(1)
بهار عاشق بود و زمین معشوق. عشق، بی تابی می آورَد و بهار بی تاب بود. زمین اما آرام و سنگین و صبور. زمین، هر روز
رازی از عشق به بهار می داد و می گفت این راز را با هیچ کس در میان نگذار. نه با نسیم، نه با پرنده و نه با درخت. راز ها را
که بر ملا کنی بر باد می رود و راز بر باد رفته، رسوایی است. هر دانه رازی بود و هر جوانه رازی. هر قطره باران و هر دانه
برف، رازی. و راز ها بی قرار بر ملا شدن بودند و بهار بی قرار بر ملا کردن. زمین اما می گفت هیچ مگو که خموشی رمز
عاشقی است و عاشقی سینه ای فراخ می خواهد. به فراخی عشق. زمین می گفت دَم بر نیاور تا این سنگ سیاه، الماس
شود و این خاک تلخ شکوفه ی گیلاس. زمین می گفت زمستان سرد، زمستان سوز، زمستان سنگین و سالخورده و سخت.