت:آره.اون بود که دوباره منو به گذشتۀ شادمان برگرداند.
گفتم:پدر بزرگ خوش به حالتان.زن خوب و با سلیقه ای دارید.من زن روی دست مادر بزرگ ندیده ام.
پیرمزد لبخندی به بی بی زد و گفت:بی بی بهترین زن دنیاست.در همان لحظه سرفه به یرمزد امان نداد.
روی زمین نشسته بودم و از سرمای زمین پاهایم کرخت شده بود.رطوبت در آن زیرزمین خیلی بود.تمام اتاق بوی نم میداد.از اینکه دست خالی پیش انها رفته بودم خجالن کشیدم.به خورم گفتم:آخه دختر تو چقدر نادان هستی.مگه نمیتونستی کمی میوه یا چیز دیگری بگیری و با خودت برای آنها بیاوری.
بعد به خودم جواب دادم:آخه اصلا حواسم نبود.اینقدر که دوست داشتم پیرزن را ببینم یادم رفت چیزی بخرم.حالا هم دیر نشده است میتونم کمک دیگری به آنها بکنم.
رو به پیرزن کرده و گفتم:ببخشید که با دست خالی آمدم ، اصلا حواسم نبود که چیزی برایتان بگیرم.اینقدر که دوست داشتم شما را ببینم یادم رفت که...
پیرزن لبخندی زد و گفت:دخترم تو که به اینجا آمدی انگاری تمام دنیا را به من دادند.بعد پیشانیم را بوسید پیرمرد همینجور سرفه میکرد.
دلم از سرفه های او می گرفت.
گفتم:مامان بزرگ شما چرا پدر بزرگ را به دکتر نمیبرید.
اهی کشید و جواب داد:عزیزم دکتر رفتن پول می خواهد و من که میبینی...بعد سکوت کرد.
یکدفعه فکری در من قوت گرفت.سریع بلند شدم و گفتم:مادر بزرگ شما پدر را آماده کن می خواهم او را دکتر ببرم.
پیرزن لبخندی زد و گفت:نه عزیزم ، تو نمیتونی.بی خود خودت را توی زحمت نیانداز.
در حالیکه از اتاق خارج میشدم گفتم:من میروم ماشین بگیرم.شما هم او را اماده کنید.
از خانه خارج شدم.هنوز تاکسی منتظر من بود.بطرفش رفتم و موضوع رابرایش تعریف کردم.مرد از تاکسی پیاده شد و برای کمک به من به خانۀ پیرزن آمد.وقتی داخل خانه شدیم ان دو اماده بودند.
پیرزن با بغض بطرفم آمد و خواست که دستم را ببوسد.دستم را با ناراحتی کشیدم و گفتم:تورو خدا این کار را نکنید.من ناراحت میشوم.من شما و پدر بزرگ را دوست دارم و وقتی شما را دیدم احساس نزدیکی به شما کردم ، حالا دوست دارم شما مرا دختر خودتان بدانید و با من تعارف نکنید.
پیرزن به گریه افتاد.
من و رانندۀ تاکسی داخل اتاق شدیم و پیرمرد را لای پتو گذاشتیم و با هم سوار ماشین شدیم و به یک بیمارستان دولتی رفتیم.
پیرمرد را بستری کردند.بایستی به بیمارستان مقداری پول می پرداختم.کیفم را بازدید کردم بیشتر پول را به راننده داده بودم و در کیفم پول کافی وجود نداشت.
کمی دستپاچه شدم.پیرزن متوجه شد و گفت:دخترم ، تو زحمت افتادی.
سرخ شده و گفتم:نه مادر بزرگ شما نگران هیچی نباشید.من جورش میکنم.و ادامه دادم:اگه میشه شما اینجا بمانید من زود بر میگردم.سریع به خیابان رفتم.
نمیدانستم چکار کنم.اگه برای مادر زنگ میزدم و موضوع را می گفتم ، قضیه دیشب لو میرفت و دیگه از دست شوخی های اطرافیان آسایش نداشتم.
به ساعت نگاه کردم.هفت شب بود.کمی در خیابان قدم زدم.یک لحظه شیطان بر من غالب شد و با خودم گفتم:که به خانه برگردم و کاری به کار انها نداشته باشم.به من چه که انها بیچاره هستند.ولی یکدفعه به خودم امدم و وجدانم از این فکر پست ناراحت شد و به خودم غریدم که چرا این فکر کثیف را کرده ام.با ناراحتی دستی به موهیم کشیدم.یکدفعه چشمم به دستبند طلایی که توی دستم بود افتاد.این دستبند را مادرم برایم خریده بود.وقتی کلاس اول نظری را قبول شدم و بعنوان هدیه به من داده بود.
دوست نداشتم هدیۀ مادرم را بفروشم ولی از یک طرف هم دلم نمی امد پیرزن را ناامید کنم.سریع به طلافروشی رفتم ، دستبندم را در اوردم.دلم راضی به فروشش نبود.
رو کردم به مرد طلافروش و با مین مین گفتم:ببخشید اقا.میشه به وزن این دستبند پول به من بدهید و این را گرو نگه دارید تا من فردا غروب برایتان پول بیاورم و بعد دستبند خودم را از شما بگیرم.
طلافروش که از طرز صحبت کردن من تعجب کرده بود نگاهی به من انداخت و گفت:شما اینقدر حرفتان را سریع زدید که من غافلگیر شده ام.یعنی اینقدر به پول احتیاج دارید.
سرم را پایین انداختم و در حالیکه صورتم از خجالت سرخ شده بود گفتم:پدربزرگم در بیمارستان بستری شده است و من پول برای خرج بیمارستان کم اورده ام و اینکه این دستبند هدیه مادرم است و دلم راضی به فروش ان نیست.اگه بشه به وزن این به من پول بدهید تا فردا پول را فراهم میکنم.شما تا غروب صبر کنید و اگه نیامدم دستبند را بردارید.
طلافروش لبخندی زد و گفت:پس من تا ساعت هفت شب فردا منتظرتان می مانم و اگه نیامدید دستبند را برای خودم برمیدارم.
از لبخند طلافروش حرصم در امد.پول را گرفتم و سریع از انجا خارج شدم.به بیمارستان رفتم و پول صندوق بیمارستان را پرداختم.ساعت هشت و نیم بود.دلم شور میزد.میدانستم مادر نگرانم شده است.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 17
از کیوسک تلفن داخل محوطه بیمارستان به خانه زنگ زدم.با یک زنگ تلفن مادر گوشی را برداشت و با هیجان
گفت:الو بفرمایید؟
گفتم:مامان.
تا مادر صدایم را شنید فریاد کشید:دخترۀ دیوانه کجا هستی؟همۀ ما را جون به لب کردی.
گفتم:حالم خوبه نگران نباشید.زنگ زدم که بگم من یک ساعت دیگه خانه هستم.
در همان موقع مسعود گوشی را از مادر گرفت و با عصبانیت گفت:تو کجا هستی تا من به دنبالت بیایم؟
-جواب دادم:نه شما زحمت نکش.من خودم دارم می آیم.زنگ زدم تا دلواپسم نباشید.فقط کمی دیر می آیم.
مسعود با خشم گفت:برای چه می خواهی دیر بیایی؟آقا فرهاد با خانواده اش اینجا هستند و تو بیرون
میگردی؟!و با خشم ادامه داد:راستی تو که خونۀ فاطمه نبودی پس کجا هستی؟
جواب دادم:بعداً برایتان تعریف میکنم.اگه میشه از شیما و فرهاد معذرت خواهی کن.من هم خودم را

میرسانم.بعد تلفن را قطع کردم.
بیرون بیمارستان چشمم به سوپرمارکت افتاد.چند عدد کمپوت خریدم و پیش پیرمرد برگشتم.وقتی داخل اتاقی که پیرمرد بستری بود شدم دیدم مادربزرگ در حال نماز خواندن است.
پیرمرد با دیدن من لبخندی زد و گفت:خدا تو رو به ما هدیه داده است.تو هدیۀ خدا برای من هستی.انشالله
خوشبخت شوی.
در حالیکه کمپوت را برایش باز میکردم گفتم:دوست دارم شما را سالم از اینجا بیرون ببرم و شما هم باید بخاطر من هر چه زودتر خوب شوید.بعد آب کمپوت را به پیرمرد خوراندم.
مادربزرگ نمازش به اتمام رسید.
گفتم:التماس دعا.
پیرزن لبخندی زد و گفت:تمام دعاهای دنیا مال تو دختر عزیزم.
گفتم:مادربزرگ من باید هر چه زودتر به خانه برگردم.خیلی دیر شده است.تورو خدا مواظب پدربزرگ باش
و خوب از او مراقبت کن.
مادربزرگ گفت:خدا پشت و پناهت دختر عزیزم.
با او روبوسی کردم و از بیمارستان خارج شدم و ماشین گرفتم و به خانه رفتم.
نمیدانستم به مادر چی بگم تا انها به موضوع پی نبرند بهانه ای به ذهنم نمیرسید.با تردید و ترس از مسعود داخل خانه شدم.
همه با دیدن من بلند شدند.به اجبار لبخندی زده و سلام کردم.
فرهاد خیلی عصبی بود ، نگاهی به من انداخت و با لحنی سرد و عصبی جواب سلامم را داد.
رامین و اقای شریفی روی مبل نشسته بودند.رفتم کنار اقای شریفی نشستم.شیما از دستشویی بیرون امد و با هم روبوسی کردیم و او رفت کنار مادرش نشست.از خستگی حال نداشتم.ولی به روی خودم نمی اوردم.
مادر که مشخص بود به اجبار خودش را کنترل میکند پرسید:تا حالا کجا بودی؟
نمیدانستم چی جواب بدهم.یکدفعه یاد دستبندم افتادم.
با مِن مِن جواب دادم:نمیدانم دستبندم را کجا گم کرده ام ، بخاطر همین خجالت کشیدم به شما بگویم دستبندم را گم کرده ام.خانۀ فاطمه را بهانه کردم تا دنبالش بگردم.
مادر گفت:آخه تو نمیگی ما دلواپس میشویم؟اگه لحظه ای دیرتر تلفن زده بودی اقا فرهاد و مسعود و اقا رامین همراه دایی می خواستند دنبالت بگردند و میبایست در خیابان سرگردان میشدند.
با خستگی گفتم:بخدا مامان اینقدر زمین را نگاه کرده ام تا دستبندم را پیدا کنم الان سرم گیج میره.
فرهاد که تا ان لحظه سکوت کرده بود و نمیتوانست طاقت بیاورد با حالت عصبی ولی ارام گفت:میتونم بپرسم که شما کجا دنبال دستبندتون می گشتید؟
نگاهی به ان چشمهای زیبا و میشی رنگش انداختم.لبخندی به رویش زدم ولی او توجهی نکرد.جواب دادم:
پیش خودم فکر کردم که شاید وقتی با شیما توی پارک قدم میزدیم و یا توی رستوران وقتی دعوا کردم دستبندم پاره
شده و افتاده آنجا.به این امید به رستوران هم رفتم ولی انها گفتند که چیزی ندیده اند.بخاطر همین در پارک خیلی دنبال ان گشتم ولی بی فایده بود.
فرهاد پوزخندی تمسخرآمیز زد و گفت:ولی دلیل نداشت تا ساعت ده شب در پارک دنبال دستبند بگردید!
گفتم:آقای وکیل.مادرم شما را وکیل خودش کرده که شما اینقدر مرا سین جیم می کنید و زیر رگبار سوال
گرفته اید؟
در همان لحظه رامین لبخندی زد که از چشم تیزبین فرهاد به دور نماند.
اخمی کرد و گفت:ولی باید بدانیم که شما تا این وقت شب کجا بودید!
یک لحظه کنترل خودم را از دست دادم و با خشم گفتم:همه شما خوب میدانید مه من اهل ولگردی نیستم.حتما برای خودم دلیلی داشتم که می خواستم تا این موقع شب بیرون بمانم.با یک معذرت خواهی کوتاه و عصبی بلند شدم و به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم.
واقعا روز پر ماجرایی داشتم.انگار امروز از سمت چپ بیدار شده بودم که صبح آنجور گذشت و شب هم اینطور.
لباسم را عوض کردم و دوباره به پذیرایی برگشتم.چشمم به فرهاد افتاد که از ناراحتی صورتش سرخ شده بود.دست و صورتم را شستم و رفتم کنار شیما نشستم.
لحظه ای سکوت بین همه حاکم بود.
من سکوت را شکستم.آرام رو کردم به فرهاد و گفتم:ببخشید که یک لحظه عصبانی شدم.از صبح اعصابم بهم ریخته است.واقعا معذرت می خواهم.میدانم شما بزرگوارتر از ان هستی که من فکر میکنم.
فرهاد نگاه سردی به من انداخت و با بی میلی جواب داد:مهم نیست.شناختن شما خیلی مشکل است.
رو کردم به مسعود و گفتم:مسعود جان شما میتونی یک کار خوب مانند منشی گری برایم دست و پا کنی؟
نگاه تعجب آمیز همه بطرف من برگشت و با ناباوری به من چشم دوختند.
مسعود با ناباوری گفت:چی گفتی؟
به اجبار لبخندی زده و گفتم:فکر کنم خودت متوجه حرفم شده ای که چی میگم.
مسعود با حالت عصبانیت پرسید:کار برای چه می خاهی؟مگه مشکلی داری؟
با ناراحتی گفتم:آخه این سه ماه تابستان که به این زودی تمام نمیشه.هنوز یک ماهش تمام نشده.دو ماه باقی مانده را چطور تحمل کنم.حوصله ام سر میره.بیکاری واقعا ادم را کلافه میکند.تورو خدا اگه میشه برایم
کاری فراهم کن تا این دو ماه برای خودم سرگرم باشم.
با خودم می گفتم:باید برای اون پیرزن و پیرمرد کاری کنم.انها نباید وقتی از بیمارستان مرخص شدند دوباره به ان خانه ی نمناک و سرد برگردند.باید برایشان کاری کنم تا اخر عمری احساس خوشبختی کنند و آرامش داشته باشند و اینکه اصلا نباید انها از پیرمرد و پیرزن چیزی بدانند وگرنه موضوع خانه دایی محمود لو میرفت و من بایستی مترسک و مسخره دست دایی و مخصوصا فرهاد میشدم.
رامین با متانت پرسید:مگه شما مشکلی دارید که نمی خواهید بگویید؟اینجا کسی غریبه نیست و اقا فرهاد دیگه از خودمان است.
میدانستم رامین خودش را قانع کرده است که من اصلا به او هیچ گرایشی ندارم و با کنایه این حرف را زدنگاهی به صورتش انداختم.لبخندی زد و دو طرف صورتش گودی زیبایی ظاهر شد.
جواب دادم:نه من هیچ مشکلی ندارم.می خواهم این دو ماه را سرگرم باشم.تا این تعطیلات تمام شود.
اقای شریفی گفت:افسون جان راست میگه.ادم وقتی بیکار باشه حوصله اش سر میره.مخصوصا دختری
جوان مانند افسون جان که فقط دوست داره که نیروی جوانیش را کمی به کار بیندازد.
پروین خانوم حرف اقای شریفی را تأید کرد و فرهاد با خشم به مادرش نگاه کرد.
رامین رو به من کرد و گفت:اگه دوست داشته باشی در شرکت از دوستانم بعنوان منشی شما را معرفی
میکنم.اگه می خواهی جایی کار کنی بهتره در جایی مطمئن و شناس این کار را بکنی.تا خیال همه از بابت شما راحت باشه.
با خوشحالی به رامین نگاه کرد.
فرهاد با حالت عصبی گفت:ولی بهتره خوب فکرهایت را در این بازه بکنی ، کار مشکلی را میخواهی قبول
کنی.و اینکه اگه بخواهی مدتی همه با هم به شمال و کنار دریا ویا اصفهان برویم تا کمی تفریح کرده باشید و خستگی تابستان...
حرف فرهاد را قطع کردم و گفتم:نه اصلا حوصلۀ مسافرت بیرون از شهر را ندارم.و اینکه کار مشکلی فکر
نکنم باشه.مخصوصا که معرف من اقا رامین است و نمی گذارد انها به من سخت بگیرند.
رامین در حالیکه چایی می خورد گفت:پس من فردا شما را به شرکت دوستم میبرم تا شما را به دوستم معرفی کنم.
گفتم:عالی میشه.بعد به فرهاد نگاه کردم.او خیلی ناراحت بود و شیما هم نگران او بود.
مسعود گفت:شانس اوردی اقا رامین اشنا داشت وگرنه اجازه نمیدادم در جایی کار کنی.
لبخندی زده و گفتم:اقا رامین لطف کردند.واقعا ایشون هیچوقت لطفشون را از ما دریغ نمیکنند.
فرهاد اشاره ای به مادرش کرد تا بلند شوند و به خانه بروند.
وقتی فرهاد می خواست برود ارام کنارش ایستاده و گفتم:اینطور اخم نکن.من بجز تو به هیچکس دیگه ای فکر نمیکنم.
فرهاد با اخم نگاهی به من انداخت و گفت:ای کاش امشب به خانه تان نمی آمدم.اعصابم را خرد کردی.
گفتم:از اینکه ناراحتت کردم معذرت می خواهم.اصلا منظورم اذیت کردنت نبود.
شیما با نگرانی به طرفم آمد و گفت:موضوع دستبندت راست است؟
به شوخی اخمی کرده و گفتم:ای وای دختر تو چقدر شکاک هستی.آره که درسته.تو هم مانند برادرت دیر
باور هستی.بعد گونه اش را بوسیدم و با هم خداحافظی کردیم.
صبح خیلی سرحال اماده شدم تا همراه رامین به شرکت دوست او بروم.
همراه رامین سوار ماشین شده و راه افتادیم.در بین راه رامین پرسید:میتونم ازت سوالی بکنم.
در حالی که به بیرون نگاه میکردم گفتم:بفرمایید
رامین پرسید:تو مشکلی داری که می خواهی سر کار بروی؟
نگاهی به صورتش انداختم و گفتم:این چه حرفی است که میزنی؟تو خودت خوب میدونی که من مشکل مالی
اصلا ندارم.فکر کنم بهتر از من بدانی که پدرم با عمو علی شریکی یک کارخانۀ پارچه بافی داشت و عمو علی هر ماه از سهم کارخانه پول زیادی به مادرم میدهد و ما هیچ مشکل مالی نداریم.فقط دوست دارم خودم سرکار بروم تا سرگرم باشم و کمی در اجتماع بین مردم باشم.می خواهم دختر پر تلاشی باشم و وقت گرانبهایم را بی خود هدر ندهم.
رامین در حالیکه با یک دست آینۀ جلوی ماشین را درست میکرد گفت:ولی من چیز دیگه ای حس میکنم و این حس
را هم فرهاد و بقیۀ خانواده ات میکنند.یکدفعه بدون انتظار من با خشم و صدای بلند گفت:افسون از تو
متنفرم.با تعجب نگاهش کردم.تعجبم از این بود که او یکدفعه عصبانی شد.ولی منظورش را میدانستم و حرفی نزدم.
وقتی دید سکوت کردم پرسیدم:نمیپرسی که چرا از تو متنفرم؟
جواب دادم:آخه میدانم چه میخواهی بگویی.
خنده ای عصبی سر داد . گفت:تو سنگدل ترین دختر دنیا هستی.تو احساس نداری.چرا با فرهاد اینطور
رفتار میکنی؟چرا با احساس مردها اینطور بازی میکنی؟تو داری غرور او را خرد میکنی.فرهاد تو را دیوانه
وار دوست دارد ولی تو به احساس و عشق او بی اعتنا هستی.دیشب بهانۀ دستبند را جور کردی ولی او فهمید
که دروغ میگویی و خودت هم متوجه شدی که او حرفت را باور نکرده است.
گفتم:تورو خدا اقا رامین بس کن ، اصلا حوصلۀ شنیدن این حرفها رو ندارم.
رامین صدایش را ارام کرد و به حالت زمزمه گفت:آره باید سکوت کنم.چون تو از من متنفر هستی.باید فقط
حرکاتت را نگاه کنم و حرفی نزنم چون قلب تو مملو از نفرت از من است.فقط سکوت.فقط سکوت.بعد سکوت
کرد و آهی عمیق از ته دل کشید.
منهم سکوت کردم.هیچ احساسی نسبت به او نداشتم و از اینطور حرف زدنش اصلا دلم به رحم نیامد و از
حرکاتم ناراحت نشدم.
به شرکت رسیدیم.
رامین مرا به دوستش اقای محمدی معرفی کرد و او راه و روش یک منشی را خلاصه برایم توضیح داد.
اقای محمدی هم سن وسال خود رامین بود.بیست و نه سال داشت.مردی قد کوتاه و لاغر بود و صورتی مانند
ژاپنی ها داشت.چشمهایی ریز و کشیده و صورتی گرد و سفید با موهای لخت و پپشتش خوب به چشم می
مد.عینکی ریز و ته استکانی به چشم داشت.قیافه اش مظلوم و ارام به نظر میرسید.
اقای محمدی رو به من کرد و گفت:اگه دوست دارید میتونید از همین امروز کارتان را شروع کنید؟
اول خواستم قبول کنم ولی یادم امد که باید به پیرمرد سر بزنم.
گفتم:اگه اجازه بدهید از فردا کارم را شروع میکنم.کمی در خانه کار دارم که باید انها را تمام کنم تا بتونم با
خیال راحت کارم را شروع کنم.
اقای محمدی قبول کرد و من و رامین خداحافظی کرده و از شرکت بیرون امدیم.
با هم سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
رو به رامین کرده و گفتم:این اقای محمدی میتونه حقوق این ماه منو جلوتر بدهد؟
یکدفعه رامین زد روی ترمز و ماشین با تکان شدیدی ایستاد.
با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت:تو داری به من دورغ میگی.تو حتما مشکلی داری که از ما چنهان
میکنی.
لبخندی زده و گفتم:نه بابا.فقط دوست دارم حقوقم را زودتر بگیرم.
پیش خودم فکر کردم اگه امروز پول را به طلا فروش ندهم او دستبندم را برای خودش برمیدارد و من دوست نداشتم که هدیه مادرم را به همین راحتی از دست بدهم.وقتی دیدم رامین نگاهی عمیق به صورتم انداخته است سرم را پایین انداختم.
رامین دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بلند کرد و گفت:افسون تو رو جون شکوفه راستش را بگو.تو به چولی احتیاج داری که نباید کسی بدونه؟
سکوت کردم و صورتم را از صورت پر از سوالش برگرداندم.
راین دوباره پرسید:از تو نمی پرسم که پول را برای چه می خواهی ، ولی می خواهم مقدار پولی را که لازم
داری به من بگویی تا شاید بتوانم کمکت کنم.
دلم از خوشحالی فروریخت.نگاه شادی به او انداختم و گفتم:بخدا اقا رامین هر وقت حقوق گرفتم همه را یکجا به تو میدهم.فقط نمی خواهم کسی از موضوع پول دادن شما به من چیزی بداند.
رامین نفس بلندی کشید و گفت:خیالم را نسبتا راحت کردی.حدسم درست بود که تو به ما دروغ میگفتی.حالا
بگو چقدر احتیاج داری؟
با شادی زیادی که در دل داشتم به تندی گفتم:ده هزار تومن.به جون مامان همه رو بهت بر می گردونم.
رامین لبخندی زده و گفت:قسم نخور میدانم برمیگردینی و نگاهی به صورتم انداخت و گفت:راستی تو نکنه دستبندت را فروخته ای؟
جواب دادم:نه.اون رو گرو گذاشته ام و اگه تا غروب پول را به طلافروش ندهم او دستبند را برای خودش
برمیدارد.
رامین با خشم سرم فریاد کشید:تو خیلی نفهم هستی.درست مثل ادمهای ولگرد.بعد بقیه حرفش را خورد.
رامین وقتی صورت بغض آلودم را دید دستم را گرفت و گفت:افسون معذرت می خواهم.یک لحظه عصبی

شدم.حالا اینطور بغض نکن که خودم را نمیبخشم.آخه عزیز دلم چرا اینکار را کردی؟چرا چیزی به من نگفتی

تا کمکت کنم؟آخه این مشکل تو چی هست که اینقدر خودت را عذاب میدهی؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 18

آرام و با صدایی بغض آلود گفتم : نمی تونم چیزی از مشکلم را به تو بگم . ولی خیلی به این پول احتیاج داشتم. که مجبور شدم بدون مشورت با شما دستبندم را گرو بگذارم.
رامین آرام دستم را فشرد و گفت : افسون جون شکوفه منو ببخش دوست ندارم تو را ناراحت کنم. اگه بدونی اخم و ترشرویی های تو چقدر برایم زجر آور است هیچوقت سعی نمی کنی برام اخم کنی تا چه برسه که برایم بغض هم بکنی. این چشمهای اشک آلودت زره زره وجودم را خرد می کند. پس لطفا حرفم را فراموش کن و منو ببخش.
نفس بلندی کشیدم تا بغضم را بتوانم مهار کنم.
نگاهی به صورت زیبای رامین انداختم و در دل گفتم : او واقعا دوستم دارد. با اینکه تا به حال کلمه دوستت دارم را به زبان نیاورده است ولی تمام حرفهایش بوی عشق و علاقه می دهد. پس چرا نمی توانم او را دوست داشته باشم . چرا اینقدر از او متنفر هستم. چرا او مارا به شیراز دعوت کرد. چرا پدرم مرد و چرا ... و یکدفعه با نفرت صورتم را از او برگرداندم و تمام وجودم از کینه پر شد.
به خانه رسیدیم.
مادر از دستم دلخور بود و از اینکه می خواستم سر کار بروم ناراحت بود. غرور مادر اجازه نمی داد که دخترش سر کار برود. می گفت که مردم چه فکری می کنند وقتی بدانند که دخترم سر کار می رود. هزار جور فکرهای ناجور درباره ما می کنند ولی من مادر را متقاعد کردم که فقط برای سرگرمی این کار را می کنم. نه چیز دیگه ای.
غروب همان روز آماده شدم. نمی دانستم چه بهانه ای جور کنم تا از خانه خارج شوم.
مادر در حیاط روی نیمکت زیر درخت گیلاس کنار رامین و مینا خانم نشسته بود و صحبت می کرد و رامین آرام میوه در دهان می گذاشت.
وقتی به حیاط رفتم رامین نگاهی به من انداخت و لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست.
کنار مادر نشستم .
مادر گفت : مگه جایی می خواهی بروی که لباس بیرون پوشیده ای.
نگاهی به مادر انداختم و گفتم : نه همینجوری لباس بیرون پوشیده ام. مگه عیبی داره . به ساعتم نگاه کردم و بعد نگاهی به رامین انداختم.
مادر رامین توی پیش دستی برایم میوه گذاشت و گفت : عزیزم کمی میوه بخور و رو کرد به مادرم و گفت : افسون جان خیلی کم خوراک است به خاطر همین انقدر لاغر و ضعیف است.
مادر گفت : از بس دختر بی فکری است نه به خودش می رسه نه اینکه کمی به فکر رفتار و کردارش است.
رامین اخمی کرد و گفت : مادر این حرف را نزنید . شما خیلی افسون خانوم را اذیت می کنید. به خدا من از رفتار شما با افسون ناراحت می شوم و بعد رو کرد به مادرش و با ناراحتی ادامه داد : ببینم افسون کجاش لاغره که اینطور منیر خانوم را تحریک کردی که مجبور بشه به افسون حرف بزنه. نکنه چاقی چیز خوبیه که دوست دارید او چاق شود. نمی دانم چرا هر کس به افسون می رسه می خواد یک جور او را اذیت کنه.
مینا خانم لبخندی زد و گفت : ببخشید پسرم والله من منظوری نداشتم که تو ناراحت شدی.
رامین رو کرد به مادرم و گفت : مادر جان اجازه می دهید افسون خانوم را با خودم بیرون ببرم کمی حوصله ام سر رفته است و می دانم که او هم مانند من حوصله اش از این غروب دلتنگ سر رفته است.
مادر لبخندی زد و گفت : باشه پسرم. بروید و لی تورو خدا افسون را تنها نگذار می ترسم ایندفعه خودش را گم کند و تا نیمه شب...
رامین حرف مادر را قطع کرد و گفت : مادر جان اینطور حرف نزنید . شما درست دست روی نقطه ضعف من می گذارید.
مینا خانوم با نیش خند گفت : می دانیم نقطه ضعفت افسون جان است ولی چکار کنیم که نقطه ضعف تورا فهمیده ایم و به خاطر همین اذیتت می کنیم.
رامین تا بنا گوش سرخ شد و آراک گفت : مامان اذیتم نکن.
صورتم را از آن دو برگرداندم و به حوض توی حیاط نگاه کردم تا شاهد نگاه شیطنت آمیز و خریدارانه مینا خانم نباشم. ناگهان یاد روزی افتادم که داخل دستشویی به خاطر فضولی بی هوش شدم. من را کنار حوض خوابانده بودند و مادر به صورتم آب می ریخت . یاد چشمان زیبای شکوفه افتادم که چطور به خاطر من اشک در آن جمع شده بود و پدرم چطور مانند پروانه دور سرم می گشت تا من را خوشحال کند. لحظه ای از تمام حرکات مینا خانوم و رامین حرصم گرفت و نفرت مانند سیل خروشانی در رگهای بدنم به گردش درآمد.
رنگ صورتم پریده بود.
مادر با نگرانی گفت : افسون چرا رنگت پریده است. چرا اینطوری عرق کرده ای.
مینا خانم به طرفم آمد و دستم را گرفت و گفت : عزیزم چی شده ؟
با خشم دستم را بیرون کشیدم و با صدای بلند گفتم : دست بهم نزن. و به سرعت به اتاقم رفتم.
روی تخت نشستم سرم را میان دو دستم گرفتم . ده دقیقه همان طور روی تخت نشستم که احساس کردم کسی کنارم نشست . سرم را بلند کردم رامین بود.
نگاهی به صورتم انداخت.
آرام گفتم : متاسفم . دست خودم نبود.
رامین با صدایی گرفته گفت : اگه مایل هستی با هم بیرون برویم. ساعت داره هفت میشه. ممکنه دستبندت را از دست بدهی.
بلند شدم. او هم بلند شد. وقتی خواستم از اتاق خارج شوم رامین دستم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید و گفت : افسون کینه را از دلت پاک کن . کینه تو مانع خوشبختی من است . مانع آرامش خیالم است . چون وقتی می بینم عزیزترین کس من یعنی تمام زندگی من اینطور از من متنفر است آرزوی مرگ می کنم . چیزی که تو آرزویش را برایم داری.
از این حرف رامین تنم یخ کرد . چون من هیچوقت آرزوی مرگ او را نداشتم و هیچوقت حتی فکر مرگ برای رامین را نکرده بودم ولی او چرا اینطور فکر می کرد؟
با اخم دستم را بیرون کشیدم و با صدای بلند گفتم : من هیچوقت آرزوی مرگ برای تو نکردم. دیگه هم دوست ندارم این حرف را بزنی.
رامین آهی کشید و آرام گفت : امیدوارم اینطور باشه و ادامه داد : من تا ماشین را روشن می کنم تو هم آماده شو که برویم و به سرعت از کنارم رد شد و از اتاق خارج شد.
آهی کشیدم و دوباره به اتاقم برگشتم. هیچوقت به مرگ او فکر نکرده بودم و حالا که او این حرف را زد احساس کردم قلبم از این حرف او فرو ریخت و این احساس برایم عجیب بود . چون هیچوقت قلبم برای او به طپش نیفتاده بود.
به طرف میز توالتم رفتم . دو عدد گشواره و یک زنجیر و پلاک که عمو و دایی محمود برایم به خاطر جشن تولدم خریده بودند و مقداری پس انداز که در قلکم بود را برداشتم و در کیفم گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
به حیاط رفتم . مینا خانم خیلی پکر روی نیمکت نشسته بود و مادر داشت از او به خاطر حرکاتم معذرت خواهی می کرد. به طرف مینا خانم رفتم و ارام صورتش را بوسیده و گفتم : ببخشید که شما را ناراحت کردم. یک لحظه...
مینا خانم لبخندی زد و گونه ام را بوسید و گفت : عزیزم تو منو ببخش. حرفی زدم که ناراحتت کردم. حالا برو که رامین منتظرت است.
دوباره گونه اش را بوسیدم و از در حیاط بیرون رفتم . رامین به ماشین تکیه داده بود و سیگار می کشید و در عالم خودش بود. به طرفش رفتم و گفتم : اینقدر فکر نکن کچل می شوی.
رامین به خودش آمد . نگاهی به صورتم انداخت. لبخندی زده و گفتم : نکنه پشیمان شدی با من بیرون بروی.
رامین لبخند سردی زد و گفت : از کی تا حالا فکر کردن کچلی میاره؟ و دوم اینکه من هیچوقت از تصمیمی که می گیرم پشیمان نمی شوم.
در حالی که در ماشین را باز می کردم گفتم : ولی من احساس می کنم کمی از موهای سرت کم شده.
رامین داخل ماشین نشست. با نگرانی آینه جلوی ماشین را به طرف خودش کج کرد و دستی داخل موهایش کشید و گفت : دروغ نگو من حتی موهایم ریزش نداره. چطور دارم کچل می شوم.
به خنده افتادم.
رامین متوجه اذیتم شد . لبخندی زده و گفت: لطفا با موهایم شوخی نکن که اصلا خوشم نمیاد. من روی موهایم خیلی حساس هستم.
به خنده افتادم.
از اینکه رامین و مادرش را ناراحت کرده بودم از ته دل خودم را نمی بخشیدم . و از وقتی فهمیده بودم که رامین فکر می کند که من آرزوی مرگ او را دارم خیلی احساس گناه می کردم و دوست نداشتم رامین این حرف را می زد و یا این فکر را می کرد.
رو به رامین کرده و گفتم : آخ جون نقطه ضعف شما را پیدا کردم.
رامین در حالی که ماشین را روشن می کرد گفت : انگار همه دست به یکی کرده اید تا نقطه ضعف هایم را پیدا کنید .
گفتم : خیلی دوست دارم نقطه ضعف دایی محمود را پیدا کنم ولی او خیلی زرنگ است و به این زودی دم به تله نمی دهد.
رامین به خنده افتاد و گفت : دوست داری نقطه ضعف محمود را بهت بگم. با خوشحالی فریاد زدم جدی میگی؟ تو می دونی او چه ضعفی داره؟
رامین با خنده گفت : آره ولی بهت نمی گم . چون می دانم چه بلایی سرش می آوری.
با دلخوری او را نگاه کردم و صورتم را از او برگرداندم.
رامین متوجه شد . لبخندی زد و گفت : قهر نکن . باشه بهت می گم . تو هم از وقتی که نقطه ضعف مرا از مادرم شنیده ای چقدر بدجنس شده ای . با لبخند به رامین نگاه کردم و گفتم : خوب حالا نقطه ضعف دایی محمود عزیزم چی هست؟
رامین زیر لب گفت : وای خدا به داد محمود برس و رو کرد به من و گفت : او از شلغم بد جوری بدش می آید و این موضوع را فقط من می دانم. او از من خواسته به کسی این موضوع را نگویم. ولی در برابر تو من هیچ اختیاری از خودم ندارم.
دو دستم را به هم مالیدم و با خوشحالی گفتم خوب حالا فهمیدم چکار کنم. که دایی هوس نکنه اذیتم کنه.
رامین به خنده افتاد.
با هم به مغازه طلا فروشی رفتیم.
درست پنج دقیقه به هفت شب بود.
مرد طلا فروش وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت : چه به موقع آمدید.
جواب دادم : آخه چیز عزیزی را پیش شما گرو گذاشته بودم و بعد گوشواره ها و گردنبند را از کیفم درآوردم و روی میز مرد طلا فروش گذاشتم و گفتم : اینها رو وزن کنید و برای خودتان بردارید و اگه کم بود بقیه اش را پول می دهم.
رامین همچنان حرکاتم را زیر نظر داشت.
دست در جیب کتش کرد و اسکناسهای درشت هزار تومانی بیرون آورد و روی میز مرد طلا فروش گذاشت و گفت : آنها را به این خانم پس بدهید . دستبندش را هم بدهید . این تمام پولتان است.
گفتم : نه آقا رامین فکر کنم اینطور پولش جور بشه و دستبند را بگیرم.
او اخمی کرد و گفت : قرار شد که سر ماه به من برگردانی . وبعد دستبند و گوشواره ها و گردنبند را از روی میز برداشت و در جبی کتش گذاشت و گفت : اینها پیش من می مونه تا یک بار به سرت نزنه که آنها را بفروشی.
دسته پول را از روی میز برداشتم . شمردم و پنج هزار تومان به طلا فروش دادم.
رامین با تعجب گفت : مگه نگفتی ده هزارتومان احتیاج داری؟
جواب دادم : پنج هزار تومان پول دستبند و بقیه را برای خودم احتیاج دارم. و پولها را در کیفم گذاشتم. دز همان لحظه طلا فروش گفت : انشاءالله حال پدربزرگتان زودتر خوب شود.
جا خوردم.
رامین با تعجب پرسید : پدربزرگ؟
لبخندی به اجبار زدم و گفتم : آره. آخه مجبور شدم به طلا فروش ردوغ بگویم که پدربزرگم مریض است تا او به من اطمینان کند.
رامین در حالی که در ماشین را باز می کرد گفت : بالاخره تو با این کارهای خودسرانه ات مرا دیوانه زنجیری می کنی.
دوست داشتم به پیرمرد سر بزنم ولی وجود رامین مانع شد.
داخل ماشین ننشستم . سرم را داخل ماشین کردم و گفتم : آقا رامین شما می تونید قدری اینجا بمونید تا من فقط نیم ساعت جایی بروم.
رامین با حالت عصبی گفت : آخه مادرت تو را دست من سپرده است.
با قهر گفتم : تو هم مانند بقیه با من مثل بچه ها رفتار می کنی . منکه بچه نیستم نوزده سال دارم. تورو خدا اجازه بده نیم ساعت برم زود برمی گردم.
رامین دودل شد . از ماشین پیاده شد و به طرفم امد و گفت : افسون...
حرفش را قطع کردم و گفتم : تورو جون شکوفه بگذار بروم.
رامین اخمی کرد و گفت : اصلا اجازه نمی دهم بروی .بیا تو ماشین بنشین تا به خانه برگردیم.
خیلی دوست داشتم مادربزرگ و پدربزرگ را ببینم شاید آنها به چیزی احتیاج داشتند.
با قهر کیفم را عقب ماشین پرت کردم و رفتم داخل نشستم.
رامین کنارم ایستاد و سرش را داخل ماشین کرد و گفت : باز که قهر کردی.
با اخم گفتم : انگار دیگه جون شکوفه برات عزیز نیست.
