داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

sshhiimmaa

عضو جدید
نامه اي به پدر!

نامه اي به پدر!

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :پدر عزيزم،با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر.مي خواهي ازدواج كنيم Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.با عشق،پسرت،John
پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.
 

sshhiimmaa

عضو جدید
پدر راهنمایی می کرد و پسر در حالی که نگاهش با چپ و راست شدن دست پدرش همراه شده بود به سخنانش گوش می کرد .

-- زن مثل گردو می مونه باید خردش کرد و بعد مغزش را درآورد و جوید .

-- زن مثل زعفرونه باید حسابی بکوبیش تا خوب عطر و رنگ بده


-- زن مثل نمد میمونه باید یک نقشی بهش داد و تا میخوره کوبید تو سرش تا شکل بگیره

-- زن مثل ……………

پسر فریاد کشید : مواظب باش داره می سوزه …

پدر دستش را گزید و برسرش کوبید و گفت : خدا به دادم برسه این عزیزترین لباس مادرته !!
__________________
 

sshhiimmaa

عضو جدید
ديگه خيلي ديره

ديگه خيلي ديره

خانم جواني در سالن فرودگاه منتظر نوبت پروازش بود.
از آن جايي كه بايد ساعات بسياري را در انتظار مي ماند، كتابي خريد. البته بسته‌اي كلوچه هم با خود آورده بود.
او روي صندلي دسته‌داري در قسمت ويژه فرودگاه نشست تا در آرامش استراحت و مطالعه كند.
در كنار او بسته‌اي كلوچه بود، مردي نيز نشسته بود كه مجله‌اش را باز كرد و مشغول خواندن شد.
وقتي او اولين كلوچه‌اش را برداشت، مرد نيز يك كلوچه برداشت.
در اين هنگام احساس خشمي به او دست داد، اما هيچ چيز نگفت. فقط با خود فكر كرد: "عجب رويي داره! اگر امروز از روي دنده چپ بلند شده بودم چنان نشانش مي دادم كه ديگه همچين جراتي به خودش نده!"
هر بار كه او كلوچه‌اي بر مي داشت مرد نيز با كلوچه‌اي ديگر از خود پذيرايي مي‌كرد. اين عمل او را عصباني تر مي كرد، اما نمي خواست از خود واكنشي نشان دهد.
وقتي كه فقط يك كلوچه باقي مانده بود، با خود فكر كرد: "حالا اين مردك چه خواهد كرد؟"
سپس، مرد آخرين كلوچه را نصف كرد و نيمه آن را به او داد.
"بله؟! ديگه خيلي رويش را زياد كرده بود."
تحمل او هم به سر آمده بود.
بنابراين، كيف و كتابش را برداشت و به سمت سالن رفت.
وقتي كه در صندلي هواپيما قرار گرفت، در كيفش را باز كرد تا عينكش را بردارد، و در نهايت تعجب ديد كه بسته كلوچه‌اش، دست نخورده، آن جاست.
تازه يادش آمد كه اصلا بسته كلوچه‌اش را از كيفش درنياورده بود.
خيلي از خودش خجالت كشيد!! متوجه شد كه كار زشت در واقع از جانب خود او سر زده است.
مرد بسته كلوچه‌اش را بدون آن كه خشمگين، عصباني يا ديوانه شود با او تقسيم كرده بود

__________________
 

aloche

عضو جدید
پسرکی از پدرش قول گرفته بود که آن روز با هم به گردش بروند و پدر هم گفته بود که آن روز به خاطر پسرش زود به خانه می آید.پسرک نگاهش به کت پدر که آویزان بود افتاد.به سمت آن رفت ودستش را در جیب کت کرد.جیب پدر پر بود از اسکناس های هزار تومانی.پسرک وسوسه شد و پولها را برداشت.و همه ی آن را به مغازه دار محل داد تا هر چه دلش می خواهد بخرد.مغازه دار که این همه پول یک جا به دستش رسیده بود پولها را برداشت و بدون دلیل خاصی،سوار اتومبیلش شد.در راه به این فکر می کرد که با این همه پول چه کند.که به یکباره با یک موتور تصادف کرد.فکر کرد که ترمز ماشینش بریده است.با اضطراب فراوان ماشینش را کناری پارک کرد و یک تاکسی گرفت. به بالای سر موتورسوار رفت .حالش خیلی بد بود.به سرعت به کمک یک عابر او رادرون ماشین انداخت و خودش هم روی صندلی جلو نشست.در راه بیمارستان دائم به سمت عقب بر می گشت تا از حال موتورسوار باخبر شود.به بیمارستان رسیدند.از ترس زیاد،کرایه یادش رفت که با فریاد راننده ،دست و پای خود را گم کرد و همه ی آن پول را به راننده داد.راننده در راه پیرمردی را سوار کرد.پیرمرد از بدبختی های خود تعریف کرد تا جایی که قلب راننده را به درد آورد و راننده که فکر می کرد که شاید آن پول از راه درست به دست نیامده باشد همه ی آن پول را به پیرمرد داد.پیرمرد با تشکر فراوان از ماشین پیاده شد.پیرمرد به داروخانه رفت و با تمام آن پول برای همسرش دارو خرید.دکتری که در داروخانه بود بدون اینکه دیگران بفهمند پولها را در جیبش گذاشت.ساعت کاری تمام شد و او به سمت خانه به راه افتاد.در راه به یکباره ایست قلبی کرد و روی زمین افتاد. تمام مردم به بالای سرش رفتند و در جستجوی آدرس یا شماره تلفن به یک نامه برخورد کردند.روی نامه اینگونه نوشته شده بود:

برای پسرم...
پسرم،میدانم که به تو چه قولی داده بودم ولی از صبح می ترسیدم که شاید امروز روزآخر زندگی ام باشد.به همین خاطر این نامه را نوشتم.اگر به هر دلیل امروزبه خانه نرسیدم کت من روی چوب لباسی آویزان است.در جیب آن هر چه قدر بخواهی پول هست.پول ها را بردار و هر کاری می خواهی با آنها بکن.
 

sshhiimmaa

عضو جدید
سال ها بود که می خواست به لحظه ای که مواد منفجره را در میان دست هایش
لمس کرد فکر نکند .
نیمه های شب عرق ریزان از خواب پرید
درزیر نور مهتابی که از پنجره می تابید کابوس لحظات گذشته دور می شد .
سعی کرد یادآوری آن لحظه را به تاخیر بیاندازد
سعی کرد که دوباره بخوابد
ولی حتی نمیتوانست روی خودش را بپوشاند
دیگر دستی نداشت که ....
 

sshhiimmaa

عضو جدید
يه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سی و پنجمين سالگرد ازدواجشون رفته بودند بيرون كه يه جشن كوچيك دو نفره بگيرن.
وقتی توی پارك زير يه درخت نشسته بودند يهو يه فرشته كوچيك خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: چون شما هميشه يه زوج فوق العاده بودين و تمام مدت به همديگه وفادار بودين من برای هر كدوم از شما يه دونه آرزو برآورده ميكنم!
زن از خوشحالی پريد بالا و گفت:
! چه عالی! من ميخوام همراه شوهرم به يه سفر دور دنيا بريم
فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! دو تا بليط درجه اول برای بهترين تور مسافرتی دور دنيا توی دستهای زن ظاهر شد !
حالا نوبت شوهر بود كه آرزو كنه .
مرد چند لحظه فكر كرد و گفت:
… اين خيلی رمانتيكه ولی چنين بخت و شانسی فقط يه بار توی زندگی آدم پيش مياد
! بنابراين خيلی متاسفم عزيزم آرزوی من اينه كه يه همسری داشته باشم كه ۳۰ سال از من كوچيكتر باشه
زن و فرشته جا خوردند و خيلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه و بايد برآورده بشه.
فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد !!!

