آن مرد آمد…
دم در داسش را آویزان کرد، خستگی اش را مخفی !
چند شاخه گل در اورد از بساطش
و زنگ در خانه را زد …
.
.
.
.
زن تمام تنهایی اش را در سطل زباله ریخت
خستگی را از پنجره دک کرد !
در را باز کرد
یک سیب لبخند در دست !
.
.
.
.
کودک ،همان حوالی ، هم معنی محبت را می نوشت و هم خانواده مهربانی را !