نتایح جستجو

  1. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    مادر خواست به خاطر من و مسعود سفره هفت سين بچيند تا ما را خوشحال کرده باشد. ولي مسعود و من بدون وجود پدر و خواهرهايمان در گوشه اتاق نشسته و زانوي غم در بغل داشتيم. مادر سفره را پهن کرد و آينه و شمعدان را گذاشت و تا خواست که لوازم ديگر را آورده و در سفره بچيند صورتش را ديدم که با غم و اندوهي...
  2. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    کار مادر مدام گريه و زاري بود. گوشه و کنار خانه برايش تمام خاطرات عزيزانش بود. زير دخت گيلاس نشسته بودم. همسايگان يک به يک براي اظهار همدردي به ديدن مادر مي آمدند. رامين نيز زانوي غم بغل کرده و گوشه حياط در حال گريستن بود. خانه شاد و پورشورمان تبديل به عزاخانه اي شده بود که هر کس از راه مي...
  3. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    من و مسعود آرام روی تخت کز کرده و مانند آدمهای لال و کر به گوشه ای خیره شده بودیم. در همین موقع پرستاری به طرفم آمده گفت : دخترم بیا پایین می خواهم سرت را پانسمان کنم. همراه او به اتاق پانسمان رفتم و موقع پانسمان آرام گریه می کردم. نگاهی به پرستار کرده گفتم : پدر و خواهرانم را کجا برده اند ؟ می...
  4. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    روزها پی در پی می گذشت و رفت و آمدها ادامه داشت تا روز عقد کنان جشن مفصلی توسط خانواده ها ترتیب داده شد. در روز جشن عقد کنان رامین کنار شکوفه مثل مردهای خوشبخت بود و لبخند از روی لبانش دور نمی شد. چند ماهی از مراسم عقد کنان رامین و شکوفه گذشته بود که به اصرار خانواده رامین به شیراز دعوت شدیم...
  5. abdolghani

