گفتگوهای تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیس!
آرام تر دختر گلم...
انقدر با آب و تاب نگو
انقدر آشفته حال نباش!
بگذار امتحانش را پس دهد!
بگذار ثابت کند که عاشق توست!
بگذار ثابت کند ،
بعد همه ی زندگی ات را به پایش بریز!
فدایت بشوم...
آرام باش!
اجازه نده هر هوس بازِ تنوع طلبِ بی وجدانی،
احساسات تورا به بازی بگیرد،
تمامی مهربانی تورا خرجِ خودش کند ،
تورا واقعی ترین عاشق و
دروغی ترین معشوقِ قصه ها کند...
و بعد
به اشکهای بی دریغ تو بخندد!

آرام باش گلِ لطیفِ من....
آرام تر!
 

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعضی از سکانس های زندگی ات را نه اینجا و نه هیچ جای دیگر نمی توانی بگویی و تا همیشه باید در قلبت نگهشان داری . گاهی سه نقطه ها حرف های بسیاری دارند برای گفتن ، آنقدرها که می توانی با آنها اشک بریزی ، بخندی ، بمیری و دوباره زنده شوی...
 

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاهي دلم براي خودم تنگ ميشود...
گاهي دلم براي باورهاي گذشته ام تنگ ميشود....
گاه دلم براي پاكي هاي كودكانه ي قلبم مي گيرد....
گاهي دلم از رهگذراني كه در اين مسير بي انتها آمدند و رفتند، خسته مي شود....
گاهي دلم از راهزناني كه ناغافل دلم را مي شكنند مي گيرد....
... گاهي آرزو مي كنم اي كاش...
دلي نبود تا تنگ شود...
تا خسته شود... ...
تا بشكند.....
.................
 

راضیه (ت)

عضو جدید
همیشه میگفت : پشت سر هیچکس حرف نمیزنم
وقتی رفت فهمیدم من جزء اون هیچکس نبودم.

( درددلم را به چه کسی بگویم که در جوابم نگوید: خودت کردی, باید تاوانش را خودت بدهی؟؟؟؟؟ )
 

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز
ﺩﻟﺘﻨﮕﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ
ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ
ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺎﺷﺪ
ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ ﮐﺮﺩﻡ
 

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگي يعني بازي. سه ، دو ، يک … سوت داور............ بازي شروع شد!!! دويدي ، دست و پا زدي ، غرق شدي ، دل شکستي ، عاشق شدي ، بي رحم شدي ، مهربان شدي… بچه بودي ، بزرگ شدي ، پير شدي سوت داورــــــ0?ــــــــــ بازي تمام شد... زندگي را باختي
 

yassi66

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز به همراه نسیمی که می آمد بوی پاییز را از دور دستها احساس کردم...

پاییز را به خاطر بادهایش و به خاطر برگهایش دوست دارم ...

پاییز رنگ گذشته ها و خاطرات دور را می دهد...

پاییز را به خاطر رنگهایش دوست دارم....بوی پاییز می آید
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
اما در بهشت چگونه مي توان بي" او" بود؟ سايه ي سرد و دل انگيز طوبي، بانگ آب، زمزمه ي مهربان جويبار ها و...چگونه مي توان او را خبر نكرد؟
چه بيهودگي عام و چه برزخي بي پايان است، بهشتي كه در آن او نيست. تنهائي، آزاري طاقت فرسا است.
 

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردمانی هستند که می‌خواهند بدانند تو چه مرگت است،
و وقتی بفهمند چه مرگت است،
بهت می‌گویند بس کن،
انرژی منفی
نفرست
اینجاست که سکوت معنا پیدا می کند و تنهایی می شود تنها چاره!
 

linux_0011

عضو جدید
قانون تو تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق
عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست.
چه قانون عجیبی! چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی!
که هر بار ستاره های
زندگیت را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره کنی
و خود در تنهایی و
سکوت با چشمهای خیس از غرور پیوند ستاره ها را به نظاره نشینی
و خاموش و بی صدا به شادی ستاره های از تو گشته جدا دل خوش کنی
و باز هم تو بمانی و تنهایی و
دوری
 

ناآشنا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دير گاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است.
بانگي از دور مرا مي خواند،
ليك پاهايم در قير شب است.
***
رخنه اي نيست در اين تاريكي:
در و ديوار بهم پيوسته.
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته.
***
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است.
روزگاري است در اين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است.
***
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد.
مي كنم هر چه تلاش،
او به من مي خندد.
***
نقش هايي كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هايي كه فكندم در شب،
روز پيدا شد و با پنبه زدود.
***
دير گاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است.
جنبشي نيست در اين خاموشي:
دست ها، پاها در قير شب است.
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
به تو ای دوست سلام

دل صافت نفس سرد مرا آتش زد،

کام تو نوش و دلت، گلگون باد،

به چه از خویش بگویم که مرا بشناسی:

روزگاریست که هم صحبت من تنهائی است،

یار دیرینه ی من درد و غم رسوائی است،

عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست،

ولی افسوس که روحم به تنم زندانی است،

چه کنم با غم خویش؟

که گهی بغض دلم می ترکد،

دل تنگم ز عطش می سوزد،

شانه ای می خواهم

که بگذارم سر خود بر رویش

و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم
 

ناآشنا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر مراد تو ای دوست بی مرادیِ ماستمراد خویش دگرباره من نخواهم خواست!
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویشخلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستانِ کریمتفاوتی نکند، چون نظر به عین رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مُبَدَّل شدخلل پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردنکه هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست
اگر عِداوَت و جنگست در میان عربمیان لِیلی و مجنون محبتست و صفاست
هزار دشمنی افتد به قول بدگویانمیان عاشق و معشوق دوستی برجاست
غلام قامت آن لُعبت قباپوشمکه در محبتِ رویشْ هزار جامه قباست
نمی‌توانم بی‌او نشست یک ساعتچرا که از سر جان بر نمی‌توانم خاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقیگدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
مرا، به عشق تو، اندیشه از ملامت نیستو گر کنند ملامت نه بر من تنهاست
هر آدمی که چنین شخص دِلْسِتان بیندضرورتست که گوید به سرو ماند راست
به روی خوبان گفتی نظر خطا باشدخطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست
خوشست با غم هجران دوست سعدی راکه گر چه رنج به جان می‌رسد امید دواست
بلا و زحمت امروز بر دل درویشاز آن خوشست که امید رحمت فرداست
 

starless sky

عضو جدید

بعضی آدمهــــــــــا یهـو میــان ...

یهـو زندگیـتـــــو قشنگ میکنن ...

... یهـو میشن همـــــــه ی دلخـوشیت ....

یهـو میشن دلیـل خنـــــــــــده هات...

یهـو میشن دلیل نفس کشیــــدنت ...

...بـعــــد همینجـوری یهـو میــــــــرن ....

یهـو گنــــــــــــد میـزنن بـه آرزوهــــات ...

یهـو میشن دلیل همــــــــــه ی غصــــه هات و همــــــــه ی اشکات . .

یهـو میشن سبب بالا نیـــومدن نفســت
 

ناآشنا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریای بی خبر
بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
تا بدین منزل پا نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام
گر چه می سوزم از این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها
صبح می خندد به راه شهرمن
دود می خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن

 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا