داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

Y..or..Z

همکار مدیر مهندسی مکانیک
کاربر ممتاز

چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهرویبیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو وگوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندهاچطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.


همه رو خوندن باورم نمیشه این همه داستان عشقی بخونم
همشون یه جور خالی بندیه فقط ای یکی رو قبول دارم و بس
 

بوگاتی رنسانس

عضو جدید
کاربر ممتاز

من یک معلم پیانو هستم . این داستان را هم به خواسته ی چند تا از دوستانم بازگو میکنم ، چراکه هنوز هم از به یاد آوری آن
یک حس نا گفتنی به من دست می دهد و تمام تنم می لرزد. سالها پیش من شاگردان زیادی داشتم که به آنها پیانو یاد می دادم خوب طبیعی بود که یکی از آنها با استعداد بود و یکی استعداد کمتری داشت ، روزی من یک شاگرد را پذیرفتم به نام ” جک ” … جک پسری ۱۴ یا ۱۵ ساله بود و به همراه مادرش زندگی می کرد . انگیزه ی او از یادگیری پیانو هم این بود که روزی بتواند برای مادرش پیانو بنوازد و یک کار را بی عیب و نقص اجرا کند. من مادر جک را از نزدیک ندیده بودم فقط دیده بودم که جک را جلوی در پیاده می کرد و وقتی من را از پشت پنجره می دید با یک بوق و یک لبخند با من سلام و احوال پرسی می کرد. خلاصه من به جک پیانو درس می دادم اما او از بی استعداد ترین شاگرد من هم بی استعداد تر بود!!! هر چه که به او درس می دادم بی فایده می نمود اما جک همچنان با پشتکار به کلاسهای من می آمد. تا اینکه یک روز که قرار بود جک برای تمرین بیاید ، نیامد . همینطور هفته ها گذشت . اکنون ۶ ماه بود که از جک خبری نبود ، من از جهتی نگران او بودم اما از جهتی هم خوشحال بودم چون یک همچین شاگرد بی استعدادی برای من سو تبلیغ به حساب می آمد!!! تا اینکه قرار شد من به همراه شاگردانم در کلیسای شهر برنامه اجرا کنم .شب قبل از اجرا ناگهان تلفن خانه ی من زنگ زد ، پسری پشت خط بود اول او را نشناختم بعد فهمیدم که جک است او از من درخواست کرد که او هم در برنامه کلیسا شرکت کند و پیانو بنوازد . من از او پرسیدم که این همه مدت کجا بوده است و او فقط جواب داد مادرم مریض بود. خلاصه بعد از کلی اصرار پذیرفتم که فردا شب در آخر برنامه جک بیاید و پیانو بنوازد. چراکه اگر اول این اتفاق می افتاد و جک می خواست اولین نفر اجرا باشد آبروی چندین ساله من می رفت اما اگر او در آخر برنامه پیانو می زد می شد که به نحوی جمع و جور شود. شب برنامه فرارسید. در میانه های برنامه جک با سر و وضعی آشفته و با لباسی ژولیده وارد کلیسا شد. با خودم اندیشیدم : یعنی مادرش نمی توانست یک لباس درست تن او کند؟ به آخر برنامه که رسیدیم من از جک خواستم که به روی صحنه بیاید و قطعه خودش را بنوازد. جک آمد و پشت پیانو نشست جمعیت ساکت شد و من هم منتظر یک آبرو ریزی بزرگ بودم . اما جک که با اعتماد به نفس کامل نشسته بود ، شروع به نواختن قطعه ای از شوبرت کرد. من باورم نمی شد که این پسر همان پسر بی استعدادی است که روزی شاگرد من بود. به قدری زیبا این قطعه را می نواخت که همه حاضران مات و مبهوت نشسته بودند و نگاه می کردند. آخر اجرا من جک را آوردم میکروفن را به او دادم و از او پرسیدم ک جک تو که به خاطر مادرت می خواستی پیانو یاد بگیری چرا او را همراه خودت نیاوردی؟ جک رو به من ایستاد و گفت : خانم جونز یادتان می آید که به شما گفتم مادرم مریض است؟ گفتم: بله گفت : او از ۶ ماه قبل سرطان گرفت و دیشب مرد. گوشهای مادرم از دوران کودکی ناشنوا بود برای همین نمی تواست بشنود که من چطور پیانو می نوازم. اما امشب اولین شبی است که او واقعا می تواند صدای پیانو زدن من را بشنود!!!! من زبانم بند آمده بود و فقط گریه می کردم حاضران هم وضعشان بهتر از این نبود
!