رامین گفت : آره درست فکر کردی. چون جون کس دیگه ای برایم عزیز است که زنده است و نفس می کشه. شکوفه الان یک خاطره شیرین و افسانه است. ولی من عاشق یک حقیقت هستم و دوست دارم عزیزم را در واقعیت داشته باشم و حالا بهت می گم که شکوفه در قلبم جای نداره. چون دوباره عشق واقعی به سراغم آمده است. نه عشقی که هفت سال است دارم آن را به پوچی در سینه حفظ می کنم. عشقی که می دانم آخرش به هیچی منتهی می شود.
با خشم به رامین نگاه کردم و گفتم : آره باید هم فراموشش کنی. شما مردها همه اینطور هستید. مانند طوفان لحظه ای می مانید وقتی که طوفان از بین می رود دیگه یادتان می رود که چند لحظه قبل این طوفان باماها چه کرد و چه خرابیها و ردپاهایی از خودش گذاشت. تو می دونی شکوفه چقدر دوست داشت.
با اخم گفت : بس کن طوری حرف می زنی که انگار من خیانت کرده ام.
گفتم : مگه نکردی؟
رامین آهی کشید و گفت : درسته که طوفان از خودش رد پا و خرابیها به جا می گذاره ولی به مرور زمان این رد پا و نشانی های طوفان از بین می رود و زندگی رنگ واقعی خودش را به دست می آورد. این را باید بدانی.
خواستم به بحث خاتمه بدهم . رو به رامین کرده و گفتم : اجازه بده نیم ساعت جایی بروم زود برمی گردم.
رامین گفت : اصلا حرفش را نزن.
با ناراحتی گفتم : تورو جون من بگذار بروم. به خدا زود برمی گردم.
رامین مکثی کرد و گفت : باشه برو چون جون خودتو قسم دادی بهت اجازه دادم ولی اگه دیر کنی نمی بخشمت و به ساعت نگاه کرد و گفت : ساعت هفت و نیم است درست نیم ساعت دیگه باید اینجا باشی.
با خوشحالی از ماشین پیاده شدم و گفتم : بهت قول می دهم که سر ساعت اینجا باشم.
رامین لبخندی زد و گفت : سعی می کنم خودم را یک جوری سرگرم کنم تا برگردی من همینجا هستم. مواظب خودت باش.
از او جدا شدم وقتی خوب از رامین دور شدم ماشینی گرفتم و به بیمارستان رفتم. بیمارستان نزدیک بود و پیاده هم می شد رفت ولی چون به رامین قول داده بودم که زودتر برگردم مجبور شدم ماشین بگیرم.
وقتی مادربزرگ مرا دید با خوشحالی به طرفم آمد . با هم روبوسی کردیم . چند عدد کمپوت گرفته بودم . پدربزرگ گفت: دخترم چرا زحمت کشیدی هوا داره تاریک می شه . راضی نبودم این وقت شب به اینجا بیایی.
لبخندی زده و گفتم : اتفاقا باید هر چه زودتر برگردم واینکه می خواستم بگم من دیگه نمی گذارم شما به آن خانه نمناک و تاریک بروید اگه خدا بخواهد می خواهم خانه کوچکی برایتان اجاره کنم تا شما راحت آنجا زندگی کنید.پیرزن به گریه افتاد و دوباره صورتم را بوسید.
پیرمرد در حالی که بی اختیار گریه می کرد گفت : این بهترین هدیه خدا برای ماست. و بعد دستش را رو به آسمان دراز کرد و گفت : خدایا شکرت که او را به ما هدیه دادی.
جلو رفتم و دست پیرمرد را بوسیدم . اودستی به موهایم کشید و گفت : فرشته کوچولو هرگز این مهربانیت را فراموش نمی کنم. ولی به خاطر ما خودت را عذاب نده. ما دونفر پیر هستیم و یک پایمان لب گو است.
لبخندی زده و گفتم : این حرف را نزنید . لطف مادربزرگ بیشتر از این بود. او آبروی مرا جلوی خانواده ام خرید وگرنه آنشب بایستی مسخره دست همه مهمانها مخصوصا دایی محمودم می شدم.
پیرزن دستم را گرفت و گفت : اگه نتونستی کاری انجام بدی تورو خدا خودت را ناراحت نکن و عذاب نده.
گفتم : من دیگه باید بروم خیالتان راحت باشه که من می تونم و باید هم بتونم و گونه او را بوسیدم و خداحافظی کردم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 19
جلوی در بیمارستان تاکسی سوار گرفتم و کنار ماشین رامین پیاده شدم.رامین وقتی مرا دید که از تاکسی پیاده شدم عصبانی شد.داخل ماشین رفتم و سلام کردم.
با خشم گفت:این چه مسخره بازی است که در آوردی؟اگه چیز مهمی هست بگو تا من هم بدانم.چرا قایم موشک بازی میکنی؟
گفتم:آخه دوست ندارم کسی چیزی بدونه تا وقتی که خودم بخواهم.
رامین غرغرکنان ماشین را روشن کرد و بطرف خانه رفتیم.بین راه رو به رامین کرده و گفتم:درست مانند پیرمردها رفتار میکنی.خیلی ایراد گیر هستی.
رامین پوزخندی زد و گفت:یعنی از فرهاد بیشتر ایراد می گیرم؟
گفتم:وای نه ، خدا نکنه تو مانند او باشی.فرهاد که راه میره از زمین و آسمان ایراد میگیره.
رامین با لحن سردی گفت:پس خدا به داد تو برسه با این انتخاب.
سکوت کردم.رامین هم سکوت کرد ولی رنگ صورتش به وضوح پریده بود.
آن شب رامین و خانواده اش بایستی به فرودگاه میرفتند تا به شیراز بروند که برای اسباب کشی آماده باشند.
ساعت یازده شب پرواز داشتند.قرار شده بود دایی محمود ساعت ده شب انها را به فرودگاه برساند.
رامین کلید ماشین را به مسعود داده بود تا اگه احتیاجی به ماشین پیدا کرد از آن استفاده کند.
موقع خداحافظی رامین به طرفم آمد.رو به او کرده و گفتم:از کمکی که امروز به من کردید خیلی ممنون هستم ، انشالله بتوانم روزی جبران کنم.
رامین لبخندی زد و گفت:هنوز نمی خواهی دربارۀ این راز چیزی به من بگی؟
لبخندی به او زده و گفتم:هنوز نه.
اخمی کرد و گفت:به من اطمینان نداری؟
جواب دادم:از چشمهای خودم بیشتر بهت اطمینان دارم ولی موضوع را برایت تعریف نمیکنم.
رامین با شیطنت گفت:من دیوانۀ اون چشمهاهستم.
لحظه ای عصبی شدم.سرم را پایین انداختم و در دلم گفتم:شیطونه میگه حرفی بزنم که او دیگه جرأت نکنه با من اینطور حرف بزنه.ولی به اجبار خودم را نگه داشتم.انها همراه دایی محمود به فرودگاه رفتند.فردا صبح به شرکت رفتم.اقای محمدی منتظرم بود.با خوشرویی جلو امد و بعد از احوال پرسی میزم را نشان داد و گفت:از امروز شما در شرکت من کار میکنید و باید به قوانین اینجا احترام بگذارید و حتما به دستورات من عمل کنید.
لبخندی زده و گفتم:چشم قربان.
صورتش گلگون شد و لبخندی زد و به اتاقش رفت.
بیشتر به تلفنها جواب میدادم و لیست اسامی کسانی که قرار ملاقات با رییس داشتند را در دفتری مینوشتم و یا لیست خریدهای شرکت از کارخانه های داروسازی را ردیف میکردم و به دست رییس میدادم.ساعت یازده صبح بود که خواستم با فرهاد صحبت کنم.مادر فرهاد گوشی را برداشت.بعد از احوال پرسی با شیما صحبت کردم او خیلی خوشحال بود.بعد از کلی صحبت کردن شماره تلفن دفتر فرهاد را از او گرفتم.وقتی به دفتر کار او زنگ زدم دختری گوشی را برداشت.حدس زدم منشی او است.گفتم:با آقای وکیل کار دارم.جواب داد:اقای وکیل امروز کسی را نمی پذیرند.گفتم:شما لطف کنید به ایشون بگویید کسی پای تلفن است که شما بی صبرانه منتظرش هستید.
صدای منشی گرفته شد ، معلوم بود بغض کرده است.گفت:گوشی دستتان.بعد از چند دقیقه صدای فرهاد در گوشی پیچید.قلبم به شدت شروع به زدن کرد.هجوم خون را در صورتم حس میکردم.او گفت:الو بفرمایید؟
گفتم:سلام.حالت چطوره؟
فرهاد با لحن سردی گفت:تواز کجا میدونی که متتظرت هستم؟
گفتم:از اونجایی که امدی و گوشی را برداشتی!
با لحن تمسخرآمیزی گفت:ولی فکر نمیکردم سرکار عالی باشی.
گفتم:آخه تو به جز من به کس دیگه ای علاقه نداری.
خنده تمسخرآمیزی سرداد و گفت:تو دختر خوش خیالی هستی که فکر کردی دوستت دارم.
یک لحظه تنم یخ کرد ، حرفهای فرهاد را باور نمیکردم.به اجبار خونسردی خودم را حفظ کرده و گفتم:اشکالی نداره دوست داشتن یک طرفه خودش دنیایی داره.خدانگهدار و محکم گوشی را روی شاسی گذاشتم.بغض کرده بودم ولی نمیتوانستم گریه کنم.کمی جلوی پنجره راه رفتم و دوباره خودم را مشغول کار کردم.
ساعت 3 بعد از ظهر شرکت تعطیل میشد.وقتی تعطیل شدم یک راست به بیمارستان رفتم.پدربزرگ می بایست دو هفته در بیمارستان بستری میشد و من فرصت زیادی برای پیدا کردن خانه نداشتم.به چند بنگاه معاملات ملکی سر زدم ولی همه جا پول پیش زیاد می خواستند و من نداشتم.تا یک هفته وقتی از سر کار مرخص میشدم به بنگاه ها سر میزدم و در ساعت هفت شب به خانه می امدم.دیگر خسته شده بودم.پنجشنبه بود که اقای محمدی پیشم امد و گفت:شما چرا مدتیه که ناراحت هستید و خیلی خسته به نظر میرسید.نکنه کارهایتان سنگین است؟من نگرانتان هستم.گفتم:چیزی نیست فقط کمی خسته هستم.اقای محمدی پرسید:چرا خسته هستید؟مگه مشکلی دارید؟نگاهی به ان صورت کوچولو و چشمان ژاپنی اش نگاه کرده و گفتم:به شرطی به شما میگویم که به اقا رامین در این باره نگویید.بعد ماجرای خانه را برایش تعریف کرده و گفتم:یک هفته است که دنبال خانه میگردم ولی بی فایده است.اقای محمدی لبخندی زد و گفت:چرا این موضوع را زودتر به من نگفتید؟من یک خانه تمیز ولی نقلی دارم که خیلی هم با صفا و زیبا است.من بیشتر از حیاط ان خانه خوشم امد که انرا خریدم.چون مانند یک بهشت زیبا میمونه.اگه مایل باشید خانه را نشانت بدهم؟
از خوشحالی فریادی کشیدم ولی سریع خودم را جمع و جور کردم و معذرتخواهی کردم.او لبخندی زده و
گفت:پس امروز بعد از ظهر از ساعت کار با هم به دیدن خانه میرویم.
با خوشحالی قبول کردم.بعد از ساعت کار با همدیگر به انجا رفتیم.
وقتی در خانه را باز کرد از زیبایی انجا لذت بردم.چقدر قشنگ بود.گفتم:وای چقدر اینجا زیباست.مانند یک رویا میمونه.
درختان سر به فلک کشیده ، بیدهای مجنون ، گلهای لاله عباسی ، گلهای پیچک که به تمام در و دیوار خانه چسبیده بودند.گلهای رز و گلهای شب بو.بوی گل همه جا پیچیده بود.اینقدر غرق تماشا شدم که یادم رفت با کی امده ام و در کجا هستم.صدای اقای محمدی مرا به خودم اورد.او گفت:حالا تشریف بیاورید داخل خانه را هم ببینید.
داخل خانه شدم.دو اتاق خواب آبی رنگ و گچ بری شده و تمیز بود.یک حمام کوچک و یک دستشویی گوشه اتاق داشت.آشپزخانه نسبتا کوچکی که تمام کابینت شده بود به چشم می خورد.پرسیدم اجاره اینجا چقدر است؟او لبخندی زد و گفت:اصلا حرفش را نزن.من همینجوری این را به شما میدهم تا استفاده کنید.
گفتم:آخه من که نمی خواهم اینجا زندگی کنم.با تعجب پرسید:پس شما برای کی این را می خواهید؟!گفتم:برای پدربزرگ و مادربزرگم.
لبخندی زد و گفت:انها هم از شما هستند.فرقی نمیکنه.
گفتم:اگه اجاره اینجا را نگویید من قبول نمیکنم.وقتی اصرار مرا دید گفت:باشه میگویم.بعد مبلغی پایین تر از قیمتش گفت.گفتم:ولی بیشتر از این می ارزد!
لبخند ملایمی زد و گفت:گفتم که من به پولش احتیاجی ندارم.ولی چون شما اینقدر اصرار می کنید من هم یک چیزی گفتم.
تشکر کردم.آقای محمدی مرا جلو خانه مان پیاده کرد.وقتی پیاده شدم گفتم:اگه میشه موضوع پدربزرگ و مادربزرگم را به کسی ، حتی اقا رامین نگویید.
نگاهی پر سوال به صورتم انداخت.لبخندی زد و گفت:حتما.به من اطمینان کنید.بعد خداحافظی کرد و از من دور شد.
وقتی داخل خانه شدم مادر خبر داد که قراره پروین خانم امشب برای شام به خانۀ ما بیاید.
خیلی خوشحال شدم و از اینکه بعد از یک هفته فرهاد را می دیدم ، از ته دل بی قرار بودم و گفتم:چطور شد انها می خواهند برای شام بیایند؟
مادر جواب داد:ساعت پنج بود که پروین خانوم زنگ زد و گفت که بعد از شام می خواهد به خانه ما بیاید و در باره تو با ما صحبت کند و من هم گفتم که حتما برای شام بیاید تا دور هم باشیم.با رفتم مینا خانوم من خیلی تنها شده ام.اصرار کردم پروین خانوم با خانواده اش برای شام به خانه ما بیایند.
خیلی خسته بودم.به ساعت نگاه کردم هشت شب بود.به حمام رفتم و دوش گرفتم تا خستگی از بدنم بیرون کنم.وقتی روی تخت دراز کشیدم خوابم برد.
با صدای نواختن به در بیدار شدم.خمیازه کشیدم.مادر وارد اتاقم شد و با عجله گفت:پاشو بیا برون الان نیم ساعت میشه که فرهاد با خانواده اش امده اند.
گفتم:خب چرا زودتر بیدارم نکردید؟
مادر گفت:اول اومدم ولی غرق خواب بودی دلم نیامد بیدارت کنم.پروین خانوم و شیما مدام از من سراغ تو را میگیرند.
با خستگی بلند شدم.احساس میکردم به خواب خیلی احتیاج دارم.جلوی اینه خودم را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.به پذیرایی رفتم.سلام کردم و بطرف شیما و پروین خانوم رفتم و با انها روبوسی کردم.فرهاد خیلی سرد با من احوال پرسی کرد و من سعی کردم با او خیلی بی تفاوت و خونسرد رفتار کنم.
شیما لبخندی زد و گفت:چقدر خسته به نظر میرسی.ببینم از کار شرکت راضی هستی؟
گفتم:اجازه بده کنارت بنشینم بعدا منو سین جیم کن.
فرزاد گفت:این یکی از عادت های شیما است که باید هر چه زودتر خبرها را به دست بیاورد.
لبخندی زده و گفتم:ترک عادت موجب مرض است و میدانم شیما نمیتونه این عادت بد را ترک کنه.
مسعود چشم غره ای به من رفت و بعد رو به فرزاد کرد و گفت:به نظر من شیما خانوم خیلی از افسون جان بهتره ، اگه شما به جای من بودید این را خیلی خوب متوجه میشید و تحمل کردن یک خواهر خودسر برایتان...
حرف مسعود را قطع کرده و گفتم:لطفا شما نظر ندهید.هر کس عیبی داره.کاری نکن عیبهای خودت را رو کنم.رو کردم به شیما و گفتم:یک رییس خیلی خوب و مهربان دارم که خیلی به من لطف دارد و اینکه خیلی از محیط کارم راضی هستم.
پروین خانوم گفت:خدا را شکر.اگه راستش را بخواهید...
در همین لحظه زنگ در به صدا در امد و دیی محمود وارد اتاق شد.همه به احترام بلند شدند.دایی کمی سرد با من برخورد کرد که خیلی تعجب کردم.
وقتی دوباره همه دور هم نشستیم پروین خانوم شروع به مقدمه چینی کرد و درباره ازدواج صحبت کرد و رو کرد به من و گفت:دخترم غرض از مزاحمت این بود که من از روز اولی که شما را دیدم خیلی مهرت در دلم نشست.همینطور در دل فرهاد و خاوناده ام و خیلی دوست دارم ک ه عروس گل خودم شوی.بهت قول میدهم فرهاد شما را خوشبخت کنه.
در حالی که صورتم سرخ شده بود سرم را پایین انداختم.
فرهاد هم سرخ شده بود.
دایی محمود لبخندی زد و گفت:چه بد موقع رسیدم.درست موقع سرخ شدن خواهر زاده ی عزیزم سر رسیدم.
همه زدند زیر خنده.فرهاد سکوت کرده بود.
مادر خیلی پکر بود ولی به اجبار لبخند میزد گفت:اگه شما اجازه بدهید برای خواستگاری عموهای افسون جان اینجا باشند.هر چه باشه عمهایش حق پدری به گردن او دارند.
پروین خانوم گفت:میدانم.من فقط می خواستم خیالم از بابت افسون جان راحت بشه که تمایل به این وصلت دارد یا نه؟
همه سکوت کردند تا من حرف بزنم.
در حالی که عرق های صورتم را پاک میکردم گفتم:والله من الان نمیتوانم جواب قطعی را به شما بدهم.اصلا انتظار نداشتم که امشب شما بخاطر این موضوع اینجا امده باشید.بخاطر همین غافلگیر شده ام.
شیما با خنده گفت:این عجله از طرف فرهاد بود.
مادرم گفت:افسون جان لطفا جواب پروین خانوم را بده چون من نمیتونم از بابت تو حرفی بزنم.
نفس بلندی کشیدم که بتونم کمی از دلهره ام بکاهم و گفتم:نمیدونم چی بگم؟ارام بلند شدم به اتاقم رفتم.
لحظه ای بعد مسعود به اتاقم امد و کنارم نشست و گفت:چرا جواب انها را نمیدهی؟ما که میدانیم تو به فرهاد علاقه داری پس چرا جواب خواستگاری را نمیدهی؟
با ناراحتی اهی کشیدم و گفتم:ولی احساس میکنم مارد از این خواستگاری ناراحت است.او را مین را خیلی دوست دارد.نمیدانم چکار کنم!
مسعود دستش را روی شانه هایم گذاشت و مرا بطرف سینه اش کشاند.سرم را روی سینه اش گذاشتم و بوسه مسعود را روی سرم حس کردم.
