می دانستم می آیی همین روزها
شب ها تا صبح دعا می کردم
دعایم گرفت برف بارید
آمدی درست لحظه ای که خواب بودم
بالاخره از تو یادگاری ماند
آرایشِ رفتنت خیره کننده اس
ساده،در تکرار این قدم ها گم می شوم
میروی تا مقیمِ کدام فصل شوی؟
برای این همه بخاری ، که هوا را گرم میکنند
دلم می سوزد.
امید آراسته