نتيجه اخلاقی: مردها ممكنه زرنگ و بدجنس باشند ، ولی فرشته ها زن هستند !!!
 

sshhiimmaa

عضو جدید
يه روز يه بچه وارد يه مغازه ميشه كه توي تعداد زيادي جوجه يه روزه بوده براي فروش
پسر بچه بين همه جوجه ها ميگرده و يه جوجه رو اتنخاب ميكنه كه از قضا حالت مريضي و فلج داشته
بچه ميخاسته اونو از فروشنده بخره ولي فروشنده ميگه اين جوجه مرضه و به زودي ميميره بهتره يه جوجه ديگه اتنخاب كني
ولي پسر بچه اسرار داشته كه اونو بخره
بعد از اسرارهاي پسر بچه براي خريد اون فروشنده راضي ميشه و جوجه رو ميفروشه به پسر بچه
و وقتي پسر بچه داشته از مغازه خارج ميشده ميبيه خود پسر بچه هم لنگان لنگان خارج ميشه
فروشنده متوجه ميشه كه پسر بچه هم يه كودك فلج بوده
-----------------------------
خود داستان شايد زياد آدم رو جلب نكنه ولي نتيجه گيري بسيار قشنگي كه از اين داستان شد منو به اون علاقه مند كرد:
خداوند براي هر دل دردمند و شكسته اي يك غمخوار آفريده

__________________
 

sshhiimmaa

عضو جدید
زخم های عشق

زخم های عشق

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد .
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند.ا
مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ....ا
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد . مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت .ا
تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند . کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود , صدای فریاد مادر را شنید , به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت .ا
پسر را سریع به بیمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد . پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود .ا
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از و خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد .
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد , سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم اینها خراش های عشق مادرم هستن
 

sshhiimmaa

عضو جدید
شكلات

شكلات

با يك شكلات شروع شد . من يك شكلات گذاشتم كف دستش . او هم يك شكلات گذاشتم توي دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا كردم . سرش را بالا كرد . ديد كه مرا مي شناسد . خنديدم . گفت : « دوستيم ؟» گفتم :«دوست دوست» گفت :«تا كجا ؟» گفتم :« دوستي كه تا ندارد » گفت :«تا مرگ؟» خنديدم و گفتم :«من كه گفتم تا ندارد» گفت :«باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :«نه ،نه،گفتم كه تا ندارد». گفت : «قبول ، تا آن جا كه همه دوباره زنده مي شود ، يعني زندگي پس از مرگ. باز هم با هم دوستيم. تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا كه باشد من و تو با هم دوستيم .» خنديدم و گفتم :«تو برايش تا هر كجا كه دلت مي خواهد يك تا بگذار . اصلأ يك تا بكش از سر اين دنيا تا آن دنيا . اما من اصلأ تا نمي گذارم » نگاهم كرد . نگاهش كردم . باور نمي كرد .مي دانستم . او مي خواست حتمأ دوستي مان تا داشته باشد . دوستي بدون تا را نمي فهميد .
×××​
گفت : «بيا براي دوستي مان يك نشانه بگذاريم» . گفتم :«باشد . تو بگذار» . گفت :«شكلات . هر بار كه همديگر را مي بينيم يك شكلات مال تو و يكي مال من ، باشد ؟» گفتم :«باشد»
هر بار يك شكلات مي گذاشتم توي دستش ، او هم يك شكلات توي دست من . باز همديگر را نگاه مي كرديم . يعني كه دوستيم . دوست دوست . من تندي شكلاتم را باز مي كردم و مي گذاشتم توي دهانم و تند تند آن را مي مكيدم . مي گفت :«شكمو ! تو دوست شكمويي هستي » و شكلاتش را مي گذاشت توي يك صندوق كوچولوي قشنگ . مي گفتم «بخورش» مي گفت :«تمام مي شود. مي خواهم تمام نشود. مي خواهم براي هميشه بماند»
صندوقش پر از شكلات شده بود . هيچ كدامش را نمي خورد . من همه اش را خورده بودم . گفتم : «اگر يك روز شكلات هايت را مورچه ها بخورند يا كرم ها ، آن وقت چه كار مي كني؟» گفت :«مواظبشان هستم » مي گفت «مي خواهم تا موقعي كه دوست هستيم » و من شكلات را مي گذاشتم توي دهانم و مي گفتم :«نه ، نه ، تا ندارد . دوستي كه تا ندارد.»
×××

يك سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بيست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شكلات ها را خورده ام . او همه شكلات ها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خداحافظي كند . مي خواهد برود آن دور دورها . مي گويد «مي روم ، اما زود برمي گردم» . من مي دانم ، مي رود و بر نمي گردد .يادش رفت به من شكلات بدهد . من يادم نرفت . يك شكلات گذاشتم كف دستش . گفتم «اين براي خوردن» يك شكلات هم گذاشتم كف آن دستش :«اين هم آخرين شكلات براي صندوق كوچكت» . يادش رفته بود كه صندوقي دارد براي شكلات هايش . هر دو را خورد . خنديدم . مي دانستم دوستي من «تا» ندارد . مثل هميشه . خوب شد همه شكلات هايم را خوردم . اما او هيچ كدامشان را نخورد . حالا با يك صندوق پر از شكلات نخورده چه خواهد كرد ؟؟
 

