آسمان آبی تر می شود ...
و من هنوز از دریچه انتظار اندکی هوای اضافی دارم !
نمی دانم از چه رو با آبی تر شدن آسمان غروب غمگین می شوم … آسمان همیشه تیره ی ساعت هفت غروب که ماهش آنقدر باریک است که گاهی باید دنبالش گشت !
دریچه هنوز هوا را از من دریغ می کند آنقدر که ناچارم برخیزم و کنارش بایستم ...
آن بیرون… پایین… زیر این ساختمان بلند… چقدر آدم هست… چقدر ماشین و چقدر چراغ روشن…
کنار دریچه می ایستم... هوا را از یاد می برم و گرم شمردن آدم ها می شوم! کلافه ام از این همه آدم که همدیگر را نمی بینند… می بینند … امّا خوب نمی بینند! به هم نگاه نمی کنند… نه به همدیگر و نه به من که این بالا زیر نور ماهی که معلوم نیست کدام طرف آسمان جا خوش کرده چشم به دور دورها دوخته ام…
چشمم از این همه نور اضافی و این آدم های شتابان خسته می شود…
نفسی عمیق در خلأ می کشم !
پشیمان از نگاه ...
پشیمان از هوا ...
سوی اتاق بی ماه خویش باز می گردم …!