علي ساعت 8 از خواب بيدار شد. نميخواست از تخت بيرون بياد اما با بيحوصلگي از تخت خواب پائين آمد.باز اين بغض يك ساله داشت گلشو ميفشرد. نگاهي به آرزو انداخت هنوز خوابيده بود. آرام از اتاق بيرون رفت تا بساط صبحانه روآماده كنه بعد از آماده كردن صبحانه به اتاق خواب رفت تا آرزو رو بيدار كنه با صداي بلند گفت خانومي پاشو صبح شده.بعد از بيدار كردن آرزو به آشپزخونه برگشت مدتي بعد آرزو در چهارچوپ در آشپزخونه پيدا شد. علي نگاهي به سر تا پاي آرزو انداخت واي كه چقدر زيبا بود.علي خوشحال بود كه زني مثل آرزو داره. بعد از صبحانه به ارزو گفت امروز جمعه است نمي ذارم دست به سياه و سفيد بزني امروز تمام كارها رو خودم انجام ميدم آرزو لبخندي زد علي عاشق لبخند آرزو بود ولي باز اين بغض نذاشت بيشتراز اين از لبخند آرزو لذت ببره. علي از آرزو پرسيد نهار چي دوست داري برات بپذم .بعد درحالي كه مي خنديد گفت اين كه پرسيدن نداره تو عاشق قرمه سبزي هستي. علي مقدمات نهار رو آماده كرد بعد اونهارو روي اجاق گاز گذاشت وبرگشت پیش آرزو. علی رفت و كنار آرزو نشست ودست در گردن همسرش انداخت.وبه آرزو گفت امروز مي خوام برات سنگ تموم بذارم.بعد با آرزو نشست به تماشاي سريال محبوبشان.بعد از تمام شدن فيلم تازه يادش افتاد كه نهار بار گذاشته ولي هنگامي به آشپزخونه رسيد كه همه چي سوخته بود. علي درحالي كه لبخند ميزد گفت مثل اينكه امروز بايد غذاي فرنگي بخوريم .بعد رفت وسفارش دو پيتزا داد. بعد از خورن پيتزاها به آرزو گفت امروز ميخوام بريم بيرون .مي ريم پارك جنگلي همون جايي كه اولين بار همديگه رو ديديم باز يه لبخند از آرزو وباز بغضي كه گلوي علي رو مي فشرد. نزديكيهاي بعد از ظهر علي به آرزو گفت آماده شو بريم .خودشم هم رفت تا آماده بشه. توهمين موقع رعد و برق زد علي زود رفت كنار پنچره بله داشت بارون مي اومد. علي لبخند زنان به آرزو گفت مثل اينكه امروز روز ما نيست ولي من نمي ذارم روزمون خراب بشه. ميدونست كه آرزو از بارون خوشش مياد به همين خاطر هر دو به حياط رفتند و مدتي زير بارون باهم قدم زدند وقتي به خونه اومدند سر تا پا خيس بودند.رفتند تا لباساشنو عوض كنند. علي و آرزو وارد حال شدند وروي مبل نشستند. علي با خودش گفت واي كه چقدر من خوشبختم بعد از آرزو پرسيد چقدر منو دوست داري وباز يه لبخند از آرزو وباز بغضي كه داشت علي رو مي كشت.علي به آرزو گفت من خوشبخت ترين مرد دنيام كه زني مثل تو دارم باز لبخند آرزو و بغض علي. آره علي و آرزو ديوانه وار همديگر رو دوست داشتند. اونها از نوجواني با هم دوست بودند ورفته رفته اين دوستي تبديل شد به يه عشق پاك. علي همچنان داشت با همسرش صحبت مي كرد كه زنگ در زده شد مادرش بود. علي از آمدن مادرش ناراحت شد هر روز مادرش مي امد وعلي رو ناراحتر از روز قبل مي كرد مي رفت. مادرش باز بعد ازگفتن حرفهاي تكراري كه من پيرم مريضم، گفت: امروز رفته بودم خونه اعظم خانوم ميشناسيش كه همسايمونو ميگم ميخواستم ببينم حرف آخرشون چيه علي جواب اونها مثبته مهتاب ميتونه توروخوشبخت..... علي فرياد زنان حرف مادرش رو قطع كرد وگفت: ولم كن مادر بذار با درد خودم بسوزم هر روز مي ري خونه این و اون تو رو خدا دست از سرم وردار. مادرش با گريه گفت: چرا نمي خواي باور كني آرزو مرده و ديگه هم زنده نمي شه. اون رفته وبا اين كارهاي تو بر نمي گرده تو بايد سر سامون بگيري. آره آرزو يكسال بود كه مرده بود در يك تصادف.اون يكسال پيش رفته بود. ولي اون در مغز و قلب و خيالات و رروياهاي علي زنده بود و علي نمي خواست از اين رويا بيرون بياد علي هر روز و هر ساعت در خيالاتش با آرزو زندگي مي كرد. باز اين بغض لعنتي داشت علي رو خفه مي كرد
.​
خیلی خیلی فوق العاده بودن همه شون به خصوص این دوتا و به خصوص داستان علی
واقعا عالی بود
مرسی
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی خیلی فوق العاده بودن همه شون به خصوص این دوتا و به خصوص داستان علی
واقعا عالی بود
مرسی

منم دقیقن بیشتر از همه ازین دوتا خوشم اومده......

خوشحالم که خوشتون اومد..........

دوست عزیز خودتم داستانی داشتی خوشحال میشم اینجا بزاری
 

Y..or..Z

همکار مدیر مهندسی مکانیک
کاربر ممتاز
قبول داری مثه شکلات تلخ می مونه اسمش شکلاته ولی طعمش تلخه

خو یه عشق هس که تلخ نی اونم عشق خدا به بندشو بنده به خدا....این حقیقته
کمتر بنده ای رو دیدم که عاشق خدا باشه

به امضام نگاه کن
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
کمتر بنده ای رو دیدم که عاشق خدا باشه

به امضام نگاه کن

عشق حقیقی خاص و منحصر به فرده......هر کسی سعادت پیدا نمی کنه.....اوناییم که به این حقیقت می رسن همیشه گمن.....هیشکی نمی دونه

خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است...
چه زجری میکشد آن کس که انسان است...

این جز اعتقادات قلبیه منه

جایی قبلن عضو بودم که مدام اینو تو پیجم هوار می کشیدم
 

farid_ppe

عضو جدید
اینجا بحث ازاده
و حالا من یک سوال دارم
چرا خدا ما رو خلق کرده؟ چه نیازی به ما داره؟ اگه نیاز داره پس میشه یه موجود نیازمند
به فرض هم نیاز به عبادت ما داشته! فرشته ها که بهتر و خالصتر براش انجام میدادن
خواهشا جوابتون رو با فکر بم بدبد خیلی برام مهمه
 

Y..or..Z

همکار مدیر مهندسی مکانیک
کاربر ممتاز
اینجا بحث ازاده
و حالا من یک سوال دارم
چرا خدا ما رو خلق کرده؟ چه نیازی به ما داره؟ اگه نیاز داره پس میشه یه موجود نیازمند
به فرض هم نیاز به عبادت ما داشته! فرشته ها که بهتر و خالصتر براش انجام میدادن
خواهشا جوابتون رو با فکر بم بدبد خیلی برام مهمه