sshhiimmaa

عضو جدید
» يك ساعت ويژه

» يك ساعت ويژه

مردي، دير وقت، خسته و عصباني، از سر كار به خانه باز گشت. دم در، پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.
- بابا! يك سوال از شما بپرسم؟
- بله، حتماً. چه سوالي؟
- بابا، شما براي هر ساعت كار، چقدر پول مي‌گيريد؟
مرد با عصبانيت پاسخ داد: «اين به تو ربطي ندارد. چرا چنين سوالي مي‌كني؟»
فقط مي‌خواهم بدانم. بگوييد براي هر ساعت كار چقدر پول مي‌گيريد؟
- اگر بايد بداني خوب مي‌گويم، 20 دلار.
پسر كوچك در حالي كه سرش پايين بود، آه كشيد. سپس به مرد نگاه كرد و گفت: « مي‌شود 10 دلار به من قرض بدهيد؟»
مرد بيشتر عصباني شد و گفت: « اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري، سريع به اتاقت برو، فكر كن و ببين كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز، سخت كار مي‌كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه‌اي وقت ندارم.»
پسر كوچك، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و بازهم عصباني‌تر شد: «چطور به خودش اجازه مي‌دهد براي گرفتن پول از من چنين سوالي بپرسد؟» بعد از حدود يك ساعت، مرد آرام‌تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند و خشن رفتار كرده است. شايد واقعاً چيزي بوده كه او براي خريدش به 10 دلار نياز داشته است. به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي‌آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.
- خواب هستي پسرم؟
- نه پدر، بيدارم.
- فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده‌ام، امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي‌هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي.
پسر كوچولو نشست، خنديد و فرياد زد: «متشكرم بابا!» بعد دستش را زير بالشش برد و چند اسكناس مچاله در آورد.
مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصباني شد و با فرياد گفت: « با اينكه خودت پول داشتي، چرا باز هم پول خواستي؟»
پسر كوچولو پاسخ داد: « براي اينكه پولم كافي نبود، ولي الان هست. حالا من 20 دلار دارم. مي‌توانم يك ساعت از كار شمار را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ دوست دارم با شما شام بخورم...»
 

sshhiimmaa

عضو جدید
كيك بهشتي مادر بزرگ

كيك بهشتي مادر بزرگ

پسر كوچكي براي مادر بزرگش توضيح مي‌دهد مه چگونه همه چيز ايراد دارد: مدرسه، خانواده، دوستان و ...
مادر بزرگ كه مشغول كيك است، از پسر كوچولو مي‌پرسد كه كيك دوست دارد؟ و پاسخ پسر كوچولو البته مثبت است.
- روغن چطور؟
- نه!
- و حالا دو تا تخم مرغ؟
- نه مادر بزرگ!
- آرد چي؟ از آرد خوشت مي‌آيد؟ جوش شيرين چطور؟
- نه مادر بزرگ! حالم از همه‌شان به هم مي‌خورد.
- بله، همه اين چيزها به تنهايي بد به نظر مي‌رسند. اما وقتي به درستي با هم مخلوط شوند، يك كيك خوشمزه درست مي‌شود.
خداوند هم به همين ترتيب عمل مي‌كند. خيلي از اوقات تعجب مي‌كنيم كه چرا خداوند بايد بگذارد ما چنين دوران سختي را بگذرانيم. اما او مي‌داند كه وقتي همه اين سختي‌ها را به درستي كنار هم قرار دهد، نتيجه هميشه خوب است.
ما تنها بايد به او اعتماد كنيم، در نهايت همه اين پيشامدها با هم به يك نتيجه فوق العاده مي‌رسند
 

sshhiimmaa

عضو جدید
اشكهاي يك مادر

اشكهاي يك مادر

كودك از مادرش پرسيد: چرا گريه مي‌كني؟ مادر پاسخ داد؟ چون مادرم. كودك گفت: نمي‌فهمم. مادر او را در آغوش كشيد و گفت: هرگز نخواهي فهميد. كودك از پدرش پرسيد كه چرا مادر بي هيچ دليلي گريه مي‌كند و تنها جوابي كه پدر داشت اين بود كه همه مادر‌ها همين طور هستند. كودك تصميم گرفت اين سوال را از خدا پرسد: خدايا چرا مادر‌هابه اين راحتي گريه مي‌كنند؟خداوند پاسخ داد: پسرم من بايد مادران را موجوداتي خاص خلق مي‌كردم. من شانه‌هاي آنها را طوري خلق كردم كه توان تحمل بار سنگين زندگي را داشته باشند و در عين حال آآرام و مهربان باشند. من به مادران نيرويي دادم كه طاقت به دنيا آورردن كودكانشان را داشته باشند. من به آنها نيرويي دادم كه توان ادامه دادن راه را، حتي هنگمي‌كه نزديكانشان رهايشان كرده اند، داشته باشند. توان مراقبت از خانواده هنگام بيماري، بي هيچ شكايتي. من به آنها عشق ورزيدن به فرزندانشان را آموختم، حتي هنگمي‌كه اين فرزندان با آنها بسيار بد رفتار كرده اند. و البته اشك را نيز به‌ها دادم، براي زماني كه به آن نياز دارند.
 

sshhiimmaa

عضو جدید
ما چقدر فقير هستيم

ما چقدر فقير هستيم

روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي‌كه در آنجا زندگي مي‌كنند چقدر فقير هستند. آن دو يك شبانه روز در خانه محقريك روستايي مهمان بودند. در راه بازگشت و در پايان سفر مرد از پسرش پرسيد: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالي بود پدر. پدر پرسيد: آيا به زندگي آنها توجه كردي؟ پسر پاسخ داد: بله پدر. و پدر پرسيد: چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟ پسر كمي‌انديشيد و بعد به آرمي‌گفت:فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياتمان يك فواره داريم و آنها يك رودخانه اي دارند كه نهايت ندارد. ما در حياطمان فانوسهاي تزييني داريم وآنها ستارگان را دارند . حياط ما به ديوارهايش محدود مي‌شود، اما باغ آنها بي انتهاست. با شنيدن حرفهاي پسر زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه كرد: متشكرم پدر، تو به من نشان دادي كه ما چقدر فقير هستيم.
 

sshhiimmaa

عضو جدید
ميخهاي روي ديوار

ميخهاي روي ديوار

پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت. پدرش جعبه اي ميخ به او داد و گفت هر بار كه عصباني مي‌شود يك ميخ به ديوار بكوبد. روز اول پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد. طي چند هفته بعد، همان طور كه ياد مي‌گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند، تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي‌شد. او فهميد كه مهار كردن عصبانيتش آسانتر از كوبيدن ميخها به ديوار است. او اين نكته را به پدرش گفت و پدرش هم پيشنهاد كرد كه از اين به بعد هر روز كه مي‌تواند عصبانيتش را كنترل كند يكي از ميخها را از ديوار بيرون آورد. روزها گذشت و پسر بچه سر انجام توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخها را از ديوار بيرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت: پسرم تو كار خوبي انجام دادي. اما به سوراخ‌هاي روي ديوار نگاه كن. ديوار ديگر هرگز مثل گذشته اش نمي‌شود. وقتي تو در هنگام عصبانيت حرفهاي بدي مي‌زني، آن حرفها همچنين آثاري به جاي مي‌گذارند. تو مي‌تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري. اما هزاران بار عذر خواهي هم فايده ندارد. آن زخم سر جايش است. زخم زبان هم به اندازه چاقو دردناك است.
 

