مادرم با توام,باتو مهربانم
بلند شو مادر... بلند شو
بلند شو و به رسم دیرین و گذشته ات, آیینه را در برکه وجودت بیانداز که من تماشای خویش را در همه وجود تو هزار جانبه می خواهم...
مادرم بلند شو و به سان هر روز صبح ,با کنار زدن پرده ای گنجشک های کوهی را با آن پیک نیک صدایت به اتاق تاریکم دعوت کن تا صبح گاهان, غرق در شور و شادی شوم...
مادر بلند شو که می خواهم برایت بخوانم, آری می خواهم آواز بخوانم, همان سرودی که در کودکی برایت خواندم و تو گریه کردی
ای مادر عزیز که جان داده ای مرا.....
یادت است مادر؟...وقتی خواندم و دیدم آسمان چشمانت ابری شد و باریدی, دیگر نخواندم هرگز, و شد آخرین بار, تا به امروز ...اما عزیز مهربانم بلند شو که می خواهم دوباره برایت بخوانم.این بار من آن کودک نازک دل نیستم... نه مادر, این بار من توام و از تو, برای تو می خوانم...بلند شو که می خواهم از اعماق جان فریاد زنم:
سهل است اگر که اکنون جان دهم برای تو....
آری چه سهل است مادر...