خداوندا اگر روزی بشر گردی...
ز حال ما باخبر گردی...
پشیمان میشوی از قصه خلقت...
از این بودن، از این بدعت...
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است...
چه زجری میکشد آن کس که انسان است...
و از احساس سرشار است...
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینجا بحث ازاده
و حالا من یک سوال دارم
چرا خدا ما رو خلق کرده؟ چه نیازی به ما داره؟ اگه نیاز داره پس میشه یه موجود نیازمند
به فرض هم نیاز به عبادت ما داشته! فرشته ها که بهتر و خالصتر براش انجام میدادن
خواهشا جوابتون رو با فکر بم بدبد خیلی برام مهمه

دوست عزیز شما می تونید سوالتونو به صورت یه تاپیک تو گفتگوی ازاد بزارید ما بیایم توش بحث کنیم

من ترجیح میدم تو تاپیکم دوستان داستان بزارن تا بحث و گفتگو راه بندازن

ازتون ممنون میشم......
 

sara_sara

عضو جدید

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .
وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه


میدونستی این واقعیه ؟؟!!!!!!!
مرسی برا داستان های زیبایی که گذاشتی
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق و عصبانیت

عشق و عصبانیت


مرد درحال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود که متوجه شد پسر 4 ساله اش تکه سنگی برداشته و بر روی ماشین خط می اندازد.

مرد با عصبانیت دست کودک را گرفت و چندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک زد بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شد.

در بیمارستان کودک به دلیل شکستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد.

وقتی کودک پدرخود را دید با چشمانی آکنده از درد از او پرسید : پدر انگشتان من کی دوباره رشد می کنند؟

مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی توانست سخنی بگوید ، به سمت ماشین خود بازگشت و شروع کرد به لگد مال کردن ماشین.

و با این عمل کل ماشین را از بین برد و ناگهان چشمش به خراشیدگی که کودک ایجاد کرده بود خورد که نوشته بود:

( دوستت دارم پدر ! )

روز بعد مرد خودکشی کرد.

عصبانیت و عشق محدودیتی ندارند.

چیزها برای استفاده کردن هستند و انسان ها برای دوست داشتن.

مشکل دنیای امروزی این است که انسانها مورد استفاده قرار می گیرند و این درحالی است که چیزها دوست داشته می شوند.





مراقب افکارت باش که گفتارت می شود.

مراقب گفتارت باش که رفتارت می شود.

مراقب رفتارت باش که عادت می شود.

مراقب عادتت باش که شخصیتت می شود.

مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت می شود .
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرگ عشق

مرگ عشق


شب بود هوا خیلی تاریک بود هیچ صدایی جز صدای تالاپ تالاپ قلبش رو نمیشنید.باری که رو دوشش بود خیلی سنگین بود و تیشه ای هم که دستش بود پشتش رو زخمی کرده بود.آروم آروم با قدمهای شمرده راه میرفت هیچ صدایی نبود .تنها بود توی یه جایی مثل یه دشت بزرگ همه جا تاریک بود گهگداری پاش به تخته سنگها گیر میکرد و کله میشد اما زمین نمی خورد و به راهش ادامه میداد تنها چیزی که میشنید صدای تالاپ تالاپ قلبش بود...

بالاخره رسید به جایی که می خواست با خستگی جسد رو از رو دوشش پائین گذاشت یاد اون روزهایی افتاد که همدیگرو تو آغوش می گرفتن اما حالا اون مرده بود.اولین ضربه رو می خواست بزنه با همون تیشه که با خودش برده بود می دونست اولین ضربه خیلی دردناکه اما باید میزد. به یاد همون زخمی بود که از پشت بهش زده بودن حالا همراه با خشم و نفرت تیشه رو برد بالای سرش صدای قلبش تند تر شده بود .تیشه دستاش رو با قدرت پایین آورد و جلوی پاش کوبید .ناگهان خون با فشار بیرون زد و همه جاش رو سرخ کرد سرخ سرخ .صدای قلبش کند شده بود ولی درد میکرد .خیلی درد میکرد...