sshhiimmaa

عضو جدید
» موضوع اصلي را فراموش نكن

» موضوع اصلي را فراموش نكن

خانمي‌طوطي اي خريد، اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند و به صاحب مغازه گفت: اين پرنده صحبت نمي‌كند. صاحب مغازه پرسيد: آيا در قفسش آينه اي هست؟ طوطي‌ها عاشق آينه اند. آنها تصويرشان را در آينه مي‌بينند و شروع به صحبت مي‌كنند. آن خانم يك آينه خريد و رفت. روز بعد دوباره آن خانم برگشت، طوطي هنوز صحبت نمي‌كرد. صاحب مغازه پرسيد: نردبان چه؟ آيا در قفسش نردباني است؟ طوطي‌ها عاشق نردبان هستند. آن خانم يك نردبان خريد و رفت. اما روز بعد آن خانم باز هم آمد. صاحب مغازه گفت: آيا طوطي شما در قفسش تاب دارد؟ نه. خوب مشكل همين است. به محض لينكه شروع به تاب خوردن كند، حرف زدنش تحسين همه را بر مي‌انگيزد. آن خانم با بي ميلي تابي خريد و رفت. وقتي آن خانم روز بعد وارد مغازه شد، چهرا اش كاملا تغيير كرده بود. او گفت: طوطي مرد. صاحب مغازه يكه خورد و پرسيد: واقعا متاسفم. آيا او يك كلمه هم حرف نزد؟ آن خانم پاسخ داد: چرا درست قبل از مردنش با صدايي ضعيف از من پرسيد مگر در آن مغازه، غذايي براي طوطي‌ها نبود؟؟
 

aloche

عضو جدید
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد. پسر بزرگش که منتظر بود، جلو دوید و گفت: مامان، مامان! وقتی من در حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد، تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده اید، نقاشی کرد!
تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود، مادر فریاد زد : تو پسر خیلی بدی هستی و تمام ماژیکهایش را در سطل آشغال ریخت. تامی از غصه گریه کرد.
ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد، قلبش گرفت. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داهلش نوشته بود: مادر دوستت دارم!
مادر در حالیکه اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک قاب خالی آورد و آن را دور قلب آویزان کرد.
تابلوی قلب قرمز هنوز هم در اتاق پذیرایی بر دیوار است!
 

aloche

عضو جدید
هیچ وقت از کافی شاپ خوشم نیامده. وقتی که از آدم های رنگارنگ رو می بینم که به زور دارند به هم لبخند می زنند، حالم به هم میخوره.
بعد از مدتها یک روز عصر رفتم به یکی از این کافی شاپ ها، همین طور که داشتم به مردم نگاه می کردم، دیدم یک دختر آدامس فروش کوچولو آمد تو و رفت پشت یک میز نشست.
برایم جالب بود! پیشخدمتی که خیلی ادعای انسانیتش می شد به سمت آن دختر بچه یورش برد تا او را بیرون بیاندازد.
دختر بچه با اعتماد به نفس کامل به پیش خدمت گفت: پولش را می دهم، هیچ چیز مجانی ای نمی خواهم!
کمی پایش را تکان داد و در حالی که زیر نگاه سنگین بقیه بود به پیش خدمت گفت: یه بستی میوه ای چند است؟
پیشخدمت با بی حوصلگی گفت: پنج دلار.
دختر بچه دست کرد توی لباسش و پولهایش را بیرون آورد و شروع به شمردن کرد. بعد دوباره گفت: یه بستنی ساده چند است؟
پیشخدمت بی حوصله تر از دفعه قبل گفت: سه دلار.
دخترک گفت: پس یک بستنی ساده بدهید.
پیشخدمت یک بستی ساده برایش آورد که فکر نمیکنم زیاد هم ساده بود! احتمالا مخلوطی از ته مانده بقیه بستنیها!
دخترک بستنی را خورد و سه دلار به صندوق داد و رفت. وقتی که پیشخدمت برای بردن ظرف بستنی آمد، دید دخترک کنار ظرف بستنی دوتا یک دلاری مچاله شده گذاشته برای انعام!

ای کاش یه روزی به این جا برسیم.....
یاحق...
 

abc_ramak

عضو جدید
کاربر ممتاز
بازی

شهری بود که در آن همه چیز ممنوع بود.
و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف می رفتند و اوقات خود را با بازی الک دولک می گذراندند.
و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گلایه و شکایت نداشت و اهالی مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند.
سالها گئشت. یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچی ها را روانه کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که می توانند هر کاری دلشان می خواهد بکنند.
جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم ، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند: آهای مردم!آهای...! بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست.
مردم که دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولک شان را از سر گرفتند.
جارچی ها دوباره اعلام کردند: می فهمید؟ شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان می خواهد بکنید.
اهالی جواب دادند: خب! ما داریم الک دولک بازی می کنیم.
جارچی ها کارهای جالب و متنوعی را به یادشان آوردند که آنها قبلا انجام می دادند و حالا دوباره می توانستند به آن بپردازند.
ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک شان ادامه دادند، بدون لحظه ای درنگ.
جارچی ها که دیدند تلاششان بی نتیجه است رفتند که به امرا اطلاع دهند.
امرا گفتند: کاری ندارد! الک دولک را ممنوع می کنیم.
آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همه امرای شهر را کشتند و بی درنگ برگشتند و بازی الک دولک شان را از سر گرفتند.
به نقل از کتاب : شاه گوش ميکند؛ ايتالو کالوينو؛ فرزاد همتي - محمدرضا فرزاد؛ انتشارات مرواريد؛ 1382
 

