بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمد جان من دیگه نمیتونم بیدار بمونم داره چشام میره همم فردا 9 باید جای باشم...
دوستای گل ممنونم از همتون شبتون بخیر
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب دوستان منم برم لالا....فردا ظهر كلاس دارم:d
شب خوش
چايي هم تا فردا شب منتظر باشين

وقتی میگم چاخالو نگو نه فردا ظهر کلاس داره الان میخوابه که یه وقتی خواب نمونه:biggrin:
 
  • Like
واکنش ها: pme

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب دوستان منم برم لالا....فردا ظهر كلاس دارم:d
شب خوش
چايي هم تا فردا شب منتظر باشين

اینم بابت شیرینی

قصه بخوای میگم برات
بخواب پیش عروسکات
خودم کنارت میمونم
واست لالایی میخونم
یاسمن کوچولو
دیگه نترسی از لولو


خوب بخوابی
خواب هم ببینی
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
ندارم بی خبرم میگذرونیم دیگه....
الان بگو دیگه... بذار حدس بزنم میخوای بیای مشهد؟؟؟

همین که سالم و خوبی و اان پیشمونی خدارو صد هزارمرتبه شکر ...
جانم؟ میگم حمید جان شما علم غیبی چیزی نداری پیش خودت؟ جدی جدی حدس درست میزنی همون بار اول ...

سلامممم بچه ها
خوبین؟
من امشب 3 ساعت طول می کشه تا سایت باز کنم
سلام
به به، بچه ها برید کنار خانوم مهندس تشریف آوردن، راهو باز کنید، برید کنار، یه جا واسه خانوم مهندس درست کنید، پاشو پاشو یاسمن خانوم مهندس بشینن ...:D
بدو برو یه چایی واسش بیار که ختگیشم در کنه ...
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
سلام آقا مقصود گل
میگم داش منو با استاد دانشگات یوقت اشتباه نگرفتی پسر؟ :D
الان اینارو با من بودی؟ :eek: :D
چیزه، یک دو سه، امتحان میشه، آقا من کوچیک همه بروبچ با صفای این کرسی و اون کرسی و کلا هر چی کرسیه تو دنیاست که توی همشون این آقا مقصود یه دونست ... :)
راستی خدا کنه داش مقصود عزیز، ایشالا که صد و اندی سال زنده و سلامت باشی عزیز...:gol:



خب درست اومدی ...
ولی قصه گومون هنوز گرم نشده صداش ... :D
خوش اومدی ...
ممد صادق جان مگه شما اقای استاد ممدصادق شهامفر نیستی که ذخیره درس میده؟
اگه نیستید من تموم حرفام وپس میگیریم ما رو باش که داریم یه ساعت واسه کی این همه دستمال و مواد شوینده تلف میکنیم .
اقا جون دوتا مایع ظرفشویی سه تا پودر واست حروم کردیم چه احمقی بودیم ما:biggrin:
----------------------------------
شوخی کردم تو عزیزمی :w21:
نمیدونم چیه که وقتی تو رو میبینم یه حس خوبی دارم .نکنه مهره مار داری شلوغ؟
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفت : «می ... می خوری مـ ... مـ ... محبوبه ؟»
كیسه‌ی پفك را گرفت جلوم . گفتم : «بچه شدی تو هم ؟» . دستش را عقب كشید . یك سال می شد كه عروسی كرده بودیم . از روی مبل بلند شد . قد بلند بود و لاغر . رفت كنار پنجره و پرده كركره را بالا داد . نور ، هجوم آورد توی هال . تلویزیون روشن بود . گفت : «تا ... تا ... تازه اومـ ... مدن ؟ » .
نگاهش به پایین بود . به خانه‌ی ویلایی آن طرف كوچه انگار . چند ماهی بود كه خالی بود . گفتم : «دو سه روزی می شه . تو ماموریت بودی» . توی یك شركت ساختمانی كار می كرد . از كیسه‌ی پفكی كه دستش گرفته بود ، یكی برداشت : «چند نـ ... نفرن؟ » .
بلند شدم و رفتم كنارش . گفتم : «سه نفر» .
گفت : «هـ ... هـ ... همین حالاش كه سـ ... سه نفرن»
دختر و پسر كوچكی توی حیاط ، لای درخت‌های خانه‌ی ویلایی دنبال هم می‌دویدند. گفتم :« اینا كه دوتان» .
ابروهای كلفتش را بالا داد و با انگشت اشاره كرد : «نیگا ، این یـ ... یك ، این د...دو ، اینم
سـ ... سـ .... سه » .
دست هام را روی سكوی پنجره گذاشتم . بازویم را گرفت و كنارم كشید : «كـ ... كنار بیا
خـ ... خره می بیننت » .
روبرومان ، پشت شیشه های قدی خانه‌ی ویلایی ایستاده بود . تاپ قرمز تنش بود و دامن گلدار سفید پایش . رفته بود بالای چهارپایه و شیشه را از داخل دستمال می‌كشید.
گفت :«با شوهرش می ... می ... میشن چـ ... چهار تا » .
گرمم شده بود . از كنار مبل و تلویزیون گذشتم و رفتم توی آشپزخانه . گفتم : «نداره».
بالا تنه اش را از پشت پیشخوان می دیدم . خودش را مثل بچه ها پشت ستون كنار پنجره قایم كرده بود . گفت : «تـ ... تو از كجا می ... می دونی؟» .
كولر را روشن كردم . یك استكان از جاظرفی برداشتم :«چایی كه نمی خوری؟». چیزی نگفت . تی‌شرت مشكی اش تنش بود . چای ریختم . گفتم :«خودتو نمال به دیوار ، گچی می شی » . كمی از ستون فاصله گرفت .
«دیروز كه رفته بودم خرید ، دیدمش . با هم برگشتیم».
یك دانه پفك توی دهانش گذاشت : «خب ؟ » . وقتی گیر می داد به چیزی ول‌كن نبود . استكان چای را برداشتم و از آشپزخانه بیرون آمدم : «هیچی ، زن خوبیه ، می‌گفت شوهرش دو سال پیش مرده ». نشستم روی مبل . باد كولر می زد به صورتم . تلویزیون چیزی نداشت . كنترل را برداشتم و خاموشش كردم . كنار پنجره ، سیخ ایستاده بود .
«نمی‌یای بشینی ؟» .
كیسه‌ی خالی پفك را از پنجره انداخت بیرون . از توی قندان یك قند برداشتم و گفتم: «امروز بریم خونه مامان اینا؟» .
نشست كنارم : «نه مـ ... محبوبه خیلی خـ ...خـ ... خستم» .
یك قلپ چای خوردم :«تو هم كه یا نیستی ، یا خسته ای» . خم شد طرفم و خواست پیشانی ام را ببوسد . ریش هاش پوستم را اذیت می كرد . خودم را عقب كشیدم :«چاییم ریخت ...» . بلند شد و رفت توی اتاق خواب :«ما...ماشاا... د...د...دو تا بچه».
گفتم :«حسودیت می شه ؟» .
صداش از اتاق خواب آمد :«بـ ... بـ ... به شوهرش؟»
داد زدم : «حرف دهنتو بفهم » . از اتاق بیرون آمد . دستش به شلوارش بود . شلوارش را بالا كشید :«مـ ... مـ ... مگه من چـ ... چی گفتم؟» .
به پنجره نگاه كردم : «حرف مفت می زنی دیگه ؛ همة زحمتش با منه » .
كمربندش را سفت كرد و گفت :«می گی چـی ... چیكار كنم؟ مـی ... می خوای خـ ... خودم جات ... ؟ » .
بلند شدم و رفتم كنار پنجره :«خفه شو حامد» . حالم خوب نبود . احمق فقط فكر خودش بود . داد زد : «یـ ... یـ ... یعنی تو ا... ا... از اون ... از اون ...» .
زن هنوز داشت دستمال می كشید . به پایین شیشه رسیده بود . بچه ها پیدا نبودند . گفتم :«آره ، كمترم . خیلی ناراحتی ؟ » . چیزی به دیوار هال خورد . شیشه‌ی عطرش را كوبیده بود به دیوار. دست‌هاش را مثل دیوانه ها توی هوا تكان داد : «آره لعنتی ، ناراحتم.می فهمی لامصب ؟ ناراحتم ».
به روی خودم نیاوردم . .
صورتش سرخ شده بود . نفس نفس می زد . رفت سمت در . كفش‌هاش را از روی جاكفشی برداشت : «من می رم خیر سرم قدم بزنم » .
خیلی وقت بود صداش را اینقدر روان نشنیده بودم . پوزخندی زدم و گفتم : «خوش اومدی ».
در را محكم بست . می دانستم شب نشده منت كشی می كند . پنجره را باز كردم . صدای پاهاش را كه انگار پله ها را دو تا یكی می رفت پایین ، می شنیدم . بوی عطر داشت خفه ام می كرد . توی كوچه پیدا شد . ایستاد وسط كوچه و به بالا نگاه كرد . خودم را كنار كشیدم و پشت ستون قایم شدم . سرش را تكان داد و رفت زیر ساختمان . گریه ام گرفته بود . پرده كركره را پایین دادم . زن لعنتی روبرو دیگر نبود . از روی خورده شیشه ها پریدم و نشستم روی مبل . دماغم را بالا كشیدم . تلویزیون را روشن كردم :«یك مرد كلاه به سر روی یك گاو زخمی نشسته بود و با گاو به این طرف و آن طرف می پرید».
كلید را انداخت به در و وارد شد . سرم را سمت پنجره برگرداندم . با كفش آمد و ایستاد روبروم . گردنش را مالید و گفت :«چیزی نـ ... نـ ... نمی خوای و...واسه خونه ؟»
 

