نتایح جستجو

  1. sshhiimmaa

    داستان هاي كوتاه

    با غیظ و در حالی‌که پر چادرش را بالا می‌گرفت تا زیر پایش را با دقت بیشتری ببیند گفت: ــ هوی! مگه کوری! و بعد با صدایی که لحظه به لحظه نرم‌تر می‌شد، ادامه داد: ــ خوب... قربونت برم! جلوی پاتو نگاه کن!... یکهو می‌خوری زمین دست و پات می‌شکنه... اون وقت من چه خاکی به سرم بریزم؟! پیرمرد هم خیلی...
  2. sshhiimmaa

    اصطلاحات عاشقانه قديم!

    خب دختر خوب اصطلاحات امروزي رو اگه مي خواي راحت باش بگو چرا انقدر مقدمه چيني ميكني:redface: سعي مي كنم برات پيدا كنم ديگه غصه نخور:smile:
  3. sshhiimmaa

    مشاعرۀ سنّتی

    شنيده ام سخن خوش كه پير مغان گفت فراق يار نه آن مي كند كه بتوان گفت
  4. sshhiimmaa

    داستان هاي كوتاه

    مادر مادر بعضی روزها که از دانشکده بر می گردم می بینم که در آشپزخانه ی بزرگ و پرنورش روی نیمکت چوبی نشسته، زانوهایش را بغل گرفته و زار می زند. مادر به خاطر چیزهایی گریه می کند که همه از دست رفته اند. مادر زیبا بوده، حالا نیست. پف می کند. صورتش یک روز استخوانی ست یک روز فربه. پدر بوده، حالا...
  5. sshhiimmaa

    داستان هاي كوتاه

    در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند . يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . تخت او در كنار تنها پنجره اتاق بود . اما بيمار ديگر مجبور بود هي چ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد . آنها ساع ت ها با يكديگر صحبت م ي كردند؛ از همسر،...
  6. sshhiimmaa

    مشاعرۀ سنّتی

    دوش در حلقه ما قصه گيسوي تو بود تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود
  7. sshhiimmaa

    داستان هاي كوتاه

    آيينه آيينه اومد جلوم وشروع كرد به حرف زدن -با اينكه وقتي غمگينه اين كار رو مي كنه ولي من غمگينش رو هم دوست دارم- خيلي ناراحت بود.بازم كار اون موجود احمق بود كه نازنين منو ناراحت كرده بود.نمي خواستم مستقيم بهش بگم طرف رو بي خيال شه ، ولي اون زجر مي كشيد و من اين رو مي ديدم، خودم بيشتر زجر مي...
  8. sshhiimmaa

    داستان هاي كوتاه

    روزگاری در بخش شمالی اوستین، خانواده ی شریفی به نام اسمودرز سکونت داشت. این خانواده که شامل اسمودرز، زنش، دختر کوچولوی پنجساله ش و پدر و مادر همین دخترک بود [!] موقع سرشماری ویژه تقریبا شش نفری از جمعیت آن منطقه را تشکیل میدادند، در حالی که در محاسبه ی واقعی فقط سه نفر بودند. شبی پس از شام،...
  9. sshhiimmaa

    مشاعرۀ سنّتی

    من نگويم كه كنون با كه بشين و چه بنوش كه تو خود داني اگر زيرك و عاقل باشي
  10. sshhiimmaa

    مشاعرۀ سنّتی

    تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد وجود نازكت آزرده گزند مباد
  11. sshhiimmaa

    مشاعرۀ سنّتی

    مكن از خواب بيدارم خدا را كه دارم خلوتي خوش با خيالش
  12. sshhiimmaa

    مشاعرۀ سنّتی

    مگر چشمان ساقي بشكند امشب خمارم را مگر از جام مي گيرم سراغ چشم يارم را
  13. sshhiimmaa

    مشاعرۀ سنّتی

    مست بگذشتي و از خلوتيان ملكوت بتماشاي تو آشوب قيامت بر خواست
  14. sshhiimmaa

    مشاعرۀ سنّتی

    ياد باد آنكه نهاني نظرت با ما بود رقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود
  15. sshhiimmaa

    داستان هاي كوتاه

    » موضوع اصلي را فراموش نكن » موضوع اصلي را فراموش نكن خانمي‌طوطي اي خريد، اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند و به صاحب مغازه گفت: اين پرنده صحبت نمي‌كند. صاحب مغازه پرسيد: آيا در قفسش آينه اي هست؟ طوطي‌ها عاشق آينه اند. آنها تصويرشان را در آينه مي‌بينند و شروع به صحبت مي‌كنند. آن خانم يك آينه...
  16. sshhiimmaa

    داستان هاي كوتاه

    ميخهاي روي ديوار ميخهاي روي ديوار پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت. پدرش جعبه اي ميخ به او داد و گفت هر بار كه عصباني مي‌شود يك ميخ به ديوار بكوبد. روز اول پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد. طي چند هفته بعد، همان طور كه ياد مي‌گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند، تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار...
  17. sshhiimmaa

    داستان هاي كوتاه

    ما چقدر فقير هستيم ما چقدر فقير هستيم روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي‌كه در آنجا زندگي مي‌كنند چقدر فقير هستند. آن دو يك شبانه روز در خانه محقريك روستايي مهمان بودند. در راه بازگشت و در پايان سفر مرد از پسرش پرسيد: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر...
  18. sshhiimmaa

    داستان هاي كوتاه

    اشكهاي يك مادر اشكهاي يك مادر كودك از مادرش پرسيد: چرا گريه مي‌كني؟ مادر پاسخ داد؟ چون مادرم. كودك گفت: نمي‌فهمم. مادر او را در آغوش كشيد و گفت: هرگز نخواهي فهميد. كودك از پدرش پرسيد كه چرا مادر بي هيچ دليلي گريه مي‌كند و تنها جوابي كه پدر داشت اين بود كه همه مادر‌ها همين طور هستند. كودك تصميم...
  19. sshhiimmaa

    داستان هاي كوتاه

    كيك بهشتي مادر بزرگ كيك بهشتي مادر بزرگ پسر كوچكي براي مادر بزرگش توضيح مي‌دهد مه چگونه همه چيز ايراد دارد: مدرسه، خانواده، دوستان و ... مادر بزرگ كه مشغول كيك است، از پسر كوچولو مي‌پرسد كه كيك دوست دارد؟ و پاسخ پسر كوچولو البته مثبت است. - روغن چطور؟ - نه! - و حالا دو تا تخم مرغ؟ - نه مادر...
  20. sshhiimmaa

    داستان هاي كوتاه

    » يك ساعت ويژه » يك ساعت ويژه مردي، دير وقت، خسته و عصباني، از سر كار به خانه باز گشت. دم در، پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود. - بابا! يك سوال از شما بپرسم؟ - بله، حتماً. چه سوالي؟ - بابا، شما براي هر ساعت كار، چقدر پول مي‌گيريد؟ مرد با عصبانيت پاسخ داد: «اين به تو ربطي ندارد...
بالا