sshhiimmaa

عضو جدید
روزگاری در بخش شمالی اوستین، خانواده ی شریفی به نام اسمودرز سکونت داشت. این خانواده که شامل اسمودرز، زنش، دختر کوچولوی پنجساله ش و پدر و مادر همین دخترک بود [!] موقع سرشماری ویژه تقریبا شش نفری از جمعیت آن منطقه را تشکیل میدادند، در حالی که در محاسبه ی واقعی فقط سه نفر بودند.
شبی پس از شام، دختر کوچولو دل درد سختی گرفت و جان اسمودرز با عجله به مرکز شهر رفت تا دارو تهیه کند.
او هرگز بازنگشت.
دختر کوچولو سلامتی اش را بازیافت و به موقع اش رشد کرد تا بالغ شد.
مامانش خیلی به خاطر ناپدید شدن شوهرش گریه و زاری کرد و این تقریبا سه ماه قبل از این بود که دوباره ازدواج کند و به سن آنتونیو برود.
دختر کوچولو هم به موقع ازدواج کرد و پس از چند سالی که دور خودش چرخیده بود، او هم حالا یک دختر پنجساله داشت.
او هنوز در همان خانه ای زندگی میکرد که وقتی پدرش رفت و دیگر برنگشت، آنجا سکونت داشتند.
شبی تقارن فوق العاده ای رخ داد؛ در سالگرد ناپدید شدن جان اسمودرز که اگر هنوز زنده بود و شغل ثابتی داشت حالا پدربزرگ دختر کوچولو محسوب میشد، دختر زن دل درد سختی گرفت.
جان اسمیت – همان کسی که زن با کسی غیر از او ازدواج نکرده بود – گفت: "من میروم مرکز شهر تا برایش دارو تهیه کنم."
زنش فریاد کشید: "نه، نه، جان عزیزم، تو هم احتمالا برای همیشه ناپدید میشوی و یادت میرود که برگردی."
پس جان اسمیت نرفت و آن دو با هم کنار پنسی کوچولو – چون اسمش پنسی بود – نشستند. بعد از مدتی به نظر رسید حال پنسی کوچولو دارد بدتر میشود و جان اسمیت دوباره تلاش کرد تا به دنبال دارو برود، ولی زنش اجازه نداد.
ناگهان در باز شد و پیرمردی خمیده و قوزکرده، با موی بلند و سفید وارد اتاق شد. پنسی گفت: "سلام، این بابابزرگه." پنسی قبل از بقیه او را به جا آورده بود. پیرمرد شیشه ی دارو را از جیبش بیرون آورد و یک قاشق از آن به پنسی داد. پنسی در جا خوب شد.
جان اسمودرز گفت: "یک خرده دیر کردم، چون منتظر اتوبوس بودم."
ا. هنري- ترجمه غلام رضا صراف
 

اشکان فروتن

مدیر بازنشسته
روزگاری در بخش شمالی اوستین، خانواده ی شریفی به نام اسمودرز سکونت داشت. این خانواده که شامل اسمودرز، زنش، دختر کوچولوی پنجساله ش و پدر و مادر همین دخترک بود [!] موقع سرشماری ویژه تقریبا شش نفری از جمعیت آن منطقه را تشکیل میدادند، در حالی که در محاسبه ی واقعی فقط سه نفر بودند.
شبی پس از شام، دختر کوچولو دل درد سختی گرفت و جان اسمودرز با عجله به مرکز شهر رفت تا دارو تهیه کند.
او هرگز بازنگشت.
دختر کوچولو سلامتی اش را بازیافت و به موقع اش رشد کرد تا بالغ شد.
مامانش خیلی به خاطر ناپدید شدن شوهرش گریه و زاری کرد و این تقریبا سه ماه قبل از این بود که دوباره ازدواج کند و به سن آنتونیو برود.
دختر کوچولو هم به موقع ازدواج کرد و پس از چند سالی که دور خودش چرخیده بود، او هم حالا یک دختر پنجساله داشت.
او هنوز در همان خانه ای زندگی میکرد که وقتی پدرش رفت و دیگر برنگشت، آنجا سکونت داشتند.
شبی تقارن فوق العاده ای رخ داد؛ در سالگرد ناپدید شدن جان اسمودرز که اگر هنوز زنده بود و شغل ثابتی داشت حالا پدربزرگ دختر کوچولو محسوب میشد، دختر زن دل درد سختی گرفت.
جان اسمیت – همان کسی که زن با کسی غیر از او ازدواج نکرده بود – گفت: "من میروم مرکز شهر تا برایش دارو تهیه کنم."
زنش فریاد کشید: "نه، نه، جان عزیزم، تو هم احتمالا برای همیشه ناپدید میشوی و یادت میرود که برگردی."
پس جان اسمیت نرفت و آن دو با هم کنار پنسی کوچولو – چون اسمش پنسی بود – نشستند. بعد از مدتی به نظر رسید حال پنسی کوچولو دارد بدتر میشود و جان اسمیت دوباره تلاش کرد تا به دنبال دارو برود، ولی زنش اجازه نداد.
ناگهان در باز شد و پیرمردی خمیده و قوزکرده، با موی بلند و سفید وارد اتاق شد. پنسی گفت: "سلام، این بابابزرگه." پنسی قبل از بقیه او را به جا آورده بود. پیرمرد شیشه ی دارو را از جیبش بیرون آورد و یک قاشق از آن به پنسی داد. پنسی در جا خوب شد.
جان اسمودرز گفت: "یک خرده دیر کردم، چون منتظر اتوبوس بودم."
ا. هنري- ترجمه غلام رضا صراف
من مادرم یه عمو داشت که چند سال پیش در حالیکه بالای 100 سال داشت ، فوت کرد.
یه روز زنش بهش گفته بود که برو گوشت بخر ، اون هم رفته بود و بعد از یک هفته با گوشت اومده بود ، فقط من دقیقا" یادم نیست که در جواب زنش که گفته بود کجایی ، چی گفته بود ؟
فقط یادمه که خدابیامرز خیلی آدم خونسردی بود . . .
 

sshhiimmaa

عضو جدید
آيينه

آيينه

اومد جلوم وشروع كرد به حرف زدن -با اينكه وقتي غمگينه اين كار رو مي كنه ولي من غمگينش رو هم دوست دارم- خيلي ناراحت بود.بازم كار اون موجود احمق بود كه نازنين منو ناراحت كرده بود.نمي خواستم مستقيم بهش بگم طرف رو بي خيال شه ، ولي اون زجر مي كشيد و من اين رو مي ديدم، خودم بيشتر زجر مي كشيدم.
اونو ديده بودم يعني خودش بهم نشون داده بود.راستش منم اول ازش خوشم اومد ولي بعد كه ديدم نازنين من عاشقش شده، تازه متوجه چيزايي شدم كه اون نشده بود و اين چندمين بار بود كه غمگينش كرده بود.بهش گفتم بيارش اينجا من باهاش حرف بزنم... اول قبول نكرد،گفت چه فرقي مي كنه؟اون درست نمي شه. ولي بعد كه اصرار كردم و گفتم بسپرش به من ،قبول كرد.
چند دقيقه بعد زنگ زد و اون اومد.نشست نزديكِ من.بعد از چند دقيقه به بهانه آوردن چاي از اتاق خارج شد تا من با اون تنها بمونم.بلاخره شروع به صحبت باهاش كردم،يعني خودش سر حرف رو باز كرد.مدام تو چشمام نگاه مي كرد ازش متنفر بودم اون عشقِ عشق من بود تازه خيلي هم نالايق...شروع كرد از اشكالات نازنين گفتن،گفت كه بد اخلاقه ، ايراد ميگيره و غر ميزنه،گفت كه حالا عاشق دختر همسايه ئ جديدشون شده و حتي با دختره در اين مورد صحبتم كرده! خيلي وقيح بود خيانت؟اونم به نازنين؟ ولي اون گوشش بده كار نبود داشت تمام لحظاتشو با اون دختر مي گفت.
مجبور شدم فرياد بزنم تا ساكت شه.بهش گفتم كه خيلي پستِ،كه ارزش اشكاي نازنين رو نداره.گفتم كه يادش مياد كه نازنين چقدر بهش كمك كرده؟يادش انداختم كه وقتي با نازنين آشنا شد هيچي نبود.يادش اوردم كه از اولش هم هيچي نبود كه مامانش هميشه بهش مي گفت هيچي نميشي و خودش هم هميشه احساس حقارت مي كرد .يادش آوردم روز اول مدرسه شلوارشو خيس كرد و بچه ها بهش خنديدن تا آخرشم كه درسشو تموم كرد بهش مي خنديدنکرد بهش مي خنديدن چون اون بي عرضه بود، چون هيچ وقت هيچي نبود تا حالا حتي يه كار رو هم درست انجام نداده بود يادش اوردم که نازنين اين كاستي ها رو براش پر کرد حالا آروم شده بود و گريه مي کرد بي صدا ولي من داشتم داد ميزدم گفتم که بعد از اينم هيچي نميشه ، اگه نازنين نباشه هيچوقت هيچي نميشه گفتم تو خائني بي لياقتي به تنهاكسي که توي زندگيت بهت اعتماد کرده خيانت مي کنيسرخ شد گفتم همه مردم در موردت درست فکر مي كردن و فقط اين دختر بيچاره اشتباه کردهديگه طاقت نيوورد فرياد زد با مشت زد تو صورتم پرت شدم سرم گيج مي رفت احساس کردم که تو همه اتاق من هستم ديدم که اون يه شيشه تيز برداشت ديگه خوب نميديدم فقط صورتم پر از خون بود صداي جيغ نازنين که اومد به هوش اومدم اول زنگ زد به اورژانس بعد در حالي که با صداي بلند گريه مي کرد تکه هاي منو جمع کرد و براي هميشه گذاشت زير تختش ..هر از گاهي از اون زيرـ با اون حال که ديگه به سختي ميبينم ـ متوجه نگاهش به جاي خاليه من روي ميز توالتش ميشم .بعضي وقتا که مياد و منو از زير تخت در مياره با هم گريه مي كنيم
 

vorodi82

عضو جدید
ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند. توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ... هر كس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي آزادگيشان را. شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد. دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا مي‌كنم. نه قيل و قال مي‌كنم و نه كسي را مجبور مي‌كنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق مي‌كني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند. از شيطان بدم مي‌آمد. حرف‌هايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبه‌اي عبادت افتاد كه لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد. به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،‌نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. مي‌خواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود. آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشك‌هايم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را. و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود
 

مژگان قاسمي

عضو جدید
هر سال يك سبد گل

هر سال يك سبد گل

هر سال هنگام تولد همسر دلبندش، شريك زندگي‌اش و زن زيبايش يك سبد پر از گل رز مي‌فرستاد. هر سال يادداشتي به سبد مي‌چسباند كه روي آن اين جمله به چشم مي‌خورد: « امسال بيشتر از سال گذشته در چنين روزي دوستت دارم. سال به سال، عشق من به تو فزوني مي‌يابد.»

زن مي‌دانست كه ديگر سال آينده‌اي در كار نيست. مي‌دانست كه ديگر كسي برايش گل رز نمي‌فرستد. مطمئن بود كه مردش هميشه از چند روز قبل سبد گل را سفارش مي‌دهد. ولي شوهر خوبش نمي‌دانست كه اندكي به بسته شدن دفتر زندگي‌اش نمانده.

مرد هميشه دوست داشت تمام كارها را زودتر از موعد مقرر انجام بدهد. بدين ترتيب، اگر گرفتاري‌هاي كاريش بيش از حد زياد مي‌شدند، مطمئن بود كه همه چيز به خوبي پيش خواهد رفت و كوچكترين اختلالي به وجود نخواهد آمد.

زن، ساقه گل‌ها را هرس كرد و آن ها را در گلدان بسيار زيبا و شكيل جا داد. سپس گلدان را روبروي تصوير خندان شوهرش قرار داد.

ساعت‌ها روي صندلي مورد علاقه همسرش نشست. به عكس او خيره شده بود و در همان حال نگاهي به گل‌هاي بسيار زيبا درون گلدان مي‌انداخت.

يك سال گذشته بود، و زن چاره‌اي جز زندگي بدون همسرش نداشت. تنهايي، خلوت و انزوا جاي خالي همسرش را اشغال كرده بودند.

درست رأس همان ساعت هميشگي، زنگ در خانه به صدا درآمد و وقتي در را باز كرد چشمش به يك سبد بزرگ گل رز افتاد.

سبد گل را به درون خانه برد، و چند دقيقه بعد در حاليكه با ترس و وحشت فراوان به آن گل‌ها خيره شده بود، گوشي تلفن را برداشت و شماره مغازه گل فروشي را گرفت.

صاحب مغازه گوشي را برداشت و زن از او خواست كه برايش توضيح بدهد جريان از چه قرار است و چرا كسي قصد داشته بعد از يك سال چنين بازي دردناكي سر او دربياورد.

صاحب مغازه در جواب گفت:« مي‌دونم شوهر شما بيشتر از يك ساله كه مرده. مي‌دونستم كه زنگ مي‌زنين و مي‌خواين بدونين جريان از چه قراره. هزينه اون سبد گلي كه امروز دريافت كرديد از قبل پرداخت شده. همسرتون هميشه كارهاشو زودتر از موعد انجام مي‌داد. هيچ وقت كاري رو به شانس واگذار نمي‌كرد. من الان يه سفارش دايمي پيش روم دارم. اين كار همسرتونه و شما هر سال روز تولدتون يه سبد گل رز دريافت مي‌كنيد! راستي يه چيز ديگه، همسرتون سال‌ها قبل يه يادداشت كوچولو نوشته بود و دادش به من و سفارش كرد بعد از يك سال كه فهميدم ديگه ايشون در قيد حيات نيستن، اين يادداشت براي شما ارسال بشه.»

زن تشكر كرد و گوشي را گذاشت. گريه امانش را بريده بود. با دستاني لرزان، كارت را باز كرد.

داخل كارت، چند جمله خطاب به او نوشته شده بود. سكوت سنگيني بر خانه حاكم بود. زن نگاهي به متن نامه انداخت و شروع به خواندن كرد:

آرام جانم سلام! مي‌دانم يك سالي مي‌شود كه ديگر در كنارت نيستم. اميدوارم كنار آمدن با اين مساله خيلي برايت سخت نباشد . مي‌دانم نصيبت تنهايي شده، و مي‌دانم كه تنهايي درد جانكاهي است.

