آن روز فراموش کردیم
به چشم ها نیز نگاهی بیندازیم ...
به نزدیک ترین پیاده رو
چشم می دوختیم
و از آسمان های دور
سخن می بافتیم ...
و نام های جهان را
با هم تعویض می کردیم !
در هزار و یک راه
قدم می زدیم
تا به آن قلب افتاده در راه
سلام نکنیم ...
امروز به افق های سخت خیابان
نگاه می کنیم ...
و آسمانی نیست
و بال کبوتری
درفاصله ی در و پنجره ...
در این هزاره ی خداحافظی
سقفی خاکستری سایه بسته است
پشت به وصله های کاغذی
روی شیشه های بی بخار و خشک
که از آن حرف نمی زنیم ...
انگار که ندیده ایم !
انگار فراموش کرده ایم
به چشمها نیز نگاهی بیندازیم ...!
سید مهرداد ضیایی