مسعود گفت:خواهر کوچولوی من به قلبت مراجعه کن و حرف ان را بشنو.ما راضی نیستیم که تو بر خلاف میلت با کسی که دوستش نداری ازدواج کنی.میدانم که برای مادر سخت است ولی او راضی به ناراحتی تو نیست.
سرم را بلند کردم و به صورت مسعود چشم دوختم و گفتم:نظر تو دربارۀ فرهاد چیست؟من دوست ندارم برخلاف میل خانواده ام ازدواج کنم.
مسعود لبخندی زد و گفت:فرهاد و رامین برایمان در یک سطح هستند.هر دو انسانهای با شخصیتی هستند و اصلا نمیشه به این دو ایراد گرفت.در زیبایی صورت هر دو به یک اندازه هستند و از نظر شغلی هم همینطور.پس خیلی سخت است بین این دو یک نفر را انتخاب کرد و این تصمیم با تواست که نفوذ یکی از این دو را در قلبت ببینی.
ارام و با خجالت گفتم:من به رامین هیچ احساسی ندارم.همه این را خوب میدانند.
مسعود گفت:به فرهاد چطور؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:دوستش دارم.همانطور که تو شیما را دوست داری.ولی نمیتونم جلوی انها جوابی بدهم.بهتره این مأموریت را تو به عهده بگیری.
مسعود پیشانی ام را بوسید و گفت:بهتره به موضوع کمی بهتر نگاه کنیم.فردا قراره به جاده چالوس برویم.انجا بیشتر با فرهاد برخورد داریم و می توانیم بهتر او را بشناسیم.از کنارم بلند شد و گفت:بیا برویم سفره را می خواهیم پهن کنیم.امشب جوابی به انها نمیدهیم و سعی میکنم موضوع این خواستگاری را عوض کنم.
با هم بیرون رفتیم و من به اشپزخانه رفتم.وقتی می خواستم از سر حوض حیاط اب بردارم دیدم فرهاد داره دست و صورتش را میشوید.رفتم سر شیر اب و در پارچ اب ریختم.فرهاد سرش را بلند کرد ، نگاهی به صورتم انداخت و گفت:انگار محیط کار شما را افاده ای کرده است.خیلی خودت را میگیری!
در حالیکه شیر اب را میبستم گفتم:با شما باید اینطور برخورد کرد.مگه یادت رفته با من پشت تلفن چطور برخورد کردی؟
فرهاد بطرفم امد و گفت:چرا اینقدر برای جواب دادن به مادرم طفره میروی؟نکنه پشیمان شده ای؟!
جواب دادم:نخیر.ولی حرکاتت مرا دو دل میکند.برای جواب دادن سر دو راهی میمونم.
فرهاد پوزخندی زد و گفت:انگار تو یادت رفته جلوی رامین و خانواده اش چطور شخصیتم را زیر سوال بردی؟اصلا فکرش را نمیکردم با من جلوی ان همه ادم اینطور برخورد کنی و حالا دست پیش گرفتی تا عقب نیفتی؟و ادامه داد:لطفا به مادرم جواب بده ، نمی خواهم دست خالی از اینجا بروم.بعد پارچ اب را از دستم گرفت و داخل خانه شد.
سر سفره و آخر غذایم بود که رامین زنگ زد و خواست که با من صحبت کند.فرهاد نگاهی سنگین به صورتم انداخت.بلند شدم و بطرف تلفن رفتم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 20
صدای متین و دلنشین او را شنیدم که گفت : سلام خانوم مرموز.
خیلی گرم با هم صحبت می کردیم. از زحماتی که برایم کشیده بود خیلی تشکر کردم. یک لحظه چشمم به فرهاد افتاد که ناراحت روی مبل نشسته بود و سیگار می کشید. خواستم کمی جواب حرکات تند و خشنش را بدهم . گفتم : آقای محمدی خیلی به من لطف داره و مانند پروانه دورم می چرخه. واقعا ممنونم که ایشون را به من معرفی کردید. رئیس خیلی مهربانی است.
رامین گفت : تورو خدا دیگه اون بیچاره را بدبخت نکن گناه داره.
لبخندی زده و گفتم : اون مرد واقعا خوبی است . من به او احترام می گذارم. شما هم اینقدر دلواپس او نباش.
رامین به خنده افتاد.
گفتم : راستی آقا رامین اگه می شه یک قاب عکس خاتم کاری شده برایم بیاور. می خواهم به خاطر لطف آقای محمدی آن را به او هدیه بدهم. او مرد خیلی پاکی است.
رامین گفت : باشه حتما می آورم . چیز دیگه ای نمی خواهی؟
جواب دادم : نه فقط سلامتی شما را از خدا می خواهم.
رامین آهی کشید و آرام گفت : جدی می گی یعنی باور کنم که تو به من هم فکر می کنی.
لبخندی زده و گفتم : آره. باید باور کنی . چون هر چی باشه تو شوهر خواهرم هستی و شکوفه...
رامین با لحنی محکم و جدی گفت : افسون خواهش می کنم . منکه بهت گفتم که ...
حرفش را قطع کرده و گفتم : باشه باشه می دانم او را از قلبت بیرن رفته است دیگه حرفش را نمی زنم.
رامین با صدای گرفته ای گفت : ببخشید که مستقیما بهت گفتم که دیگه شکوفه در قلبم جایی نداره ولی می خواستم حقیقت را بهت گفته باشم او یک خاطره است خاطره شیرین و به یاد ماندنی . فقط به یاد ماندنی.
صدایش می لرزید . آرام گفتم : کاری نداری؟ انشاءالله کی به تهران برمی گردید.
رامین جواب داد : تا یکی دو هفته دیگه اسباب کشی می کنیم و دیگه مجبور هستی هر روز مرا ببینی.
با لحن جدی گفتم : مجبور نیستم . دیگه این حرف را نزن.
رامین گفت : باشه . دیگه حرف نمی زنم و حرفهایت را با جان و دل باور می کنم . خدانگهدار.
فرهاد به حیاط رفته بود.
مسعود و دایی محمود چشم غره ای به رفتند تا مکالمه با رامین را کوتاه کنم. خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.
با رفتن فرهاد به حیاط همه به حیاط رفتند تا دور هم روی نیمکت بشینند. چراغهای توی حیاط را روشن کرده بودند .
به خاطر اینکه فرهاد را از ناراحتی دربیاورم یک استکان چای ریختم و برایش تو حیاط بردم و جلویش گذاشتم.(عجب رویی داره این دختره شیطونه می گه...)
دایی که می خواست فرهاد را کمی اذیت کند گفت : خدا شانس بده پس ما آدم نیستیم که چایی برایمان نیاوردی. فرهاد از تو خاستگاری کرده است که اینطور بهش می رسی.
در حالی که سرخ شده بودم گفتم : ای وای ببخشید اصلا حواسم نبود.
فرهاد چایی را جلوی دایی محمود گذاشت و گفت : دایی جان شما میل کنید. من چایی نمی خورم. و بعد از تعارف زیاد فرهاد چای را جلوی دایی گذاشت.
پروین خانم گفت : راستی قراره فردا به جاده چالوس برویم باید صبح زود برویم تا برای ناهار آنجا باشیم.
گفتم : من فردا می خواهم در خانه کمی استراحت کنم خیلی خسته هستم.
یکدفعه فرهاد با اخم نگاهم کرد و گفت : بی خود خودت را لوس نکن تو باید بیایی.(چایی نخورده پسر خاله شد)
همه از این طور حرف زدن فرهاد جا خوردند. خود فرهاد هم یکه خورد و آرام گفت : ببخشید که اینطور رک حرف زدم. یک لحظه از کوره در رفتم.
همه زدند زیر خنده.
فرهاد سرخ شده و سرش را پایین انداخت.
پروین خانم گفت : فرهاد جون راست می گه. عروس خوشگلم اگه نیاد که به ما و مخصوصا به فرهاد جان خوش نمی گذره.
لبخندی زده و گفتم : باشه به خاطر دایی محمود حتما می آیم.
دایی با تعجب نگاهم کرد و گفت : به خاطر من ؟
شیما گفت : داره غیر مستقیم حرف می زنه . شما دیگه چیزی نگو.
دوباره شلیک خنده بلند شد.
از کنار آنها بلند شدم و به اتاقم رفتم. از پنجره فرهاد را دیدم که صورتش گلگون شده است و در فکر فرو رفته. به آشپزخانه رفتم . برای خودم چای ریختم و روی میز داخل آشپزخانه گذاشتم. در همان لحظه فرهاد داخل آشپزخانه شد و روبه رویم نشست . بدون اینکه به او حرفی بزنم چای را جلوی او گذاشتم.
فرهاد همچنان نگاهم می کرد . یکدفعه گفت : تو چرا دوست داری مرا ناراحت کنی.
جواب دادم این چه حرفیه . یعنی من نمی تونم با شوهر خواهرم صحبت کنم . آخه هیچ عیبی نمی بینم.
فرهاد کمی صدایش را بلند کرد و با حالت پوزخند گفت : شوهر خواهرم . تو خودت خوب می دونی که اون تو را به چشم خواهر زن نگاه نمی کنه . او تو را دوست دارد. این را خودت بهتر از همه می دانی.
منهم صدایم را بلند کردم و با عصبانیت گفتم : ولی من فقط او را به چشم شوهر خواهر می بینم .
فرهاد سرش را میان دو دستش گرفت و من یکدفعه چشمم به دستش افتاد . خراش عمیقی که دیگه زخمش کهنه شده بود روی مچ دستش بود.
با نگرانی پرسیدم : دستت چی شده ؟ جای چنگ است ؟
فرهاد سرش را بلند کرد . لبخندی زد و گفت : چقدر خودت را باهوش می دانی.
با اخم گفتم : راستش را بگو چی شده؟
فرهاد لبخندی زد و گفت : اگه چیزی که ذهن منحرف تو را مشغول کرده است باشه چی کار می کنی؟
سکوت کردم و بلند شدم تا برای خودم چای بریزم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت : ای دختره حسود. حالا اینطور اخم نکن . وقتی تو برایم هفته قبل زنگ زدی و به منشی گفتی کسی که همیشه منتظرش هستی پشت تلفن است با سرعت از پشت میز بلند شدم . چون خیلی دلم برایت تنگ شده بود دستم به لبه میز گرفت و بدجوری پاره شد. توجهی نکردم یکدفعه یادم افتاد که تو حتما از شرکت زنگ می زنی. تمام شوقم از بین رفت.
پوزخند عصبی زده و گفتم : چقدر هم با من خوب صحبت کردی.
فرهاد لبخندی زد و گفت : می خواستم عکس العمل تو را ببینم . در صورتی که وقتی گوشی را گذاشتم خیلی از رفتارم ناراحت شده بودم و ادامه داد : افسون خیلی دوست دارم تمام توجهت فقط به من باشد.
چشم غره ای به او رفتم و گفتم : چقدر پرتوقع هستی. راستی فرهاد می خواهم شیما را از شما خواستگاری کنم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت : برای مسعود.
با اخم گفتم : آره مگه عیبی داره که داری می خندی.
فرهاد گفت : نه عیبی نداره . ولی تا وقتی تو جواب خواستگاریم را ندهی اجازه نمی دهم شما از خواهرم خواستگاری کنید.
گفتم : ولی مادرت که مرا عروس خودش می داند.
فرهاد لبخندی زد و گفت : آره چون چه بخواهی و چه نخواهی عروسش هستی.
با اخم گفتم : آخه هنوز درس من تمام نشده است. و اینکه می خواهم حتما دانشگاه بروم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت : ولی من از زن شاغل خوشم نمی آید و ادامه داد : و اینکه شیما هم مانند تو هنوز باید درس بخواند . شیما هیجده سال دارد و می تونه خودش برای زندگی خودش تصمیم بگیره. ببینم شیما از دام شما خبر داره.
لبخندی زده و گفتم : آره . می دونه که از هر دستی بده از اون دست می گیره.
فرهاد با ناراحتی گفت : پس خودتان همه کار کرده اید. و ما را ...
سریع حرفش را قطع کردم و گفتم : نه ناراحت نشو . هنوز شیما جوابی به من نداده است.
فرهاد با دلخوری گفت : ولی از حرکاتش پیداست که چقدر راضی به این ازدواج است و بعد آرام حبه قندی به طرفم پرت کرد و گفت : همه این آتیش ها زیر سر تست.
گفتم : مگه عیبی داره که می خواهم خواهرت را شوهر بدهم.
لبخندی زد و گفت : فقط از بی عرضگی شیما حرصم درآمده است. که چرا مانند تو اینقدر برای شوهر کردن ناز نمی کنه. تا آقا مسعود بفهمد که من الان دارم چی می کشم . وادامه داد : من با ازدواج مسعود و شیما مخالفتی ندارم.
ذوق زده شدم و گفتم : پس قرار خواستگاری را بگذاریم.
فرهاد خنده بلندی سر داد و گفت : حالا چه عجله ای داری. هر وقت تو جوابم را دادی بعد می توانید به خواستگاری بیایید.
گفتم : ولی من حالا حالاها تصمیم به ازدواج ندارم.
فرهاد نگاه جدی به صورتم تنداخت و گفت : پس چرا اجازه دادی دوستت داشته باشم.
گفتم : به خاطر اینکه من هم دوستت... و بعد سکوت کردم .
فرهاد لبخندی زد و گفت : بدجنس کوچولو نمی خواهی حرفت را تمام کنی.
رو کردم به فرهاد و گفتم : ولی تا آن موقع دل برادر عزیز من میمیره.
فرهاد گفت : فقط داداش سرکار دل داره و من بیچاره دل تو سینه ندارم.
لبخندی به او زده و گفتم : خیلی لجباز هستی و بعد چای خودم را سر کشیدم. و فرهاد در حالی که به صورتم نگاه می کرد چای خودش را آرام خورد.
لبخندی به او زدم . فرهاد آرام دستش را جلو آورد و خواست که دستش را روی دستم بگذارد که شیما وارد آشپزخانه شد و او سریع خودش را جمع و جور کرد.
شیما گفت : شما دو نفر چرا اینجا نشسته اید. همه بیرون نگران شما هستند و رفت پشت فرهاد ایستاد. دو دستش را روی شانه های فرهاد گذاشت و گفت : داداش عزیزم اینقدر زن داداشم را اذیت نکن. بگذار او از آشپزخانه بیرون بیاید . چرا او را اینجا گروگان گرفته ای.
فرهاد دستش را روی دست شیما گذاشت و گفت : تورو خدا خواهر جان کمی این دختر را نصیحت کن. او داره کم کم دیوانه ام می کنه. مدتی هست که اصلا نتوانستم در دفترم کار کنم. موکلهایم همه از دستم ناراحت هستند. نمی توانم به پرونده ها رسیدگی کنم . تمام فکرم را این دوست عزیزت به هم ریخته است . لطفا منو از دست این بانوی بیرحم نجات بده که داره زره زره وجودم را مال خودش می کنه.
سرخ شدم در حالی مه بلند می شدم گفتم : دیگه داری زیاد غلو می کنی . اینقدرها هم بی رحم نیستم . حالا پاشو برویم بیرون که الان همه می ریزند اینجا.
فرهاد خنده ای کرد و بلند شد. هر سه به حیاط رفتیم. پروین خانم تا مرا دید گفت : بیا عروس گلم . بیا کنارم بشین.
با خچالت رفتم کنارش نشستم. نگاهی به صورت افسرده مادر انداختم . می دانستم که او از این ناراحت است که من فرهاد را به رامین ترجیح داده ام. ولی از نظر خودش چیزی به من نمی گفت .
دایی محمود نگاهی به صورتم انداخت و گفت : از محیط کار خودت راضی هستی.
گفتم : آره . برای سرگرمی و اوقات فراقت خوب است. از بی کاری بهتر است.
دایی با پوزخند گفت : شنیده ام ساعت کار تو تا ساعت سه بعد از ظهر است ولی تو ساعت شش به خانه می آیی.
در همان لحظه رنگ صورت فرهاد به وضوح پرید.
مادر با خشم گفت : از ساعت سه تا شش تو کجا می روی.
جا خورده بودم و رنگ صورتم به وضوح پریده بود.
با من من گفتم : اضافه کاری می مانم.
دایی با عصبانیت گفت : دروغ نگو . من مدت یک هفته است که ساعت چهار به شرکت شما می آیم ولی تو را آنجا ندیدم. و فقط امروز دیدمت که همراه آقای محمدی سوار ماشین شدی. به دنبالت آمدم ولی از شانس بد پشت چراغ قرمز گیر افتادم.
نمی دانستم چه بگویم. آشکارا دستم می لرزید.
فرهاد در حالی که خودش را به اجبار کنترل می کرد آرام پرسید : با آقای محمدی کجا می رفتی.
نگاهی به صورت زیبایش انداختم . از ناراحتی قرمز شده بود.
گفتم : هیچ کجا. آقای محمدی پیشنهاد داد که با هم به یک رستوران برویم و درباره پرونده ها صحبت کنیم.
فرهاد گفت : دروغ می گویی . من از چشمهایت دروغ را می خوانم.
رو به دایی کرده و گفتم : دایی جان کاش در این مورد تنها با من صحبت می کردی . شما دارید شک و تردید در دل همه می اندازید.
دایی با خشم گفت : آخه باید آقا فرهاد بداند که از چه کسی خواستگاری می کنه. هر چی باشه تا چند وقت دیگه نامزد هم هستید . پس اینجا کسی غریبه نیست که من تنها با تئ صحبت کنم.
با حالت عصبی گفتم : من نمی تونم در این مورد با کسی صحبت کنم. این به خودم مربوط است که کجا می روم. و خیالتان راحت باشد که آقای محمدی به من نظری ندارد و سریع بلند شدم.
مسعود جلوی مرا سد کرد . نگاهی به صورتم تنداخت و با ناراحتی گفت " تازگیها خیلی خودسر شده ای . انگار زیاد تو را آزاد گذاشته ام.
با اخم به اتاقم رفتم.
شیما به اتاقم آمد . با ناراحتی گفتم : نمی دونم چرا هیچ وقت خدا نمی خواهد که من یک روز شاد باشم. بالاخره موضوعی پیش می یاد که لحظه شادم به ناراحتی و جنگ اعصاب تبدیل شود.
شیما کنارم نشست و گفت : لااقل موضوع بیرون رفتنت را برای من تعریف کن. من و تو دو دوست هستیم.
گفتم : به خدا نمی تونم وگرنه مسخره دست همه می شوم.
شیما دستم را گرفت و گفت : پس باید تمام حرکات اطرافیان را تحمل کنی. چون آنها فکرهای دیگری درمورد تو می کنند.
در همان لحظه فرهاد شیما را صدا زد . با هم از اتاق خارج شدیم و آنها خداحافظی کردند و رفتند.
با دلخوری به دایی نگاه کردم. او به طرفم آمد و گفت : افسون من به تو ایمان دارم ولی اگه چیزی هست به ما بگو چرا قایم موشک بازی می کنی.
گفتم : چیز مهمی نیست که شما می خواهید خبردار شوید و خیلی سرد به دایی شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.
ساعت 9 صبح بود که فرهاد و خانواده اش به خانه ما آمدند تا با هم به جاده چالوس برویم.
من آرام آرام آماده می شدم و فرهاد زیر چشمی نگاهم می کرد. خونسرد کار خودم را می کردم.
فرهاد غیر مستقیم گفت : لطفا زود باشید دیر شده است . به ناهار نمی رسیم.
