نتایح جستجو

  1. sshhiimmaa

    داستان هاي كوتاه

    شكلات شكلات با يك شكلات شروع شد . من يك شكلات گذاشتم كف دستش . او هم يك شكلات گذاشتم توي دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا كردم . سرش را بالا كرد . ديد كه مرا مي شناسد . خنديدم . گفت : « دوستيم ؟» گفتم :«دوست دوست» گفت :«تا كجا ؟» گفتم :« دوستي كه تا ندارد » گفت :«تا مرگ؟»...
  2. sshhiimmaa

    مشاعرۀ سنّتی

    مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقي را لب گيري و رخ بوسي مي نوشي و گل بويي
  3. sshhiimmaa

    اصطلاحات عاشقانه قديم!

    چي رو ادامه بدم عزيزم! در آن زمانها به همين ها بسنده مي شد شما اصطلاحات امروزي رو ياد بگيري بيشتر به كارت مياد:smile:
  4. sshhiimmaa

    داستان هاي كوتاه

    زخم های عشق زخم های عشق چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد . مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند.ا مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را...
  5. sshhiimmaa

    داستان هاي كوتاه

    يه روز يه بچه وارد يه مغازه ميشه كه توي تعداد زيادي جوجه يه روزه بوده براي فروش پسر بچه بين همه جوجه ها ميگرده و يه جوجه رو اتنخاب ميكنه كه از قضا حالت مريضي و فلج داشته بچه ميخاسته اونو از فروشنده بخره ولي فروشنده ميگه اين جوجه مرضه و به زودي ميميره بهتره يه جوجه ديگه اتنخاب كني ولي پسر بچه...
  6. sshhiimmaa

    داستان هاي كوتاه

    يه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سی و پنجمين سالگرد ازدواجشون رفته بودند بيرون كه يه جشن كوچيك دو نفره بگيرن. وقتی توی پارك زير يه درخت نشسته بودند يهو يه فرشته كوچيك خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: چون شما هميشه يه زوج فوق العاده بودين و تمام مدت به همديگه وفادار بودين من برای هر كدوم از شما يه دونه آرزو...
  7. sshhiimmaa

    اصطلاحات عاشقانه قديم!

    دل دویدن : عاشق شدن و دل سپردن. اسیر شهرستانی : مشکل که در قلمرو هستی به هم رسد آسایشی که در قدم دل دویدگی ست دیدار بینی : عشق پاک . در برابر هرزه کاری که لوطیان آن را اصطلاحا " کارد مطبخ " می گفته اند. سعید اشرف : پای بست عالم سفلی به عِلوی کی رسد هرزه کاری دیگر و دیدار بینی دیگر است...
  8. sshhiimmaa

    داستان هاي كوتاه

    سال ها بود که می خواست به لحظه ای که مواد منفجره را در میان دست هایش لمس کرد فکر نکند . نیمه های شب عرق ریزان از خواب پرید درزیر نور مهتابی که از پنجره می تابید کابوس لحظات گذشته دور می شد . سعی کرد یادآوری آن لحظه را به تاخیر بیاندازد سعی کرد که دوباره بخوابد ولی حتی نمیتوانست روی خودش را...
  9. sshhiimmaa

    مشاعرۀ سنّتی

    دوش مي آمد و رخساره بر افروخته بود تا كجا باز دل غمزده اي سوخته بود
  10. sshhiimmaa

    مشاعرۀ سنّتی

    درون سينه ام صد آرزو مرد گل صد آرزو نشكفته پژمرد دلم بي روي او درياي درد است همين دريا مرا در خود فرو برد...
  11. sshhiimmaa

    مشاعرۀ سنّتی

    شراب تلخ مي خواهم كه مرد افكن بود زورش كه تا يك دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش
  12. sshhiimmaa

    مشاعرۀ سنّتی

    دمي با غم به سر بردن جهان يكسر نميارزد به مي بفروش دلق خود كز اين بهتر نمي ارزد
  13. sshhiimmaa

    مشاعرۀ سنّتی

    امشب ز غمت ميان خون خواهم خفت وز بستر عافيت برون خواهم خفت باور نكني خيال خود را بفرست تا در نگرد كه بي تو چون خواهم خفت
  14. sshhiimmaa

    مشاعرۀ سنّتی

    شرح اين قصه مگر شمع بر آرد به زبان ورنه پروانه ندارد به سخن پروايي
  15. sshhiimmaa

    مشاعرۀ سنّتی

    دل عالمي بسوزي چو عذار برفروزي تو از اين چه سود داري كه نمي كني مدارا؟
  16. sshhiimmaa

    مشاعرۀ سنّتی

    تو ای شهزاده ی دلتنگ رویاهای بسته نمی دانی چه ها کردی به این بی تاب خسته
  17. sshhiimmaa

    داستان هاي كوتاه

    یه گنجشک رو دیدم که داره توی اسمون پرواز میکنه ،اون یه چیز سفید روی چشمام انداخت... من نفرینش نکردم... من قصه نخردم... من فقط خدا رو شکر کردم کهگاوها پرواز نمیکنن...
  18. sshhiimmaa

    داستان هاي كوتاه

    ديگه خيلي ديره ديگه خيلي ديره خانم جواني در سالن فرودگاه منتظر نوبت پروازش بود. از آن جايي كه بايد ساعات بسياري را در انتظار مي ماند، كتابي خريد. البته بسته‌اي كلوچه هم با خود آورده بود. او روي صندلي دسته‌داري در قسمت ويژه فرودگاه نشست تا در آرامش استراحت و مطالعه كند. در كنار او بسته‌اي كلوچه...
  19. sshhiimmaa

    داستان هاي كوتاه

    پدر راهنمایی می کرد و پسر در حالی که نگاهش با چپ و راست شدن دست پدرش همراه شده بود به سخنانش گوش می کرد . -- زن مثل گردو می مونه باید خردش کرد و بعد مغزش را درآورد و جوید . -- زن مثل زعفرونه باید حسابی بکوبیش تا خوب عطر و رنگ بده -- زن مثل نمد میمونه باید یک نقشی بهش داد و تا میخوره کوبید...
  20. sshhiimmaa

    داستان هاي كوتاه

    نامه اي به پدر! نامه اي به پدر! پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :پدر عزيزم،با اندوه و...
بالا