به ساعت نگاه کردم ..
شش و بیست دقیقه ی صبح بود
دوباره خوابیدم
بعد پاشدم ..به ساعت نگاه کردم بازم شش و بیست دقیقه بود
فکر کردم هوا که هنوز تاریکه شاید اشتباه دیدم دفعه ی اول..
خوابیدم وقتی بیدار شدم هوا روشن بود ولی ساعت باز شش و بیست دقیقه بود
سراسیمه پاشدم..
باوردم نمیشد که ساعت مرده باشد ، به این کارها عادت نداشت من هم توقع نداشتم!!
آدم ها هم مثل ساعت هستند بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت..مرتب..همیشگی
آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمیکنی..بی آنگه بگویند باطریشان دارد تمام میشود!
قدر این آدم ها را بدانیم..قبل از شش و بیست دقیقه!!!