دلم بد جوری برای پیرمرد شور می زد . با خودم گفتم : امروز روز ملاقات است . آن بیچاره ها چشم به راهم هستند. ای کاش خانه بودم تا می توانستم بهانه ای جور کنم و به دیدنشان بروم. به بیرون نگاه کردم همه منتظر من جلو در ایستاده بودند.
آرام گوشی تلفن را برداشتم و به بیمارستان زنگ زدم. بعد از لحظه ای صدای ضعیف مادر بزرگ را شنیدم. احوال پرسی کردم و گفتم : امروز نمی توانم به دیدنشان بروم . قبول کرد. گفتم : تورو خدا مراقب خودتان باشید . من فردا حتما به دیدنتان می آیم. دوستت دارم. فردا منتظرم باش. حتما می آیم.
در همان لحظه فرهاد را جلوی در اتاق دیدم. سریع خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. وقتی خواستم از کنار او رد شوم دستش را جلو رویم سد کرد و گفت : با کی صحبت می کردی؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 21
نگاه سردی به صورتش انداختم.از خشم عضله های صورتش میلرزید.
گفتم:این به خودم مربوط است.
با خشم در را بست.لحظه ای جا خوردم و از خشم او ترسیدم.گفتم:دیر شده باید برویم.
فرهاد با عصبانیت گفت:چیزی که به تو مربوط باشد به من هم مربوط است.
گفتم:با دوستم صحبت میکردم.
پوزخندی زد و گفت:از کی تا حالا به دوستانت میگی که دوستشان داری؟
در حالی که در را باز میکردم گفتم:خیالت راحت باشه که من فقط به هم جنسهای خودم دوستت دارم میگویم.
پس لطفا فکرهای ناجور نکن که اصلا خوشم نمی اید.
فرهاد با اخم گفت:ولی من از این راز لعنتی سر در میاورم.به سرعت از اتاق خارج شد.
بلوز و شلوار سفید پوشیدم و با یک رُبان سفید موهایم را جمع کردم و کتانی سفید به پا کردم و به راه افتادم.
شیما با دیدن من گفت:وای چقدر خوشگل شدی.عجب زن داداشی.
فرهاد با خشم حرف شیما را قطع کرد و گفت:زودتر سوار شو دیر شده است.
گفتم:جوانها با دایی محمود بیاییند و مادرها با اقا فرهاد.
فرهاد با لحن سردی گفت:نه.هر کس سوار ماشین خودش بشود.
پروین خانم اعتراض کرد و گفت:من پیش منیر خانوم می نشینم.
فرهاد گفت:آخه مادر...
پروین خانم حرفش را قطع کرد و گفت:آخه نداره ، همین که گفتم.و ادامه داد:افسون جان و مسعود جان با شما می ایند و ما هم با اقا محمود.
گفتم:اخه دایی محمود تنها میمونه.پس من همراه دایی محمود می ایم.
شیما سریع گفت:نخیر تو باید همراه من باشی.فرزاد با اقا محمود می اید.دوست دارم که تو با ما باشی.
فرزاد سریع داخل ماشین دایی محمود نشست تا من اعتراض نکنم.
من و شیما عقب ماشین فرهاد نشستیم و مسعود کنار فرهاد نشست.اصلا به فرهاد توجهی نمیکردم.احساس میکردم که فرهاد از آینه جلوی ماشین هر چند لحظه یک بار نگاهم میکند.بیشتر به بیرون نگاه میکردم و آرام بودم.فرهاد نوار ملایمی در ضبط ماشین گذاشت و مسعود با او دربارۀ تظتهراتی کع تازگیها در کشورمان به وجود امده بود صحبت میکرد.مدتی بود که سر و صداهایی مانند زمزمه در کوچه و خیابان به گوش میرسید و می گفتند که می خواهد حکومت شاهنشاهی برکنار شود ولی همه را در حد شایعه میدانستیم.وقتی به جاده چالوس رسیدیم کنار رودخانۀ پر از آب بساطمان را پهن کردیم.روز جمعه بود و انجا مملو از جمعیت بود.شلوغی آنجا آدم را سر شوق می آورد.جوانها فوتبال یا والیبال بازی میکردند و مادرها و پدرها در تدارک غذا بودند.دخترها و پسرهایی که نامزد بودند با هم قدم میزدند و صحبت میکردند.
همین که وسایلمان را پهن کردیم و نشستیم یک خانواده کنار بساط ما جا گرفتند و انها هم وسایلشان را پهن کردند.فرهاد با دیدن انها دگرگون شد و گفت:اینجا زیاد مناسب نیست و بهتره به جای دیگری برویم.پروین خانم سریع اعتراض کرد و مادر هم گفت که خسته است.وقتی فرهاد دید که همه ناراحت هستند دیگه اصرار نکرد.خانواده ای که کنارمان جا گرفته بودند دو تا دختر داشتند و دو تا پسر.پسرها یکی هم سن مسعود و دیگری هم سن فرهاد بودند.(سنشون رو از کجا تخمین زدی؟!d
نیم ساعت بعد آن چهار نفر خواهر و برادر بلند شدند و شرو کردند به والیبال بازی کردن.مسعود هم با فرهاد شطرنج بازی میکرد و من و شیما بازی آن خواهر و برادرها را نگاه میکردیم.دایی محمود با فرزاد حرف میزد.یکدفعه یکی از دخترها بطرف ما امد و رو کرد به شیما و گفت:اگه مایلید شما هم بیایید با ما والیبال بازی کنید.عده ی ما کم است نفرات زیاد باشد بهتر است.من و شیما نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم.رو به ان دختر کرده و گفتم:با کمال میل با شما بازی میکنیم.سریع هر دو بلندشدیم.در همان لحظه فرهاد شیما را صدا زد و با اخم گفت:شیما خانوم.شما لطفا همینجا بمانید.و شیمای بیچاره بدون چون و چرا قبول کرد و سرجایش نشست.من کتانی ام را پوشیدم و بطرف میدان بازی رفتم.در همان موقع دایی محمود گفت:من هم می ایم.می خواهم جای شیما خانوم بازی کنم.خیلی خوشحال شدم.زیر لب غرغرکنان طوری که دایی هم بشنود گفتم:پسرۀ لجباز می خواهد همه را زیر فرمان خودش بگیرد.دایی نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تقصیر خودت است که او را برای زندگی انتخاب کرده ای.دلم برای فرهاد سوخت با دلخوری به دایی نگاه کرده و گفتم:تو رو خدا دایی جون اینجوری دربارۀ فرهاد صحبت نکن.فرهاد پسر خوبیه ولی کمی حساس است.
دایی خندید و گفت:پس تو چرا اینقدر غرغر میکنی؟
در همان لحظه برادر آن دختر که اسمش سامان بود(معرفی نکرده اسمشو میدونی!؟)
جلو امد و گفت:سلام.به جمع ما خوش امدید.
دایی و من بعد از احوال پرسی با ان خواهر وبرادرها شروع به بازی کردیم.من و یکی از خواهرهای سامان با خود او با هم افتادیم و دایی هم با برادر و خواهر دیگل سامان.
سامان از من پرسید:ببخشید اسمتون چیه؟
گفتم:افسون.
نگاهی به صورتم انداخت لبخندی زد و گفت:واقعا اسم خوبی برایت گذاشته اند.دوباره بازی را شروع کردیم ، خیلی بازی کردیم.من خسته شده بودم اجازه خواستم که از بازی بیرون بیایم و دایی و سامان قبول کردند.فرهاد گوشه ای نشسته بود بطرفش رفتم.فرزاد و شیما و مسعود آنجا نبودند.حدس زدم که به گردش رفته اند.
رو به فرهاد کرده و گفتم:شما از والیبال خوشتان نمی اید.
اخمی کرد و با پرخاش گفت:همین که شما با مرد غریبه بازی میکنید برایم کافی است.
لبخندی زده و ارام گفتم:ولی والیبال با شما لذت دیگه ای داره.بعد کنارش نشستم.
نگاهی به من انداخت و گفت:تو چرا اینجوری هستی؟چرا دوست داری همش آزارم بدهی؟
لبخندی زده و گفتم:چیه؟دست پیش گرفته ای تا عقب نیفتی.از صبح تا حالا برام قیافه گرفته ای.بعد آهی عمیق کشیدم و ادامه دادم:وای اگه میدونستم اینقدر حسود و بداخلاق هستی اصلا سعی نمیکردم که دوستت داشته باشم.
فرهاد پوزخندی عصبی زد و گفت:الانشم مجبور نیستی دوستم داشته باشی.
جا خوردم با عصبانیت از کنارش بلند شدم و گفتم:معلومه که مجبور نیستم.چرا قبلا به این فکر نیفتادم؟!
فرهاد جا خورد و گفت:افسون آرام باش من شوخی کردم.و هر چه مرا صدا زد افسون.افسون.توجه نکردم و با ناراحتی از او دور شدم.
با صدای بلند طوری که فرهاد بشنود گفتم:اقا سامان اجازه میدهید دوباره بیایم قوت قلبتان شوم تا برنده شوید!؟
سامان لبخندی زد و گفت:قدمتان روی چشم.تشریف بیاورید.دوباره کلی با هم بازی کردیم.
دیگر واقعا خسته شده بودم از بازی بیرون آمدم و روی تخته سنگی که کنار رودخانه بود نشستم.از دست فرهاد عصبانی بودم.
با خودم گفتم:اون چطور جرأت کرد این حرف را بزند؟یعنی او میتواند به این راحتی فراموشم کند که این حرف را زد.
دایی محمود کنارم نشست و گفت:چیه؟چرا ناراحت هستی؟مثلا امده ایم بیرون تفریح کنیم.
سکوت کردم.
دایی خندید و گفت:وقتی ان حرف را به سامان زدی یک لحظه احساس کردم دیوانه شده ای.خود سامان هم شوکه شده بود.از تو اناظار این حرف را نداشت ولی من میدانم این کار تو بی دلیل نبوده است.بالاخره هرچی باشه تو خواهر زاده ی عزیز من هستی.حالا بگو چرا این حرف را به سامان زدی؟
ماجرا را با ناراحتی برای دایی توضیح دادم و دایی همچنان مانند یک همدم خوب به درد دل من گوش می داد.وقتی حرفهایم تمام شد دایی گفت:پس اینطور ، بیشتر تقصیرها را من داشتم.دیشب نبایستی جلوی انها ان حرف را میزدم.و اینکه چقدر طرز فکر فرهاد پایین است.و با کنایه ادامه داد:صد رحمت به رامین لااقل او حرکات تو را به روی خودش نمی آود.من فکر میکنم تو زیاد به فرهاد بال و پر داده ای و منت او را کشیده ای.او باید بفهمد که نباید اینطور با تو برخورد کند.بعد صورتم را بطرف خودش برگرداند و گفت:ببینم خیلی دوستش داری؟نگاهی به صورت دایی انداختم.بغض روی گلویم نشسته بود.سرم را پایین انداختم و گفتم:نمیدانم.واقعا نمیدانم.فقط میدانم که طاقت اخم و ناراحتی او را ندارم و وقتی او را میبینم ، این قلبی که شما اسمش را قلب سنگی گذاشته اید ف بخاطر او شعر او به طپش می افتد و مثل یک موم در دست اوست.ولی از وقتیکه متوجه شده او رفتارش اینطور است و زیاد حساس و زودرنج است نمیدانم او را می خواهم یا نه.سر دو راهی مانده ام ولی میدانم اگه او را از دست بدهم دیگه نمی توانم به دیگر کسی دل ببندم و یکدفعه به گریه افتادم.
بعد از مرگ پدرم ، این اولین باری بود که واقعا گریه میکردم و اولین باری بود که دایی مرا گریان میدید و خیلی ناراحت شد.سرم را در آغوش کشید و با ناراحتی گفت:اخه عزیز دایی چرا گریه میکنی؟انشالله همه چیز درست میشه.با خنده ادامه داد:بیچاره سامان را نگاه کن ، هنوز توی فکر است.
نگاهی به او انداختم.دیدم دایی راست میگه.رو به دایی کرده و گفتم:دایی جان اگه میشه برو به سامان موضوع را بگو ، دوست ندارم او دربارۀ من فکرهای ناجور بکنه.
دایی بلند شد و با خنده گفت:چشم خانوم خانوما.الان میروم این پسرۀ بیچاره را از تو فکر در می آورم.چکارکنم ، دایی هستم و باید هوای خواهر زاده را داشته باشم.
من هنوز از روی تخته سنگ بلندشدم و بطرف مادر رفتم.کنارش نشستم و دایی را دیدم که با سامان صحبت میکرد و سامان لبهایش برای خنده باز شد.
پروین خانم جلوی من میوه گذاشت و گفت:عزیزم چیزی بخور خیلی خسته شدی.مثلا آمده ایم بیرون که با هم خوش باشیم ولی تو و فرهاد با اعصاب ما بازی میکنید و با این کارتون حال ادم را میگیرید.از این حرف پروین خانم خجالت کشیدم.سرم را پایین انداختم و سیبی را برداشتم و آرام شروع به خوردن کردم.اینقدر از فرهاد دلخور بودم که حتی نگاهی به او نکردم.
فرهاد دراز کشیده بود و روی صورتش روزنامه ای انداخته بود و به ظاهر خودش را به خواب زده بود.
دایی محمود بطرفم آمد و گفت:افسون جان مایل هستی با هم قدم بزنیم؟
بلند شدم و همراه دایی به راه افتادم.دایی اشاره ای به سامان کرد و سامان به طرفمان امد و کنار دایی مشغول قدم زدن شد.
متوجه شدم دایی عمدا سامان را صدا زد تا با ما همراه باشد.
سامان واقعا پسر خوبی بود و متانت از رفتارش بخوبی به چشم می خورد.کنار رودخانه قدم میزدیم و دایی گاهی با من و گاهی با سامان صحبت میکرد.
وقتی کمی قدم زدیم دایی گفت:من میروم چند تا نوشابه بگیرم تا موقع قدم زدن با هم بخوریم.با این حرف از ما دور شد.وقتی من و سامان تنها شدیم او گفت:انگار خیلی دوستت داره!
مکثی کرده و گفتم:کی؟
خندید و گفت:خودتان بهتر میدانی درباره چه کسی صحبت میکنم.دایی شما همه چیز را برایم تعریف کرده است.
گفتم:شما اینطور فکر میکنید؟
سامان جواب داد:آره ، چون اینقدر حساسیت بخاطر دوست داشتن بیش از حد است.ولی شما خیلی خوب اذیتش میکنید.
سرخ شدم و گفتم:نه.اینطور نیست.و ادامه دادم:ببخشید که شما را غافل گیر کردم.فقط می خواستم یک جوری حرصم را خالی کنم.اصلا دست خودم نبود.بعد بخاطر اینکه موضوع حرف را عوض کنم گفتم:شغل شما چیه؟
سامان لبخندی زد و گفت:می خواهید موضوع حرف را عوض کنید؟و ادامه داد:من دبیر ریاضی هستم.
گفتم:چه جالب من از شغل معلمی خیلی خوشم می آید و رو کردم به او و گفتم:شما ازدواج کرده اید یا نه؟سامان خنده ای کرد و گفت:چند لحظه پیش به فکر ازدواج افتادم ولی بعدش...و بعد سکوت کرد.
در همان لحظه توپی به طرفمان پرت شد و سامان با پا توپ را برای ان بچه ها پرتاب کرد.
گفتم:خواهرهای زیبایی داری.
لبخندی زد و گفت:آره خیلی خواستگار دارند ولی انها علاقه بسیاری دارند به دانشگاه بروند.
یکدفعه و بدون مقدمه رو کردم به سامان و گفتم:میدانید که چرا دایی محمود به شما اشاره کرد که با ما قدم بزنید؟
سامان لبخندی زد و گفت:ای بابا همینجوری!
گفتم:دایی به شما این مأموریت را داده است که او را حتما همراهی کنید.
سامان گفت:دختر باهوشی هستی و لبخندی زد و ادامه داد:دایی شما می خواست عکس العمل نامزد شما را ببینه.
گفتم:هنوز او نامزدم نیست.چون تا به حال حرفی درباره ازدواج با او نزده ام.
سامان گفت:از دایی شما شنیده ام که او به شما خیلی علاقه دارد ولی بهتان بگم مردها با محبت بهتر رام میشوند تا با کم محلی.این را در گوش خودتان بسپارید.
گفتم:ولی معلوم نیست که از امروز دیگه علاقه ای به من داشته باشد یا نه.و میدانم حق با شماست.من نسبت به او خیلی بی اعتناء هستم.
در همان لحظه دایی محمود با سه عدد نوشابه بطرفمان امد.بعد از خوردن نوشابه رو به دایی کرده و گفتم:دایی جان خسته شده ام.اگه اجازه بدهید بروم پیش بقیه بنشینم.
دایی قبول کرد و من از انها جدا شدم و بطرف مادر و بقیه بچه ها رفتم.وقتی فرهاد دید که من بطرف انها میروم از جایش بلند شد و بطرف ماشین رفت.خیلی ناراحت بود.دلم داشت برایش پر میکشید.پیش خودم گفتم:ای کاش اینقدر او حساس نبود.ای کاش می توانستم با او راحت باشم و حرف دلم را بزنم.وقتی کنار مادر نشستم مادر اخمی کرد و گفت:دختر خجالت بکش ، اینقدر این پسر را اذیت نکن ، خدا را خوش نمیاد.اینقدر او را عذاب نده و سر به سرش نگذار.
پروین خانم با ناراحتی گفت:مدت یک هفته است که خنده روی لبهای فرهاد نیامده است.خیلی دلش گرفتار شده است.خودش هم خیلی در تعجب است که چرا وقتی از این حرکاتت خوشش نمی آید پس برای چه عاشقت شده است؟!
از حرکات خودم ناراحت بودم ، نگاهی به فرهاد انداختم.او داشت با ماشین ور میرفت.کاپوت را بالا زده بود و به ظاهر داشت با موتور سر و کله میزد.
ماشین را به اندازه ی سی قدم دورتر از محلی که اطراق کرده بودیم پارک کرده بود.یک دلم می گفت پیش فرهاد بروم و یک دلم میگفت نه نرو.بگذار تنبیه شود که دیگه از این حرفها نزند و بالاخره دلم طاقت نیاورد و بطرفش رفتم.
یک دستش لبۀ ماشین بود.دستم را کنار دستش گذاشتم و گفتم:خسته نباشی.
سریع دستش را کشید و رفت در صندوق عقب ماشین را باز کرد.
گفتم:فرهاد؟
با عصبانیت گفت:خفه شو.
چیزی نگفتم و به اجبار خودم را کنترل کردم.خودش را مشغول پیدا کردن یک قطعه از ابزار مکانیکی کرده بود و دوباره رفت جلوی ماشین و به موتور مشغول شدم.رفتم جلو و کنارش به تماشا ایستادم.
سکوت کرده بودم.
او با خشم ، با موتور ور میرفت.وقتی دید نگاهش میکنم حرصش در امد.در کاپوت را محکم بست و وقتی خواست از کنارم رد شود محکم با یک دست مرا به عقب هول داد.تعادلم را از دست دادم و به تنۀ درخت خوردم.
احساس کردم بازویم سوزش گرفت.وقتی نگاه کردم دیدم از دستم خون باریکی جاری شده.متوجه شدم وقتی فرهاد هولم داد دستم به تنۀ درخت گرفته و خراش سطحی به وجود امده بود.کنار ماشین زیر درخت سرو نشستم.خیلی از خودم ناراحت بودم.
لحظه ای سامان را جلوی رویم دیدم.دستمالی را بطرفم دراز کرد و گفت:تمامش تقصیر من بود.نبایستی به خواهرم می گفتم که شما را دعوت به بازی کند.
لبخندی زده و گفتم:نه.شما هیچ تقصیری ندارید ، او از دیشب تا به حال اینطور قیافه گرفته است و خودم هم باعث این همه عصبانیت بودم.
سامان به ماشین تکیه داد و گفت:تو به جای این همه عکس العمل تند می توانستی با ملایمت او را بطرف خودت بکشی.و اینکه شما اصلا حالت زنانه نداری.
به اجبار لبخندی زده و گفتم:در عرض این دو سه ساعت چطور شما میتوانید روی حرکات من نظر بدهید؟
خنده متینی روی لبهایش نشست و گفت:حتما که نباید با هم زندگی کنیم تا به خصوصیات همدیگر پی ببریم.
وقتی شما اون حرف را توی زمین بازی به من زدید اول شوکه شدم ولی احساس کردم حرف هایتان جز ظاهر سازی چیز دیگه ای نبوده است.چون هیچ حالتهای عشوه گری و یا لوندی در شما ندیدم و فهمیدم که شما با دخترهای دیگه خیلی فرق دارید.
گفتم:مگه دخترهای دیگه چطور هستند که من نیستم؟
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:من یک دبیر هستم و در دبیرستان دخترانه درس میدهم و این امر برای من تجربه شده است و حالتهایی که در این دوران تجربه کرده ام در تو ندیده ام.
در همان موقع دایی محمود بطرفم امد.خیلی عصبانی بود.وقتی دستم را دید که خون امده است خواست بطرف فرهاد برود تا با او دعوا کند ولی خواهش کردم که اینکار را نکند.
دایی با اخم گفت:از دور دیدم که او با تو چکار کرد.او حق نداشت دست روی تو دراز کند.او فقط یک خواستگاری معمولی از تو کرده است و نباید تا جوابی نشنیده است تو را متعلق به خودش بداند.با خشم ادامه داد:آخه دختر تو چقدر سبک هستی که به یک مرد بی همه چیز دل بسته ای!
با ناراحتی گفتم:دایی تورو خدا درباره فرهاد اینطور حرف نزن.تقصیر خودم بود او میداند که دوستش دارم بخاطر همین نمیتونه قبول کنه که من به او کم محلی کنم.فرهاد خیلی به من علاقه دارد و دوست دارد که من فقط به او توجه کنم و من درباره او اشتباه میکنم.او را ازدست خودم ناراحت کردم.
و بعد ارام گفتم:اگه میشه مرا تنها بگذارید و لطفا بخاطر من فرهاد را ناراحت نکن.دایی لبخندی زد و گفت:چشم بانوی فداکار ، هیچی به مرد مورد علاقه ات نمیگویم و بعد دستی به سرم کشید و همراه سامان از من دور شد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 22

آستین لباسم کمی خونی و پاره شده بود. به درخت تکیه دادم . احساس گناه می کردم. رامین و فرهاد را با هم مقایسه کردم. چقدر رامین شکوفه را دوست داشت. چقدر هر دو به هم احترام می گذاشتند . اگر شکوفه زنده بود الان آنها خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا بودند . وقتی آن روز در پارک رامین درباره شکوفه صحبت می کرد عشق از چشمهایش خوانده می شد. صدایش به وضوح می لرزید . او دروغ می گوید که شکوفه را فراموش کرده است. عشق هیچ وقت فراموش نمی شود. مخصوصا محبت شکوفه هیچ وقت از یادش نرفته است.
می دانم رامین هم مانند من هنوز او را دوست دارد و نمی تواند محبت او را فراموش کند.
یک لحظه احساس کردم کسی بالای سرم است . نگاه کردم فرهاد بود. به بهانه اینکه سیگار را از داخل ماشین بردارد آمده بود ببیند که چرا آنجا نشسته ام. وقتی دید آستین لباسم کمی خونی است ناراحت شد . آمد و کنارم نشست.
گفتم : خوب سبک شدی؟
نگاهی با خشم به من انداخت و گفت : هنوز نه.
به شوخی دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم : اگه هنوز از دست من ناراحتی بیا شاهرگم را بزن تا خیالت راحت شود.
دستم را با اخم کنار زد و گفت : من مثل تو بیرحم نیستم . تو برای اینکه اعصاب مرا خرد کنی دست به هر کاری می زنی. حتی با اون پسره غریبه...
حرفشرا قطع کردم و گفتم اسمش آقا سامان است.
نگاه تندی به من انداخت و گفت : آره با همون پسره غریبه بازی کردی قدم زدی خندیدی ولی من این کار را نکردم . در صورتی که می توانستم نورا خوب اذیت کنم و مانند تو که حرص مرا درآوردی حرصت را دربیاورم. حالا تو مرا بیرحم می دانی . ببینم با اون پسره درباره چی صحبت کردی؟
گفتم : هیچی درباره شغلش و چیزهای دیگه
فرهاد با اخم گفت : درباره ازدواج با تو صحیت نکرد؟
گفتم : نه اجازه این کار را به او ندادم. چون فهمیده است چقدر دوستت دارم.
فرهاد نگاهی به من انداخت . بلند شد و یک ظرف آب از داخل ماشین برداشت و برایم گرفت تا بازویم را بشویم .
لبخندی زده و گفتم : می خواهم آثار جرم تو را به مادرت نشان دهم که هنوز عروسش نشده ام پسرش چه بلایی سرم آورده است.
فرهاد لبخندی زد و گفت : جقت بود . حالا خودت را لوس نکن و دستت را بشور . دستم را شستم.
فرهاد گفت: آستین لباست خونی شده . بهتره لباست را عوض کنی.
گفتم : نمی خواد آخه با خودم لباس نیاورده ام.
فرهاد به طرف ماشین رفت و ئر حالب که در ماشین را باز می کرد گفت : وقتب حون لباست را می بینم وجدانم ناراحت می شود و اینکه خجالت می کشم مادرت و برادرت ببینند که منن باعث زخمی شدنت شده ام.
و بعد یکی از بلوزهای خودش را آورد و به دستم داد و گفت : این را ببپوش . بهتر از لباس خونی خودت است.
نگاهی به بلوز ائداختم و گفتم : وای من که تو این لباس گم می شوم .
غرهاد لبخندی زد و گفت : حالا اینقدر ایراد نگیر . باید این را بپوشی . دایی محمودت خیلی از دستم ناراحت است وای به روی خودش نمی آورد . فکر کنم تو به او گفته ای که چیزی به من نگوید.
در خالی مه به طرف ماشین می رفتم تا داخل آن لباسم را عوض کنم گفتم : به هیچکس اجازه نمی دهم به تو توهین کند. و بعد داخل ماشین شدم . فرهاد به درخت تکیه داده بود و پشتش به ماشین بود . آرام زیر لب شعری را زمزمه می کرد .
از ماشین بیرون آمدم و رفتم پشت فرهاد ایستادم . فرهاد به طرفم برگشت و با دیدن من زد زیر خنده.
گفتم : چیه مثل مترسک سز جالیز شدم .
فرهاد با خنده کفت : اتفاقا چقدر بهت می یاد . تو اینقدر خوشگل هستی که هر چه بپوشی زیبا تر می شی.
فرهاد کمی نزدیکتر شد . خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم .
دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد و گفت : از اینکه تو را هول دادم ناراحت نیستم . ولی چون دستت خون آمد واقعا متاسفم و دیگه اجازه نداری برام قیافه بگیری و یا اخم کنی.
گفتم : شانس آوردی که دوستت دارم . گرنه تا به حال بین ما همه چیز تمام شده بود.
فرهاد لبخندب زد و گفت : تو هم شانس آوردی که دیوانه ات هستم وگرنه مانند یک غریبه با تو رفتار می کردم و بعد هر دو به روی هم لبخند زده و با هم به طرف مادر و بچه ها رفتیم.
شیما تا مرا دید زد زیر خنده و گفت : دختر این لباس چقدر برازنده ات است . خیلی خوشگل شدی.
فرهاد لبخندی زد و گفت : متاسفانه اندازه ایشون لباسی نداشتم وگرنه با دل و جان می دادم.
مادر گفت : دخترم چرا لباسهایت را عوض کریدی؟
تا آمدم جواب بدهم فرهاد پیش دستی کرد و گفت : لباسش همه گلی شده بود و من هم لطف کردم بهشون یکی از لباسهایم را دادم .
لحظه ای چشمم به سامان افتاد.
سامان داشت نگاهم می کرد. لبخندی به من زد و این لبخند از چشم تیزبین فرهاد به دور نماند.
فرهاد من را صدا زد و با عصبانیت گفت : کنار مادرت بشین.
گفتم : آخه... حرفم را قطع کرد و گفت : آخه بی آخه.
سکوت کردم و رفتم کنار مادر نشستم.(بی عرضه)
دایی محمود نیش خندی تحویلم داد که حرصم درآمدو مسعود هم وقتی سکوت مرا در برار فرهاد دید به خنده افتاد و به شوخی سری به عنوان تاسف برایم تکان داد.
دیگه همه مارا به چشم نامزد نگاه می کردند چون از احسساس من به فرهاد خبر داشتند.
پروین خانم چشم غره ای به فرهاد رفت تا اینقدر مرا تحت فشار نگذاردو
سامان مانند یک برادر مرا نصیحت کرده بود و اگه تصیحت او نبود هنوز من و فرهاد قهر بودبم. ولی سامان من را متوجه اشتباهم کرد.
سفره را پهن کردیم و من کنار مادر شروع کردم به غذا خوردن و خیلی گرسنه ام بود. بعد از اتمام غذا وقتی سفره را جمع کردیم آرام رو به فرهاد کردم و آهسته گفتم : ببخشید قربان اجازه می دهید بروم بلوزم را آب بکشم.تا موقع رفتن بتوانم این لباس کذایی را در بیاورم.
فرهاد لبخندب زد و گفت : اجازه ما هم دست شماست. مواظب خودت باش.
داشتم کنار رودخانه لباسم را اب می کشیدم که سامان به کنارم آمد و کنارم نشست.
قلبم شروع کرد به طپیدن و نگران شدم. با خود گفتم : اگه فرهاد سامان را اینجا ببینه درباره...
در همان لحظه سامان با متانت گفت : تبریک می گم انگار اشتی کردید.
جواب دادم : اره بالاخره او کوتاه آمد و اگه الان شما را پیش من ببینه دوباره شروع می کنه.
در همان موقع فرهاد با عصبانیت به طرف ما آمد و با خشم رو کرد به سامان و گفت : شما اینجا فرمایشی داشتید.
به جای سامان من گفتم : ایشون دبیر ریاضی هستند...
فرهاد حرفم را قطع کرد و گفت : شما ساکت باش. من دارم با این آقا حرف می زنم.
سامان با متانت گفت : نه کاری نداشتم می خواستم حالشان را بپرسم. چون چند لحظه قبل دیدم از دستشان خون می آید.
فرهاد با عصبانیت یقه سامان را گرفت . ناخودآگاه بلوز از دستم رها شد و آن را آب با خودش برد. توجهی نکردم و به طرف فرهاد رفتم. دستش را گرفتم تا یقه سامان را ول کند. گفتم : فرهاد ولش کن.
فرهاد فریاد زد : مرتیکه به تو چه ربطی داره که می خواهی حالش را بپرسی .
داد زدم : فرهاد بس کن. چرا مثل پسرهای گردن کلفت رفتار می کنی. انگار نه انگار یک وکیل متشخص هستی و برای خودت شخصیت داری.(خوب بابا همه فهمیدن نامزدت وکیله)
فرهاد یقه سامان را ول کرد و رو کرد به من و گفت : تو دیگه برای من شخصیت گذاشته ای که من آن را حفظ کنم.
پدر و برادر سامان به سرعت به طرف ما آمدند.
سامان آنها را آرام کرد و گفت : چیزی نشده. سوء تفاهمی ایجاد شده است.
مسعود و دایی محمود آمدند و فرهاد را آرام کردند. من از سامان با خجالت معذرت خواهی کردم.
تمام آدمهایی که برای تفریح آمده بودند دور ما جمع شده بودند. خیلی خجالت می کشیدم.
دایی دست فرهاد را گرفت و گفت : مرد حسابی تو چرا اینقدر زود از کوره در می ری . عاشقی هم حدی داره . مگه فقط تو عاشق شده ای که اینطور برای مردم شاخ و شانه می کشی.
فرهاد نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت . کنارم امد و آرام گفت : ببخشید افسون. می دانم چه کار زشتی کردم. یک لحظه منترل خودم را از دست دادم.
سکوت کردم.
فرهاد با نگرانی گفت : افسون اینطور سکوت نکن. خواهش می کنم منو ببخش. وقتی دیدم او به طرف تو می آید حرصم درآمد و کنترل خود را از دست دادم.
باز سکوت کردم. از دست او کلافه شده بودم . رفتم کنار مادرم نشستم. همه ساکت بودند و فرهاد در فکر فرو رفته بود و گاهی با نگرانی به من چشم می دوخت و من با ناراحتی لحظه ای او را نگاه می کردم و بعد سرم را پایین می انداختم.
مادر جلوی فرهاد چای گذاشت و گفت : پسرم اینقدر ناراحت نباش همه تقصیر افسون است که شما را ناراحت می کند. و بعد چشم غره ای به من رفت.
یکدفعه فرهاد بدون مقدمه رو به مادرم کرد و گفت : منیر خانم اجازه بدهید همینجا دوباره خودم از دختر شما خواستگاری کنم. من افسون را می خواهم و او هم مرا دوست دارد . ببخشید که بدون مقدمه صحبت می کنم. خواهش می کنم همین الان جوابم را بدهید. و مانند دیشب ایقدر طفره نروید.
مادر جا خورد و به مسعود نگاه کرد.
فرهاد لحظه ای بعد دوباره گفت : خواهش می کنم الان جوابم را بدهید دیگه طاقت صبر کردن ندارم لطفا قبول کنید.
دایی محمود خنده بلندی سر داد و گفت : بالاخره نتوانستی طاقت بیاوری تا به خانه برویم.
قلبم مانند طبل می زد. با برخوردی که امروز فرهاد داشت تصمیم برایم سخت و دشوار بود. ولی اورا دیوانه وار دوست داشتم.
مادر به من من افتاده بود . دوباره به مسعود نگاه کرد. مسعود لبخندی زد و گفت : منکه حرفی ندارم افسون جان باید برای زندگی خودش تصمیم بگیره.
فرهاد نگاهی به من انداخت و من سرم را پایین انداختم.
فرهاد آرام گفت : افسون من از تو خواستگاری کرده ام قبول می کنی تا با هم خانه کوچک و با صفایی به پا کنیم.
سکوت کردم. فکر کنم تا بنا گوش سرخ شده بدم.
فرهاد با لحنی عصبی که به اجبار خودش را نگه داشته بود گفت : افسون جان جوابم را بده تو منو به عنوان یک شریک زندگی قبول داری.
گفتم : آخه اینجا که نمی شه. در این...
پروین خانوم حرفم را قطع کرد و با خوشحالی گفت : اتفاقا اینجا بهترین جا برای این موضوع است.
شیما گفت : تورو خدا جواب فرهاد را بده تو که مارا جون به لب کردی.
سرم را بلند کردم و به صورت گلگون شده فرهاد نگاهی انداختم. چشمهای میشی رنگش برق می زد . قلبم به شدت می طپید واقعا فرهاد را دوست داشتم . اخمهای فرهاد نتوانسته بود کوچکترین تغییری در قلبم به وجود بیاورد.
یکدفعه فرهاد داد زد : افسون جوابم را بده. تو داری اعصابم را به هم می ریزی.
همه از این حرکت فرهاد فرهاد جا خوردند . ولی یکدفعه زدند زیر خنده.
لبخندی به فرهاد زدم.
او با ناراحتی دستی به موهایش کشید و گفت : ببخشید افسون جان لطفا جوابم را بده.
آرام گفتم : هر چه بزرگترها بگویند من حرفی ندارم.
مادر آهی کشید و نگاهی به صورتم انداخت و گفت : منکه راضی هستم. انشاءالله خوشبخت شوی.
مسعود گفت : منهم راضی هستم.
دایی محمود گفت : وقتی خود دختر دیوانه خواستگارش باشد دیگر کی می تونه حرف بزنه. انشاءالله مبارک باشه.
فرهاد گفت : افسون می خواهم بله را از دهان خودت بشنوم.
دوباره نگاهی به چشمان جذابش انداختم . دلم فرو ریخت آرام و با خجالت گفتم : بله.
در همین لحظه پروین خانوم قند روی سر ما ریخت و همه با هم هورا کشیدند.
پروین خانم انگشتری از انگشتش درآورد و به اصرار در انگشت من کرد و مرا بوسید.
شیما به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید.
فرزاد به شوخی گفت : بالاخره طلسم ازدواج برادر من به دست افسون خانوم شکسته شد. دیگه خدا را شکر سد راهی ندارم و با خیال راحت می توانم دست بالا کنم و بعد فرهاد را بغل کرد و او را بوسید.
فرهاد رو به فرزاد گفت : خوب اگه زن می خواستی چرا زودتر نگفتی تا برایت دست بالا کنم.
فرزاد خنده ای کرد و گفت : آخه وقتی داداش بزرگتر زن نگرفته من چطوری می توانستم زن بگیرم.
فرهاد آرام به پشت فرزاد زد و گفت : تو به من چکار داری. خوب زن می گرفتی.
مسعود به طرفم آمد و سرم را بوسید و گفت : فکرش را نمی کردم به این زودی ما را ترک کنی.
گفتم : ولی من تا یک سال دیگه مهمان شما هستم چون باید دیپلم بگیرم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : حتما باید دیپلم بگیری وگرنه بدون دیپلم تو را به خانه خودم نمی برم و ادامه داد : بلند شو که می خواهم با خیال راحت با تو قدم بزنم.
دایی به شوخی گفت : طفلک از صبح تا حالا دلش رفت. اینقدر که افسون او را تنها گذاشته بود.
فرهاد لبخندی زد و اشاره کرد که قدم بزنیم . از مادر اجازه گرفتم. مادر لبخندی زد و گفت : انشاءالله سفید بخت بشی . برو عزیزم. بلند شدم و در کنار فرهاد لب رودخانه قدم زدم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 24
من به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. صدای مادر را می شنیدم.که به پروین خانم تعارف می کرد که راحت باشد و اینقدر تعارف نکند.
پروین خانم گفت : آخه خجالت می کشم ما زیاد مزاحمتان شده ایم.
مادر گفت : این حرف را نزنید ما دیگر فامیل شده ایم و نباید شما تعارف کنید . الان شما پیش عروس خودتان هستید.
صدای فرهاد را شنیدم که گفت : اینقدر تعارف نکنید . امشب به مناسبت نامزدی من و افسون جان می خواهم برای همه شما را شام از بیرون بگیرم . همه بچه ها هورا کشیدند.
در همان لحظه فرهاد به اتاقم آمد و گفت : هنوز خوابت می یاد.
گفتم : نه فقط خیلی خسته هستم.
فرهاد به شوخی گفت : دختر جان خجالت بکش اینقدر نخواب چاق می شوی. و من از زن چاق خوشم نمی آید.
بلند شدم لبه تخت نشستم و گفتم : آخه پسر تو چقدر غر می زنی آخه مگه مرد هم اینقدر غرغر می کنه.
فرهاد بی مقدمه گفت : می خواهم همین هفته عقدت کنم.
