داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

Judass

عضو جدید
یك خانم روسی و یك آقای آمریکایی با هم ازدواج كردند و زندگی شادی را در سانفرانسیسکو آغاز كردند .طفلكی خانم ، زبان انگلیسی بلد نبود اما می توانست با شوهرش ارتباط برقرار كند.

یك روز او برای خرید ران مرغ به مغازه رفت.اما نمی دانست ران مرغ به زبان انگلیسی چه می شود . برای همین اول دست هایش را از دو طرف مانند بال مرغ بالا و پایین كرد و صدای مرغ درآورد. بعد پایش را بالا آورد و با انگشت رانش را به قصاب نشان داد . قصاب متوجه منظور او شد و به او ران مرغ داد.

روز بعد او می خواست سینه مرغ بخرد. بازهم او نمی دانست كه سینه مرغ به انگلیسی چه می شود. دوباره با دست هایش مانند مرغ بال بال زد و صدای مرغ درآورد. بعد دگمه های پالتو اش را باز كرد و به سینه خودش اشاره كرد . قصاب متوجه منظور او شد و به او سینه مرغ داد.

روز سوم خانم ، طفلك می خواست سوسیس بخرد. او نتوانست راهی پیدا كند تا این یكی را به فروشنده نشان بدهد. این بود كه شوهرش را به همراه خودش به فروشگاه برد!!! ............

.

.

.

.

.

.

.

.



خیلی منحرفید!

حواستون كجاست ؟

شوهرش انگلیسی صحبت می كرد.
 

starone312

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !​
 

starone312

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تولد​
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...!
پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . !
 

hamkelasi

عضو جدید
:gol:
[FONT=&quot]مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت[/FONT]
[FONT=&quot]آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته باشد[/FONT]
[FONT=&quot]مشتري پرسيد چرا؟[/FONT]
[FONT=&quot]آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟ [/FONT]
[FONT=&quot]مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت : مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند! [/FONT]
[FONT=&quot]مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟ من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم.[/FONT]
[FONT=&quot]مشتري با اعتراض گفت : پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند؟[/FONT]
[FONT=&quot]آرایشگر گفت : آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند.[/FONT]
[FONT=&quot]مشتري گفت : دقيقا همين است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند .براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد... [/FONT]
 

satelo

عضو جدید
آیا واقعا دوست واقعی دارید ؟
يه دوست معمولي و يه دوست واقعي

يه دوست معمولي وقتي مي آيد خونت، مثل مهمون رفتار ميکنه
يه دوست واقعي درِ يخچال رو باز ميکنه و از خودش پذيرايي ميکنه

يه دوست معمولي هرگز گريه تو رو نديده.
يه دوست واقعي شونه هاش از اشکاي تو خيسه

يه دوست معمولي اسم کوچيک پدر و مادر تو رو نمي دونه
يه دوست واقعي اسم وشماره تلفن اون هارو تو دفترش داره

يه دوست معمولي يه دسته گل واسه مهمونيت مي آره
يه دوست واقعي زودتر ميآد تا تو آشپزي بهت کمک کنه و ديرتر مي ره تا به کمکت همه جارو جمع و جور کنه

يه دوست معمولي متنفره از اين که وقتي رفته که بخوابه بهش تلفن کني
يه دوست واقعي ميپرسه چرا يه مدته طولانيه که زنگ نمي زني؟

يه دوست معمولي ازت ميخواد راجع به مشکلاتت باهاش حرف بزني
يه دوست واقعي ازت ميخواد که مشکلات را حل کنه

يه دوست معمولي وقتي بين تون بحثي ميشه دوستي رو تموم شده ميدونه
يه دوست واقعي بهت بعد از يه دعواهم زنگ ميزنه


يه دوست معمولي هميشه ازت انتظار داره.
يه دوست واقعي ميخواد که تو هميشه رو کمکش حساب کني

یک دوست معمولی از درونت بی خبره
یک دوست واقعی سعی میکنه درونتو بفهمه


این پست فقط به خاطر یک نفر...
 

m@hn@z.d

عضو جدید
کاربر ممتاز
قانون بازگشت





مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید .


مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد.


چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند . بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس . صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .
سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او . آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم ، اما هر کاری که می کنیم ، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد . "خداوند پژواک کردار ماست ."
 

lighthearted

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستانم کوتاه نیست توی http://mrshayesteh.persianblog.ir/post/503/ وبلاگ خوندم دوست داشتم اینجا بذارمش جالب حتما بخونیدش


لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.





از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود.. بزودی برمی گردیم... چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود.. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد
 

sahel_k

عضو جدید
کاربر ممتاز
به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: “پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند” مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.” زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:” پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.”
زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند: “‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!”
مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!”
 

mahtabi

مدیر بازنشسته
ساحل و صدف

ساحل و صدف

مردي در کنار ساحل دورافتاده اي قدم مي‌زد. مردي را در فاصله دور مي بيند که مدام خم مي‌شود و چيزي را از روي زمين بر مي‌دارد و توي اقيانوس پرت مي‌کند. نزديک تر مي شود، مي‌بيند مردي بومي صدفهايي را که به ساحل مي¬افتد در آب مي‌اندازد.
- صبح بخير رفيق، خيلي دلم مي¬خواهد بدانم چه مي¬کني؟
- اين صدفها را در داخل اقيانوس مي اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توي آب نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شکلي وجود دارد. تو که نمي‌تواني آنها را به آب برگرداني خيلي زياد هستند و تازه همين يک ساحل نيست. نمي بيني کار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نمي¬کند؟

مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت: "براي اين يکي اوضاع فرق کرد."

:gol:
 

ZafMaR

عضو جدید
یک ایمیل ساده !!!!!

مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه‌ش کرد و تمیز کردن زمین‌ رو به عنوان نمونه کار دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیل‌تون رو بدین تا فرم‌های مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنین و همین‌طور تاریخی که باید کار رو شروع کنین
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمی‌تونه داشته باشه

مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمی‌دونست با تنها 10 دلاری که در جیب‌ش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه‌فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگی‌ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه‌ش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید می‌تونه به این طریق زندگی‌ش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پول‌ش هر روز دو یا سه برابر می‌شد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت
5 سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده‌فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آینده‌ی خانواده‌ش برنامه‌ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه‌ی عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت‌شون به نتیجه رسید، نماینده‌ی بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»
نماینده‌ی بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. می‌تونین فکر کنین به کجاها می‌رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟
مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: آره! احتمالاً می‌شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.
 

ZafMaR

عضو جدید
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود "لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدین"
۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید.
با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.
صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید.
اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟
این سگ یه نابغه است.
این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی عاقل اندر صفی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟
این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!
نتیجه اخلاقی :
اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.
سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم
 

F.H

عضو جدید
متشكرم

متشكرم

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم:بنشینید«یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
- نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید.
شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز
- دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید.
سه تعطیلی . . . «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.
دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یک‌ ‌روبل، درسته؟
چشم چپ «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
- و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید .
فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم.
موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان
باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های «وانیا » فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.
پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم.

در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید...
« یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام .
- خیلی خوب شما، شاید …
- از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.
چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !
- من فقط مقدار کمی گرفتم .
در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یکی و یکی..
- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
- به آهستگی گفت: متشکّرم!
- جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
- آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم:

در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود...

داستان کوتاه "متشکرم" : اثری از آنتوان چخوف
 
آخرین ویرایش:

maryam.joon

عضو جدید
عشق بی پایان

عشق بی پایان

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود ![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد ![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است ![/FONT][/FONT]
 

satelo

عضو جدید
پسر - دختر - مزدا 323 قرمز

پسر - دختر - مزدا 323 قرمز

مزدا 323 قرمز رنگ، تا به نزديكي دختر جوان رسيد به طور ناگهاني ترمز كرد . خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حركت ايستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جايي كه پنجره جلو دقيقا روبروي دختر جوان قرار گرفت . اين اولين خودرويي نبود كه روبروي دختر توقف مي كرد ، اما هريك از آنها با بي توجهي دختر جوان ، به راه خود ادامه مي دادند . دختر جوان، مانتوي مشكي تنگي به تن كرده بود كه چند انگشتي از يك پيراهن بلند تر بود . شلواري هم كه تن دخترك بود ،همچون مانتويش مشكي بود و تنگ مي نمود كه آن هم كوتاه بود و تا چند سانتي پايين تر از زانو را مي پوشاند . به نظر مي آمد كه شلوار به خودي خود كوتاه نيست و انتهاي ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهميتي به مزداي قرمز رنگ ندهد . سرش را به داخل پنجره خم كرد و به راننده گفت :" بفرماييد؟" . مزدا مسافري نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره اي بود كه عينك دودي ظريفي به چشم داشت . پسر جوان بدون معطلي و با بياني محترمانه گفت : " خوشحال ميشم تا جايي برسونمتون". دختر جوان گفت : " صادقيه ميرما". پسر جوان بي درنگ سرش را به نشانه تائيد تكان داد و پاسخ داد : " حتماً، بفرماييد بالا ". دخترك با متعجب ساختن پسر جوان، صندلي عقب را براي نشستن انتخاب كرد .چند لحظه اي از حركت خودرو نگذشته بود كه دختر جوان ، در حالي كه روسري كوچك و قرمز خود را عقب و جلو مي كشيد و موهاي سرازير شده در كنار صورتش را نظم مي داد ،گفت :" توي ماشينت چيزي براي گوش كردن نيست "

- البته .
پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن كرد . صداي ترانه اي انگليسي زبان به گوش رسيد . از آينه به دختر جوان نگاهي انداخت و با همان لبخند ظريفش كه از ابتدا بر لب داشت گفت :"كريس دبرگ هست ، حالا خوشتون نمياد عوضش كنم ". دخترك با شنيدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آميزي سر داد .
- ها ها ها ، اين كه اريك كلاپتون . نميشنوي مگه ، انگليسي مي خونه . اصلا كجاش شبيه كريس دبرگ .
- اِه ، من تا الان فكر مي كردم كريس دبرگ . مثل اينكه خيلي خوب اينا رو مي شناسيد ها .
دخترك ، قيافه اي به خود گرفت و ادامه داد:" اِي ، كمي "
- پس كسي طرف حسابمه كه خيلي موسيقي حاليشه . من موسيقي رو خيلي دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهني دارم كه حال و حوصله موسيقي كار كردن رو ازم گرفته .
دخترك لبخندي زيركانه زد و با لحني كش دار گفت:" اي بابا، بسوزه پدر عاشقي . چي شده ، راضي نميشه ؟"
- نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته كسي رو پيدا نكرده ام كه عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبي پيش بياد ، از عاشقي هم بدم نمياد . اصل قضيه اينه كه، قبل از اينكه با ماشين بزنم بيرون و در خدمت شما باشم ، توي خونه با بابام دعوام شد .
- آخي ، سرچي؟ لابد پول بهت نمي ده.
- نه ، تنها چيزي كه ميده پول . مشكل اينجاست كه فردا دارم مي رم بروكسل، اونوقت اين آقا گير داده بمون توي شركت كار داريم .
با گفتن اين جملات توسط پسر جوان ، دخترك، با اينكه سعي مي كرد به چهره اش هويدا نشود ، اما كاملا چهره اش دگرگون شد و با لحني كنجكاوانه پرسيد: " اِه، بروكسل چي كار داري؟ "
- دايي ام چند سالي هست كه اونجاست . بعد از سه چهار ماه كار مداوم ، مي خواستم برم اونجا يه استراحتي بكنم؟
دخترك بادي به غبغب انداخت و سريع پاسخ داد:
- اتفاقا من هم يك هفته پيش از اسپانيا برگشتم.
- اِه، شما هم اونجا فاميل داريد؟ كدوم شهر.
- فاميل كه نداريم ، براي تفريح رفته بودم ونيز.
پسر جوان نيشخندي زد و گفت : اصلا ولش كن بابا ، اسم قشنگتون چيه؟
- من دايانا هستم. اسم تو چيه، چند سالته؟ چه كاره اي؟
- چه خبره؟ يكي يكي بپرسيد، اين جوري آدم هول ميشه ... اولاً اين كه اسم خيلي قشنگي داريد ، يكي از اون معدود اسم هايي كه من عاشقشونم . اسم خودم سهيل ، 25 سالمه و پيش بابام كه كارگذار بورس كار مي كنم . خوب حالا شما .
دخترك با شنيدن اين حرفهاي سهيل ، چهره اش گلگون شد و به تشويش افتاد .
- من كه گفتم ، اسمم داياناست . 23 سالمه و كار هم نمي كنم . خونمون سمت الهيه است و الان هم محض تفريح دارم مي رم صادقيه . تا حالا بوتيك هاي اونجا نرفته ام . با يكي از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتيك هاش رو ببينيم و اگه چيز قشنگي هم بود بخريم .
- همين چيزايي هم كه الان پوشيده ايد خيلي قشنگه ها.
دايانا ، گره كوچك روسريش را باز كرد و بار ديگر گره كرد . سپس گفت:
- اِي ، بد نيست . اما ديگه يك ماهي هست كه خريدمشون . خيلي قديمي شده اند ... . ولش كن ، اصلا از خودت بگو ، گفتي موسيقي كار نكرده اي و دوست داري كار كني ، آره؟
- چرا ، تا چند سال پيش يه مدتي پيانو كار مي كردم.
دخترك ، سعي مي كرد دلبرانه سخن وري كند ، اما ناگهان به جوشش افتاد ، طوري كه منقطع صحبت مي كرد و كلمات را دستپاچه بيان مي كرد.
-اي واي، من عاشق پيانو ام . خيلي دوست دارم پيانو كار كنم ، يعني يه مدتي هست كه كلاسش رو مي رم ، اما هنوز خيلي بلد نيستم . ... اصلا اينجوري نميشه، نگه دار بيام جلو بشينم راحت تر حرف بزنيم .
سهيل ، بي درنگ خودرو را متوقف كرد . دايانا هم سريع پياده شد و به صندلي جلو رفت .
-دايانا خانوم ، داريم مي رسيما .
- دايانا خانوم كيه؟ دايانا ... . ولش كن ، فعلا عجله ندارم . بهتره چند دقيقه ديگه هم با هم باشيم . آخه من تازه تو رو پيدا كرده ام . تو كه مخالفتي نداري ؟
- نه ، من كه اومده بودم حالي عوض كنم . حالا هم كي بهتر از تو كه حالم رو عوض كنه . فقط بايد عرض كنم كه الان ساعت نه و نيمه ، حواست باشه كه ديرت نشه .
دخترك با شنيدن صحبت هاي سهيل، وقتي متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالي كه لب خود رابا اضطراب مي گزيد ، گفت:
-آره راست ميگي ... پس حداقل يه چند دقيقه اي ماشينت رو دور فلكه نگه دار ، باهات كار دارم .
سهيل ، با قبول كردن حرفهاي دايانا ، حوالي ميدان كه رسيد ، خودرو را متوقف كرد . روي خود را به دخترك كرد و كمرش را به در تكيه داد . عينك دودي را از چشمانش برداشت .چهره اي نسبتا گيرا داشت . ته ريشي به صورتش بود و موهايي ژوليده داشت كه تا گوشش را مي پوشانيد . پخش خودرو را خاموش كرد و سپس با همان لبخندي كه بر لب داشت گفت :
- بفرماييد.
ديگر كاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترك مي شد پي به هيجانش برد.
- موبايلت ... شماره موبايلت رو بده، البته اگه ممكنه .
پسر جوان لحظه اي فكر كرد و سپس گوشي همراه خود را از روي داشبورد- پشت فرمان برداشت . آن را به سمت دايانا دراز كرد.
- بگير ، زنگ بزن گوشي خودت كه هم شماره تو روي موبايلم ثبت بشه و هم شماره من روي موبايل تو بيفته . فقط صبر كن روشنش كنم ... اونقدر اعصابم خورد بود كه گوشي رو خاموش كردم .
دايانا ، به محض ديدن گوشي گران قيمت سهيل به وجد آمد . اما سريع شوق خود را كتمان كرد و فقط به گفتن"كوشي خوبي داري ها" قناعت كرد .
- قابلت رو نداره . اتفاقا بايد عوضش كنم ، خيلي يوغره.
- خوب ، ممنون . فقط بگو كي مي تونيم همديگه رو دوباره ببينيم .
- ببينم چي ميشه . اگه فردا برم بروكسل كه هيچ، اما اگه تهران بودم يه كاريش مي كنم . اصلا بهم زنگ بزن .
- باشه ... پس من مي رم .فعلا خداحافظ .
- خوشحال شدم،...خداحافظ . ... زنگ يادت نره .
دختر جوان ، درحالي كه احساس مسرت مي كرد ، با گامهايي لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد . هر چند قدمي كه بر مي داشت ،سرش را برمي گرداند و مزدا را نگاه مي كرد و دستي براي سهيل تكان مي داد . پس از دور شدن دايانا ، سهيل از داخل خودرو پياده شد و طوري كه دايانا متوجه نمي شد، او را تعقيب كرد . حوالي همان ميدان بود كه دايانا روي صندلي هاي يك ايستگاه اتوبوس نشست . سهيل ،دايانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تايي كه از داخل داده بود را باز كرد . شلوارديگر كوتاه نبود . از داخل كيفي كه بر روي دوشش بود مقنعه اي بيرون آورد و در لحظه اي كوتاه آنرا سر كرد و از زير مقنعه ، تكه پارچه اي كه بر سرش بود ، بيرون كشيد . از داخل همان كيف ، آينه كوچكي خارج كرد و با يك دستمال كوچك ، از آرايش غليظي كه روي صورتش بود كاست . موهاي خرمايي رنگش را كه روي صورتش سرازير شده بود ، داخل مقنعه كرد و با آمدن اولين اتوبوس ، از محل خارج شد . سهيل در طول ديدن اين صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن دايانا، سهيل به سمت مزدا حركت كرد . به خودرو كه نزديك مي شد زنگ موبايلي كه همراهش بود ، به صدا در آمد. سهيل بلافاصله گوشه اي لابلاي جمعيت در حال گذر ، خود را پنهان كرده بود و دايانا را نظاره مي كرد . پاسخ داد:
- بله؟
صداي خواهش هاي پسر جواني از آنسوي گوشي آمد .
- سلام ، آقا هر چي مي خوايي از تو ماشين بردار ، فقط ماشين رو سالم بهم تحويل بده . تو رو خدا ، بگو كجاست بيام ببرم ...
- خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشي و در ماشينت رو براي آب هويج گرفتن باز نزاري ... ببينم به پليس هم زنگ زدي ؟
- نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشين رو بده .
- جون من قسم نخور ، من كه مي دونم زنگ زده اي ...ولي عيبي نداره ، آدرس مي دم بيا ... فقط يه چيزي ، اين يارويي كه سي ديش توي ماشينت بود كي بود؟
- كي ؟ اون خارجيه ؟ ... استينگ بود ، استينگ .
- هه هه ... يه چيز ديگه هم مي پرسم و بعدش آدرس رو مي دم ؛ ونيز توي اسپانياست ؟
- ونيز؟ نه بابا، ونيز كه توي ايتالياست ... آقا داري مسخره ام مي كني ، آدرس رو بده ديگه ...
- نه ، داشتم جدول حل مي كردم . مزداي قرمزت ، ضلع جنوبي صادقيه پارك شده . گوشيت رو مي زارم توي ماشين ، ماشين رو هم مي بندم و سوييچ رو مي اندازم توي سطل آشغالي كه كنار ماشينته . راستي يه دايانا خانوم هم بهت زنگ مي زنه ، يه دختر خوشگل،... برو حالش رو ببر ، برات مخ هم زدم ،... خداحافظ
 

satelo

عضو جدید
داستان زيباي راننده اتوبوس و مرد هيکلي!!

داستان زيباي راننده اتوبوس و مرد هيکلي!!

مايكل، راننده اتوبوس شهري، مثل هميشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسير هميشگي شروع به كار كرد. درچند ايستگاه اول همه چيز مثل معمول بود و تعدادي مسافر پياده مي شدند و چند نفر هم سوار مي شدند. در ايستگاه بعدي، يك مرد با هيكل بزرگ، قيافه اي خشن و رفتاري عجيب سوار شد..
او در حالي كه به مايكل زل زده بود گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!» و رفت و نشست.
مايكل كه تقريباً ريز جثه بود و اساساً آدم ملايمي بود چيزي نگفت اما راضي هم نبود. روز بعد هم دوباره همين اتفاق افتاد و مرد هيكلي سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روي صندلي نشست و روز بعد و روز بعد...
اين اتفاق كه به كابوسي براي مايكل تبديل شده بود خيلي او را آزار مي داد. بعد از مدتي مايكل ديگر نمي تواست اين موضوع را تحمل كند و بايد با او برخورد مي كرد. اما چطوري از پس آن هيكل بر مي آمد؟ بنابراين در چند كلاس بدنسازي، كاراته و جودو و .... ثبت نام كرد. در پايان تابستان، مايكل به اندازه كافي آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پيدا كرده بود.
بنابراين روز بعدي كه مرد هيكلي سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!» مايكل ايستاد، به او زل زد و فرياد زد: «براي چي؟»
مرد هيكلي با چهره اي متعجب و ترسان گفت: «تام هيكل كارت استفاده رايگان داره.»

"پيش از اتخاذ هر اقدام و تلاشي براي حل مسائل، ابتدا مطمئن شويد كه آيا اصلاً مسئله اي وجود دارد يا خير"
 

مي مو

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستانی از ادیسون

داستانی از ادیسون

ادیسون در سنبن پیری پس از اختراع چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود.
هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط جلو گیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است.
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید که پیر مرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند. پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی! می بینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟ حیرت آور است! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت. نظر تو چیه پسرم؟
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟ چطـور می توانی؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟
پدر گفت : پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد!
در مورد آزمایشگاه و بازسازی یا نو سازی آن فردا فکــر می کنیم. الان موقع این کار نیست. به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت.
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود.
آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع نمود
روحش شاد

 

مي مو

عضو جدید
کاربر ممتاز
شتر کنجکاو

شتر کنجکاو

بچه شتر: چند تا سوال برام پیش آمده است. میتونم ازت بپرسم مادر؟
شتر مادر: حتماً عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره میکنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمیشود بتوانیم دوام بیاوریم.
بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف پای ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتاً برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن این مدل پا را داریم.
بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقتها جلوی دید من را میگیرد.
شتر مادر: پسرم. این مژه‌ های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشمهای ما را در مقابل باد و شنهای بیابان محافظت میکنند.
بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شنهای بیابان است...
بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم.....
شتر مادر: بپرس عزیزم..
بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه کار میکنیم؟
--------------------------------------------------------------
مهارتها، علوم، توانائیهاو تجارب فقط زمانی مثمر ثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید.
الان شما در کجا قرار دارید؟
شرح حکایت
توانمندیها ، مهارتها ، تحصیلات ، تجربیات و استعدادهای انسان نقش بسیار مهمی را در پیشرفت و ارتقاء شغلی وزندگی او دارد. به عبارت دیگر موارد ذکر شده پتانسیل لازم جهت حرکت و رشد را فراهم می نماید. لیکن این حرکت نیاز مند بستر و مسیر مناسب نیز می باشد. چنانچه فرد در محل مناسب ، مکان مناسب و زمان مناسب قرار گیرد می توان انتظار داشت که تمامی پتانسیل وجودی وی در جهت رشد و تعالی شغلی ، شخصیتی ، اجتماعی و... بکارگرفته شود. بدیهی است در صورت محقق نشدن شرایط ذکر شده امکان رشد و شکوفائی کامل انسان بسیار کم می گردد. یکی از وظایف بسیار مهم مدیران و رهبران شناسائی استعدادهای کارکنان و فراهم آوردن شرایط رشد و پرورش و بکارگیری آنها در سازمان ودر جهت اهداف سازمان می باشد. انسانها هر یک معدنی از طلا و نقره هستند که می بایستی ابتدا کشف و شناسائی شده و سپس با صرف هزینه به بهترین شکلی به تعالی رسانده شوند و همچون نگینی بدرخشند.
 
وسواس

وسواس

[FONT=&quot]غلامعلی خان سلانه سلانه از پله های حمام بالا آمد. کمی ايستاد و نفس خود را تازه کرد و باز به راه افتاد. هنوز دو قدم برنداشته بود که دوباره ايستاد.انگشت به پيشانی خود گذارد؛ شقيقه ها را اندکی فشرد و بعد ابروها را درهم کشيد و چند مرتبه شيطان را لعن کرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]درست فکر کرده بود.اکنون به يادش می آمد که وقتی خواسته بود غسل کند ، يادش رفته بود استبراء کند و حتم داشت حالا نه غسلش درست است و نه پاک شده.گذشته از اين که لباسش نيز نجس گرديده و بايد هنوز چرک نشده عوض کند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]چند دقیقه مردد ماند .خواست باور نکند :«شایداشتباه کرده م ...» ولی نه ،درست بود .تمام قراین گواهی می دادند .خواست برگردد ودوباره به حمام برود ، ولی هم خجالت کشید واز این لحاظ که ظهر نمازش را سر وقت خوانده بود وتا نماز مغرب وقت زیاد داشت که تجدیدغسل کند ، تنبلی کرد و بر نگشت[/FONT][FONT=&quot] .
[/FONT]
[FONT=&quot]چند بار دیگر شیطان را لعنت کرد ، بغچه ی حمام خود را زیر بغل جا به جا کردوعبای خود را به روی آن کشید وبازسلانه سلانه به راه افتاد[/FONT][FONT=&quot] .
[/FONT]
[FONT=&quot]آفتاب ، شیشه های سقف حمام را قرمز کرده بود که غلامعلی خان توی خزینه ، انگشت به در گوش خود گذارده بود وقربت الی الله غسل می کرد[/FONT][FONT=&quot] .
[/FONT]
[FONT=&quot]سعی میکرد هیچ یک از مقدمات ومقارنات را فراموش نکند .سوراخ های گوش خود را دست مالید ،توی ناف خود را سرکشی کرد .استبرائ وبعد هم نیت ، وبعد شروع کرد :یک دور به نیت طرف راست،یک دور به نیت طرف چپ ؛ ...که بر شیطان لعنت [/FONT][FONT=&quot]!...[/FONT][FONT=&quot]ازدماغش خون باز شد[/FONT][FONT=&quot] .
[/FONT]
[FONT=&quot]دست به دماغ خود گرفت .آب خزینه را به هم زد تا رنگ خون محو شد .وبعد هول هول از خزینه درآمد ودرگوشه ای از حال رفت[/FONT][FONT=&quot] .
[/FONT]
[FONT=&quot]خانه اش نزدیک بود .استاد حمام عقب پسرش فرستاد .او را با لنگ و قدیفه اش خشک کردند.خون دماغش را هر طور بود ، بند آوردند واز حمام بیرونش بردند[/FONT][FONT=&quot] .
[/FONT]
[FONT=&quot]دو ساعت از شب گذشته بود که به حال آمد .پاشد نشست واز زنش وقایع را پرسید.ولی او هنوز شروع نکرده بود که خودش همه چیز را به خاطر آورد.زنش را فرستاد تا بغچه ی حمامش راحاضر کند وخودش زود لباس پوشیدوبه راه افتاد[/FONT][FONT=&quot] .
[/FONT]
[FONT=&quot]حمام گذرشان تا به حال حتما بسته بود .واگر هم نبسته بود او هرگز رویش نمی شد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]دیگر به آن جا برود .آنروز تمام بساط حمامی بیچاره را به خون کشیده بود [/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]ناچار به راه افتاد .او دو سه کوچه گذشت ودر میان یک بازارچه ی تاریک سر در آورد[/FONT][FONT=&quot] .
[/FONT]
[FONT=&quot]چراغ موشی راه روی حمام بازارچه ، از ته پله ها سوسو می کرد ودرو دیوارکدر تر از آنچه بود ، نمایان می ساخت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]غلامعلی خان ، خوشحال از اینکه حمام هنوز بسته نشده است ، از پله ها سرازیرشد.آخرین دلاک نوبتی حمام داشت بساط را ور می چید لنگ های خیس را به هم گره می زدو از در ودیوار می آویخت .یا قدیفه های کار کرده را تا می کرد.دمپایی ها را به کناری می زد ومی خواست چراغ را هم خاموش کند[/FONT][FONT=&quot] .
[/FONT]
[FONT=&quot]غلامعلی خان هنوز از در وارد نشده بود که صدای او را شنید[/FONT][FONT=&quot] :
-[/FONT]
[FONT=&quot]آقا حموم تعطیل شده[/FONT][FONT=&quot] .
-[/FONT]
[FONT=&quot]سام علیکم...من انقدی کار ندارم ...یه زیر آب می رم ومی آم[/FONT][FONT=&quot].
-[/FONT]
[FONT=&quot]آقا جون گفتم حموم تعطیل شده ...آخه مردم هم راحتی دارن ؛ وقت و بی وقت که حموم نمی آن که[/FONT][FONT=&quot].
-[/FONT]
[FONT=&quot]چرا اوقاتتو تلخ می کنی داداش ؟ تا یه چپق چاق کنی ، منم اومده م ...ولباس خود را در آورد .لنگی به خود بست و راه افتاد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]داخل حمام تاریک بود .چراغ خواست .دلاک تنبلی کرد واز همان بالای در ، تنها پیه سوز حمام را روشن کرد وبه دست او داد.غلامعلی خان در گرم خانه ی حمام را باز کرد .بسم اللهی گفت و وارد شد[/FONT][FONT=&quot] .
[/FONT]
[FONT=&quot]سایه ی بزرگ ولرزان سر خود که تا وسط گنبد های سقف حمام کشیده شده بود ،با ترس نگاهی کرد وبه فکر فرو رفت .بلند تر یک بسم الله دیگری گفت وخود را به پله های خزینه رسانید.پیه سوز را بالای پله ها ، لب سنگ خزینه گذاشت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]یک مشت آب مزمزه کرد .یک مشت هم به صورت خود زد .با یکی دو مشت دیگر ،پاهای خود را شست وخزینه فرو رفت. خزینه تا لب سنگ آن پر شده بود .آب داغ خوبی بود .بدن خود را با کیف مخصوصی دست می مالید .شعله ی پیه سوز کج وراست می شدو سایه روشن دیوار تغییر می کرد .غلامعلی خان این یکی را در می یافت ، ولی گمان می کرد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]از ما بهتران می ایند ومی روند وهوا تکان می خورد وشعله را می جنباند .چند دقیقه صبر کرد .صدایی نیا مد .یک بسم الله بلند گفت...وشعله ی پیه سوز ساکت شد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]فکر خود را هر طور بود مشغول کرد.ترس وتاریکی را از یاد برد .وسه بار دیگر بدن خود را دست مالید وبه زیر آب فرو رفت .سر کیف آمده بود.زیر آب ، پاهای خود را به ته خزینه فشارداد وسبک وآهسته دو سه ثانیه خود را درمیان آب نگه داشت.وبعد سر خود را ازآب به در آورد[/FONT][FONT=&quot] .
[/FONT]
[FONT=&quot]یک باره ترسید .همه جا تاریک شده بود .چشم های خود را مالید .اهه !مثل اینکه سرو صورت ودست هایش چرب شده بود.بیش تر ترسید .ودلاک را با فریادی وحشت آور ، دو سه بارصدا زد.دلاک سراسیمه وارد شد .هردو در یک آن ، با تعجب از هم پرسیدند[/FONT][FONT=&quot] :
-[/FONT]
[FONT=&quot]پس چراغ چه شد ؟!...وهردو در جواب ساکت ماندند[/FONT][FONT=&quot] .
[/FONT]
[FONT=&quot]دلاک برگشت ویک چراغ دیگر آورد .پیه سوز پیدا نبود ولی روی آب خزینه روغن چراغ موج می زد .وسرو سینه ی غلامعلی خان چرب شده بود[/FONT][FONT=&quot] .
[/FONT]
[FONT=&quot]دلاک چندتا فحش نثار استاد حمام کرد و غلامعلی خان از روی خشم وبی چارگی یک لااله الا الله گفت و در آمد. روغن چراغ ها را با قدیفه ی خود پاک کرد.لباس پوشید وغر غر کنان رفت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]فرداصبح ، قبل از اذان ، باز غلامعلی خان از کنار کوچه، بغچه ی خود را به زیر بغل زده بود ، عبا را به سر کشیده بود وسلانه سلانه به سوی حمام می رفت .وزیر لب معلوم نبودشیطان را لعن می کرد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ویا لا اله الله می گفت[/FONT][FONT=&quot]...
[/FONT]
[FONT=&quot]هنوز نتوانسته بود غسل واجب خود را قربه الی الله به جا بیاورد[/FONT][FONT=&quot]


[/FONT]
[FONT=&quot](جلال آل احمد[/FONT][FONT=&quot]([/FONT]
 

yekbinam

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتگوهای و درخواستهای کودکانه با خدا

خدای عزيز!
به جای اينکه بگذاری مردم بميرند و مجبور باشی آدمای جديد بيافرينی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمی‌کنی؟

خدای عزيز!
شايد هابيل و قابيل اگر هر کدام يک اتاق جداگانه داشتند همديگر را نمی‌کشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده.

خدای عزيز!
اگر يکشنبه، مرا توی کليسا تماشا کنی، کفش‌های جديدم رو بهت نشون ميدم.

خدای عزيز!
شرط می‌بندم خيلی برايت سخت است که همه آدم‌های روی زمين رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمی‌توانم همچين کاری کنم.

خدای عزيز!
در مدرسه به ما گفته‌اند که تو چکار می‌کنی، اگر تو بری تعطيلات، چه کسی کارهايت را انجام می‌دهد؟

خدای عزيز!
آيا تو واقعاً نامرئی هستی يا اين فقط يک کلک است؟

خدای عزيز!
اين حقيقت داره اگر بابام از همان حرف‌های زشتی را که توی بازی بولينگ می‌زند، تو خانه هم استفاده کند، به بهشت نمی‌رود؟

خدای عزيز!
آيا تو واقعاً می‌خواستی زرافه اينطوری باشه يا اينکه اين يک اتفاق بود؟

خدای عزيز!
چه کسی دور کشورها خط می‌کشد؟

خدای عزيز!
من به عروسی رفتم و آن‌ها توی کليسا همديگر را بوسيدند. اين از نظر تو اشکالی نداره؟

خدای عزيز!
آيا تو واقعاً منظورت اين بوده که « نسبت به ديگران همانطور رفتار کن که آنها نسبت به تو رفتار می‌کنند؟ » اگر اين طور باشد، من بايد حساب برادرم را برسم.

خدای عزيز!
بخاطر برادر کوچولويم از تو متشکرم، اما چيزی که من به خاطرش دعا کرده بودم، يک توله سگ بود.

خدای عزيز!
وقتی تمام تعطيلات باران باريد، پدرم خيلی عصبانی شد. او چيزهايی درباره‌ات گفت که از آدم‌ها انتظار نمی‌رود بگويند. به هر حال، اميدوارم به او صدمه‌ای نزنی.

خدای عزيز!
لطفاً برام يه اسب کوچولو بفرست. من فبلاً هيچ چيز از تو نخواسته بودم. می‌توانی درباره‌اش پرس و جو کنی.

خدای عزيز!
برادر من يک موش صحرايی است. تو بايد به اون دم هم می‌دادی‌ها! ها!

خدای عزيز!
من می‌خواهم وقتی بزرگ شدم، درست مثل بابام باشم. اما نه با اينهمه مو در تمام بدنش.

خدای عزيز!
فکر می‌کنم منگنه يکی از بهترين اختراعاتت باشد.

خدای عزيز!
من هميشه در فکر تو هستم حتی وقتی که دعا نمی‌کنم.

خدای عزيز!
از همۀ کسانی که برای تو کار می‌کنند، من نوح و داود را بيشتر دوست دارم.

خدای عزيز!
برادرم يه چيزايی دربارۀ به دنيا آمدن بچه‌ها گفت، اما اون‌ها درست به نظر نمی‌رسند. مگر نه؟

خدای عزيز!
من دوست دارم شبيه آن مردی که در انجيل بود، 900 سال زندگی کنم.

خدای عزيز!
ما خوانده‌ايم که توماس اديسون نور را اختراع کرد. اما توی کلاس‌های دينی يکشنبه‌ها به ما گفتند تو اين کار رو کردی. بنابراين شرط می‌بندم او فکر تو را دزديده.

خدای عزيز!
آدم‌های بد به نوح خنديدند « تو احمقی چون روی زمين خشک کشتی می‌سازي » اما اون زرنگ بود. چون تو رو فراموش نکرد. من هم اگر جای اون بودم همين کارو می‌کردم.

خدای عزيز!
لازم نيست نگران من باشی. من هميشه دو طرف خيابان را نگاه می‌کنم.

خدای عزيز!
فکر نمی‌کنم هيچ کس می‌توانست خدايی بهتر از تو باشد. می‌خوام اينو بدونی که اين حرفو بخاطر اينکه الان تو خدايی، نمی‌زنم.

خدای عزيز!
هيچ فکر نمی‌کردم نارنجی و بنفش به هم بيان. تا وقتی که غروب خورشيدی رو که روز سه‌شنبه ساخته بودی، ديدم، معرکه بود.

خدای عزیز
چطور متوجه شدي خدا هستي ؟ كي بهت گفت ؟
خداخ.
.
يعني چي تو يه خداي حسودي هستي ؟ قكر مي كنم تو همه چي داشتي


هر چي تو كردي رو تو مدرسه به ما ميگن ، وقتي ميري مرخصي كاراي تو رو كي انجام ميده
من داستان چانوکا رو از همه داستانهاي ديگه بيشتر دوست دارم. تو واقعا داستاناي قشنگي درست كردي ، همچنين دوس دارم رو آب راه برم.


پدر بزرگم ميگه وقتي بچه بوده ، تو همين اطراف بودي ، الان چقدر دور شدي ؟


پريناز بياباني 8 ساله از تهران :
اگر يك روزي خواستم بيام پيشت ، مي خواهم تمام عروسكهايم را برايت بياورم . به اميد ديدار
 

yekbinam

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند سال پيش در يک روز گرم تابستان پسر کوچکي با عجله لباسهايش را درآورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش ميکرد و از شادي کودکش لذت ميبرد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي فرزندش شنا ميکند. مادر وحشت زده به سمت درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد. مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت ميکشيد ولي عشق مادر به کودکش آنقدر زياد بود که نميگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود، صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي مناسب بيابد.
پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود. خبرنگاري که با کودک مصاحبه ميکرد از و خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت: اين زخم ها را دوست دارم، اينها خراش هاي عشق مادرم هستند
 
سیاه و سفید

سیاه و سفید

شخصی تعریف می کرد :
به یاد دارم زمانی که در حال تحصیل بودم با یکی از همکلاسی هایمان بر سر موضوعی بحث شدیدی داشتم و هر یک از ما بر این باور بود که درست می گوید و دیگری در اشتباه است
آموزگارمان تصمیم گرفت که با حل مشکلمان درس خوبی به ما دهد.او ما را در دو طرف میز نشاند و یک لیوان بزرگ سفالی را در وسط میز قرار داد.لیوان به رنگ مشکی بود.
بعد از من پرسید : لیوان چه رنگی است و من پاسخ دادم : مشکی.
سپس از دوستم پرسید و او جواب داد : سفید.
هر دو با تعجب به هم نگاه کردیم.معلم از ما خواست جایمان را عوض کنیم و هنگامی که در جای دوستم نشستم با تعجب دیدم که لیوان سفید است و دوستم هم گفت که لیوان سیاه است
در واقع دو نیمه لیوان رنگ های متفاوتی داشتند و هر یک از ما در جایگاه خودمان فقط نیمی از لیوان را میبینیم و تصور می کردیم که همه ی لیوان همین رنگ است
معلم به ما یاد داد که برای قضاوت در مورد افکار و عقاید هر کسی باید بتوانیم خودمان را در جای او قرار دهیم و از منظر او به موقعیت نگاه کنیم.آنگاه بفهمیم که آیا درست می گوید یا خیر
 

مي مو

عضو جدید
کاربر ممتاز
راز موفقیت مدیران موفق

راز موفقیت مدیران موفق

از مدیر موفقی پرسیدند: "راز موفقیت شما چه بود؟" گفت: «دو کلمه» است.
- آن چیست؟
- «تصمیم‌های درست»
- و شما چگونه تصمیم های درست گرفتید؟
- پاسخ «یک کلمه» است!


- آن چیست؟
- «تجربه»
- و شما چگونه تجربه اندوزی کردید؟
- پاسخ «دو کلمه» است!
- آن چیست؟
- «تصمیم های اشتباه»
شرح حکایت
به گفته پیتر دراکر ، موفقیت مدیران در گرو استفاده از تجربیات و نصایح بزرگان مدیریت است. از دیگر سو، تصمیم گیری مهمترین بخش وظیفه مدیران است. تلفیق استفاده از تجربیات بزرگان و تصمصم گیری صحیح و به موقع نقش بسیار مهمی در موفقیت مدیران دارد.
 

مي مو

عضو جدید
کاربر ممتاز
میخ سر راه

میخ سر راه

فردی از روی کنجکاوی با هدف شناخت واکنش دیگران نسبت به مسایل پیرامون، میخی را در چهارچوب درب سازمانی که محل تردد بود کار گذاشت. نفر اول وارد شد و بدون اینکه میخ را ببیند از درب گذشت. نفر دوم که از چهارچوب درب می‌گذشت میخ را دید ولی بی توجه به آن گذشت.
نفر سوم میخ را دید و پیش خود گفت وقتی کارم تمام شد بر می گردم و میخ را از چهارچوب درب بر میدارم تا برای کسی خطر ایجاد نکند. نفر چهارم به محض رویت میخ و شناخت خطر میخ در محل تردد، بلافاصله میخ کشی آورد و میخ را درآرود و سپس به کار خود رسیدگی کرد.
شرح حکایت
هر فردی نسبت به مسایل واکنشی دارد. نفر اول مانند افراد با درجه شناخت پایین و بی توجه به محیط پیرامون خود. نفر دوم شناخت پیدا کرد ولی مسوولیت پذیری نسبت به خطرات آن مساله برای دیگران را نداشت. نفر سوم، دارای شناخت و مسوولیت پذیری بود ولی وقت شناسی نداشت و پی به اهمیت و ضرورت مساله نبرده بود. نفر چهارم فردی با درجه شناخت بالا، مسوولیت پذیر، وقت شناس، درک بالا نسبت اهمیت مسائل و خطرات محیطی و اینکه اهل عمل.
 

اقیانوس

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .
اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!


نتیجه اخلاقی :


اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.

و دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .

سوم اینکهبدانیم دنیا پر از این تناقضات است.

پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم

منبع:​

 
رقص ماریا

رقص ماریا

ماريا دختر بچه کوچکي بود که در حال عبور از پياده رو به پيرمردي برخورد...
پيرمرد نابينا بود و روي تکه ايي پارچه نشسته...و در حال فلوت زدن بود...
ماريا دست در جيب کرد...ولي پولي نداشت که به پيرمرد کمک کنه
چند لحظه ايي ايستاد...مردم بي توجه عبور ميکردن...
کاپيشن خودش رو روي زمين پهن کرد...کفشهاش رو در آورد و با آهنگ فلوت شروع به رقصيدن کرد..
رهگذري با خانمش اين صحنه رو تماشا کردند...از رقص ماريا به وجد آمده...و هر کدام يک قطعه اسکناس کاغذي به دختر بچه دادند و گذشتن ...
ماريا اسکناس ها رو در جيب پيرمرد گذاشت....کاپيشنش رو پوشيد و با بوسيدن پيرمرد از صحنه دور شد

-------------------------------------------------------------------------------

من رقص دختران هندي را بيشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از روي عشق و علاقه مي رقصند ولي پدر و مادرم از روي عادت نماز مي خوانند. دکتر علی شریعتی
 
داستان گربه و مراقبه

داستان گربه و مراقبه

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آنها میشد . بنابراین استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سالها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سالها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند . سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای در باره ی اهمیت بستن گربه به درخت در هنگام مراقبه نوشت
 
نمره انشاء !!!

نمره انشاء !!!

معلم داشت انشای دانش آموزان راتصحیح میکرد که به این انشا رسید...
پدرم هميشه مي‌گويد : اين خارجي‌ها که الکي خارجي نشده‌اند، خيلي کارشان درست
بوده که توي خارج راهشان داده‌اند. البته من هم مي‌خواهم درسم را بخوانم؛ پيشرفت کنم؛ سيکلم را بگيرم و بعد به خارج بروم. ايران با خارج خيلي فرغ دارد. خارج خيلي بزرگتر است. من خيلي چيزها راجب به خارج مي‌دانم.
تازه دايي دختر عمه‌ي پسر همسايه‌مان در آمريکا زندگي مي‌کند. براي همين هم پسر همسايه‌مان آمريکا را مثل کف دستش مي‌شناسد.
او مي‌گويد "در خارج آدم‌هاي قوي کشور را اداره مي‌کنند"
مثلن همين "آرنولد" که رعيس کاليفرنيا شده است.
ما خودمان در يک فيلم ديديم که چطوري يک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد با يک خانم...
البته آن قسمت‌هاي بي‌تربيتي فيلم را نديديم اما ديديم که چقدر زورش زياد است، بازو دارد اين هوا. اما در ايران هر آدم لاغر مردني را مي گذارند مدير بشود.
خارجي‌ها خيلي پر زور هستند و همه‌شان بادي ميل دينگ کار مي‌کنند. همين برج‌هايي که دارند نشان مي‌دهد که کارگرهايشان چقدر قوي هستند و آجر را تا کجا پرت کرده‌اند.
ما اصلن ماهواره نداريم. اگر هم داشته باشيم؛فقط برنامه‌هاي علمي آن را نگاه مي‌کنيم.
تازه من کانال‌هاي ناجورش را قلف کرده‌ام تا والدينم خداي نکرده از راه به در نشوند. اين آمريکايي‌ها بر خلاف ما آدم‌هاي خيلي مهرباني هستند و دائم همديگر را بقل مي‌کنند و بوس مي‌کنند.. اما در فيلم‌هاي ايراني حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم مي‌نشينند که به فکر بنده همين کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود. از نظر فرهنگي ما ايراني‌ها خيلي بي‌جمبه هستيم. ما خيلي تمبل و تن‌پرور هستيم و حتي هفته‌اي يک روز را هم کلاً تعطيل کرده‌ايم.
شايد شما ندانيد اما من خودم ديشب از پسر همسايه‌مان شنيدم که در خارج جمعه‌ها تعطيل نيست. وقتي شنيدم نزديک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرف‌هاي پسر همسايه‌مان از بي بي سي هم مهمتر است.
ما ايراني‌ها ضاتن آي کيون پاييني داريم.
مثلن پدرم هميشه به من مي‌گويد "تو به خر گفته‌اي زکي".
ولي خارجي‌ها تيز هوشان هستند. پسر همسايه‌مان مي‌گفت در آمريکا همه بلدند انگليسي صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگليسي بلدند. ولي اينجا متعسفانه مردم کلي کلاس زبان مي‌روند و آخرش هم بلد نيستند يک جمله‌ي ساده مثل I lav u بنويسند. واقعن جاي تعسف دارد.
و معلم با خود فکر کرد:"به او چند بدهم خوبست؟"
 

Similar threads

بالا