    دفتر تالار داستان

    سلام داداش محسن چشم به روی چشم سعی خودمومی کنم تمامش کنم رمان فاصله قلبهارو
  6. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    فصل2-15 روز بعد احساس می کردم تحمل این لحظات زندگی برایم آسان تر شده وفشار بار سنگین غمی که به سینه ام فشار می اورد کمی کاهش یافته است. نصایح واندرزهای توران خانم در این میان بی اثر نبود او اعتقاد داشت که دقایق عمر گرانبها تر از آن است که بیهوده با غم وغصه از بین برود به قول او عمر چنان به...
  7. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    از برادرت بپرس. او بهتر از همه می داند که من چرا اشک می ریزم . مهرداد تو به آذر چیزی گفتی؟ دوباره با همان صدای گرفته گفت:باور کن من نمی دانم از چه قرار است . از این که این طور با وقاحت همه چیزرا انکار حرصم گرفته بود دست مریم را کشیدم وگفتم:این بار نمی گذارم خودش را به نادانی بزند من به تو ثابت...
  8. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    فصل 15 سه روز پس از بازگشت ما به تهران پدر از سفر بازگشت.بیش از دو ماه از آخرین دیدارم با او می گذشت دلم برایش بی نهایت تنگ شده بود . لحظ های که با او تنها شدم با لبخند زیرکانه ای پرسید:آب وهوای نهاوند چطور بود خوش گذشت؟ دست در بازویش انداختم وگفتم:جای شما خیلی خالی بود در این مدت هر اتفاق جالبی...
  9. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    فصل4-14 صبح روز بعد با تکان دستهای مادر بیدار شدم نگاهم به او افتاد با تبسم پرمهری پرسید:بهتر شدی؟به یاد حادثه شب قبل افتادم با تکان انگشتم گفتم: خوشبختانه زیاد احساس درد نمی کنم. دست مهربانش نوازشم کرد.بلند شو صبحانه ات را بخور. میلی به صبحانه ندارم. چرا میلی نداری؟ تو از دیروز ظهر تا بحال...
  10. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    رنگ چهره اش کمی متغیر به نظر می رسید گویا به زبان آوردن موضوع سوال برایش دشوار بود با کلامی سنگین و شمرده گفت: می خواستم... بدانم او.... چطور از بین رفت؟ سوالش مانند جریان یک شوک الکتریکی تمام وجودم را لرزاند قدمهایم از رفتن باز ایستاد احساس می کردم رنگ به چهره ندارم گرچه مفهوم سوالش را کاملا"...
  11. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    فصل 3-14 بعد از صرف غذا همگی در تراس دور هم نشسته بودیم مادر به من اشاره کرد کهبا چای پذیرایی کنم به آشپزخانه رفتم تا برای همه چای بریزم پشت سرم مریمهم وارد شد. مثل اینکه من و تو با هم تله پاتی داریم. در حین ریختن چایی نگاهی به او اداختم و پرسیدم:چطور؟ آخر من هم به نیت بردن چایی آمده بودم...
  12. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    با حالتی افسرده نگاهش کردم .به من حق بده که نمی توانستم در آن مراسم شرکت کنم آن شب با آنکهفاصله زیادی با شما داشتم اما خاطره آذین و شب عروسی اش لحظه ای آرامم نگذاشت. فشار پنجه هایش بر بازویم نشانه همدردی بود.می توانم حال ترا درک کنم متاسفانه محمود چاره دیگری نداشت والا.. من به او ایراد نمی گیرم...
  13. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    فصل 1-14 آخرین بار که همسرش را دیدم باردار بودپسرش شبیه کدامشان شده؟ به نظر من کاملا" شبیه امیر است با همان چشم ابروی مشکی وهان خوش حالت, راستی مجید هم با یکی از دختران فامیل نامزد کرده این طور که می گفتند جشن عروسی را در نیمه شعبان برگزار می کنند. مادر مقابلم نشسته بود ومن یکریز صحبت می کردم در...
  14. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    فصل 14 هوای لطیف و فضای سرسبز و مصفای اصفهان انسان را به وجد می آورد نمای این شهر با پارک های وسیع و ابنیه تاریخی ودیدنی اش و ساختمان های مدرن و خوش نمایش چشم هر تازه واردی را خیره می ساخت. پدربزرگ با اطلاع قبلی به پیشوازم آمده بود از آخرین بار که او را دیدم شکسته تر به نظر می رسید اما خلق...
  15. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    درون ساختمان ساکت به نظر می رسید وتنها صدای صحبت و خنده هایی از باغ به گوش می رسید سکوت را می شکست مهسا را به دستشویی فرستادم و خودم همانجا به انتظار ایستادم سطح دیوار تکیه گاه خوبی بود پلک هایم را برای دقیقه ای بر روی هم گذاشتم تا آرامش آن محیط را بهتر حس کنم ظاهرا" حضور در آن جمع خوش صحبت به...
  16. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    فصل 5-13 آن شب وقتی با پدر ومادر تنها شدم موضوع سفر را با آنها در میان گذاشتم ابتدا هردو از شنیدن این خبر سخت تعجب کردند اما وقتی دلایل مرا برای انجام سفر شنیدند آنها نیز موافقت خود را اعلام کردند.دو روز بعد آن قدر روبراه بودم که بتوانم سسری به مهد بزنم همه همکارانم از دیدنم ابراز خشنودی کردند...
  17. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    از رفتن باز ایستاد ولحظه ای بی صدا نگاهم کرد وقتی پاسخم را داد صدایش حالت خاصی داشت و شرمندگی را در خود نشان می داد. او همراه محمود منوچهر وبچه ها چند دقیقه پیش از منل خارج شد از شنیدن این خبر نیرویی شبیه به جریان برق سراسر وجودم را لرزاند برای دقایقی فکرم اصلا" کار نمی کرد نگاهم همانطور به مریم...
  18. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    فصل 4-13 حضور خانواده کاشانی نشان می داد من نمی توانم مهرداد را از جمع آنها بیرون ببرم ظاهرا" خود او هم تمایلی به این مسئله نداشت.در تمام مدتی که بین آنها نشسته بودم مهرداد به ندرت نظری به من می انداخت.او حتی یکبار هم با من هم کلام نشد وعمدا" وجودم را نادیده می گرفت.گرچه از بی اعتنایی او دلگیر...
  19. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    درآن حال صدای آای کاشانی را شنیدم که شادی اش را از دست داده بود و گرفته به نظر می رسید. آذر جان همه ما می دانیم که تو تا چه حد به مهرداد وفا دار بودی اما فکر نمی کنی دیگر وقت آ« رسیده که به زندگی ات سر وسامانی بدهی واز این امید واهی دست برداری؟ چشمانم به او افتاد,گفتم عمو جان امید من واهی نیست...
  20. abdolghani

    قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

    فصل 3-13 به عقب برگشتم مهرداد آنجا ایستاده بود و مرا تماشا می کرد برای لحظه ایاحساس کردم نگاهش مثل سابق سرشار از مهر است قلبم از تاثیر آن لرزید باصدایی لرزان گفتم:باید رفع زحمت کنم حقیقتش آمدنم به اینجا بی خبروناگهانی بود به همین خاطر می ترسم خانواده ام دلواپس بشوند. مریم خودش را به ما رساند...
بالا