دوستان عزیزم داستانی که میخوام براتون بگم یه داستان کاملا واقعی و از نظر من خیلی جالبه، امیدوارم خوشتون بیاد.
جونم براتون بگه، قضیه برمیگرده به حدودا چند شب پیش که من مثل همیشه زیر کرسی نشسته بودم و داشتم به چرت و پرتایه دخترا درمورد پودر کردن آقایون و این حرفا گوش میدادم و شب خیلی خسته کننده ای هم بود،

آخه دوستان عزیزم حتما خودتون میدونید که این خانومایه محترمه وقتی که شروع به حرف زدن میکنن و یه چیزی هم یادشون میاد دیگه ساکت کردنشون با خداست،

آره عزیزانم اون شب هم کرسی گذشت و از اون طرفم من که یاهوم باز بود دیدم یکی از بچه هایه کرسی هم هست، هیچی، منم به عادت همیشگی رفتم و عرض سلامی و حال و احوالی و شروع کردیم به صحبت کردن درمورد زندگی و دنیا و مشکلات این دنیا و ...
که ناگهان خیلی اتفاقی بحث رفت به سمت، محل و منطقه سکونت، و این حرفا.
آره عزیزان من، سرتونو درد نیارم بیشتر از این، من از اون دوست عزیزم پرسیدم که اهل کجاست و مثلا کجا میشینن، و اونم واسه اینکه یه خالی بسته باشه گفت مثلا فلان محله تو غرب تهران، منم که احتمال میدادم که داره خالی میبنده (از روی حس شیشم، هفتمم

)، منم به رسم رفاقت و با مرامی، کم نذاشتم و یه خالیه چند برابر بزرگتر و پر شاخ و برگ تر واسش بستم. که یهو دیدم این دوست عزیزم داره باورش میشه کم کم، به هر حال عزیزانم من که این اوضاع رو دیدم گفتم که چی، چی، خالی بندی بسه و بهتره حقیقتو بهش بگم، و در یک آن دستم رفت روی کیبورد و در چند ثانیه حروفی رو لمس کرد که باعث شد بعدها به نتیجه جالبی منجر بشه. بله دوستان من براش نوشتم که ما در فلان منطقه تهران ساکنیم، که ناگهان پس از گفتن این موضوع، چشمای اون دوست عزیزم چهارتا شد و ناگهان خشکش زد. بهش گفتم چی شد؟ چرا متعجب شده ای ای دوست؟ و در کمال ناباوری برگشت و گفت که ببینم تو اون منطقه محل سکونت شما فلان خیابون معروف نیست که یه طرفش هم فلان خیابونه؟ و جالب تر از همه اینکه اون اسم این خیابون رو به نام محلی و خودمونیش نام برد.
آره دوستان، حالا دیگه نوبت من شده بود که از تعجب چشمام چهارتا بشه و به قول ادبیات شیرین امروزی تو کفِش بمونم،

و برای اثبات تمام این حرفا ناگهان اون دوستم از من پرسید محمد صادق توی اون خیابون یه چهارراهی هست دیگه، گفتم بله، گفت بگو ببینم سر اون چهارراه چه مغازه ی معروفی وجود داره؟ منم که دیگه مطمئن شده بودم طرف اینجاها رو خوب بلده، گفتم فلان مغازه وجود داره، که در همین حین اون ناگهان برام نوشت که ما با هم، هم محله ای هستیم.
بله دوستان، بعد کلی حرف و سخن و آدرس و نشونی، شاید باورتون نشه، متوجه شدیم که ما دوتا فاصله محل سکونتمون از هم فقط چهارتا کوچست و خودمون خبر نداشتیم. هیچی عزیزانم، منم که اوضاع رو اینقدر مناسب و خوب دیدم روز بعد یه قرار ملاقاتی گذاشتیم که ایشون دوتا کوچه بیاد بالاتر و منم دوتا کوچه بیام اونورتر، تا همدیگر رو ببینیم.
خلاصه روز بعد، بعد از کلی دلشوره و نگرانی، و اینکه الان قراره کی بیاد سر قرار و کی رو قراره من ببینم، رفتم سر قرار و بله دوستان عزیزم، بالاخره تونستم چهره اونی رو که پشت این آواتار نشسته رو ببینم، و تازه فهمیدم کلی از اونی که من فکر میکردم متفاوته و کلی هم آدم مهربون و باحالیه.
آره عزیزانم، من از این داستان تونستم واقعا به این ضرب المثل برسم که میگن، دنیا خیلی کوچیکه و شاید کوه به کوه نرسه ولی آدم به آدم چی؟ چی؟ میرسه.

خب دوستان، حالا یه تیکه از داستان که تا حالا مخفی مونده بود رو میذارم به عهده شما عزیزانم، و اون هم اینه که شما عزیزان باید الان حدس بزنید که اون فرد کی بوده که من باهاش بچه محل دراومدم و رفتم ببینمش! ولی یادتون نره که شما فقط فرصت یه حدس رو دارید، پس بهتره که اشتباه نکنید. یه راهنمایی، اون یکی از بچه های زیر کرسیه ...