جا خورده و گفتم : مگه می خواهم فرار کنم که این قدر عجله داری تا عقد کنیم.
فرهاد کنارم نشست و گفت : دوست دارم وقتی با هم تنها هستیم و یا بهت دست می زنم محرم باشیم. من خودم اینطور معذب هستم. خودت می دانی که چقدر دوستت دارم و همین امر باعث می شود که بعضی وقتها ناخودآگاه دستت را بگیرم و یا وقتی با هم پیش فامیلهایم می رویم محرم باشیم وقتی عقد باشیم من و تو راحت هستیم. و باید بدانی که از نظر شرعی درست نیست که زیاد نامزد بمانیم.
گفتم : پس مدرسه ام چه می شه.
فرهاد لبخندی زد و گفت : تو به فکر آن نباش خودم درستش می کنم. هر چی باشه تو زن یک وکیل هستی. و اینکه پس فردا برای خواستگاری مجدد با مادرم می آیم. نمی خواهم عموهایت از دست تو و من ناراحت باشند.
گفتم : ولی فکر نکنم عموهایم راضی شوند این هفته عقد کنیم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و با خنده گفت : همینطور که تو را راضی کرده ام عموهایت را هم راضی می کنم.
گفتم : با این زبون چرب و نرمی که داری معلومه که آنها راضی می شوند. هر چی باشه وکیل هستی و فوت و فن کار را بلدی.
فرهاد گفت : جون من پاشو بیا بیرون بشین . مدام می خواهی بخوابی . پاشو وقتی که ما رفتیم می تونی راحت استراحت کنی.
همراه فرهاد از اتاق خارج شدم.
فرهاد ماجرای خواستگاری را به مادر گفت و مادر قبول کرد ولی خواستگاری را برای روز پنجشنبه انداخت تا او هم آماده باشد.
فرهاد همراه مسعود رفت تا از بیرون غذا بگیرند . من و شیما داشتیم سالاد درست می کردیم . شیما خیلی سرحال بود و مدام سر به سرم می گذاشت.
همه دور هم نشستیم و شام را با هم خوردیم . آخر شب فرهاد با خانواده اش به خانه خودشان رفتند.
فردا صبح سرکار رفتم و آقای محمدی طبق معمول منتظر من بود. سلام کردم و سر میز نشستم . ساعت ده صبح بود که فرهاد زنگ زد و حالم را پرسید . در همان موقع آقای محمدی مرا صدا زد . از فرهاد معذرت خواهی کرده گفتم : آقای محمدی مرا صدا می زند. و فرهاد غرغر کنان خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.
داخل اتاق آقای محمدی شدم. تا مرا دید سرخ شد و خیلی متین جواب سلامم را داد . گفتم : با من کاری داشتید .
جواب داد : بله می خواستم به شما بگم به خانه ای که به شما نشان داده ام آماده است. خواستم کلید خانه را به شما بدهم.
با خوشحالی تشکر کرده و گفتم : به اون خانه نمی کویند آنجا یک بهشت زیبا است. من که خیلی آنجا را دوست دارم . می دانم پدربزرگ و مادربزرگ خیلی در آنجا راحت هستند.
برقی در چشمانش درخشید و گفت : خیلی خوشحالم که شما از آنجا خوشتان آمده است. ولی آنجا خیلی کوچک است.
جواب دادم : ولی صفا و زیبایی آنجا را فکر نکنم هیچ خانه ای داشته باشد.
سرش را پایین انداخت و درحالی که تا بنا گوش سرخ شده بود گفت : این بهشت کوچک فرشته ای مثل شما می خواهد که در آن باغ راه برود.
سرم را پایی ن انداخته و از تعریفش تشکر کردم. کلید را گرفتم و از اتاقش بیرون آمدم. یک ربع بعد دوباره فرهاد تلفن کرد و اصرار داشت بداند آقای محمدی با من چه کار داشت.
گفتم : چیزی نبود می خواست بداند فردا چه کسانی را باید ملاقات کند . اسمهایشان را می خواست . و ادامه دادم : مگه تو کار نداری مدام تلفن می زنی.
خنده ای بلند سر داد و گفت : اینقدر کار دارم که همه روی دستم باد کرده است ولی مدام فکرم پیش تو است.
گفتم : خیالت راحت من که فرار نمی کنم .
جواب داد : این که حتمی است. تو چه بخواهی چه نخواهی مال خودم شدی و دیگه چاره ای نداری.
گفتم : اگه تو کار نداری من بیچاره کار دارم. شب دوباره همدیگه را می بینیم . اگه می شه خداحافظی کنیم که کلی کار دارم. فرهاد قبول کرد و با هم خداحافظی کردیم.
ساعت سه بعد از ظهر بود که تصمیم گرفتم وقتی تعطیل شدم به بیمارستان بروم. وقتی بیرون آمدم دیدم فرهاد جلوی در شرکت منتظرم است. جا خوردم . دلم خیلی برای مادربزرگ تنگ شده بود. جلوی ماشین رفتم و سلام کردم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : عزیزم بیا سوار شو .
گفتم : اگه اجازه بدهی می خواستم جایی بروم. می خواهم پیش عموی بزرگم بروم . با او کار دارم.
اخمی کرد و با عصبانیت گفت : خودم تو را آنجا می رسانم حالا بیا سوار شو.
گفتم : نه خودم می روم. می ترسم عمویم تو را ببیند و همه چیز برای روز خواستگاری لو برود.
فرهاد پوزخند عصبی زد و گفت : تو نمی خواهی به من بگی که توی این مغز کوچکت چی می گذره. دروغ گوی کوچولو.
گفتم : آخه چیزی نیست که تو بدانی. و فرهاد با خشم پایش را روی گاز ماشین گذاشت و از جلوی من بسرعت رد شد.
از اینکه دوباره او را عصبانی کرده بودم ناراحت شدم. با خودم گفتم : طفلک با چه شور و شوقی به دنبالم آمده بود. تا لحظه ای کنار من باشد. و من چقدر او را ناراحت کردم.
به طرف بیمارستان رفتم. یک جعبه شیرینی خریدم. وقتی پیرزن مرا دید با خوشحالی به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید. پیرمرد حالش خیلی بهتر شده بود و دیگه آن سرفه های پی در پی را نمی کرد. از خوب شدن او خیلی خوشحال بودم. گفتم : پدربزرگ نمی دانی چقدر خوشحالم که حالت خوب شده است.
پیرمرد دستم را گرفت و گفت : این سلامتی من همه از لطف تو فرشته کوچک من بود. تو هدیه خدا به ما هستی. تو از طرف خدا فرشته خوشبختی ما هستی.
شیرینی را باز کرده و گفتم : راستی خبر خوشی را می خواهم به شما بدهم.
پیرزن گفت: عزیزم زودتر بگو که بی صبرانه منتظر آن خبر خوش هستم.
خجالت کشیدم که جلوی پیرمرد خبر نامزدی خودم را بدهم. به خاطر همین سرم را نزدیک گوش پیرزن آوردم و خبر را دادم.
مادربزرگ از خوشحالی مرا محکم بغل کرد و گفت : وای چقدر خوشحالم. انشاءالله سفید بخت شوی. و بعد خبر را به پدربزرگ داد.
پدربزرگ در حالی که شیرینی را جلوی دهانش گرفته بود گفت : این شیرینی خوردن داره. و بعد در دهانش گذاشت. ساعت پنج بود که از آنها خداحافظی کرده و به خانه رسیدم.
وقتی به خانه رسیدم مادر گفت که فرهاد چند دفعه تلفن زده است و از من خواست تا با او تماس بگیرم. گوشی را برداشتم و به فرهاد زنگ زدم.
وقتی فرهادصدایم را شنید با ناراحتی گفت : افسون تو داری روحیه مرا خراب می کنی. آخه تو داری با من چکار می کنی.
گفتم ک تورو خدا فرهاد تا یکی دو هفته با من کاری نداشته باش بعد خودم همه چیز را برایت تعریف می کنم.
با پوزخند گفت : از اینکه به شوهرت اطمینان داری خیلی ممنون.
گفتم : فقط تا یکی دو هفته به من فرصت بده . تو چرا اینقدر عذابم می دهی.
فرهاد گفت : باشه به تو فرصت می دهم ولی همیشه باید ساعت پنچ بعد از ظهر خانه باشی. من طاقت ندارم دام دلواپس تو باشم.
گفتم : حتما ولی تو هم اینقدر خودت را ناراحت نکن . ببینم امشب به خانه ما می آیی.
فرهاد با لحن سردی گفت : معلوم نیست شاید آمدم . کمی پرونده به خانه آورده ام تا آنها را بررسی کنم . اگه کارم تمام شد حتما به دیدنت می آیم. امروز که تو نگذاشتی کار کنم.
گفتم: خدانگهدار تا شب. و با هم خداحافظی کردیم.
فرهاد شب به دیدنم آمد و یک بلوز زیبا برایم کادو گرفته بود . از دیدن فرهاد خیلی خوشحال شدم. از حرکات مادر مشخص بود که راضی نبست ما تنها در اتاق باشیم و فرهاد این را به خوبی حس می کرد. بیشتر کنار مسعود بود و من هم در آشپزخانه خودم را سرگرم می کرد.
یک هفته گذشت و دو روز مانده بود که پدربزرگ از بیمارستان مرخص شود. بایستی برای خانه جدید مادربزرگ و پدربزرگ وسیله تهیه می کردم تا آنها در آن خانه احساس آرامش کنند.
از ده هزار تومانی که رامین به من داده بود پنج هزار تومان برایم مانده بود. برای خرید وسایل خانه از شرکت نصف روز مرخصی گرفتم و به فروشگاه رفتم. بعد از قیمت گرفتن اجناس با خودم حساب کردم که اگر من دو عد فرش ماشینی بخرم و دو دست رختخواب و وسیله آشپزخانه دوباره ده هزار تومان کم دارم.
آن روز دو تخته فرش خریدم و یک وانت کرایه کردم و فرشها را به خانه مادربزرگ بردم و آنجا را با فرش پر کردم. گلها را آب دادم و در را کلید کرده و به شرکت برگشتم.
در این فکر بودم چطور و از کی کمی پول قرض کنم تا بقیه وسایل را تهیه کنم.
یکدفعه یاد عمو علی افتادم. با خو گفتم : اگه من از عمو پول قرض کنم مطمئن تراست و می توانم بعد از مدتی پول را به او برگردانم.
ساعت سه از شرکت بیرون آمدم و یک راست به خانه عمو علی رفتم. عمو و زن عمو از دیدن من خیلی خوشحال شدن . عمو گفت : چه عجب دختر عزیزم تو به اینجا آمدی.
گفتم : عمو جان اینقدر گرفتارم که حد ندارد.
عمو لبخندی زد و گفت : شنیده ام سر کار می روی. اول خیلی ناراحت شدم . ولی مادرت گفت که فقط در این تعطیلات سر کار می روی و برای سرگرمی این کار را کردی و منهم خیالم راحت شد.
گفتم : اره تو خونه حوصله ام سر می رفت. به خاطر همین از آقا رامین خواستم تا برایم کاری جور کند. و او هم شرکت یکی از دوستانش را به من معرفی کرد.
عمو علی خندید و گفت : آقا رامین مرد بزرگی است. اتفاقا قبل از اینکه به شیراز برگردد به دیدن من آمد .
خجالت کشیدم از عمو علی پول قرض کنم . تا به حال هیچوقت به کسی رو نینداخته بودم که پول به من قرض بدهد. حتی از مادرم پول تو جیبی نمی گرفتم. و خود مادر همیشه روی میز توالتم مقداری پول می گذاشت تا من برای خودم بردارم. به من من افتاده بودم.
عمو متوجه حالتهای من شده بود . گفت : چیه دخترم چرا سرخ شدی.
جواب دادم چیزی نیست و بعد سرم را پایین انداختم.
عمو که متوجه شده بود می خواهم چیزی بگویم گفت : دخترم بهتره برویم توی اتاق من با هم صحبت کنیم . و دستم را گرفت و مرا به اتاق خودش برد و با ملایمت از من خواست تا موضوع را برایش تعریف کنم.
با کمی تردید گفتم : عمو جان من آمده ام تا کمی پول از شما قرض کنم.
بیچاره عمو رنگ صورتش پرید و بی حال به صورتم خیره شد و با صدایی گرفته گفت : عزیز مگه مادرت مشکل مالی دارد که من از آنها غافل بودم.
سریع گفتم : نه نه اصلا ما مشکل مالی نداریم.
عمو با نگرانی گفت : دخترم تو که منو نصف جون کردی حرف بزن.
گفتم : عمو جان خودم مشکل مالی دارم. و می خواهم شما به من کمک کنید. بهتون قول میدهم در دو سه ماه اینده قرض شما را بدهم.
عمو گفت : دختر عزیزم موضوع پس دادن نیست زندگی من متعلق به تو و مسعود است ولی پول را برای چه می خواهی.
نمی دانستم چه بهانه ای جور کنم. گفتم : می خواهم یک کار خیری انجام بدهم. برای آرامش روح پدرم و شکوفه و رویا می خواهم به یک خانواده کمک مالی کنم و لطفا شما از من نپرسید که آن خانواده چه کسی است. نمی خواهم کسی از نام انها چیزی بداند.
عمو به طرفم آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت : خدا خیرت بدهد. بهترین کار را تو می کنی. من زندگی ام به شما تعلق داره. و بعد به طرف صندوقش رفت و گفت : دخترم چقدر پول احتیاج داری. گفتم : اگه ده هزار تومان بدهید فکر کنم کافی باشد.
عمو گفت : دختر مادرت از این کار تو خبر دارد.
گفتم : نه عمو چیزی نمی داند دوست ندارم او از این موضوع چیزی بداند و اینکه عمو جان این پول را به حساب من بگذارید من خودم همه اش را به شما برمی گردانم.
عمو لبخندی زد و گفت : عزیزم این حرف را نزن این را از طرف من هدیه به آن خانواده بده. می خواهم دراین ثواب شریک باشم.
گفتم: نه عمو جان من این راه را خودم قبول کرده ام و نمی خواهم شما تو زحمت بیفتید.
عمو به شوخی اخمی کرد و گفت : خودت را لوس نکن. نکنه می خواهی همه ثوابها را خودت بگیری.
گونه عمو را بوسیدم.
عکو پانزده هزار تومان به دستم داد گفتم : نه عمو ده هزار تومان کافی است.
عمو لبخندی زد و گفت : شاید کم آوردی بهتره این دستت باشد.
دوباره با خوشحالی صورت عمو را بوسیدم و تشکر کردم . هر چه عمو اصرارکرد کخ شام را خانه آنها بمانم قبول نکردم و یک راست به خانه برگشتم.
از اینکه همه چیز به نفع مادربزرگ و پدربزرگ داشت روبه راه می شد خیلی خوشحال بودم .
فرهاد شب به خانه ما آمد . با خوشحالی به طرفش رفتم و سلام کردم ولی او خیلی سرد جوابم را داد.
گفتم : ای وای دوباره چی شده ؟ باز که تو اخم کرده ای.
مادر لبخندی زد و گفت : بهتره من بروم برای داماد عزیزم چای بیاورم و به مسعود اشاره کرد تا مارا تنها بگذارد . چون فرهاد خیلی ناراحت بود.
فرهاد نگاه تندی به صورتم انداخت و گفت : صبح کجا بودی؟
گفتم : خوب معلومه تو شرکت بودم.
با عصبانیت گفت : دختر تو چقدر دروغ می گویی . امروز تا ساعت دوازده به شرکت زنگ زده ولی تو آنجا نبودی و آقای محمدی گفت که مرخصی نصف روز گرفته ای.
گفتم : آره راست می گی. اصلا حواسم نبود . رفته بودم فروشگاه کمی خرید کنم.
فرهاد با اخم گفت : حالا چی خریدی که اینقدر درز کردی؟
لبخندی زدم و با شیطنت گفتم : خوب دختری که بخواهد خانه شوهر برود حتما به جهیزیه احتیاج دارد و من رفتم وسایل خانه شوهرم را انتخاب کنم.
فرهاد اخمهایش باز شد و نگاهی به صورتم انداخت . لبخندی زده و گفتم : چرا اینطوری نگاه می کنی.
در همان لحظه مادر به پذیرایی آمد و سینی چای را جلوی فرهاد گرفت.
فرهاد تشکر کرد و چای را برداشت.
رو به مادر مرده و گفتم : راستی مامان عمو علی برایتان سلام رساندو
مادر با تعجب گفت : آنجا چه کار می کردی؟
گفتم : هیچی همینجور رفتم دلم برایشان تنگ شده بود رفتم به آنها سر بزنم .
مادر دلت برای کسی تنگ می شه.
گفتم : از وقتی منو شوهر دادید.
فرهاد نگاهی به من انداخت و ابخند سردی زد و گفت : بیچاره خودم اصلا تو را درست و حسابی نمی بینم.
با اصرار مادر فرهاد شام را پیش ما ماند و آخر شب با کلی نصیحت به من خداحافظی کرد و به خانه خودشان رفت.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 25
فردا صبح دوباره مرخصی نصف روز گرفتم.بیچاره اقای محمدی قبول کرد و به فروشگاه رفتم.دو دست رختخواب و یک اجاق گاز و سرویس کامل آشپزخانه ، دو تا پشتی و یک یخچال کوچک خوشگل خریدم و یک وانت کرایه کردم.وقتی به وسایل نگاه کردم درست مثل یک جهاز کوچک شده بود.به خانه رفتم.وسایل را به کمک راننده داخل خانه بردم.وقتی راننده رفت انها را مرتب در اتاقها چیدم.خانه خیلی قشنگ شده بود.پیش خودم گفتم:انها از دیدن این خانه این خانه خوشحال میشوند.اینقدر خسته بودم که روی یکی از پشتی ها خوابم برد.وقتی بیدار شدم ساعت دو بعد از ظهر بودوبا عجله از خانه بیرون امدم و به شرکت رفتم.اقای محمدی با دیدن سر و وضع کمی نامرتبم لبخندی زد و گفت:شما چرا به این روز افتاده اید؟
خودم را مرتب کردم و در حالی که دستی به موهایم میکشیدم گفتم:خب اسباب کشی این دردسرها را داره.
با تعجب گفت:شما به خانه اسباب کشی کرده اید؟
جواب دادم:آره.همین الان کارم تمام شد.
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:خب چرا به من نگفتید که برای کمک بیایم؟آخه تنهایی خودتان را خسته کردید.گفتم:اینجوری لذتش بیشتره.
بعد سر میز خودم نشستم.اینقدر تنم درد میکرد که نمیتوانستم کارم را انجام دهم.ساعت سه بود که به بیمارستان رفتم و با دکتر صحبت کردم.دکتر گفت که پدربزرگ فردا ساعت 10 صبح مرخص است.
خوشحال شدم و این خبر را به مادربزرگ و پدربزرگ دادم.انها هم مانند من خیلی خوشحال شده بودند.
از بیمارستان یک راست به خانه رفتم.دایی محمود خانه ما بود.مادر گفت که فردا شب قراره فرهاد با خانواده اش دوباره به خواستگاریم بیایند و مسعود رفته عموهایم را برای فردا شب باخبر کنه(تلفن نداشتید که زنگ بزنه دیگه مسعود این همه راهو نره تا اونجا!)
دایی محمود نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تازگیها خیلی مرموز شده ای!