آروم خونی رو که روی صورتش بود پاک کرد و یکم خاک روی اونجایی که خون ازش می پاچید ریخت تا خونش بند بیاد.خون که بند اومد یه نگاه به اطرافش کرد هنوز صدای تاپ تاپ قلبش میومد.زیر پاهاش پر خون بود مثل یه باتلاق کم عمق از خونی که توش یه عالمه سلولهای عشق مرده وجود داشت، یکم گشت تا جای بهتری برای دفن عشق مردش پیدا کنه ، آروم شروع کرد به یه گوشه ضربه زدن"تق تق تق "یاد اون روزهایی افتاد که همینطور به صدای ساعت گوش می داد "تق تق تق"و منتظر می شد این لحظه ها با سرعت بگذرند و ساعت قرارشون برسه ، آخه اون همیشه یک ساعت قبل از موعد سر قرار بود و 3600 تا از این ضربه ها رو توی مخش می شمورد و وقتی به هم می رسیدن انگار 3600 سال گذشته بود براش همدیگرو تو آغوش می گرفتن و لباشون رو از هم جدا نمی کردن انگار یه چسب جادویی اونهارو بهم چسبونده بود...

تاپ تاپ تاپ صدای قلبش بود که با بخاطر آوردن این خاطرات خیلی سریع تر و با شدت می زد ،نفس عمیقی کشید و سعی کرد این افکار رو از ذهنش دور کنه ، دوباره خودش رو توی محیط سرد وتاریک و نمناک قبرستون قلبش حس کرد و دوباره شروع کرد به کار کردن ...

اینجایی که پیدا کرده بود بهترین جا بود تقریبا هیچ رگی از کنارش رد نمیشد تا اگر یروزی عشق تجزییه شد دوباره بره توی خونش و دوباره متولد شه و دوباره خونش رو مسموم کنه و دوباره ...

با تیشه ای که آورده بود شروع کرد به کندن کف زمین قلبش, یکم بیشتر از اونچه لازم بود کند. بعد رفت سراغ جسد عشقش که انگار سالهاست مرده ،اون عشق سیاه از خونی که روش ریخته بود کاملا قرمز شده بود .هنوز هیچ چیز دیده نمی شد و صدای "تاپ تاپ" قلبش که حالا خیلی آروم و بدون عجله میزد انگار می دونست که که حالا حالا ها تند تند نمیزنه و دیگه عشقی رو تو خودش راه نمیده، توی فضای تاریک پیچیده بود.

عشق رو آروم از زمین بلند کرد اونو به صورتش نزدیک کرد و برای آخرین بار به لبهای سرد اون بوسه زد بوسه ای که بر خلاف همه بوسه که قلب اونو از جا میکند، این بوسه به تلخی زهر بود و مزه یه خداحافظی سرد و بی روح رو داشت.

آروم عشق رو انداخت توی قبری که براش درست کرده بود .خوب نگاش کرد ،این اون عشقی نیست که هر وقت در آغوشش می کشید از گرما عرق میکرد این همون عشقی نیست که وقتی می دیدش پاهاش شل مید و نمیتونست بایسته ؟؟؟این همونی نیست که چشماش زندگی اونو زیر و رو میکرد؟؟؟چرا خودشه !

ولی دیگه هیچ هیجانی نداره و مرده .

هیچ اشکی از کشتن این عشق توی چشماش جمع نشد .چون خودش خواسته بود که بمیره و هیچ کس هم نمیتونست مانع بشه .شروع کرد خاکها رو ریخت روی جسد عشقش،عشقی که داشتنش جنایت بود ولی کشتنش نه...

کارش که تموم شد با یه حالت شکسته و بیحال ولی پیروز مندانه کنار قبر نشست شروع کرد به گریه کردن بلند بلند گریه میکرد و نعره میزد حالا توی محوطه تاریک و مخوف قلبش دو صدا میومد یکی صدای "تاپ تاپ" و یکی صدای گریه،گریه نه برای اون عشق لعنتی ،برای همه تنهایی های خودش ،برای همه خاطراتی اینجا دفن کرد ،برای روزها و لحظه های تباه شده،برای بی کسی و برای...

شاید فردا توی قلبش صبح طلوع کنه شاید فردا همه چیز درست بشه ولی در نیمه شبه قلبش همه چیز
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
قهوه نمکی

قهوه نمکی



اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها
دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی
کرد.

آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما
از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از
اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد،
"خواهش می کنم اجازه بده برم خونه..."

یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، "میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می
خوام بریزم تو قهوه ام." همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد
اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید،
"چرا این کار رو می کنی؟" پسر پاسخ داد، "وقتی پسر بچه کوچیکی بودم،
نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه
دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد
بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم
که هنوز اونجا زندگی می کنند." همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش
سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش.
مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق
خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره... بعد
دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.

مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن.
دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه:
خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه!
ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با
پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند....هر وقت می
خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست
که از اینکار لذت می بره.

بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، " عزیزترینم، لطفا
منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو
گفتم--- قهوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس
داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت
بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع
ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم،
چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم... حال من دارم می
میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو
دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است... اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی
خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو
برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر
بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام
داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.

اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، " مزه قهوه نمکی
چیست؟ اون جواب داد "شیرینه
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگو دوستم داری

بگو دوستم داری


مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد ، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت . ارنستو چه گوارا
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
شرط عشق

شرط عشق


دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.

مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.

موعد عروسی فرا رسید.زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.

همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،

مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند.

مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچکس

هیچکس


چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .
صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .
هیچ کس اونو نمی دید .
همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن
همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .
از سکوت خوششون نمیومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود .
بدون انتها , وسیع و آروم .
یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد .
یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود .
تنها نبود ... با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده .
چشمای دختر عجیب تکونش داد ... یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو .
احساس کرد همه چیش به هم ریخته .
دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید .
و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد .
یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه .
....
شب بعد همون ساعت
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید .
با همون مانتوی سفید
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن .
و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه .
دیگه نمی تونست چشماشو ببنده .
به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد .
شب های متوالی همین طور گذشت .
هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی این براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .
و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود .
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نیومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگین بود .
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت .
سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گریه دختر رو ببینه .
چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت .
...
همه چیشو از دست داده بود .
زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
یه جور بغض بسته سخت
یه نوع احساسی که نمی شناخت
یه حس زیر پوستی داغ
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
...
یک ماه ازش بی خبر بود .
یک ماه که براش یک سال گذشت .
هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعیف شده بود ... با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده ...
آرزوش فقط یه بار دیگه
دیدن اون دختر بود .
یه بار نه ... برای همیشه .
اون شب ... بعد از یه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجایی آخه .
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن .
و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد .
یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمی اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ..
یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش
فقط برای اون
مثل همیشه
فقط برای اون زد
اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه
پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره
دختر می خندید
پسر می خندید
و یک نفر که هیچکس اونو نمی دید
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسیقی
بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد .


 

ICE-G

عضو جدید
کاربر ممتاز

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .
وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه

:eek:..........................:cry:
 

دکتر مهدیه

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
الان دیگه مثل بچه نداشتم دوسش دارم
اولش یه عابر بود یه غریبه ...بعد کم کم نزدیک قلبم شد جایی ک هیش کی قبلا پاش ب اونجا نرسیده بود
اون منو دوس نداش فقط مث یه مزاحم مث یه درد اذیتم میکرد فقط ادعا میکرد دوستم داره من ساده بودم ب عشق نیاز داشتم کم کم باورش کردم خیالات خامو ب خوردم داد هیچ وقت بم نگا نمیکرد اینجوری بهتر میتونست گولم بزنه خیال میکردم یه عشق پاک بین ماست من ب محبتش نیاز داشتم ب محبت یکی که ندونه پولدارم یا فقیر زشتم یا زیبا پیرم یا جوون....
همیشه قبل از خواب حالمو میپرسید حال همه رو میپرسید اون دوستای زیادی داشت معشوقه های زیادی داشت من اینو میدونستم اما ته قلبش میدونستم مث یه بچه به محبت نیاز داره به دوس داشتن و دوس داشته شدن
یه روز ازش کمک خاستم خودش گفته بود هر جا کمک خاستی بم بگو
عجیب بود من یکی رو میخاستم از یه بدبختی نجاتم بده اما بش نگفتم فقط گفتم دلم گرفته ...و اون خندید گف بالاخره تونستم اون غرور لعنتی تو بشکنم....من گریه کردم و اون گف شب بخیر عزیزم
من شکستم تو خودم پیش یه غریبه پیش یه شیطان...ارزوی مرگ کردم بعد از اون حس حقارت
تازه اونجا بود ک فهمیدم من چقد گناهه بزرگی کردم ک ب جای خدا دستمو ب طرف اون دراز کردم چقد بد کردم ب خودم ک شونه های یه موجود پست و حقیرو برای تکیه انتخاب کردم
ماهها گذشت ساعتها گریه کردم کلی ب خدا التماس کردم مرگو بم هدیه بده اونقد همه وجودم خرد شده بود ک راضی بودم همون لحظات برم جهنم فقط این درد لعنتی تموم بشه این ترس ابدی
یه روز یه لحظه ماتم برد چقد گریه چقد بدبختی مگه من خودم نبودم ک گول خوردم مگه این من نبودم ک با سادگی باورش کردم
ادم هم اینقد بدبخت ادم هم اینقد ساده ادم هم اینقد .....
زانو زدم جلو خدا بخاطر ظلمم ب خودم ب خدا بخاطر شرکم بخاطر همه چیز بخاطر داشته ها و نداشته ها ب خاطر باخت ها و بردها
کلی ب عکسش زل زدم تا میتونستم بوسیدمش و اشک ریختم
اون یه پیامبر بود یه پیامبر ک منو برد تا پست ترین پستی ک انسان میتونه ب اونجا برسه
اون یه شیطان بود یه شیطان ک ذاتش مث ابلیس یه فرشته بود همین
تقصیر خودم بود
بعد بلند شدم
اون یه نعمت بود برام ...پیشونیمو گذاشتم رو زمین بعد خدا اومد پایین دستمو گرفت و بلندم کرد
گفت غصه چی و میخوری خودت کردی ن اون.. اون اولش فقط یه عابر بود یه غریبه خودت بیش از لیاقتش بش بها دادی و تاوانشم داری پس میدی شاید پاک بشی خودتو ببخش اونم ببخش همیشه یه گوشه از قلبت نیگرش دار اون بود ک فاصله بین منو تو رو برداشت اون بازم میره تو قلبا اونجا عزیز میشه و خونه میکنه بعد خاکسترش میکنه اما کمال افرینش اون همینه اون هر چقد هم پست باشه افریده منه من دوسش دارم هر چقد میخای نفرینش کن اون تاوانشو میده اما یادت باشه اونم ته قلبش مث یه بچه شاید 5 ساله نیاز ب دوس داشتن و دوس داشته شدن داره دوسش داشته باش مث یه بچه 5 ساله گاهی ببوسش مث یه پروانه مث یه پیله ک هرگز لیاقت پروانه شدن رو بدس نمیاره
 

Similar threads

بالا