خودتو با یه شعر وصف کن...!

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دوست داشتن / سیاوش کسرائی
ما شقایق کوهستان های وطنمان را
داریم
و هر که را
که تاب این آتش رویان را
در سینه دارد
ما شقایق ها را دوست داریم
و روییدن و بالیدنشان را
و به شباهنگامی چنین
پاسداری شان را
گرد آمده ایم
ما گل ها را دوست داریم
و نه تنها
گلها ی گلخانه را
که گلهای وحشی خوشبو را هم
و آزادی گفتن کلام عطر آگین دوست داشتن را
هر که گلی می پسندد
و هر که گیاهی
و هر که رویش جاودانه جان را
باور دارد
با ما در این برخاستن یگانه است
و ما برخاسته ایم
تا بیگانگی را باطل کنیم
با ترانه مهر
و در برابر آن که چیدن گلها را داس درو به دست دارد
با کینه مادران
جدایی را همچنان
سنگ بر سنگ می نهند
و اینک دیواری است
بگذار بر این دیوار
مرغ من بنشیند
و دست تو
او را کریمانه دانه بخشد
و دیوار
پله ای باشد
برآمدن ما را
چه در بالا
یک آسمان
به چشمان ما نگاه می کند
و در پایین
گهواره و گور ماست
که بر آن
همواره شقایقی سوزان می روید
 

russell

مدیر بازنشسته
من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چيزی نظير آتش در جانم
پيچيد.
سرتاسر وجود مرا
گويی
چيزی به هم فشرد
تا قطره‌ ای به تفته‌گی خورشيد
جوشيد از دو چشمم.
از تلخی تمامی درياها
در اشک ناتوانی خود ساغری زدم.
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز

اگر خوابم اگر بیدار
اگر مستم اگر هوشیار
مرا یارای بودن نیست
تو یاری کن مرا ای یار
تو ای خاتون خواب من
من تن خسته را دریاب
مرا هم خانه کن ، تا صبح
نوازش کن مرا ، تا خواب
همیشه خوابتو دیدن
دلیل بودن من بود
چراغ راه بیداری اگر بود
از تو روشن بود
نه از دور و نه از نزدیک
تو از خواب آمدی ای عشق
خوشا خودسوزی عاشق
مرا آتش زدی ای عشق
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آه از این سوزی که من در سینه پنهان کرده ام
آه از این آتش که آمد در غزل هایم نشست
گر چه ابری آمد و روز مرا تاریک کرد
گرچه طوفانی وزید،آیینه هایم را شکست
من همینم،من همینم، من همین
من همینم!
عاشقی،
دیوانه ای،
زیبا پرست....
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
من زنده بودم اما،انگار مرده بودم
از بس که روزها را،با شب شمرده بودم
..
یک عمر می شد آری،در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را،در خود فشرده بودم

در آن هوای دلگیر،وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید،من زخم خورده بودم
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از رفتن تو ،
فقط من مانده ام و روزهایی که بی تو تکرار می شوند
و من در خلوت شبهای بی ستاره ام
از به تو اندیشیدن عادتی ساخته ام
دراز
به درازای آرزوهایی که برایت داشته ام..............
با دلی خسته و دستی لرزان
صفحات تقویم زندگی ام را ورق می زنم
کاش اینهمه عشق و انتظار را می شد پیچید و به تو هدیه کرد.....
تا بدانی آنچه اینجا با عشق تو در آمیخته از شیره جان ناتوان من است.......
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست
:heart:
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
من در اين خانه به گمنامي غمناك علف نزديكم
من صداي نفس باغچه را ميشنوم
و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي ميريزد
و صداي، سرفه روشني از پشت درخت
عطسه آب از هر رخنه سنگ
چكچك چلچله از سقف بهار
من به آغاز زمين نزديكم
نبض گلها را ميگيرم
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشياء جاري است
رو ح من كم سال است
روح من گاهي از شوق سرفه اش ميگيرد
 

e-eng

عضو جدید
هرگز از مرگ نهراسيده‌ام
اگرچه دستان‌اش از ابتذال شکننده‌تر بود.
هراس ِ من ــ باري ــ همه از مردن در سرزميني‌ست

که مزد ِ گورکن

از بهاي ِ آزادي‌ي ِ آدمي

افزون باشد.
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شبنم و آه

ای گلهای فراموشی باغ
مرگ از باغچه خلوت ما می گذرد داس به دست
و گلی چون لبخند
می برد از بر ما
سبب این بود آری
راه را گر گره افتاده به پای
باد را گر نفس خوشبو در سینه شکست
آب را اشک اگر آمد در چشم زلال
گل یخ را پرها ریخت اگر
در تک روزی آری
روشنایی می مرد
شبنمی با همه جان می شد آه
اختران را با هم
پچ پچی بود شب پیش که می دیدم من
ابرها با تشویش
هودجی را در تاریکی ها می بردند
و دعاهایی چون شعله و دود
از نهانگاه زمین بر می شد
شاعری دست نوازشگر از پشت جهان بر می داشت
زشتی از بند رها می گردید
دختر عاصی و زیبای گناه
ماند با سنگ صبورش تنها
او نخواهد آمد
او نخواهد آمد اینک آن آوازی است
که بیابان را در بر دارد
او نخواهد آمد
عطر تنهایی دارد با خویش
همره قافله شاد بهار
که به دروازه رسیده است کنون
او نخواهد آمد
و در این بزم که چتری زده یادش بر ما
باده ای نیست که بتواند شستن از یاد
داغ این سرخ ترینن گل فریاد
کودکی را که در این مه سوی صحرا رفته است
تا که تاجی بنشاند از گل بر زلفان
یا که بر گیرد پروانه رنگینی از بیشه غم
با چه نقل سخنی
بفریبیمش ایا
بکشانیمش تا آبادی ؟
پای گهواره خالی چه عبث خواهد بود
پس از این لالایی
خواب او سنگین است
و شما ای همه مرغان جهان در غوغا آزادید
شعر در پنجه مهتابی
گریه سر داد و غریبانه نشست
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اینک موج سنگین گذرزمان است که در من می گذرد
اینک موج سنگین زمان است که چون جوبار آهن در من می گذرد
اینک موج سنگین زمان است که چو نان دریائی از پولاد و سنگ در من می گذر
 

mehrshad67

کاربر فعال
این شعر وصفی در مورد من نیست بلکه نشان دهنده طبع طنز من است.................فارغ از دغدغه بود ونبود /پشت ایوان شهود /من ودل آب می خوردیم از لب آن کهنه سبو/ناگهان عابدی سر ز تعبد برداشت/ بانگ برآورد لبو/ای لب دوز ای لب سوز لبو/ای که در توست اثر از لاله/اثری هست ز سرخی دلارام شفق.........ای لبو............
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
حکایت مردی که نه می گفت/ سیاوش کسرائی


بود در کشور افسانه کسی
شهره در نه گفتن
نام می خواهی ؟ نه
کام می جویی ؟ نه
تو نمی هواهی یک تاج طلا بر سر ؟ نه
تو نمی خواهی از سیم قبا در بر ؟ نه
مذهب ما را می دانی ؟ نه
خط ما می خوانی ایا ؟ نه
نه ‚به هر بانگ که بر پا می شد
نه ‚به هر سر که فرو می آمد
نه ‚به هر جام که بالا می رفت
نه ‚به هر نکته که تحسین می شد
نه ‚به هر سکه که رایج می گشت
روزی ایینه به دستش دادند
می شناسی او را ؟
آه آری خود اوست
می شناسم او را
گفته شد دیوانه است
سنگسارش کردند
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم

خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم

آن که می خواست برویم در دولت بگشاید

با که گویم که در خانه به رویش نگشودم


آمد آن دولت بیدار و مرا بخت فروخفت

من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم


آنکه می خواست غبار غمم از دل بزداید

آوخ آوخ که غبار رهش از پا نزدودم


یار سود از شرفم سر به ثریا و دریغا

که به پایش سر تعظیم به شکرانه نسودم


ای نسیم سحر آن شمع شبستان طرب را

گو به سر می رود از آتش هجران تودودم


جان فروشی مرا بین که به هیچش نخرد کس

این شد ای مایه امید ز سودای تو سودم


به غزل رام توان کرد غزالان رمیده

شهریارا غزلی هم به سزایش نسرودم
 

Similar threads

بالا