losi

عضو جدید
همه که رفتن بخوابم...پس قصه چی شد؟:biggrin:
 
آخرین ویرایش:

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
همین که سالم و خوبی و اان پیشمونی خدارو صد هزارمرتبه شکر ...
جانم؟ میگم حمید جان شما علم غیبی چیزی نداری پیش خودت؟ جدی جدی حدس درست میزنی همون بار اول ...

quote]
کی محمد جان نمیدونی چقدر خوشحال شدم
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
همین که سالم و خوبی و اان پیشمونی خدارو صد هزارمرتبه شکر ...
جانم؟ میگم حمید جان شما علم غیبی چیزی نداری پیش خودت؟ جدی جدی حدس درست میزنی همون بار اول ...


سلام
به به، بچه ها برید کنار خانوم مهندس تشریف آوردن، راهو باز کنید، برید کنار، یه جا واسه خانوم مهندس درست کنید، پاشو پاشو یاسمن خانوم مهندس بشینن ...:D
بدو برو یه چایی واسش بیار که ختگیشم در کنه ...
من دارم ميرم ميذارين يا نه؟:w00:
در ضمن نگار دوست نداره امشب به تو يكي چايي بده:thumbsup2:(ماجراي ديشب)
اصلاً نگارم چايي نمي خوره چون خسته ست مي خواد راحت بخوابه نه اينكه تا صبح بيدار بمونه:w02:
باباي:gol:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب دوستان منم برم لالا....فردا ظهر كلاس دارم:d
شب خوش
چايي هم تا فردا شب منتظر باشين
شبت بخیر و خوشی یاسمن خانومه چاخ ... :D

محمد جان من دیگه نمیتونم بیدار بمونم داره چشام میره همم فردا 9 باید جای باشم...
دوستای گل ممنونم از همتون شبتون بخیر
باشه عزیز...
شبت بخیر و خوشی ...
شبت پر ستاره ...
خوشحال شدم دیدمت ... :gol:

ممد صادق جان مگه شما اقای استاد ممدصادق شهامفر نیستی که ذخیره درس میده؟
اگه نیستید من تموم حرفام وپس میگیریم ما رو باش که داریم یه ساعت واسه کی این همه دستمال و مواد شوینده تلف میکنیم .
اقا جون دوتا مایع ظرفشویی سه تا پودر واست حروم کردیم چه احمقی بودیم ما:biggrin:
----------------------------------
شوخی کردم تو عزیزمی :w21:
نمیدونم چیه که وقتی تو رو میبینم یه حس خوبی دارم .نکنه مهره مار داری شلوغ؟
ما کوچیک هر چی داش مقصود با مرامم هستیم ...
اشکال نداره، بزن به حساب، آخر ماه میام تصفیه ... :D
جیگری آقا مقصود ...
منو میبینی حس خوبی بهت دست میده؟ خب اشتباه میکنی عزیز، به من مربوط نمیشه، بخاطر گل بودن خودته که اینجوری حس میکنی درباره دوستات ...:gol:
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
از شوخی گذشته دوستتون داریم شاید در اون حد نیاشه اما کم هم نیست .
زندگی با عشق ورزیدن به دیگرون که معنی پیدا میکنه .امتحان کنید حس خوبی داره وقتی به کسی میگی دوسش داری واقعا حس قشنگی به ادم دست میده حس میکنی زنده ای و زندگیت داره بهت لبخند میزنه .یادتون باشه دوست داشتن فقط مال همسران نیست همه رو میتونید دوست داشته باشید .
منم برم دیرم شد بای.
 