اگر هم تو به جاي من مرده بودي. باز هم ميدانم كه چه عذابي مي‌كشيدم. عشقي كه ما به هم داشتيم، زيبايي خاصي به زندگي‌مان بخشيده بود. واژه‌ها از بيان شدت عشق من به تو ناتوانند. تو همسر خوب من بودي. تو دوست من بودي. عشق را با تو فهميدم. تو همه نيازهايم را برآورده كردي.

مي‌دانم يك سال است كه مرا نديده‌اي، اما لطفا سعي كن اجازه ندهي كه غم مهمان خانه دلت شود. مي‌خواهم هميشه خوشحال باشي، حتي هنگامي كه در حال پاك كردن اشكهايت هستي . براي همين است كه هر سال برايت گل رز مي‌فرستم.

وقتي سبد گل به دستت مي‌رسد، تمام شادي‌هايي را به ياد بياور كه با هم داشتيم، و به ياد نعمت‌هايي بيفت كه هر دو با هم از وجودشان برخوردار بوديم. من هميشه عاشق تو بودم، و مي‌دانم كه براي ابد عاشقت خواهم ماند. اما، دلبندم، تو بايد زنده بماني و زندگي كني.

سعي كن هميشه و هر روز يابنده شادي در زندگي‌ات باشي. مي‌دانم ساده نيست، اما اميدوارم كه از عهده‌اش برآيي .

گل فروش هر سال به در خانه مي‌آيد. تنها زماني دست از اين كار بر‌مي‌دارد كه در به رويش باز نشود. به او سفارش كرده‌ام كه همان روز پنج مرتبه به خانه سر بزند، مبادا كه به قصدي از خانه خارج شده باشي. اما بعد از بار پنجم، بدون شك مي‌داند كه گل‌ها را كجا بياورد! از قبل به او گفته‌ام! گل‌ها بايد به همان جايي فرستاده شوند كه ميعادگاه هميشگي من و تو خواهد بود! :gol:

گل‌ها بايد به همان جايي فرستاده شوند كه ميعادگاه هميشگي من و تو خواهد بود! :gol:

گل‌ها بايد به همان جايي فرستاده شوند كه ميعادگاه هميشگي من و تو خواهد بود! :gol:

مجله موفقيت

 

مژگان قاسمي

عضو جدید
نيم رخ

نيم رخ

او دانشجوي سال سوم مهندسي بود سه سال بود كه به تهران آمده بود و براي يك جوان شهرستاني محيط تهران با دخترهاي بي حجاب و آرايش كرده آن زمان (قبل از انقلاب) وي را كه خيلي خجالتي بود كمي گوشه گير و منزوي ساخته بود. سرش به كار خودش مشغول بود و تحصيل و درس و دانشگاه . يك روز كه حوصله‌اش سر رفته بود براي اولين با ر به سينما رفت. چند دقيقه‌اي به شروع فيلم مانده بود كه در صندلي كناري وي، خانم جواني نشست. يك طرف نيم رخ وي كه سوي جوان نبود با پوششي مخصوص پوشيده شده بود و طرف ديگر كه در معرض ديد جوان بود به زيبايي هر چه تمام‌تري مي‌درخشيد، تا اينكه فيلم شروع شد.
ولي قصه نيم رخ زيباي دختر براي جوان ما جذاب تر از قصه فيلم بود. با اين كه خيلي خجالتي بود ولي نمي‌توانست هر از گاهي دزدكي به نيم رخ او نگاه نكند. وقتي فيلم تمام شد بي اختيار به دنبال دختر جوان به راه افتاد. پس از طي چند كوچه و خيابان دخترك به پاركي رسيد و روي نيمكت پارك نشست و كتابي از كيفش درآورد و شروع به مطالعه كرد. براي اولين بار جوان به خودش جرات داد و روي همان نيمكت نشست. هزاران فكر از مغزش خطور كرد كه چگونه سر صحبت را باز كند. خلاصه بعد از مدتي سر صحبت باز شد و يك ساعتي با هم صحبت كردند روز اول جوان شرم آن را داشت كه بپرسد چرا شما يك طرف صورتتان به طرز خاصي پوشيده است. ولي بالاخره پس از چند هفته كه از آشنايي آنها گذشت اين سوال را پرسيد وقتي جواب را شنيد انگار آب سردي به روي جوان ريخته باشند. صدا از گلويش به سختي خارج مي‌شد. چون نيم رخ به او گفته بود چند سال پيش صورتم در اثر آتش سوزي كاملاً سوخته. تقريبا نصف اندام وي نيز در اين حادثه آسيب ديده. جوان آن شب را تا صبح بيدار بود و درگير افكار پريشان و تأسف از آن كه چرا روزگار بايد چنين سرنوشت شومي را براي كسي كه چون ماه زيبا بود فرود آورد، تا اين كه صبح شد و به وعده گاه هميشگي سري زد ولي از دختر جوان نيم رخ خبري نبود. هر چه انتظار كشيد فايده‌اي نداشت. همين طور روزها و هفته‌ها نيز گذشت و جوان هيچ اثري از آثار نيم رخ پيدا نكرد. گاهي از خود مي‌پرسيد به دنبال چه مي‌گردي آيا او مي‌تواند تو را خوشبخت كند؟ و هر لحظه بيشتر مطمئن مي‌شد كه واقعاً او را دوست دارد. نه فقط براي تمام رخش بلكه براي تماميت وجودش. به هر حال پس از فراز و نشيب‌هاي زيادي كه در ماجراي قصه گذشت روزي در همان پارك دوباره نيم رخ را پيدا كرد فقط جالب است بداني كه در تمامي آن روزها نيم رخ از دور جوان را زير نظر داشت و وقتي مطمئن شد كه جوان هر روز به خاطر او به پارك مي‌آيد خودش را آفتابي كرد. جوان كه به شدت اشك مي‌ريخت گفت درست است من اول عاشق صورت تو شده بودم ولي با اطمينان مي‌گويم امروز عاشق سيرت تو هستم.
خلاصه دست قدرتمند روزگار آن دو را به هم رسانيد. عروسي آنها در شبي مهتابي كه ستاره‌ها مي‌درخشيدند سرشار از عشق و زيبايي سر گرفت. فكر نكنيد قصه تمام شده تازه شروع شد وقتي كه جوان تور عروس خانم را كنار مي‌زند با كمال حيرت و تعجب مي‌بيند نيم رخ پوشيده شده عروس خانم مانند نيمه ديگر ماه دست نخورده و سالم و زيبا اين بار به صورت قرص كامل ماه در مقابل چشمان خيره داماد جوان مي‌درخشيد. بعدها نيم رخ تعريف كرد من از نوجواني مي‌دانستم كه خيلي‌ها به خاطر صورتم به من علاقمند خواهند شد دنبال كسي بودم كه مرا براي خودم بخواهد.
پيام زيباي اين قصه براي شما دختران و پسران جوان اين است كه آيا واقعاً از روي آگاهي عاشق مي‌شويد؟
شايد بگوييد عشق با عقل جور در نمي‌آيد اما مواظب باشيد ببينيد دل پاك خود را به چه كسي مي‌سپاريد.

