درنسیم های این روزها نمی بینم رد پای نگاهت را! چشمانت را بسته ای؟
زندانی کرده ای نگاهم را ،میدانی که
من در چشمان توست تمام بودنم
دیگر در گرمای آفتاب حس نمی کنم
گرمای دستانت را ...
دستانت رامشت کرده ای؟
پس چرا هنوز دستانم را پس ندادی؟
این روزا حس می کنم اسیرم
در قلبت را بسته ای؟
فراموش کرده ای که در قلبت اسیرم؟
گلم دلم نمی آید دست برقلب پاکت بزنم
خود باز کن در قلب پر مهرت را!...
باز کن وبگذار قدم بگذارم بر سرزمین وجودت...
بگذار پیدادرنسیم های این روزها نمی بینم رد پای نگاهت را!
چشمانت را بسته ای؟
زندانی کرده ای نگاهم را ،میدانی که
من در چشمان توست تمام بودنم
دیگر در گرمای آفتاب حس نمی کنم
گرمای دستانت را ...
دستانت رامشت کرده ای؟
پس چرا هنوز دستانم را پس ندادی؟
این روزا حس می کنم اسیرم
در قلبت را بسته ای؟
فراموش کرده ای که در قلبت اسیرم؟
گلم دلم نمی آید دست برقلب پاکت بزنم
خود باز کن در قلب پر مهرت را!...
باز کن وبگذار قدم بگذارم بر سرزمین وجودت...
بگذار پیدا کنم گمشده وجودم را در وجودت