losi

عضو جدید
گفت : «می ... می خوری مـ ... مـ ... محبوبه ؟»
كیسه‌ی پفك را گرفت جلوم . گفتم : «بچه شدی تو هم ؟» . دستش را عقب كشید . یك سال می شد كه عروسی كرده بودیم . از روی مبل بلند شد . قد بلند بود و لاغر . رفت كنار پنجره و پرده كركره را بالا داد . نور ، هجوم آورد توی هال . تلویزیون روشن بود . گفت : «تا ... تا ... تازه اومـ ... مدن ؟ » .
نگاهش به پایین بود . به خانه‌ی ویلایی آن طرف كوچه انگار . چند ماهی بود كه خالی بود . گفتم : «دو سه روزی می شه . تو ماموریت بودی» . توی یك شركت ساختمانی كار می كرد . از كیسه‌ی پفكی كه دستش گرفته بود ، یكی برداشت : «چند نـ ... نفرن؟ » .
بلند شدم و رفتم كنارش . گفتم : «سه نفر» .
گفت : «هـ ... هـ ... همین حالاش كه سـ ... سه نفرن»
دختر و پسر كوچكی توی حیاط ، لای درخت‌های خانه‌ی ویلایی دنبال هم می‌دویدند. گفتم :« اینا كه دوتان» .
ابروهای كلفتش را بالا داد و با انگشت اشاره كرد : «نیگا ، این یـ ... یك ، این د...دو ، اینم
سـ ... سـ .... سه » .
دست هام را روی سكوی پنجره گذاشتم . بازویم را گرفت و كنارم كشید : «كـ ... كنار بیا
خـ ... خره می بیننت » .
روبرومان ، پشت شیشه های قدی خانه‌ی ویلایی ایستاده بود . تاپ قرمز تنش بود و دامن گلدار سفید پایش . رفته بود بالای چهارپایه و شیشه را از داخل دستمال می‌كشید.
گفت :«با شوهرش می ... می ... میشن چـ ... چهار تا » .
گرمم شده بود . از كنار مبل و تلویزیون گذشتم و رفتم توی آشپزخانه . گفتم : «نداره».
بالا تنه اش را از پشت پیشخوان می دیدم . خودش را مثل بچه ها پشت ستون كنار پنجره قایم كرده بود . گفت : «تـ ... تو از كجا می ... می دونی؟» .
كولر را روشن كردم . یك استكان از جاظرفی برداشتم :«چایی كه نمی خوری؟». چیزی نگفت . تی‌شرت مشكی اش تنش بود . چای ریختم . گفتم :«خودتو نمال به دیوار ، گچی می شی » . كمی از ستون فاصله گرفت .
«دیروز كه رفته بودم خرید ، دیدمش . با هم برگشتیم».
یك دانه پفك توی دهانش گذاشت : «خب ؟ » . وقتی گیر می داد به چیزی ول‌كن نبود . استكان چای را برداشتم و از آشپزخانه بیرون آمدم : «هیچی ، زن خوبیه ، می‌گفت شوهرش دو سال پیش مرده ». نشستم روی مبل . باد كولر می زد به صورتم . تلویزیون چیزی نداشت . كنترل را برداشتم و خاموشش كردم . كنار پنجره ، سیخ ایستاده بود .
«نمی‌یای بشینی ؟» .
كیسه‌ی خالی پفك را از پنجره انداخت بیرون . از توی قندان یك قند برداشتم و گفتم: «امروز بریم خونه مامان اینا؟» .
نشست كنارم : «نه مـ ... محبوبه خیلی خـ ...خـ ... خستم» .
یك قلپ چای خوردم :«تو هم كه یا نیستی ، یا خسته ای» . خم شد طرفم و خواست پیشانی ام را ببوسد . ریش هاش پوستم را اذیت می كرد . خودم را عقب كشیدم :«چاییم ریخت ...» . بلند شد و رفت توی اتاق خواب :«ما...ماشاا... د...د...دو تا بچه».
گفتم :«حسودیت می شه ؟» .
صداش از اتاق خواب آمد :«بـ ... بـ ... به شوهرش؟»
داد زدم : «حرف دهنتو بفهم » . از اتاق بیرون آمد . دستش به شلوارش بود . شلوارش را بالا كشید :«مـ ... مـ ... مگه من چـ ... چی گفتم؟» .
به پنجره نگاه كردم : «حرف مفت می زنی دیگه ؛ همة زحمتش با منه » .
كمربندش را سفت كرد و گفت :«می گی چـی ... چیكار كنم؟ مـی ... می خوای خـ ... خودم جات ... ؟ » .
بلند شدم و رفتم كنار پنجره :«خفه شو حامد» . حالم خوب نبود . احمق فقط فكر خودش بود . داد زد : «یـ ... یـ ... یعنی تو ا... ا... از اون ... از اون ...» .
زن هنوز داشت دستمال می كشید . به پایین شیشه رسیده بود . بچه ها پیدا نبودند . گفتم :«آره ، كمترم . خیلی ناراحتی ؟ » . چیزی به دیوار هال خورد . شیشه‌ی عطرش را كوبیده بود به دیوار. دست‌هاش را مثل دیوانه ها توی هوا تكان داد : «آره لعنتی ، ناراحتم.می فهمی لامصب ؟ ناراحتم ».
به روی خودم نیاوردم . .
صورتش سرخ شده بود . نفس نفس می زد . رفت سمت در . كفش‌هاش را از روی جاكفشی برداشت : «من می رم خیر سرم قدم بزنم » .
خیلی وقت بود صداش را اینقدر روان نشنیده بودم . پوزخندی زدم و گفتم : «خوش اومدی ».
در را محكم بست . می دانستم شب نشده منت كشی می كند . پنجره را باز كردم . صدای پاهاش را كه انگار پله ها را دو تا یكی می رفت پایین ، می شنیدم . بوی عطر داشت خفه ام می كرد . توی كوچه پیدا شد . ایستاد وسط كوچه و به بالا نگاه كرد . خودم را كنار كشیدم و پشت ستون قایم شدم . سرش را تكان داد و رفت زیر ساختمان . گریه ام گرفته بود . پرده كركره را پایین دادم . زن لعنتی روبرو دیگر نبود . از روی خورده شیشه ها پریدم و نشستم روی مبل . دماغم را بالا كشیدم . تلویزیون را روشن كردم :«یك مرد كلاه به سر روی یك گاو زخمی نشسته بود و با گاو به این طرف و آن طرف می پرید».
كلید را انداخت به در و وارد شد . سرم را سمت پنجره برگرداندم . با كفش آمد و ایستاد روبروم . گردنش را مالید و گفت :«چیزی نـ ... نـ ... نمی خوای و...واسه خونه ؟»