مجله موفقيت- خلاصه‌اي از داستان نيم رخ
 

مژگان قاسمي

عضو جدید
عشق ابدي

عشق ابدي

پيرمرد صبح زود از خانه‌اش بيرون آمد پياده رو در دست تعمير بود به همين خاطر در خيابان شروع به راه رفتن كرد كه ناگهان يك ماشين به او زد. مرد به زمين افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بيمارستان رساندند.
پس از پانسمان زخم‌ها، پرستاران به او گفتند كه آماده عكسبرداري از استخوان‌ها بشود. پيرمرد در فكر فرو رفت. سپس بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت: كه عجله دارد و نيازي به عكسبرداري نيست.
پرستاران سعي در قانع كردن او داشتند ولي موفق نشدند. براي همين از او دليل عجله‌اش را پرسيدند.
پيرمرد گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آن جا مي‌روم و صبحانه را با او مي‌خورم. نمي‌خواهم دير شود!
پرستاري به او گفت: شما نگران نباشيد ما به او خبر مي‌دهيم. كه امروز ديرتر مي‌رسيد.
پيرمرد جواب داد: متأسفم او بيماري فراموشي دارد و متوجه چيزي نخواهدشد و حتي مرا هم نمي‌شناسد.
پرستارها با تعجب پرسيدند: پس چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي‌رويد در حاليكه شما را نمي شناسد؟
پيرمرد با صداي غمگين و آرام گفت: اما من كه مي‌دانم او چه كسي است.

مجله موفقيت
 

HESSAM58

کاربر فعال
زيباترين قلب:روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيباترين قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعيت زيادي جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود. پس همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده اند
.
مرد جوان، در كمال افتخار، با صدايي بلندتر به تعريف از قلب خود پرداخت. ناگهان پيرمردي جلو جمعيت آمد و گفت:اما قلب تو به زيبايي قلب من نيست؟
مرد جوان و بقيه جمعيت به قلب پيرمرد نگاه كردند. قلب او با قدرت تمام مي تپيد، اما پر از زخم بود. قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تكه هايي جايگزين آنها شده بود؛ اما آنها به درستي جاهاي خالي را پر نكرده بودند و گوشه هايي دندانه دندانه در قلب او ديده مي شد.
در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجودداشت كه هيچ تكه اي آنها را پر نكرده بود. مردم با نگاهي خيره به او مي نگريستند و با خود فكر مي كردند كه اين پيرمرد چطور ادعا مي كند كه قلب زيباتري دارد.
مرد جوان به قلب پيرمرد اشاره كرد و خنديد و گفت:تو حتماً شوخي مي كني....قلبت را با قلب من مقايسه كن. قلب تو، تنها مشتي زخم و خراش و بريدگي است.؟
پيرمرد گفت:درست است، قلب تو سالم به نظر مي رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمي كنم. مي داني، هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده ام؛ من بخشي از قلبم را جدا كرده ام و به او بخشيده ام. :gol:
 

sshhiimmaa

عضو جدید
در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند​
. يكي از بيماران
اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند
. تخت
او در كنار تنها پنجره اتاق بود
. اما بيمار ديگر مجبور بود هي چ تكاني نخورد
و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد
. آنها ساع ت ها با يكديگر
صحبت م ي كردند؛ از همسر، خانواده، خانه ، سر بازي يا تعطيلاتشان با هم
حرف م يزدند
.

هر روز بعد از ظهر، بيماري كه تختش كنار پنجره بود، مي نشست و تم ام
چيزهايي كه بيرون از پنجره مي ديد، براي ه م اتاقيش توصيف م ي كرد​
. بيمار
ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شن يدن حال و هواي دنياي بيرون، روحي

مرد كنار پنجره از پاركي كه پنجره رو به آن باز مي شد م ي گفت​
. اين پارك
درياچه زيبايي داشت
. مرغاب يها و قوها در درياچه شنا مي كردند و كودكان
با قاي ق هاي تفريحي شان در آب سرگرم بودند
. درختان كهن منظره زيبايي به
آنجا بخشيده بودند و تصويري زيب ا از شهر در افق دوردست ديده م ي شد
.

مرد ديگر كه نم ي توانست آنها را ببيند چشمانش را مي بست و اين مناظر را
در ذهن خود مجسم مي كرد و احساس زندگي م يكرد​
.
***

روزها و هفته ها سپري شد​
. يك روز صبح ، پرستاري كه براي حمام كردن
آنها آب آورد ه بود ، جسم ب ي جان مرد كنار پنجره را ديد كه در خواب و با
كمال آرامش از دنيا رفته بود
. پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان
بيمارستان خواست كه آن مرد را از اتاق خارج كنند
.

مرد ديگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار پنجره منتقل كنند​
. پرستار اين
كار را برايش انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد، اتاق را ترك كرد
.

آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين
نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بياندازد​
. حالا ديگر او م ي توانست
زيباي يهاي بيرون را با چشمان خودش ببيند
.

هنگامي كه از پنجره به بيرون نگ اه كرد ، در كمال تعجب با يك ديوار بلند
آجري مواجه شد​
!
×××

مرد پرستار را صدا زد و پرسيد ك ه چه چيزي هم اتاقيش را وادار مي كرده
چنين مناظر د لانگيزي را براي او توصيف كند؟
شايد او م ي خواسته به تو قوت قلب بدهد​
. چون آن مرد » : پرستار پاسخ داد

اصلأ نابينا بود و حتي نم يتوانست اين ديوار را هم ببيند!!!

 

sshhiimmaa

عضو جدید
مادر

مادر

بعضی روزها که از دانشکده بر می گردم می بینم که در آشپزخانه ی بزرگ و پرنورش روی نیمکت چوبی نشسته، زانوهایش را بغل گرفته و زار می زند. مادر به خاطر چیزهایی گریه می کند که همه از دست رفته اند. مادر زیبا بوده، حالا نیست. پف می کند. صورتش یک روز استخوانی ست یک روز فربه. پدر بوده، حالا نیست. مادر خوش بوده، حالا نیست. امیدهای بزرگ داشته که حالا ندارد. فقط من هستم که آن وقت ها نبودم و حالا هستم. من به اندازه ی همه ی آن چیزهای از دست رفته نمی ارزم. نمی توانم فکر کنم همه چیز یک آدم هستم. می دانم که به اندازه ی خنده های ریز مادر در فیلم سوپر هشت بیست و پنج سال پیش، آن پیک نیک دانشجویی در انبار کاه، که زن و مردهای گنده از بالای کپه کاه ها سر می خورند و دوربین روی صورت های خندان شان می لغزد، نمیارزم.​
 

Similar threads

بالا