گفتم:چطور مگه؟
دایی اخمی کرد و گفت:خیلی ادم خوش شانسی خستی.هر وقت که از شرکت مرخص میشوی و من تعقیبت میکنم یا ماشین بین راه خراب میشه یا اینکه پشت چراغ قرمز گیر می افتم.
گفتم:دلیلی نداره که مرا تعقیب کنی.
دایی سکوت کرد.ولی در چشمان خیره شد.
با خنده گفتم:اینطوری نگاهم نکن.چون نمیتونی منو مجبور کنی تا برایت رازم را تعریف کنم که کجا میروم.
در همان لحظه فرهادتماس گرفت.
وقتی صدایم را شنید با حالت عصبی گفت:افسون تو نمی خواهی راستش را به من بگی؟امروز دوباره کجا رفته بودی؟چرا اینقدر عذابم میدهی؟
گفتم:آخه عزیزم چند بار بهت بگم که پای هیچ مردی در بین نیست.من کمی برای خودم مشکل دارم که الحمدالله داره درست میشه.
فرهاد گفت:اینقدر توی این چند روز از دست حرکات تو حرص خورده ام که موهای سرم چند تا سفید شده است.از اینکه به من اطمینان نداری اعصابم خرد میشه.
با خنده گفتم:نگران نباش ، من بالاخره مال تو هستم و هیچکس نمیتونه من را از تو جدا کنه فهمیدی شوهر اخموی عزیزم؟
فرهادخنده ای عصبی سر داد و گفت:چطور خودت را به من تحمیل کردی؟حالا کی مایل بود که تو را بگیره که مدام میگی مال تو هستم.از اولش هم کتاب گرفتن تو از شیما بهانه ای بیش نبود تا منو بدبخت کنی.
از این حرف فرهاد عصبانی شدم و با خشم گفتم:فرهاد اصلا از این شوخی بی مزه تو خوشم نیومد.
فرهاد لحن صدایش را جدی کرد و گفت:شوخی کردن ، ناراحت نشو.
ولی انگار این حرف فرهاد غرورم را خدشه دار کرده و احساس بدی نسبت به خودم حس کردم.
با خشم گفتم:خداحافظ.
فرهاد گفت:افسون مسخره بازی در نیاور مگه تو شوخی سرت نمیشه؟ای بابا.ببخشید.خواستم کمی اذیتت کنم.
گفتم:بس کن فرهاد اصلا حوصله حرف زدن ندارم.خداحافظ.و گوشی را محکم روی شاسی گذاشتم.
ساعت یازده شب بود که فرهاد به خانه ما امد.
خیلی سنگین و سرد به او سلام کردم.وقتی به آشپزخانه رفتم او هم به دنبالم آمد و در آشپزخانه را بست.
با بغض گفتم:فرهاد تو خیلی بی انصاف هستی.و به گریه افتادم.
فرهاد بطرفم امد و گفت:ببخشید افسون.فکرش را نمیکردم ناراحت شوی و اینکه اینقدر حرصم را در اورده بودی که دیگه نقهمیدم دارم چی مگم.
روی صندلی نشستم و سرم را میان دو دستم گرفتم.
فرهاد رو به رویم نشست و گفت:اگه راضی میشوی جلوی پایت زانو بزنم و معذرت خواهی کنم؟
نگاهی به صورتش انداختم.لبخندی به من زد و گفت:ببخشید که ناراحتت کردم.
در همان لحظه مشعود به اشپزخانه امد.او نمیدانست که ما انجا هستیم.با دیدن ما سرخ شد و معذرت خواهی کرد.فرهاد گفت:اتفاقادیگه کاری نداشتم.می خواستم چند کلمه با خواهرت صحبت کنم.من دیگه باید بروم و بلند شد.به بدرقه فرهاد رفتم و او روباره از حرفش معذرت خواهی کرد و از در خانه خارج شد.
فردا صبح اول به شرکت رفتم و مرخصی گرفتم بیچاره اقای محمدی چیزی به من نگفت.به بیمارستان رفتم و بعد از تسویه حساب بیمارستان دربستی گرفتم و پدربزرگ و مادربزرگ را به خانه جدیدشان که من اسمش را بهشت کوچک گذاشته بودم بردم.
انها از دیدن خانه به شوق امده بودند و لذت میبردند.روی نیمکت زیر درخت گلابی پدربزرگ را نشاندم.
پدربزگ گفت:این بهترین خانه ای است که توی عمرم دیده ام.اینجا چقدر گل و گیاه دارد.مثل یک جنگل سبز میمونه.
گفتم:این لطف اقای محمدی بود که خانه اش را به من اجاره داد.
دست مادربزرگ را گرفتم و داخل اتاقها را به او نشان دادم.
یکدفعه مادربزرگ به گریه افتاد و سرم را در آغوش کشید و صورتم را غرق بوسه کرد.از کار خودم خیلی راضی بودم.احساس خوبی داشتم.احساس میکردم دارم روی ابرهای اسمان راه میروم.از خوشحالی انها لذت میبردم.
مادربزرگ خیلی با اشتیاق شروع کرد ناهار درست کردن.
چند شاخه گل چیدم و در گلدان قرار داده و وسط نیمکت گذاشتم.پدربزرگ گفت:وای چقدر اینجا زیباست.انگار در بهشت هستم.

گفتم:تا مادربزرگ ناهار را اماده کند من میروم داروهای شما را بگیرم و با این حرف از خانه خارج شدم.
وقتی از داروخانه برگشتم مادربزرگ سفره را پهن کرده بود و هر دو منتظر من بودند.لبخندی زده و گفتم:وای دستپخت مادربزرگ حرف نداره.صدای شکمم در امده است.
مادر بزرگ یک سینه مرغ درسته روی برنجم گذاشت.گفتم:نکنه می خواهید با غذا مرا خفه کنید؟این خیلی زیاد است.
مادربزرگ خنده ای سر داد و گفت:نه عزیز دلم.اخه تو کمی باید چاق شوی.دختر نباید اینقدر لاغر باشه.
پدرقزرگ لبخندی زد و گفت:این دوره جوانها از دخترهای چاق خوششان نمی اید و بیشتر دنبال دختر لاغر هستند.
یکدفعه صدای زنگ در بلند شد.قلبم فرو ریخت.گفتم:نکنه دایی محمود مرا تعقیب کرده است.وای حالا ابرویم پیش دایی میرود.
با ترس و دلهره در را باز کردم.با دیدن اقای محمدی نفس راحتی کشیدم و سلام کردم.از جلوی در کنار رفتم تا او وارد خانه خودش شود.
اقای محمدی لبخندی زد و وارد خانه شد.وقتی دید پدربزرگ و مادربزرگ زیر درخت نشسته اند گفت:برای خودتان چه لذتی میبرید.ببینم مزاحم می خواهید یا نه؟
پدر بزرگ با خوشحالی گفت:شما مراحم هستید بفرمایید.بفرمایید تا در خدمتتان باشیم.
گفتم:پدربزرگ ایشون اقای محمدی صاحبخانه ی عزیز ما هستند.
اقای محمدی سرخ شد و گفت:خانه ی خودتان است.لطفا این حرف را نزنید.بعد نگاه پر معنایی به صورتم انداخت و گفت:مگه شما با پدربزرگ و مادربزرگتان زندگی می کنید؟
گفتم:نه من جای دیگری زندگی میکنم.ولی قول میدهم هر روز و یا یک روز در میان به پدربزرگ و مادربزرگ سر بزنم.از اینکه خانه را به من اجاره داده اید خیلی ممنونم.واقعا شما لطف بزرگی به من کردید.
لبخندی زد و گفت:شما مانند رامین جان برایم عزیز هستید.اینجا متعلق به شما است و باید راحت باشید.
تشکر کردم.
مادربزرگ میوه اورد و جلوی اقای محمدی و من گذاشت و گفت:دخترم دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی ، آخه دو نفرادم این همه گوشت و مرغ می خواهند چکار که تو خریدی و در یخچال پر کرده ای؟
گفتم:قابلی نداره.هر وقتی به چیزی احتیاج داشتید بگویید تا من وقتی امدم برایتان انها را تهیه کنم.
مادربزرگ یکدفعه بدون مقدمه گفت:ای وای دخترم ، مگه امشب تو مهمان نداری که اینطوری بی خیال نشسته ای؟باید زودتر بروی الان ساعت چهار است.تا به خانه بروی و حمام کنی و کمی به خودت برسی که خواستگارها امده اند.
در همان موقع رنگ از رخسار اقای محمدی پرید و با نگرانی پرسید:شما امشب خواستگار دارید؟
با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم:بله قراره امشب بیایند.
اقای محمدی گفت:شما اون مرد خوشبخت را دیده اید؟
جواب دادم:بله دیده ام ولی هنوز با هم صحبتی نکرده ای.
دروغ گفتم که او دیگر مرا سین جین نکند.
دستش آشکارا میلرزید و در فکر فرو رفته بود.پدربزرگ لبخندی به من زد که سرخ شدم.
تصمیم داشتم امشب فرهاد را بدجوری تنبیه کنم تا دیگه جرأت نکنه با من شوخی های بی مزه و اعصاب خرد کن بکند.
از مادربزرگ و پدربزرگ خداحافظی کردم وقتی بیرون امدم اقای محمدی اصرار کرد تا مرا برساند و با هم بطرف خانه رفتیم.
اقای محمدی نفس عمیقی کشید و گفت:امیدوارم درباره ازدواج خوب فکرهایت را بکنی.چون ازدواج چیزی نیست که ادم ان را سرسری بگیره.
گفتم:ممنونم که به من گوشزد کردید.حتما با دقت به این ازدواج فکر میکنم.
وقتی از ماشین پیاده شدم اقای محمدی گفت:افسون خانوم درباره ازدواج خوب فکرهایت را بکن تا خدای ناکرده پشیمان نشوی.
لبخندی زده و گفتم:حتما.
بعد خداحافظی کردم.وقتی داخل خانه شدم مادرم عصبانی بود که چرااینقدر دیر کرده ام.
عموها و زن عموهایم همه امده بودند.با دیدن انها سرخ شدم و با خجالت سلام کردم.عموها با دیدن من لبخند زدند و جواب سلامم را دادند.زن عموها بطرفم امدند و بعد از روبوسی با شیطنت مرا اذیت میکردند.
مادر گفت:زودتر اماده شو.الان انها می ایند.
به حمام رفتم.هنوز موهایم خیس بود که فرهاد همراه خانواده اش به خانه ما امدند.کتایون دختر عمو علی به سرعت به اتاقم امد و با هیجان گفت:وای افسون ، اقا داماد چقدر خوشگل است.خدا شانس بده.او را چطوری تور زدی؟مثل پسرهای خارجی می مونه(آه ، چقدر خَزه!!)
نگاه سردی به کتایون انداختم و گفتم:من او را به تور نزده ام.دفعه اخرت باشه که این حرف را زدی.
کتایون در حالی که سشوار را از دستم می کشید تا موهایم را خشک کند گفت:شوخی کردم تو چقدر بدجنس هستی.
گفتم:دوست دارم موهایم را لُخت کنم.بهتره اینقدر برس را توی سر بیچاره او پیچ ندهی.
کتایون به خنده افتاد و گفت:چشم عروس خانوم.میدونی که موهای لخت تو را خوشگل تر میکنه می خواهی دل داماد بیچاره را ببری.
در همان لحظه زن عمو بزرگه به اتاقم امد و گفت:دختر زود باش.داماد منتظرت است.باید چای را بیاوری.
گفتم:باشه.فقط چند دقیقه صبر کنید امدم.
بعد از لحظه ای بلوز و دامن سفید رنگ پوشیدم و یک تِل موی سفید به موهایم زدم و از اتاق خارج شدم و به آشپزخانه رفتم.سینی چای را زن عمو اماده کرده بود.ان را برداشتم و به پذیرایی رفتم.وقتی فرهاد را دیدم لذت بردم.خیلی خوشگل تر شده بود.کت و شلوار مشکی به تن داشت و روی پیراهن سفیدش یک کراوان زرشکی زده بود و یک دسته گل زیبا روی میز به چشم می خورد.
همه بخاطر ورود من از سر جایشان بلند شدند.تشکر کردم و بعد از احوال پرسی چای را تعارف کردم.وقتی به طرف فرهاد رفتم لبخندی به من زد و ارام گفت:چقدر خوشگل تر شدی.سکوت کردم و فقط با یک لبخند سرد جوابش را دادم.
وقتی خواستم به اشپزخانه برگردم ، عمو علی مرا صدا زد و گفت:دختر عزیزم بیا کنارم بنشین.و رو کرد به پروین خانم و گفت:باید نظر افسون جون را بدانیم.بالاخره ما داریم درباره زندگی او صحبت میکنیم.
نگاهی به فرهاد انداختم و بعد سرم را پایین اوردم و گفتم:اگه اجازه بدهید من یک هفته از شما وقت می خواهم تا خوب فکرهایم را بکنم.ازدواج مسئله مهمی است که به فکر درستی احتیاج دارد.
با این حرف من فرهاد و انهایی که میدانستند من و او با هم نامزد هستیم یکه خوردند و با ناباوری به من چشم دوختند.
مادر فرهاد با من من گفت:عزیزم فکر کردن نداره.شما که ما را میشناسید و به اخلاق و روحیات همدیگر اشنا هستیم.
گفتم:بله.حق با شماست.ولی زندگی مشترک را باید جدی تر نگاه کرد.مسئله یک عمر زندگی است.می خواهم در این باره درست فکر کرده باشم.
بیچاره فرهاد از ناراحتی سرخ شده بود و خشم او به خوبی دیده میشد ولی هر طور بود خودش را کنترل کرده بود.
مادرم انگار داشت خواب می دید با ناباوری به دهانم چشم دوخته بود و مسعود و دایی اینقدر عصبانی بودند که اگه بخاطر عموهایم نبود حساب مرا می رسیدند.
دایی محمود گفت:دختر و پسر وقتی می خواهند ازدواج کنند باید اول با هم صحبتی داشته باشند تا به روحیات همدیگر بیشتر اشنا شوند.بهتره شما هم در اتاق دیگ با هم صحبت کنید.
متوجه منظور دایی شده و گفتم:نه.من حرفی برای گفتن ندارم ، اگر هم حرفی است می خواهم جلوی همه باشد.و سرم را بلند کردم و در چشمان زیبای فرهاد که از خشم سرخ شده بود نگاه کرده و ادامه دادم:می خواهم با مردی ازدواج کنم که به نظریات و عقیده های من احترام بگذارد و شوخی های بی جا نکند.
فرهاد متوجه منظورم شد و سرش را به حالت تأسف تکان داد و همینطور با غضب نگاهم می کرد.
عمو علی گفت:افسون جان راست میگه ، باید همه چیز را در نظر گرفت.چون باید یک عمر در کنار هم زندگی کنند.اگه اقا فرهاد قبول داره یا علی.
سریع گفتم:دایی من یک هفته وقت می خواهم تا خوب فکرهایم را بکنم و بعد جواب بدهم.با خودم گفتم:خدایا اگه مجلس خواستگاری تمام شود مادرم ، مسعود و دایی محمود حسابم را میرسند.و از همه مهم تر نمیدانستم فرهاد را چه کنم.چون من نامزدش بودم.میدانستم بخاطر این توهین مرا هیچوقت نمیبخشد.دنبال چاره می گشتم تا عصبانیتشان فرو کش کند.
عمو عباس گفت:پس تا هفته دیگه معلوم میشود دختر ما خانه شوهر میرود یا نمیرود.
بالاخره بعد از کمی صبحبت کردن فرهاد و خانواده اش خداحافظی کردند و رفتند.از ترس دیدن قیافه فرهاد به بدرقه شان نرفتم.
مادرم اینقدر عصبانی بود که اگه تنهایی مرا گیر می اورد دمار از روزگارم در میاورد.بخاطر همین موضوع مدام سعی میکردم پیش عموهایم بنشینم.از دختر عمو کتایون خواهش کردم از مادرم بخواهد که من شب را به خانه انها بروم و مهمان انها باشم و او هم از خدا خواسته قبول کرد.
هر چه کتایون اصرار کرد مادر قبول نکرد ولی وقتی اصرا عمو علی را دید به اجبار قبول کرد که شب خانه انها بروم.
ان شب همراه عمو به خانه شان رفتم.ولی اصلا خوابم نمیبرد.با خودم گفتم:من چرا این کار را کردم؟او که از من معذرت خواهی کرده بود چرا غرور او را خرد کردم؟بعد سرم را در بالش فرو بردم و گریه کردم.
میدانستم که بدجوری غرورش را زیر پا گذاشته بودم و او هم حتما ناراحت است.
فردای ان روز جمعه بود ، خیلی برایم سخت و دشوار گذشت.بیچاره عمو زن عمو خیلی به من میرسیدند تا مرا خوشحال کنند ولی من در عالم خودم بودم.از حرکت دیشب خودم داشتم دیوانه میشدم.با این کار خودم را بی شخصیت کرده بودم.دلم خیلی شور میزد هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا این کار را با فرهاد کرده بودم.از عاقبت این کارم میترسیدم.روز جمعه را با هزار بدبختی پشت سر گذاشتم.
شنبه صبح سر کار رفتم اقای محمدی با دیدن من بطرفم امد و با نگرانی بعد از احوال پرسی در حالی که صورتش رنگ پریده بود پرسید:ببخشید افسون خانوم می خواستم ببینم شما به خواستگارتان چه جوابی دادید؟
از اینکه اقای محمدی نسبت به دیگر کارکنان شرکت نظر لطفی به من داشت خوشحال بودم.
لبخندی زده و گفتم:قراره یک هفته دیگه جواب انها را بدهم.
شنیدم که زیر لب گفت:بله تا یک هفته دیگه.یک هفته دیگه که برایم یک قرن است.بعد ارام ازکنارم رد شد.از حالتهای او خنده ام گرفت.بیچاره نمیدانست این قلب سنگی من دیوانه کَس دیگری است ولی من لیاقت او را ندارم.
وقتی ساعت کار تمام شد یک راست به خانه رفتم.
مادر وقتی مرا دید با خشم نگاهم کرد.سلام کردم ولی جوابی نشنیدم.از اینکه مسعود را ببینم میترسیدم.
شب مسعود به خانه امد ، تا مرا دید با عصبانیت بطرفم امد.مادرم جلوی او را گرفت و نگذاشت مرا کتک بزند.ولی او با خشم فریاد زد:بخدا افسون اگه من جای فرهاد باشم دیگه نگاهت نمیکنم و نامزدی را به هم میزنم.تو خجالت نکشیدی یک هفته مهلت خواستی؟بی شعور مگه تو نامزد او نبودی؟مگه پروین خانوم انگشتر نامزدی در دستت نکرد که تو اینطور غرور فرهاد را جلوی ما خرد کردی؟طفلک از ناراحتی نمیتوانست به ما نگاه کنه.با این کار تو حتی من نمیتوانم با شیما صحبت کنم.از دیدن او خجالت میکشم.ولی تو خجالت و حیا سرت نمیشه.آخه چطور دلت اومد که با فرهاد اینطور رفتار کنی؟دیروز غروب خود شیما به من زنگ زد.از او خجالت می کشیدم.شیما گفت که فرهاد از صبح بیرون رفته و تا حالا خونه نیامده است.امروز زنگ زد و گفت:دیشب فرهاد ساعت دو نیمه شب با اعصابی خرد به خانه امده است و بدون یک کلمه حرف به اتاقش رفته.
به گریه افتادم و به اتاقم رفتم.به خودم لعنت می فرستادم که چرا این کار را با او کردم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads

Similar threads

بالا