مرسی که برام قصه گفتی... منم دیگه می رم بخوابم...
شب بخیر :gol:
 
  • Like
واکنش ها: pme

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من دارم ميرم ميذارين يا نه؟:w00:
در ضمن نگار دوست نداره امشب به تو يكي چايي بده:thumbsup2:(ماجراي ديشب)
اصلاً نگارم چايي نمي خوره چون خسته ست مي خواد راحت بخوابه نه اينكه تا صبح بيدار بمونه:w02:
باباي:gol:
چرا من چای می خوام
زودددد باشین

از شوخی گذشته دوستتون داریم شاید در اون حد نیاشه اما کم هم نیست .
زندگی با عشق ورزیدن به دیگرون که معنی پیدا میکنه .امتحان کنید حس خوبی داره وقتی به کسی میگی دوسش داری واقعا حس قشنگی به ادم دست میده حس میکنی زنده ای و زندگیت داره بهت لبخند میزنه .یادتون باشه دوست داشتن فقط مال همسران نیست همه رو میتونید دوست داشته باشید .
منم برم دیرم شد بای.
:gol::gol::gol::gol::gol:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
از شوخی گذشته دوستتون داریم شاید در اون حد نیاشه اما کم هم نیست .
زندگی با عشق ورزیدن به دیگرون که معنی پیدا میکنه .امتحان کنید حس خوبی داره وقتی به کسی میگی دوسش داری واقعا حس قشنگی به ادم دست میده حس میکنی زنده ای و زندگیت داره بهت لبخند میزنه .یادتون باشه دوست داشتن فقط مال همسران نیست همه رو میتونید دوست داشته باشید .
منم برم دیرم شد بای.

آقا مقصود ما هم دوستت داریم بخدا، با اینکه میگن دنیای مجازی و اینترنت و بی اعتمادی و اینحرفا، ولی واقعا بعضی وقتا آدم آدمای ماهی رو مثل تو میبینه همه چی یادش میره بخدا، حتی این دنیای مجازی رو ... :gol:
کاملا باهات موافقم مقصود جان، دوست داشتن نمیتونه محدودباشه ...
برو به سلامت ...
شبتم بخیر و خوشی ...:gol:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام
به به، بچه ها برید کنار خانوم مهندس تشریف آوردن، راهو باز کنید، برید کنار، یه جا واسه خانوم مهندس درست کنید، پاشو پاشو یاسمن خانوم مهندس بشینن ...:D
بدو برو یه چایی واسش بیار که ختگیشم در کنه ...
می بینم دیشب ماستاتو کیسه کردی
:biggrin::biggrin:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی که برام قصه گفتی... منم دیگه می رم بخوابم...
شب بخیر :gol:
خواهش میکنم، قابلی نداشت، بفرمایید صندوق حساب کنید ... :D
برو به سلامت دوست عزیز ...
راستی بازم تشریف بیارین، قدمتون رو چشم ...
شبتم بخیر و خوشی...
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
می بینم دیشب ماستاتو کیسه کردی
:biggrin::biggrin:
چی شد پس؟ شما ک به ما میگفتی عمله بنا، ماست فروشم شدیم؟ :D
نه خب وقتی خانوم مهندسی به بی سوادیه شما، چی نه ببخشید، به بزرگیه شما میاد وسط باید یه جایی رو براش محیا کرد که از سر طرحا و نقشه های خسته کنندش اومده بشینه استراحت کنه ... :D

میگم آقا وحید امشب حسابی فعالیتت کم بود ها، باز دیشب بیشتر شب بخیر گفت به همه رسید ... :D
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
میگذره ...خوش بودنشو نمیدونم

درسا هم خوبه ...فردا صبح کلاس دارم تا الان بیدارم:surprised:

کامپیوتر
خب به سلامتی ...
خب چرا بیداری؟ نمیتونی بخوابی؟
ترم چند هستی عزیز؟ چه مقطعی؟ ببخش که دارم فضولی میکنم ولی اگه دوست داری بگو ...
 

Similar threads

بالا